۱۳۹۲ مرداد ۵, شنبه

یهو چشام گرد شد و گفتم: واقعا؟! خیلی‌ وقته که دیپلمه ندیده بودم! 
بعدش بهش میگم: ببین اصلا مدرک مهم نیست به خدا، این رو در موردِ کسانی‌ که اینجا میبینیم گفتم، وگرنه که کلی‌ دیپلم و زیرِ دیپلم تو فامیل و دور و برمون هست، اصلا هم مهم نیست، مهم اینه که تو، تو کار و حرفه خودت بهترینی و بالاترین!
هیچ جوری قابلِ توجیه نبود!

دیروز بعد از ظهر "ل" اس‌ام‌اس داده بود که شب چه کاره‌ای؟ و اینکه شام درست میکنه و با شوهرش میا‌ن خونه من دورِ همی‌ کنیم. بعدترش هم اس‌ام‌اس داد که به "م" و "آ" هم بگم، قبلا با بچه‌ها آشنا شده. "آ" نیومد، ولی‌ "م" استقبال کرد و اومد و شبِ خوبی‌ داشتیم."ل" میگه تا وقتی‌ که خونه مناسب پیدا نکنم، مهمونی‌ و دورِ همیم رو خونه تو میگیرم.
"م" برایِ کشیدنِ سیگار رفته پایین، موقع برگشت اشتباهی زنگِ یه آپارتمان دیگه رو زده! حالا آپارتمانِ کی‌؟ بهار. بعد که گفت کلی‌ خندیدم و میگم برام حرف درست کردی به چه بزرگی‌ !  

۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه

خانومه امروز زنگ زد، مادرِ همون مدلیستِ ۲۶ ساله!!! فکر کردم میره خونه با بچه‌هاش که حرف بزنه، بخندند و منصرفش کنند، ولی‌ انگاری نه ..... خدایِ من!
دلم نمیخواد که برایِ اولین قرار بویِ نویی بدم، یا اینکه تو بهترین حالتم باشم، حتی اگر دیگه به قرارِ دوم نکشه. مهم نیست چه قراری، کاری، دوستی‌ و ....دوست دارم خوب باشم، همین! امروز هم مجبور شدم، شلوارِ جدیدی که تا به حال نپوشیده بودم رو بپوشم که با اتو خط متش رو به هم ریختم، و ژاکتِ کوتاهِ ابریشمی‌ نویی که باهاش ‌ست هست رو هم نپوشیدم یه شال قدیمی‌ انداختم رو شونه‌هایِ لختم! 

با یه استادِ دانشگاه لاوال قرار داشتم برای دوره فوقِ  لیسانس برایِ پسرِ خواهر. میشل بهم معرفی‌ کرده و ازش هم تعریف کرده بود. پسر خواهر، تازه لیسانسش رو گرفته و کنکورِ فوق هم قبول شده، هنوز نتایج نیومده، احتمالِ دانشگاه تهران قبول شدنش هست، پذیرش از یکی‌ از دانشگاه‌هایِ اسپانیا رو هم داره ولی‌ خب مایلیم که به امیدِ خدا بیاد اینجا، حالا باید دید قسمت چی‌ میشه. 

اما از آقایِ استاد .... من نمیدونم چرا برایِ خودم دنبالِ این استادا نگشتم؟! والله به خدا ....

۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

 ناخونِ انگشتِ کنارِ شصتِ پایِ چپم به پایه صندلی گرفت و بلند شد. بعد از پاک کردنِ خونی که فواره میزد، آروم گذاشتمش به حالتِ عادی و مشغولِ بستنش بودم که نظرم عوض شد و دستمال رو از روش برداشتم، ناخونِ بلند شده رو بینِ دو انگشتِ  شصت و اشاره دستِ راست گرفتم، چشمام رو بستم و با اینحال روم رو هم کردم به طرفِ دیگه و کشیدم، آاخ، سوزشِ شدید و کنده شد. بعد بستمش. حالا که بعد از ۳-۲ روز بازش کردم، هر بار که نگام بهش می‌افته میرم تو اون روز‌ها و سالهایِ خیلی‌ دورِ بچگی‌، وقتی‌ بیژن از زندان آزاد میشد یا مرخصی بود و انگشتهایِ پایی‌ که هر بار چندتاییشون ناخون نداشتند!

۱۳۹۲ مرداد ۲, چهارشنبه

با این همه کار و هدف، این همه برنامه و فعالیت، همه این روز‌ها با بی‌-انگیزگی می‌گذره.
دوست ندارم حال و هوایِ این روزهام رو ...

۱۳۹۲ مرداد ۱, سه‌شنبه

قبل از ظهر، خانم دکتر از کلینیک زنگ زد و گفت که این آخرین تستِ خونتون نشون میده که دیگه هیچ مشکلی‌ نیست و همه چیز خوبه، اون کمبودهایی که بود هم با خوردن قرصِ آهنِ تجویز شده تنظیم شده، فقط یه سر بیایین کلینیک، نامه‌ای پیشِ منشی‌ دارید بگیرید و همینطور یه وقت برایِ ماهِ اکتبر که یه آزمایش خون هم اون موقع انجام بدیم. خبرِ خوبی‌ بود!

اولین باری هست که جایِ گرفتن خون کبود شده و هنوز هم از بین نرفته، گفته بودم کلی‌ هم ازش تشکر کردم که همون بارِ اول رگم رو پیدا کرده!
مهمونی‌ِ افطاریِ شنبه شب خیلی‌ خوب بود، ولی‌ اصلا شبیهِ مهمونیهایِ افطاریِ ایرانی نبود، بیشتر مثلِ مهمونیهایِ شام بود. همه غذاها، پیش‌غذا، سوپ و سٔس سالاد رو تند، خیلی‌ تند مطابقِ ذائقه تونسی‌ها درست کردم. خیلی‌ دوست داشتند. شیما و شدلی میگن اولین باره که با غذا و فرهنگِ ایرانی آشنا میشیم. مهمونیم ایرانی بود و از نظرِ اونها سبکِ پذیرایی، مثلِ اینکه رفتند هتل 5 ستاره!!! 

من فقط میدونم که زنِ درونِ من یه زنِ کاملا شرقیه، یه زنِ ایرانیِ ایرانی! 

۱۳۹۲ تیر ۳۱, دوشنبه

بار اول، شنبه بعد از ظهر، تو همون هوایِ دیوونه آفتابی-بارونِ شدید که از پیاده‌روی برمی‌گشتم دیدمش، این طرفِ خیابون منتظر بودم که چراغِ عابر سبز بشه  که اون هم مثلِ من اونطرف خیابون منتظرِ سبز شدنِ چراغ بود. با اینکه خیابون دو‌طرفه و اصلی‌ هست، عرضِ خیابون زیاد نیست. متوجه بودم که نگاش با یه لبخندی روم متمرکزه. فکر کردم شاید میشناسدم، شاید توفروشگاهِ عربه سرِ کوچه دیدتم. چراغ که سبز شد از کنارِ هم گذشتیم، با همون  لبخند و نگاه، آروم سرش رو تکون داد که گفتم: Bonjour! لبخندی هم زدم. 

یکشنبه صبح زود بلند شدم و در تهیه و تدارک مهمونی‌ِ افطاریِ شب بودم. ساعتِ ۱۰:۰۰ هم به هوایِ خریدِ گوشت و مرغ از فروشگاهِ عربه رفتم بیرون، یه هوایِ آفتابی و خوب. هنوز از درِ اولی‌ ساختمون بیرون نرفته بودم که دیدم به آرومی از اون طرفِ خیابون به سمتِ پایین گذشت. وقتی‌ درِ دوم رو باز کردم و رفتم بیرون وسطهایِ خیابون بود، از پیاده‌رو میرفتم، به هم برخوردیم، نگاهم کرد و با مهربونی به عربی‌ سلام کرد که گفتم سلام و ادامه دادم عرب نیستم. نگاهش مهربون بود، لبخندِ شیرینی‌ داشت، کلا پر از مهربونی و حسِّ خوب بود، ۵۵-۵۴ ساله، قدبلندِ خوش هیکل، خوش‌چهره با چشم‌هایی خوشرنگ و قشنگ، پیرا‌هن گلدارِ صورتی‌ و شاد، دامن بلندِ مشکی‌ و روسریِ مشکی‌ مدلِ زنهایِ کشورهایِ مغربی بسته، حجابِ کامل، ساکِ خریدِ چاهارخونه صورتی‌ سبز چرخدار. به فرانسه احوالپرسی کرد و خوش و بش، بعد هم گفت فرانسویم عالی‌ نیست، گفتم عربی‌ میفهمم. گفت دیروز که دیده بودتم حدس زده بود که لبنانی یا سوری باشم که گفتم ایرانیم. خنده قشنگی صورتش رو پر کرد و گفت: ایران؛ شرفِ کشورهای مسلمان! از علاقه‌ش به آقایان رهبر و پرزیدنت ۸ ساله گفت!!! جوابی ندادم به جز یه لبخند. پرسید اینجا چه می‌کنم و متعجب که چرا تا به حال ازدواج نکردم؟ مگه میشه؟!!! خندیدم، یکی‌ از همین جوابهایِ معمول رو دادم که همیشه کار داشتم، وقت نداشتم، از همین حرفها دیگه. سنم رو پرسید، گفتم. بعد گفت از دیروز که دیدمت، به دلم نشستی، دلم میخواد عروسم بشی‌!، پسرم ۲۶ سالشه، خوش تیپ و قد بلند، چشمهاش شبیه  منه. خندم بیشتر شد، جواب دادم: ۲۶ سال!!! من که بهتون گفتم چند سالمه، من اگر وقتی‌ که دبیرستانی بودم، پسردار میشدم هم‌سنِّ پسرِ شما بود! میگه ببین پسرِ من ظاهرش ۳۵ ساله نشون میده و تو به نظرِ من ۲۹-۲۸ ساله نشون میدی!!!!( باور نکنیدها، من اصلا کمتر از سنم نشون نمیدم، حالا خوبه خانومه عینک داشت، خداییش خانمِ عاقلی هم بود، مشنگ پشنگ نبود) حالا اون اصرار میکنه و من هم خندم گرفته و هم دلیل میارم که اصلا ممکن نیست این مساله!  ازم شماره گرفت، خودش هم  شماره تلفنِ خونه و موبایل و دخترش رو تو کازابلانکا بهم داده، و این مدتهم برایِ زایمانِ دخترش اینجاست و من رو دعوت کرده به کازابلانکا، شهرش. قول داده همه مراکش ببردم سفر و ... رو کاغذی که شماره تلفنم رو نوشتم براش، سنِّ خودم و پسرش رو مینویسم و همینطور فاصله سنیمون رو که میگه: اصلا سنّ مهم نیست، حضرتِ رسول و همسرش "بانو خدیجه" هم همین انقدر فاصله سنی داشتند! میگم: اون زمان فرق میکرد، بعد "بانو خدیجه" تاجر و پولدار بود، من آخه ... اصرار و اصرار و مثالِ حضرتِ رسول و این حرفها،  بهش میگم: باور کنید داشتنِ مادرشوهری مثلِ شما انقدر مهربون با این نگاهِ قشنگ که من رو انقدر جوون‌تر میبینه نعمته ولی‌ خداییش اصلا نمیشه! اخرش دیدم حالا اینهمه ایشون حرارت نشون میدند من هم یه سوالی بپرسم که آقازاده (آقایِ داماد) چه کاره‌اند! جواب: مدلیست!!! میگم آخه این آقازاده شما هر روز و هر ساعت با دخترهایِ جوون، خوش‌هیکلِ زیبا سر و کار داره، به من ربطی‌ پیدا نمیکنه. خیلی‌ مطمئن از طرفِ پسرش میگه من مطمئنم که اون تو رو ببینه  ال و بل...بعد هم به مهربونی بغل و بوسم هم کرد.

حالا، یه چیزی رو بهتون بگم و اون اینکه؛ من کلا "مادر پسندم"! "پسر پسند" نه الزاماً ولی‌ "مادر‌پسند" چرا! یعنی‌ نشده مادری من رو نپسنده. این رو از همون ۱۴-۱۳ سالگی که قدی کشیدم و بل بلی می‌کردم، متوجّه شدم. هرجا میرفتم، مهمونی‌، مسجد، مراسمِ ترحیم، تاسوعا‌عا‌شورا، خیابون، کلاس، مدرسه، عروسی‌ و .... حتما خبری میشد. حالا، اگر پسری هم احیاناً از من خوشش میومد، مطمئن بودم که خونواده‌ش نه نمیگند. اینجا هم که اومدم همینطوربوده، عرب، کبکی، آمریکائی، اروپایی و ایرانی نداره!

آخرِ ماجرا اینکه؛ با همون خانم رفتیم تا فروشگاهِ عربِ سرِ خیابون و دیگه اونجا کلی‌ به عربی‌ از من تعریف کرد، اونها هم که خودشون این ۵-۴ ساله که اینجام میشناسنم هی‌ گفتند ماشالله و انشاالله و از این حرفها که دیگه من خریدم رو کردم و اومدم بیرون. البته یک نونِ سنتی مخصوصِ افطارِ کشورش هم که خودش درست کرده بود و برایِ اونها اورده بود بهم داد برایِ افطار!

خلاصه که این مدلیش رو اینجا ندیده بودم که دیدم.

۱۳۹۲ تیر ۳۰, یکشنبه

  • اینکه آدمی‌ تو دلهایِ زیادی جاداره، خیلی‌ معمول نیست
    اینکه آدمی‌ رو همه جوره بتونی‌ روش حساب کنی‌، خیلی‌ معمول نیست
    اینکه تو این دنیایِ نامردیها و نامردمیها، "مرد" بود، "رفیق" موند، خیلی‌ معمول نیست
    اینکه با بیماریِ کسی‌، دست‌هایِ زیادی رو به آسمون برایِ دعا میره، نذر‌هایِ زیادی میشه دور و نزدیک، خیلی‌ معمول نیست
    اینکه با رفتن آدمی‌، شهری عزادار میشه، خیلی‌ معمول نیست
    اینکه تو این روزگاری که برادر برادر رو نمیشناسه، پسر‌عمّه، دختردایی، نوه‌-عمّه‌ها، فامیل تو هر نقطه دنیا، دورِ دور نزدیک قطب، نزدیکِ نزدیک کوچه پایینی، حسی نه کمتر از برادر خواهر داره، خیلی‌ معمول نیست
    اینکه ..... اون عزیز بزرگوار رو از این جمع از دست بدی، خیلی‌ غم‌انگیزه، خیلی‌ ... این اون وقتیه که حتی نمیتونی‌ چند کلمه تسلیت بگی‌، خیلی‌ ساده حرف بزنی‌، جز اینکه بگی‌ من کنارتونم از همین دورترین نقطه دنیا

    پسر عمّه بزرگه، اولین نوه‌ پسر مادرجون و باباجون بود و روزگارِ بیشتری رو با اینها گذرونده بود و جوونی هایِ داییهاش (آقاجون و عموها) رو به خاطر داشت. طبعِ شوخی‌ هم داشت و کلامش شیرین بود و طنز گونهٔ. همیشه تو شب‌نشینی‌ها و دورِ همی‌-هایِ فامیلی کلی‌ خاطره تعریفکردنی داشت. گاهی‌ به شوخی‌ میگفتند که "فریدون خان" تا زمانِ ناصر‌الدین شاه رو به خاطر داره! برایِ من یادش همیشه با شیرینی‌ و شادی همراهه . 
    در کنارِ اینها، یه "مرد" بود، یه "رفیق"، یه "بزرگ". مردمدار بود مشگل گشا... کافی‌ بود که جوونِ بیکاری تو محل، دور و بر و دوست و آشنا باشه و اون بدونه، فارغ از اینکه مدرکش چیه، سوادش تا کجاست، حتی گاهی‌ بدونِ اینکه بهش رو بندازند حتما کاری مناسب پیدا میکرد، سفارش میداد برو پیشِ فلانی‌ بگو که من رو کی‌ فرستاده و کارت رو شروع کن.

    پسر عمّه بزرگه، یه "رفیق" بود .... رفیقِ گرمابه و گلستانِ آقاجون!


    چند وقتی‌ بیمار شد، من از همون اول در جریان بودم، روز نبوده که جویایِ حالش نشده باشم، ولی‌ نه با خودش حرف زدم و نه با نازنین بچه‌هاش، نمیتونستم. پسرِ بزرگش، پیام، از دوستانِ خوبمه، نمی‌دونست که میدونم، نمیتونستم که باهاش حرف بزنم .... امروز که این "مرد"، این "بزرگ" برایِ همیشه از بینِ ما رفت، به آقاجون که داغدارِ خواهرزاده و رفیقِ عزیزشه زنگ زدم، گریه کردم، زار زدم، میگم همه این روز‌ها براش دعا کردم، با انرژیِ مثبت بهش فکر کردم و ... میگه: یه شهر عزاداره، همه این مدت دعا میکردند برای این مردِ دوست‌ داشتنی که تو خیلی‌ از قلبها جای داشت! به پیام زنگ زدم، فقط گفتم: نمیدونم چی‌ بگم، جز اینکه کنارتم، سخته، میدونم، خیلی‌ خیلی‌ .... مهبد میگه: فقط اینو میدونم که یکی از "ما " رفت .. و این "ما " برای من خیلی مفهوم مهمی داره ....

    همه این روزها که "پیام"، تو در کنارِ اون عزیز بودی، و همه اون لحظه‌ها که نگران در خودت رفتی‌ کنارت بودم با همه انرژیِ مثبتی که در خودم حسّ می‌کردم براتون دعا می‌کردم، برایِ سلامتیشون، با امیدواریِ زیاد دعا می‌کردم برایِ نازنین پونه، پیمانِ دوست داشتنی.... نمیدونم چی‌ بگم جز اینکه میدونم غمِ سنگینی‌ هست برایِ همه، همه کسانی‌ که میشناختنشون، برایِ تک‌تکِ ما فامیل، برایِ همه و برایِ شما سه نازنین که خیلی‌ این غم گرونه، غم رفتن پدر، بزرگتر از اونه‌ که با چند کلمه‌ی ساده تسلیت از بارش بکاهی، ... از خدا براتون، فامیل عزیزم، نوه‌-عمهٔ‌های عزیزم، صبر میخوام
    صبور باش "پیامِ" عزیزم مثلِ همه این سالهایی که گذشت، عزیزی دوستم
دیشب، قبل از اینکه بخوابم، این ایمیلِ مونیک رو گرفتم، به خاطرِ حسِّ خوبی‌ که بعد از خوندنش داشتم تصمیم گرفتم بگذارمش اینجا.  
اینروزها، مونیک به خاطرِ شرکت در کنفرانس IGARSS2013 رفته استرالیا، شهرِ ملبورن و دو سه روز دیگه هم میره سفرِ سالانه خونوادگیش. این حسِّ مسٔولیتی که در قبالِ سفرم داره، مخصوصا امسال به خاطرِ نداشتنِ دستیار، و تاکیدی که تقریبا در هر بندِ ایمیلش کرده بر تنها نبودنم در منطقه، برام قابلِ تحسینه. تو این ایمیل که مخاطبش، میشل (استادِ دانشگاه لاوال) هست، ضمنِ تشریح کارهایی که باید انجام بدم و زمان‌ها و مکانهایی که نیاز به هلی‌کوپتر، کامیون یا موتور دارم، اصرار داشته کهحتما کسی‌ همراه باشه، تاکید به اینکه خلبان چرت نزنه و هواسش باشه به ‌خرس!!! یا اینکه اگر کسی‌ نیست که همراه بشه با پروین، یکی‌ از اسکیموها به عنوانِ راهنمایِ محلی هم قبوله، و البته برایِ کمکِ کارها و پروژه‌هایِ دیگه‌ای هم که اونجا و در اون یک هفته هست از طرفِ من گفته می‌تونم داوطلبانه همکاری کنم.
این همه توجه و این حسِّ مسئولیت و این مدیریتِ خوب مخصوصا تو این لحظه‌هایی‌ که ذهنم شدید درگیرِ اون سه تا کوهنوردِ جوون گروهِ آرش هست که خبری ازشون نیست، برام نه تنها خیلی‌ زیاد قابلِ تحسینه، که خودش درسِ بزرگی‌ هست. مرسی‌ خدا


Bonjour Michel,

Un petit mot pour t'informer du temps d'hélico que mon équipe a besoin en août la semaine que tu seras à Umiujaq.

L'été dernier Parvin et moi avions installé 8 microstations hobo. Essentiellement, il s'agit de relever les données acquises et de reprogrammer les hobos. Néanmoins, au cas où elles seraient brisées, Parvin en apportera 2 nouvelles pour en remplacer.

1) 2 hobos au LEC:

Yves Bégin nous a aimablement offert de s'en occuper donc Parvin n'aura pas à s'y rendre.

2) 2 hobos au BGR et 4 hobos à la vallée de la Nastapoka;

L'an dernier nous avions installé les 2 sondes au BGR lors d'une 1er visite au site avec Denis et les 4 hobos de la vallée Nastapoka alors que tu prenais des relevés avec Maude au BGR. Comme en principe, nous n'avons qu'à relever les données et reprogrammer, les 6 hobos pourraient être relevés le même jour. Parvin peut le faire seule à condition que le pilote surveille les ours!

Toutefois, s'il fallait en remplacer ou les réparer, Parvin aurait à y retourner une seconde fois. Dans ce cas, Parvin aurait besoin d'un ou d'une assitante...

3) 1 hobo à Boniface

C'est toi qui avait installé ce dernier (MERCI!!). Jimmy a demandé la semaine dernière à Denis, s'il pouvait s'occuper de prendre les données et les coordonnées GPS de la sonde lors de sa visite à Boniface.   Tout comme l'an dernier, ca pourrait être aussi la personne qui accompagne Denis qui le fasse.  Sachez toutefois que Parvin est volontaire pour se rendre à Boniface si besoin.

4)  Village d'Umiujaq

Nous avons aussi d'autres hobos du village d'Umiujaq. Parvin pourra les relever durant son séjour. Esther aura des étudiantes sur le terrain...j'espère qu'une d'elles pourra accompagner Parvin. Si non, Parvin devra trouver quelqu'un (guide) au village pour l'accompagner.  

5) Séjour de Parvin

Parvin va se rendre à Umiujaq à compter du dimanche 11 août pour profiter de l'hélico.  Elle prévoit rester une semaine. Elle va aussi laisser un poster décrivant ses travaux au LHC. J'ai mentionné ci-dessus qu'elle aurait  besoin d'une personne pour l'accompagner à l'occasion. Toutefois, Parvin est disposée à aider les étudiantes d'Esther ainsi que Maude dans leur relevés durant son séjour à Umiujaq.

MERCI BEAUCOUP Michel de ta colllaboration.
N'hésite pas à communiquer avec Jimmy (professionnel de recherche à l'INRS) si tu as besoin de plus d'info.

Bien cordialement,

Monique à Melbourne

۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

۱. این ۳-۲ روزه فکرِ این بچه‌ها بودم ولی‌ از بعد از ظهر که "ل" (خودش و شوهرش از بچه‌هایِ گروهِ کوهنوردی آرش هستند) رو دیدم و از شون گفت دیگه از ذهنم بیرون نمیرند و این ترانه  رو روی تکرار گذاشتم و خودم هم با همه غمی که براشون تو دلم هست، این تیکه :"طاقت بیار--تو سردیِ شبهایِ تار!" رو با یادِ اونها و انرژیِ مثبت تکرار می‌کنم. خدا کنه که پیدا بشند ... 

۲. هوایِ این روزهایِ کبک دیوانه است، و امروز اوجش بود. یک حلقه تکراریِ ۱۰ دقیقه آفتابی‌ و گرم، ۱۰ دقیقه بارندگیِ شدید. کنارِ خونه "آ" درخت شکسته شده و برق هم قطع شده. من هم اون موقع تو خیابون بودم، رفته بودم پیاده روی تو خیابون سنت‌ژان که پر بود از توریست و مردمِ شهر. این دو تا عکس هم به همین فاصله کمِ زمانی‌ از یه جا گرفته شده.











۳. عصر‌ی به مناسبتِ تولدِ "آ" که دوشنبه بود و به خاطرِ کار نمی‌تونستیم دورِ همی‌ کنیم، دو سه ساعتی‌ خونه "ن" گذروندیم، خوب بود. بعد هم با "آ" دوری زدیم تا آبشارهایِ مونت‌مورنسی. 

۱۳۹۲ تیر ۲۸, جمعه

پوستری از قسمتِ اولِ پروژه و نتایجِ کارهایی که این ۳سال تو مناطقِ شمالی‌ انجام دادم رو برایِ مرکز مطالعات و تحقیقاتِ مناطقِ شمالی‌ (CEN) آماده کردم که ۵شنبه فرستادم جیمی ببینه و نظرش رو بده. امروز هم  رو نظراتی که داده بود صحبت کردیم و اونهایی که از نظرم قابلِ قبول بود رو انجام دادم و فرستادم برایِ مونیک. امیدوارم فرصت کنه و به موقع با تصحیحات و نظراتش برام بفرسته که باید تا قبل از رفتن به Umiujaq تموم شده باشه که یک نسخه هم باید بدم به سایتی که مرکز تو مناطقِ شمالی‌ داره. 

۱۳۹۲ تیر ۲۷, پنجشنبه

دلم، یک شاخه گل‌ِ مریم  میخواد!
که عطرش بپیچه تو خونه
که صبح، چشمام به رویِ گلبرگ‌هایِ سفید و خوشگلش باز بشه 
چند روزه که دلم یک شاخه گل‌ِ مریم  میخواد!

پ.ن. تا به حال تو این شهر، گل‌ِ مریم ندیدم!

۱۳۹۲ تیر ۲۶, چهارشنبه

۱. امروز صبح، باز وقت آزمایش خون داشتم، بارِ سوم. دو تایِ اول به فاصله یک هفته و این بار، طبقِ تجویزِ پزشک، باید بعد از یک ماه انجام می‌شد که چند روزی دیرتر شده، آزمایشگاه اینجوری وقت داد. ساعت ۱۰:۳۰، فقط هم خون. طبقِ کد بندی دو تا برگه‌-ای که بهم داده بودند و نوعِ آزمایش‌ها رو مشخص کرده بودند حرفی‌ از ناشتا بودن نبود. خانومه، همینطور که سوزن رو آماده میکنه و بالش کوچیکی رو می‌گذاره زیرِ دستم، به خوشرویی تلفظِ اسمم رو می‌پرسه و اینکه به چه زبونی هست. بهش میگم و در ادامه میگم که : خانمِ دفعه قبل گفته که با سوزن خیلی‌ ظریف و از این نقطه دستِ راستم خون بگیرید، چون رگم بد پیدا میشه و بارهایِ قبل چند بار رو هر دو دست امتحان کردند. نگاهی‌ میندازه به دستم و همینطور که تسمه الاستیکی رو رویِ بازوم تنگ میکنه میگه نه، رگت عالیه، احتیاجی نیست! به سادگی‌ و بدونِ تکرار، خون رو میگیره تو دو یا سه لوله، بهش میگم شما چه خوب و حرفه‌ای هستید! میگه: رگ دستِ تو به این هوایِ آفتابی و خوب جواب داده! بازیِ واژه‌ها و خوشامد گویی  ....  امروز هواشناسی دمایی که احساس میشد رو زده بود حدودِ ۵۰درجه!  یه روزِ آفتابی و خیلی‌ گرم، رطوبتِ بالا ...

۲. تو مسیر سر میزنم به  نون‌فروشی محبوبم که یه مغازه قدیمیه و نون‌هاش متفاوتند و خوشمزه، که صاحبش در دورانِ جوونیش تو سوئیس با یه ایرانی دوست بوده، و نونهایی که خیلی‌ دوست دارم رو میگیرم. خودش رو تو خیابوم دمِ مغازه بغلی در حالِ خوش و بشکردن با خانمِ فروشنده همسایه میبینم و سری برایِ هم تکون میدیم. اینجا که پره از فروش‌گاه‌ها، کافه‌ها و رستورانهایِ زنجیره‌-ای، من می‌گردم یه جاهائی رو پیدا می‌کنم که خاص باشند، قدیمی و اصیل، که اهلی بشند، که بشه اهلیشون شد، که وقتی‌ وارد بشی‌ بدونه چی‌ میخوای، نخواد بپرسه، احوالِ سگش رو بپرسی‌ به اسم، اون حالِ خونواده‌ت رو بپرسه، باهاشون گپی‌ بزنی‌ از هوا، از سفر، از اینویت‌ها، از ... من آدمِ سلام علیک‌ام!  معاشرتِ ساده، بودن... نه مثلِ هزاران مشتریِ فروشگاه‌هایِ بزرگِ زنجیره‌-ای، نه مثلِصندوق‌دارهایِ رنگارنگ که این ماه هستند ماهِ دیگه نه ... 

۳. موندم خونه به کار، یه سر عصری رفتم بیرون که بارون گرفت، نم‌نم بود برگشتم خونه. ولی‌ هواشناسی پیش‌بینی‌ِ یه رگبارِ خطرناک کرده بود.حالِ گرفته و بی‌-حوصله‌گیم با آسمونِ خاکستریِ دلگیر، بارون تند، و اینکه برنامه استخر و دوچرخه‌سواریِ بعدش رو کنسل کردم، بیشتر شد. برایِ تغییرِ حال و اوضاع، درس و بحث رو جمع کردم و فیلم دیدم، چه فیلمی هم، "بغض"! هر چقدر داستان تلخ بود و درد داشت، خودِ فیلم و ساختش عالی‌ بود، بازیگرها محشر، استانبول هم که .... 

۴. دیشب افطاری خونه درا بودیم، دورِ همی‌ خوبی‌ هست. افطاریِ آنها با ما فرق میکنه، همه غذا‌ها تند، خیلی‌ تند! با چایی، شیر و آبِ جوش و کلا نوشیدنی‌ِ داغ هم شروع نمیکنند. آب و خرما و بعد هم سوپِ خیلی‌ تندی که اسمش هست شوربا! و سالادها و غذا‌هایِ تندِ مختلف و بعدش هم قهوه غلیظ و دیگه سالادِ میوه و ... یعنی یک سر از وقتی‌ که اذان گفته میشه میخورند تا، گاهی‌ مثلِ این شبها که تا سحر هم خیلی‌ وقت نیست، تا سحر. روزه گرفتن تو این روز‌هایِ گرم و بلند از ۳:۳۰-۳:۰۰ صبح تا ۸:۴۵ عصر، خیلی‌ اعتقاد و اراده میخواد!

۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه

صبحِ زود رفتم پیاده‌روی، ۲ ساعت کنارِ رود سنت لوران، بندرِ قدیمی‌ و تا بندرِ اصلی‌ کبک. آفتابِ تند و سوزان، هوایِ گرم و داغ.
این فرهنگِ استفاده از روزهایِ آفتابی به خاطرِ آب و هوایِ اینجا باعث شده که من از هیچ روزِ آفتابی نگذرم، خودم هم که عاشقِ تحرک و ورزش‌هایِ بیرونی، اینه که رنگی‌ شدم، البته سفید نبودم، بهتره بگم  پر‌رنگ شدم، ترکیبی‌ از رنگِ قهوه‌ای، و .... حالا برنزه یک دست و شیک نیست، ولی‌ خوبه، تنالیته شکلاتی، شیر شکلاتی و ...

بعد از یه دوشِ آبِ سرد، رفتم دانشکده. کلی‌ کار داشتم. با مونیک و جیمی جلسه داشتیم، مونیک فردا میره ملبورن استرالیا برایِ شرکت در کنفرانسِ IGARSS2013. قبل از این که برگرده من میرم مناطقِ شمالی‌. از اونجایی که امسال تنها میرم، بیشترِ وقتِ جلسه سفارش میکرد به اینکه تنهایی نرم برایِ نصبِ سنسورها، حتما با خودم همراه ببرم. وقتی‌ میرم جایی‌، حتما به کسانی‌ که اونجا هستند اطلاعاتِ کامل بدم که کجام میرم و کی‌ برمی‌گردم، اگر دیر کردم از چه ساعتی‌ دنبالم بیان، و .... بیشتر از تاکید به کار و نتایج به مسائلِ امنیتی سفارش کرد. انقدر گفت که بدتر من رو هم نگران کرد، بهش اطمینان میدم که همه این موارد رو رعایت می‌کنم، اگر کسی‌ هم  نبود با یکی از اینویت‌ها میرم مثلِ دو سالِ گذشته.
برایِ بلیت ایمیل زدم به اژانسی که همیشه این کار رو برامون انجام میده.
برایِ جا هم که مونیک هفته گذشته، خودش اقدام کرده، با این حساب مطمئن‌م که یک تخت دارم زیرِ یک سقف و تو چادر قرار نیست بخوابم، حتی اگر خیلی‌ هم شلوغ باشه.

این دو سه تا عکس رو امروز صبح تو مسیرِ پیاده‌روی با موبایل گرفتم.




۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

باز امشب افطاری دعوتم، منتظرِ بچه‌هام که بیان و با هم بریم
امروز هوا خیلی‌ گرم بود، آفتابِ تند
از صبح خونه بودم، از ساعتِ ۱۷:۰۰ تا ۱۷:۴۵ با کیم و درا رفتیم استخرِ سربازِ نزدیکِ خونه.
خیلی‌ دلم میخواد از این آدمهایِ رنگارنگ عکس بگیرم، یواشکی، از بچه‌ها، از این آدمهایی که تنشون پرِه از تتو، یه عالم جینگیل پینگیل آویزون کردند از خودشون، از پیرمردهایِ همجنسگرا و کلا از تنوعِ آدمها، از همه تفاوتها .... حیف که عکاسی ممنوعه
کبک، شهرِ ساحلی نیست، درسته که رودِ بزرگِ سنت‌لوران از توش می‌گذره و کلی‌ دریاچه طبیعی و مصنوعی‌ داره ولی‌ ساحلی نیست در کل، با اینحال، حال و هوایِ این منطقه، تو تابستون کم از شهرهایِ ساحلی و پلاژ نداره
مردها با یک تک شلوارک و خانومها معمولاً با بیکینی، حالا گاهی‌با یه شلوارک یا دامنِ خیلی‌ کوتاهِ جین مشغولِ دوچرخه‌سواری، اسکیت، ریلکس، و ...
از ساعتِ ۱۸:۰۰ تا ۱۹:۰۰ هم با "م" رفتیم دوچرخه‌سواری کنارِ رودِ سنت شارل که خیلی‌ خوب بود. "م" دوباره برگشته به این منطقه، یک سالِ گذشته رو اون سرِ شهر و تو یه جایِ آروم و قشنگی زندگی میکرد که یک ساعت ، یک ساعت و نیمی با اینجا فاصله داشت. حالا که نزدیک شده دیگه راحت میشه برنامه پیاده‌روی، دوچرخه‌سواری، عکاسی، درس‌خوندن تو کافه رو گذاشت
برای امشب یه ظرف فالوده طالبی آماده کردم، دیشب دیدم که از بس خوراکی هست، بهتره یه چیز سبک و خنکی ببرم، کیک و غذایِ گرمِ چرب و شیرین کمتر طرفدار داره
امروز مهتاب رو دیدم و حرف زدیم، البته به لطفِ اسکایپ، تصویر شفاف نبود خیلی‌، ولی‌ همون هم خوب بود، چه دلم وا شد. 

چه تصمیمها گرفته بودم برایِ این ۲ ماه ... که برم بشینم تو اون باغِ قدیمی‌، رو اون تختِ چوبیِ کنارِ جوب با صدایِ آبِ روون،صدایِ پرنده‌ها، قارقارِ کلاغ که خوش‌خبرش می‌دونیم و نویدِ مهمون، صدایِ ممتدِ دارکوب بر تنه درخت، بشینم رو اون قالیچه قرمز دستباف که خیلی‌ عمر کرده و پا خورده، تکیه بدم به تنه اون چنارِ قدیمی، کتاب و دفترام رو ولو کنم دورم، گوشیِ سفید تلفن هم کنارشون، هر چند دقیقه هم مامان از پنجرهٔ آشپزخونه نگام کنه و با خوشحالی بگه یعنی‌ واقعا تو، خودتی که اینجا نشستی؟! بعد هم روش رو به آسمون کنه و بگه: خدایا شکرت‌، تازه هی‌ هم با اون  دردِ مزمنِ پاشاز پله‌ها بیاد پایین و یه بار چاییِ تازه دمِ خوشرنگ و عطر بیاره، یه بار میوه دست‌چینِ خوشمزه و خلاصه تا وقتِ ناهار یا وقتِ شام! من هم یه خرده درس، یه خرده کار، یه خرده خوندن، گاهی‌ نوشتن، بیشتر تلفنی با دوست و فامیل حرف زدن و قرارِ دیدن گذاشتن!

بازی تخته نرد با آقاجون،  که : یه دست بزنیم بابا؟! بگم بزنیم. اون تخته نردِ قدیمیش که پره از خاطراتِ خوب و آدمهایِ رفته و مونده، رو بیاره و شروع. برایِ هم کری بخونیم،  با صدایِ خش‌دارِ قشنگش بگه: جفت شیش، چهار و دو و .... تاس‌هایِ کوچیک و خوش دست رو بینِ انگشت‌هایِ کشیده‌ش بچرخونه و با گفتنِ کلش دره بریزه و همون بیاد که میخواد، بازی ادامه داره، کری هم: کاری کنم که چهار سوارِ سرنوشت برات گریه کنند، نه بابا، مهرِ پدری مانع میشه که چهره ت رو غمگین ببینم، میگیم و میگیم تا، کسی‌ که می‌‌بازه می‌خونه: تاس اگر خوش نشیند همه کس نرّاد است! بینِ بازی وقتِ خوبیه برایِ گفتن از ناگفتنی‌ها: آقاجون، یک کسی‌ .... سرش رو می‌آره بالا و با اون نگاهِ نافذ ومهربون از پشتِ عینکش، بهت این حسّ و میده که  یه دنیا اعتبار پشتته، حرفت رو بزن، راهت رو برو و ...

از ساعتِ ۹ و ۱۰ به بعد هم برادرزاده، خواهرزاده‌ها سر و کلشون پیدا میشه،‌ای خدا.... زندگی‌، شادابی، صفا و....

مهسا هم که برگشت ایران و میخواد که بمونه، میگه آدمِ بیرون زندگی‌ کردن نیست، شاید سالهایِ آینده بیاد برایِ ادامه تحصیل ولی‌ حالا نه، میگه تجربه خوبی‌ بود، بزرگ شدم، تغییر کردم، آدمهایِ جاهایِ دیگه رو شناختم و ....

چه برنامه‌ریزی کرده بودم برایِ این دو ماه، تئاترِ و سینما با مهتاب و مریم، کوه و گلگشت با دوستهایِ گروه کوهنوردی، دورِ همی‌‌هایِ فامیلی، دیدنِ بچه‌محلها، دوستهایِ قدیمی‌، شبِ جمعه‌ای قبرستونِ محل، نمازِ عید فطرِ مسجد و دیدن بزرگانِ محل که دیگه به خاطرِ بالابودنِ سنّ کمتر از خونه بیرون میا‌ن مگر به مناسبتی، عمقزی‌ها که نمیدونم چندتاشون الان هستند، و .... 

صد البته که باید کارم رو هم انجام می‌دادم و هفته‌ای یک گزارش برایِ مونیک می‌-فرستادم...

مونیک گفت بعد که از مناطق شمالی‌ برگشتی‌ برو. بهش گفتم نه دیگه فایده نداره، شاید برایِ تعطیلاتِ کریسمس. شبِ یلدا رو اونجام، اگر خدا بخواد، به برادرزاده‌ها گفتم، از حالا قولِ برف‌بازی بهشون دادم، باید همین که از سفر برمی‌گردم بلیطم رو بگیرم که بدونم رفتنیم که به خاطرِ هیچ چیزی تغییر نکنه و اون تاریخ بشه یه مرجع، یه تاریخ که یاد‌آوریش شوق و ذوقِ زندگی‌ رو بالا ببره!

 بعد دوباره برگردم و زمستون اینجا و ادامه زندگی‌ .... 

۱۳۹۲ تیر ۲۲, شنبه

امشب افطاری دعوتم، یه مهمونی‌ِ دوستانه ۱۵-۱۰ نفره، مهمونها از همه جایِ دنیا هستند، تنها ایرانی منم، تصمیم گرفتم  یه چیزی از سفره افطارِ ایرانی درست کنم ببرم براش. بینِ حلیم، شیربرنج، شله زرد و حلوا، آخری رو انتخاب کردم، حلوا!
در حالِ درست کردنش هستم که دوستم (میزبان) زنگ زده و لیستِ غذاهایی که برایِ امشب درست کرده رو میگه و ادامه میده که یه خواهش دارم ازت، میخوام برنج رو تو درست کنی‌، سبکِ ایرانی! 

پ.ن. بویِ هلُ گلابُ زعفرون این آپارتمانِ کوچیک رو برداشته، عطرِ حضورِ مامان... چه دلم برات تنگه "عزیز"، دلم تنگه برایِ صفایِ اون خونه وقتِ افطار...

۱۳۹۲ تیر ۲۱, جمعه

آخرِ هفته گذشته مهمون داشتم، دوستی‌ که وقتی‌ ایران بود از طریقِ این وبلاگ با هم آشنا شدیم و الان ساکنِ مونترال هست. یه دوستی‌ِ خوب!

یکشنبه دو هفته قبل تو کافه Van Houtte سرِ چارراه نشسته بودم با بهار و خواهرش که مهمون اومده بود، که یه صدایی پشتِ سرم گفت: وای، صدایِ فارسی‌ حرف زدن! برگشتم یه دخترِ نازِ چشم رنگی‌ بود. نشست کنارمون گفت چند روزی هست اومده کبک، هیچ جا رو نمی‌شناسه، اینجا کار پیدا کرده، و همسرش هم اینجا نیست و .... کمی‌ که حرف زدیم، شماره و ایمیل بهش دادم و از انجمنِ ایرانیها و همینطور فعالیتهاش گفتم که اگر مایله بهش این ارتباط رو بدم. تنهاییها اینجا خیلی بزرگند و عمیق! درسته این همسر داره ولی‌ همسرش یه شهرِ دیگه هست. خلاصه بیشتر که آشنا شدیم، فهمیدم از بچه‌هایِ کوهنوردِ گروهِ آرش هستند.
شنبه هم برنامه پیک‌نیکِ انجمن بود، که با شوهرش اومدند. با اون، که چند تا دوست مشترک پیدا کردیم، کلا مرامِ بچه‌هایِ کوهنوردی متفاوته. پاراشوتینگ و این حرفها کار میکنه، اصرار میکرد که بیا پاراشوتینگ. تصمیم دارم یه روز برم. روزی رو که هماهنگ کردیم، افطاری دعوتم خونه دوستم که قرارش رو به روزِ دیگه‌ای انداختیم.

این روزها فستیوالِ موسیقی و تابستونیِ کبک هست، که با دوستان همون شبِ بعد از پیک‌نیک رفتیم، بچه‌ها رو به هم آشنا کردم، دیگه شکل گرفتنِ دوستیها با خودشون و خدا‌شون!

۱۳۹۲ تیر ۱۸, سه‌شنبه

فیلمِ   "سنگِ صبور" با بازیِ "گلشیفته" رو دیدم. عالی‌ بود، تلخ بود، دلم سوخت برای زن، زنانگی، زن بودن، بیچاره زنِ شرقی‌، زنِ جهانِ سوم... ولی‌ بدتر از اون، بدبخت مردِ جهانِ سومی‌، مردِ شرقی، هر چند که همه قانونهایِ اونجا به نفعش باشه.... مردی که "جنگیدن" رو بهتر از "عشق ورزیدن" بلده... مردی که بوسیدن، لمس کردنِ زن و لذت بردن رو نمیدونه... تن‌ِ اسلحه رو بهتر از تن‌ِ یه زن میشناسه ... زنها راهش رو پیدا میکنند، حتی اگر مدام بترسند، حتی اگر همیشه سایه وحشت از مرگِ ناموسی بالا سرشون باشه، لبخند ناخوداگاهی که  با یاداوریش به لبشون می‌شینه، قشنگه.... دلم سوخت با لحظه لحظه‌هایِ این فیلم، تهِ تهِ دلم ....
زیباییِ طبیعی، خوش‌قوارگی تو هر لباسی میدرخشه، تو برقع، لباسهایِ گشاد و بی‌ قواره، حتی گونی... "گلشیفته" عالی‌ بود!

۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه

"آیریس" رو که یادتون هست؟ همون دخترِ آلمانی که حدودِ ۲ سال پیش همخونه بودیم. گاهی‌ ازش مینوشتم، از عاشق شدنش، پروانه‌هایِ تو شکمش، اون پروانه‌هایی‌ که مردند! خب، بعداز‌ظهری، بهم ایمیل زد رو فیس‌بوک که اگر هستی‌ با هم یه قهوه بخوریم، میخوام باهات حرف بزنم. تو دفترِ مونیک بودم، گفتم وقتم آزاد بشه بهت خبر میدم، یه خرده بعدش تو راهروِ توالت به هم برخوردیم، با یه لبخندِ قشنگ دستِ راستش رو آورد بالا و همزمان با پخش شدنِ خنده تو صورتش دستش رو تو صورتم تکون داد، چشمم خورد به یه حلقه خیلی‌ خیلی‌ ظریف تو انگشتش، گفت طلایِ کاناداست با ۹ تا سنگِ ظریف. گفت که روزِ ۲۴ ژوئن، یعنی‌ روزِ کبک مصادف  با روزِ  Saint-Baptiste که رفته بودند پارک، دوست پسرش زانو زده و ازش درخواست ازدواج کرده! براش خیلی‌ خوشحال شدم، خیلی‌ زیاد.

زمان چه زود می‌گذره، اولین باری که نامزدش رو دیدم، در واقع آورد که به من معرفی‌ کنه، یه روزِ آفتابیِ تابستونی مثلِ همین روزها بود و من فروشگاهِ صنایع دستی‌ شرقی‌ کار می‌کردم، یادمه اون لحظه تو دلم و شب تو خونه بهش گفتم: خدا من رو بکشه با این انتخابهایِ تو! تو به خودت هم نگاه میکنی‌ وقتی‌ کسی‌ رو انتخاب میکنی‌؟ فیزیک و شیمی‌، خونواده، فرهنگ، ال‌، بل، کوفت و زهرمار رو هم در نظر میگیری؟! آخه ازدواج که هدف نمی‌تونه باشه! آرزوش بود که ازدواج کنه و بچه دورگه داشته باشه. چه روزهائی بود.... چه زمان زود می‌گذره!

خیلی‌ خوشحاله و آروم، میگه که بعد از تموم شدنِ درسِ پسره میرن که تو کشورِ اون زندگی کنند. یه کشورِ کوچیک و دور، اون طرفِ استرالیا. خونواده پسره هم تو روستا هستند، و تفاوتِ فرهنگی‌ خیلی‌ زیاده. این یکی‌ دو سالی‌ هم که درسه تموم شده، دنبالِ یه کارِ جدی نگشته، نیمه وقت تو همین دانشکده با استادها کار میکنه، منتظره که کارِ اون تموم بشه. مطمئن هست که تو کشورِ اون شغلِ خوبی‌ رو پیدا خواهد کرد و میگه، بچه هام دورگه های‌ خیلی‌ خوشگل خواهند شد. 


براش خیلی‌ خوشحالم و امیدوارم که این خوشحالی، آرامش و عشق رو تا به آخر در کنارِ مردش داشته باشه و از انتخابش پشیمون نشه، هیچوقت!

واقعا زندگی چیه غیر از همین داشتنِ آرامش و عشق؟!  گاهی‌ که در حالتِ  کلی‌ مقایسه می‌کنم با دخترهایِ ایرانی تو همین سطح و تقریبا با همین شرایط، از خودم می‌پرسم که ما دنبالِ چی‌ هستیم؟! پیشرفت، موفقیت، شهرت، و .....؟!!! زوج‌هایِ خوبِ زیادی رو دیدم که به خاطرِ جاه طلبی و رفتن دنبالِ زندگی‌ِ عالی‌ و خوب، زندگیشون از هم پاشیده شده و .... به اون چه که می‌خواستند رسیدندن ولی‌ آرامش، عشق، همراه بودن و ...، نه!!!
شاید نمی‌دونیم از زندگی‌ چی‌ میخوایم؟! اصلا تعریفِ "زندگی‌" چی‌ هست؟! هدف چیه؟!

۱۳۹۲ تیر ۱۶, یکشنبه

این روزها، بدجور بی‌حوصله‌ام. خوشبختانه قرص آهنی که هر شب یه دونه به تجویزِ دکتر میخورم اثر داشته و دیگه از اون خستگی‌، کسلی و بی‌-انرژی‌ای خبری نیست. ولی‌ چی‌ ... یه جورایی بی‌-حوصله‌-ام، الکی‌، خیلی‌ الکی‌ !

هفته پیش باز تعطیلات طولانی بود، یعنی‌ دوشنبه اولِ ژولای به مناسبت تولدِ ملکه الیزابت و روزِ کانادا تعطیل بود. یکشنبه‌ش، بر حسبِ اتفاق و بی‌-هیچ هماهنگی‌، خانوم دائیم و خاله کوچیکه در طولِ روز به من زنگ زدند و کلی‌ دلتنگی‌ و احوالپرسی. خب تا اینجاش خوشحال کننده بود، ولی‌ غروب که شد و رفتم خرید، یهو نگران شدم که نکنه اتفاقی‌ افتاده و این دو تا با هم زنگ زدند.

صبحِ زود به وقتِ ایران به مامان زنگ زدم که خدا رو شکر خوب بودند. حدودِ نیمه شب بود که میخواستم بخوابم که یهو تصمیم گرفتم این ۲ ماه رو برم ایران، نه به عنوانِ تعطیلات، برم اونجا بشینم بنویسم. یه مرور کردم به کارهایی که باید انجام بدم و از اونجایی که مونیک یه باری تو حرفهاش، تاریخِ سفر به مناطقِ شمالی رو سپتامبر تعیین کرده بود،و خودش هم که حداقل یک ماهی‌ نیست و میره سفر،  و همینطور تصاویر SMOS تا ۲ماهِ دیگه در دسترس نیستند من هم این تصمیم رو گرفتم.


حالا قبل از اینکه باهاش صحبت کنم، با مسولِ ساختمون حرف زدم که این دو ماه آپارتمان رو تحویل بدم، دنبالِ بلیتِ مناسب و فکرِ تهیه سوغاتی و .... بودم و مطمئن که با این شرایط مونیک هم قبول میکنه، همه اینها کلی‌ شور و انگیزم رو برده بود بالا. سه‌شنبه مونیک مرخصی بود، بلیطی که سرچ کرده بودم، کلی‌ کشید روش با اینحال من تصمیمم رو گرفته بودم و به دوستانِ نزدیکم هم گفتم. ظهرِ روز ۴شنبه، تو مرکز تحقیقاتِ مناطقِ شمالی‌ دیدمش، همینطور سرپایی قبل از جلسه‌ش با هم حرف زدیم و موضوع رو گفتم که گفت سفرِ تو هفته دومِ ماهِ اوت هست، یعنی‌ حدودِ یک ماهِ دیگه، و تنها هستی‌، تو جلسه امروز تاریخِ دقیقش رو معلوم می‌کنیم، چون باید با هلی‌کوپتر و خونه هماهنگ بشیم. روزِ بعد هم میشل گفت که مونیک ایمیل زده که تاریخِ سفرِ من با اون یکی‌ باشه که همکاری داشته باشیم، این هم از این! 

گاهی‌ فکر می‌کنم زیادی دارم خودم رو لوس می‌کنم، به طورِ متوسط ماهی‌ یه بار سفر میرم، کاری یا غیرِ کاری، در کنارِ درس و تحقیق هم برنامه‌هایِ اجتماعی و شخصیم رو دارم، با این حال تقی‌ به توقی  میخوره چمدون دمِ در که یه سفر برم ایران، انگار همین بغلِ گوشه، یا من درآمدِ آنچنانی دارم، کسی‌ ندونه حالا فکر میکنند اونجا چه خبره، فرش قرمز هم پهن نکردند والله، کسِ خاصی هم غیر از خونواده، فامیل، دوستانِ قدیمی منتظرم نیست ولی‌ خب، فعلا تا الان، خونه برایِ من اونجاست، پیشِ "عزیز و آقاجون".  شاید نگرانیم بیشتر به خاطرِ سنّ و سالشونه، هر چند که خدا رو شکر سالم، خوب و فعالند ولی‌ خب .... بگذریم!

عکس: سفرِ Gaspé, روزی که رفتیم با کشتی رو Saint-Lawrence Golf برایِ دیدنِ وال! فرصت کنم چند تا عکس از اون سفرِ خوب و شاد، اون مناظرِ زیبا، و اون جاده ساحلی میگذارم

۱۳۹۲ تیر ۱۵, شنبه

کلاسِ سکوریسمِ مناطقِ دور خوب بود، ۲ روز و نیم. ۴شنبه، ۵شنبه از ساعتِ ۸:۳۰ تا ۱۶:۳۰  تو کلاس، و جمعه از ۸:۳۰ تا ۱۲:۳۰ تو یکی‌ از محوطه‌هایِ جنگلی‌ِ دانشگاه لاوال.
استاد که خودش یه امدادگرِ حرفه‌ای هم بود، یه بازیگرِ تمام عیار بود. مثل نمایشِ مونولوگ، از تماشاچیها برایِ نقش‌هایِ مکمل کمک می‌گرفت. 

و حواس جمع، دقیق... روز اول، آخرین لحظه‌ها، بعد از انجامِ آخرین کارِ عملی‌ که در واقع اجراش میکردیم، به یکی‌ از بچه‌ها تاخیرش و زود از کلاس رفتنش رو تذکر داد و به من هم موبایل نگاه کردن! اون فکر کرده بود که اس‌ام‌اس بازی‌ می‌کردم که در واقع این نبود، گاهی‌ برایِ دونستنِ زمان به ساعتش نگاه می‌کردم.

کلاس مختلط بود، ۱۲ نفر، ۶تا زن و ۶ مرد. این حالتِ فراجنسی زمانِ کار و درس رو خیلی‌ می‌-پسندم. کلی‌ سوژه و موضوع بود در ارتباط با مسائلِ سکسی‌، اندامهایِ متفاوت بدن زن و مرد که به راحتی‌ صحبت میشد، بدونِ نگاهِ جنسی‌. خب، البته کلی‌ می‌خندیدیم وقتی‌ که باید یک مشکل و خطرِ پیش اومده رو نشون بدی و اجرا کنی‌، یا فیلمش رو ببینی‌.
من دوره "امداد و کمکهای اولیه" رو تو ایران هم دیدم، اونجا هم کلاس مختلط بود، و باز مثلِ همیشه تفاوتها رو مقایسه می‌کردم. تقصیر نداریم، محدودیتها بدجور دست و پامون رو بسته، نگاهمون رو هم از اصل به فرعی‌یات کشونده!

 "Miche Allard" هم بود، از اساتیدِ معروفه که اسمش رو زیاد شنیده بودم، و مقالات و کارهاش رو هم ...  و اولین بار سالِ پیش Umiujaq دیدمش! که فکر کرده بود اولین باره که میرم مناطقِ شمالی‌، بعد هم متعجب هی‌ میگفت: "چطور تا به حال ندیدمت"! انگاری من یه عمر دیر می‌رسم!!!

در کل، دوره خوبی‌ بود!