۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

کنارِ من ایستادند و دارند با هم صحبت میکنند، از بچه‌هایِ جدیدند. من هم مشغولِ سرخ‌کردنِ سیب‌زمینی‌ صداشون رو میشنوم. یکیشون میگه: فلانی‌ رو می‌-شناسی؟ استادِ دپارتمانِ شماست، اومده بود دپارتمانِ ما و دانشجویِ ایرانی میخواست، تو رو میشناسه، از من سوال کرد در موردِ کسانی‌ که براش درخواست فرستادند و اپلای کردند، و میخواست که نظر بدم در موردِ دانشگاه‌هایِ ایران، من هم گفتم شریف خوبه و تهران و ... اون یکی‌ ادامه داد که آره استاد‌هایِ  دپارتمانِ ما هم از من می‌‌پرسند، یه جوری میخواستند به هم پز بدند که خیلی مهمند و خب اینها هم نظر دارند تو پذیرفتنِ پذیرش‌ها. سرم رو بلند کردم و گفتم:خیلی‌ از کسانی‌که دانشگاه‌هایِ شریف، تهران، امیرکبیر و ... درس خوندند که حتما اونجا قبول نشدند، من خودم همین‌جا حداقل ۳ نفر رو می‌-شناسم که پدرهاشون عضوِ هیئتِ علمی‌ِ دانشگاه‌ بودند و اینها موقع تعیینِ رشته جاهایِ پرت زدند ولی‌ اومدند شریف، یا کسانی‌ که از سهمیه استفاده کردند، لطفا این دسته‌بندی‌ها و کلاس‌گذاشتن‌ها که مالِ ایرانه رو اینجا نیارید! ساکت شدند، یه نگاهِ بدی بهم کردند و آروم آروم رفتند کنار قابلمه‌هایِ خورشت، شنیدم که اولی‌ به اون یکی‌ گفت میخواستم یه چی‌ بهش بگم ولی‌ ملاحظه کردم! به رویِ خودم نیاوردم. 
 پیشِ خودم فکر کردم خوبه که اینها هنوز به جایی‌ نرسیدند و صاحبِ امضا نیستند ، بعد ما مینالیم از اینکه اونجا تو صفِ گذرنامه می‌-ایستیم، حقمون رو گزینش میخوره و... آدمها نمی‌دونند گاهی‌ با یک حرف و یا چرخوندنِ سرِ قلمشون می‌تونند زندگی و سرنوشتِ کسی‌ رو تغییر بدند.
متأسفانه هر جا میریم فرهنگمون هم می‌بریم، نمیایم حداقل گلچین کنیم خوب‌هایِ دو فرهنگ رو!


پ.ن. این عکس رو تو L'Île d'Orléan, Québec گرفتم و به سوژه ربطی‌ نداره! 

۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه


دیشب تا صبح نرم‌نرم برف بارید! اولین برفِ زمستونی!
کبکیها خیلی‌ منتظرش بودند. باز هم مثلِ پارسال، کرج زودتر از اینجا برف اومده!
کتاب و دفترم ولو دوروبرم رویِ تخت، چراغ‌ها رو خاموش کردم، فقط نورِ تلویزیون که اون هم با تغییرِ صحنه‌ها تغییر میکرد، پرده کرکره پنجره بزرگتر و قدی رو هم بالا زدم و یه فنجونِ بزرگِ دمنوشِ وانیلی‌پرتقالی به دست، در حالی‌-که بخارش با بویِ خوش به مشامم می‌رسید به تماشایِ رقصِ ذراتِ برف زیرِ نورِ خیابون و تابیده از ساختمونها نشستم. دلم میخواست برم عکس بگیرم ولی‌ خسته بودم و کار هم داشتم، پس فقط نگاه کردم، به ذهنم سپردم اون همه زیبایی رو...عالی‌ بود، خودِ آرامش! 

دیشب، "بهار" برای من "حلیم" نذری آورد و گفت که یکی‌ از بچه‌هایِ دانشگاهِ لاوال درست کرده و برای من رو، دوشنبه به اون دادند و این گذاشته تو یخچال تو دانشگاه و دیروز تونسته که به من برسونه، که صبحِ امروز میل شد!

یه سر رفتم دفترِ سلین، مسولِ ساختمون، که گواهیِ دانشجوییم رو بهش بدم بگذاره تو پرونده‌ام که چشمم افتاد به گلِ خوش‌رنگِ شمعدونی رویِ میز که تا به امروز اونجا نبود. اون رنگ قرمز حال و هوایی داده بود به اون اتاق، بهش میگم میشه یه عکس از این گل بگیرم؟! میگه میدمش به تو! تو خونه از اینها زیاد دارم، هی‌ شاخ و برگشون رو میزنم باز زیاد می‌شند، برات باز هم می‌آرم.

امروز، از خونه هم بیرون نرفتم، کارم هم پیش نرفته، فردا هم کلی‌ کار دارم. جلسه هم دارم با "آلن" و هیچ چیزی آماده نکردم برایِ ارائه!
کتابِ  "میمِ عزیز" از آقایِ محمد حسنِ شهسواری رو دارم آن‌لاین می‌خونم.
ازش خوشم میاد، برخلافِ کتابِ "شبِ ممکن".
لینکش رو میگذارم از وبلاگِ "خوابگرد" دانلود کردم.

۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه

بالاخره جمعه بعد‌از‌ظهرِ ۲۳ نوامبر، موفق شدم استاد راهنمایِ مینی‌پروژه رو ببینم، این قرار رو هم اواخرِ اکتبر گذاشت وقتی‌ که رفته بودم دفترش و گفتم سوال دارم، گفت جلسه دارم و خلاصه انقدر تو تقویمش گشت تا این موقع، جالب اینکه طبقِ نوشته خودش تو گزارش تایید این پروژه، جلسه هفتگی برایِ ارزشیابی پیشرفتِ کار از اصولِ ارزیابی هست!

کارِ زیادی کرده بودم، نتایج رو هم به صورتِ جدول و نمودار آماده کرده بودم، یه اشتباهی بود تو نتایج که برایِ همون هم رفته بودم پیشش ولی‌ وقت نداشت.،همه اون هفته‌ها، ذهنم شب و روز درگیرش بود، استرس و اضطرابش هم، باید تا آخرِ این ترم یعنی کمتر از یک ماهِ دیگه هم ازش دفاع کنم، ولی‌ هنوز به جایی‌ که راضی‌ باشم نرسیده.
حتی از مونیک هم سوال کردم گفت نمیدونم و باید از "آلن" بپرسی‌ چون تخصصش اینه.
 بارها همِ نتایج رو، رو رقم به رقم و روز به روز کنترل کردم، هر چه به ذهنم می‌رسید کردم حتی تکرارِ چند باره آزمایش با اون چه که فکر می‌کردم تصحیح‌هاته ولی اشتباه سرِ جایِ خودش بود.

هنوز سوالم رو پرسیدم، میگه: این فرمول غلطه و اصلش اینه! به خاطرِ همینه که نتایجِ تو هم دارایِ مشکل شده و من از اول می‌-دونستم بعد هم بلند می‌-خنده! جالب اینکه ایشون خودشون مقاله رو برام فرستادند و گفتند که حتما یکی‌ از روش‌هایِآنالیز، الگوریتمِ پیشنهاد شده در این مقاله باشه.
هیچ جوابی نداشتم به جز یه لبخند و اینکه سنگین‌و‌رنگین دفترش رو با گفتنِ آرومِ "آخرِ هفته خوبی‌ داشته باشید، تا جمعه بعد!" ترک کنم.
یکی‌ از شب‌هایِ هفته گذشته فیلمِ "یه حبه قند" رو دیدم. از همون وقتی‌ که تبلیغِ کوتاهش با چهره نرم و ملایمِ "نگار جواهریان" دیده بودم، دلم می‌-خواست که زودتر این فیلم بیاد رو سایت Persianhub و ببینمش. راستش به من نچسبید و همون اوایلش اون صحنه‌ای که زنها تو اتاق دورِ همند، نشسته و دراز کشیده و  حرف میزنند و شوخی‌ و خنده، فیلم رو قطع کردم. تا همونجاش هم به زور اومدم. تا همونجایی که دیدم، تک تکِ صحنه‌ها خوب بود و دیالوگ‌ها هم و... ولی‌ یه چیزی بود که حسِّ خوبی‌ نداشتم موقع دیدنش، یه حسی اذیتم می‌-کرد، مثلِ یک کیکِ خوش‌رنگی‌ بود که هر تیکه اش از یه‌جا باشه ولی‌ با هم خوب جا نیفتده باشن، همین مثال هم همون موقع که میدیدم به ذهنم رسید، و خب،  ندیدمش دیگه همین!

دو روز بعدش خونه "زارا" دعوت بودم، اونجا صحبت از این فیلم شد، همه خیلی‌ دوست داشتند و تحتِ تاثیر قرار گرفته بودند. شوهر زارا میگفت دو‌بار این فیلم رو دیده و هر دو بار هم بغض کرده و با همون بغض هم خوابیده چون یادِ بچه‌گیش و خونه پدربزرگش افتاده و به نظرش خیلی‌ واقعیه این فیلم. زارا که میگفت هر دو باراز اواسطِ فیلم کلی‌ گریه کرده. رضوان هم میگفت خیلی واقعی‌ بود این فیلم، کلی‌ یادِ خودم و خواهرام وقتی‌ دورِ همیم افتادم.
خب نظرها متفاوته و من نه فیلم‌شناسم و نه منتقدِ فیلم، ولی‌ حسم این بود و به نظرم یه چیزیش کم بود،‌ یه چیزی برایِ اینکه این همه صحنه زیبا و دیالوگ‌هایِ قشنگ رو یکدست بکنه، دلنشین و دلچسب!

۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه


خسته‌ام! خسته از این همه یکنواختی، این ریتمِ کند، این... میدونید دلم نمیخواد اینجوری شروع کنم، ولی‌ مدتهاست که خسته‌ام، دلم می‌خواد که زودتر درس رو تموم کنم. دلم هوایِ تازه می‌خواد، شهرِ تازه، کارِ نو، آدم‌هایِ جدید، رابطه‌هایِ خوب، هیجانِ نو و... دوست‌هایِ قدیمی‌، دوست‌ هایِ خوب!
همه این روز‌ها نوشتم، همه به پینگلیش گاهی‌ هم فارسی‌، عکس هم گذاشتم، پابلیش نکردم، نمیدونم چرا؟

از جمعه شب که میخواستم‌ رمانی‌ به زبانِ انگلیسی‌ دانلود کنم اشتباهی یه پیغامی رو هم تایید کردم که باعث شد کامپیوترم ویروسی بشه و تا دیشب کلی‌ خودم باهاش کلنجار رفتم، حتی کیم هم! کاری نتونستم بکنم و صبح بردم مرکز انفورماتیک دانشکده، نمیخواستم که کار به اینجا بکشه الکی‌ پولِ ساعت میگیرند و فردا پس‌فردا یه فاکتور می‌فرستند برایِ مونیک، ولی‌ چاره‌ای نبود.

از صبح با کامپیوترِ لابراتوار کار کردم ولی‌ الان اومدم کافه‌تریا نشستم و میخوام که این پست‌ها رو کامل کنم و پابلیش، یه جوری مثلِ حرف زدن می‌مونه، یه جور سبکی داره بعدش...


۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

جمعه به رضوان زنگ زدم که نمیتونم شب برم مهمون دارم، قبول کرد و گفت امشب کمک زیاده ولی‌ فردا ۸صبح اینجا باش، سیب‌زمینیها رو تو باید سرخ کنی‌، قبول کردم. سالِ پیش هم من این کار رو براش کردم، بیشتر از امسال هم کمک کردم ولی‌ اون موقع خودش تنها بود، ولی‌ امسال با علی‌ و پویا با هم شدند، پویا ازش خواسته، چون آخرین سالی‌ هست که کبکه، خانومش جلوتر درسش تموم شده و کار پیدا کرده و رفته مونترال.


نمیدونستم شقایق کی‌ میاد، به ایمیل‌هام هم جواب نداده بود، با این حال عصری خورشتِ قورمه‌سبزی گذاشتم، سالاد شیرازی، ماست و خیار و پلو زعفرونی، پیشِ خودم فکر کردم اگر مدتِ زیادی باشه که نرفته باشه دیدنِ خونواده‌ش این خوبه، که چه خوب هم بود!


قبل از ساعت ۲:۰۰ شب خوابیدیم و ۵:۳۰ بیدار شدم و صبحونه آماده کردم بعد هم دوش گرفتم و قبل از ساعتِ ۹:۰۰ صبح آشپزخونه رزیدانسِ دخترانِ دانشگاهِ لاوال بودم، فکر می‌کردم اولین باشم ولی‌ قبل از من دخترهایی که همونجا زندگی میکنند، اومده بودند پایین و مشغول بودند
از ۹ صبح تا تقریبا ۱۴:۳۰-۱۵:۰۰ یه سر رو پا بودم پایِ سیب‌زمینی‌ سرخ کردن، برایِ ظهر بینِ ۳۵ تا ۴۰ تا غذا دادند بیرون و برایِ شب هم بیش از ۵۰ نفر از بچه‌هایِ دانشگاه دعوت بودند.



آقایِ "میم" مثلِ هر روز زنگ زد، فکر میکرد مثلِ هر هفته بیرونم، کوهنوردی، پیاده‌روی، که میگم کجام و چرا. میگه تاسوعا‌عاشورا؟! به نظرم میاد مسخره میکنه، سریع به خودم تذکر میدم که تو که نمیبینیش، چه میدونی‌، قضاوت نکن. ادامه میده که تو همیشه برایِ خودت مشغولیت داری! کمی‌ رنجش هست تو لحنش، یا من اینطور برداشت می‌کنم، این میشه که از فرصت استفاده می‌کنم و میگم ببینید صادقانه میخوام یه چیزی بگم و اون اینکه تو این مدت که کم هم نیست و حرف زدیم، هیچ چیزی برایِ من تغییر نکرده و حسی به وجود نیومده! بهتره که دیگه ادامه ندیم و... 
فکر کنم تا آخرِ عمرش از هر چی‌ کلمه صادقانه، احترام و مشتقاتش بیزار باشه!



بچه‌های جدید زیاد اومدند و تقریبا اکثرِ دخترها دماغشون عمل کرده هست و همه هم تقریبا کج‌و‌کوله، چند تایی از پسرها هم.

با اینکه تصمیم داشتم بیش از سلام‌علیک جلو نرم، موقع برگشت دیدم کلی‌ به بچه‌ها ایمیل دادم که من جزوِ گیس‌سفیدها اینجا هستم اگر کاری داشتید تماس بگیرید!

مهمونی خیلی‌ خوبی‌ بود، همه خیلی‌ زحمت کشیده بودند و مدیریت و هماهنگیِ این کار به این بزرگی‌ هم با رضوان بود که عالی‌ بود!




۱۳۹۱ آذر ۴, شنبه

به این فکر می‌-کردم که چقدر برنامه زندگیم مشخصه حتی تلفنی اگر داشته باشم یا ایمیلی‌ یا چیزی که ... 
صبحِ جمعه، همون اولِ صبحی‌ یه ایمیل از شقایق گرفتم که برایِ مدتِ کوتاهی اینجا کارآموزی دارم و میخوام مزاحمت بشم!  سه‌شنبه ظهر تو استخر به یادش بودم و حالا...
دلم برایِ این دختر یه ذرّه شده

آدمِ غیرِ منتظره‌هام، سفرِ پیش‌بینی‌ نشده، مهمون سرزده، تلفن، ایمیل و ... هر چیزی که انتظار نداری، عمری اینجوری رفتم و حالا... روز‌هام خیلی‌ روتینه، مشخصه، خسته میشم از این همه با برنامه بودن! کار و پروژه و دانشکده به جایِ خود، درسته کلی‌ ارد و دستورِ پیش‌بینی‌ نشده هست از مونیک، ولی‌ اینکه خودت که هیچ حتی دوستهات هم میدونند، این ساعت و این ساعت میری استخر، این روز میری کوهپیمایی، این ساعت از روز کلاس رقص یا اینکه هر روز ساعت ۱۵:۰۰ تا ۱۵:۴۵ به درخواستِ چاولی دختر چینی‌ِ ۲ تا اتاق اون طرف‌تر میشینی‌ تو کافه تریا که باهاش فرانسه صحبت کردن تمرین کنی‌ و... یک‌ماهی‌ میشه که دوشنبه‌ها عصر هم با نوشی انگلیسی حرف میزنم باید سرعتم رو ببرم بالا باید این رو زبان اول کنم، باید جایِ زبان فرانسه رو بگیره...

دکورِ خونه رو تغییر دادم، زمستونی، رومیزی‌هایِبزرگتر با رنگ‌هایِ گرم قهوه‌ای، قرمز که سطح میز‌ها رو کامل بپوشونه، شکلات‌خوری‌هایِکوچیک خوشگل  پرمغز‌هایِ یکیش گردومخلوط با توتِ خشک باغ،، یکی‌دیگه بادوم وپسته وکشمشِ سبز، قوطی گردِ قرمزرنگِ سوهان، یه قوطی خوشگلِ محتویِ انجیرِ نخ کشیده خوشمزه، یه بسته کوچیک باقلوا رومیز‌ها هر گوشه همین هالِ کوچیک، هر طرف به چرخی تو همین یه ذرّه جا میتونی‌ دستت رو دراز کنی‌ و چائیت رو که بخار از روش بلند میشه با یه شیرینی‌ِ ایرونی‌ بخوری، گلدون‌هایِ سبز و سرحال مدلِ مثلثی کنج هالِ کوچیک ، کنارِ هم بینِ کتابخونه و پنجره باریک نشستند! 
روز‌هایی‌ که خونه کار می‌کنم، قوری چایی رو کتری و روی  شعله آروم، یه قابلمه کوچیکِ سوپ یا خورشتی چیزی هم کنارش، بخاری که ازشبلند میشه حسِّخوبی‌میده، گرمایِ مطبوع خونه...

آقایِ "م" میگه: توبا تنهاییت زندگی‌ میکنی‌ و این خوب نیست، به این عادت می‌-کنی‌!!! حالا اون چیزی از زندگیم نمیدونه، اون رو از رویِ عکس‌هایِ فیسبوک میگه. من نمیدونم یعنی‌ چی‌؟ یعنی‌ آدمِ تنها باید بمیره، یا منتظر بشه یکی‌ بیاد دستش رو بگیره بیره گردش یا بگه ببین اینجوری زندگی‌ کن، الان کلی‌ آدم اینور اونورِ دنیا تنهان و خوب زندگی‌ می‌-کنند، حالا فعلا این هم زندگی منه، تا بعد... کی‌ میدونه زندگی‌ چی‌ براش گذاشته کنار و چی‌ پیشِ روشه؟!

بعد، من نه تنها راضیم از این زندگیم که خوشحال هم هستم، دلم نمیخواد تنها بودن رو ولی‌ بودنِ یه آدم تو زندگیم وقتی‌ خوبه که از تهِ دلم شاد باشم نه اینکه بخوام نقش بازی کنم، از تنها موندن هم نمی‌ترسم، از تنها رفتن کافی‌-شاپ، رستوران، پارک، سفر و ... مگه این همه وقت چطور گذشته، توقع از کسی‌ نداشتم و ندارم، گاهی‌ اگر انتظاری هست از خونواده‌مه اون هم مامان، آقاجون، خواهر و برادرها، چون بی‌ شرط هم رو دوست داریم و... خدا رو شکر!


پ.ن ۱. بعد از تقریبا یک سال، بالاخره یک شبی‌ که خیلی‌ خسته و داغون بودم فرصت کردم به صفحه Goodread ام هم سر بزنم و به روزش کنم، این هم تنوعی دیگر برایِ هر از گاهی‌!!!!

 پ.ن۲. چه حسِّ خوبی‌ داره وقتی‌ میشنوی: وای چه قورمه‌سبزیِ مثلِ مالِ مامانم! آخ فسنجون، یادِ دستپختِ مامانم میفتم،مدتهاست که کشکِ بادمجون مثلِ کشکِ بادمجونهایِ مامانم نخورده بودم! (-:





۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه


شنبه۱۶امّ یه برنامه جنگل‌نوردی‌کوهپیماییِ خوب به سرپرستیِ لیزا رفتیم تو منطقه Beauport.
به خاطرِاسمش Le mont le relais le sentier l'horizon   من فکر می‌کردم مسیر افقی هست و بالا رفتن از کوه نیست.

تو این برنامه "کیم" هم بود، با اصرارِ زیادِ من اومده بود، تا آخرین لحظه متزلزل بود، باید میومد، وقتی کسی‌دو‌سه هفته مونده به ارائه تزش تصمیم میگیره همه چیز رو رها کنه و چمدونش رو برداره و بره یعنی‌ حالش خوب نیست، مخصوصاً اگر یک دخترِ آروم و با اصولِ شرقی‌ باشه!
باید میومد نه به خاطرِ اینکه عکاسِ خوبیه و عکس گرفتن رو دوست داره و حالش رو خوب میکنه، باید میومد چون هیچ آدمِ تنهایی نباید به اینجا برسه، هیچ کسی‌ تو هیچ جایِ دنیا نباید انقدر همه چیز بهنظرش سیاه بشه، دنیا ‌همش تاریکی‌ نیست... و چه خوب شد که اومد!









۱۳۹۱ آبان ۲۵, پنجشنبه

رسما پشتکارش رو تحسین می‌کنم، آقایِ "میم" رو میگم! نمیدونستم به چه اسمی ازش بنویسم که بی‌-احترامی تلقی‌ نشه،  آقایِ "ایشون"، آقایِ " خواستگار" یا... که فکر کردم بهتره به اسمِ خودش بنویسم.
به دلم ننشست اصلا، نمیخواستم ادامه پیدا کنه، بهونه‌ کردم دوری رو، مشخص نبودن وضعیتِ خودم و اینکه همین مساله در صورتِ وجودِ یک رابطه که اون موقع انتظار و توقعی هست ایجادِ مشکل میکنه، بهتره هنوز که حسی پیش  نیومده دیگه ادامه ندیم!

سه روز بعد تماس گرفت که حرف‌هات درست ولی‌ من اینطوری نیستم باید بیام ببینیم همدیگه رو، این وظیفه من هست که بیام، مدل مرد ایرونی‌ شد من باید این مساله رو مدیریت کنم، من ال‌ میکنم، من بل می‌کنم، بلیت میفرستم بیا اینجا یه سفر، ال‌، بل... از این طرف تنها جمله‌ایکه میگفتم: "بله، خواهش می‌کنم، مراحمید"، و تنها جمله بلند که "صادقانه بهتون بگم که من شرایطم نامعلومه و فکر می‌کنم اگر ارتباطی‌ پیش بیاد این مساله مشکل ایجاد میکنه!" ظاهرا ایشون شوخ هم هست، ولی‌ من حرفم نمیومد چه برسه به خنده، شوخیهاش هم از نوع شوخیهایِ من نبود! حتی سعی‌ هم می‌کردم که نیاد که نکنه یه وقت امیدِ اشتباهی بدم، این سخت‌تر میکرد کار رو برایِ من که با ترکِ دیوار هم می‌تونم حرف بزنم و بگو‌بخند کنم! یکی‌ دو بار به قدری عصبی شدم که دلم می‌خواست سرم رو بکوبم به دیوار، این رو البته ایشون هیچ وقت نفهمید، حتی اینکه من عصبی شدم  این هم سخت بود که همه تلاشت رو بکنی‌ که لحنت محترمانه باشه، تند نشی‌، به خودم می‌گفتم: مردم دهنشون که نسوخته، خواستگاری کردند دیگه! حالا یه سفر هم میاد و میره! و قرار شد فقط هر شنبه یه زنگی بزنه تا که من بهش بگم که چه وقتی‌ کارم کمتره که یک هفته بیاد اینجا، نمی‌شد، هیچ جوره به دلم ننشست، هیچ مشکلی‌ هم نداشت، آدمِ هم نبودیم، اگر دلم یک "جیک" میزد همه این دلیل‌ها چرت بود: دوری، رفت و آمد و... با این سرعتی که زمان می‌گذره، ضمنِ اینکه رفت و آمد درسته که حداقل ۸ ساعت تو پرواز می‌باید بودی ولی‌ اگر دل‌  بخواد خیلی‌ هم خوبه، هیجانش هم بیش‌تره... ولی‌ همین که، اگر شنبه برنامه کوهنوردی جایی‌ بود که آنتن نمی‌داد خوشحال هم میشدم ولی‌ به جاش فرداش که میشد یکشنبه ۷:۴۵ صبح زنگ میزد!!!

با اون همه مشغله کار این هم شده بود یه مشکل، دو‌زار هم به حرفم اهمیت نمی‌داد که بابا نمیشه، میگفت ما باید هم‌دیگه رو ببینیم، من اینجوری تصمیم نمی‌-گیرم اصلا تو رو غافلگیر می‌کنم، انقدر حاالم بد بود که حس میکردم همه عضلاتِ صورتم تو هم کش اومدند! اینجور نمی‌شد، هر روز صبح به خودم می‌گفتم: بالغ باش! درست رفتار کن، اینجوری نمیتونی‌ به هیچ کاری برسی‌، ریمه میگفت تو دیوار میگذاری برایِ زندگیت، گفتم باشه، هر روز تمرین می‌کردم که کاری نکنم که دیوار باشه، نمی‌شد! وقتی‌ حرف میزد گاهی چشمام رو میبستم که ببینم حسّش می‌کنم یا نه، نمی‌شد، خدا شاهده نمی‌شد، ولی‌ نمی‌خواست بپذیره! چون فکر میکرد ما همدیگه رو ندیدیم، ببینیم تغییر میکنه همه چیز، ندیده بودیم، رو فیسبوک همدیگه دیده بودیم که، آدمِ من نبود، خوب بود، تیپش، ظاهرش ولی‌ ... حالا این میان‌میانه فکر کنم خواهرش که من رو بهش معرفی‌ کرده بود هم بهش خط میداد، چون این صادقانه این رو میگفت، ظاهرا یه بار قبل و یه بار هم بعد ازینکه با من حرف میزد با خونواده‌ش صحبت میکرد، چون کلی‌ رفتار و نحوه صحبتش عوض شده بود با روز‌هایِ اول که خیلی‌ اروپایی بود. ولی‌ نمینشست، نه... دلم این موقع‌ها خانم برادربزرگه رو می‌خواست که بشینه مقابلم همونطور که فنجون چاییش که از روش بخار بلند میشه بینِ دو تا دستش بگیره و من چهار زانو رو مبل بشینم و کوسن تو بغلم، حرف بزنم، از نگرانیهام بگم، از حسم، از همه چیز، گاهی‌ گوشه لبم بلرزه، گاهی‌ آروم اشکم سرازیر بشه، یه بار هم عصبانی بشم و ... و اون به حالم بخنده، گوش بده، آروم حرف بزنه، از قبل از ازدواجش با هم دوستیم، خوب میشناسدم، همونطور که من اون رو... انگاری تله‌پاتی هست که مدام تماس میگیره، خوابم رو می‌بینه، ایمیل میزنه میگه خوبی‌؟ یه شب ۷:۳۰ شب رو کاناپه قرمزِ خونه کیم خوابیدم، ۳:۳۰ صبح بیدار شدم حسّ می‌کردم که صورتم بسکه تو هم رفته الان دورِ لبم مدلِ سبیلِ گربه ۴ تا خط هر طرف ایجاد شده، خندم گرفته بود... یه روز به خودم گفتم نمیشه اینجور، وقتی‌ به ایشون میگی‌ مهمترین چیز برام پروژه و کارمه الان و باید تمومش کنم، باید هم اینطور باشه نه اینکه انقدر داری اذیت میشی... همه تلاشم رو می‌کردم، حسِّ بدی بود خیلی‌ بد... این‌همه اصرار اذیتم میکرد، کاش کمی‌ به دلم می‌نشست، خدا شاهده کافی‌ بود دلم یه "جیک" بزنه، لازم نبود "جیک‌جیک" کنه ولی‌ لامصب دل‌ "لال" شده بود، لالِ لال!
سوم دبیرستان بودم، نمیدونم چه سریالی رو تلویزیون نشون میداد که به شوخی‌ به آقاجون گفتم: ببین آقاجون، مرد باید تیپ داشته باشه و جیب! مرد منظورم شوهر بود دیگه، یه حرفِ بچگونه، یه شوخی‌..! همون سالها که بل‌بلی پیدا کرده بودم و گاهی‌ حرفی‌ میشد تو فامیل و محل و خواستگاری‌ای. گاهی‌ به طعنه میشنیدم که ما که تیپ‌وجیب نداریم! گذشت اون روز‌ها ولی‌ کسایی که یادشون مونده بود وقتی‌ به پیشنهادی می‌گفتم نه، میخوام درسم رو ادامه بدم، می‌گفتند چرا؟ تیپش خوب نبود یا جیبش؟! در جواب می‌خندیدم و می‌گفتم: نه والله، الان دیگه این حرفها نیست، فقط همون اولش وقتی‌ می‌-بینمش، نمیگم دلم تندی "جیک‌جیک" کنه ولی‌ حداقل یه "جیک" بزنه! آقایِ  "میم" هم تیپ و جیبش خوبه، تیپِ من نیست، جیب هم که هیچ وقت مهم نبوده، خب ممکنه بگی‌ پس چی‌، مرگ میخوای، برو گیلان؟ ولی‌ نه والله، خوشحالتر میشدم اگر کمی‌، فقط کمی‌ به دل‌ می‌نشست، ولی‌ خوش اومدن و نیومدن که دستِ آدم نیست وگرنه چی‌ بهتر از یه مردِ محترم و مهربون که کلی‌ هم حامیت باشه از همه نظر، حتی برایِ آدمِ خیلی‌ مستقلی مثلِ من! 

۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

- تو به آژانس فضاییِ ژاپن چه کار داری؟ بشین تزت رو بنویس و تموم کن! مینی‌پروژه رو به کجا رسوندی؟ مقاله چی‌ شد؟
اینها رو "ر" میگه در جواب چه کردی این مدت؟ تو راهرو به هم برخوردیم، تازه از ایران برگشته خوب و سرحال
میگم من کار ندارم، JAXA میخواد ۲۰۱۳ ماهواره بفرسته فضا و برایِ اینکه از اکتبرِ آینده بتونیم به تصاویرشون دسترسی‌ داشته باشیم باید پروپزال بفرستیم که در صورتِ تأیید این حق رو داشته باشیم. تازه ممکنه به عمرِ تحصیل من قد نده! همون حکایتِ دیگران کاشتند و این حرفها....

والله تصاویرِ SMOS رو هنوز ندارم دیگه از خودم حتی خجالت می‌کشم اینجا بنویسم، همه تز‌ به اون بستگی داره، چند بار ایمیل، تلفن، جلسه تلفنی داشتیم، مثلِ قطره‌چکون با هر بار تماس تصاویرِ یک ماه رو می‌فرستند، میدونم کارِ سخت و زمان‌بری هست... به مونیک میگم یه بار دیگه تماس بگیریم، در جواب با یه لحنِ تند میگه فعلا مینی‌پروژه و مقاله رو تموم کن.

-ساعت حدودِ ۸ شبه که از دفترِ مونیک اومدم بیرون و تو راهرو هستم و دیگه رسیدم به درِ خروجی و هنوز صداش رو می‌-شنوم   Merci bien Parvin, merci beaucoup ha, pour la proposition (مرسی‌ پروین، خیلی‌ ممنون ها، به خاطرِ پروپزال).  کارِ خارج از برنامه است، خیلی‌ وقت گرفت، اگر غیر از این بود انقدر تشکر نمیکرد و خودش در آخرین لحظه رسید بخونه! 


برایِکایل و استفان ایمیل کردیم  که نظرشون رو بدونیم و اینکه اسمِ اونها هم پایِ این هست، کایل برخلافِ همیشه بلافاصله جواب داد که کارِ خوبی‌ کردید، فرصت نمیکنم بخونم ولی‌ خودم دارم فردا یا پس‌فردا میرم ژاپن برایِ شرکت در کنفرانس ALOS2  (یعنی‌ مربوط به همین پروژه که ما پروپزال فرستادیم) و اسمِ شما رو هم تو فلان چیز ضمیمه می‌کنم، این شما حتما شاملِ مونیک میشه و استفان، من؟!! فکر نمیکنم، شاید.
استفان هم که راحت چند روز بعد جواب داد و گفت فرصت ندارم بخونم ولی‌ مرسی‌ کارِ خوبی‌ کردید که اسمِ من رو هم نوشتید!

مونیک ایمیل زده سریع گزارشِ فلان رو بنویس و رو سایتِ مناطقِ شمالی‌ بگذار، قبل از فرستادن برایِ من بفرست که چک کنم. ضمنا، فرم‌هایِ درخواستِ بورسِ PFSN سالِ بعد رو هم پر کن، طوری که برنده بشی‌!.. اگر باز برنده بشم میشه سومین بار. انجام دادم و فرستادم، بیش از یک هفته منتظرِ امضاش موندم، در آخرین لحظه دوباره میگه چی‌ شد؟! میگم فرستادم، سرش شلوغه میفهمم، باید بفهمم. در آخرین دقیقه می‌فرسته.

یه بورسِ خوبی‌ هست برایِ گذروندنِ یه دوره کارآموزی اینترنشنال، که حداقل دوماهه و حداکثر یک‌سال تو یک دانشگاه و یا لابراتورِ دیگه. شرایطش رو دارم، فرمهاش رو پر کردم، سالِ پیش انقدر کایل جواب نداد که مهلتش تموم شد. سرش شلوغه، میفهمم! 

برایِ امسال از مونیک خواستم یه ایمیل به زنه به Adriano Camps که برم اونجا و تو لابراتوارش و یک دوره رو آنالیز و تحلیلِ تصاویرِ SMOS بگذرونم، خیلی‌ عالی‌ میشه، ضمنِ اینکه دلم میخواد مدتی‌ جایِ تازه باشم یه محیطِ دیگه. هر بار بهش گوشزد می‌کنم، فرصتِ زیادی نمونده، یه ایمیلِ دوخطی‌... اوایل میگفت باشه الان کار دارم با هم حرف می‌زنیم، این یکی‌ دو بارِ آخر گفت حالا تو مینی‌پروژه و مقاله رو تموم کن! ولی‌ من می‌خوام که تو کنکورِ این بورس شرکت کنم، شرایطش رو دارم فقط به همین ایمیل بستگی داره  و البته جوابِ  Adriano. خب حق داره، سرش شلوغه، میفهمم! 

۱۳۹۱ آبان ۲۱, یکشنبه

شنبه یک برنامه متوسط‌سنگین رفتم به سرپرستیِ "اگزویر و ژان‌ویو"، تو منطقه پارک  Sentier des caps de Charlevoix.

برنامه خوبی‌ بود، سرپرستی رو خیلی‌ دوست نداشتم، چند باری هم از برخوردشون بدم اومد ولی‌ به خودم تذکر دادم که بالغ رفتار کن، که روزت خراب نشه.

با سایمون آشنا شدم تو این برنامه که دانشجویِ عکاسی‌ هست و تخصصش اینه، واقعا چه خدا به دلِ آدمه هنوز چند روزی نیست که صحبت از یه دوره کوتاه عکاسی رفتن شده و ... می‌تونم ازش کمک بگیرم.


روزِ خوبی‌ بود، هر چند که خیلی سرد و پرباد بود!


 


 شنبه شبها، وقتی‌ میرسم خونه تمومِ بدنم کوفته هست، یه دوشِ آبِ داغ، یه نوشیدنیِ گرم و شام ... خیلی‌ وقت‌ها مهمونی‌ یا دوره همی‌ هست که حتما میرم، همیشه اینطور بودم، دعوت برام مهم بوده، آدمها، حتی اگر به خودم سخت بگیرم






۱۳۹۱ آبان ۱۹, جمعه

همینکه اسمم رو مقابلِ بن‌ژوق (Bonjour) ننوشته، شک برانگیزه، این وقتی‌ بیشتر شد که بلا‌فاصله بعد از"این ایمیلِ کوتاه"،  بینِ دو ویرگول نوشته، "امیدوارم بهت شوک نده،...."

قبل از اینکه چند خطِ کوتاهی رو که نوشته تموم کنم، همه حرفها و بیشتر رفتارهای این چند برخوردِ کوتاهش از نظرم می‌گذره. حرف که مهم نیست، رو حرف قضاوتی نیست، اون چه که مهمه رفتار و نگاهه که خیلی‌ وقتها با کلام هم نمی‌خونه و سازِ خودش رو میزنه و واقعیتی رو میگه.

اولین بار مونیخ دیدمش، کنفرانس ایگرس، شبِ قبل از سمینارم، تنها شبی‌ که کنفرانس برنامه نداشت و به اصرارِ مونیک همراهشون شدم برایِ دیدنِ مرکزِ شهر، شوخ و صمیمی‌ بود، خوش خوراک مثلِ همه فرانسوی‌ها شاید، پروفسور و پژوهشگرِ معروفی هست تو زمینه برف تو یکی‌ از دانشگاه‌هایِ همونجا.
گشتیم، خندیدیم، خوردیم، نوشیدیم دلهره‌ام کم شد دیگه  نگران نبودم، نگرانِ فردایِ اون روز و سخنرانی یا ارائه‌ای که هنوز کامل تمرین نکرده بودم. سازِ خودم رو میزدم و به هوایِ عکاسی همش عقب میموندم، یانیک بود که معطلم میموند.
فردای اون روز، وقتِ پذیرائی دیدمش، خوشرنگ پوشیده بود، رسمی‌ نبود اصلا، با اینکه اون روزchair سالنی هم بود، حرف زدیم از ایران، میشناخت از انیمشنِ "پرسپولیس"، از فیلمِ "جدائی نادر از سیمین"، ایرانی قبلا هم دیده بود، برخلافِ کبکی‌ها سؤال‌هاش مسخره نبود، بیشتر در موردِ آزادی زنها، حجاب و .... عصرِ اون روز تو سالنِ پوسترها، تو جمع بچه‌هایِ ایرانی دید من رو، چشمکی زد و رد شد، ولی‌ تا آخرِ وقت همون دور و بر می‌چرخید، نگاهم که بهش میافتاد، لبخندی با چشمک، دوستانه بود، خیلی‌... استادی با اون ابهّت، مهربونند اینجایی ها و بی‌تکلف...
 عجیب بود رفتارش مثلِ دلدادهِ تازه کار!  تعریف و تمجیدش به دل می‌نشست چون به دنبالش حتما "ایرونی‌" رو می‌چسبوند، خوشگلی ایرونی‌، چشم‌هایِ قشنگِ سیاهِ پارسی... گمان هم نبرد‌م، اون با اون جایگاه، منِ دانشجویِ ایرونی‌...

اون سالِ اول، خانم برادر میگفت اینطور که تو میگی‌ پس مردم خل و بیکارند که برایِ همه وقت بگذارند، آخه پروین یه کم فکر کن،  این آدمی‌ که سه سال اینجا با هیچ ایرانی ارتباط نداشته یه دفعه میاد این همه وقت می‌گذاره به کارِ تو کمک کنه، فقط از مهربونیشه و با همه اینطوره ؟! جنبه داشته باش یعنی‌ چی‌؟

هانوفر بودم که ایمیلش رو گرفتم، تشکر کرده بود برایِ اون شب و خواسته بود که عکس‌ها رو براش بفرستم، جواب ندادم تا برگشتم کبک و ارسالِ عکس و ایمیلِ تشکر.

اسم ها به خاطرم نمی‌مونه، توجهی‌ هم نمیکنم، سمینار بود تو دانشکده، رفتم دفتر مونیک که گفت که فلانی‌ اینجا سمینار داره و مشغولم، این اسم چیزی رو به یادم نمی‌آورد، بی‌تفاوت بودم، به خاطرِ مونیک رفتم سمینار، خودش بود، سری تکون دادیم به نشونه سلام، خنده‌ای و چشمکی از جانبِ اون... سراغش نرفتم، یک ساعتی‌ نبودم تو دفترم، وقتی‌ برگشتم رویِ میز یاداشتِ کوتاهی بود ازش، تشکر از حضورم تو ارائه ش، خجالت کشیدم که جلو نرفتم، رفتم سراغِ یانیک که اون چه کار کرده که گفت پیشش بوده مدتی‌، و گفت بهتره من هم یه سر برم بالا، تو گروهِ ماست، رفتم، سلامی، و بغلی و بوسی به گونه ها، خوشحالی‌ از دیدنِ دوباره و صحبت ایران و خودم... روزِ بعد باز هم همینطور یه سر اومد اتاقِ ما طبقه اول، نمی‌شد همه اینها رو هی‌ به حسابِ مهربونی گذاشت، ولی‌ گذاشتم و مثلِ همیشه گفتم: "جنبه داشته باش پروین خانم، بالغ رفتار کن!"  و کردم، و داشتم و حالا...

کبکیها صریح و ساده می‌نویسند، فرانسویها نه، همونطور که قشنگتر حرف میزنند، خوب هم می‌نویسند، مثلِ خودِ ما با ایهام هم حرف میزنند، توپ رو انداخته بود تو زمینِ من، باید ظریف می‌زدم، طوری جواب میدادم که هم فهمیدم و هم نفهمیدم، نمی دونستم چطور بنویسم، بازی با کلماتی که مالِ خودت هم نیست حالا، آکادمیک نبود، علمی‌ هم، دوستانه هم، ریمه میگه تعجب می‌کنم از جسارتش، جراتی داشته، چرا حدس نزده که شاید تو تنها نباشی‌، نگرانِ موقعیتش نبوده؟! جایِ تو بودم مستقیم می‌پرسیدم قصدش رو ولی‌ جایِ تو نیستم،  لبخند زدم و گفتم باید بازی کنم واژه‌ها رو مثلِ خودش، طوری که فکر نکنه بی‌جنبه‌ام، ضمنِ اینکه بی‌احترامی هم نباشه  این شد که رو انداختم به "ا"...


باباجون خدا بیامرزمیخوند: "عشقِ تو مرا چون سوزنِ زرین کرد، هر کس که مرا دید تو را نَرفین (نفرین) کرد"، صدایِ خوبی‌ داشت، نی‌‌ هم خوب میزد، این اواخر دیگه نمی‌زد، وقتی‌ یکی‌ از روز‌هایِ بهمن ۶۹ فوت کرد می‌گفتند ۱۰۰ سال داره، رو سنگ مزارش هم این رو نوشتند، مامان ولی‌ میگه نه کمتر بود، مهم این نیست مهم اینکه تا آخرین روز‌هایِ زندگیش وقتی‌ دورِ هم بودیم و می‌گفتیم بخون، شعرهایِ دورانِ عاشقی و نامه‌نگاری‌هاشون رو می‌خوند که این بیت سرگلِ همشون بود، مادرجون خدابیامرز تشرش میزد جلویِ ما ادامه نده که شاید چشم و گوشمون باز نشه یه وقت و میگفت: من اصلا خبر نداشتم، اصلا هم عاشقش نبودم، "خال‌جانِم" نامه‌ها رو می‌نوشت!...
و ادامه میداد که:
یه روز تو خیابونِ پاریس داشتم میرفتم واگون دودی سوار شم برایِ شابدولعظیم که دیدم یه سربازِ خوش چشم ابرو بهم نگاه میکنه و دنبالم میاد... اینجا حاجی چشم‌ هاش برق میزد و میشد همون جوونکِ سربازِ عاشق تو خیابونهایِ تهرانِ قدیم انگار...
خب بعد هم همون داستانِ نامه ها، شعر‌ها یی که باباجون از حفظ می‌خوند و مادرجون، با همه تشری که میزد و میگفت حاجی! حتما قند تو دلش آب میشد که هنوز اون لحظه اولین دیدار رو به این خوبی‌ به یاد داشت، ولی‌ سریع میگفت من با چادر چاقچور و روبنده بودم، هیچ کدوم رو هم من ننوشتم و تقصیر رو مینداخت گردن خاله‌ای که به همون لهجه تهرونی میگفت "خال‌جانِم"...

و حالا "ا" که تخصصش زبان‌شناسیِ زبانِ فرانسه هست و "خالجان"ِ باسوادِ اون دوران...


۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه


یه تیکه از مسیری که میرم استخر، شبیهِ کوچه‌باغ‌هایِ کرجه مخصوصاً تو روز‌هایِ آفتابی، من رو میبره به ظهرها که از دبیرستان برمی‌گشتم. مثلِ ظهرهایِ پاییزِ باغ، فقط اگه به شاخه‌ها و لابلایِ اون برگ‌هایِ رنگارنگ، میوه‌هایِ این وقتِ سالِ کرج مثلِ خرمالو، به و ازگیل هم بود که دیگه من اون تیکه رو رو هوا میرفتم... مسیرِ بینِ رودخونه تا ساختمون، وقتی‌ هنوز باغ تقسیم نشده بود و با این ساخت و سازِ زشت به گند نکشیده بودنش، سرخوش میرفتم و سوت بلبلی میزدم و چه به خودم میگرفتم آوازِ پرنده‌ها رو که دارند به‌ من جواب میدند! تو اون تیکه از مسیر حسِّ همون روز‌ها رو دارم، حالا چرا حسّ ظهر‌هایِ آفتابی پاییزیِ سالهایِ دبیرستان؟!  نمیدونم، هر چه که هست که اون تیکه حالِ خوشی‌ دارم من....

برخلافِ سالهایِ گذشته که شبها میرفتم استخر، مدتیه که دو روزِ سه‌شنبه و پنج‌شنبه وقتِ ناهار رو میرم شنا، اینجوری خوبه، روزِ شهر رو بینِ هفته هم میبینم، و خب آدمهایی هم که اون وقت از روز اونجان تقریبا همه کارمند و دانشجو هستند که بعد از شنا و سونا برمی‌گردند به ادامه کارشون. قسمتِ سونا، دوش و رختکن مختلط نیست و بالطبع خانمها هم لختِ مادرزاد میگردند و با هم صحبت میکنند. این استخری که من میرم بیشتر کبکی‌ها میان، به ندرت مهاجر هست.

حالا یه چیزِ درگوشی که اولها من عجیب تعجب می‌کردم و نمیتونستم نگام رو هم جمع و جور کنم اینکه، تا به امروز خانومی رو ندیدم که اپیلاسیون کرده باشه و تمیز باشه، حتی اصلاح کنه و به هر حال اگر میخواد مو هم داشته باشه مدل بده، قلبی، گلی‌، سنجاقکی ... هیچ! پیر و جوون هم نداره این مساله!
موقع خروج هم مرتب با لباسِ رسمی‌ برمی‌گردند سرِ کار. بدیش اینه که از اون موقع تا به حال، برایِ کارِ اداری هر جا که برم، اداره، بانک حتی دانشگاهِ خودمون یا خانوم شیک و مرتبی رو ببینم فکرم میره به این سمت که این هم؟!

تو سالنِ اپیلاسیون، وقتی‌ میگم بیکینی هم، دختره می‌پرسه: بیکینی یا ااَنتِگقَل؟! در جوابِ چه فرقی‌ دارند با هم، توضیح میده که اَنتِگقَل یعنی‌ کامل، یعنی‌ لابلا، همه جا،لایه ها... با انجامش و دردی که داره، سختیِ همه انتگرالهایِ دوگانه و سه‌گانه درس‌هایِ ریاضی‌مهندسی‌، حساب دیفرانسیل و همه سال‌هایِ دانشجویی میاد مقابلِ چشمت و تازه می‌فهمی مفهوم و کاربردِ انتگرال در زندگی‌ِ واقعی‌ رو!
یادِ قدیم‌ها میفتم که سبیل نشونِ مردونگی بود و قسم به مویِ سبیل حرمت داشت، و اگر پسری ریش و سبیلش رو میزد و به‌اصطلاح هفت‌تیغه میکرد بهش می‌گفتند :سیرابی! حالا حکایتِ اینهاست و ...

پ.ن. عکس‌ها رو تو مسیر گرفتم ولی‌ نه اون تیکه. عکسِ دوم مربوط میشه به یک آسیابِ قدیمی‌ متعلق به شاید تاریخ ۴۰۰ ساله  کبک، تاریخِ ساختش رو دقیق نمیدونم. ولی‌ میدونم زمانِ جنگِ بین فرانسوی‌ها و انگلیسی‌ها به عنوانِ قلعه استفاده می‌شده.