۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

آمستردامم!

آمستردامم، ۷:۲۰ صبح به وقت اینجا، بعد از یک پرواز ۶:۴۵ ساعته از مونترال رسیدم. ساعت ۱۶:۳۰ پرواز دارم به ایران.

توی همه کافی شاپ‌ها با $۲ پول قهوه تا هر وقت که بخواهی از اینترنت رایگان استفاده میکنی‌، در عوض توی فرودگاه‌ها با این همه هزینه بلیت و سفر باید برای اینترنت دقیقه ای پول بدی!

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

North of 55; Umiujaq 7

Vendredi 13 یا جمعه سیزدهم: اینویتها معتقدند ککه اگر سیزدهم ماه با جمعه مصادف بشه، نحس و شومه، بد شانسی‌ میاره و اتفاق بدی می‌افته.

صبح جمعه ۱۳ آگوست ساعت ۸ دم خونه دانیل بودیم و با دنی، ریمی، ماکسیم و مارک-آندره رفتیم تا فرودگاه، تا رسیدن به فرودگاه دنی به چند جا سرکشی کرد و وسیله برداشتند. همینطور یک سر رفتیم تا محل ساختمون CEN که فعلا سطحش رو آماده کردند که با کشتی سپتامبر خونه پیش ساخته رو میارند و ظرف ۲۴ ساعت کار میگذارنش. دنی میگه ۳ خوابه هست و همه وسایلش هم از حالا توش گذاشتند. وقتی‌ رسیدیم فرودگاه وسایل رو گذاشتیم تو هلیکوپتر و بعد ریمی برای من و یانیک که بار اولمون بود هلیکوپتر سوار میشدیم، توضیح داد که چطور سوار و پیاده بشیم و چه کار باید بکنیم. هیجان داشتم، همیشه هلیکوپتر سواری تو این مناطق رو دوست داشتم، مخصوصاً وقتی‌ که برف و سرما زیاده.

من و یانیک و ماکسیم با دنی و ریمی رفتیم منطقه BGR ،ما رو پیاده کردند وخودشون برگشتند که برند یک منطقه دیگه. از اونجایی که تنها راه رفتن به اونجا با هلیکوپتره، طبیعتش خیلی‌ زیبا و بکره، درختچه‌های بلند، سطح زمین پوشیده از علفهای بلند، و رودخونه‌ها و دریاچه‌های خیلی‌ قشنگ، مرغابی‌های وحشی.قسمتهای جنگلی‌، تیپ جنگلهای شمالی ‌بودند. سطح زمین به ندرت دیده میشد، مگر جاهائی که بر اثر یخ زدن زمین و ذوب شدن یخ تغییر کرده بودند و یا صخره‌ای بودند. زیر پامون رو نمیدیدم، پامون رو هر جا میگذاشتیم، گاهی‌ تا زانو توی گّل و آب فرو می‌رفتیم. هوا هم به شدت گرم بود بدون حتی یک نسیم کوچیک، این بود که مگس‌ها و پشه‌ها جولون میدادند. امروز ماکسیم و یانیک با هم کار میکردند و من بیشتر از منطقه، پوشش گیاهی و نوع زمین عکس می‌گرفتم.



سر ظهر دو تا ساندویچ تن درست کردم برای یانیک و خودم، با سوس مایونز و طعم مگس و پشه!!! ماکسیم ساندویچ ش رو آورده بود. تا ساعت ۱۳:۳۰ کارمون تموم شد و بعد از اون منتظر بودیم که ریمی بیاد دنبالمون و دقیقا نمیدونستیم کی‌ میاد. برای همین رفتیم کنار دریاچه و ماکسیم قلاب ماهیگیری آورده بود که ماهی‌ بگیره، من هم پاچه‌های شلوارم رو بالا زدم و رفتم تو آب، خنکی آب گرمای بدن رو سریع می‌گرفت. نیم ساعتی‌ گذشت که صدای هلیکوپتر رو شنیدیم و با عجله اومدم بیرون از آب. دوربینم رو تخته سنگ بود، دولا شدم برش دارم که موبایل و عینکم افتادند توی آب و سریع هم رفتند پایین، میخواستم درشون بیارم که سر خوردم تو دریاچه و تا گردن رفتم تو آب حالا با وضعیت گلبارون، آخخخخ...! خلاصه موبایل و عینکم رو پیدا کردم و اومدم از آب بیرون، با لباس‌های خیس و سنگین این مسیر سخت رو از تو صخره‌ها برگشتم، در عین حال سعی‌ می‌کردم که باطری و سیم کارت رو دربیارم. بعدش فکر می‌کردم که اگر یک کدومش از دستم می‌افتاد دیگه نمیتونستم تو اون علفها پیداش کنم.



رسیدم به هلیکوپتر به ریمی میگم ببخشید من خیس و گلی هستم. میگه اشکال نداره، بد تر از شرایط الان تو هم توی این هلیکوپتر سوار شده. اومدیم تا فرودگاه روستا، دنی اومده بود دنبالمون. به اون هم همین رو میگم و داستان افتادن موبایل تو دریاچه رو تعریف می‌کنم، میخنده و میگه پس امروز برای تو Vendredi 13 بوده!!!
وقتی‌ اومدیم هتل، چراغ هشدار دهنده منبع آب آشامیدنی آبی‌ بود، و آب مصرفی قرمز یعنی‌ که اولی کمه و دومی پر شده، با این شرایط نمی تونستیم دوش بگیریم. زنگ زدیم دفتر مدیریت و در این فاصله که بیان برای پر کردن آب آشامیدنی و تخلیه آب مصرف شده، چائی و بیسکویت به دست اومدیم رو تراس بیرون نشستیم به حرف زدن. توی این یک هفته اطلاعات یانیک راجع به تاریخ، جغرافی، فرهنگ، مذهب، سیاست و...ایران بالا رفته بس که من راجع بهش حرف زدم.
غروب جمعه توی روستا ساکت و آروم بود. تک و توک موتور، VTT یا ماشین میدیدیم، یک موتوری با سرعت زیاد رد شد و برخورد کرد به بشگه‌های بزرگی‌ که توی مسیر بود، در عرض پنج دقیقه، ماشین پلیس و بعد آمبولانس اومد، مردم هم جمع شدند.
امروز هم یک افسر پلیس مسافر هتل بود.
آفتاب قشنگی‌ میتابید،هوا گرم بود و خلیج هودسون مقابلمون زیر نور خورشید انعکاس قشنگی داشت. دیشب با فابیان قرار گذاشتیم که امشب بریم شنا تو خلیج.

آب خلیج سرد بود ولی‌ آب رودی که از درّه کنار روستا میومد و به خلیج میرسید گرم بود. برای شام باز همه با هم بودیم. غذای امشب یک چیزی توی مایه‌های آبگوشت بود با همون عطر و طعم. دسر هم کیکی بود که فابیان این بار با یک میوه خودرو دیگه درست کرده بود که اسمش رو فراموش کردم، شبیه تمشک ولی‌ گس.

بچه‌ها خیلی‌ خوب و صمیمی‌ بودند ولی‌ دنی رو بیشتر دوست داشتم، مدیریتش خوب بود.

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

دنیای کوچیک!

دیروز چند ساعتی‌ با ایریس رفته بودم مرکز خرید بعد هم با میتا، یکی‌ از همکلاسیهای دو سال پیشم که ماداگاسکاریه و یک ساله که برگشته و اینجا کار میکنه، قرار برانچ داشتیم، خیلی‌ خوب بود. تو این یک سال، چند باری قرار گذاشت که همدیگه رو ببینیم که برنامه من هماهنگ نمی‌شد، دیروز هم من روزه نبودم و دیگه جور شد و دیدیم همدیگه رو. جالبه که همه در مورد ماه رمضون و روزه میدونند و قبلش ازم پرسیده بود که اگر روزه هستی‌ برای شام بریم بیرون. ولی‌ من برای شام با دو تا از دوستای قدیمیتر ایرانی قرار داشتم که از مونترال میومدند. روز شلوغی بود، چمدونهام رو هم باید می‌بستم، ولی‌ خوب بود.

خوبتر از اون این بود که رسیدم خونه، یک ایمیل داشتم رو فیسبوک از یکی‌ از شاگردای سال دوم کارم که با شک نوشته بود که فکر میکنه شاید من دبیر هندسه سال دوم دبیرستانش باشم،جوابش رو با نوشتن یکی‌ دو تا از مشخصاتش، مثل خوش خطیش و عاشق ادبیات بودنش دادم، باور نمیکرد یادم مونده باشه. و دیگه از بعد از ظهر تا همین الان، ۵-۴ تا دیگه از بچه‌های کلاسشون ایمیل زدند و ابراز خوشحالی کردند که پیدام کردند، و جالب این که با اینکه شاگرد زرنگ‌های کلاس نبودند، از هر کدومشون یک چیز یادم هست که بهشون میگم، حالی‌ کردند! خب، متن ایمیل شون به من خوبه ولی‌ کامنتهایی که برای استتوس دوستشون در رابطه با پیدا کردن من گذاشتند، برام خنده داره. بی‌ برو برگرد هر کدوم به سبک خودشون به جدی بودنم و سخت گیریهام و اینکه سر کلاس خیلی‌ ازم میترسیدند و حساب می‌بردند اشاره کردند. خوبه که دارم میرم ایران و یک ماهی‌ فیسبوک تعطیله واگر نه فکر کنم اگر همینطور پیش بره در عرض کمتر از یک هفته با همه شاگردای اون سال ارتباط پیدا کنم. شاگردام و کارم رو خیلی‌ دوست داشتم، و خودشون هم این رو میدونستند. الان هم از دیدنشون خوشحالم، اکثرا ازدواج کردند و این سر و اون سر دنیا پخش و پلان و عکس‌هایی‌ هم از خودشون با بچه‌هاشون گذاشتند! زمان خیلی‌ سریع گذشت انگار نه انگار که سالها از اون روز‌ها گذشته و هر کدوم خانومی شدن برای خودشون. هیچ وقت یادم نمیره، اولین روزی که میخواستم کارم رو شروع کنم، آقاجون بهم گفتند که: یادت باشه که این بچه‌ها الان زیر دست تو هستند و کاری از دستشون برنمیاد، پس فردای روز هر کدوم مصدر یک کارند، برخوردی نکن که بعد‌ها از دیدنشون شرمنده باشی‌. و این جمله همیشه آویزه گوشم بود. دنیا خیلی‌ کوچیکه و گرد و همه یک روزی یک جایی‌ به هم میرسند، هیچ کس گم نمیمونه تا ابد، مگر اینکه خودش بخواد!

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

همخونه!

ایریس غذای ایرونی رو دوست داره و امشب میخواست کشک بادمجون درست کنه، قبلا ازم دستور پختش رو گرفته بود. دارم چیزی مینویسم که میگه میشه یک نگاهی‌ به این بندازی و ببینی‌ آماده شده یا نه؟ توی قابلمه، بادمجونهای ریز شده با پوست به همراه پیاز خرد شده، تو آب میجوشند! ظاهرا به دستور پخت نگاه هم نکرده!! با خنده بهش توضیح میدم، خودش هم میخنده و میگه خب این یک غذای جدیده، حالا چه کار کنم؟ بهش کمک می‌کنم و میگم چه کار کنه.
تازه چون مغز گردوش تموم شده بود، به جاش مغز تخمه آفتاب گردون استفاده کرده، بعد از خوردن میگه بد نبود ولی‌ مزه ش با اون چیزی که تو درست میکنی‌ فرق میکرد!!!

North of 55; Umiujaq 6

با همه سختی و گرما، تا ظهر کارمون تموم شد و برگشتیم هتل، بیشتر از این بر آورد کرده بودیم که طول بکشه. دوش آب سرد و ناهار و استراحت. برای امروز کاری نداریم، خوب پیش رفتیم، فردا میریم یک منطقه جدید برای نمونه برداری که باید با هلیکوپتر بریم، اینه که منتظریم تا بچه‌های مرکز تحقیقات مناطق شمالی‌ (CEN) بیان و با هم هماهنگ کنیم.

غروب رفتیم خونه دانیال پیش بچه‌ها که تازه رسیده بودند. دنی، مسول گروه، ماکسیم و مارک-آندره دو تا دانشجوی دانشگاه لاوال که پروژه شون مربوط به این منطقه است، و ریمی خلبان هلیکوپتر. دنی رو از قبل میشناختم، تو مرکز دیده بودمش. ازمون خواست که شام رو با هم بخوریم. به ریچارد و مجید هم گفته بود که باز ریچارد بهونه کار رو آورده و قبول نکرده بود، بیچاره مجید! اومدن این بچه‌ها خیلی‌ خوب بود، کلی‌ حال و هوا رو عوض کرد، همه شاد و صمیمی‌. خونه دانیال یک خانم فرانسوی هم هست به اسم فابیان، که از فرانسه اومده برای برگزاری یک کنکور عکس بین تمام روستاهای مناطق شمالی‌ و قراره تقریبا یک ماهی‌ اینجا باشه. خانم خوب و خوشروییه، مادر دو بچه هم هست. از من و یانیک راجع به عکس‌های ارسالی نظرخواهی کرد و ما هم رای دادیم.
ماکسیم مسئول درست کردن شامه، اسپاگتی‌ با سوس لوبیا قرمز. قبل از شام دور میز نشستیم و حرف می‌زنیم، ماکسیم می‌پرسه که تو مسلمونی؟ جواب میدم آره. دوباره می‌پرسه که روزه یی؟ میگم نه. میگه ولی‌ مجید روزه است. بهش راجع به آداب روزه مسافر و تفاوت مذهب من و مجید، شیعه و سنّی، میگم. بعد فابیان می‌پرسه: کجایی هستی‌؟ میگم که ادامه میده: اوه باید خوش شانس باشی‌! با تعجب نگاش می‌کنم. اولین باره که این تو مدت همچین چیزی رو میشنوم. نمیدونم توی نگام چی‌ بود که می‌پرسه: نه؟! اینطور فکر نمیکنی‌؟ میگم چرا. ولی‌ مگه تو ایران رو می‌شناسی؟ دنی از اون سر میز جواب میده که انیمیشن «پرسپولیس» رو دیده و خیلی‌ خوشش اومده و نظرش نسبت به ایرانیها خوبه و اصلا به تصویری که مدیا میده توجه نمیکنه. فابیان هم همین رو میگه و صحبت ادامه پیدا میکنه راجع به طبیعت، فرهنگ و زندگی‌ در ایران.
سر شام صحبت از خوراک اینویت هاست، اینویت ها، همه چیز رو خام میخورند با سوس‌های مخصوصی‌ که درست میکنند، گوشت شکار، مرغ، ماهی‌، پرنده ها،... گاهی‌ خشک میکنند، گاهی‌ نمک سود و گاهی‌ هم دودی میکنند و میخورند. نمیدونم به چه دلیل تا زمانی‌ که بچه‌ها کوچیکند بهشون چشمهای ماهیها رو میدند که خام بخورند. تا ۷۰-۶۰ سال پیش، تابستونها تو چادر زندگی‌ میکردند و زمستونها توی Igloo یا همون خونه اسکیموها. و از چربی‌ نهنگ برای گرم کردن استفاده میکردند.

الان دیگه خونه دارند، و وسایل آشپزی و گرمایی برقی. مرکز تولید برق هم دارند.

با این همه، قدیمیتر‌هاشون غذا رو هنوز خام میخورند. جالب این که تو هواپیما هم در مورد انتخاب غذا می‌پرسند: سرد یا گرم، سرد همون غذای نپخته، دودی یا نمک سوده و گرم غذای معمولی و پخته. بچه‌ها از خاطراتشون میگند، ریمی تعریف میکنه که یک بار جیگر مرغ رو خام خورده، هر کس یک چیزی میگه و همه میگند که اولش دوست نداشتند ولی‌ بعد خوششون اومده، من هنوز نخوردم قراره شنبه ماهی‌ به سبک اینویتها بخوریم.
بعد از شام ظرفها رو من شستم و یانیک خشک کرد. کبکیها وقتی‌ ظرف میشورند، اون‌ها رو با آب داغ کفّ مالی‌ میکنند و بعد با دستمال خشک میکنند، دیگه آب نمیکشند، من سریع آب می‌کشیدم میدادم یانیک خشک کنه، چون میخواستیم تو همون ظرف‌ها دسر بخوریم. دسر کیکی بود که فابیان از بلوئه‌های وحشی که خودش جمع آوری کرده بود درست کرده، با چائی گیاهی مخصوص اینویت ها و همینطور شراب قرمز با پنیر.

شب خوبی‌ بود، قرار فردا رو برای ساعت ۸ صبح گذاشتیم.
امروز یک آقایی از Yello Knife اومده هتل، پروژه ش مربوط به عکس برداری هواییه. در حد آشنائی دیدیمش، تمام بعد از ظهر رو توی منطقه بود. غروب هم که ما رفتیم پیش بچه ها.

---------------------
عکس Igloo از اینجاست:
http://www.google.ca/images?hl=fr&q=igloo&um=1&ie=UTF-8&source=og&sa=N&tab=wi&biw=1429&bih=670

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

North of 55; Umiujaq 5

عصری که یانیک رفت فرودگاه دنبال ریچارد، استادی از دانشگاه لاوال که همراه دانشجوش میومد، از دفتر Coop زنگ زدند که بریم برای کارهای هتل. یانیک که اومد با هم رفتیم ، تو راه برگشت هم ریچارد و دانشجوش مجید رو دیدیم و یانیک ما رو به هم معرفی‌ کرد. یانیک ازشون خواست که شام بیان پیش ما، مجید استقبال کرد ولی‌ گفت که روزه است. با تعجب می‌پرسم: روزه؟!مگه ماه رمضون شروع شده، میگه روز اولشه. یهو خجالت کشیدم از اینکه یادم رفته بود، همیشه روزه میگیرم حتی اینجا، بهش میگم من هم مسلمونم ولی‌ چون تو سفر کمتر از ده روز هستم روزه نگرفتم. همین مشترک بودن دین یک جوری حسّ نزدیکتری رو بهمون داد، مراکشی بود، مثل برادر کوچیکم می‌دیدمش، نگرانش شدم که تو این گرما و روز‌های بلند، از ۴-۳:۳۰ صبح تا ۹ شب باید گرسنگی و تشنگی بکشه. ریچارد قبول نکردکه برای شام بیان و گفت که کار دارند. برگشتیم خونه، برای شام سبزی پلو با مرغ درست کردم. اینجا رستوران نداره، و من با خودم سبزی خشک، زرشک و زعفرون برده بودم، یانیک آشپزی ایرانی رو دوست داشت ولی‌ خیلی‌ از دستپخت کارولین، دوست دخترش، تعریف کرد، خیلی‌ از این کارش خوشم اومد.
بعد از شام برای کار با VTT رفتیم به یکی‌ از درّه‌های کنار روستا. هوا همچنان گرمه ولی‌ با باد. وقتی‌ باد هست پشه کمتره و این خوبه. از کار کردن در این طبیعت زیبا، این پوشش گیاهی، این همه گلهای متفاوت وحشی که عطرش تو هوا پخش بود و همینطور غروب زیبای خلیج لذت می‌بردم.



وقتی‌ برگشتیم یانیک رفت که با مجید قدم بزنند و من خسته بودم و میخواستم بخوابم، از خستگی‌ تا ۵:۳۰ صبح روز بعد خوابم نبرد، نه اینترنتی، نه موبایلی،نه فیس بوک، نه گودر، نه ... کتاب «همسایهٔ ها» رو تموم کردم.انقدر هم خسته بودم که نمیتونستم مطالعه مفید کنم. فیلم ایرانی «نسل جادویی» رو که مدت‌ها قبل به خاطر «هدیه تهرانی و رامبد جوان» که اون موقع‌ها دوستشون داشتم دانلود کرده بودم، رو هم دیدم تا صبح بشه. بعد از فیلم «دو خواهر» دیگه رغبتی به دیدن فیلم ایرانی نداشتم ولی‌ دیگه از ناچاری این فیلم رو هم دیدم. یا من عوض شدم یا سبک فیلمسازی کشور!
صبح پنج شنبه ۱۲ آگوست، طبق قراری که با یانیک داشتیم ۷:۴۵ بلند شدم، بعد از صبحانه با VTT رفتیم تا درّه Richmond Golf. هر منطقه از یکی‌ دیگه زیباتر و بکرتر. این روز گرم بود و پشه و مگس فراوون. از ترسشون آب نمیخوردم که نرند تو دهانم و دیگه این که مجبور نشم برم دستشویی، میشد رفت پشت درختچه‌ها ولی‌ با این همه پشه و مگس...تصورش هم دردناک بود.



تو این درّه بعضی‌ قسمتها، درختچه هاش از من هم بلندتر بودند و همچنین تیغ دار و به مکافاتی از توش میگذشتیم، گرم هم که بود، کاملا هم پوشیده بودیم به خاطر پشه و مگس، مثل سونای متحرک بودیم، ضمن اینکه بعضی‌ جاها اصلا زیر پامون رو نمیدیدم، از بس که علف‌ها بلند بودند، پامون رو که میگذاشتیم تو آب و گّل فرو میرفت.
با این حال خیلی‌ خوشحال بودیم که کارهامون خوب و سریع پیش میرفتند و در کلّ از نتایج راضی‌ بودیم.
تو مسیر برگشت، از قبرستون روستا، محل ریختن زباله‌های ساختمونی و مصرفی، و استخر آب مصرفی (اگو) عکس گرفتم. همه اینها به فاصله زیادی از روستا قرار داشت. زباله‌ها رو هر دو سه روز یک بار میسوزوندند.



۷۵ سنت!


از دفتر خدمات دانشگاه ایمیل زده بودند که یک پولی برات برگشت خورده از: اسم ماشینی رو گفته بودند، بیا بگیر. هر چی‌ فکر کردم یادم نمیومد که چیزی خریده باشم که دانشگاه باید پولش رو بهم برگردونه، و بنا رو بر این گذاشتم که اشتباه شده. رفتم دانشگاه، آلن، کسی‌ که ایمیل زده بود، گفت پروین بیا این پاکت مال توئه. با تعجب پاکت رو گرفتم، درست بود اسمم روش نوشته شده بود، بازش کردم ۷۵ سنت توش بود! اوه ه ه یادم اومد، چند روز قبل که میخواستم قهوه بگیرم از ماشین، پول رو ریختم ولی‌ قهوه نیومد، ظاهرا دستگاه خراب بود. ماگالی، یکی‌ از کار آموز ها، برگه‌های کنار دستگاه رو نشون داد و گفت اینجا بنویس، گفتم ۷۵ سنت ارزش نداره، گفت بالاخره اینها باید بدونند که دستگاه عمل نکرده و این برگه‌ها رو برای همین اینجا گذاشتند، حرفش درست بود، یادداشت کردم و حالا بعد از ۳-۲ روز این پول رو به من برگردوندند!!!

------------------------
عکس‌ از گوگل.

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

North of 55; Umiujaq 4

تو پیاده روی غروب کنار خلیج با چند تا از بچه‌های بومی که همراه مشاور اجتماعی -یک خانوم بلوند کبکی- اومده بودند گردش برخورد کردیم. بچه‌ها کنجکاو تر از اونی بودند که مونیک توصیه کرده بود، مدام به آدم می‌‌چسبیدند و سوالهایی میپرسیدند، یک کم میگذشت سایز لباس زیر آدم رو هم در میاوردند. یکیشون که دختر بچه‌ای ۱۲-۱۱ ساله بود چسبیده به من و میگه تو جاییت تتو یا پیرسینگ داری؟!! با تعجب از سوالش میگم نه..سریع بیخ گوش هم پچ پچ میکنند و سؤال بعدی، بعدی و بعدی... البته بعد از اولین سؤال من هم مثل خودشون جواب میدادم، در واقع جواب نمیدادم عین همون سؤال رو ازشون می‌پرسیدم! بعد از این برخورد با بچه ها، سعی‌ کردم کمتر باهاشون برخورد داشته باشم و این برای من که عاشق بچه هام تو هر سنی که باشند، یک خرده سخت و عجیب بود ولی‌ بهترین کار بود. روز‌های بعد که جوونها رو دیدم، علت سوالهای بچه‌ها رو فهمیدم، اکثر جوونها تتو و پیرسینگ کرده بودند با موهای رنگ کرده و مش‌های بد رنگ. با کلی‌ خواهش با چند تاشون یکی‌ دو تا عکس گرفتم.

بچه‌ها تو مدرسه، ۳ سال اول به زبان بومی درس میخونند و بعد از اون میتونند انتخاب کنند که به انگلیسی‌ ادامه بدند یا فرانسوی که اکثراً انگلیسی‌ رو انتخاب میکنند. در هر صورت، چند تا درس به زبون دیگه‌ای که انتخاب نکردند هم میگذرونند و تقریبا به هر ۳ زبان آشنائی دارند.
برگشتیم هتل و ۹:۳۰ خوابیدیم. تا این موقع که هنوز کسی‌ نیومده ما رو تحویل بگیره.
اینجا مرسوم نیست که در خونه‌ها رو قفل کنند، ولی‌ من موقع خواب در ورودی ساختمون رو قفل کردم.
یکی‌ دیگه از رسومات اینجا اینه که موقع ورود به هر جا حتی ساختمون‌های اداری باید کفش‌ها رو در آورد، درست مثل مساجد یک جا کفشی دم در هست، با این تفاوت‌ که مطمئنی کسی‌ اشتباهی کفشت رو نمیپوشه بره!!! فقط فروشگاه از این قانون مستثناست.
چند تا مقاله همراهمه که بخونم ولی‌ از تو هواپیما شروع کردم به خوندن چند باره کتاب «همسایهٔ‌ها -احمد محمود» که چند وقتی‌ میشد دانلود کردم.
روز چهار شنبه ۱۱ اوت، ساعت ۷ بلند شدم، یانیک صبحانه رو آماده کرده بود. بعد از صبحانه ظرفها رو شستم. امروز برای نمونه برداری از یخچالهای طبیعی رفتیم، که من ایده دیگه‌ای نسبت بهشون داشتم. در واقع اینجا توی این منطقه، سطح شون پوشیده از گیاهان و درختان مناطق توندرا بود. گوشه کنار هم چادر بومی‌ها رو میدیدیم که معمولا هم به رنگ سفید بودند.




مگس و پشه فراوون بود، با اینکه حتی صورتم رو هم پوشونده بودم، حسابی‌ از خجالتم در اومدند و قشنگ تنم رو با اون نقطه‌های قرمز کوچیکی که از خودشون به جا گذاشتند، طراحی‌ کردند. قبل از رفتن تو منطقه کرمی زده بودیم که حشرات رو دفع میکرد، با این حال خیلی‌‌هاشون نه تنها دفع نشدند که جذب شدند، اون هم چه جور، کافی‌ بود یک منفذ پیدا کنند، سریع وارد می‌شدند. هر بار که دهانم رو باز می‌کردم سوالی بپرسم یا چیزی بگم، چند تایی با سرعت می‌رفتند تو و تند هم مسیر گلو رو می‌رفتند پایین، فرصت نمیدادند که تفشون کنم بیرون!
تا ظهر بودیم، اومدیم برای نهار و دوباره بعد از نهار برگشتیم و کار رو ادامه دادیم، هنوز هم کسی‌ رو ندیدیم از مسئولین هتل.

این عکس رو از پشت سر یانیک گرفتم با پشه ها!

مسافرم!

دو تا چمدون با در باز یکی‌ تو هال و یکی‌ دیگه تو اتاق خواب، یک دفترچه و یک خودکار تو دستم، از کنار هر کدوم که ردّ میشم یک چیزی میندازم توش و تو دفترچه علامت میزنم. دو روزه نرفتم دانشگاه ولی‌ فردا میرم. خیلی‌ کار دارم، فرصتی ندارم به جاش شوق سفر دارم. هنوز آماده نیستم، باید یک خورده خرت و پرت بخرم، مراکز خرید ساعت ۵ عصر تعطیل میکنند، به جز روز‌های پنج شنبه و جمعه که تا ۹ شب بازند، باید همون دو روز خریدهام رو بکنم. هنوز به مامان و آقاجون خبر حتمی رفتنم رو ندادم. دلم پر میزنه برای دیدنشون، بغل کردن و بوسیدنشون...هفته دیگه مسافرم!

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

North of 55; Umiujaq 3

پرواز از Kuujjuarapik تا Umiujaq نیم ساعت طول کشید و حدودا ۱۳:۳۰ روز سه شنبه رسیدیم به مقصد. هر روز صبح به جز یک شنبه ها، یک پرواز Air Inuit از مونترال میاد به سمت این روستاها و ظهر میرسه به Umiujaq و عصر هم برمیگرده که ساعت ۴ عصر میرسه به همین جا برای بردن مسافرها.


اینجا همه همدیگه رو میشناسند و با هم سلام علیک میکنند. همه هم شبیه همند، قداشون نسبتا کوتاهه، چاقند با چشمایی که وقتی‌ میخندند بسته میشه. نژادشون آسیاییه، در واقع از مغولستان.
روستاهای مناطق شمالی‌، به دلیل نوع خاک، پوشش گیاهی، وجود یخچالهای طبیعی، حیوونهای وحشی مورد توجه مراکز علمی‌ تحقیقاتی‌، دانشگاهها، شکارچی‌ها و ...هستند. بومیها به حضور غریبه‌ها عادت دارند و میان جلو و می‌پرسند کی‌ هستی‌، از کجا اومدی و چرا؟
وسیله نقلیه متداول تو روستا موتور، VTT Honda و ماشینهای شاسی بلنده. ویلی، صاحب یک VTT قرمز، قبلا یانیک رو تو یکی‌ از جلساتی که مرکز مطالعات و تحقیقات شمالی‌ (CEN) در اینجا داشته، دیده بود و پیشنهاد داد که ما رو میرسونه. اول یانیک رو برد. تو این فاصله که منتظر بودم بیاد دنبالم، با چند تا از محلیها آشنا شدم، خیلی‌ مردم صمیمی‌ای‌ نیستند، ولی هزینه ش یک لبخند و بعد هم سلام بود و اینکه چقدر هوا سرده امروز. و خب دیگه شروع میشد بلافاصله اسممون رو میگفتیم و دست می‌دادیم و ابراز خوشحالی از دیدن هم.
یکی‌ از مشاغل در این روستاها رسوندن آب مصرفی به خونه هاست و دیگری جمع کردن آب مصرف شده، یک چیزی تو مایه تخلیه چاه با همون بوی بد. راننده تانکری که آب مصرفی و اگو رو جمع آوری میکرد، خیلی‌ ریزه بود با صورتی‌ مثل موش، وقتی‌ میخندید صورتش چین می‌افتاد و چشماش جمع میشد و یک ردیف دندونهای نا‌ مرتبش رو نشون میداد. تو خنده ش دنیایی از مهربونی بود.وقتی‌ اومده بود که منبع آب مصرفی ساختمون فرودگاه رو تخلیه کنه دیدمش.

اول رفتیم خونه دانیال که خونه ش رو اجاره میده به کسانی‌ که برای تحقیق میان و چون قرار بود ۵ نفر از CEN بیان برای ما جا نبود. هتل قدیمی‌ رو هم خراب کردند و در حال ساخت هتل جدید هستند، به همین خاطر ما در ساختمونی که فعلا به جای هتل استفاده میشه اقامت کردیم که به نسبت گرونتر از بقیه جاها بود، به همین دلیل هیچ کس اونجا نبود. وسایلمون رو گذاشتیم و نیم ساعتی‌ منتظر شدیم که کسی‌ بیاد و به اصطلاح پذیرش صورت بگیره، کسی‌ نیومد، ما هم رفتیم خرید کردیم برای شام و غذای روز‌های دیگه و برگشتیم. شام ماکارونی به سبک ایرانی داشتیم. چون کبکی‌ها ماکارونی رو بعد از آبکش کردن با موادش ترکیب میکنند و میخورند، نمیگذارند که دم بکشه. بعد هم رفتیم بیرون که من روستا رو ببینم، کنار خلیج هودسون قدم زدیم و از ساختمونهای اصلی‌ روستا مثل کلینیک، اداره پلیس، مدرسه و ... عکس گرفتم.
خلیج هودسون:


محل اقامت ما:

کلیسا:

کلینیک :

اداره پلیس:

دو تا پلیس داشت که یکیشون رو دیدم که کانادا یی و بلوند بود، به خوش تیپی‌ پلیس سریال «شمال ۶۰» نبود ولی‌ خوب بود.
مدرسه:

خونه معلمهای مدرسه:

کلاب:

فروشگاه:

دو تا فروشگاه بود که این بزرگتر بود و دفتر هتل و یکی‌ دو تا دفتر اداری دیگه هم توی همین ساختمون بود.
خیلی‌ از بومی‌ها در حال ساختمون سازی بودند، به همین خاطر به طور موقت کنار خلیج یا توی دره‌های سر سبز چادر زده بودند و زندگی‌ میکردند.

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

North of 55; Umiujaq 2


سه شنبه ۱۰ اوت، با نیم ساعت تأخیر ساعت ۹ صبح از فرودگاه مونترال با Air Iunit رفتیم به سمت مقصد، Umiujaq. این پرواز تا رسیدن به مقصدش که Puvirnituq بود، تو سه تا روستای دیگه هم توقف نیم ساعته داشت که مسافر‌ها پیاده و سوار بشند.از مونترال تا اولین روستا؛ Kuujjuarapik حدودا سه ساعت پرواز طول کشید، که صبحانه دادند. دو انتخاب داشتیم، سرد و گرم. در Kuujjuarapik دو قبیله‌ سرخپوستها و اینویتها زندگی‌ میکنند. همه اطلاعات و آفیش‌ها به سه زبان فرانسوی، انگلیسی‌ و زبان محلی (Inuktitiut) بود. مهماندار که یه خانوم خوشگل، چشم بادومی، کمی‌ تپل با خنده‌ای قشنگ بود هم، همه چیز رو به این سه زبون اعلام میکرد.
عکس‌های ۱ و ۲، نقشه مناطق شمالی‌ کبک Nunavik و مسیر هواپیما و روستاها رو نشون میده.

عکس‌های زیر را از فرودگاه Kuujjuarapik گرفتم.
فرودگاه Kuujjuarapik:



Air Creebec اسم شرکت هواپیمایی سرخپوست هاست. لوگوی شرکت هواپیمایی Air Creebec :

تقسیم بندی محله‌های اینویتها و سرخپوستها در روستا:

نمونه آفیش به سه زبان:

خیلی‌ خوشم اومد از اینکه به بومیها و زبانشون اهمیت میدادند.

تنها راه ارتباطی‌ بین روستاها در Nunavik هواپیما است، و یک کشتی که دو بار در سال از کنار همه روستاها می‌گذره و مواد و وسایل مورد نیاز مردم مثل وسایل ساختمون سازی، خونه‌های پیش ساخته، ماشین و... می‌‌آره. عکس زیر این کشتی رو نشون میده که از اینجا می‌گذشت. بار دوم هم ماه سپتامبر میاد، قبل از سرد شدن و یخ بستن آب.

زمستون و زمانی‌ که همه جا یخ زده است، بومیها با Motoneige یا Scooter des neiges رفت و آمد میکنند.

عکس Motoneige رو از اینجا برداشتم:
http://www.aventuresnouvellefrance.com/