۱۳۹۱ خرداد ۸, دوشنبه

سر‌به‌سرِ به خواهر‌زاده ۱۹ ساله دانشجوم میگذارم و خیلی‌ جدی پشتِ تلفن بهش میگم: یاسی جان خاله، درس خوندن  خیلی‌ خوبه ولی‌ به ازدواج هم فکرکن، اصلا بیا شوهر کن، بهتره؟ خیلی‌ بی‌رودروایسی، نه می‌گذاره و نه برمی‌داره جواب میده: ببخشید خاله جون، در موردِ چیزی که تجربه ندارید چطور انقدر با قاطعیت میگید بهتره؟!!!

حرفِ حساب جواب نداره، حتی دیگه نمیتونستم بگم شوخی‌ کردم خاله!!!

۱۳۹۱ خرداد ۷, یکشنبه

شنبه شب خونه "کیم" به مناسبتِ رفتنِ "یان" یک مهمونی‌ بود، قرار بود غذایِ اصلی‌ رو خودش درست کنه و هر کسی‌ هم چیزی بیاره، من هم گفته بودم که فرصت کنم یک غذایِ ایرونی‌ درست می‌کنم، اول تصمیم داشتم "ته‌چین" درست کنم، بعد عدس‌پلو با مخلفات، بعد... خلاصه، از ۱۱ صبح تا ۵ عصر که بوتیک بودم، بعد هم زارا که روزِ قبل از ایران اومده و رضوان اومدند بهم سر زدند، بعد از تعطیلیِ بوتیک رفتم تراس پیششون و یک‌ساعتی‌ رو با هم بودیم، نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم که کیک بخرم که همین کار رو کردم.

معمولاً غذایِ آسیایی آخرین انتخابمه ولی‌ دست‌پختِ "کیم" رو دوست دارم. سوپ به این صورت بود که : رشتهِ ورمیشل و مرغ رو جدا پخته بود و هر کدوم تو یک ظرف بودند، آبِ مرغ همچنان در حالِ جوش، تو یک ظرف هم جعفری و پیاز‌چه تازه خرد شده. تو کاسه‌هایِ کوچیک کمی‌ ورمیشلِ سفید‌رنگِ پخته رو با چاپِستیک ژاپنی میریختم، چند تیکه‌ مرغ آب‌پز بی‌رنگ روش، کمی‌ پیازچه و کمی‌ جعفری، یک و نیم ملاقه کوچیک آبِ مرغ، هممونجور بی‌رنگ! خوشمزه بود.

غذا هم  (اسپرینگ رول) Le rouleau de printemps بود که به این صورت سرو میشه.

یه برگه‌‌های دایره شکل از آردِ برنج که تا وقتی تو آب نزدی و نمدار نشده مثلِ پلاستیک سفته و خم هم نمیشه! بعد که خیسش کردی میذاری تو بشقاب، کمی‌ ومیشلِ پخته، چند برگ نعناع، جعفری، یه تیکه از برگِ کاهو، چند دونه خیار، آناناس، انبه که بصورت باریک خرد شده، کمی‌ هم از تخم‌مرغی که به صورتِ ورق نازک نیمرو شده بعد هم خیلی‌ باریک بریده شده میذاری روش، بعد یک طرفِ ورقه که دیگه حالا نرمه و راحت برمیگرده رو برمیگردونی رو این مواد، حالا دو یا سه دونه میگو که خام هم است میذاری روش و همه رو با هم لوله میکنی‌، مثلِ یک فرشِ لوله شده، یک ساندویچِ کوچیک میشه که رنگارنگه، به رنگِ بهار به همین دلیل بهش میگند: اسپرینگ رول!
برایِ هر نفر هم تو یک کاسه کوچیک  سٔسی که کمی‌ شیرینه و حاویِ خلالِ هویج گذاشته میشه و این رول‌ها تو اون سٔس زده میشه و نوش‌جان می‌گردد!

یانیک و دوست‌دخترش بودند، که البته مدتِ کوتاهیه که نامزدیشون رو اعلام کردند و تصمیم دارند که به همین زودی آخرِ تابستون مراسمِ عروسیشون رو جشن بگیرند. دوست دخترش هم بزرگتره و هم اینکه خوشگل نیست البته به نسبتِ یانیک ولی‌ من خیلی‌ دوستش دارم بسکه نازنینه، برای خودش هم که خیلی‌ احترام قائلم مخصوصاً بعد از سفری که سالِ ۲۰۱۰ با هم به Umiujaq داشتیم این احترام چند برابر شد! (همون موقع در موردش نوشتم.)

سالِ ۲۰۰۸ که آسیستانِ مونیک بودم، یان و ماکسیم به عنوانِ کارآموز از یکی‌ از دانشگاه‌هایِ فرانسه اومدند اینجا، بعد هم یان موند و فوق‌ لیسانس گرفت و تو این مدت با "ماگالی" که اون هم به عنوانِ کارآموز از پاریس اومده بود دوست شدند، ماگالی هم موند و اینجا فوقِ لیسانس گرفت، این مدت رو با هم بودنند حالا هر دو با هم تو یک کشوری که ظاهراً مستعمره فرانسه بوده تو زمینه تخصصِ خودشون کار پیدا کردند، این یک شانسه، چون خیلی‌ کم پیش میاد بلافاصله بعد از تحصیل تو دامنه کاری و اینکه هر دو تو یک شهر کار پیش بیاد، گاهی‌ همین کار پیدا کردنِ هر کدوم یک جا باعثِ به هم خوردنِ رابطه میشه. ماگالی رفته و یان هم پنج‌شنبه میره، هر دوشون از بچه‌هایی‌ هستند که من دوستشون دارم.

آندراس هم با دخترش بود. بعد از جداییش، خانومش برگشته فرانسه و دختر پیشِ اینه، ماریون بدونِ دوست پسرش، صوفی و من. شبِ خیلی‌ خوبی‌ بود!

 مهمونی‌هایِ غیرِ ایرانی رو به خاطرِ صمیمیت و صداقتش دوست دارم، هیچ پیش‌قضاوت، چشم‌هم‌چشمی، پشتِ سر حرف زدن، نگاهِ از بالا، پز و لاف و... نیست. پنج یا شش ملیّتِ متفاوت، سوژه‌هایِ زیادی برایِ صحبت پیش میاره، خوشبختانه اصلا از سیاست حرف نشد! هر چند که این روز‌ها اینجا هم شلوغه و خونه من در مرکزِ شهر درست در مرکزِ این شلوغی‌هاست، فرصت کنم در موردش می‌نویسم!
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن. از کارم نگفتم، همچنان در برخورد با مسیو شوارتز حسِّ پرنسس دایانا بودن رو دارم ، کمی‌ هم مهربونتر و صمیمانه‌تر! مادام مونیک هم همینطور... خداییش برایِ اینجاییها کمی‌ این برخورد عجیبه، این‌همه گرم و مهربون، حالا ببینیم تا کِی‌ طول میکشه.

شنبه حدود  ۴:۴۰ دقیقه عصر کسی‌ نبود تو بوتیک من هم غرقِ خوندن کتابِ "لولیتا خوانی در تهران - آذر نفیسی" بودم که به صدایِ آشنا که بلند و کشیده گفت "سلام پروین خانوم" تکونی خوردم و سرم رو بلند کردم، بله... دوید بود که از در اومد تو با دو تا گز اصفهان در دستش! و چقدر اون لحظه من به یک خوراکیِ شیرین احتیاج داشتم، عجله هم داشت، سریع میگه باید برم فروشگاه، "زارا خانم" منتظرمه و ادامه میده که  تو یک پلاستیک، گز که از ایران اومده ریختم ببرم برایِ بچه‌ها، گفتم تا اینجا بیام برایِ شما هم بیارم، شما هم جزوِ بچه‌ها هستید!!! تشکر می‌کنم و میگم زارا هم چند لحظه پیش اینجا بود.
چون تا اون موقع نیومده بود، فکر نمیکردم بیاد، اون دو هفته رو هم گفتم چون اولشه و بالاخره اینها با هم دوستند و این من رو معرفی‌ کرده سر میزنه ولی‌ نه... خداییش مهربونه!

۱۳۹۱ خرداد ۶, شنبه

شنبه غروب تو مسیرِ خونه "کیم" چشمم به تبلیغِ حراجِ ۴۰% یک بوتیک می‌افته که با رنگِ قرمزه، نزدیکتر که میشم میبینم که تبلیغ مربوط به  سکس‌شاپیه که گاه‌گداری از مقابلش ردّ میشم و هر بار هم تصمیم می‌گیرم یه سر برم توش ببینم چه خبره و هر بار هم یک چیزی بوده که نشده برم. این بار هم، ساعت نزدیکِ ۷ شبه و بوتیک تعطیله. وگرنه فرصتِ خوبی‌ بود به بهونه حراج برم ببینم جوریه؟ چی‌ کار می‌کنند؟ چی‌ می‌فروشند؟ ویترین رو گذرا دیدم ولی‌ هیچوقت نایستادم  پشتِش، خیلی‌ هم صورتِ خوشی‌ نداره. ولی‌ دلم میخواد بدودنم که توش چه خبره؟ حالا از اجناسِ قابلِ عرضه که بگذریم، دلم میخواد برخوردِ فروشنده‌ها رو ببینم، چه جوری با مشتری برخورد میکنند؟ اصلا خودشون چه تیپی‌ هستند؟ مخصوصاً الان که حراجه چه طوره برخوردشون؟ انتخابِ کالاها چطوریه؟ اندازه هم مهمه؟ خب بعضی‌هاشون سایز دارند، آیا اونها اندازه گرفته میشند مثلِ وقتی‌ که میری لباس بخری پرو میکنی‌؟ اینها هم اون مدلیه؟ خلاصه هزار و یک سواله که ندونستنش هم به هیچ جا بر‌نمی‌خوره ولی‌ خداییش دلم میخواد بدونم!
حالا اون شب که نشد چون دیر بود و بوتیک تعطیل، ولی‌ شاید یک روزِ دیگه که مسیرم اون‌طرفی‌ بود، تعطیل نباشه، خودم عجله نداشته باشم، کارِ خاصی‌ پیش نیاد و خلاصه همه چی‌ با صلح و صفا باشه یک سر برم اون تو ببینم که چه خبره! حتما داستانش رو اینجا می‌نویسم، ولی‌ کلا این از اون کارهاست که نباید کسی‌ بدونه، چرا؟!! چون حوصله قضاوت شدن ندارم، حوصله حرف و حدیثِ بعدش... ولی‌ خب مهم نیست، مهم اینه که حسِّ کنجکاوی جواب داده بشه!

۱۳۹۱ خرداد ۲, سه‌شنبه

فیلمِ "زندگی‌ خصوصی" رو دیدم. لینکش رو هم ضمیمه می‌کنم. کیفیتش خیلی‌ خوب نیست ولی‌ بد هم نیست. از این فیلم خوشم اومد، فیلمِ قشنگیه. منتقدِ سینمایی نیستم .
باز هم سوژه "خیانت" و از نظرِ من، "دروغ"، صادق نبودن با خود، یکی‌ از واقعیاتِ تلخِ اون جامعه، حالا تو یک قشرِ دیگه ... بارها هم گفتم "خیانت"، کلمه‌ای نیست که به آسونی به کار ببرمش یا راحت در موردش نظر بدم، حتی اگر مجبور باشم در موردش حرف بزنم، ترجیح می‌دم بگم "دروغ"، "دورنگی" و... مفهومِ پیچیده‌ایه! (دلیلش خیلی‌ زیاد شخصیه)!  ولی‌ فقط می‌تونم بگم با همه اتفاق‌هایی‌ که می‌بینیم، می‌شنویم، بر اساسشون فیلم ساخته میشه، داستان نوشته میشه، نقد میشه، قضاوت میشه، جرم پیش میاد، به پایِ میزِ محاکمه کشیده میشه، و، و، و، و ...  هنوز خیلی‌ راه داریم تا برسیم به یک جامعه سالم، حتی یک جامعه معمولی‌ از نظرِ اخلاق... دروغ، دروغ، دروغ و توجیهش ... دیگه اینکه بیش از آقایون، اون چه که  من نمی‌فهمم (یکی‌ دو پستِ پیش هم گفتم)، برخوردِ خانومهاییه که مدعیِ روشنفکری و مدرنیته هستند... تابو شکنی خیلی‌ خوبه، محدودیت‌ها رو زیرِ پا گذاشتند و رها بودن، ولی‌ نه فقط در ظاهر و... کاش با خودمون حداقل صادق بودیم، و به اون چه که می‌گفتیم معتقد بودیم و بر اون اساس راهمون رو می‌رفتیم، و با ظاهرِ مدرن و نگاهِ از بالا به زنهایی که بر اساس جبر، جهل یا هیچ ادعایی زندگی‌ زنونه و مردسالارانه رو پذیرفتند برخورد نکنیم... راهِ زیادی باید بریم که در عینِ حال خیلی‌ کوتاهه، خودمون رو درست کنیم، نگاهمون رو، چشم‌اندازِ مسیری که پا میگذاریم و...  بگذریم، منتقدِ اجتماعی هم نیستم!


http://www.youtube.com/watch?feature=player_embedded&v=sa84x5lOX6Q
امروز، برخلافِ ۳-۲ دو روزِ گذشته که هوا گرم و آفتابی بود، بارون می‌بارید، بارون که چه عرض کنم، سیل!
صبح که بیدار شدم، داشتم پرده رو میکشیدم کنار که ...‌ای جانم، چشمم افتاد به گلدونی که توش سبزی کاشتم، تربچه‌ها تو دو تا ردیف کوچیکِ موازیِ هم جوونه زدند، خدایِ من خود زندگی‌! راستی‌ گفته بودم که سبزی کاشتم؟ نه یادم نمیاد که گفته باشم. خب این هم از اون کارهاییه که اولین باره می‌کنم! با اینکه من همه عمرم رو تو باغ، بینِ درختها، گٔل، سبزیجات و غیره گذروندم ولی‌ نهایتش این بوده که گاهی‌ میوه چیدم، یا سبزی خوردن از باغچه... هیچ وقت گٔل سبز داشتن تو خونه رو دوست نداشتم، همیشه دورم سبز بوده، برخلافِ مامان که خداییش بهترین گل‌ها و میوه‌ها رو پرورش میده، و علاقمند هم است به کارهایِ تازه، روش‌هایِ جدید و همیشه به نوعی مشغوله و با گٔل و گیاه سروکله می‌زنه و... بگذریم، امسال چند‌تایی گلدون دارم که خیلی‌ خوبند، وقتی‌ خونه هستم کلی‌ قربون‌صدقه شون میرم و باهاشون حرف می‌زنم، حالا این سبزی‌ها هم بهش اضافه شدند... چند وقتی‌ بود که دلم میخواست این کار رو بکنم و به قولی خودم رو مشغول کنم، میشد که باغچه اجاره‌ کنم اتفاقا نزدیکِ خونه هم هست، ولی‌ هر چی‌ فکر کردم دیدم انقدر وقت ندارم که بخوام به باغچه سر بزنم، اونجوری کارش زیاد میشد، وجینِ علفهایِ هرز، آبیاری، کود دادن، خلاصه رسیدگی زیاد میخواست، همینطوری که نیست که هردمبیل، یا نباید کاری کرد یا به هر حال براش وقت گذاشت، این شد که تصمیم گرفتم گلدون بگیرم و باغچه رو بیارم اینجا! جمعه غروب از راهِ دانشکده با "کیم"، دوستِ ویتنامیم، رفتیم تا Canadien Tire و یک گلدونِ گردِ گود و متوسط، و یکی‌ هم مستطیل و با ارتفاع کمتر، به همراه بذرِ ریحون، جعفری، تربچه، فلفلِ تند، گوجه‌فرنگی‌ به‌ علاوه یک بسته بزرگ خاکِ سیاهِ ویتامینه مناسبِ سبزیجات خریدم. شنبه شب، در فاصله دو تلفن کاشتمشون. حالا امروز صبح دیدم که تربچه‌ها جوونه زدند، و شب که از دانشکده برگشتم دیدم چه قدی کشیدند خوشگلهایِ من... این هم یه بخشِ دیگه زندگی‌ در این سوئیتِ شماره ۳۱۱ ... زندگی‌ از هر سو جاریست!

۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه


Tout le monde parle d'une jolie sirène sur la plage de Beauport
Pride & Prejudice Posterاین روز‌ها، در واقع این شبها، فیلمهایِ "Pride & Prejudice" یا همون "غرور و تعصب"، " Poulet aux prunes (Chiken with Plums) یا "مرغ با آلو"،  و یکی‌ دو تا فیلمِ ایرانی نصفه دیدم !

"غرور و تعصب" رو خیلی‌ دوست داشتم، کتابش رو سالِ اول یا دومِ دبیرستان خونده بودم و همون موقع هم اون داستان رو دوست داشتم مخصوصاً شخصیتِ "دارسی" و "الیزابت" رو. به نظرم فیلم با کتاب خیلی‌ هماهنگ بود.
 موضوع انقدر عاشقانه و لطیف، فیلم یک صحنه سکسی‌ نداشت فقط آخرِ فیلم یک بوسه‌ فرانسوی! ولی‌ جذاب و پر‌کشش...
فیلم رو دوست داشتم و این دو شخصیت رو اینجا هم دوست داشتم، چقدر زیبا بودند، زیبا و دوست‌داشتنی.
http://www.imdb.com/title/tt0414387/

     
"مرغ با آلو" کارِ "مرجانه ساتراپی" و با بازیِ "گلشیفته فراهانی" رو به زبانِ فرانسه دیدم قشنگ بود...
 درد داشت، دردِ جدائی، عشقِ یک‌طرفه، ازدواجِ بدونِ عشق، زندگی‌ با کسی‌ که دل و ذهنش پیشِ کسِ دیگه است... درد، درد و درد!
 فیلم رو دوست داشتم.
 لینکش رو اینجا میگذارم:

http://www.youtube.com/watch?v=h64526owEE0&feature=youtu.be

فیلم‌ ایرانیِ "سوتِ پایان" رو دوبار شروع کردم به دیدن هر دوبار شاید ماکزیمم ۱۰ دقیقه دیدم شاید هم کمتر، یعنی‌ حتی حضورِ "شهاب حسینی‌" هم نتونست انگیزهِ بده به کامل دیدنش، و اما فیلم‌ "اخلاقتو خوب کن" که هیچ، همون ۶-۵ دقیقه اول خاموش...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۱, یکشنبه

این روز‌ها، سوژه‌هایی‌ که پیش میاد در طولِ هفته به پینگلیش می‌نویسم و مثلِ بچه مدرسه‌ایها آخرهفته که فرصت کنم به فارسی‌ برگردونم و ویرایش کنم و پابلیش! شاید ۷-۶ تایی رو امشب پابلیش کنم، بیات‌ها رو نه دیگه، همون‌جور می‌مونند برایِ خودم! این هم مدلِ این روز‌هاییه که وقت کم دارم، یک‌روزی با دیدن‌شون یادِ این‌روز‌هام میفتم. گاهی‌ فکر می‌کنم کاش می‌شد وقت رو هم قرض گرفت، بعد می‌بینم که منطقاً اصلا به نفعم نیست چون موقع پس‌دادنش شاید مجبور بشم خیلی‌ از سالهای زندگیم رو بدم، حالا فعلاً با همین شرایط کنار میام، اینجوری بهتره!!!

این آخر هفته با تعطیلیِ دو‌شنبه به مناسبت تولدِ ملکه ویکتوریا، آخرِ هفته طولانی هست و هوا هم آفتابی و گرم (بالایِ ۳۰ درجه) و عالی‌. 

امروز، سالگردِ فوتِ "بیژن" بود، ۲۸ سال پیش همچنین روزی، ۳۱ اردیبهشت ۱۳۶۲!

امروز، تو راهِ رفتن به "Chute Montmorency" با بهار و خواهرش آزاده که از تورنتو اومده، صحبت از شهاب حسینی‌ شد، که گفتم اون اوایلی که شروع به کار کرده بود و مجری تلویزیون بود، مامان همه برنامه هاش رو نگاه می‌کرد به خاطرِ اینکه شبیهِ ۱۷-۱۶ سالگیِ "بیژن"، برادر بزرگم بود که قبل از اینکه ۲۱ سال رو تموم کنه فوت کرد.
عصر، حدودِ ساعت ۵، بهار زنگ زده میگه میشه چند دقیقه بیام دمِ آپارتمانت؟ میگم: حتما، ولی‌ چرا؟ میگه کار دارم. تازه از زیرِ دوش اومده بودم با همون حوله و کلاه حموم در رو باز میکنم، یک پیشدستی چینی‌ محتویِ حلوایِ خوشرنگ که با خلالِ بادوم تزیین کرده میده بهم وبا کلی‌ دعا میگه که خدا برادرت رو رحمت کنه ... نمی‌دونستم که باید چی‌ بگم اصلا به جز اینکه چند لحظه بغلش کنم و بگم مرسی‌، فقط مرسی‌...

بعضی‌ آدمها برایِ آدم یه جایِ خاصی‌ دارند، یک جورایی مهمند، ممکنه هیچ ارتباطی‌ هم تعریف نشده باشه، یکی‌ از این آدمها که برایِ من خیلی‌ محترمه، دکتر "م" هست که از اساتیدِ به‌نامِ ریاضی در سطحِ کاناداست. تفاوتِ سنیِ زیادی هم با هم نداریم، زود ازدواج کرده و سه تا بچه هم داره، ظاهراً تو یکی‌ از سفرهایی که دوره دانشجوییش میره ایران، خونواده‌ش دختری که براش انتخاب کردند رو به عقد و ازدواجش در‌می‌آرند، خانومش رو هم دوست دارم، و دختراش رو که خیلی‌. برایِ شخصِ خودش خیلی‌ احترام واعتبار قائلم، با این همه امتیاز و موقعیتی که داره از آدمهایِ بی‌تکلف، متواضع و مردم‌دارِ اینجاست، اساتیدِ ایرانی اینجا کم نیستند و همه هم خوبند و سرشون هم به زندگیشونه. ظاهراً، ایشون هم نظرش نسبت به من همین‌طوره و قبولم داره... از این حرفها که بگذریم، امشب، استتوسِ فیسبوکم نوشتم:
سی‌ و یکمِ اردیبهشت
خرداد
)-:

که خب خیلی‌ مفهوم نیست، می‌تونه تعریف‌ها و قضاوت‌هایی‌ رو در پی‌ داشته باشه، نیم‌ساعت بعد دیدم پاش نوشته:
 ایشون جاش خیلی‌ خوبه.
این نظر، انقدر برام ارزش داشت با یک حسِّ خوبی‌ که نگو! اینکه به یادش مونده که امروز برایِ من چه روزیه  و چه ارزشی داره! شاید به خاطرِ نوشته‌هایِ سالهایِ گذشته که هر سال این‌موقع می‌نوشتم همراه با آهنگی یا عکسی به یادش مونده باشه.دلیلش هر چه که هست مهم نیست، مهم برخوردشه... از آدمها، برایِ هم فقط همین یادهاست که می‌مونه، خوب یا بد! همین رفتار‌ها و حرف‌هایی‌ که میتونه حسِّ خوب به دنبال داشته باشه یا بد...به هر حال، ۲۸ سال گذشت!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۰, شنبه

جمعه عصر سرِ چهار‌راهِ سنت‌ولیه که یکی‌ از چهار‌راههایِ شلوغه مخصوصاً تو اون ساعت از روز، منتظرِ سبز شدنِ چراغ ایستاده بودیم که چشمم افتاد به جوونی‌ با کوله‌پشتی‌ که تو دستِ چپش چیزی بود، سرش رو کمی‌ خم کرده و با دستِ راستش با دماغش ور می‌رفت، اولش فکر کردم دستش تو دماغشه، حالم بد شد، روم رو برگردوندم ولی‌  از تو آینه بغل تو زاویه دیدم بود... ولی‌ نه انقدر متمرکز و طولانی نمی‌تونست این باشه، به "کیم" که پشتِ فرمونه میگم: این چی‌ کار داره می‌کنه؟ خیلی‌ بی‌تفاوت میگه: هروئین می‌کشه!!! به همین سادگی‌ و با آرامش...  موبایلم رو از کیف دراوردم و گفتم بگذار ازش عکس بگیرم، میگه: فقط مواظب باش، اگر متوجه بشه می‌تونه به خاطرِ این کار ازت شکایت کنه و تو مجرمی!!!
چراغ سبز شد و ما رفتیم، تا جائیکه تو دیدم بود نگاش کردم، هنوز همون‌جا ایستاده بود و مشغول...

عصر روزِ تعطیل، بالایِ خیابون سنت‌ژان، یک خیابون شلوغ و پر رفت‌آمد، چشمم می‌افته به یک پسر و دختر که رو چمن مقابلِ هم نشستند، نزدیکشون که شدم، نگام می‌افته به دستِ پسره که دستِ دختره رو گرفته و داره به آرنجش تزریق می‌کنه. پسره پنتی و کل‌کثیف بود ولی‌ دختر جوون، خوشگل و ظاهرِ نرمال... از کنارشون که گذشتم کارشون تموم شده بود و از جاشون بلند شدند، دختر دستش رو میمالید و صورتش کمی‌ قرمز بود، پسر هم کوله‌ش رو برداشت و رفت سمتِ ماشین... یک دختر و پسرِ جوونِ دیگه هم با سگشون کمی‌ اونطرفتر نشسته بودند و نگاهشون به اینها بود، ظاهراً با هم بودند

عصرِ روزِ تعطیل، تو پارکِ کنارِ خونه، رفتم که قدم بزنم، چندتا مورد دختر و پسرِ جوون، تنها، دو تا خانمِ مسن، یک گروهِ گوتیک رو می‌بینم که جدا‌جدا راحت در حال کشیدن مواد بودند...

این موارد رو میشه هر جایِ دنیا دید، اون‌چه که برام جالبه اینه که دیدنِ هر کدوم از این موارد تو کشورِ ما، سوژه یک بحثِ طولانیه و ربطش به سیاست، بیکاری، دولت، اقتصادِ مریض، افتِ فرهنگ و ال‌ و بله... همه جامعه شناس، همه روان‌شناس و ... اینجا همه یک نگاهی‌ میکنند شاید هم نکنند و ردّ میشند حرفی‌ هم نمی‌زنند، من که برام عجیبه نگاه می‌کنم و بعدش هم مقایسه می‌کنم شرایط و تفاوت‌ها در برخورد رو!
از جمله موجوداتی که دوست دارم یکیش "خر" هست، به نظرم چشم‌هایِ قشنگی داره که کسی‌ در وصفش چیزی نگفته، از گوش‌هایِ مخملیش، از آرامش و تحملش، همه فقط از باربریش تازه اون هم با صفت حمال و سادگیش اونهم تحتِ صفتِ بلاهت اسم بردند...و خب صفاتِ تحقیر‌آمیزِ دیگه!  این موجود نازنین، در ابرازِ احساساتم خیلی‌ کاربرد داره، بدترین فحشی که در اوجِ ناراحتی و عصبانیت میگم "مرتیکه خر" هست، اوجِ دوست داشتنم با گفتنِ یک "کره‌خرِ" غلیظه، که این روز‌ها این لقبیه که به برادر‌زاده کوچیکم میگم (البته نه به خودش)، در بیان پاره‌ای از احساسات، خوب یا بد، هم خودِ کلمه "خر" به تنهایی جورش رو میکشه!

شنبه وقتی‌ رسیدم بوتیک، مسیو شوارتز به همراه یک تکنسین در حال نصب و تنظیمِ آلارم و زنگِ ورودی بود، سلام و خداحافظی به همون قرارِ همیشگی، وقتِ رفتن توصیه‌هایِ ایمنی می‌کنه و تاکید بر اینکه اگر احساسِ خطر کردی سریع در رو ببند، آلارم رو بزن، به اداره پلیس وصله، ال‌ و بل... از در که رفت بیرون، از کنارِ پنجره بزرگِ رو به کوچه رفت به سمتِ ماشینش، ناخو‌آگاه پشتِ سرش از دهنم پرید: عاشقتم کره‌خر! خداییش بی‌غرض بود، ولی‌ اون‌چه بعدش خودم رو به خنده انداخته بود، این بود که سریع شروع کردم خودم رو توجیه کردن که نه بابا این عاشقتم که از اون عاشقتم‌ها نیست، حالا هیچ کس هم به جز خودم نبود، بلند بلند می‌گفتم، در واقع بلند فکر می‌کردم!!! همون موقع یادِ داستانی‌ افتادم:

سالهایِ ۷۳-۷۲ یا شاید ۷۲-۷۱، برادر‌بزرگه دانشگاه گیلان تدریس می‌کرد و رشت زندگی‌، روبرویِ خونه‌ش یک آسایشگاهِ خصوصیِ بیمارانِ روانی‌ بوده که ظاهراً یک طبقه مردونه و یک طبقه زنونه بوده و یا اینکه دو تا ساختمون کنارِ هم بوده به این صورت (خوب یادم نیست). این بیمارها، بلند حرف می‌زدند، هر کس یه کاری می‌کرد، یکی‌ سرود می‌خوند، یکی‌ سکوت مطلق ، یکی‌ میرقصید، یکی‌ گریه و خلاصه فیلمی بوده و سوژه‌ای هم برایِ اینها... یک روز یکی‌ از خانمهایِ بیمار، برایِ یکی‌ از آقایونِ بیمارِ اون‌طرف نامه نوشته بوده و بلند میخونده که: برادر، من شما را دوست می‌دارم، نه به خاطرِ چیزی، به خاطرِ اینکه نماز می خوانی، روزه می گیری، قرآن می خوانی،‌ای برادر من شما را دوست دارم، به خاطرِ اینکه.... و خلاصه از این حرفها!

 حالا من هم دیروز تند‌تند تو اون خلوت و تنهایی، بابتِ حرفی‌ که  به خاطرِ برخوردهایِ محترمانه و دوستانه ایشون، از دهنم پریده بود برایِ  خودم با صدایِ بلند دلیل می‌آوردم که اصلا غرض و مرضی درش نبوده، و هیچ حسّی حتی، خدا شاهده!

بعد از ظهر دوید سر زد، و در موردِ تغییر دکوراسیون نظر داد، در موردِ فروش پرسید و همینطور رضایت‌مندیم از کار، جالبه در موردِ قیمتها میگه اینها خیلی‌ گرونند (کی‌ به کی‌ میگه تو رو خدا!!!) اگر از چیزی خوشت میاد از اینجا نخر! دارم میرم استانبول، ایران وهند خیلی‌ ارزون‌تر و قشنگتر هست، بگید براتون میآرم! در جواب فقط میگم: مرسی‌، شما خیلی‌ مهربونید، این رو می‌دونستید؟!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۹, جمعه

پنج‌شنبه جلسه دفاعِ "براهیما" بود، سیاهپوستِ خوشتیپی از "سواحلِ عاج"، جدی، مغرور و با اعتماد به نفسِ بسیار، به جز گفتنِ"Bonjour" اون هم اگر مقابلِ هم دربیاییم برخوردِ دیگه باهاش ندارم، ولی‌ بچه‌های همگروهش از اخلاق و رفتارش خیلی‌ تعریف می‌کنند، جلسه دفاع شلوغ بود و از بیرون هم اومده بودند، ظاهراً دوستدار زیاد داره، آخرِ سخنرانیش از همه تشکر کرد از جمله از پسرش که به گفته بچه‌ها ۹ سالشه و ساکنِ روسیه، همسرش یه خانمِ بسیار زیبایِ روسه، و همه این سالهایی که این اینجا داره درس می‌خونه، اون هم با پسرشون تو کشورش کار و زندگی‌ میکنه، در سال سه‌هفته یک ماهی‌ اون میاد اینجا و همین مدت هم این میره اونجا!

"جوتی" رو از همون روز‌هایِ اولی‌ که اومدم تو این محله شناختم، قبلا تو یک ساختمون بودیم، دخترِ هندیِ ریز نقش، سبزه تند، با موهایِ پرِ فر و شاید بهتر وز، که گاهی‌ پشتِ سرش می‌بنده و گاهی‌ ولو رو به آسمون و هوا، با اون هم در همین حد "Bonjour" هستم و گاهی‌ یکی‌ دو کلمه بیشتر، بیش از ۵ ساله که اینجاست، زبانِ فرانسه نمی‌دونه، بعد از اتمامِ دکتراش به عنوانِ آسیستانِ استادش که اونهم هندیه استخدام شده... شوهرش بارسلونا هست و اونجا کار میکنه، برای تعطیلاتِ ژانویه به مدتِ ۳ هفته میاد اینجا پیشِ زنش در آپارتمانِ اشتراکی با یک دخترِ دیگه، سالی‌ یک ماه هم جوتی میره هند دیدنِ فامیل که ظاهراً اون هم میاد اونجا... الان برایِ بارِ اول جوتی بارداره، و همه این روز‌هایِ مهم زندگیش رو به تنهایی و دور از همسرش میگذرونه، تا به حال نشنیدم که غر بزنه یا ابرازِ نارضایتی‌ کنه، همیشه لبخند به لب داره

 Ja برخلافِ همه چینی‌هایی‌ که تا به حال دیده بودم، قدبلند، با چشمهایی کمی‌ درشت، خوشگل، خوش‌لباس و با یه لبخندِ همیشگی‌... با داشتنِ مدرکِ دکترا و سابقه کار در چین، دانشجویِ دکترایِ یکی‌ از گرایش‌هایِ شیمیِ دانشکده... با شوهرش از ۱۳ سال قبل از ازدواجشون دوست و در ارتباطِ نزدیک بوده شاید از دوره دبیرستان... به خاطرِ محدودیت در داشتنِ تعدادِ بچه در کشورش (یک‌ دونه) درس رو بهونه کرده و اومده کانادا که بچه اولش رو اینجا به دنیا بیاره و بعد برگرده به چین و بچه بعدی رو اونجا، سالی‌ یک ماه این میره و سالی‌ یک ماه هم شوهرش میاد پیشش در همون اتاقش در یک آپارتمانِ مشترک با سه دخترِ دیگه، با همه تلاششون هنوز خبر و اثری از بارداری نیست... هیچ‌وقت گله‌ای ازش نشندیم یا حتی اخمی به صورتش، یا گرفتگی برایِ دلتنگی‌...


 Chauli  دختری تیپیک چینی‌، کوچولو، چشم‌هایِ مورب که به وقت خنده وحرف زدن فقط خطی‌ ازش معلومه، موهایِ کم حجمِ صافِ صاف که گاهی‌ اونها رو پشتِ سرش می‌بنده و گاهی‌ باز می‌گذاره، همیشه با یک تی‌شرت و شلوارِ جین، زمستونها با یک مدل سویی‌شرت در دو رنگِ قرمز و سورمه ای، همیشه لبخند به لب... یک‌سالی‌ میشه که کارِ شوهرش هم درست شده و اومده پیشش، یک شوهرِ بد‌عنق ظاهراً، هیچ تغییری در ظاهر، لباس پوشیدن، صورتش اتفاق نیفتاده به جز اینکه تو ۴-۳ ماهِ آینده منتظرِ یک مسافرِ کوچولوهست، یک پسر... چرا این روز‌ها که بارداره، شلوارِ جین همیشگیش تبدیل شده به یک جینِ سرهمیِ مدل بارداری... آروم، پر‌کار با یک لبخندِ شیرین که چشماش رو تبدیل به یک خط صاف میکنه

Seima از ۱۴ سالگی که تو مدرسه با "موراد" همکلاس بوده، دوستی‌ و عشقشون شکل می‌گیره و با همه دوری و فاصله‌ها، یکی‌ کانادا برایِ ادامه تحصیل یکی‌  قطر برایِ کار، ادامه پیدا میکنه و بعد از ۱۲ سال تو ۲۶ سالگی تازه نامزد میکنند، و طبقِ رسم و سنتشون همون مدت کوتاهی رو هم که  تو کشورشون بودند با هم نمیتونستند رابطه نزدیک داشته باشند، و حالا دو سالی‌ میشه که ازدواج کردند و بعد از چند ماه کارِ اقامتِ موراد هم درست شد و اومد اینجا، چندماهی تا پیدا کردنِ کارِ مناسب به کارِ ساده مشغول بود و آروم آروم زندگیشون شکل گرفته و روز‌به‌روز بهتر میشه... هیچ چشم و نگاهی‌ رو به قشنگیِ نگاهِ سیما و مراد به هم ندیدم، و چشمها و نگاهِ سیما در عکس‌هایِ مراسمِ عقدش مصداقِ کامل این شعر از سهرابه که میگه: بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است! و من این رو در نگاهِ سیما دیدم، زیبا بود، زیبا با یک قطره اشکِ چشم که نگاه رو شفاف و براق کرده...

با افتخار از فمینیست بودن واعتقادش به حقوقِ زنان میگه، از نحوه آشنائیش با همسرش و دوستیشون و اینکه موقع عقدِ قراردادِ ازدواج همه حقش رو گرفته، حقِ طلاق، انتخابِ مسکن، حضانت بچه، خروج از کشور و، و، و و... از اینکه حدودِ یکسال‌نیم  با شوهرش زندگی‌ کرده و هنوز نگذاشته سکس کامل بکنه، از اینکه این دو سالی‌ که اینجاست همسرش حق نداره ازش بپرسه کجا میری؟ کجا هستی‌؟ کجا می‌آیی؟ هر چی‌ که این تعریف میکنه همونه... از نحوه برخوردِ پدرش با دامادهاش که به نظر بی‌احترامی میاد ولی‌ از نظرِ خودش این درست‌ترین برخورده، از برخوردِ خودش با خانواده همسرش، از ... هیچ‌وقت حلقه به دستش نیست...آروم میگم می‌تونم یک سؤالِ شخصی‌ بپرسم؟ نخواستی جواب بدی هم اشکال نداره، میگه نه بپرس. می‌پرسم: تو مهریه هم داری؟ بی‌تفاوت و حق به جانب میگه تاریخ تولدم (که به قرار میشه ۱۳۶۲ سکه) به علاوه سه دانگِ خونه و در تاکیدِ خوبیش میگه البته خودم نگذاشتم خونه رو کامل به نامم کنه... با یه لبخندِ ملایم نگاش می‌کنم و دیگه حرفی‌ نمی‌زنم و اجازه میدم که حرفش رو ادامه بده و بگه از خودش، عقایدش و نگاهش به زندگی‌... مدام در حالِ غر‌زدن و گلایه از دیگران، بدگویی و پر‌توقعی
به خودم میگم "انصاف" هم کلمه قشنگیه که مثلِ خیلی‌ کلمات، این روز‌ها ارزشش رو از دست داده!"فمینیست" یا بهتر "فمینیسم" به سبکِ ایرانی رو نمی‌فهمم، خیلی‌ چیزهایِ دیگه رو هم، از جمله "مدرنیته" ایرانی!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

پنجشنبه روزِ تولدِ "ن" بود. دو‌سه روز قبلش به "ا" ایمیل زدم که یه برنامه بگذاریم و همینطور در گیردارِ برنامه‌ریزی بودیم که مارچلا دوست‌دخترِ فرانسوا، دوستِ نزدیکِ دیگه مون که فرانسوی‌ایرانیه و نزدیکترین دوستِ "ن" ایمیل زد که به این مناسبت میخواد یه مهمونیِ سورپرایز تو خونه‌شون بگیره و خب همه چیز تغییر کرد. مهمونی‌ افتاد شنبه شب. تصمیم داشت، غذایِ ایرانی هم درست کنه، در واقع، غذایِ اصلی‌ ایرانی باشه، و به من گفت اگه میشه زودتر برم کمکش، و "ا" هم قرار شد که  "ن" رو به بهانه رفع مشکلِ اینترنت بیاره اونجا، چون، فرانسوا، این روز‌ها به مناسبتِ فوتِ پدرش ایرانه.
خسته از یه روزِ پر کار رفتم اونجا، مسیرِ اتوبوس خورِ خونه شون خوب نیست، همون دو تا خطی‌ هم که میره اونجا از دست دادم و کلی‌ مسیر رو پیاده رفتم!

"ن" واقعا غافلگیر شد، اصلا یک‌ذره هم حدس نزده بود، چون ما ظاهراً به خاطرِ مارچلا برنامه پنجشنبه‌شب رو به یکشنبه شب انتقال داده بودیم!

شبِ خیلی‌ خوبی‌ شد، هر چند که من از خستگی‌ بعد از شام، یک ساعتی‌ رو کاناپه خوابیدم، اون هم چه خوابی عمیق و عالی‌!
"ن" میگه: چه کار داری میکنی‌ باخودت؟ تصمیم گرفتی‌ خودت رو از بین ببری؟ میخندم و میگم که فقط هر جا افتادم، جمعم کنید!!!

مارچلا، خیلی‌ زحمت کشیده بود و همه چی‌ هم عالی‌ شد، به عنوانِ کادو برایِ"ن" یک قوطی چای "kusmi tea" گرفته بود که اون دوست داره و همین اسم بهونه‌ای شده بود برایِ مسخره بازی و خنده و شمردن گلِ قالی... جایِ فرانسوا خیلی‌ خالی‌ بود.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۳, شنبه

برخوردِ مسیو "شوارتز" یا همون آقایِ "گئورگ" به وقتِ سلام و خداحافظی، خیلی‌ محترمانه و یه‌خرده عجیبه و به من حسِّ "پرنسس دایانا" بودن رو میده! هر چند که من کلا "دست‌بوسی" رو دوست دارم، به نظرم ژستِ شیکیه، حالا چه به قصد احترام توسطِ یک جنتلمنِ خیلی‌ خوش تیپ مثلِ " مسیو شوارتز" باشه و چه پر از حسِّ عمیق و آنی‌ توسطِ یه دوست، تو یه رابطه دوستانه، شاید عمیق، یا حتی یه آشنایی، در هر حال دوست دارم!
مطمئنم که اگه یه رگه شرقی‌، عرب یا آفریقایی درش بود، برخوردِ من هم این نبود! (نژاد‌پرست نیستم، شاید تجربه است و شاید هم به ذهنیت بستگی داره). "ن"، میگه : چرا؟ اینها مرد نیستند؟!!
 برخوردِ مادام "مونیک" هم همینطور، خیلی گرم و محترمانه است، همون لفظِ شما‌شمایی‌ رو حفظ کرده، من رو هم "مادام پروین" خطاب میکنه و موقع ورود و خروج هم یه بغلِ گرم و بوس!
 خب راستش اینجا این مدلی‌ رسم نیست، یه بار به وقتِ معرفی‌ و آشنایی، دست میدی و ابرازِ خوشبختی‌ میکنی‌، دیگه بعد از اون نه. بعد هم همه همدیگه رو تو صدا میکنند.ولی‌این، مدلِ منه و از این نظر با هم تفاهم داریم!
به‌هر حال برخوردِ هردوشون متفاوت از برخوردهایِ نرمالِ اینجاست ، ولی‌ خوبه... این سبک رو دوست دارم!

دیروز اولین روزِ کار تو بوتیک بود، از ساعت ۱۱ تا ۱۸ یک‌سره سرپا ایستاده بودم.  نمیدونم چه فکری کرده بودم که با خودم دو تا کتابِ رمان یکی‌ به انگلیسی‌ یکی‌ به فرانسه و یه دفترچه برده بودم که بنویسم! در صورتیکه یک روزِ آفتابی و عالی‌ بود، پر از توریست و پر از مشتری، اکثرا هم آمریکایی یا فرانسوی بودند که راحت خرید می‌کنند، مخصوصاً امریکاییها. به نظرم با توجه به اینکه تازه دومین هفته شروعِ کار این شعبه بود، فروش خوب بود ولی‌ مادام مونیک میگفت، فاکتور یک روزِ خوب یعنی‌ اینکه حداقل ۱۰۰۰$ فروش داشته باشیم بدون تکس!

به مناسبتِ اولین روز کارِ من، اوایلِ بعد از ظهر مسیو دوید یه سر زد، که ببینه راضیم یا نه و حدودِ ۴-۳:۳۰ هم  کلر اومد و گفت اومدم یه کوکویِ کوچولویی(Petit  coucou) بهت بکنم، دوید بهم گفته که امروز کارت رو شروع کردی، دیگه کلی‌ صحبت و کمی‌ هم کنجکاوی از موقعیت بوتیک و....

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۲, جمعه

امروز(جمعه) غروب از راهِ دانشکده، یه سر رفتم Brunet، لوازم بهداشتی‌آرایشی فروشی‌ سرِ چهار‌راهِ نزدیکِ خونه، دفترِ پست هم البته همونجاست، این خودش یکی‌ از سوژه‌هایِ مسخره اینجاست، دفترِ پست درFarmacy!
ریمه پشتِ صندوق بود، پنجشنبه و جمعه شب به عنوانِ صندوق‌دار اونجا کار میکنه. یک دخترِ سیاهپوست جوون و کوچولو، با یه خنده قشنگ، چشمهایی شیطون و خیلی‌ سر‌زبون‌دار، این‌طرفِ صندوق ایستاده بود. وسایلی که دستم بود رو میگذارم رو پیشخان، که ریمه میگه این آفرِ خوبی‌ داره یک لحظه گوش بده. بعد از اینکه حساب کردم، برگشتم رو به دختر، حالا اون متعجب از قدِ بلندِ من ، به قولِ خودش " مانکن سایز"، کمی‌ در موردش حرف میزنه  و بعد موردِ آفرش میگه. در واقع یک نوع بازاریابی برایِ یک سالنِ آرایشی که روبرویِ کتاب‌خونه "گابریل‌روآ" باز شده. خانمی که صاحبِ اونجاست برایِ تبلیغ، ایده جالبی‌ به کار برده و  به جایِ پخشِ برگه‌ تبلیغاتی تو محله و اطراف، در ۶ موردِ کارش به ۳۰ نفر سرویسِ با تخفیفِ زیاد میده، از جمله اپیلاسیون یک قسمت از بدن با لیزر، کاشت مژه، مرتب کردنِ ابرو،  یک جلسه اموزشی خو‌دآرایی و... که طبقِ گفته خودشون قیمتش ۳۰۰$ هست.و با این آفر ۶۰$ ولی‌ باید همون‌جا این پول رو میدادی و کارت میگرفتی و تا نوامبر آینده می‌شه از هر کدوم از این خدمات استفاده کرد. با تشویق ریمه من هم این پول رو دادم و کارت رو گرفتم!

 در حینِ صحبت با دختر که اسمش "جسی" هست، از اصلاح صورت با بند حرف می‌زنم، و جسی که ظاهراً مدتی‌ مونترال زندگی‌ میکرده و و از طریقِ آرایشگاه‌هایِ ایرانیِ اونجا با این سبک آشناست، میپرسه تو بلدی؟ میگم آره، میگه میتونی‌ برایِ من هم این کار رو بکنی‌، میگم آره!!! سریع آدرس و شماره تلفن گرفت و اجازه می‌گیره که دوستش هم بیاد!!! البته اون منظورش بیشتر مرتب‌کردنِ ابرو با بنده، بهش میگم ابرو رو نمیتونم ولی‌ اصلاحِ صورت چرا، و ادامه میدم که می‌تونم اگر بخوایین چند ساعتی‌ تو سالنتون این سرویس رو ارائه بدم!!!  خودم هم نمیدونم چرا این حرف رو زدم به خدااا... 

تا یادم میاد، هر تابستون به غیر از کلاس زبان، یه کلاس هنری رفتم،  قلاب‌بافی‌، میل‌بافی‌، گلسازی‌هایِ مختلف، خیاطی متد گرلاوین (با الگو)، متدِ ایتالیائی (بی‌الگو)، مکرومه، مروارید‌بافی‌، آشپزی، سفره‌آرائی، شیرینی‌پزی و... خلاصه هر چی‌ که می‌شد به غیر از آرایشگری، اصلا تو خونواده ما که چه عرض کنم تو طایفه‌مون، این شغل اسمش بد بود و هیچ وقت حتی یک ذره هم تلاش برایِ یادگیریش نکردم و حالا ...

روز قبل از ترکِ ایران، سوم دی‌ماهِ ۸۳، اوایلِ بعد از ظهر توهال نشسته بودیم، یادم نیست کی‌ها بودند، فقط خاله کوچیکه رو یادم هست و مامان، که گفتم حالا من اونجا چه کنم با بند‌ابرو، تو شهری که هیچ سرویسِ ایرانی نیست؟! مامان متعجب از اینکه من بند انداختن نمیدونم، سریع قرقره رو آورد و نخ رو دورِ شصتِ پاش گره کرد و گفت، بشین جلویِ آینه و این مدلی‌ بند بنداز. به حرکتِ دستش نگاه کردم، همون موقع مهمون اومد و این قضیه فراموش شد و روزِ بعد دیگه ایران نبودم.
بعد از گذشتِ چند وقت اینجا که هیچ کرمِ مو‌بری به پوستم نساخت، مجبور به تمرین شدم، یادمه روزی که موفق شدم ساقِ پایِ راستم رو بند بندازم از ذوقم به خانم برادرم زنگ زدم... واقعا که : آنچه شیران را کند روبه‌مزاج، احتیاج است ...
بعد از اون، هر بار که می‌شینم رو کانتر دستشویی مقابلِ آینه بزرگِ نصب شده به دیوار و نخ رو میندازم دورِ شیر و گره می‌‌زنم، با هر بار رفت و برگشت نخ و عقب جلو رفتنِ گردن تا برداشته شدن یک مو و سوزشش، سرم رو برمیگردونم عقب و یک نگاهی‌ به پشتِ سر میندازم که اگر بیفتم چه‌جوری می‌افتم و کجا؟ اگر از سمتِ چپ  بیفتم گردنم می‌افته رو لبه درِ شیشه‌ای که دوش رو جدا میکنه از قسمتِ توالت که کمترین صدمه قطعِ نخاع ست و اگر از سمتِ راست بیفتم ضربه مغزی ناشی‌ از برخوردِ محکمِ سر با توالت فرنگی‌... در ادامه به مردنِ اینجوری فکر می‌کنم که اصلا مردنِ خوبی‌ نیست! راستش این چه‌جوری مردن خودش از چه‌جوری زندگی‌ کردن بیشتر نگران‌کننده هست. مخصوصاً وقتی‌ انقدر دوری از خونه و فامیل، کسی‌ که نمیدونه، هزار‌و‌یک جور تفسیر میشه! تو همین عقب‌جلو شدنهایِ گردن و حرکتِ قیچی‌وارِ نخ به حرفِ مردم تو مراسم فکر می‌کنم، اونها که نمیدونند چه خبره؟ به مداحی که اون بالایِ منبر سیر‌داغ پیاز‌داغش رو زیاد میکنه، و با هر بیتی از نوحه که می‌خونه یک‌بار هم آقاجون یا مامان رو برایِ همدردی خطاب قرار میده،  اونها که پچ‌پچ کنون دلیلِ مردن رو می‌‌پرسند، حرفها، طعنه‌ها... مرگِ راهِ دور، کسی‌ هم نمی‌دونه موضوع چیه که توضیح بده والله، مرگِ مشکوک...... هیچ چی‌ دیگه، انقدر این مراسم رو قشنگ تصویر می‌کنم که برام واقعی‌ میشه و سومی‌، چهارمی بند میام پایین و با یه ژیلت ظریف ونوس همون کار رو انجام  میدم...
حالا با این قولی که دادم، وای فکر کن!!!

یکی‌ تو رو خدا بیاد دستِ من رو بگیره، بعد از این معلوم نیست به چه شغل‌هایی‌ هم جوابِ مثبت بدم با توجیهِ به‌خاطرِ تجربه، تغییر محیط، ارتباط با آدمهایِ مختلف....

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۱, پنجشنبه

این‌روز‌ها، هوا خوب بهاریه، گل‌هایِ لاله پارکِ مقابلِ دانشکده چشم رو بدجور به بازی رنگ‌ها دعوت میکنند و دوباره نیمکتهایِ پارک سر‌قفلی داره، و دوباره آدمها لخت رو چمنها دراز میکشند و آفتاب میگیرند و ...

از اواخرِ ترمِ پیش، آفیسِ یانیک و ماریون اومده تو اتاقِ ما، یانیک بجایِ آنیک که اواخرِ دسامبر دفاع کرد و رفت، و ماریون بجایِ دو‌رگه، میزِ کنارِ من، این خیلی خوبه. ژولی و لوسی هم که فقط میزشون هست و تقریبا هیچوقت تو اتاق نیستند، ماری‌کلر هم که بیشتر تو لابراتوار کار می‌کنه.
دو‌رگه اواخرِ سالِ گذشته دفاع کرد و یک ترمی هم باز میومد ولی‌ حالا دفترش تغییر کرده و تا پیدا کردنِ یک کارِ مناسب، به عنوانِ آسیستانِ استادش مشغوله. این همه وقت، میز‌هامون کنارِ هم بود، به جز سلام و علیک حرفی‌ نزدیم، رفتارش خیلی‌پیش‌پا‌افتاده و vulgar  بود، نگاهش خیلی‌ مستقیم فقط به سینه و باسن  خانم‌هاست، خب البته خانومهایی که تپلی‌تر و سفیدند، ارجحیت دارند که خوشبختانه شامل من نمیشه ولی‌ خب برایِ خیلی‌ از آدمها فرقی‌ نمی‌کنه، هر دامن‌پوشی، زنه! یکی‌ دو بار، ریمه مستقیم بهش تذکر داده، من برایِ اینکه هم‌کلامش نشم بعد از گفتنِ Bonjour، هر چیزِ دیگه‌ای که میگفت حتی یک احوال‌پرسیِ ساده انقدر ببخشید، ببخشید (Pardon) می‌گفتم که یعنی‌ حرفت رو متوجه نمیشم که خودش از ادامه دادن پشیمون میشد و یکی‌دو بار هم به تارک گفته بود: نمیدونم، پروین که فرانسه نمی‌ فهمه چطور به فرانسه درس می‌خونه؟!!! خوشبختانه انگلیسی‌ هم نمی‌دونست و همون سلام‌ علیک رو هم خوب نمی‌گفت!

بیش از یک‌ماهه که استفاده از آسانسور رو به جز مواقع ضروری، عجله داشتن و یا بارِ سنگین، تحریم کردم. رفت‌و‌آمدم تو طبقاتِ اول (دفترم)، دوم (سالنهایِ کنفرانس، ماشینِ قهوه)، سوم (کافه تریا) و پنجم (دفترِ مونیک و آزمایشگاه) هست. خونه هم که طبقه سوم... پس سخت نیست!

مونیک، برایِ تعطیلات، به مدتِ دو هفته رفته سفر به اروپا. همیشه اوایلِ اوت میرفت، ولی‌ این بار به خاطرِ خستگیِ "مارک" (شوهرش)، سفرشون رو جلو انداختند.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه

صبح ساعت ۷:۱۵، جلویِ دانشکده با لورانس قرار داشتم برایِ رفتن به منطقه جنگلی‌ منت‌مرنسی (Forêt Montmorency) و شرکت تو دوره آموزشیِVTT، که حدودِ یک‌ساعتی‌ راه داشتیم.  بارون میومد شدید، آسمون خاکستری، هوا سرد و جاده زیبا...

هفته گذشته، برنامه امروز رو همراه با یک جزوه ۴۵-۴۰ صفحه‌ای ایمیل زده بودند که باید خودمون رو آماده میکردیم، که من نرسیده بودم نگاش کنم تا دیشب که بیدار موندم و نصفش خوندم، به همین خاطر فقط تونستم دو‌ساعت بخوابم. در مورد لباس با توجه به هوایِ منطقه و نهار هم توضیح داده بودند، ولی‌ وسیله رفت‌و‌آمد نگذشته بودند. خوشبختانه، من و لورانس یک روز بودیم که تونستیم با هم هماهنگ کنیم.

" دُنی" از مرکز مطالعاتِ مناطقِ شمالی‌ مسئولِ کلاس بود به همراه ۲تا آقایِ دیگه از مسئولِین‌ همون‌جا (Forêt Montmorency)، و یک آقایی هم تو گاراژ بود که بعد از کلاسِ تئوری که رفتیم گاراژ برای آموزشِ فنی‌ و برداشتن VTTها، در موردِ مسائلِ فنی‌ نظر میداد.

در موردِ "دُنی"  قبلا حرف زدم، و اگر فرصت کنم که سفر‌نامه امسال به Umiujaq رو اینجا بنویسم، بیشتر در موردش خواهم گفت، آدمِ دوست‌ داشتنی‌ایه. از همون وقتی‌ که کار با مونیک رو شروع کردم، در ارتباط با داده‌هایِ اندازه‌گیری شده در منطقه، باهاش آشنا شدم، و تو دو بار سفری که به شمال داشتم، بوده.

کلا ۸ نفر بودیم، ۴ تا خانم و ۴ تا آقا که به جز ما ۲تا، بقیه از دانشگاه لاوال بودند. غیر لورانس و دُنی، بقیه رو اولین بار بود که می‌دیدم. وجهِ مشترکِ همه ما منطقه موردِ مطالعه پروژه هامون بود که مناطقِ شمالی‌ هست.  یه دخترِ خیلی‌ خوشگلِ فرانسوی که مثلِ عروسک بود، ساده، طبیعی و بی‌ هیچ آرایش سروصورت و اداواطوار، نمیدونم چرا به نظرم همه دخترهایِ خوشگلِ جوون، ۱۸ ساله هستند. حتی اسمش رو هم نپرسیدم. "الکس" دوربین آورده بود و تو کلاس بعد از ظهر عکس گرفت که ۲ تاش رو اینجا میگذارم.از سرو لباسش به نظرم همجنس‌گرا بود، مهربون هم بود خیلی‌... یک آقایِ شیطون و صمیمی‌ هم بود که به نظرم فرانسوی اومد

یک ساعت وقتِ نهار داشتیم از ۱۱:۴۵ تا ۱۲:۴۵. وقتِ باقیمونده بعد از غذارو، بچه‌ها بیلیارد بازی کردند، من نه‌، الکسِ مهربون اشاره کرد به میز‌های  پینگ‌پنگ، راکت وتوپِ کنارش و پیشنهادِ بازی داد، من لم داده رو نیمکتِ کنارِ پنجره با موبایل ور میرفتم گفتم ازدوره دبیرستان به این‌طرف دستم به راکتِ پینگ‌پنگ نخورده، البته راستش رو نگفتم چون دوره لیسانس تو ایران هم بازی می‌کردم ولی‌ حالا توضیحش سخت بود که بگم چند سال پیش میشه، دبیرستان همیشه مبداِ زمانیِ خوبیه

  یک ساعت اول افتضاح بودم، یک چیزی میگم یک چیزی می‌شنوید، و خب همین حسّ بدِ اینکه الان بقیه در موردم چه فکری میکنند اثرمی‌گذاشت رو عکس‌العملم... در همون حینِ تمرین نکته‌هایی‌ که می‌گفتند، خودم رو آنالیز کردم، اشکال این بود که :
۱- به خاطرِ لهجه غلیظِ کبکیِ اون دو تا آقا (شارل و اون یکی‌که اسمش رو یادم رفته) بعضی‌ چیز‌ها رو نمی‌فهمیدم، که بعد فهمیدم که این مشکلِ بقیه هم هست، حالا شدت و ضعف داشت
۲- از خودم خیلی‌ انتظار داشتم، تو تمرینهایِ ۲ یا ۴ نفره دیدم که به جز ۳-۲ نفر بقیه هم مثلِ من هستند ولی‌ خب مهم نیست اومدیم یاد بگیریم، من شلوغش می‌کردم

۳- مثلِ دوچرخه، دو تا ترمزِ چرخهایِ جلو و عقب رو فرمون بود، یکی‌ دیگه هم رو رکابِ سمت راست زیرِ پایِ راست. گاز، به صورتِ یک زبونه کوچیک زیرِ ترمزِ سمتِ راست بود و با انگشتِ شصتِ راست  هدایت میشد.
برایِ کنترلِ VTT و ترسِ از افتادن، مدام دستم به ترمز بود و چسبیده بودم به صندلی و برایِ حرکاتی که اینها گفته بودند و تو عکس‌ها بود از کمر حرکت می‌کردم و این باعث میشد که وزنِ سنگین VTT رو تحمل کنم . در حالی‌که درست‌ترین روش، بازی با گاز بود و حرکتِ لولایی باسن و زانوها، در واقع کمر نقشی‌ نداشت.  در دور زدن‌ها به سمتِ چپ و راست با حرکتِ لولایی باسن به سمتِ چپ یا راست و در واقعِ  به سمتِ داخلِ پیچ و در سرازیری‌ها به صورتِ ایستاده و کمی‌ خمیده به سمتِ جلو و در سربالاییها تقریبا ایستاده و با سرعتِ زیاد و کم و زیاد کردنِ گاز حرکت میکردیم... یعنی‌ چسبیدن به صندلی‌، یا ترمز گرفتن، غلط‌ترین روش بود که اون یک‌ساعت اول من اینجوری بودم... افتضاح!
ولی‌ این همون یک ساعت اول بود،  بعد خوب شدم  و دیگه عصر عالی‌... شوماخر... خیلی‌ باحال بود

 سمتِ راستِ مسیر، شنی‌ و با پستی و بلندی بود مدلِ صحرا...باید از بینِ ماس‌ماسکها با سرعت میگذشتیم،  که گاهی‌ جا‌به‌جاشون میکردند،  مدلِ 8، دایره‌هایِ نزیک به هم، زیگزاگ، و... بعد هم حرکت از رو مانع با همون تنه‌هایِ درخت که سمت چپ عکسِ دوم هست  چند‌تای از اونها با ارتفاع‌هایِ متفاوت رو در مسیر قرار دادند که باید از روش میگذشتیم، عبور از ارتفاع، جالب بود، برایِ عبورِ موفق و خوب، اینجا دیگه باید می‌ایستادیم رو VTT... آخرین تمرین هم سوار شدن با VTT رو کفیِ کامیون بود...و همه این مراحل هم با سرعتِ بالا باید انجام میشد

 خیلی‌ عالی‌ بود... یک ورزشِ حسابی‌، همه تنم درد میکنه، بازوها، زانو، کتف، کمر و... ولی‌ عالی‌ بود... هوا هم هی‌ شل‌کن سفت‌کن میکرد، بارون شدید میومد ، یه خرده قطع میشد و شرجی تا کاپشنِ اضافه رو درمی‌آوردیم دوباره سرد میشد و بارون... ولی‌ روزِ خوبی‌ بود...

به لورانس میگم این کوه‌هایِ جنگلی‌ واین جاده، شبیهِ شمالِ ایرانه... تو راهِ برگشت یه منبر رفتم در بابِ آشنایی با طبیعتِ ایران و فرهنگِ ایرانی

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

"بابا، میدونی‌ که اونجایی که داری میری، جایِ پایِ بابات هم هست!
بله آقاجون، چشم، حواسم هست، نمیگذارم که جایِ پاتون خدشه دار بشه!"

این تنها حرفی‌ بود که آقاجون به این دخترِ دِردو و دَدَریش، از وقتی‌ که عقلش رسید و پاشنه‌اش چرب شد و به این‌طرف اون‌طرف سرک کشید، میگفت. و این دختر هم درعینِ اینکه حواسش به حفظِ اعتبار جایِ پا بود، بیشتر به پشتوانه و حمایتِ قوی و معتبر صاحبِ جایِ پا که اعمالِ نظر نمی‌کرد و به انتخابها احترام میگذاشت، اون میکرد که میخواست، حتی اگر مخالفِ نظرِ صاحبِ جاپا بود ولی‌ احترامش رو همیشه داشت!

حالا، دو‌هفته پیش که مثلِ همیشه برایِ خریدِ گوشتِ حلال به فروشگاهِ عربِ سرِ خیابون رفته بودم، طبقِ معمول در موردِ گوشتی که انتخاب کرده بودم نظرپرسیدم. صاحب فروشگاهِ، برایِ تاییدِ حرفش به این اشاره میکنه که یه خانمِ ایرانی که نزدیک به ۳۰ ساله کبک هست از منطقه سنت‌فوا، ( تقریبا دوره به اینجا، محله‌ای که برادر‌بزرگه و خونواده‌اش هم اونجا بودند)، همیشه این رو سفارش میده. خب همین سوژه‌ای مشه برایِ باز شدنِ سرِ صحبت و ادامه میده که تازگیها ایرانی‌ها زیاد شدند ۱۲-۱۰ سال پیش خیلی‌ نبودند، در تاییدِ حرفش میگم آره، موقعی که من هم اومدم حدودِ ۷ سال پیش خیلی‌ نبودند، من هم به هوایِ برادرم اینجا اومدم. اسمِ برادر‌ رو میپرسه، میگم، بعد می‌پرسه با فلانی‌ (اسمِ استاد‌راهنماش رو میگه) کار نمی‌کرد؟ میگم چرا، خودشه!!! احوالش رو می‌پرسه و سلام می‌رسونه. ظاهراً هم‌دانشکده‌ای بودند. به برادر‌بزرگه که گفتم، شناختش و ازش تعریف کرد، اون هم سلام رسوند!
آدمِ خوبیه، تو فروشگاه که میری، با رویِ خوش تحویل میگیره و شوخی‌ و صحبت میکنه مثلِ همین‌جایی‌ها. ولی‌ بیرون از محلِ کارش محترمانه یه سلام و علیک، نه هیچ حرف دیگه ای.

امروز تا واردِ فروشگاه شدم اوّل حالِ برادر‌بزرگه رو پرسیده بعد با خوشحالی میگه که شنیدی خبرِ جدید رو، ایران و تونس دوباره به هم نزدیک شدند. دفترِمطالعاتِ فرهنگیِ ایران یک نمایشگاه هنری (نفهمیدم چی‌) تو تونس گذاشته... من هم خوشحال شدم واقعا و این رو میگم بهش!

خلاصه که دنیا خیلی‌ کوچیکه و امان از این جایِ پاها!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه

اینجا هم بهاری شده، یه روز نم‌نمِ بارون، روزِ دیگه آفتابی و گرم، درختها جوونه زدند، بعضی‌‌ها هم شکوفه... در هر صورتش، خونه‌نشینی رو نمیخوایی

جمعه شب که رفته بودم PEPS، برایِ دو و بدمینتون، "میثم" یکسر اومد پیشمون، ظاهراً سانسِ قبل بازی داشتند، والیبال، و به بهار اصرار کرده بوده که بره برایِ بازی و اون هم من رو بهونه کرده بوده و بازیمون رو. حالا اومده بود و پیشنهاد میداد که بریم تو تیمشون بازی کنیم، یکی‌ دو بار هم قبلا گفته بود، میگم من والیبالیستی نیستم، همه این ورزش‌هایی‌ هم که می‌کنم فقط تاتی‌تاتیه و برایِ دلم، نمیتونم بیام تو بازیِ جدی شما.... راستش فکر کردم با این‌همه مشغله کاری در طولِ روز، شبها برایِ ورزش، سینما، کافه‌نشینی هست، اگر والیبال هم برم دیگه هیچ وقتی‌ رو زودتر از ۱۱ شب خونه نیستم، گاهی‌ خلوت و آرامشِ بودن تو خونه رو لازم دارم...هرچند، اگر دوست داشتم قبول می‌کردم. اهلِ ورزش‌هایِ تو سالن خیلی‌ نیستم، هوایِ آزاد رو برای هر کاری ترجیح میدم!


از اولِ می، با "بهار" همسایه  شدیم، آپارتمانهایِ ۳۱۱ و  ۳۱۴ همون طبقه سوم، یه سویت گرفته کاملا مشابه فقط کمی‌ بزرگتر و در جهتِ دیگه... یکی‌ دو بار که خونه من مهمون بوده، از اینجا خوشش اومده و تصمیم به جا‌به‌جایی‌ گرفته... بهار پایه ورزشه، و تنها چیزی که با هم تفاهم ۱۰۰% نداریم اینه که اون عاشقِ دو هست و من دوچرخه‌سواری رو ترجیح میدم.
آخرِ هفته غیرِ قابلِ پیش‌بینی‌ و خوبی‌ داشتیم، یه خرده مثلِ برنامه‌هایِ ایران شده بود، رضوان اومده بود پیشِ بهار و تقریبا با هم گذروندیم... شنبه و یکشنبه هوا عالی‌ بود، کلی‌ پیاده‌روی و عکاسی کردم دور‌تا‌دورِ رودخونه سنت‌شارل.

قرار بود محله و یکی‌دو‌تا از مراکزِ خریدِ اصلی‌ رو به بهار نشون بدم، یک‌شنبه ظهر موقع برگشت از پیاده‌روی، تو خیابونِ سنت‌ژوزف بودیم که دوید زنگ زد، بعد از احوال‌ پرسی‌ و اینکه چه می‌کنی‌، پیشنهاد یه کار نیمه‌وقت تو بوتیکِ یکی از دوستانش که آلمانیه داد. قبلا تصمیم گرفته بودم که به خاطرِ این‌همه کاری که هست (تز‌، مینی‌پروژه که خودش اندازه یک تز‌ کار داره، پروژه آژانس فضایی، کارهای مربوط به نتایج و سایت و...) امسال اگر پیشنهادِ کار داد قبول نکنم... همه این مدتی‌ که کارمندش نبودم، ارتباط رو حفظ کرده و هر بار هم در موردِ برگشت به کار حرف زده بود... خلاصه، قرار گذاشتم که عصر ببینمش و با هم بریم بوتیک.

بوتیک تو یکی‌ از همین خایبونهایِ قدیمی‌  و توریستیِ کبکه، یه ساختمون دو‌طبقه سنگی‌ و نه‌چندان بزرگ، از همون بوتیک‌هایی‌ که مثلِ خونه هستند و همه چیز انقدر گرونه که گاهی‌ از این قیمت‌هایِ خیلی‌ زیاد برایِ مثلا یک پیرهنِ ساده کتانی تعجب میکنی‌. خب، خریدارهاش هم خاص خواهند بود. بوتیک، متعلق به یه زوجِ کبکی‌آلمانی و ارائه کننده سه تا از برندها و مارک‌هایِ معروفِ ایتالیائی هست (اسمهاشون رو یادم رفته)، اسمِ خانومه "مونیک" هست، و آقا  "گئورگ" که علاوه بر خوش‌تیپی‌ و خوش‌قیافه‌ای بسیار جنتلمن و محترمه‌،  و فقط هم انگلیسی‌ حرف میزنه، فرانسه نمی‌دونه، و این خیلی‌ خوبه برایِ این‌روز‌هایِ من که احتیاج به یک کسی‌ داشتم که زبانِ فارسی‌ و فرانسه ندونه....یک شعبه دیگه هم تو خیابون سنت‌پاول مقابلِ بازارِ بندردارند... دوست دارم این کار رو تجربه کنم.


من رو هم خیلی‌ بیش از اون‌چه که میشه تصور کرد تحویل گرفتند که موقع برگشت از دوید تشکر کردم که این تحویل گرفتن فراتر از زیبائی، قد‌قواره، شیکی و روابط عمومیِ خوبه (همه نکاتی‌ که خانومه بهش اشاره کرد)، و بیشتر ناشی‌ از تصویری هست که شما در موردِ من دادید، در جواب گفت: اغراق نکردم، شما خوبید!!!
 قصدم تعریف نیست، اون‌چه که از این صحبت‌ها دوست داشتم، نگاهِ دویده، اون خیلی‌ راحت راجع به خانومهایی که کارمندش هستند و کسانی‌ که ارتباط داره حرف میزنه! خب ماهِ اول هم کلی‌ نخ، طناب و ریسمان داد و من در مقابل همه اونها خودم رو به خنگی و نفهمی زدم و محترمانه باهاش برخورد کردم و جهت رو به سمتِ اون ارتباطی‌ بردم که میخواستم... به هر حال با توجه به شرایطی که داره فکر نمیکنه که نتونه کسی‌ رو به دست بیاره! و من این نظر و ارتباطِ دوستانه‌ و محترمانه‌ای که الان با هم داریم رو دوست دارم و بابتِ اینکه این ارتباط رو با اینکه دیگه کارمندش نیستم حفظ کرده، ازش تشکر کردم.

وقتی که برایِ همکاری بهشون دادم اینه: شنبه‌ها تمامِ روز، یک‌شنبه‌ها از ۲ بعد‌از‌ظهر به بعد (بعد از اینکه از پیاده‌روی برگردم)، و یکی‌دو شب در هفته بعد از ۶ عصر. فقط مامان میدونه که قراره کار کنم،  گفتم یه فضا و آدمهایِ متفاوت میخوام، مثلِ سالِ گذشته... کارِ متفاوتی خواهد بود و  روز‌هایِ متفاوتی رو امسال تابستون زندگی‌ می‌کنم، که مطمئنم دوستشون خواهم داشت... خستگی‌ داره، ولی‌ خب این هم یک جور زندگیه دیگه... فقط بیاد بتونم همه رو کنارِ هم یه جوری مدیریت کنم که هیچ کدوم به اون یکی‌ دیگه آسیب نرسونه....

دوید می‌پرسه: بعدها میخواهی چه کار کنی‌؟! میگم فعلا فقط به همین مدتِ انجامِ تز‌ و پروژه آژانس، فکر می‌کنم و استقبال می‌کنم از هر اون‌چه که سرنوشت پیشِ پام بگذاره، به شرطی که به دلم بشینه... مثلِ همین پیشنهادِ شما که تا دیشب حتی در موردش نمی‌دونستم و این زوجی که اصلا دیدنشون رو حدس هم نمی‌زدم!

 Miss Soirée!.. مرسی‌ راستی‌!

پ.ن. عکسِ اوّل رو روزِ شنبه کنارِ رودِ سنت‌شارل گرفتم و عکسِ دوم که بوتیک رو نشون میده از گوگل‌مپ کپی‌ کردم.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۵, جمعه

مامان همیشه میگفت در موردِ تفاهم و سازگاریِ یه زوج بعد از داشتنِ بچه میشه حرف زد! حالا شده حکایتِ مونیک، من و این مقاله کذایی!
راستش، ۲۳ نوامبر بود که یه نسخه از مقاله رو براش فرستادم، و اون هم در آخرین روزِ ترم قبل از تعطیلات با مختصر ویرایشی به من برگردوند، من هم که کافیه بگن برو کلاه بیار، میرم سر می‌آرم! علاوه بر اون تصحیحات کلی‌ دوباره‌نویسی هم کردم و اضافه کاری.  "ر" هم خیلی‌ بهم کمک کرد و برایِ دوباره‌خونی و ویرایش وقت گذاشت، شاید به همین دلیل خیلی‌ ویرایشِ مونیک به دلم نمی‌نشست، و این کار دوبار تکرار شد و... خلاصه ۴شنبه و ۵شنبه با هم نشستیم به ویرایش... به بعضی‌ از تصحیحات و نکته‌هایی‌ که می‌گفت اعتراض داشتم، درسته که اون استاده ولی‌ کار به نامِ منه و مسئول اون نوشته هم من هستم... ویرایشِ زیادی نبود، نظرش هم زیاد نبود، شاید ۴-۳ نکته که خب حتما به جا بوده ولی‌ من ازش ناراحت بودم، یه جور دلخوری... یه خرده شاید به خاطرِ کنگره سالانه IPY بود که پروژه من به اونجا هم مربوط میشه و اصلا به من حرفی‌ نزده بود در صورتی‌ که همه بودند. ولی‌ بیشتر به خاطرِ همین ویرایش و اینکه این کار باید زودتر انجام می‌شد، میدونم سرش شلوغه ولی‌ من هم چند تا کار رو دارم هم‌زمان انجام میدم با توجه به محدودیتِ زمانی‌ نمی‌رسم هی‌ برای این مورد هم وقت بگذارم که فعلا از همه مهم‌تره...  کنارش بودم ولی‌ یک چند سانتیمتری عقب تر ازش نشسته بودم، جفت پنجه دستام رو مشت کرده بودم و تمومِ مدت  بند بندِ انگشتهام و سرِ مفصلها رو گاز گرفتم، قرمز شده بودند و دردناک، حسّ نمی‌کردمشون و فکر می‌کردم که کبود بشند... بهم گفت من نمیخوام ناراحتت کنم، به من اطمینان داشته باش، سال‌هاست که ادیتور مقاله‌هایِ علمی‌ژورنالهایِ مختلف هستم و می‌دونم که یه مقاله چطور باید باشه تا پذیرفته بشه. در جوابش تشکر کردم و گفتم که میدونم و ۱۰۰% بهتون اطمینان دارم. ولی‌ همچنان دلگیر و عصبی بودم...

وقتی‌ عصبانی هستم یا بهم بر‌می‌خوره ساکت می‌شم، سکوت و تأیید... دلم نمی‌خواد تا وقتی‌ آروم نشدم چیزی بگم یا گله‌ای کنم، حتی حرف معمولی، چون به هر حال لحنِ حرف زدن هم تغییر میکنه و دوست ندارم چیزی بگم که ناراحتی و رنجش پیش بیاره، دلم نمی‌خواد بعدش که آروم شدم پشیمون باشم از حرفی‌ که زده شده... اون چیزی که به دل می‌مونه و خراشش میده، هر چند که به زبون نیاد، بَده، سخت فراموش میشه....

چهار‌شنبه ظهر، آخرین جلسه کلاسِ رقص باله‌جاز بود و نمایش داشتند. مونیک به من و کیم و لورانس کارت دعوت داد و رفتیم، جالب بود، خیلی‌... یکی‌ دو تا خانم‌هایِ کارمند بودند از مونیک هم مسن‌تر. اونجا که مقابلِ ما ایستاده بودند تا با موزیک و راهنمایی هایِ مربی حرکت‌هایِ نمایشی رو اجرا کنند، درست شبیهِ دختربچه‌هایی‌ بودند که مقابلِ پدر‌مادرشون برایِ اولین بار رفتند رو سنّ... خوب بود! رقص هم ترکیبی‌ بود از رقصِ شرقی و آفریقایی شاید... برایِ ترمِ بعد، حتما ثبتِ نام می‌کنم، به شرطِ حئّ!
یه دخترِ جوونی‌ هم تو گروه بود، از دانشجوهایِ فوقِ لیسانس، که از همه بهتر میرقصید، دوست‌پسرش اومده بود، خیلی‌ جوون بود، بعد از اینکه نمایش تموم شد همون وسط، هم‌دیگه رو بغل کردند و مشغولِ فرنچ‌کیس و نوازش!

پنجشنبه، خیلی‌ دیر رسیدم خونه، از خستگی‌ صدام تغییر کرده بود، با اینکه شام داشتم برایِ بهتر شدنِ حالم تصمیم گرفتم پلو‌خورشِ قیمه‌ بادمجون درست کنم، اواسطِ آشپزی بودم که اسما زنگ زد و گفت که برام سوپ میاره، اومد و یه شب‌نشینی کوچیک با هم داشتیم بعد که من شام خوردم با هم رفتیم به قدم زدن و یه سر هم رفتیم مترو‌پلوس خریدِ شیر و کمی‌ سبزیجات.
موقع حساب کردن مقابلِ صندوق به یه صدایِ آرومی برگشتم، یه زوجی بعد از من بودند که آقاهه آروم موهایِ دختره رو می‌بوسید، و دختره هم آروم خودش رو یله کرد تو بغلِ پسره، با یه لبخند سرم رو برگردوندم، دیدنش حتی حسِّ خوبی‌ داشت ... این تنها چیزیه که این‌روز‌ها تو زندگیم کم دارم، یه عشقِ خوب، یه بغل مهربون و عاشقونه، بوسه‌هایِ یواشکی، یهویی... دلم میخوادش ولی‌ نه از رویِ نیاز، میخوامش از رو خواستن ... داشتنِ از رو نیاز رو نمیخوام، هیچ‌وقت هم نخواستم... داشتن از خواستن...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۲, سه‌شنبه

"کسی‌ مطمئن حرف میزنه که مطمئن زندگی‌ کرده باشه!"

بعضی‌ فیلم‌ها چقدر درد داره...

این جمله رو وقتی‌ نوشتم که هنوز "پردیس" (گلچهره سجّادیّه) و "پاشا" (شهاب حسینی‌) تو فیلم بودند، تا اینجایِ فیلم رو با دلهره دیدم. بعد یهو همه چی‌ عوض شد، انگاری از یه کانال که فیلم سینمایی نشون میده بزنی‌ یه کانالِ دیگه که قسمتِ آخرِ یه سریال رو ببینی‌، که اتفاقا یکی‌ از بازیگرهایِ فیلمِ اول اینجا هم نقشی‌ داره...

آخرِ فیلم رو دوست نداشتم یعنی‌ نه اینکه دوست نداشته باشم به نظرم صنمی با قسمتِ اول نداشت، به تنهایی‌ قشنگه ... یه جورایی که انگار فیلم نیمه کاره موند...

چه بارون شدیدی هم می‌اومد، که معلوم نشد بهاره، پائیزه، چند ماهی‌ گذشته، نگذشته...

راستی‌، چرا "حوالیِ اتوبان"؟!!

شهاب حسینی‌ و گلچهره سجّادیّه هر دو از بازیگرهایِ محبوبم هستند... نقشِ گلچهره اینجا متفاوت بود که چه خوب هم بازی کرد، بارِ اصلیِ فیلم رو دوشش بود... و شهاب هم که، عزیز... با اون صدا...

در کل فیلم رو دوست داشتم.