۱۳۹۱ خرداد ۷, یکشنبه

شنبه شب خونه "کیم" به مناسبتِ رفتنِ "یان" یک مهمونی‌ بود، قرار بود غذایِ اصلی‌ رو خودش درست کنه و هر کسی‌ هم چیزی بیاره، من هم گفته بودم که فرصت کنم یک غذایِ ایرونی‌ درست می‌کنم، اول تصمیم داشتم "ته‌چین" درست کنم، بعد عدس‌پلو با مخلفات، بعد... خلاصه، از ۱۱ صبح تا ۵ عصر که بوتیک بودم، بعد هم زارا که روزِ قبل از ایران اومده و رضوان اومدند بهم سر زدند، بعد از تعطیلیِ بوتیک رفتم تراس پیششون و یک‌ساعتی‌ رو با هم بودیم، نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم که کیک بخرم که همین کار رو کردم.

معمولاً غذایِ آسیایی آخرین انتخابمه ولی‌ دست‌پختِ "کیم" رو دوست دارم. سوپ به این صورت بود که : رشتهِ ورمیشل و مرغ رو جدا پخته بود و هر کدوم تو یک ظرف بودند، آبِ مرغ همچنان در حالِ جوش، تو یک ظرف هم جعفری و پیاز‌چه تازه خرد شده. تو کاسه‌هایِ کوچیک کمی‌ ورمیشلِ سفید‌رنگِ پخته رو با چاپِستیک ژاپنی میریختم، چند تیکه‌ مرغ آب‌پز بی‌رنگ روش، کمی‌ پیازچه و کمی‌ جعفری، یک و نیم ملاقه کوچیک آبِ مرغ، هممونجور بی‌رنگ! خوشمزه بود.

غذا هم  (اسپرینگ رول) Le rouleau de printemps بود که به این صورت سرو میشه.

یه برگه‌‌های دایره شکل از آردِ برنج که تا وقتی تو آب نزدی و نمدار نشده مثلِ پلاستیک سفته و خم هم نمیشه! بعد که خیسش کردی میذاری تو بشقاب، کمی‌ ومیشلِ پخته، چند برگ نعناع، جعفری، یه تیکه از برگِ کاهو، چند دونه خیار، آناناس، انبه که بصورت باریک خرد شده، کمی‌ هم از تخم‌مرغی که به صورتِ ورق نازک نیمرو شده بعد هم خیلی‌ باریک بریده شده میذاری روش، بعد یک طرفِ ورقه که دیگه حالا نرمه و راحت برمیگرده رو برمیگردونی رو این مواد، حالا دو یا سه دونه میگو که خام هم است میذاری روش و همه رو با هم لوله میکنی‌، مثلِ یک فرشِ لوله شده، یک ساندویچِ کوچیک میشه که رنگارنگه، به رنگِ بهار به همین دلیل بهش میگند: اسپرینگ رول!
برایِ هر نفر هم تو یک کاسه کوچیک  سٔسی که کمی‌ شیرینه و حاویِ خلالِ هویج گذاشته میشه و این رول‌ها تو اون سٔس زده میشه و نوش‌جان می‌گردد!

یانیک و دوست‌دخترش بودند، که البته مدتِ کوتاهیه که نامزدیشون رو اعلام کردند و تصمیم دارند که به همین زودی آخرِ تابستون مراسمِ عروسیشون رو جشن بگیرند. دوست دخترش هم بزرگتره و هم اینکه خوشگل نیست البته به نسبتِ یانیک ولی‌ من خیلی‌ دوستش دارم بسکه نازنینه، برای خودش هم که خیلی‌ احترام قائلم مخصوصاً بعد از سفری که سالِ ۲۰۱۰ با هم به Umiujaq داشتیم این احترام چند برابر شد! (همون موقع در موردش نوشتم.)

سالِ ۲۰۰۸ که آسیستانِ مونیک بودم، یان و ماکسیم به عنوانِ کارآموز از یکی‌ از دانشگاه‌هایِ فرانسه اومدند اینجا، بعد هم یان موند و فوق‌ لیسانس گرفت و تو این مدت با "ماگالی" که اون هم به عنوانِ کارآموز از پاریس اومده بود دوست شدند، ماگالی هم موند و اینجا فوقِ لیسانس گرفت، این مدت رو با هم بودنند حالا هر دو با هم تو یک کشوری که ظاهراً مستعمره فرانسه بوده تو زمینه تخصصِ خودشون کار پیدا کردند، این یک شانسه، چون خیلی‌ کم پیش میاد بلافاصله بعد از تحصیل تو دامنه کاری و اینکه هر دو تو یک شهر کار پیش بیاد، گاهی‌ همین کار پیدا کردنِ هر کدوم یک جا باعثِ به هم خوردنِ رابطه میشه. ماگالی رفته و یان هم پنج‌شنبه میره، هر دوشون از بچه‌هایی‌ هستند که من دوستشون دارم.

آندراس هم با دخترش بود. بعد از جداییش، خانومش برگشته فرانسه و دختر پیشِ اینه، ماریون بدونِ دوست پسرش، صوفی و من. شبِ خیلی‌ خوبی‌ بود!

 مهمونی‌هایِ غیرِ ایرانی رو به خاطرِ صمیمیت و صداقتش دوست دارم، هیچ پیش‌قضاوت، چشم‌هم‌چشمی، پشتِ سر حرف زدن، نگاهِ از بالا، پز و لاف و... نیست. پنج یا شش ملیّتِ متفاوت، سوژه‌هایِ زیادی برایِ صحبت پیش میاره، خوشبختانه اصلا از سیاست حرف نشد! هر چند که این روز‌ها اینجا هم شلوغه و خونه من در مرکزِ شهر درست در مرکزِ این شلوغی‌هاست، فرصت کنم در موردش می‌نویسم!
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن. از کارم نگفتم، همچنان در برخورد با مسیو شوارتز حسِّ پرنسس دایانا بودن رو دارم ، کمی‌ هم مهربونتر و صمیمانه‌تر! مادام مونیک هم همینطور... خداییش برایِ اینجاییها کمی‌ این برخورد عجیبه، این‌همه گرم و مهربون، حالا ببینیم تا کِی‌ طول میکشه.

شنبه حدود  ۴:۴۰ دقیقه عصر کسی‌ نبود تو بوتیک من هم غرقِ خوندن کتابِ "لولیتا خوانی در تهران - آذر نفیسی" بودم که به صدایِ آشنا که بلند و کشیده گفت "سلام پروین خانوم" تکونی خوردم و سرم رو بلند کردم، بله... دوید بود که از در اومد تو با دو تا گز اصفهان در دستش! و چقدر اون لحظه من به یک خوراکیِ شیرین احتیاج داشتم، عجله هم داشت، سریع میگه باید برم فروشگاه، "زارا خانم" منتظرمه و ادامه میده که  تو یک پلاستیک، گز که از ایران اومده ریختم ببرم برایِ بچه‌ها، گفتم تا اینجا بیام برایِ شما هم بیارم، شما هم جزوِ بچه‌ها هستید!!! تشکر می‌کنم و میگم زارا هم چند لحظه پیش اینجا بود.
چون تا اون موقع نیومده بود، فکر نمیکردم بیاد، اون دو هفته رو هم گفتم چون اولشه و بالاخره اینها با هم دوستند و این من رو معرفی‌ کرده سر میزنه ولی‌ نه... خداییش مهربونه!

۲ نظر:

همای گفت...

این: مهمونی‌هایِ غیرِ ایرانی رو به خاطرِ صمیمیت و صداقتش دوست دارم، هیچ پیش‌قضاوت، چشم‌هم‌چشمی، پشتِ سر حرف زدن، نگاهِ از بالا، پز و لاف و... نیست

خیلی درسته به نظرم. گاهی فکر می کنم اگخ اینا نبود تو مهمونی های ایرانی از چی حرف می زدن؟ بعد تنها جوابم: سیاست :(((

البته بی انصافی نکنم، تو ایرانم مهمونی های خوب اینطوری رفتم، اما کمن، نه؟

روزهای پروین گفت...

هست، ولی‌ همونطور که میگی‌ متأسفانه کمند.... سیاست که دیگه حالم ازش به هم می‌خوره، بهونه خوبی‌ هم هست که هر جا کم میاریم بهش نسبت بدیم و دنبالِ ایراد تو خودمون نگردیم!