۱۳۹۵ شهریور ۲۷, شنبه

Au revoir INRS

 اوایل زمستون دوهزاروهشت بود که خانوم برادربزرگه از ایران اومد رزیدانس لسخت و یه برگه آ چاری که روش تند تند نوشته شده بود و گاهی خط هم خورده بود بهم داد از طرف برادربزرگه. اسم چند استاد معروف سنجش از دور بود با آدرس و نظراتی که در موردشون گفته میشه. از جمله مونیک بقنیه که مقابل اسمش نوشته بود در موردش میگند : "در پوست خودش خوب جا گرفته!" این یه اصطلاح کبکیه که یعنی در هر نقش و جایگاهی که باشه خیلی خوبه. من اون موقع بیشتر تعجب کرده بودم از رابطه ذهنی برادر بزرگه و خودم. بدون اینکه بهش گفته باشم میخوام تو این زمینه ادامه بدم برام اطلاعات فرستاده بود. اولین قرار من با مونیک همون زمستون انجام شد. اون دانشجوی دکترا میخواست و من میخواستم فقط یه تجربه کاری تو این زمینه داشته باشم قبل از برگشت به ایران. از من اصرار و.... تا هفته آخر سپتامبر دوهزاروهشت، زمانی که من پذیرفتم روی پروژه دکترا کار کنم، شرایط طوری شد که حرف من به سرانجام نشست و به عنوان اسیستانتش کارم رو شروع کردم و بعد هم خودم با داشتن یه موقعیت خوب کاری تو وزارت حفاظت و توسعه پایدار محیط زیست خواستم که با مونیک ادامه بدم و دکترا رو شروع کردم.

گذشت، روزها و شبهای کار و لابراتوار و سفرهای مناطق قطب شمال و کنگره های مختلف سفرهای کاری و.... خوشیها بدخلقی ها.... زندگی شد فقط خط پروژه بین مرکز تحقیقات و رزیدانس ....و حالا ، از همین امروز، بعد از دپوی فینال تز که دیشب انجام شد، من برای این ساختمون غریبه شدم. دیگه دیتکتورهاش کارت مغناطیسیم رو نمیشناسند، اثر انگشتم برای دیتکتور ورودی آشنا نیست... بعد این همه سال، که هر روز، گاهی چند بار در روز بر حسب تعداد ورود و خروج که بعد از شناختن کارت، انگشت اشاره دست راستم رو هم روی صفحه خاص گذاشتم تا چراغ دیتکتور سبز بشه و در ورودی باز... برای اتاقها، کریدورها و سالنهای مختلف هم.... حالا یه غریبه ام، مثل آدمهای مختلفی که از اینجا میگذرند.... اینه زندگی.... مثل آدمها، یه وقت میبینی غریبه ای برای آدمی که دوتا نقطه ستاره همینجوریش رنگ روزت رو عوض میکرد، دلت مچاله میشد اگر یکی دیگه دو تا کلام بیشتر مهربون بود باهاش ... اینه زندگی
Au revoir INRS