۱۳۹۶ اردیبهشت ۳۱, یکشنبه

برای عکس روی شومینه!

این چند روز پرالتهاب انتخابات و کاندیدای ریاست جمهوریش، من رو برد به سالهای بچگی و نوجوونی، سالهای اضطراب و نگرانی، سالهای وحشت و هراس، سالهای انتظار و فراق که به هجران رسید! سالهای اضطراب و انتظار، سالهای اعدامهای بی محاکمه، سالهایی که وقتی در بند بودی، هر زنگ در و تلفنی میتونست پیام آور مرگ باشه، تحویل ساک وسایلت، و در قبال پرداخت گلوله ها تحویل جسمت، جسمی که دیگه نفس نداشت... سالهای نوجوونی ما! سالهای وحشت و دلهره، سالهای به بند کشیدنهای بی دلیل! سالهایی که وقتی رها بودی، هر زنگ دری میتونست اسارتت رو به دنبال بیاره. به چه جرمی؟ خوندن روزنامه، کتاب، فهمیدن! آخرین باری که بردنت نوزده سالت بود. نه بهت فرصت پوشیدن کفشهات رو دادند و نه حتی گقتند که میبرنت. و ما سر سفره شام منتظرت بودیم به تصور اینکه همسایه یا دوستی دم در تو رو به حرف گرفته! سالهای بازجوهای دیروز، زندانیان و قاضیان وسرداران امروز! سالهایی که حتی ارتباطات یک پدر متنفذ با توصیه شخص دوم اون روزهای مملکت هم نتونست کمکی به وضعیتت بکنه! سالهای دلشوره ها و نگرانیهای مامان که مطمئن نبود از سالم یا حتی برگشتنت وقتی از خونه بیرون میرفتی. و تو در برابر این نگرانیها فقط میگفتی نمیتونم بترسم و تو خونه خودم رو حبس کنم، شاید فردایی نیاید! همه اینها از یه عصر بارونی و بهاری فروردین پنجاه و نه شروع شد و تا آخرین روز اردیبهشت شصت و دو ادامه داشت، و از اون پس تو دیگه فردایی نداشتی و رفتی و رها شدی، رها از هر بندی، رها از اون همه دلهره و وحشت، رها از.... و شدی عکسی روی شومینه و دیوار و زنده در دل تک تک ما! ما موندیم و یاد و خاطرات زندگی کوتاه تو و حسرت بودن و دیدنت! سالها در همه آدمهای اطرافم به دنبال نشونی از تو میگشتم! چه نسلی بودیم ما، بچگی و نوجوونیمون اونطور گذشت و جوونیمون هم در تلاش از گذشتن سدهای مصاحبه برای هر موفقیتی که تلاش کرده بودیم و شایسته اش بودیم و پذیرفتن هر تبعیضی به خاطر زندگی کوتاه تو در این سالهای نفرین شده شصت، تو که دیگه حتی سالها نیستی! و امروز، در این شهر آروم و امن، فرسنگها دور از جایی که ریشه داریم و تو اونجا آروم گرفتی، یاد و خاطراتت با منه، تازه و زنده! تو همیشه زنده ای و سبز، و پر از امید..... -از هفتم آذر چهل و یک تا سی ویک اردیبهشت شصت و دو!