۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه


آدمِ دیدنِ باغِ وحش و آکواریوم و این حرفها نیستم، و تو این همه سالی‌ که اینجا بودم اکواریومِ معروفِ کبک رو ندیده بودم تا اینکه با خونواده کیم یه روز‌ رفتیم اونجا و روزِ خوبی‌ بود، و من کلی‌ با دختر خواهر ۴سال و نیمه اش بازی کردم، خوش گذشت.

البته اکواریومِ شهرِ آتلانتا رو دیدم، ولی‌ هر چقدر بهم اصرار کردند برایِ دیدنِ باغ وحشِ هانوفر و سن‌دیه گو و اینکه اینجا بزرگه و حیوونها آزادند و تو قفس نیستند حیفه نبینی، گفتم ترجیح میدم بریم دوچرخه سوار‌ی!

یه شب هم شام، خونواده کیم رو دعوت کردم که کلی‌ از غذاهایِ ایرانی و همینطور موسیقیِ ایرانی خوششون اومد. پدرش، اهلِ موسیقی هست و ساز‌ها رو میشناسه که خوب به مددِ youtube کلی‌ در مورد ساز و موسیقیِ ایرانی حرف زدیم

۱۳۹۲ اردیبهشت ۶, جمعه

امروز هم ناهار رو تو پارک خوردیم، هوا آفتابی بود هرچند کمی‌ سرد. این خانومی که تو عکس هست و سرش پایینه و داره روزنامه میخونه، در حالِ خوردنِ ناهارشه و رو نیمکتِ کنارِ من نشسته بود.

با جفت پاش روزنامه رو نگه داشته و با دستهاش هم ساندویچش رو. این خانوم که ظاهرش بیش از ۵۰ سال رو نشون میداد به خاطرِ چین و چروکِ صورت (بتاکس خیلی‌ طرفدار نداره اینجا شاید!!!) وموهایِسفیدش. متوجه نشد که این عکس رو با موبایل گرفتم، تصمیم داشتم بعد از خوردنِ ناهارش بهش بگم که سریع رفت. این صحنه‌ای هست که همیشه اینجا میبینی‌، مطالعهٔ روزنامه یا کتاب هنگامِ خوردن غذا یا قهوه یا همون چند دقیقه استراحت بینِ وقتِ کار.

یه غروبی هم تو هفته‌هایِ گذشته تو کافه تریا با "ر" نشسته بودیم، میزِ بغلیِ ما پسرِ جوونی‌ که عصرها بعد از ساعتِ رسمی‌ِ کار برایِ نظافت میاد در حالِ خوردنِ شام یه کتابِ رمانِ قطور جلوش باز بود. اتفاقاً به "ر" گفتم که دلم میخواد ازش یه عکس بگیرم. این پسرِ جوون، خوش‌قیافه و خوش‌تیپه، کمتر از ۲۵ سال باید داشت باشه، خیلی‌ خوشرو و مؤدب هم هست، اصلا هم از اینکه نظافتچی هست و موقع کارش به ما دخترها و پسرها که گاهی‌ هم‌سنّ و سالِ خودش هم هستند برخورد میکنه، قیافه حقارت بار نداره. این اگر ایران بود، کلی‌ ازش عکس می‌-گرفتیم و می‌-گفتیم چه مملکتی که جوونِ باسوادش نظافتچی هست! همونطور که بارها اونجا که بودم می‌-شنیدم که آبدارچیِ شرکتِ ما دیپلمه ریاضی یا گاهی‌ فوق‌دیپلمه، مملکت که مملکت نیست، کار نیست که!!! بعد هم انقدر یواشکی تحتِ عنوان  عیدی، یا هر چیزِ دیگه بهش کمک میکردند که از جا به در میشد و غرورِ الکی‌ یا حقارتِ بیجا داشتند. خوشبختانه اینجا آبدارچی نداره، رئیس، کارمند و دانشجو میرند از ماشین قهوه میگیرند یا خودشون درست میکنند. اینجا همه به یه اندازه حقِ زندگی‌ دارند، کارشون رو انجام میدانند، و خوشحال هم هستند که کار دارند.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

روزِ اولِ اردیبهشت بود که گفتم:
 اردیبهشت که میشه، من دلم خونه‌مون رو میخواد، باغِ قدیمی‌ِ کندرو رو!
جمعه صبحِ زود، منتظرِ بچه‌هایِ فامیل باشی‌ که بیایین و برین کوه. برگشتنی، با بهونه‌ و بی‌-بهونه‌ بپرین تو بندک، آب‌تنی، یادی از بچگی‌ ... 
اردیبهشت که میاد، یاد سبزی کوه هم باش میاد، ککوچرک، والک، شنگه، پونه لبِ جوب آاخ...اونِ حسِّ خوبِ رسیدن سرِ بوتهِ والک تو سرازیریِ کِرِ رو به باغ‌بالا... اردیبهشت که میشه، دلم چایی رو آتش تو باغ‌هایِ تاقستان رو میخواد، املت با پونه تازه کنارِ چشمه تک‌تبریزی...
اردیبهشت که میاد، دامنه کوه پشتِ خونه پر میشه از گٔلِ ارغوان، یه دست بنفش... ارغوان با خودش یادِ "بیژن" رو میاره، که سال‌ هاست با آخرین روزِ اردیبهشت رفته...
میشه اردیبهشت بیاد و یاد نکرد از باغِ قاسم، باغِ حجت و...؟! بی‌-معرفتیه به خدا، نه‌‌ نمیشه، خاطره‌ش زنده است حالا هر جایِ دنیا که باشی‌ ...


افشین میگه: البته دیگه آدمهای اینجا اردیبهشت که میشه کم تر میرن کوه و به هر بهانه ایی می پرن تو بندکـــ ، آدمهای اینجا اردیبهشت که میشه کم تر دلشون میخواد که همدیگر رو ببینن و بی‌ریا دل ُ بزن به دریا ُ از ناگفته‌هاشون  برای هم بگن و درد ُ دل کنن ، آدمهای اینجا اردیبهشت که میشه اصلا انگار دیگه یادشون رفته که اردیبهشت شده ....!!! 



در جوابش میگم:  حیف و صد حیف که آدمهایِ اونجا یادشون رفته معنی‌ِ زندگی رو،
زندگی‌ ساده و زیباست، تو همین لحظه‌هایِ کوتاه، تو همین چیزهایِ کوچیک، تو لبخندِ شیرین به هم، یه سلامِ مهربون حتی اگه بعدش نگی‌ "چی‌ مینی؟ خجیری؟"...
زندگی‌ بویِ پونه تازه است، شقایق‌هایِ پراکنده پشتِ خونه ما، لاله‌هایِ زردِ وحشیِ کنارِ بوته‌هایِ والک که گاهی برگشون اشتباهی میگرفتیم با والک...
زندگی‌ همین روزهایِ آفتابیه، اون پریدنهایِ تو بندک، اون خندیدنهایِ از تهِ دل موقع لقمه گرفتن املت از تو ظرفهایِ مشترک ... 
زندگی‌ خوردنِ اشکنه شنبلیله با هم کنارِ جوب با صفا، یا دمیِ بلغور تو یه ظهرِ آفتابی با نونِ لواشِ تازه با چند پرّ سبزیِ باغچه، صمیمی‌ بدون ادعا...


پ.ن. عکس‌ها پاییزی‌اند! 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

آخرین بهاری که ایران بودم، سالِ ۱۳۸۳ بوده، و دی‌ِ همون سال هم اومدم بیرون. سالی‌ یه بار رفتم خونه اون هم اواسط یا اواخرِ تابستون، یه بار هم تعطیلاتِ ژانویه. 
تو این ماهِ گذشته هم بسیار بر وسوسه غلبه کردم که یهویی بلیط نگیرم، عروسی‌ بهونه‌ بود، دلم بهارِ باغ رو میخواست، بویِشکوفه گیلاس و هلو، ارغوان‌هایِ  دامنه کوهِ پشتِ خونه، لاله‌هایِ زردِ وحشی، سبزی کوه، والک، ککوچرک و .... همه چی‌، بهارِ خونه!
خب تو این سالها، میوه‌هایِ بهاری هم نخوردم، یعنی‌ اونهایی که اینجا نیست مثلِ چاغاله‌بادوم، گوجه‌سبز، توتِ هرات یا حتی شهریاری و .... که امروز، رضوان که چند روزی میشه از ایران برگشته، ۵ تا دونه گوجه‌سبز که ما بهش میگیم "آلوچه" داده بود بهار که برام بیاره، تو این مدت دیگه تازگیشون رو از دست داده بودند و کمی‌ چروکیده شده بودند ولی‌ مزه‌شون بهاری بود...
میخواستم ازشون عکس بگیرم‌ها ولی‌ زودی خوردمشون!!!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱, یکشنبه

زمانِ سبز یا قرمز بودنِ چراغ راهنمایِ سرِ چهار‌راهِ مقابلِ دانشکده ۵۲ یا ۵۳ ثانیه هست از هر طرف که به قرمزش بخوریم، میگیم چه طولانی! همیشه این رو میگیم! کمتر از یک دقیقه، طولانیه حتی هنوز اولِ پارک باشم و چراغ سبز باشه میدونم که می‌رسم  بگذرم، نمی‌مونم پشتِ چراغِ قرمز.

دوره دکترا، ۴ ساله است، چقدر کوتاه، چشم به هم بزنیم می‌گذره، سال پشتِ سال. اوایلِ آوریل، زمانِ ثبتِ نامِ ترمِ تابستونه است که از می شروع میشه. حقِ ثبتِنام نداشتم، چرا که ۴ سالم پر شده! ازمی ۲۰۰۹ تا ۲۰۱۳. سالهایِ اول وقتی‌ می‌گفتم تا ۲۰۱۳، به نظر یه قرن میومد و حالا...
 درخواست تمدید یک ساله کردم، دلیل؟ تغییر تز‌ از دسامبرِ ۲۰۱۱ و وارد شدن به پروژه آژانس فضایی. پذیرفتند... چشم  به هم زدیم آوریل به آخر رسیده و یه چشم دیگه به هم بزنیم شده آوریل و می ۲۰۱۴  باید دفاع کنم، با تصویر و داده‌هایی‌ که هنوز به دستم نرسیدند که آنالیز بشند و ببندیم این تز‌ِ دوست داشتنی رو.

نرسیدن این تصاویر که ماهِ گذشته تو کنفرانس اتاوا قولش رو دادند، سبب شد که سفر به ملبورنِ استرالیا در ماهِ ژوئیه  برای  کنفرانس IGARSS۲۰۱۳ کنسل بشه. همینطور سفر به ونکوور و شرکت در سمپوزیومِ کانادایی ریموت سنسینگ  که با سفر به مناطقِ شمالی‌ هم تلاقی داره.

 این روزها یواش یواش داره بهار میاد کبک، هوا آفتابی،ناهارهایِ تو پارک و پیاده‌روی، دوچرخه‌سواری و ... رو با خودش میاره.

مامان بابای کیم با خواهر‌زاده ۴،۵ ساله اش اومدند، هنوز ندیدمشون شاید این آخرِ هفته با هم بریم بیرون. به یه شامِ ایرونی‌ هم باید دعوتشون کنم.

۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

دوشنبه،  "ر" از تزش دفاع کرد، یه تکون بود برام که دیگه وقتشه که تو هم تموم کنی‌. کارش و همینطور ارائه‌ش عالی‌ بود. انگلیسی‌ هم ارائه داد. فکر نمیکنم ۴سال رو پر کرد، کلا آدمِ باسواد و زرنگی هست. هر کمکی‌ هم از دستش بربیاد بی‌-منت و ادعا انجام میده، ضمنِ اینکه بسیار شریف و محترمه، این حرفی‌ هست که بارها پشتِ سرش به سمی یا بچه‌هایِ دیگه هم گفتم. بهم گفت شروع کن به نوشتنِ تزت، منتظرِ استاد نمون، وقت زیاد میگیره.
به مونیک گفتم که شروع کردم بهنوشتنِ تز‌، لطفا به کایل بگو چه خبر از مقاله! از استفان بخواه چی‌ شدند این تصویرها؟ وقتی‌ مایل نیستی‌ من خودم تماس بگیرم یا حرفی‌ بزنم! وگرنه، دوشنبه با کایل و استفان و اکیپ پروژه SMAP کنفرانس تلفنی داشتیم، کایل هم تازه از آلاسکا رسیده بود! اگر ۲ هفته تمام بند بزنه یا نیویورک یا کالیفرنیا، شاید بتونم یه دوره برم پیشش ولی‌ حیف...

۱۳۹۲ فروردین ۲۲, پنجشنبه


 با شنیدنِ "Joyeux Norouz"(نوروز مبارک) نگام رو به سمتش برمیگردونم، اولین باره که میبینمش، آشنا نیست برام، تکرار میکنه "Joyeux Norouz Parvin"! لبخندی میزنه و سیگارِ برگش رو به سمتِ لبش میبره، با چشم‌هایِ گرد شده از تعجب نگاش می‌کنم و میگم: مرسی‌ ! سوالِ تو چشمام رو می‌خونه، بعد از پکی به سیگارش، دستِ راستش رو آروم میاره جلو و میگه "...mo" ، چند ماهی‌ هست میبینمت، مکثی میکنه با نگاهی‌ عمیق و ادامه میده فکر کنم ۴ ماهی‌ میشه، اسمِ دوستِ مشترکی رو هم این بین میاره. دست میدم ومیگم خوشبختم، ظاهراً نیاز به معرفی‌ نیست!

با غرور می‌خنده و شروع به صحبت میکنه.... از ایران میگه و اینکه افتخارِ کشورهایِ مسلمون بوده، اگر بخواد هنوز میتونه صدر باشه، قدرتِ منطقه، یه جورِ دیگه، نه اینجوری که الانه... از سفراش به  ایران، از اصفهان، شیراز، بندر‌عباس، تهران... از مردمِ فقیر و کشورثروتمند.... از زیبائیها، از ذخایر، از نفت و پطرول، از کارش که شرکتی داره، پوششی بر معاملات‌ش بینِ ما و آمریکا، پوششی بر گذر از قوانینِ تحریم... یه جور زیر آبی‌ که به نفعِ ما هم نیست... میگه که نفت رو با تخفیفِ زیاد، بیش از ۵۰% میخره برایِ اونهاو... لبخندِ ماسماسکی موقع معرفی‌ یخ میزنه رو صورتم، نگام نگرانه بیشتر از اون که پرسشگر باشه... اسم میبره از آدمهایی از دو طرف، شاید برایِ اثبات حرفش، یا اهمیتِ خودش، نمی‌شناسم، مهم هم نیست که بشناسم، به اثرِ کارش فکر می‌کنم، به اونچه که بهش قدرت و این اعتمادِ زیاد رو داده...

از بحرانِ اقتصادی میگه، از انقلاب، از جنگ... از جنگ ایران و عراق، عواقب‌ش، از اینکه می‌تونست همون ماههایِ اول به نفعِ ایران تموم بشه، از ... از احتمالِ حمله آمریکا و جنگی دیگه، بعد تصحیح میکه حرفش رو که؛ احتمال؟! نه، با قطعیت از جنگی میگه که تا یک سالِ آینده پیش میاد... اگر همین وضع باشه، میتونه ولی‌ این نباشه،... اگر فلان بشه، اون میشه.... اگر بهمان بشه، اون یکی‌ میشه... و، و، و و... میگه و میگه! 

همیشه فکر می‌کردم آدمهایی که یه جورایی تو اقتصادِ دنیا نقش دارند، پیر، شکم گنده، گاهی‌ طاس، خوش‌پوش و نشسته دورِ میز‌هایِ گرد، سیگار برگ یا پیپ به گوشه لب باشند ، گاهی‌ هم چند تا خانومِ بلوند و سکسی‌ خیلی‌ جوون‌تر کنارشون و حالا ... با نگرانی گوش میدم به این مرد خوش پوشِ چشم و ابرو مشکی‌، که کراواتِ خوشرنگِ متناسب با کت شلوارِ خوش‌ دوختش که تو حرفهاش اشاره میکنه فقط  برندهایِ معروفِ ایتالیا رو می‌-پوشه، جا خوش کرده رویِ شکمی که هنوز مثل همکارهایِ مسننش برجسته نشده. ۳۸ سالشه، بلند بالا با فیزیکِ متناسب. ورزشکار،علاقمند به فوتبال که یکی‌ از روز‌هایِ آخرِ هفته رو برایِ دیدنِ بازیِ تیمِ موردِ علاقه‌ش میره ایتالیا. فقط سیگار برگ می‌کشه، سیگاری که از کوبا براش میاد! 

اون داره حرف میزنه و من به عمقِ فاجعه فکر می‌کنم، دیگه دقیق نمی‌شنوم چی‌ میگه... آوریل...می.. پاریس.. ژوئن ... آگوست ...فلوریدا... اتاوا... یه لحظه، میبینم که ساکت شده و نگاش سوالیه. مثلِ اینکه بینِ حرفهاش سوالی کرده که منتظرِ جواب باشه! سرم رو با یه نگاهِ پرسشی تکون میدم، حرفم نمیاد اصلا. تکرار میکنه، پیشنهادِ چند تا سفر! چقدر هم دقیق، ظاهراً از قبل برنامه‌ریزی شده، منتظرِ تایید، نهایت حقِ انتخاب بینِ تاریخشون با اختلافِ یکی‌ دو هفته. لبخندِ یخ زده کجم رو جمع می‌کنم و این بار گرم نگاش می‌کنم، چشم و آبرویی میام و با خنده میگم: رابطه راهِ دور رو قبول ندارم، اهلش نیستم و با اشاره به فنجونِ تو دستم میگم برم دنبالِ یه فنجون قهوه، این دیگه سرد شده!

همراهم میاد و میگه پیشنهادم جدیه، روش فکر کن، که زودتر بلیت‌ها رو بفرستم. حرفِ الان هم نیست، خیلی‌ میشناسمت، از فلانی‌ زیاد ازت شنیدم، (همون دوستِ مشترک، دخترِ بیچاره که فکر میکرد داره مخِ این رو میزنه وقتی‌ یکی‌ دو بار ازش حرف زد!)! میگم: انشأالله! با یه غلظتی که بدونه زبونش رو  هم بلدم که شاید به وقتش به جایِ Chérie بگه حبیبی!!!! 

در حالِ قهوه ریختن، سری هم با لبخند تکون میدم برایِ دو سه نفری که کنارِ میز هستند و به این فکر می‌کنم کاش یه قطره از این همه اعتماد به نفسی‌ که دارین رو میریختین تو وجودِ این مردهایِ کبکی آخه! همون یه قطره نه بیشتر، بسکه غرور و اعتماد به خودتون غلیظه!

خودتی آقا، اونی که انقدر از ما به شما گفته، یادش رفته که بگه با عدد و رقم جلو نیای، من حساب کتاب نمی‌شناسم، که محاسبه نمیکنم ارتباطم رو، زندگیم رو، که هر کی‌ یه قیمت داره درسته، ولی‌ بعضیها قیمت ندارند، دست نیافتنی‌اند آقا! خودشون انتخاب میکنند زندگیشون رو! 

۱۳۹۲ فروردین ۱۹, دوشنبه

۵. شب رو پیشِ مهدیه و رضا، این زوجِ دوست‌داشتنی و مهربون بودم.  شام و گپی و خواب. هر دو شدید مشغولند که دوره‌هاشون رو بگذرونند و دیگه به یاریِ خدا اینجا هم به عنوانِ دو تا دکترِ داروساز مشغول به کار بشند. حالا چی‌، شب رو که دیر رفته بودم، صبح هم برایِ برانچ (صبحونه‌ناهار)، با حلیما و محمود قرار گذاشته بودم و روم نمی‌شد به بچه‌ها بگم. اول درسشون رو بهونه‌ کردم که شما چون باید زود برید کتابخونه درس بخونید، من هم میرم که بیش از این وقتتون رو نگیرم و بعد همقضیه دعوتِ برانچ رو گفتم ولی‌ خب با اونها صبحونه خوردم، رضا هم عکس گرفت که سند کنه برام!!! و با هم رفتیم دنبالِ افسانه، که قرار بود بیاد و با بچه‌ها آشنا بشه(محمود دعوتش کرده بود)، و ما رو تا یکی‌ از ایستگاه‌ هایِ مترو رسوندند. خودشون هم با هم آشنا شدند و شماره بده و بگیر. 

۶. پیشِ حلیما و محمود هم خیلی‌ خوش گذشت. حلیما تازه از ایران برگشته بود، اولین بارش بود، و خب قبل از رفتن نگران بود و یه بار هم به من زنگ زد که یه خرده اطلاعات بگیره، خیلی‌ خوشش اومده بود، تنها چیزی که براش عجیب بود و اذیتش کرده بود رانندگی‌ بوده.  یکی‌ دو تا از بچه‌هایِ قدیمی‌ِ کبک رو دیدم، که چند سالِ گذشته ازشون بی‌خبر بودم. مهمونی‌ شاد، با صفا، صمیمی‌ . خیلی‌ بده که این رو هی‌ تکرار می‌کنم ولی‌ یه واقعیته تو جمع غیرِایرانی، مخصوصا خانومها، شادی، سادگی‌ و کم ادعایی بیشتره! از دیدنِ خوشبختی‌ محمود خیلی‌ خوشحال شدم. از دانشگاه لاوال میشناسمش، ۳ ماه بعد از من اومده بود، با برادر‌بزرگه هم آشنا بود.

۷. ساعت ۱۴:۳۰ گذشته بود که برگشتیم این سرِ شهر خونه افسانه، هوایِ بارونِ مثلِ شمال، یه چایی و خداحافظی. چمدونم رو برداشتم و با اتوبوس ساعت ۱۷:۰۰ به سمتِ کبک.

۸. ساعت ۱۹:۳۰ نشده بود که کبک بودم، هوا سرد، یخِ منتظرِ برف! من ولی‌ خوشحال، با روحیه خوب، انگاری‌ سفر کوتاهی به ایران کرده باشم، دو روزِ پر و عالی‌

۳. شنبه ناهار با هم رفتیم رستورانِ تهران، و قبلش هم با مهدیه و هم یاسر هماهنگ کردم که ببینمشون. هوا آفتابی و سرد، یه پیاده‌رویِ کوتاه و خوب و قسمتی‌ رو هم با مترو تا رستوران تهران که خوب بود. یه چیزیش که جالبه و هیجان انگیز، اینه که پسر ایرانیها هر جا که باشند روشِ مخ‌زنیشون فرق نمیکنه. دو تا پسر کناریِ ما همه اطلاعات لازم در موردِ خودشون و اینکه قصدِ ازدواج دارند و بسه دیگه ۳۰ و خرده‌ای سال اینجور زندگی کردن رو طی‌ِ صحبتِ با خودشون به گوشِ ما رسوندند. اصلا روحیه آدم عوض میشه، شبِ قبل هم تو سالن نمایش و هم در مسیرِ برگشت به خونه و مترو کلی‌ از این اتفاقاتِ جالب افتاد، اصلا خداییش نوستالوژیه برای من که از اینجا میرم والله، وطن چه کاره است، نمیکنند یه روشِ جدید اینجا یاد بگیرند خداییش!

۴. یاسر رو تابستون گذشته مونیخ دیدم، همون روزِ اولِ کنفرانس از مقابلم رد شد و گفت :hi! نگاش کردم و ساده گفتم:hello! اون حدس زده بود ایرانی باشم، من مطمئن بودم ولی‌ به رویِ خودم نیاوردم، تا یکی‌ از اون روزهائی که با ایرانیهایِ کنفرانس نشستیم به حرف زدن، و با یه تعجبِ ساختگی سلام میکردیم به هم و می‌گفتیم:ِ شما هم ایرانی هستین؟ از کجا اومدین؟!! چشم ایرانیها همه جا داد میزنه ملیتشون رو ولی‌ همون اول که نمشیه فارسی‌ حرف زد، شاید عرب بود، یا اسپانیایی، یا ...  

خلاصه با افسانه رفتیم تا مترو بری که یاسر اونجا منتظرمون بود، هم رشته هستیم، بچه خوبیه.

اون شب، دانشگاهِ UQAM یه کنکورِ موسیقی داشت به صورتِ نمایش و کنسرت که یاسر بلیطش رو از قبل گرفته بود و ما فکر میکردیم ۱۸:۳۰ شروع میشه و من طبقِ این ساعت با مهدیه و رضا قرار گذاشتم که برم پیششون، و برنامه ۱۹:۳۰ شروع شد. اکثرا کبکی و کانادایی بودند، ساده، خوشحال، نگاه‌ها مهربون، با هر لباسی که راحت بودند اومده بودند، خودشون رو تو سختیِ انچنانی پوشیدن و عرضه کردن نگذاشته بودند، برخلافِ برنأمه شبِ قبل! خیلی‌ خوب بود، شاد و متنوع! کلی‌ خندیدیم، و خیلی‌ خوش گذشت. 

حدودِ ساعت ۲۲:۰۰ که آنتراکت بود من و افسانه خداحافظی کردیم و اومدیم به سمتِ خونه.
۱. جمعه صبح، اینجا برف میومد، هواشناسی هوایِ آخرِ هفته رو خوب اعلام کرده بود. با اتوبوس ساعت ۱۴:۳۰ کبک‌مونترال رفتم و ساعت ۵-۵:۳۰ هم رسیدم اونجا و بعد هم که پیشِ افسانه ظریف، قشنگ، مهربون. با افسانه از طریقِ همین وبلاگ آشنا شدیم، وقتی‌ که هنوز ایران بود و اون موقع بلاگ‌اسپات فیلتر نبود، بعد‌ها هم گودر خدابیامرز و همزمان فیسبوک! تو این مدتی‌ که اومده اینجا، بارها ازش خواستم که بیاد کبک، و قول داده بودم که فرصتی اگر بشه درسفری به مونترال ببینمش. که این نمایش، سببِ خیر شد.بعد از خوردن چایی و گز، آماده شدیم و رفتیم به سمتِ محلِ نمایش. 

۲. نمایش با "بهروز وثوقی" رو صحنه شروع میشه، صدایِ سوت و کف زدن، و استقبالِ مردم، مخصوصا وقتی‌ شروع به صحبت میکنه.
راستش،  برایِ ماها که هنوز هم ایشون رو به عنوانِ بازیگرِ محبوب و ستاره سینمایِ اون زمان و با فیلمهایِ "همسفر"، "قیصر"، "گوزنها"، "سوته‌دلان" و... به خاطر داریم، و گذرِ عمر و پیر شدنِ تدریجی‌ِشون رو ندیدیم، دیدنِ این پیرِ مردِ کمی‌ افتاده یه خرده تو ذوق‌زننده هست. خودِ نمایش رو هم اگر بخواهیم با اجراهایِ قوی و نمایشنامه‌هایِ عمیق و خوبِ ایران مقایسه کنیم، شاید نمره‌ای ندیم. ولی‌ بدونِ در نظر گرفتنِ اینها، کارِ اینجاست و خوب بود. قسمتِ گلشیفته‌ش خوب بود، مثلِ همیشه شادابی، شیطنت و زیبایی ... اینجا خوند و گیتار هم زد. تا تبلیغِ این  نمایش من اسمِ بازیگرِ دیگه، خانوم سوسن فرخ‌نیا رو نشنیده بودم، بازیشون خوب بود. 
در کًل، بدونِ مقایسه با کارهایِ ایران، خوب بود.



 شبِ خوبی‌ هم شد، چند تا از دوستان رو بدون پیش‌بینی‌ دیدم.  جمع ایرانی هم، که همیشه جالبند خداییش. ظاهرِ شیک و پر مدعا بدونِ اینکه حسّ کنی‌ شادیشون رو! خب، تیپِ جامعه ایرانیِ شهرِ ما مشخصه، دانشجو، استادِ دانشگاه، پژوهشگر، تقریبا یه دست از نظرِ تیپِ فکری. ولی‌ اونجا تنوع داره، انگار میری ایران، فقط خانمها حجاب ندارند، همه شیک، میزامپیلی کرده و آقایون با کت‌شلوار و کراوات و خب شیک. وگرنه، همون نگاه‌هایِ از بالا، بدونِ لبخند، ورنداز کننده، تلخ، نگاه‌هایِ سرد و نگران خانومهایی که همراِ آقا دارند به ما دخترانی که تنها رفتیم و ازقضا خندان هم هستیم! 

۱۳۹۲ فروردین ۱۶, جمعه


امشب می‌خوام برم مونترال برای تماشایِ نمایشِ "یک رویایِ خصوصی". در موردِ نمایش خیلی‌ تعریف نشنیدم، انگیزه مثلِ همه اول حمایتِ کار هست و بعد هم دیدنِ همکاری بازیگرهایِ خوبِ نسلِ قدیم و جدید، بهروز وثوقی و گلشیفته که هر دوشون رو دوست دارم و همیشه کارهاشون رو خوب یا بد دیدم. 
و این دو روزِ آخرِ هفته رو هم می‌مونم که اگر فرصت بشه چند تا دوستِ قدیمی‌ و جدید رو ببینم. دیدنِ دوستها خوبه، روحیه آدم رو تازه میکنه، مخصوصا این روزهائی که خسته هم هستم.فکر می‌کنم دیگه چیزی از اون حس و حالِ خوب، اون انرژیِ سابق ، اون خوش‌بینی‌ درم نمونده. جالب اینکه، تو یکی‌ از این شب‌نشینی‌هایِ اخیر، همین که وارد شدم و سلام و احوالپرسی تموم نشده، یه دخترِ ایرانی ۲۵-۲۴ ساله میگه : قبل از هر چی‌ میشه رازِ داشتنِ این همه انرژی و نشاطتون رو بگید؟!! فقط خندیدم بهش و گفتم شوخی‌ نکن عزیزم، خودم که فکر می‌کنم اینجا یخ زدم، انرژی ندارم، اینجا که فقط ... 

بگذریم، هنوز آماده نیستم، از همه بدتر موها رو بگو!!!

۱۳۹۲ فروردین ۱۴, چهارشنبه


بالاخره، یه نسخه از گزارشِ مینی‌پروژه رو دادم مونیک، انگاری یه بارِ سنگین از رویِ  دوشم برداشته شد! الان اومدم تریا طبقه سوم، با یه لیوانِ کاغذی قهوهِ ماشینی نشستم رو به تراس.
قرار بود این گزارش رو قبل از کریسمس بدم که "آلن" گفت الان وقت ندارم، هزار تا کارِ دیگه همزمان کردم، بیشتر از کارش، ذهنم درگیرش بود، خیلی‌ کار و زمان برد، اسمش "مینی‌پروژه" هست، به اندازه یه پروژه فوق‌لیسانس کار داشت. نمیدونم این نسخه چندم از گزارش هست که دادم به مونیک، خودم راضی‌ نبودم، حالا تازه منتظرم که تصحیحات و نظرِ استاد رو بدونم و در اون جهت تکمیلش کنم، و بعد یه سمینار روش دارم که تاریخش معلوم نیست و یه ارائه پوستر اوایل ماه می در مرکز تحقیقات و مطالعاتِ مناطقِ شمالی‌!

اکثرِ دوستهایِ ایرانیم، امسال برای عید رفتند ایران، خودم هم که هفته اول نبودم، اینه که مهمون بازیِ عید زیاد نداشتم. یک شب تو هفته گذشته رفتم خونه "ا". شنبه شب، "ا" و "ن " رو برایِشام گفته بودم، یکشنبه باز مهمون بودم و دوشنبه شب هم مهمونِ شام  داشتم. مهمونداری رو خیلی‌ دوست دارم، انگیزه زندگی‌ میده: برنامه‌ریزی، خرید، تمیز کردنِ خونه و آشپزی، کاری که خیلی‌ دوست دارم.


از آخرِ هفته گذشته هوا دوباره سرد شده، چند روزی بهتر بود، دو‌سه روز بارندگی شدید که بیشتر برف و یخ‌ها رو آب کرد، دو سه روزی هم آفتابی بود و من دوباره اون پیاده‌روی‌هایِ طولانیم رو شروع کرده بودم، روزی حداقل ۳ساعت. ولی‌ دوباره سرد،  باد، برف و ... زمستون برگشته!

دوشنبه، بارونی بود، از صبح هم مشغولِ تدارک مهمونی‌ بودم . عصر با بهار قدم‌زنون زیرِ بارونِ بهاری رفتیم کنارِ رودِ سنت شارل و سبزهِ سفره هفت‌سین رو گره زدیم و انداختیم تو آب. راستش، به جز یک سال، هیچ سالی‌ سبزه‌ای که گذاشتم خوب نشده و هر سال، "ا" برام سبزه گذشته. 

صبح رفته بودم خرید کنم از مغازه عربه سرِ خیابون، این ماشین رو دیدم که دخترِ جوونی‌ راننده‌ش بود، برام جالب بود، دوربین همرام نبود، با موبایل عکس گرفتم


روز سیزده‌بدر به خونه زنگ زدم، همه جمع بودنند، هوا هم خوب بود و کنارِ جوب نشسته بودند، مهمون هم بود، مامان "ف‌‌‌" هم! هنوز با مامان حرف نزدم که ببینم چه خبر؟

۱۳۹۲ فروردین ۱۳, سه‌شنبه


یه چیزی بگم، هفته اولِ اردیبهشت یه عروسی‌ِ فامیلی دعوتم ایران. از همون سفر‌ی که، چند ماه نشده هنوز، برایِ عروسی‌ِ  برادرکوچیکه رفتم، بهم گفته بودند، هر بار هم که مامان یا خواهر رو می‌-بینند می‌‌پرسند که میرم یا نه؟! و ابراز میکنند که دوست دارند باشم تو مراسم. دوماد، یکی‌ از نوه‌-عمه‌هاست که دوستشون دارم،  مامانش که میشه خانومِ پسر‌عمه‌ام رو هم دوست دارم، خب دیگه لازم نیست بگم که پدرِ داماد رو هم ... عروس رو هم تو این سفر دیدم.

حالا، پریروز دوباره مامان بهم گفت که عروس‌عمّه‌جون باز هم دعوتش رو تکرار کرده و گفته دوست داریم که پروین جون باشه. من هم به مامان گفتم که نمیتونم بیام، کار زیاده، به مونیک چی‌ بگم؟! ولی‌ ... هوایی شدم ناجور.

فقط به بهار گفتم، سریع رفته برام بلیت چک کرده و یه موردِ خوب هم پیدا کرده که ۱۵-۱۰ روزه برم و برگردم. دلم میخواد، دودلم... ولی‌ منطقی‌ نیست، کار زیاده، هزینه بالاست، من هم که تجارت نمیکنم، حتی کارمند هم نیستم، منم و این بورسِ دانشجویی و هزارتا قرتی‌بازی !

ولی‌ خب، از طرفی‌ میگم، مراسم عروسی‌ِ فامیلی که بزرگ هست و از کوچیک و بزرگ، دور و نزدیک رو یه جا تو مجلسِ شادی و رقص میبینم. دیگه که نهمین بهاره که ایران نیستم و فصلِ توتِ تازه، چاقاله بادوم و...........  نمایشگاه کتاب و ..... از همه مهمتر خونواده و بهارِ باغ و ... که دیگه از اینها حرف نمیزنم. وسوسه قویّه!

به بهار گفتم نه، نمیرم، نباس انقدر به خودم رو بدم و لوسش کنم! ولی‌ ... باز معلوم نیست، از من هیچ بعید نیست که یهو بیام بگم که عازمِ ایرانم!

۱۳۹۲ فروردین ۱۲, دوشنبه

شنبه شب درّه ساعت ۱۰:۰۰ شب زنگ زده و پیشنهاد رفتن به دیسکو‌بارِ نزدیکِ خونه رو میده. حدس میزدم از تنهایی باشه، هنوز دوست‌پسرِ جدید پیدا نکرده و دنبالش هم هست. مهمون داشتم، ولی‌ میگم بیاد که همه با هم بریم که نمیریم و یه دورِ همی‌ می‌کنیم، شب هم پیشم موند. صبحِ روزِ بعد، بعد از صبحونه میگه بیا موهات رو کوتاه کنم میخوای شب بری مهمونی‌.
 می‌دونست که تصمیم به مرتب کردنشون دارم. قبول کردم! 

همین که شروع کرد، یادِ بچگیهامون تو باغ و کوتاه کردن مو توسطِ مامان افتادم، که هر کی‌ ازمون می‌-پرسید کجا موهاتون رو زدین؟ بردار‌بزرگه تندی جواب میداد: آرایشگاهِ کجا بنشینم! بهش گفتم، کلی‌ خندید، با براشینگِ بعدش خوب شد.دستش درد نکنه. کارش خوبه. یه روشِ ساده و سریع!  ولی‌ از اونجایی که من سشوار رو فقط برایِ خشک کردن مو استفاده می‌کنم نه براشینگی چیزی... به نظر خودم، مدلِ مویِ هنرپیشه‌های درجه ۳-۲ فیلم‌فارسی ها شده!!! هر چقدر هم که بقیه بگن که چه خوبه، بهت میاد!

حالا، آخرِ هفته هم می‌خوام برم سفر، و چند تا دوستِ جدید رو که مدتهاست در ارتباطیم ولی‌ هنوز همدیگه رو ندیدیم، ببینم. اون وقت فکر کن، اونها همه خانومِ ایرانی هستند که حواسشون به همه این چیزها هست! بگو آخه این چه بی‌-عقلی بود که کردی، همینجوریش که ابروها و سروصورتمون به خاطرِ نبودنِ آرایشگاهِ ایرانی، هنرِ دستِ خودمونه که دیگه معلومه دیگه... حالا، غصّه مدل مو هم بهش اضافه شده!
 بد نیستا حالا انقدر، ولی‌ شیک هم نیست!