۱۳۹۶ تیر ۲۸, چهارشنبه

یکماه گذشت آقاجون

 یکماه گذشت آقاجون، یکماه از تلفنی که خبر از آوار دنیا به سرم داد، یکماه از آخرین بوسه سرد به صورت نازنینتون تو حیاط مسجد محل، یکماهه که رفتید و دنیا همه رفت با شما، یکماهه که تو انکار زندگی میکنم انکار رفتن همیشگیتون.... زمان تماسم به ایران رو هم تغییر دادم به ساعتهایی که معمولا شما خونه نبودید که نخوام بگم گوشی رو بدید به آقاجون. یا مامان نگه با آقاجون صحبت کن که خیلی خوشحال میشه من دوباره گوشی رو میگیرم. شما برای برگردوندن گوشی به مامان نگی وقت دخترم رو نگیر کار داره.... آقاجون.... تو این روزها که شهر کبک غرق در شادی و شور فستیوال تابستونیه من غمگین ترین و تلخترین لحظه هام رو در انتظار شنیدن حداقل یکبار دیگه شنیدن صداتون از پشت گوشی تلفن میگذرونم، من که انقدر دورم.... که براتون تعریف کنم، از این روزها، از کارهام، از کنفرانس و سفر پیش رو.... و شما با افتخار شعری بخونید، پندی یا مثلی... و من همچنان پرغرور از بودنتون..... آقاجون دلم تنگه.....