۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

ذوب شده!

دیشب رمان «ذوب شده، عباس معروفی» رو خوندم. من رو برد به سالهایی دور، به سالهای بچگی‌ و نوجوونی...به سالهای اضطراب و نگرانی‌، سالهای وحشت و هراس، سالهای انتظار و فراق که به هجران منتهی‌ شد!
سالهای اضطراب و انتظار، سالهای اعدامهای بی‌ محاکمه ! سالهایی که وقتی‌ در بند بودی، هر زنگ تلفن یا هر زنگ دری میتونست پیام آور مرگ باشه... تحویل ساک وسایلت و در قبال پرداخت پول گلوله ها تحویل جسمت، جسمی‌ که دیگه نفسی نداشت .... سالهای نوجوونی ما!!!
سالهای وحشت و دلهره، سالهای به بند کشیدن های بی‌ دلیل! سالهایی که وقتی‌ رها بودی و نه در بند...هر زنگ دری میتونست اسارتت رو به دنبال بیاره...به چه جرمی‌؟ خوندن روزنامه، کتاب... فهمیدن!!! آخرین باری که بردنت ۱۹ سالت بود، نه تنها بهت فرصت پوشیدن کفش‌هات رو ندادند که حتی نگفتند که میبرنت...و ما ساعتها سر سفره شام منتظرت بودیم به تصور اینکه شاید همسایه یا دوستی‌ دم در تو رو به حرف گرفته!!!
سالهای بازجوهای دیروز، زندانیان یا سرداران امروز!!!
سالهایی که حتی نفوذ یک پدر متنفذ با توصیه شخص دوم اون روزها هم نمیتونست کمکی‌ به وضعیتت بکنه که شاید ۲۰-۱۹ سال داشتی!!!
سالهای دلشوره‌ها و نگرانیهای مامان برای تو، که مطمئن نبود ازسالم برگشتنت یا حتی برگشتت وقتی‌ از خونه بیرون میرفتی... و تو در برابر این نگرانی فقط میگفتی‌ نمیتونم بترسم و خودم رو توی خونه حبس کنم، شاید فردایی نیاید!
همه اینها از یک روز بهاری و بارونی فروردین ۵۹ شروع شد و تا آخرین روز اردیبهشت ۶۲ ادامه داشت، و از اون پس تو دیگه فردایی نداشتی و رفتی‌ و رها شدی، رها از هر بندی، رها از اون همه دلهره و وحشت، رها از...
و ما موندیم و یاد و خاطرات زندگی‌ کوتاه تو و حسرت بودن و دیدنت!
سالها در همه آدمهای اطرافم به دنبال نشونی از تو می‌گشتم!
چه نسلی بودیم ما، نوجوونیمون اونطور گذاشت و باختیمش... و جوونیمون هم در تلاش گذشتن از سد‌های مصاحبه برای کسب هر موفقیتی که تلاش کرده بودیم و شایسته‌اش بودیم و پذیرفتن هر تبعیضی به خاطر زندگی‌ کوتاه تو که دیگه حتی سالها نبودی!!!
چه سالهای تلخی‌ بود و من مدتها بود که فراموششون کرده بودم ولی‌ با این کتاب برگشتم به اون روزها! بغضی سرد گلوم رو گرفته و غم همه وجودم رو...دلم یک آغوش امن میخواد که گرماش این بغض رو ذوب کنه و در پناهش اشک بریزم و بشورم این غم رو و برگردم از اون سالهای وحشت به این روزهای بهاری با هوای متغیر سال ۲۰۱۰ در کبک، به این آرامش، به این امنیت...

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

یکی‌ به توت ، یکی‌ به زردالو!

تو دفتر مونیک ربکا رو دیدم، داره خودش رو برای امتحان جامع دکتراش که روز ۵ می هست آماده می‌کنه. احوال بچه هاش رو میپرسم، یک دختر ۵/۳ ساله و یک پسر ۵/۱ساله داره، خیلی‌ ناز و مامانیند! میگه خوبند و با خوشحالی ادامه میده که یک خبر خوب دارم: ۳ ماهه باردارم!!!! ‌او ه ه ه ه... باور نمیکنم! فکر می‌کنم چون میدونه من خیلی‌ بچه دوست دارم، سر به سرم می‌گذاره. مونیک تأییدش میکنه، میبوسمش و میگم خیلی‌ شجاعی «!Bon courage et bonne chance».

یک ضرب المثل گنابادی هست که میگه: « یکی به توت، یکی‌ به زردالو»! یعنی‌ یک بچه موقع زردالو به دنیا اومده و دیگری به وقت توت، چون درختهای توت و زردالو همزمان میوه میدند و هیچ فاصله‌ای بینشون نیست . حالا حکایت این ربکای ماست، تازه سال اول دکتراست و حد اقل ۴ سال راه داره... چه شجاعتی!!! با خنده میگه برای امتحان دکتراش، دوست پسر و بچه هاش رو میاره که اعضای هیأت ژوری بدونند که با چه شرایطی درس میخونه!!!میگم «!Bonne idée».

۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

پسر افغان!

فکر می‌کنم خدا تو خلقت بعضی‌ آدمها سنگ تمام گذاشته، همه کارش رو خودش کرده حتی آماده کردن گلشون. و بعد از خلق اثرش هم یک گوشه نشسته و مست غرور به مخلوقش نگاه کرده و بقیه کار خلقت رو سپرده دست فرشته ها. یکی‌ از این شاهکار‌های خدا، گارسون افغانیه که امشب تو رستوران افغانی دیدیم. حواس برای هیچ کدوم از ما سه تا نگذاشت، از وقتی‌ دیدیمش تا زمانی‌ که اونجا بودیم تا وقتی‌ بیایم خونه، فقط صحبت از چال گونه، لبخند، صدا، زیبائی، رفتار،... این پسر بود. حالا که رسیدیم خونه، بچه ها گله میکنند که اینهمه با تو حرف زد چرا اسمش رو نپرسیدی؟ ایمیلش رو نگرفتی‌؟؟...
روزگار رو میبینی‌...این بیچاره با همین شکل و شمایل اگر ایران بود، معلوم نبود تو کدوم خرابه باید زندگی‌ میکرد و چه نگاههایی رو تحمل... کارش چی‌ بود؟ تحصیلات که دیگه هیچ...حرفش رو نزن!
امشب تولد ایریس بود و ما رفته بودیم رستوران افغانی.
ایریس چند بارپرسید: حدس میزنین چند سالش باشه و من بدجنسی می‌کردم و می‌گفتم ۲۴- ۲۵ ماکزیمم (یک خرده کمتر از ایریس)!!!

۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

آرش!

آرش نه تنها خواننده محبوب من نبوده که همیشه از شنیدن آهنگهاش و نحوه فارسی‌ خوندنش حالم گرفته میشد! یک روز ظهر که تو فاصله ناهاررفته بودم جیم، حین ورزش متوجه شدم موسیقی آشناست‌‌، اه ه ه... ترانه فارسی! عادت به شنیدن موزیک‌های دیگه داشتم ‌، انگلیسی‌، فرانسوی، اسپانیایی، لاتین، عربی..‌.ولی‌ این بار موزیک آشنا بود و ترانه به زبان مادری، فارسی‌، بله آرش بود که میخوند. اون لحظه حس خوبی‌ بهم داد مخصوصا که دخترای مربی با اینکه معنی ترانه رو نمیدونستند ولی‌ از حفظ تکرار میکردند. با خوشحالی‌ گفتم: این ترانه فارسیه!!! و اونها مشتاق بودند بدونند که چی‌ میگه و می پرسیدند : اینجاش چی‌ میگه، اونجاش چی‌ میگه؟ ترجمه کردم براشون، میگفتند که چقدر با احساس و لطیف !!!

یکماهی بود که از ایران برگشته بودم، هنوز تو حال و هوای ایران بودم که رفتم جیم. همین که وارد سالن شدم صدای آرش را شنیدم ... باز هم همون حس خوب !حالا دیگه خوندنش حرصم رو درنمیاره، به خاطر همون حس خوبی‌ که بهم داده خوشم میاد ازش، هر چند هنوزهم خواننده محبوبم نیست!

...!

آخه من اینجا چه کار می‌کنم، وقتی‌ صدای دلتنگ آقاجون تو گوشی تلفن می‌‌پیچه: این سیم تلفن هم دلتنگیم رو رفع نمیکنه، بابا!
من برمیگردم آقاجون...

۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

Made in China!

هفته گذشته، برای خرید یک یادگاری از کبک، چند ساعتی‌ رو تو فروشگاه‌های صنایع‌ دستی مرکزشهر چرخیدم. بیش از %۹۰ اجناس کار چینه «Made in China»!
ایرانم، به پیشنهاد مهتاب رفتیم جمعه بازار برای خرید چهار تا تیکه سوغاتی برای دوستهای غیر ایرانی، بیش از %۹۵ اجناس کار چین و کشور‌های آسیاییه!
با مریم میدون تجریش هستیم، سر می‌زنیم به چند تا فروشگاه بدلیجات و کارهای نقره. کار ایرانی ندیدم، اکثرا کار چین، تایلند یا سایر کشور‌های آسیایی!!

۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

زمستون برگشته!!!

آب و هوای کبک از هیچ قانونی‌ پیروی نمیکنه! وسط چله تابستون که هوا داغ و شرجیه هم وقتی‌ میخواهید برید بیرون، حتما باید یک لباس گرم همراتون باشه، چون ممکنه وسط روز هوا تغییر کنه و سرد بشه حتی ممکنه برف و بارون بیاد! امسال در مقایسه با سالهای پیش، زمستون سردی نداشتیم. مخصوصاً یک ماه گذشته هوا عالی‌ بود، گرم و آفتابی که اصلا آدم دلش نمی‌خواست بشینه تو فضای بسته و کار انجام بده، دلت میخواست بری بیرون و لذت ببری از آفتاب، و هوای بهاری و خوب. از دیروز دوباره برف و سرما شروع شده، دیروز که همراه با طوفان بود. باد انقدر شدید بود که موقع برگشت به خونه من حس کردم الان من رو با خودش می‌‌بره!!! برای کبکیها این برف و بوران عادیه، بهش می‌گن طوفان سنت پاتریک. هفته پیش، روز ۱۷ مارس روز ملی‌ ایرلندیها بوده که به سنت پاتریک معروفه.

نمیدونم این تغییر آب و هوا بود، یا افسردگی گلباران یا هر چیز دیگه که من دیروز سر حال نبودم و گند زدم به همه کارهای آزمایشگاهی که این ترم انجام داده و نتایجی که به صورت سمینارارائه داده بودم. دیروز از صبح آزمایشگاه بودم، اصلا تمرکز نداشتم، کارهای جدید رو ذخیره نکردم، اشتباه کردم و تمام نتایج کارهای قبلی‌ رو هم خراب کردم. و امروز از صبح زود رفتم آزمایشگاه و تا عصر قبل از اینکه برم جیم دوباره همه کارها رو انجام دادم، هنوز تموم نشده. خوبیش اینه که این هفته کلاس ندارم و اگر بتونم تا آخر هفته به جایی‌ برسونم عالی‌ میشه چون باید تا آخر هفته دیگه یک گزارش کامل بدم.

امروز خوب شروع شد، با گرفتن ایمیل از برادرزاده و خواهرزاده‌ام که کلی‌ عکس‌های قشنگ ازعید و سفراشون فرستادند. دیدن عکس ها من رو به فکر برد که فینگیلیها چه بزرگ شدند...خانم و آقایی شدند برای خودشون!!! چقدر زمان زود می‌گذره و این رو فقط در بزرگ شدن بچه‌هایی‌ می‌‌بینی‌ که به دنیا اومدنشون رو یادته!!! زمان خیلی‌ سریع می‌گذره، خیلی‌... منتظر هم نمیمونه ما بهش برسیم!

۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

هدیه پرزیدنت !!!

خوان پابلو بولیویاییه. بهش میگم چند وقت پیش پرزیدنت ما برای ۸ ساعت رفته کشور شما و ۲ تا کارخونه و یک بیمارستان اطفال بهتون هدیه کرده، و به عنوان هدیه پرزیدنت ایران افتتاح کردند. خیلی‌ عادی نگاهم میکنه و میگه خب شما کشور ثروتمندی هستید، کمی‌ هم تو کشورهای دیگه خرج کنید!!!

به یاد کارخونه‌های ورشکسته، خودکشی کارگران از زور فقر و شرمساری مقابل خونواده هاشون، آمار بالای تن فروشی‌، فحشا ، اعتیاد، بیکاری، گرانی،... می‌افتم، و اون چند روزی که بعد از شنیدن این خبر سرم درد میکرد!

فیدبک !

اولین فیدبک مقاله یی که راجع به نوروز در ژورنال دانشکده نوشته بودم، ایمیلی‌ بود که امروز صبح به دستم رسیده، از این بابت خوشحالم. هدف من همیشه شناسوندن ایران و ایرانی به همین شکلی‌ که هست بوده. ما مطلق نیستیم، تروریست هم نیستیم .اصلا معتقد به اینکه «هنر نزد ایرانیان است و بس!» و شعارهایی امثال این ندارم. ما آدمیم مثل همه مردم دنیا، خوب داریم بد هم داریم. متاسفانه این سی‌ ساله اخیر ارتباطات بین المللیمون کم بوده، با مردم کشورهای دیگه کمتر ارتباط داریم، تقریبا منزوی هستیم،...خودمون رو خیلی‌ میدونیم و چسبیدیم به گذشته یی که چیزی ازش باقی‌ نمونده. گذشته گذشته، الان چی‌ هستیم، این مهمّه. این چند سال، در ارتباطاتم با غیر ایرانیها، با رفتار و برخوردهام سعی‌ در تغییر تصویری که از رسانه‌ها داشتند کردم،نه غلو کردم و نه از چیزی گفتم که الان نیست، فقط ایران امروز با همه خوبیها و بدیهاش، ایرانی، سبک زندگی‌ و اینکه کی هستیم. و اینکه من به عنوان نماینده نسل ایرانی تحصیلکرده، روشنفکر و جدید چگونه فکر می‌کنم و چطور رفتار. خوشبختانه موفق هم بودم،این ایمیل یکی‌ از فیدبک‌هایی‌ بوده که تا به حال داشتم. خوشحالم!

!!Norouzetan Pirouz

Salut les filles! Je voulais juste vous souhaiter un joyeux Norouz! J’espère que vous avez bien fêté.

De notre côté, on a bien mangé avec ma mère et la famille de mon copain Mazdak. On avait pris la peine de bien dressé la table avec les sept ‘’S’’. Merci Parvin pour ton article dans le journal…la culture iranienne gagne a être connu. Et ça aide a défaire les préjugés parce que si on s’arrêtait à ce qui est véhiculé à la télé, tout les iraniens seraient des terroristes.

A+

Danaë

۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

نوروز ۱۳۸۹

ششمین نوروزیه که ایران نیستم. و این سالها همیشه در مراسم انجمن ایرانیها حضور فعال داشتم، دو سال پیش پرزیدنت انجمن بودم که همراه با اکیپ اجرائی برنامه ریز و مجری برنامه ها هم بودم.

وقتی‌ بهم گفت: آخر هفته برنامه ات چیه؟ میخواهیم بریم سفر، می‌خواهیم تو هم با ما باشی‌ اگر میتونی‌! گفتم: راستش شنبه سال نو ماست و من با ایرانیها برنامه دارم ولی‌ خوب دوست دارم با شما باشم.در جواب اینکه می‌تونم مراسم سال نو رو با شما اجرا کنم، خیلی‌ استقبال کرد. جمعه عصر بادوست پسرش اومدند دنبالم و رفتیم به «Bais Saint-Paul» ، یک ساعت و نیم- دو ساعتی‌ با کبک فاصله داره. وسایل هفت سین و سبزی پلو روز عید رو بردم.
سبزه تازه جوونه زده تو پلاستیک دستم بود که دوست پسرش می‌پرسه این چیه. توضیح میدم و در ادامه میگم که روز سیزدهم میریم پیک نیک و دخترهای مجرد این رو گره میزنند به امید پیدا کردن شوهر تا سال آینده و بعد به آب روون میسپرند.ادامه میدم تازه به دخترهای مجرد دانشگاه قول دادم که سیزدهمین روز این رو گره بزنند، گرهی $۵!!! داستان شروع شد با این حرف، با احتیاط رانندگی‌ میکنه به خاطر « !!!Le futur mari». بهشون رو گوگل عکس هفت سینهای مختلف وسبزه رو نشون میدم و وقتی‌ میز هفت سین رو چیدم، میگم سبزه من هنوز کچله... میخنده و میگه : آخ آخ... همسر آینده کچله!!!
ویلا با یک چشم انداز خیلی‌ قشنگ رو به آب، روی یک تخت سنگ درمنطقه کوهستانی و جنگلی «Bais Saint-Paul» درامتداد شط «Fleuve Saint-Laurent» واقع شده بود. فقط ورودی ویلا دیوار داشت، دور تا دور با شیشه دو جداره پوشیده شده بود و وقتی‌ کنار شومینه روشن مینشستی، همزمان با نوشیدن نوشیدنیت و شنیدن موسیقی، با چشمهات سیر و سفر میکردی رو شط، یا روی کوه‌های پر برف و یا در راههای جنگلی‌!!! کتابخونه بزرگی‌ پر از کتاب از نویسندهای مختلف از سراسر دنیا هم یک سمت سالن بود. در واقع خونه رویاهای من بود!!! طبیعت زیبا، کوه، کتاب، انواع CD وDVD موسیقی و فیلم از همه جا، اینترنت پر سرعت، خلوت، سکوت، آرامش،...
این دو سه روز کلی‌ راجع به ایران، فرهنگ ایرانی، نوروز، هفت سین، و .... حرف زدم. لحظه تحویل سال دور من ایستادند و نشد درست دعا کنم. عکس بود که می‌گرفتند، احساس مهم بودن می‌کردم!!!! تحویل سال حدودا ساعت ۱۳:۳۲ بود و برای ناهارسبزی پلو ماهی‌ درست کرده بودم که خیلی‌ دوست داشتند...میگفتند فوق آلعاده است!!! باز هم درخواست دستورپخت غذا...خدا پدر این لینک آشپزی ایرانی و بهانه اینکه این سبزیها و ادویه جات مال ایرانه و در کبک پیدا نمیشه ، رو بیامرزه که اینجور موقع‌ها به دادم میرسه.
روز دوم رفتیم به «Le Massif de Charlevoix»، آنها رفتند اسکی، هشت نفر بودند در واقع چهار زوج و من هم بعد از مدتها کوهنوردی کردم. تنها، همه مسیرها تا قله رو رفتم، هر چند که شب قبلش اصلا نخوابیده بودم حتی یک دقیقه!!! تو بعضی‌ از مسیرها کمی‌ ترسیدم از احتمال بودن حیوونهای وحشی... کلی‌ عکس گرفتم. مناظر زیبا، شگفت انگیز، خدا نزدیک، کوهها پر برف، هوا عالی‌ و آفتابی (۵- ، ۴- درجه)... حس خوب زندگی‌....در کلّ زندگی‌ عالی‌ بود!
تو ماشین موقع برگشت، یکی‌ دو تا از جوونه سبزه‌ای که دیگه کمی‌ بلندتر شده رو میخورم و بهشون هم تعارف می‌کنم. با تعجب می‌گن مگه نمیخواهی نگه داری برای سیزدهمین روز؟ میگم نه و اونها هم میخورند و.... با آخرین جوونه که میخوره میگه دیگه شوهر کچل هم تموم شد!!! امسال هم بله...

وقتی‌ رسیدم چند تایی ایمیل داشتم ازچند تا ازایرانیها که نگران شده بودند از عدم حضورم تو مراسم نوروز انجمن. خیلی‌ خوشحال شدم. چون می‌‌بینی‌ درسته تنهایی ولی‌ خیلی‌ هم تنها نیستی‌...به هر حال همین که مهم باشه حضورت برای کسانی‌ که حتی از دوستهای نزدیکت هم نیستند، خوشاینده...یعنی‌ خیلی‌ هم تنها نیستی‌....

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

لامصب...

همزمان که با هیجان در مورد ایران، فرهنگ و رسومات ایرانی حرف میزدم چشمم به صفحه تلویزیون افتاد و دیگه ا ا ا ا....دهانم باز مونده بود بی‌ هیچ کلامی‌! بعد از چند لحظه غلیظ میگم: لامصب... و ساکت میشم. متعجب نگام میکنند و برمیگردند به سمت تلویزیون.... میگه: تموم شد، تبلیغ جدید‌ترین فیلم جورج کلونی بود!!!

...!

دلم یک رابطه عمیق می خواد...
انقدرعمیق
که تمام روح و احساس را پر کنه!
وانقدر مطمئن
که به خاطرش بشه
پا روی همه اصول گذاشت!

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

همخونه!

حسن داشتن همخونه اینه که گاهی وقتی‌ میرسی‌ خونه، یکی‌ قبل از تو چراغها رو روشن کرده. اون موقع یکی‌ هست که وقتی‌ میرسی‌ بگی‌:سلام، من رسیدم. صبح‌ها وقتی‌ بیدار میشی‌، یکی‌ هست که بگی‌ : صبح به خیر و شب قبل از خواب هم بهش بگی‌: شب به خیر!
مهم اینه که یکی‌ هست...

L’Express de la FE INRS!

همراه با تبریک سال نو ایرانی (نوروز)، ژورنال جدید دانشگاه به نام (L’Express de la FE INRS) منتشر شد. مقاله یی هم در مورد نوروز درش هست. میتونید رو این سایت ببینید:

http://fe.inrs.ca/sites/fe.inrs.ca/files/Journa_lvol1-final.pdf

میدونی دلم چی میخواد؟

یکی از اون صبحونه های صبح زود جمعه، کنار چشمه شهرستانک ، بالای کاخ ناصری و بعد هم پیاده روی از کوچه باغها ، از چشمه تا ده، همزمان شنیدن ترانه های مرضیه و دلکش با صدای آقای رضاقلی...

زندگی یعنی...

زندگی یعنی، همیشه لبخند بر لب.
زندگی یعنی، گفتن روز به خیر به رهگذرایی که با لبخند از رویروت میان.
زندگی یعنی ، رفتن به دانشگاه، خوندن و نوشتن، خوندن و نوشتن، تصحیح کردن ، دوباره خوندن و نوشتن.
زندگی یعنی، گوش کردن به رادیو جوان، یعنی پیگیری اخبار روزانه: اعدام جوون زیر 18 سال یا سنگسار یک زن، در بند شدن دوست، رفیق، همسایه، شنیدن دروغ و حفظ قدرت...
زندگی یعنی، هرروز رفتن به باشگاه ورزشی و هر 30 ثانیه شنیدن صدای مربی : On change ، برای داشتن روحیه بهتر، اندام مناسب تر!
زندگی‌ یعنی،‌ شنا در استخر روباز وقتی‌ هوا منفی‌ سی‌ درجه است و برف رو صورت و بدنت میشینه!
زندگی یعنی ، قبول دعوت گاه به گاه یک استاد؛ یک تازه آشنا ، کسی که خیلی مایله کشورت را بشناسه و دلش میخواد که به قول خودش از این دختر زیبای ایرانی (هر چه مسن تر، تعارفات خوشایند تر!) بشنوه، و اینکه تو در طول نهار، تمام مدت از کشورت، فرهنگت و آداب و رسومت حرف میزنی، نه به تاریخ 3500 ساله کاری داری و نه به سیاست. تصویری که از کشورت میدی به قدری زیباست که خودت هم از این که ترکش کردی و اینجائی تعجب می کنی.
زندگی یعنی ، همکلاسی آفریقاییت که یرای دلربایی از تو از علاقه اش به رییس جمهورت می گه!!!
زندگی یعنی، شرکت در برنامه های گاه و بیگاه انجمن ایرانی ها، آشنایی با تازه واردها و احوالپرسی با قدیمی ترها ، و رقصیدن تا آخرین لحظه!
زندگی یعنی ، رفتن به اطراف شهر، پیاده روی در شهر، نشستن در کافه ها ، خوردن قهوه و گپ زدن با دوستهای غیر ایرانی.
زندگی یعنی، خوندن وبلاگ ، یعنی اینترنت ، یعنی‌ فیس بوک.
زندگی‌ یعنی،‌ رفاقت در دنیای مجازی، تنهایی در دنیای حقیقی.
زندگی‌ یعنی،‌ وقت زیادی که برای خواندن وبلاگ‌های مختلف میگذاری...پا به پای نویسنده‌هاشون غمگین یا شاد میشی‌، همدردی میکنی‌... ولی‌ وقت نداری که به یک دوست یا آشنا پنج دقیقه زنگ بزنی‌ و حالی‌ ازش بپرسی‌.
زندگی یعنی، خندیدن بلند حتی وقتی دلتنگی .
زندگی یعنی، هر شب یا یک شب در میون با ایران حرف زدن. نگرانی تنها زمانی است که کسی به تلفن جواب نده، هزاران فکر منفی ودر نتیجه بیدار موندن تا سحر تا بالاخره با یکی حرف بزنی و تازه اون وقته که می فهمی مثلا مامان رفته به پسر باغبونی سر بزنه که داره آلبالو می چینه و تو چه اتفاقاتی که پیش بینی نکردی.
زندگی یعنی، آرامش، یعنی امنیت، بی هیچ هیجان، بی هیچ دلشوره شیرین، بی‌ هیچ اتفاق غیرمنتظره.
زندگی یعنی ...

یک بام و دو هوا!

تو ایران، اگر کسی تو خیابون حرفی‌ میزد یا متلکی می گفت در وصف قد و هیکل، چشم و ابرو،......بهترین برخوردی که می کردیم این بود که جواب طرف را نمی دادیم و تو دلمون می گفتیم : مرتیکه هیز، انگار خودش خواهر و مادر نداره! اینجا، در مقابل همین رفتار، با لبخند میگیم مرسی!!! و تازه ممکنه چند کلامی هم صحبت کنیم، از کجا اومدیم، اینجا چه کار می کنیم. بعد هم می گیم : چقدر مردهای اینجا با فرهنگند! رفتار با یک خانم را بلدند!!! ولی واااااااااااااای ، وای از وقتی که این آقا ، عرب یا سیاهپوست باشه. می گیم : اه اه اه ، چقدراین عربا و سیاها هیزند!!! اینجا هم که اومدند آدم نشدند و فرهنگشون تغییر نکرده!!!!!!!!!!

کادوی خدا!

فروشنده داشت در مورد انواع مختلف چای موجود در فروشگاه توضیح میداد که از در وارد شد . من بی توجه به صحبتهای فروشنده رفتم جلو و شروع کردم به قربون صدقه رفتنش به فارسی!!! یک فرشته کوچولو با چشمهای آبی تیره و لبخند شیرین.. 14 ماهه ... به مامانش میگم : خیلی دوست داشتنیه! میگه : آره ، کادوی خداست!!!
من هم از خدا کادو میخواهم....

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

محاکمه در خیابان !

فیلم «محاکمه در خیابان» رو دیدم...یک کلام افتضاح!!!

مثل همه فیلمهای «کیمیائی»، تمش رفاقت و خیانت بود، اون هم از نوع دهه بیست! دیگه الان دوره اینجور غیرت و رفاقت، چاقوکشی نیست که !!!! شاید هست من نمیدونم...
از فیلمهای «کیمیائی»، فقط «قیصر» و «گوزنها» رو دوست دارم، تو زمان و مکان خودش میگنجه.
به نظرم این بشر اصلا به روز نشده، هنوز تو اون حال و هواست.
همیشه هم نقش اول فیلمش پسرشه «پولاد»... قدرتی‌ خدا چقدر هم زشته!!! بازی هم صفر!
نمیدونم چرا انقدر گریم بازیگرا زشت بود. «فروتن»، یک زمانی‌ من خیلی‌ تیپ و صداش رو دوست داشتم، بیچاره با این سر و لباس، سبیل، شاپو،... دیگه کلیشه شده در این نقش همیشه عاشق! اون هم عاشق باخته که تو همون زمانی‌ که عشق رو میبازه میمونه و بیرون نمیاد...بیچاره چقدر با سبیل و این گریم زشت بود...
حامد بهدادش خیلی‌ کم بود...خوشم میاد ازش!
«نیکی‌ کریمی‌» و «شقایق فراهانی» نقششون رو خوب اومدند، مخصوصاً «شقایق»!!!
چه مراسمی گرفته بودند برای این فیلم، فرش قرمز، لیموزین، هنرپیشه‌های معروف هر کدوم با یک جور افه و ژست... به همین خاطر این فیلم رو دیدم، وگر نه من اصلا با فیلمهای کیمیائی ارتباط پیدا نمیکنم.
با وجود این همه بازیگر معروف، جذابیت فیلم بقدری بالا بود که ده بار بین فیلم قطع کردم، به یاهو، فیسبوک، گوگل، وبلاگ، و ...سر زدم! یک سر به آشپزخونه، دو سر به خدمت...
یک چیزی... مگه «پولاد» تو اون صحنه تلفن همگانی آخرین سیگارش رو نداد به اون آقایی که کارت تلفنش رو گرفت، پس موقع دعوا با «عبد» تو اون بیابون، از کجا سیگار آورد؟!!!
البته از حق نگذریم ترانه آخر فیلم خوب بود، صدای «رضا یزدانی » رو دوست دارم!
یک چیز دیگه... با دیدن این فیلم، ترافیک تهران و حالت عصبی و مضطرب مردم یادم اومد!!!

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

Tu....Vous (شما...تو)!

مسئول کتابخونه ایمیل زده که یک کتاب اومده برامون راجع به ایران« Iran : le retour de la Perse » از اردوان امیر- اصلانی. میخواست که اگر میشه من و سمی کتاب رو ببینیم و نظرمون رو بدیم. بهش میگم نویسنده رو نمیشناسم ولی‌ باشه حتما میخونم و تا هفته دیگه بهتون نظرم رو میدم. کتاب ۴۰۵ صفحه است. اومدم بیرون، به خودم میگم با این همه کار این ترم چرا قبول کردی. اونجا که باید بگی نه، میگی آره و بر عکس! والا بی‌ عقل رو نمیکارند، خودش در میاد!!! در مورد نویسنده سرچ کردم، وکیله و ۳۰ ساله که فرانسه زندگی‌ میکنه. هنوز نمیتونم نظر بدم ولی‌ به نظر یک خورده مشکوکه . از وضعیت خانومها در ایران خیلی‌ تعریف کرده!!! البته هنوز کتاب رو نخوندم، هر وقت خوندم نظرم رو در موردش میگم.
بین صحبت میگه به من بگو «تو»!! بهش میگم، سعی‌ می‌کنم ولی‌ واقعا «شما» خطاب کردن من به این دلیل نیست که شما رو غریبه یا خیلی‌ مسن میبینم، این فرهنگ منه و با تمام تلاشی که کردم این چند سال هنوز با این مساله نتونستم خودم رو تطبیق بدم. قبول میکنه، میگه هر جور که راحتی‌!!

تو کبک، همه رو با اسم کوچیک و «تو- تویی‌» خطاب میکنند. اوایل که من اصلا گیج بودم ...خیلی‌ سخت بود پذیرفتنش برام وقتی سر کلاس بچه‌ها نشسته سر جاشون استاد رو به اسم کوچیک صدا میکردند یا «تو» خطاب میکردند و حرف میزدن. چند بار سر کلاس وقتی‌ استاد وارد میشد من بلند میشدم، همه حتی خود استاد با تعجب نگاه میکردند. وقتی‌ استاد میومد دفترم، من حتما جلو پاش بلند میشدم و صندلی‌ میگذاشتم ، استاد با تعجب نگام میکرد. هنوز نمیتونم وقتی‌ با رئیس دانشگاه یا اساتید صحبت می‌کنم، با اسم کوچیک یا تو خطابشون کنم. بارها بین صحبت می‌گن «Tu» پروین «Tu»!!! سالهای قبل می‌گفتم چرا اینها وسط حرف من می‌گن «همه» (tout=همه)!!!! وقتی‌ «شما» خطاب میکنی‌، در واقع آنها رو غریبه حساب می‌کنید یا پیر یا ...!!! درست بر عکس ایران.

چند ماهی‌ بود که میشناختمش، سوپروایزر پروژه یی بود که روش کار می‌کردم، همیشه به اسم فامیلش خطابش می‌کردم «مسیو...». یک روز دعوتم کرد بیرون، اواسط راه گفت: می‌تونم یک درخواست کنم، قلبم ریخت... به رو خودم نیاوردم، گفت میشه خواهش کنم من رو به اسم کوچیک صدا کنی‌!!! طرف دکترا داره ، سالها استاد دانشگاه بوده، الان تو وزارتخونه کاره ایه، سنش هم بالاست. بهش گفتم سعی‌ می‌کنم ولی‌ دیگه نخواه «تو» خطابت کنم.
چون واقعا محترمانه نیست به کسی‌ که انقدر میشناسیدش مثل رییستون، استادتون،...پرسنل دانشگاه یا محل کارتون حتی مسن بگید «شما» یا به فامیلی صدا کنید. یا بگید مثلا «آقای یا خانم دکتر...». سه - چهارماه طول کشید تا بتونم مونیک رو به اسم کوچیک صدا کنم ولی‌ هنوز «شما» خطابش می‌کنم. من هنوز با این مساله خیلی‌ جا نیفتادم، خودم فکر می‌کنم احترام میگذارم ولی‌ در واقع اصلا احترام نیست که شاید بی‌ احترامی هم باشه. خنگ نیستم... ولی‌ آخه چطوری به یک آدم مسن، یا استاد راهنما، یا رئیس دانشگاه بگم «تو» یا مثلا بگم «allô Yves»!!!

به مناسبت تولدش از طرف خونوادش و دوستاش براش بسته پستی، نامه و کارت اومده با خوشحالی نشونم میده، میگم خوب باز کن ببینیم چیه، میگه نه... باید روز تولدم باز کنم!!! میگم طاقت میاری تا دو هفته دیگه هر روز اینها رو ببینی‌ و نخوای بدونی‌ توش چیه؟!!! یعنی‌ کنجکاو هم نیستی‌؟!!! میگه: هدیه تولد رو باید همون روز تولد باز کرد!!!!

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

از این ور، اون ور...

تازه امروز عدس گذاشتم برای سبزه سفره هفت سین، گندم نکوبیده گیر نیاوردم حتی برای درست کردن سمنو. با وجود هوای آفتابی و بهاری،حال و هوای نوروزی نیست. مدام تو خونه آهنگهای نوروزی با صدای بلند میگذارم که حال و هوای نوروز و سال نو یی بگیره، ولی‌ نه... این شور باید به دل باشه که نیست.
هنوز تصمیم نگرفتم سال نو چه کار کنم، چند تا برنامه هست. یک وقت از بی‌ برنامگی افسردگی میگیری یک وقت هم چند تا چند تا برنامه است. مراسم نوروز انجمن ایرانیهای کبک، هنوز بلیت نگرفتم. یک مهمونی دوستانه و یک برنامه هایکینگ خارج شهر که من آخری رو دوست دارم برم که تو هفته معلوم میشه که چه می‌کنم.

در فاصله یی که منتظرم صندوقدار بیاد و پول اجناس رو حساب کنم بهش زنگ میزنم. میگم کجایی، دلم یک ذرّه شده. بیرونه و داره میره کتابفروشی، نزدیکه بهم. میخوام ازش منتظرم بمونه که ببینیم هم دیگه رو. میگه که تخصص، اورژانس قبول شده...خیلی‌ خوشحال میشم، همون وسط خیابون میبوسمش. خودش خیلی‌ خوشحال نیست، میگه زندگی‌ ندارم دیگه...پنج سال درس بعد هم کار. از دوستش میپرسم، اون هم قبول شده داخلی‌، یک شهر دیگه. راست میگه، توی این مدت، هر دفعه هر کدوم یک جا بودند فقط دوره‌هایی‌ که هم زمان تو یک شهر بودند، فرصتی داشتند که در خلال ساعات کارشون هم دیگه رو ببینند. ادامه میده اگر بچه داشته باشم تشویقش نمیکنم که پزشکی‌ بخونه مگر خودش بخواد!!!

یک میوه یی دیدم تو فروشگاه آسیایی شبیه ازگیل جنگلیهای شمال‌. مثل اکثر میوه‌های تروپیکال، خوشبو بود. خیلی‌ اهل تست کردن و خوردن چیزهای جدید نیستم ولی‌ به خاطر شباهتشون خریدم. برخلاف ازگیل جنگلی‌‌ها که هسته بزرگ دارند، اینها تخمهای کوچیک و لیز دارند. نحوه خوردنش رو نمیدونستم، و تخمهاش هم جدا نمیشدند، همش رو با هم خوردم!!!! بد نبود، جدید بود و خیلی‌ خوشبو!

همیشه این ترفند به انگلیسی‌ جواب دادن برای فرار از هم صحبتی‌ نمیگیره. اومده جلو می‌پرسه کجایی هستی‌؟ حوصله نداشتم جواب بدم، خوشم نیومده بود ازش، میگم «sorry... sorry»، به این امید که فکر کنه فرانسه نمیدونم و بره پی‌ کارش، شروع کرد انگلیسی‌ حرف زدن!!! اتفاقاً انگلیسی‌ زبان بود... د...بیا...این دفعه نگرفت...حالا من مونده بودم چه جوری بپیچونم که بی‌ ادبی‌ نشه...

اولین نشریه دانشجویی دانشگاه چاپ شده، من هم مطلبی راجع به «نوروز، سال نو ایرانی» درش دارم.

فراقی...

این شعر «شاملو» از مجموعه «دشنه در دیس» رو خیلی‌ دوست دارم و الان ، ساعت ۷:۰۲ صبح روز یکشنبه ۱۴ مارس، قشنگ حسش می‌کنم...

چه بی‌تابانه می‌خواهم‌ات ای دوری‌ات آزمون تلخ زنده به گوری
چه بی‌تابانه تو را طلب می‌کنم
بر پشت سمندی گویی نو زین
که قرارش نیست و فاصله
تجربه‌ای بی‌هوده است
بوی پیرهن‌ات
این‌جا
و اکنون...

کوه‌ها در فاصله سردند
دست در کوچه و بستر
حضور مانوس دست تو را می‌جوید
و به راه اندیشیدن
یاس را رج می‌زند

بی نجوای انگشتان‌ات فقط...
و جهان از هر سلامی خالی‌است!

۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

ایریس و زبان فارسی‌!

قبلا گفته بودم که ایریس تصمیم گرفته فارسی‌ یاد بگیره و به یک کتابفروشی در مرکز شهر سفارش یک خود آموز فارسی‌ رو داده بود. امروز کتاب رو تحویل گرفته و اومده با شوق و با لهجه ‌ای خاص جملات رو میخونه : «میشه اون رو ببینم؟» ، « شب به خیر!»، «من مهندسی‌ میخونم.» ."خ"‌ها رو "ک" تلفظ میکنه و "ر" رو "خ"! خیلی‌ خوشحاله و همینطورکه میخونه و من گوش میدم یک هو میگه « من کرم دارم!» غش کردم از خنده، و براش ترجمه می‌کنم، قرمز شده از خنده!!!

قبلا من دو تا جمله بهش یاد داده بودم، هر روز صبح میگفت :« پروین جون، عزیزم سلام»! در طول روز یک بار یا دو بار میگفت: « پروین جون، عزیزم، دوستت دارم»!!! حالا که دیگه کتاب خریده، خودش یاد میگیره و من نمیتونم سؤ استفاده کنم و فقط جملات دوست داشتنی یادش بدم!!!

یکی‌ ازانگیزه هاش برای یاد گرفتن فارسی‌، خوندن این وبلاگه! هر چند که من پستهایی رو که مینویسم ، براش ترجمه می‌کنم ولی‌ دلش میخواد خودش بخونه. چند باربا مترجم گوگل ترجمه کرده ولی‌ جز تکرار اسمش در نوشته ها چیزی دیگه یی نفهمیده!

۸ مارس، روز زن!

زنگ زده که بریم برای مراسم روز زن. میگم چون کلاس دارم برنامه تو سالن رو نمیتونم بیام، ولی‌ راهپیمایی رو میام. دلم میخواست بدونم که زنها، تو این مملکت آزاد که حقشون بیش از مردهاست و قانون حامیشونه، چی‌ میخوان بگن! اینجا که، یک زن در برابر خشونت همسر، سرپرستی فرزند، حق ازدواج و طلاق، بی‌ عدالتی صاحب کار، تجاوز به حریم شخصیش توسط دیگران، و ... به قانون پناه میبره و قانون هم حمایتش میکنه ، با راهپیماییش چی‌ میخواد بگه!!!
محل راهپیمایی نزدیک دانشگاه من بود، ساعت ۶ اومد و با هم رفتیم. صدای راهپیمایی کننده ها، روزهای عاشورا و دسته‌های سینه زنی‌ رو یادآوری میکرد! خانومها و آقایوون زیادی اومده بودند، سرخپوستها هم بودند. شعارها راجع به خشونت علیه زنان، حقوق زنهای مهاجر، برابری حقوق برای زنهای سرپرست خانواده، زنهای تنها، حقوق سرخپوستها و ...بود. حضور پلیس برای حفاظت از راهپیمایی کننده ها، کاملا مشهود بود - چیزی که برای ما غریبه! رو می‌کنیم به هم و میگیم، می‌شه یک روز هم ما تو کشورمون با حمایت پلیس برای گرفتن حقوق قانونیمون راهپیمایی کنیم. شاید اون روز بیاد، شاید هم در حد یک آرزو بمونه!

هیچ وقت نگاه جنسیتی نداشتم ، دسته بندی مردها - زنها نمیکنم، همیشه میگم آدمها. معتقدم آدمها حقوق انسانی‌ برابر دارند. تفاوت فیزیولوژی، خودش کلی‌ تفاوت میاره و همین باعث عکس الملهای متفاوت در برابر مسائل مختلف میشه. نگاه فمینیستی ندارم ، شاید چون اصلا نمیدونم فمینیسم چیه ؟! فقط رفتار و برخورد خانومهایی که ادعای فمینیستی داشتند رو دیدم و نپسندیدم. فمینیستهایی که من دیدم یا ضد مرد بودند یا خیلی‌ سلطه جو، آدم منصف توشون کم دیدم! تو جوامعی، مثل جامعه ما که مذهب یا سنت حاکمه، حقوق زنها در نظر گرفته نمی‌شه و گاهی‌ هم در حقشون ظلم میشه. در این جوامع فقط زنها بدبخت نیستند، مردها هم خوشبخت نیستند. این آموزش همگانی و غلطه که به مرد حق هر کاری رو میده و حق همون کار رو از زن سلب میکنه. وقتی‌ به پدر یاد برادری این حق رو میده که به نام غیرت و ناموس پرستی‌ دختر یا خواهرش رو از بین ببره و به این کار افتخار کنه، در واقع به صورت طبیعی و فطری اون رو از انسانیت دور میکنه. به جای اینکه دلش جای مهر و عشق باشه محلی می‌شه برای کینه. دل پر کینه هیچ وقت نمیتونه زیبائی زندگی‌ رو درک کنه و لذت ببره! و خیلی‌ مثال‌های دیگه ...که در این مورد حرف خیلی‌ زیاده...و من هم الان خیلی‌ خسته‌ام و نمیتونم بنویسم...

سمینار!

امروز سمینار داشتم و طبق برنامه نفر دوم بودم ولی‌ برنامه تغییر کرد واولین نفر پروژه‌ام رو ارائه دادم، خوب بود. اسیستان خوش قیافه مونیک هم یکی‌ از ممتحنین بود. سال پیش این موقع، چند ماهی‌ اسیستانت مونیک بودم و به عنوان ممتحن سر یکی‌ از درساش حاضر شدم. دانشجوهای اون کلاس، چینی‌، ویتنامی، کبکی و فرانسوی بودند در مقاطع فوق لیسانس و دکترا. چینیها و ویتنامیها انگلیسی‌ حرف می‌زدند و فرانسوی نمیدونستند. انگلیسی‌ رو هم با لهجه خاصی‌ حرف می‌زدند، نه من زبون آنها رو می‌فهمیدم، نه اون‌ها کلام من رو وقتی‌ سؤال میپرسیدم!!! بعد از اتمام سمینارها، با مونیک نشستیم که نمره‌ها رو با هم چک کنیم و نمره نهایی رو بدیم. نمره‌ها تقریبا مثل هم بود، ولی‌ نحوه نمره دادنمون فرق میکرد، این تفاوت من رو دچار شوک کرد! دلایل من برای نمره‌هایی‌ که داده بودم نقاط ضعف دانشجوها بود، مثلا می‌گفتم : فلانی‌ تو این قسمت ضعیف بوده از ۳ بهش ۲,۵ دادم و همینطور الی آخر. و مونیک وقتی‌ داشت توضیح میداد، میگفت فلانی‌ تا این حد کارش مثبت بوده و یا تو ارائه این قسمت به اندازه ۲,۵از ۳ قوی بوده. اتفاق یکی‌ بود، نتیجه تقریبا برابر بود ولی‌ نگاه متفاوت بود، من نقاط ضعف رو دیده بودم و مونیک نقاط قوت رو ارزیابی کرده بود!!!

دارم میرم دفتر مونیک که یکی‌ از اساتید گروه که دفترش کنار دفتر مونیک هست صدام میکنه. شروع میکنه به حرف زدن در مورد یک مقاله و اینکه با مونیک صحبت کرده که بدش به من....تا پنج دقیقه نمی‌فهمیدم چی‌ میگه فکر کردم که شاید مقاله جدیدیه و به تز من مربوط میشه. همینطور که داره حرف میزنه نظرم رو می‌پرسه و من تازه متوجه میشم که چی‌ میخواد. یک مقاله که تائید شده و باید قبل از انتشار تصحیح بشه و این میخواد که من انجام بدم. بهش میگم که من هنوز خودم مقاله ننوشتم... تجربه ندارم.... این ترم درس دارم و کلی‌ کار....اینها رو میگم ولی‌ ته دلم یک چیزی قلقلکم میده که قبول کنم. یک تجربه تازه هر چند سخت.... دیگه کمتر چیزی هست که جدید باشه و بخوام برای اولین بار انجام بدم حتی برای تجربه کردن. هیجان و ریسک تجربه کردن رو دوست دارم!!! میگه این کاریه که باید خودم انجام بدم و برای من کاری نداره ولی‌ میخوام تو انجام بدی... روزی نیم ساعت کار کنی‌ میرسی‌ تموم کنی...‌ بهانه میارم که وقت ندارم، خیلی‌ کار دارم، تجربه‌اش رو ندارم ...حالا شما یک نمونه کار بده ببینم چه کار باید کنم، باید آشنا بشم به کار!!! اون چیزی که ققلکم میداد آخر موفق شد و قبول کردم. حالا مقاله تو پوشه مقابلمه ، حتی نگاه نکردم که ببینم اسمش چیه!!! ولی‌ تنها چیزی که ازش میدونم اینه که یکی‌ از نویسنده هاش ایرانیه و استاد دانشگاه نیویورک، اون هم چون اسمش توجهم رو جلب کرد فهمیدم!!!موندم تو این جسارت و حس تجربه کردن!!!

دیدی گاهی‌ وقتها دلت میخواد زندگی‌ رو بغل کنی‌ و با احساس تمام بهش بگی‌ عاشقتم... و همون موقع رو کنی‌ به آسمون و به خدا بگی‌ مرسی‌ از اینکه بهم دادیش (زندگی‌ رو میگم)! الان از اون وقت هاست!

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

چه خوب!

میگم : میدونی کبک، گی زیاد داره.
با لبخند میگه: چه خوب!
با تعجب میگم: چطور؟
میگه: هیچ چی‌، همینجوری.
وقتی‌ می‌بینه هنوز متعجب نگاش می‌کنم، میگه: فیلم «مارمولک» رو دیدی؟
میگم: آره.
میگه: اون صحنه‌ اش رو یادته " تو کوپه قطار، دختره به پرویز پرستویی میگه: وای مادرم خوابش برد. پرویز پرستویی در جواب میگه: چه خوب!"
!!!!!

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

قو قولی قو قو...

امروز می‌تونم به جای یک خروس نابالغ انجام وظیفه کنم !!! صدا نگو قو قولی قو قو بگو...صدا، صدای پسرای تازه بالغ!!!

دیروز یک ذره هوا خوب شد، جو گیر شدم بستنی خوردم ورفتم کنار شط قدم زدن، یک خورده سرد شد ولی‌ اهمیت ندادم. دیشب کمی‌ گلوم درد میکرد، به رو خودم نیاوردم و گفتم زود خوب میشه. از شب تا صبح هم اینترنت گردی کردم : وب گردی، پیگیری اخبار ایران، شیر کردن موسیقی، عکس، لینک رو فیس بوک و... دریغ از یک ذره ارتباط دراین عصرارتباطات !!! دیگه نه چتی‌، نه ایمیل و ایمیل بازی ای‌! یادش به خیراون موقع‌ها که ایران بودم، با اینکه اینترنت خیلی‌ باب نبود با همون اینترنت نفتی‌ می‌رفتیم چت روم ، چت میکردیم ، دوست پیدا میکردیم، شیطونی میکردیم، سر به سر هم میگذاشتیم. اینجا، با این اینترنت سرعت بالا، مسنجر که همیشه بسته است، فقط به درد این میخوره که مثلا به سمی یا آتی بگم هستی‌، می‌شه بهت زنگ بزنم!! ایمیل هم که توهمه اکانت ها(جی‌میل،‌هات میل، یاهو، فیس بوک، اورکات...) دریغ از یک دونه ایمیل احوالپرسی! خدا رو شکر که این ایمیل‌های فورواردی هست که نشون میده هنوز تو لیست دوستات هستی‌ و آنها هم هستند واحتمالاً خوبند که ایمیل میدند!!! تمام ارتباطات شده یک خط تو فیس بوک ؛ تبریک تولد، ازدواج، مادر شدن، فارغ التحصیلی...یا خدای نکرده تسلیت!
خلاصه بعد از اینکه به خورشید خانوم سلام کردم،فکر کنم ۶:۳۰-۶ بود که خوابیدم . ساعت ۹ با زنگ موبیل بیدار شدم. این موبیل من روز روز خداش زنگ نمیخوره، نه تلفنی، نه SMSی،... فقط به عنوان ساعت ازش استفاده می‌کنم!!!ولی‌ همیشه صبح شنبه و یکشنبه مثل خروس بی‌ محل زنگ میخوره. خاله دومیم از ایران بودند. تو همون خواب صحبت کردم، نمیدونم چی‌ گفتم فقط یادمه وقتی‌ میخواستم حال شوهرش رو بپرسم دو بار اسم شوهر عمه ام رو گفتم!!! که اسماشون هیچ تشابهی هم به هم نداره!!!!
ساعت ۱۱ یک تلفن دیگه که خودش سریع قطع کرد، از صدام فهمید خوابم. من همون موقع تو خواب فهمیدم صدام قوقولی قوقولیه ، فکر کردم از کم خوابیه و بیدار شم خوب میشه. ولی‌ دریغ از خوب شدن، هر چی‌ میخورم هم اصلا تاثیر نداره ، به جاش گلو دردم خوب شده خدا رو شکر!
حالا شاید برای دیگران صدا هم زیاد مهم نباشه ولی من ‌یک عادتی دارم و اون خوندنه ، موقع ظرفشویی، آشپزی، جارو کشی‌، اینترنت گردی، دوچرخه سواری، وقتی‌ هوا بارونیه، شبهای مهتابی ..... خیلی‌ وقتها هم خارج میخونم، شعروآهنگش مهم نیست، مهم اون حس و حال خوندنه که ازش لذت میبرم. بنده خدا ایریس تحمل میکنه و حرفی‌ هم نمیزنه! الان هم« ستار» داره میخونه: "این دل عاشقش نکن، اگه منو دوست نداری...» و من هم با این صدا همراهیش می‌کنم، بیچاره ایریس!!!

*راستی‌ خروس‌های آلمانی به جای قوقولی قو قو می‌گن: کیککریکی (با تلفظ "ر" بین "ق" و "خ")

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

تغییر حال!

امروز جلسه ماهانه گروه بود. حدودا ۲۵-۳۰ نفر بودیم، اساتید، اسیستانها، دانشجوها و کاراموزها. به علاوه، جلسه این ماه «پات لاک» بود همون قابلمه پارتی خودمون! غذاهای مختلف از کشورهای مختلف. طبق معمول این سالهایی که اینجام، هر بار که غذا میبرم، همه دستور پخت میخوان. من هم مواد مصرف شده رو میگم و اضافه می‌کنم خوشمزگیش به خاطرادویه‌ها و چاشنی های ایرانیشه که اینجا پیدا نمیشه!!!
وقتی‌ مطمئن شد کجا میشینم، اومد و ظرفش رو گذاشت رو میز و رفت دنبال صندلی‌. من و کیم کنار هم بودیم. شروع کرد با کیم به صحبت، من ساکت بودم. دو سه بارسرش رو میاره کنار گوشم و با شیطنت میگه به چی‌ فکر میکنی‌، من که اینجام!!! (هنوز سه هفته نیست اومده چه پسرخاله شده!) حتی حوصله ندارم لبخند بزنم، مثل پدر هانیکو (سریالش رو زمانهای دور تلویزیون نشون میداد) لبخند میزنم و میگم هیچی‌، لبخند که چه عرض کنم، سری دندونام رو نشون میدم!!! وقتهایی که حوصله حرف زدن ندارم مصاحب مزخرف و کسل کننده یی هستم که نگو فقط در جواب یک لبخند یخ و بی‌ احساس میزنم... و امروز از اون روزها بود. ربکا با سر و صدا وارد شد و با اینکه بین ما جا نبود یک صندلی‌ آورد و بین ما نشست و شروع کرد در مورد پروژه اش صحبت کردن و من فقط بهشون گوش میدادم، نمیتونست چیزی بگه، هر از گاهی‌ یک چشمک میزد که کجایی و من هم لبخند پدر هانیکویی تحویل میدادم!!! از هفته دیگه به جای مونیک میاد سر کلاس و ادامه درس رو تا آخر ترم میده.
بعد از جلسه به ایریس و ریمه پیشنهاد پیاده روی دادم، دلم نمی‌خواست بی‌ حوصله برم خونه. رفتیم بندر قدیمی‌، کنار شط و قسمت قدیمی‌ شهر. تو یک جواهر فروشی‌ شیک، ست‌های شیک جواهر رو قیمت کردیم، حلقه‌های نامزدی و عروسی‌ رو تست کردیم و خندیدیم. شیک و گرون بودند، با پول دانشجویی نمی‌شد خرید. دیدنشون رایگان بود کلی‌ حالمون رو خوب کرد.بعد از دیدن جواهر‌ها ریمه در معیارهای انتخاب همسرش تجدید نظر کرد و میگه شوهرش باید پولدارهم باشه!!! تو مسیر بحث سر ازدواج و معیار انتخاب بود، جالب بود ایده یک دختر اروپایی مسیحی‌ و یک دختر مسلمان تونسی...من هم هر از گاهی‌ چیزی می‌گفتم تا بحث باز بشه و ببینم چه نظری دارند...هر آدمی‌ یک دنیاست و چقدر متفاوت!
رفتیم یک گلفروشی، تا وارد شدم چند تا ظرف سبزه دیدم مثل سبزه‌های نوروزی که این روزها تو ایران همه جا میفروشند، ولی‌ اینا کچل بودند!!! انقدرذوق کردم که تو اون همه گل زیبا و قشنگ در مورد اینها پرسیدم. و بعد صحبت رو به سال نو ایرانی ، سبزه، هفت سین، و سبزه گره زدن مراسم سیزده به در کشوندم. خانوم گلفروش از ابراز احساسات من به ذوق اومده بود و خواست که عکس سفره هفت سین رو براش بفرستم که اگر بتونه امسال به عنوان یک کار جدید تو گلفروشی یک میز هفت سین بچینه و به دیگران هم در مورد سال نو ایرانی بگه. اسمش ایزابل بود، براش جالب بود که یک سال نو دیگه یی هم تو دنیا هست غیر از سال نو میلادی و چینی‌!! در حین صحبت چشمم به گلدون یاسمینی افتاد که کنارش وای ی ی ی چند تا شاخه گل بیدمشک بود... برای نوروز خریدمشون. حس خوبی‌ داشتم نه تنها بی‌ حوصله نبودم که کلی‌ هم سرحال شدم. تو راه تا خونه هم برای بچه‌ها گل گلدون رو خوندم. تو خونه برای گلم اسم گذاشتم و قربون صدقه‌اش میرفتم، ایریس بهم میخنده ...بهش میگم خنده نداره، اینم زنده است دیگه، حس داره... بعد هم من اینجوریم، جنبه ندارم... همینه که هیچ وقت هیچ موجود زنده یی (گل و گیاه، ماهی‌، حیوونهای خونگی،...) نگه نمیدارم...راه میرم و قربون صدقه میرم ومیبوسمشون!!! خودش سه ماهی‌ بود که یک گدون کوچیک داشت، وقتی‌ برای تعطیلات کریسمس میخواست بره سفر گذاشت پیش من، بیچاره مرده بود!!! بعد از سه هفته که اومد گلش نه تنها زنده بود و سرحال که قد هم کشیده بود!!!
باید با این روحیه میرفتم جلسه گروه نه با اون بی‌ حال و حوصلگی صبح...یادم باشه دیگه اول صبح اخبار مربوط به ایران رو نخونم!

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

تفاوت...

یک روزقشنگ آفتابی و بهاری آخر ترمه. آخرین جلسه درس رو برای انجام کارعملی‌ رفتیم به یک منطقه یی اطراف کبک.این درس ۳ تا استاد داشت: فردریک، ژان- ‌پیر، دانیل. ژان‌- پیر داره حرف میزنه و همه سراپا گوشیم، چشمم می‌افته به یک کرم بلند و چاق که به سمت پای ژان‌پیر میخزید. حرفش که تموم شد ، پاش رو بلند کرد گفتم:ا ا ا نه نه...دیگه دیر شده بود، کرم از وسط نصف شد!!! یکی‌ از دخترها (ونسانت) نیمه کرم رو برداشته و کرم چاق و بلند بین انگشتهاش تکون میخوره. بلند میگه : مثل پنیس میمونه!!!چشمام گرد شد و فکر کنم صورتم هم قرمز!!! سریع روم رو برگردوندم، نگام می‌افته به فردریک که داره با لبخند نگام میکنه...خدا رو شکرعینک آفتابی داشتم و اون چشمای گرد شده از تعجبم رو نمیدید...رفتم تو اتوبوس. پایین هنوز بحث ادامه داشت و نیمه کرم همچنان بین دو انگشت ونسانت پیچ و تاب میخورد. به این فکر می‌کنم که چقدر باید سطح فرهنگ‌ وامنیت اجتماعی یک جامعه بالا باشه که یک دختر جوون تو یک جمع که اکثرشون هم پسرند، راحت اون چه که از ذهنش می‌گذره رو به زبون بیاره، بدون اینکه نگران هیچ پیش قضاوتی باشه و یا اینکه بترسه از برخوردها و پیشنهادهای بد!!!!

تابستان ۸۲، وزارت آموزش و پرورش در دانشگاه شهید رجایی (لویزان) یک دوره باز آموزی برای دبیران هنرستان‌های فنی‌ کلّ کشور گذاشته بود. از همه شهرهای کشور بودند، من و آنا (هم دانشگاهی شمالیم) هم برای یکی‌ از دروس رشته‌ الکترونیک رفته بودیم. ما هر سال در این باز آموزی‌ها شرکت میکردیم تا خاطرات دوره دانشجویی رو تجدید کنیم. سرمون تو لاک خودمون بود، به کسی‌ کاری نداشتیم. صبح تا عصر کلاس، عصر به بعد هم سینما، تئاتر، نمایشگاه نقاشی،آخر هفته توچال، دربند، درکه... خلاصه از این دو هفته دوره خوب استفاده میکردیم. دو روز مونده بود که دوره تموم بشه، متوجه تغییراتی تو رفتار خیلی‌ از آقایون شدم. هر طرف می‌رفتیم، یک مشت کج و کوله، دراز و کوتاه، چاق و لاغر دنبالمون میومدند و بربر نگاه میکردند (بدبختی....نگاه کردن هم بلد نبودند!!!). به خاطر برخورد سرد و جدی من، کسی‌ جرات نمیکرد حرفی‌ بزنه ولی‌ نگاهها و رفتار‌ها خیلی‌ آزار دهنده بود. هیچ دلیلی‌هم برای این تغییر رفتار پیدا نمیکردم. شب آخر با آنا از بیرون برگشتیم، چند تا از دختر‌ها تو حیاط خوابگاه نشسته بودند و حرف می‌زدند، ما هم پیششون نشستیم. اواسط صحبت، یکیشون می‌پرسه: چند وقته طلاق گرفتی‌؟؟؟ میپرسم کی‌؟ میگه تو!!!!!!! میگم من اصلا ازدواج نکردم، حتی نامزد هم نکردم. همه با تعجب بهم نگاه میکنند... و اون میگه دیروز از یکی‌ از آقایون شنیده!!! اهاااااا... دوزاریم افتاد!!! پس این بود دلیل تغییررفتار... با اینکه از چیزی که شنیده بودند مطمئن نبودند ولی‌ به خودشون اجازه میدادند هر رفتاری رو بکنند. همه تحصیلکرده (حداقل لیسانس) و دبیر که آموزش نسل آینده به دست اونهاست...اکثرشون متاهل بودند، ولی‌ متعهد نه...چی‌ فکر میکردند؟؟؟!!! یک نگاه هم به خودشون نمی‌کردند که ببینند اصلا در حد این خانوم هستند یا نه!!! تازه اگر واقعیت هم داشت،مشکل چی‌ بود؟ یعنی‌ این مساله انقدر بار منفی‌ داشت که سبب این همه تغییر در رفتار بشه!!! رفتارهای موجه و مودبانه رو تبدیل کنه به رفتارهای چندش آور!!! اگر خدای نکرده کسی‌ متوجه انتخاب اشتباهش در زندگی‌ شد، نباید کارت زندگیش رو بر بزنه؟!!! نباید برگرده اشتباهش رو تصحیح کنه؟؟؟

چقدر راه داریم تا برسیم به این سطح فرهنگی‌، این امنیت اجتماعی...آیا اصلا میرسیم؟؟؟

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

ایرانیم !

عصری رفتم فروشگاه عربی‌ نزدیک خونه که گوشت حلال بگیرم برای شام. باید برگردم دانشگاه، کار زیاد دارم. صندوقدار مشغول حرف زدن با پسر سیاه پوستیه که قبل از من هست. به بسته زعفرونهای روی میز نگاه می‌کنم. حواسش هست، سریع میگه : اسپانیاییه، ایرانی نداریم. بهش میگم نیاز ندارم، از ایران آوردم. می‌پرسه کی‌ ایران بودی، میگم تابستون. میگه نمیدونه چرا مدتهاست زعفرون و خرمای ایرانی پیدا نمیشه (تنها محصولات ایرانی که میشد تو فروشگاهای عربی‌ کبک پیدا کرد) و ادامه میده شاید محصول امسال خوب نبوده. جواب میدم که نه بازار صادرات خرابه. مقصر هم مدیریت بده. دوباره بحث به سیاست و اوضاع ایران کشیده شد.
سال پیش رو به خاطر آوردم که تازه به این محل اومده بودم. از اونجایی که گوشت حلال مصرف می‌کنم، مشتریش بودم. وقتی‌ فهمید ایرانیم، احوال پرزیدنت رو پرسید، و بهش ابراز علاقه کرد، مثل همه عربها و آفریقاییها! ولی‌ حالا نظرش این نبود. صحبت ادامه پیدا کرد. عجله داشتم، باید شام آمده می‌کردم، میخوردم و برمیگشتم دانشگاه. مشتری دیگه یی وارد بحث شد، من از فرصت استفاده کردم و اومدم بیرون.

در راه خونه به عکس‌العمل آدمها تو این سالها، وقتی‌ میفهمیدند ایرانیم، فکر می‌کنم.

خیلی‌ ها نمیدونند ایران کجاست!!! اوایل وقتی‌ کسی‌ در مورد ملیتم میپرسید، می‌گفتم حدس بزنید. به جز ایران هر کشوری که میشناختند میگفتند؛ ایتالیائی، اسپانیایی، امریکای لاتین، کشورهای مغرب،... حتی یکی‌ دو تا هم گفتند دوبی!!! ولی‌ کسی‌ نمیگفت ایران!!!
تو هر مهمونی، جمع و برخورد اولیه، وقتی‌ میفهمند ایرانیم، حد اقل ۳۰-۴۰ دقیقه سوژه جمع هستم. بله ایرانیم، نه عربی‌ حرف نمی‌زنیم. نه نه عراق نه، ایران. بله، عراق همسایه ماست. نه مردامون ۴ تا زن رسمی‌ ندارند. برقع نمیگذاریم. نه با شتر رفت و آمد نمی‌کنیم. آره ورزش می‌کنیم، کوهنوردی، شنا، اسکی،....بله، حق رانندگی‌، مالکیت، تحصیل، عاشق شدن داریم. . نه نه ازدواج هامون اجباری نیست.آره اگر بخواهیم دوست پسر هم میگیریم ولی‌ زندگی‌ مشترک بدون ازدواج نرمال نیست. تمدن و تاریخ داریم... و بعد شروع می‌کنم به تعریف از طبیعت و سبک زندگی‌ ایرانی. از مراسم نوروز، شب یلدا، چهارشنبه سوری، عروسیها،رقص و موسیقی ایران...خارج از مذهب و سیاست. اگر اینترنت دم دست باشه، عکس‌هایی‌ از ایران رو نشون میدم، طبیعت ایران، کیش، تهران، اصفهان، یزد، شیراز،...طوری که دیگه مایلند حتما از ایران ویزیت کنند.

آفریقایی‌ها که خب، ایران رو دوست دارند، کشور قدرتمند و ثروتمند مسلمان که قویا مقابل آمریکا و اسرائیل ایستاده!!! تو محوطه دانشگاه هستم که یک پسر خوشتیپ سیاه پوست میاد جلو. بعد از گفتن روز به خیر، می‌پرسه از کجا اومدی، میگم ایران! گل از گلش میشکفه، میگه ایران و ایرانیها رو خیلی‌ دوست داره. شروع میکنه به تعریف از پرزیدنت وقت. بهش میگم ببین من دارم میرم ولی‌ از این به بعد اگر خواستی‌ از یک دختر ایرانی دلبری کنی‌، اینجوری شروع نکن. چون نه تنها موفق نمیشی‌ که دیگه هیچ وقت هم نخواهی دیدش!!!

رفتم دیدن پدر مادر دوستم که از مراکش اومدند. پدرش با افتخار از ایران حرف میزنه. از زیبائی زن ایرانی میگه، فرش ایرانی، کشور متمدن و ثروتمند ایران، شکوه مراسم ملی‌ .... قبل از انقلاب رو میگه!!!

دوره کاراموزیم رو تو یکی‌ از وزارتخونه‌ها میگذرونم. یک روز سر ظهر یک همکار فرانسوی اومد کنار میزم و گفت ۲-۳ روزه که به تو فکر می‌کنم (تو دلم گفتم: قربانت!!!) میپرسم چرا؟ میگه چند روزی فرانسه بوده و فیلم «پرسپولیس» رو دیده. هنوز فیلم رو ندیده بودم، ولی‌ با توجه به فیلمهایی که خارج از ایران در مورد ایرانی‌ها نشون میدند، سریع موضع دفأعی گرفتم. برمیگرده میگه که من اومدم همین رو بهت بگم که این فیلم دیدگاه من رو نسبت به ایرانیها عوض کرده.فیلم دید مثبتی به ایران داره، شرمنده شدم از برخوردم.

تازه دکترا رو شروع کردم، مراسمی هست برای دانشجوها. من هم شرکت کردم، سر میزی که نشستم چند تا دانشجوی تونسی هستند که یکیشون جدیده. صحبت از ایران بود. پسره شروع میکنه از ایران گفتن، از گربه و فرش ایرانی و از زیبائی زنهای ایرانی...یک نگاهی‌ به همراهم می‌کنم و سر و گردنی براش میام...رو میکنه به گوینده و میگه پروین ایرانیه...میگه ا.. آها... فکر کنم پشیمون شد از قسمت آخر حرفش!!!

بیش از یک ساله که میرم سالن جیم نزدیک خونه. دوران انتخاباته، یکی‌ از مربیها در مورد ملیتم پرسید. میگم حدس بزن، میگه ایرانی!!! با تعجب میگم چطور فهمیدی، قبلا با ایرانیها برخورد داشتی؟ جواب میده ، نه دیشب تلویزیون فرانسه یک برنامه راجع به انتخابات ایران داشت و با خیلی‌ از جوونهای ایرانی صحبت کرده، خیلی‌ جالب بود... تو شبیه اونهایی! شروع کرد به تعریف از شجاعت جوونها و همچنین تیپ و قیافه ایرانی.حس خوبی‌ داشتم!

رفتم گلفروشی برای فارغ التحصیلی دوستم گل بگیرم. آقای گلفروش میگه ، شما از کجا اومدی؟ در جواب میگم ایران. میگه پس دستبند سبزت کو!!!بهش میگم میشناسید ایران رو!!! حس خوبی‌ بود!

دو هفته از انتخابات گذشته، مهمونی گروهمونه خونه ایو. شوهر مونیک وقتی‌ داره باهام احوالپرسی میکنه، میگه ۲ هفته است که به تو فکر می‌کنم، دوباره...

از ایران برگشتم، همون روزهایی که پرزیدنت اومده سازمان ملل. میخوام برم یک کنفرانسی در شمال‌غربیترین نقطه کانادا، نزدیک مرز آلاسکا. زنگ زدم به تاکسی برای رفتن به فرودگاه. چند دقیقه یی از سوار شدنم به تاکسی نگذشته که راننده می‌پرسه؛ شما کبکی نیستید، از کجا اومدید؟ با افتخار میگم؛ ایران!!!در جواب میگه اههه چه خطرناک؟!!! تاثیر صحبتهای پرزیدنت مشهوده!!! شروع می‌کنم به صحبت که نه اصلا خطرناک نیستیم ، خیلی‌ هم مهربونیم و خونگرم. تا خود فرودگاه در مورد ایران و ایرانیها حرف میزنم....

دیروز ، دورگه میگه من میخوام عربی‌ یاد بگیرم، نگاش می‌کنم و میگم خوبه. میگه کمکم میکنی‌؟!!من؟ چرا من؟!! میگه خوب زبانته!!میگم من ایرانیم، عربی‌ حرف نمی‌زنم...من فارسی‌ حرف میزنم، من پرشین هستم!!! میگه اوه... امپراطوری پارس!!!
خدا رو شکر در این حد میدونست...
...
...
...
اوایل بدم نمی‌اومد از این صحبتها، حد اقلش تمرین زبان فرانسه بود. ولی‌ از تکرارش ناخودآگاه حساسیت پیدا کردم. حالا هر وقت میگم ایرانیم ، بلا فاصله خودم شروع می‌کنم راجع به ایران حرف زدن ....تا وقتی‌ قرار نباشه خودم رو به عنوان یک آدم مدرن که از ایران اومده اثبات کنم، مشکلی‌ نیست. هر کس از یک کشور اومده، با فرهنگ و آداب و رسوم خاصی‌. در موردش حرف می‌زنیم، هم دیگه رو میشناسیم. با هر آشنائی و ارتباطی، کلی‌ نگاه و دیدمون به دنیا تغییر میکنه و رشد میکنه ، اتفاقا تجربه خوبیه!

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

صدا !

هر کس یک نقطه ضعفی داره و من چند تا...یکیش صداست! وقتی‌ با کسی‌ حرف میزنم ، از خود صدا صفتش رو میگیرم. گرم و مخملی، یخ، خنثی، سکسی... بعضی‌ صداها به صاحبش میان، بعضیا نه! بعضی‌ وقتا دلت میخواد فقط گوش بدی ولی‌ چهره رو نبینی و گاهی‌ هم برعکس.
با شنیدن بله حس کردم چقدر گیرا... با ادامه صحبت احساس کردم در عین گیرایی یک جور سردی و بیتفاوتی در این صداست!!!این صفت بلافاصله از ذهنم گذشت! شاید هم نوعی پختگی درش بود ... هر چه بود صدا زیبا بود و حجم داشت ، و مسلط بود به فضای مکالمه! جوری که انگار به مخاطب اجازه بازیگوشی نمیداد...شاید حتی به خود گوینده!!!
صدا خیلی‌ به صاحبش میومد!

المپیک ۲۰۱۰!

۱- کانادا (۱۴ طلا،۷ نقره، ۵ برنز - ۲۶ مدال)
۲- آلمان ( ۱۰طلا، ۱۳ نقره، ۷ برنز - ۳۰ مدال)
هر روز اخبارمربوط به المپیک ۲۰۱۰ ونکوور رو دنبال میکرد! با کسب هر مدال توسط آلمان یا کانادا به هیجان میومد و شوق و ذوقش رو به من هم منتقل میکرد. یک روز بهش گفتم از ایران هم ۴ نفر اومدند، از جمله یک دختر ۲۱ ساله به اسم مرجان کلهر، که شاگرد اموزشگاهم بوده و پدرش هم از آشناهای پدرم. نگاهی‌ کرد و گفت ۴ نفر!!! نگاهش من رو به فکر برد. به دختر ۲۱ ساله یی فکر می‌کردم که برای شرکت در این المپیک چه شرایطی رو پشت سر گذاشته، با این باند بازیهایی که سیستم ورزشی کشورش داره!چه محدودیتهایی رو به خاطرملیت و جنسیتش داره تحمل میکنه...شاید متن مصاحبه هاش رو هم بهش تکلیف کرده باشند!!!
تو ایران دهنمون رو پر آب می‌کنیم و با ژست خاصی‌ میگیم: برای اسکی میریم دیزین!!! امکانات دیزین در مقابل دهکده زمستانی ونکوور مثل یک ده میمونه در مقابل شهری مدرن!!! و مرجان، اونجا آموزش دیده، تمرین کرده و آمادگی‌ شرکت در المپیک رو پیدا کرده...برای من اون یک قهرمانه...حتی بدون یک مدال چوبی!

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

حریم خصوصی‌!

برای ما ایرانیها حریم خصوصی‌ مفهومی‌ نداره، ربطی‌ به جنسیت و مدت زمانی‌ که بیرون از ایران زندگی‌ می‌کنیم هم نداره! خوشمون میاد سرک بکشیم تو زندگی‌ دیگرون. اگر چیزی دستگیرمون شد که فبها وگرنه خودمون حدس و گمان می‌زنیم و خیلی‌ مطمئن اون رو پخش می‌کنیم. مهم نیست با اینکارمون به کسی‌ ضربه می‌زنیم یا نه. با آبروی کسی‌ بازی می‌کنیم یا نه. مهم اینه که تو یک جمع حرف داشته باشیم برای زدن، و چه حرفی‌ مهمتر از گفتن راجع به کسی‌ که در اون جمع نیست. توی دوستیهامون هم باید زیره و زردچوبه هم دیگه رو همون اول بفهمیم، وگرنه که بهش دوستی‌ نمیگند!!!
جامعه ایرانی کبک خیلی‌ بزرگ نیست. اکثرا دانشجوهایی هستند که برای ادامه تحصیل در مقاطع فوق لیسانس و دکترا اومدند. یا اساتید و کارمندانی که بعد از اتمام تحصیل اینجا موندگار شدند. از نظر شرایط اجتماعی تفاوت زیادی بینشون نیست. تفاوت در فرهنگ ، تربیت و اصالت خونوادگیه که این خودش بزرگترین سطح اختلاف رو ایجاد میکنه. تفریح اکثر این خانومها و آقایون نقض حریم خصوصی‌ دیگران، حرف زدن در موردشون و قضاوت کردنشونه.
اگر کسی‌ سرش تو زندگی‌ خودشه ، به کسی‌ کاری نداره، شاده و پر انرژی ، راضی‌ از زندگیشه، غر نمیزنه از زندگی‌ در غربت، از تنهایی نمی‌‌ناله، دامنه دوستیش وسیعه، در ارتباطاتش ملیت، زبان و مذهب محدودیتی براش ایجاد نمیکنه، فقط از خوبیهای زندگی‌ حرف میزنه، حس قشنگی‌ داره به زندگی‌، نگران گذر عمر و زمان نیست...در یک کلام نمیفهمیمش، میشه علامت سؤال!
تو هر مهمونی و جمعی سعی‌ می‌کنیم یک سرکی بکشیم به زندگی‌ خصوصیش ، اگر چیزی نفهمیدیم، با توجه به ذهنیت خودمون نتیجه میگیریم، براش گذشته نا‌ موفق میسازیم، شکست عشقی‌،... و هزاران اگر وامای دیگه. خلاصه گاهی‌ هنوز چند روز از یک دور هم نشستن مثلا دوستانه نگذشته که یک چیزایی‌ راجع به خودت میشنوی که اگر شاخ درنیاری نکردی کاری!!!
در ارتباط با کبکیها، حفظ حریم شخصی‌ اولین اصل یک رابطه است، حالا میخواد این رابطه یک دوستی‌ ساده باشه یا یک رابطه خاص. ۵ ساله با طرف رفت و آمد داری، به تموم کس و کارش معرفیت کرده، هنوز نمیدونه تو تنهایی یا کسی‌ تو زندگیت هست! چه کار میکنی‌ تو زندگی‌! هر بار هم هم دیگه رو می‌بینید کلی‌ حرف میزنید، راجع به فرهنگ، سبک زندگی‌، آشپزی و غذاهای ایرانی، زبان، تاریخ،... ذوق میکنند که با یک ملیت دیگه دارند آشنا میشند. میگردند تو فک و فامیلشون ببینند چی‌ پیدا میکنند که بتونند بهت بگن که کمی‌ نسبت به کشورت آشنائی دارند، قبلا چیزایی‌ به گوششون خورده. یادم میاد یک بار در محل کار سابقم به یک کبکی گفتم ایرانیم، دفعه بعد که من رو دید، صدام کرد و گفت هی‌ پروین، دوست پسر مادربزرگم وقتی‌ خیلی‌ جوون بود مصری بوده، اون موقع که خواهر شاه مصر ملکه ایران بوده (فوزیه)!!! مادر بزرگم تصویر خوبی‌ نسبت به ایران داره!!!
اون چه که یک رابطه رو حفظ میکنه حفظ همین حرمت هاست نه داشتن ملیت و فرهنگ مشابه . گاهی‌ نمیدونیم با این حرفامون چطور دل یک آدم رو میشکنیم و اشکش رو درمیاریم، شاید هیچ وقت اشکش رو نبینیم ولی‌ وقتی‌ دل میشکنه اشک سرازیر میشه منتظر اجازه نمیمونه! این خیلی‌ مهمه که بدونیم هر کاری که بکنیم نتیجه‌اش به خودمون برمیگرده. از طبیعت یاد بگیریم که بزرگترین معلمه؛ اگر شبدر بکاری ریحان نمیچینی!
خیلی‌ دلم گرفته، خیلی‌....