۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

۶ سال گذشت...

ساعت ۶ صبح چهارم دی‌ ماه ۱۳۸۳ که به نظرم روز سردی هم بود، اون موقع‌ هنوز نمیدونستم هوای سرد یعنی‌ چی‌، ایران رو به قصد تحصیل در کانادا ترک کردم، گیج بودم... گیج گیج. این روز‌های آخر رو دویده بودم. از وقتی‌ ویزام رو گرفتم تا روز پروازم کمتر از ۱۰ روز شد. با داشتن پذیرش و کمک هزینه تحصیلی و سند و حساب بانکی، چند باری جواب منفی‌ بهم داده بودند و این بار هم نفوذ آقاجون کمک کرد، بگردمش که همه کار کرد برام، با اینکه از همه بیقرارتر بود، طوری که یکی‌ از آشناهاش همونی که کارام رو ردیف کرده بهم گفت تا به حال پدرت رو اینجوری غمگین ندیدم، اینجوری باشه ممنوع الخروجت می‌کنم! ولی‌ خودش که به روم نمیاورد، همه جوره پشتم بود، ولی‌ خب اون هفته آخر همش چشماش قرمز بود و مدام با دستمال پارچه‌ای سفید چهارتائی که تا یادم میاد مامان براش اتووچهارتا میکنه و صبح‌ها بهش میده چشمش رو پاک میکرد، وقتی‌ ازش می‌پرسیدم چیزی شده آقاجون؟ میگفت نه بابا، چشمم به این سوز زمستونی حساسه، ازش آب میاد...‌گفتم ۳ ساله برمی‌گردم آقاجون، چشم به هم بزنین‌ می‌گذره. گفت آره بابا میدونم داداشت هم رفت که پنج ساله برگرده الان ۱۱ ساله! بعد‌ها که مشغول به کار و بعد هم دکترا شدم وقتی‌ بهش زنگ زدم با خوشحالی بهم تبریک گفت، گفتم فقط دوری و دلتنگی‌ شما سخته، گفت نه بابا دوری یعنی‌ چی، دلتنگی‌ معنی نداره، توکل کن به خدا. خانم برادرم میگفت که بعد از قطع تلفن، همونطور که سیگار میکشیده و از پنجره به باغ نگاه میکرده با خودش میخونده: مرغی که پرید دیگه پریده.....
هفته آخر هفته شلوغ پلوغی بود، خریدهام رو خواهرم و برادر وسطی انجام میدادند، مامان هم همینطور وسیله برام میگذاشت، داده بود سبزی خشک کنند، لباس گرم میگذاشت، میرفت و میومد یه چیزی اضافه میکرد به وسایل، تا میومدم غُر بزنم، میگفت مادر این هم لازمت میشه، من اونجا رفتم، یه چیزی میدونم که میگم، می‌‌بوسیدیم همدیگه رو و ساکت میشدم. تو اون هفته، هر بار که از کنارش رد میشدم در حال هر کاری که بود سریع دستش رو با پیشبندش پاک میکرد و بغلم میکرد ولی‌ راضی‌ و خوشحال بود از تصمیمم. خاله کوچیکه چمدونام رو می‌بست، یادمه روز اولی‌ که اومده بود که وسایلم رو جمع کنه خیلی‌ ناراحت بود، یهو در حین جمع و جور کردن رو کرد به آسمون و گفت:‌ای پدر سوخته خدا! من بلند خندیدم، هل شد، تازه فهمید چی‌ گفته، خانم معتقدیه...ولی‌از دهنش در رفت، دوست نداشت بیام،
چند روز قبلش تو یه مهمونی‌ بزرگ خونوادگی گفته بودم اگر این بار ردّ بشم دیگه ازدواج می‌کنم! کلی‌ همه خوشحالی کردند که بالاخره یه چیزی باعث شد که این تصمیم رو بگیرم. شب نرسیده خونه زنگ زد که، همچنین چیزی شنیدم، کیه اون مرد خوشبخت؟!! خندیدم و گفتم چه آنتنهای قوی ای داری!!! فامیل مشترک همون موقع این خبر رو بهش رسونده بود... میدونست دارم آخرین تلاش هام رو می‌کنم، زنگ میزد، غُر میزد، بحث میکرد، می‌دونست که دیگه تصمیمم رو گرفتم، هیچ وقت قولی بهش نداده بودم ولی‌ خوب اون هم تصمیمش رو گرفته بود، نگاهمون متفاوت بود به یه موضوع... زنگ که زدم برای خداحافظی تو خیابون دانشکده دنبال یه عطاری می‌گشتم، می‌دونست، شنیده بود،‌ گفت برو خونه خودم زنگ میزنم، زنگ زد، سعی‌ کرد ملایم باشه برای خداحافظی، با اینکه اصلا مذهبی نبود با همون لحن دستوریش گفت یه صفحه قرآن برات میخونم ولی‌ زودتر درست رو تموم کن که ۳ ساله برگردی!!!....هیچ جوابی نداشتم، هیچ قولی ندادم، هیچ تصمیمی نگرفته بودم، گیج بودم... گیج گیج، فقط میدونستم که دیگه نمیخوام بمونم، مرخصی هم که گرفته بودم...
هواپیما که از زمین بلند شد، برگه‌ای که دختر خاله بزرگه بهم داده بود رو باز کردم و خوندم، برای رفتنم نوشته بود، پر از حس بود، همراه با خوندنش اشک ریختم...هنوز منگ بودم، تو این هفته آخر خیلی‌ کم خوابیده بودم، شب آخر رو که اصلا، مهمون داشتیم زیاد... هواپیما خلوت بود راحت دراز کشیدم و خوابیدم تا فرانکفورت، ۵ ساعت انتظار تا پرواز بعدی برای تورنتو... ۳ تا کتاب همرام بود که دم اومدن بهم داده بودند، دوتاش از "فریبا وفی" بود و یکیش هم "شازده کوچولو" که مهسا بهم داد با همون قلم شیرینش متن با احساسی‌ رو برام نوشته که اینجوری شروع میشد: " به نام هیچ کس" ...بهم خیلی‌ وابسته بود، شاید یه جورایی مثل خواهربزرگتر، مثل مراد، مثل.... ناراحت بود....چقدر اشک دنبالم بود به همه گفتم برمی‌گردم، ۳ ساله برمی‌گردم....
پرواز ایر کانادا تأخیر داشت و وقتی‌ رسیدم تورنتو تا برم دفتر مهاجرت و کارهاش رو انجام بدم، پرواز کبک رو از دست دادم، ساعت ۱۰ شب بود، شب نوئل، همه جا شادی بود و من مقابل دفتر ایرکانادا ایستاده بودم با یک عالمه بار، ۳ تا چمدون بزرگ داشتم، یه دستی‌ یه کیف بزرگ و یه پالتو هم رو دستم ... یعنی‌ ظاهر مسخره و مضحکی داشتم که نگو، یه دختر تنها، قیافهٔ درب و داغون از خستگی ۲۴ ساعت پرواز.... با اون همه بار هم که نمی‌شد دور بزنی‌ توی فرودگاه برای خودت آخه، نمیدونم چه فکری کرده بودم اون موقع، ده که نمیخواستم بیام، بیشتر اون بارها هم سوغاتی بود، کلی‌ هم پول اضافه بار داده بودم...مسئول دفتر ایر کانادا وقتی‌ مطمئن شد که جا موندن من از پرواز به دلیل تأخیر خودشونه، زنگ زد کسی‌ بیاد که من رو برسونه تا اتوبوس و برام اتاقی رو تو هتل رزرو کرد....بیشتر از یک ساعت نشستم...شب نوئل بود همه شاد، خیلیها کلاه و شنل پاپا نوئل داشتند حتی رو لباس‌های رسمی‌ و کاریشون، برام جالب بود، نگاشون می‌کردم و حس میکردم چقدر شادند، چقدر متفاوتند!!...
بیش از یک ساعت نشستم یه جوونک لاغر سیاه پوست اومد که من رو ببره تا دم اتوبوس، تا آسانسور همراهیم کرد و بعد رفت...حالا دیگه من نمیدونستم کجا برم با اون همه بار، تو اون فرودگاه بی‌ در و پیکر، اون وقت شب سرد زمستونی،... برگشتم به سمت دفتر ایرکانادا که این بار از یه دفتر دیگه سر در آوردم، به مسئولش که یه آقای سیاهپوست درشت هیکل و قد بلند بود توضیح دادم که چی‌ شده، خسته بودم، دلم گرفته بود، نگران برادر بزرگه بودم که حتما الان منتظرمه که یه دفعه اشکم سرازیر شد، کم گریه می‌کنم، کمتر کسی‌ اشکم رو دیده، این آقا غول مهربون اومد اینطرف میز و من رو بغل کرد، انقدر بزرگ بود که گم شدم تو بغلش، برای اولین بار تو یه بغل گم شدم! و انقدر بغلش مهربون و امن بود که زدم زیر گریه، همه خستگی و دلتنگی‌‌های هفته آخر تازه یادم اومده بود، تازه انگار فهمیده بودم که کجام، خب که چی‌؟ اینجا چه کار می‌کنم؟..... بعد از اینکه اشکام رو پاک کرد راهنماییم کرد که کجا برم....سبک شدم و خوشحال....
تو راه رفتن به یه دختر سیاه جوون کوچولو، ظریف با موهای فرفری برخوردم که داشت جلیقه کارش رو درمیاورد، ظاهراً تو فرودگاه کارهای خدماتی میکرد، با تعجب به من و اون چرخدستی با چمدونهای گنده نگاه میکرد که بهش گفتم کجا میخوام برم و اینکه این فرودگاه رو نمیشناسم، همرام اومد، تو آسانسور بهش یه دونه گز دادم برای تشکر از محبتی که بهم میکرد، هنوز رسم اینجا رو نمیدونستم که به کسی‌ خوراکی نباید داد مخصوصا اگر مغزی توش باشه مثل پسته، بادوم، گردو، خوشش اومد و گفت که میبره با دوست پسرش بخوره که بیشتر دادم بهش، تعجب کرده بود، برای من عادی بود، شب عید بود و اون هم که به من کمک کرد و این کار رو تکرار کردم هم به راننده اتوبوس که اون هم یه آقای سیاه پوست بود، چون رایگان من رو برد، اون موقع نمیدونستم که این اتوبوس هتله و هزینه هتل رو هم ایرکانادا پرداخته، هم به ریسپشن هتل که اون هم یه پسر سیاه خوش قیافهٔ و خوش تیپ همجنسگرا بود که خیلی‌ قشنگ هم آرایش کرده بود، اون موقع برای من کمی‌ عجیب بود....
اون شب رو فراموش نمیکنم، اتاقم یه پنجره سراسری رو به حیاط پر برف هتل که زیر نور ماه زیبا شده بود،داشت. نمیدونم چرا اون موقع دلم میخواست که همه اونهایی که دوستشون داشتم اونجا بودند، اون همه زیبایی رو میدیدند....به برادر بزرگه زنگ زدم و شرایطم رو گفتم....فردا برگشتم فرودگاه، شلوغ بود، صف بود،صف...اونجا فهمیدم که به خاطر طوفان و برف ، ۳ روزه که پرواز‌ها لغو شده و اون روز پرواز‌های جبرانی هم هست.....آخرهای صف بودم و باز هم دیر شده بود که اعلام کردند مسافرهای کبک بیان جلو، یه دختر ایرونی‌ (اصفهانی) به اسم "فاطمه" که اومده بود مهمونهاش رو رد کنه و با هم آشنا شدیم به من با اون همه بار و چمدون کمک کرد که از میون اون جمعیت برم جلو و به موقع برسم به پرواز هر چند که باز هم تأخیر داشت، مهربون بود،..
هوا آفتابی و سرد بود، سرد، سرد....تازه معنی سرد رو فهمیدم، یعنی‌ اون شبی‌ که پای آزاد‌کوه یا تو پهنه سار برف کوبیدیم و چادر زدیم و خوابیدیم که صبح صعود داشتیم و من فکر می‌کردم از سرما آخر دنیاست هم انقدر سرد نبود، انقدر سرد بود و سوز داشت که صورتم در جا تاول زد و پوستش ور اومد...
تو هواپیما، یه خانم خیلی‌ خوشگل مامانی‌ شاید ۸۰ ساله کنارم نشسته بود که برای مراسم سال نو میخواست بیاد خونه پسرش کبک، چقدر با هم حرف زدیم...من رو یاد عمهٔ جون خدا بیامرز مینداخت، بهش گفتم...همونجا به خودم گفتم هنوز یه روز نیست که دور شدی دنبال چی‌ میگردی تو گذشته، همه اون چه که بوده دیگه تموم، شروع زندگی‌ جدید، ...
برادر بزرگه‌ منتظرم بود... با دیدنش انگار دنیا رو بهم دادند....الناز و گلناز و خانم برادرم خونه منتظرم بودند، ظهر رسیدم و ناهار قورمه سبزی خوشمزه‌ای بود....به برادرم گفتم زوده که قضاوت کنم ولی‌ این چیزی که من از دیشب دیدم، اینجا آدمها همه حق دارند، حق زندگی‌، حق لذت بردن از اون چه که دارند، مهم نیست تو چه کلاس اجتماعی باشند، این رو از نگاه و چشمهای آدمهایی که باهاشون برخورد کردم فهمیدم جدا از رنگ و موقعیتشون.....
۶ سال گذشت از اون قبل از ظهر آفتابی قشنگ و سردی که وارد کبک شدم... و من هنوز اینجام، به پشت سرم که نگاه می‌کنم، خوشحالم از تحمل همه ناملایمات و سختیها و این همه راهی‌ که اومدم... هنوز راه زیادی دارم که برم....

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

شما "باقالی"ای‌؟

یه جمع ۳۰ نفره بودیم که برنامه شب نشینی ماهانه مون رو تو یه رستوران ایرونی‌ که تازه افتتاح شده بود گرفته بودیم. باقالی پلو با ماهیچه سفارش داده بودم، سرگرم حرف بودیم با بر و بچه‌های دور و برمون که گارسون جوان با دیس غذا اومد جلو و بلند پرسید: شما "باقالی"ای‌؟ جواب دادم: بله باقالیم!!! صدای خنده بلند دور و بریام که بلند شد تازه متوجه سوتی شدم و خودم هم خندیدم، حالا نمیتونستم غذا رو بگیرم، گارسون بنده خدا تا آخر هم نفهمید که ما چرا به " باقالی بودن" میخندیم،آخه اینجا بزرگ شده!

------------------------
عکس از گوگل.

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

همخونه !

فردا میخواد بره پرو، برای گذروندن تعطیلات و همینطور شرکت تو عروسی‌ دوستش. امروز یه پیراهن کوتاه بی‌ آستین که روش دست-دوزی و سنگ کار شده با یه عینک آفتابی همرنگش خریده برای بیرون و گردش تو شهر. ذوقی داره که نگو، از همون دم در باصدای بلند و شاد برام تعریف میکنه تا این که میپوشه و ست میکنه با یه جفت صندل خوشگل که از قبل داشته، یه جفت گوشواره بلند آویز‌دار و عینک جدیدش، و میاد اتاقم. صورتش از شوق میدرخشه و با یه ذوق بچه گانه تعریف میکنه که این اولین باره که صاحب پیراهنی به این کوتاهیه، و فروشنده هم در جواب اینکه لباس بلندتر میخواسته بهش گفته پاهاتون با اینکه کمی‌ چاقه ولی‌ خوش ترکیبه نگران بیرون گذاشتنش نباشید. تمرین میکنه که چطور بشینه که دامنش زیاد بالا نره ولی‌ میگه: نه نباید بشینم!

چند باری رفت و اومد، رژ لب و گوشواره هاش رو عوض کرد و نظرم رو پرسید و بعد دیگه رفت که چمدونش رو آماده کنه. یه خرده می‌گذره دوباره پیراهن کوتاه بی‌ آستین نو رو با عینک آفتابی، صندل و گوشواره‌های بلندش میپوشه و میگه برم پایین به آرچانا و نیما (دو تا دختر هندی طبقه اول) نشون بدم، چند دقیقه نمیشه که برمیگرده و با لب و لوچه آویزون میگه نبودند. دوباره نیم ساعت بعد، همین مرحله تکرار میشه، و این بار میگه برم به جان (دوست سیاهپوستش از سواحل عاج) نشون بدم و زود میام، باز برگشت و حالش گرفته است، جان هم نبود. مثل دختر بچه‌های ۵ ساله ذوقی داره میکنه با این لباسش. حالا الان دوباره همون مراحل پوشیدن پیراهن کوتاه بی‌ آستین و ست کردنش با گوشواره‌های بلند، صندل و عینک آفتابی انجام شد و رفته پایین که به دختر هندیها نشون بده. این بار مطمئنه که هستند، تلفن کرده. برای جان هم رو فیسبوک پیغام گذاشته:
Jeanne! I just got a very short sexy dark-green dress, for the summer that's gonna start tomorrow; you'd be so proud of me. Merry Christmas! xxx Hope you enjoy your holidays
:-)
. هر چند دقیقه هم میگه باید چمدونم رو ببندم ولی‌ خسته ام!

سادگی‌ و شفافیتش رو خیلی‌ دوست دارم، ایریس رو میگم، همخونه ام!

پ.ن. ایریس، کاملا در جریان پستهایی که راجع بهش مینویسم هست.

تعطیلات

تعطیلات نوئل شروع شده، و خب مثل نوروز ما، این تعطیلات، برای گذروندن با خانواده است و کسائی مثل من که اینجا خونواده ندارند، اگر برنامه‌ای نداشته باشند، خیلی‌ احساس تنهایی میکنند. تا دیروز گرفتار بودم ولی‌ از امروز احساس سبکی و راحتی‌ می‌کنم، مرسی‌ خدا. دو سه تا پیشنهاد داشتم برای رفتن به سفر که ردّ کردم و تصمیم دارم که امسال رو کبک باشم، یه هفته رو حداقل میدونم مهمون دارم. شاید شب سال نو رو برم Saint-Croix خونه Jean-Pierre که از قبل دعوتم کرده که کل تعطیلات رو با اون و خونواده ش بگذرونم.
یه برنامه خوب ریختم که حسابی‌ از همه لحظه هام استفاده کنم، یک خط هم نمیخوام درس بخونم یا تحقیق کنم. روزها ورزش، پیاده روی، رفتن به مراکز خرید، کافه نشینی و رستوران، شبها هم مهمونی‌ و شب نشینی. به دختر ها: ریمه، دره، اسما‌، جیا هم گفتم، همه استقبال کردند. یاد "جودی ابوت" میفتم تو داستان "بابا لنگ دراز" که یه سال برای تعطیلات کریسمس مونده بود خوابگاه با دو سه تا دختر دیگه که اونها هم ظاهراً خونواده نداشتند، دقیقا مثل این روز‌های ما!!! از همین امشب شروع کردم، امشب ساعت ۷:۳۰ با ریمه و دره رفتیم دانشگاه لاوال، تو یکی‌ از سالنهای ساختمون Desjardin, انجمن دانشجویان تونسی دانشگاه لاوال به مناسبت پایان سال جشن داشتند. تا ۱۲ شب بودیم، همش خوندند و رقصیدند، خیلی‌ خوب بود.دوستهای قدیمیم رو هم دیدم و برای تعطیلات برنامه گذاشتیم که بریم بیرون. برف میاد ولی‌ سرد نیست، کلی‌ عکس گرفتیم، مخصوصا تو پارک کنار خونه، من که همش خوابیده بودم تو برفها.
فردا قبل از ظهر رو کوزت هستم، نظافت خونه نوبت منه و بعد هم لباسشویی... که این مدت به خاطر این امتحان کذائی هم کلی‌ لباس چرک جمع شده، هم سر موقع خونه رو تمیز نکردم و ایریس هم نجابت کرده و حرفی‌ نزده. بعد از ناهار قرار گذاشتیم که بریم پارک Pleins d`Abraham برای پیاده روی تو برفها و عکاسی‌! شب هم که با چند تا دوست قدیمی‌ برنامه شام داریم.
حالا ببینم چطور پیش میره، اگر به خاطر این دراز کشیدن و غلت زدن تو برفها سرما نخورم و تمام تعطیللات رو مهمون رختخواب نباشم!

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

شب یلدا!

مهمونی‌ شب یلدای انجمن ایرانی‌ها رو نرفتم، زمانش رو تغییر داده بودند از جمعه شب (۱۷ دسامبر) به دوشنبه بیستم، درست شب قبل از امتحانم. با اینحال تصمیم داشتم که برم ولی‌ چون مونیک بعد از یک هفته اون روز اومده بود دانشگاه و با هم جلسه داشتیم، طول کشید تا ۸:۳۰-۸ شب. بعد هم با کیم ، همگروهی ویتنامیم رفتیم بیرون برای شام و نرسیدم که برم مهمونی‌ رو. ضمن اینکه شب یلدا سه شنبه بود نه دوشنبه.
سه شنبه بعد از امتحان اومدم خونه، حدود ساعت ۷:۳۰، سُمی آف گذاشت که اگر دوست داری بیا پیش ما با هم باشیم امشب رو. من هم یه ظرف آجیل شب چله درست کردم و با یه ظرف آلبالو و آلو خشک آماده شده و رفتم خونه آنها. دو ساعتی‌ رو با سُمی و سعید (همسرش) با هم بودیم، حرف زدیم، فال حافظ گرفتیم، میوه و تنقلات شب یلدا خوردیم، کلی‌ عکس گرفتیم و حدود ۱۱:۱۵ برگشتم خونه.

یوسف گمگشته باز آید به کنعان، غم مخور....

دیو چو بیرون رود، فرشته درآید....

اونجا که بودم برادر وسطی زنگ زد که نتیجه امتحانم رو بپرسه. بعد هم که رسیدم خونه، برادر بزرگه زنگ زد. هر چند که دیروز همون بعد از امتحان زنگ زدم خونه و با مامان و آقاجون صحبت کردم و نتیجه رو هم گفتم. ولی‌ خب به وقت ایران ساعت ۱ شب بود و اونها نبودند.
دیشب، باز هم بیخوابی... این بار به خاطر مرور جلسه امتحان که کاش اینجوری جواب میدادم، یا کاش اون رو می‌گفتم به جای این، ....و از این فکرهای مسخره!

در کل همه چیز خوب بود، خدا رو شکر!

امتحان جامع دکترا

دیروز، سه شنبه ۲۱ دسامبر ۲۰۱۰ ساعت ۱۳:۳۰ تو سالن ۲۴۱۷، ارائه پروپزالم رو داشتم به مدت نیم ساعت. و بعد از سوالهایی که حاضرین پرسیدند با اعضای ژوری رفتیم سالن ۲۴۱۹ و تا ساعت ۱۶:۱۰ سؤال پرسیدند. بعد من ۱۵ دقیقه بیرون سالن منتظر شدم که آنها با هم تبادل نظر کنند و بهم جواب بدند. یه لیوان شکلات مایع داغ گرفته بودم و هی‌ سعی‌ می‌کردم که تصور کنم الان بهم میگند، شما ردّ شدید، ولی‌ یه کسی‌ ته دلم میگفت : حرف مفت نزن، خودت هم میدونی‌ که خوب بودی ولی‌ عالی‌ نه!!!هر کار هم کنم‌ها از خودم بیشتر توقع دارم،،،اه! نظراتشون رو دادند، تشویق هم کردند، و جالب بود که همشون رو خیلی‌ خوب بودن سخنرانیم تاکید داشتند، اینکه خیلی‌ روون، با اعتماد به نفس و بدون استرس بودم! اونها آخه نمیدونند من چه تصمیمی گرفته بودم که انقدر راحت و آروم بودم.

شب قبل خوابم نبرد تا ۵ صبح. حالم خیلی‌ بد بود، استرس، تًب و لرز با به هم ریختگی روحی‌ روز اول گلبارون، همه دست به دست هم داده بودند و یه شب بد با بیخوابی رو برام ساخته بودن وگرنه در حالت عادی با شب زنده داری مشکل ندارم. بالاخره خوابم برد و ساعت ۱۰ با تلفن مامان بیدار شدم بعد هم خانم برادر بزرگم تماس گرفتند و با برادر بزرگه، وسطی و آقاجون هم حرف زدم، تشویق بود و اینکه ما کنارتیم و همه این دلگرمیهای دوست داشتنی. بعد دوش گرفتم و به خودم گفتم تا ۲ ساعت دیگه باید این امتحان رو بدی، آماده هم هستی‌، کارت رو هم خوب می‌شناسی، پس اضطراب برای چیته؟ نهایتش اینه که اگر دیدی از نتیجه امتحان راضی‌ نیستی‌، سریع بیا چمدونت رو ببند و بدون گفتن چیزی برو ایران، باقیش رو اونجا بخون، آخر دنیا که نمیشه! همین به من آرامش داد.بعد یه لباس خوشگل پوشیدم نه خیلی‌ رسمی‌، یه ته آرایش، ناخونهام رو به رنگ لباسم، بنفش تیره، لاک زدم، و همینطور یه عطر خوشبو ،...این چند وقت ۶-۵ کیلو هم لاغر شدم، یعنی‌ ۶۰ کیلو، با قد ۱۷۷ که تازه با پوتینهای پاشنه بلندی که میپوشم میزنه بالای ۱۸۰، گفتم بگذار حداقل ژوری اگر جوابش بهم منفی‌ بود، بگند خانم شما بهتره بری مدل بشی‌، شما رو چه به کار با رادار، با تصاویر ماهواره ای، شما رو چه به خیال رفتن به لابراتوارهای ناسا...(چه فکرائی کردم قبل از امتحان)!!!

دیشب که فیلم ارائه‌ام رو میدیدم، متوجه شدم که مثل زمانی‌ که سر کلاس درس میدادم، ریاضی، الکترونیک و کامپیوتر،...صحبت کردم، حتی یه جا همون اول سریع کلیک کردم و اولین اسلاید رو ازش گذشتم، چند تا از اسلاید‌ها رو که توضیح دادم، متوجه شدم اصلا Introduction و Problématique رو نگفتم و با خنده و شوخی‌ برگشتم عقب و توضیح دادم، دقیقا مثل معلّمها که میخوان مسئله ای رو بفهمونند، بعضی‌ جاها تأکید می‌کردم، بعضی‌ جا‌هارو با خنده و شیطنت گفتم....برخلاف اون چه که پیش بینی‌ میکردیم که بخاطر همزمانی با آخر ترم و تعطیلات کریسمس خلوت باشه، سالن شلوغ بود، مونیک میگه معلومه که دوست و آشنا زیاد داری که سالن شلوغه ، اون هم این موقع ترم! حتی چند نفری میخواستند برای قسمت پرسش ژوری هم بیان سالن دیگه که دبیر جلسه از من پرسید و من گفتم نه. خیلی‌ سؤال پرسیدند، سخت نبود، ولی‌ من چون فکر میکردم باید سخت تر از این باشه، جوابهای پیچیده میدادم... در کل نظرشون مثبت بود. امروز مونیک رو دیدم که نظر ژوری رو بهم گفت، خودش هم راضی‌ بود، و بعد هم و خودش‌ هم کریم میگند پروین، برو واقعا این تعطیلات رو استراحت کن، بگرد، اصلا کاری به پروژه و تحقیق نداشته باش!!!!

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

!!!

شنبه خاله کوچیکه رو موبایل زنگ زده، بعد از اینکه کلی‌ صحبت کردیم میگه که صبحی‌ زنگ زدم خونت نبودی. میگم صبح شما، یعنی‌ ساعت چند؟ میگه ۸:۳۰-۸. میگم خاله جون، اون موقع که میشه جمعه شب ما ساعت ۱-۱۲:۳۰، و من بودم و بیدار هم بودم. ؟!!میگه، همون که میدونستم دیر میخوابی زنگ زدم. یهو یادم میفته که خاله شماره خونه من رو نداره، یعنی‌ شماره اینجا رو تقریبا کسی‌ نداره. میگم بهش و میگه چرا دارم و شماره رو میده که مال آپارتمان قبلیمه. میگم نه من یک سال و نیمه که اونجا نیستم. میگم خب چرا همون موقع رو موبایل زنگ نزدی؟ میگه آخه یه آقای جوونی‌ جواب داد، فرانسوی هم حرف میزد، نفهمیدم چی‌ میگه، قطع کردم!!!!!! میزنم زیر خنده میگم: قربونت برم خاله، که انقدر ملاحظه گری.... آقای جوون کجا بود؟ یه همخونه دارم، اون هم یه دختر آلمانی که تلفن اتاقهامون هم جداست و کسی‌ گوشی اون یکی‌ رو جواب نمیده.
فکر کن! جمعه شب، ساعت ۱۲:۳۰-۱۲ زنگ بزنی‌ این سر دنیا به دختر خواهرت که میدونی‌ تنهاست، حالش رو بپرسی‌، اون وقت یه آقا جواب بده!!!!!

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

دین شادی ... دین غم

از دو هفته قبل از عید قربون (عید کبیر)، این بچه مسلمونها (غیر از ایرانی‌ها) چه شور و شوقی دارند که گوسفند قربونی کنند، جشن بگیرند، شادی کنند، رسما ۳-۲ روز دانشگاه و درس تعطیل و شادی و مهمونی برقراره‌. از یک ماه قبل از ماه رمضون هم همین حالت رو دارند، برای عید فطر (عید صغیر) لباس نو میخرند، اگر بتونند میرند کشور‌هاشون که با خونواده‌هاشون باشند. اگر نه، برنامه میگذارند که از افطار تا اذان صبح رو با هم باشند و شادی کنند. مراسم نماز عید فطر رو هم خیلی‌ باشکوه، تو سالن اجتماعات یکی‌ از هتلها برگزار میکنند که من، این سالهایی که اینجام، تو مراسم اینها شرکت می‌کنم. بعد از نماز هم شادی و مهمونی‌...اگر هم عید فطر وسط هفته باشه، کار و دانشگاه تعطیل... هر از چند گاهی‌ هم به یه مناسبت مذهبی‌ جشن میگیرند و رقص و شادی و....

انجمن مسلمونهای شیعه که مال ما ایرانیهاست ، به غیر از برنامه‌های تفسیر قرآن و نهج‌البلاغه، دو بار در سال مراسم برگزار میکنه: تاسوعا-عاشورا و شبهای احیا. شروع مراسم با شامه، بعد هم سخنرانی، خوندن زیارت عاشورا، نوحه و مرثیه و سینه‌زنی‌ و غم و گریه...

این هفته به مناسبت تاسوعا و عاشورا، ۴شنبه و ۵شنبه از ساعت ۷ تا ۸:۳۰ شب در یکی‌ از سالنهای دانشگاه لاوال، مراسمی از طرف انجمن شیعه‌های دانشگاه (ایرونیها) برگزار میشه.

بخواب... خوب بخواب!

ساعت ۴ صبح خوابیدم و ۷:۳۰ بلند شدم، ساعت ۹:۳۰ با مونیک جلسه داشتم. ساعت ۱۱:۳۰ میخواد بره سفر برای شرکت تو یه کنفرانس، و این هفته رو اصلا نیست، درست همین هفته آخر، قبل از امتحان که من بهش احتیاج دارم. طبق روال تا الان حداقل باید دو بار جلوش ارائه میدادم و نظرش یا تصحیحاتش رو میداد. ساعت ۹:۴۰ ایمیل زده که من هنوز خونه هستم، ۱۰:۳۰ میآم دانشگاه و چند دقیقه‌ای هم تو رو میبینیم. تو لابراتوار بودم که صداش رو شنیدم، حدودا ۱۱ بود، با ربکا تو کریدور صحبت میکنه و میگه اومدم یه Bonjour به پروین بگم و برم. دیگه بی‌ خیال شدم، حرص هم نمیخورم، من کارم رو می‌کنم، اون هم اعتمادش رو داره، به هر حال اون استاده نه من...خلاصه یه نگاهی به PowerPoint ‌ام انداخته و میگه خوبه یه پرینت برام بگیر تو راه نگاه می‌کنم، ادامه میده که اگر تغییری هم تو این هفته دادی برام نمونه جدید رو بفرست. بهش میگم مونیک میشه که قبل از امتحان یه بار حداقل تمرین کنم پیشت؟ میگه آره سالن رزرو کن، خود سالن اصلی‌ رو برای دوشنبه دیگه، (یعنی‌ روز قبل از امتحان!!!)، بعد هم سرش رو خم میکنه (من نشسته بودم) گونه هام رو می‌‌بوسه و میگه استرس نداشته باش، سعی‌ کن خوب بخوابی!!! قبل از این هم که از در بره بیرون، چند بار تکرار میکنه: بخواب پروین، خوب بخواب این هفته رو!

این هم از استاد راهنمای ما و نصیحتش برای هفته قبل از امتحان جامع!!!

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

قدرت یا حقارت؟!

دیشب حدود ساعت ۹:۳۰، جیهن زنگ زده که میخواییم بریم قدم بزنیم تو برفها و بعد هم بریم پیتزا بخوریم، تو هم اگر وقت داری و مایلی بیا. با خوشحالی قبول می‌کنم، از صبح پشت لپتاپ نشستم و کار کردم. بارش برف رو فقط از پشت پنجره دیدم، هر از چند گاهی‌ هم پنجره رو باز کردم که هوای سرد بیاد تو اتاق و حسّ کنم سرمای زمستون رو. تا پیتزا فروشی‌ که آخر هفته نجیب توش کار میکنه پیاده قدم زدیم، صدای پامون روی برفهایی که تقریبا تا زانو بود رو دوست داشتم، هوا سردتر از اونیه که حدس میزدم. امشب یه پسر جدید تونسی هم همراهمونه، با شنیدن اینکه ایرانیم، چشماش برقی میزنه و شروع میکنه به شیطنت، شیطوونیم باش نمیاد، معمولی جواب میدم، بگذار فکر کنه که نمی‌گیرم، یه دختر ساده و معمولی که نمیگیره ظرافتهای کلامش رو، خب چه فرقی‌ میکنه؟ ادعای بیشتری هم ندارم. قبل از شام شروع میکنه از علاقه ش به پرزیدنت وقت گفتن (مثل همه عربها، آفریقاییها،....)، نگاش می‌کنم و میپرسم چرا؟ میگه با جسارتی که داره مقابل آمریکا و اسرائیل ایستاده و برای کشورتون قدرت آورده. دوستش داریم برای اینکه به مردم فلسطین و لبنان کمک میکنه! بهش علاقه مندیم چون..... میگه و میگه و میگه. لبخندی میزنم و میگم که ببین، ما حاضریم با کمال میل ایشون رو به همراه دولتشون و کلا تمام مسئولینی که با این کاراشون شما رو خوشحال میکنند به شما هدیه بدیم! و امیدواریم که شما هم با طیب خاطر این هدایا و تحفاتی که دوست دارید رو بپذیرید! حیف نیست که شما از این همه امتیاز استفاده نکنید؟! ما که بخیل نیستیم!!!

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

تفاوت!

مهسا تعریف میکرد، اون مدتی‌ که اوین بوده، با یه خانومی از سیاسیهای قدیمی‌ که بیش از ۱۲ سال از عمرش رو توی زندان گذرونده، هم بند یا هم سلولی (دقیق یادم نیست) بوده. شوهرش هم دهه شصت اعدام شده و این خانم از این بابت عذاب وجدان داشته و میگفته که اون هیچ گرایش سیاسی نداشته و به خاطر علاقه به ایشون توی این مسیر اومده و بعد هم که متاسفانه ...

خلاصه این خانم به مهسا گفته، نسل شما و نحوه مبارزه تون رو تحسین می‌کنم، شیک میگردید، دوست پسر یا دوست دخترتون رو دارید، دانشگاه میرید، مهمونی میرید، میرقصید، به مد، مارک و برند اهمیت میدید، میرید راهپیمایی، تجمع می‌کنید، مخالفت می‌کنید، اگر گیر نیفتید تو راهپیمایی، با دوستاتون میرید کافه، رستوران،.... در واقع زندگی‌ می‌کنید. نسل ما از وقتی‌ که یه گرایش سیاسی پیدا میکرد (فرقی‌ نمیکرد متعلق به چه گروهی بودیم، موافق یا مخالف)، زندگی‌ رو به خودش حروم میکرد، زیبائی، زنونگی، عشق، دوست داشتن...همه و همه حذف میشد از زندگی‌. نسبت به هر چیزی غیر از عقاید خودمون کینه داشتیم، از خونواده می‌‌بریدیم، همینطور از هر کسی‌ که مثل ما فکر نمیکرد،....اینه که بعد از سالها مبارزه، نه به اهدافی‌ که یه روزی صادقانه و پر شور قدم تو مسیرش گذاشتیم رسیدیم و نه اینکه زندگی‌ کردیم.....

دو سه روزه که به یادشم، ازش بیخبرم، این بگیر ببند روزنامه شرق هم بدجور ذهنم رو مشغول کرده..
عاشقتم جیمی، عاشقتم، فقط همین...مرسی‌ که هستی‌!

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

آدم برفی!

امروز از اون روز‌های خیلی‌ سرد و پُر باد بود. برف هم که همچنان میباره، یه بند می‌‌باره، تند و بی‌ وقفه، گاهی‌ هم آروم و رقصان... ولی‌ می‌‌باره. دیروز سمی با Jean-Daniel یکی‌ از مسئولین کتابخونه صحبت میکرده، بین حرفهاش میگه اگر ایران بود و این برف، ما الان داشتیم برف بازی میکردیم، ولی‌ اینجا خب عادیه، کسی‌ ذوق و شوق نشون نمیده. اون هم میگه برای فردا وقت ناهار برنامه بگذاریم خوبه؟ و سریع هم به همه دانشکده ایمیل میکنه که امروز ظهر توی محوطه دانشگاه، مقابل پارک، برنامه برف بازی و آدم برفی درست کردنه. از اونجاییکه من این روز‌ها سرم شلوغه و ایمیلهای اینجوری رو باز نمیکنم، متوجه این برنامه نشدم. ..
بعد از ناهار که برمیگشتم دانشکده از دور نظرم جلب شد به یه خانم برفی کمر باریک، با سینه‌های برجسته و رژ لب نارنجی، ایستاده رو به خیابون! کنارش سمی، ریمه، دّره، بلا، تاناجی، و چند تا دیگه از بچه‌ها رو دیدم، ایستادم به صحبت و عکس گرفتن با سمی و ریمه. یه سری رفته بودند و بقیه هم مشغول تکمیل آدم برفیهای دیگه بودند که یکیشون آقای شکم گنده‌ای بود نشسته، و دو تا آقا کوچولوی دیگه اینور اونورش.
آدم برفیهاشون هم با مال ما فرق میکنه!

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

برای کشتن پرنده نیازی به تیر و کمان نیست. همين كه بال هایش را بچینی ، خاطراتِ پرواز ، روزی صد بار او را خواهد کشت ...

دیشب بعد از مدتها، چراغم رو رو یاهو مسنجر روشن گذاشتم به امید اینکه دوستی‌، آشنائی گذری کنه و گپی‌ بزنیم تا حال و هوام عوض بشه، دلم گرفته بود... مدتی‌ نمیگذره که عزیزی سلام میکنه، از دوست مشترکی شنیده بودم که جدا شده ولی‌ به روی خودم نمیارم و خیلی‌ عادی احوال همسرش رو هم پرسیدم،که گفت مدتیه که ازش خبر نداره! با ناباوری گفتم چرا؟!!

با هر دو دوست بودم، تو گروه کوهنوردی آشنا شده بودیم، همسر دوم بود با اختلاف سنی حدود ۳۰ سال شاید، زندگی‌ مخفی!!! به ملاحظه پسر مرد که کمتر از یک سال از دختر بزرگتر بود! دو سال پیش، پسر مهاجرت کرد و این مانع برداشته شد . بعد از ۷ سال زندگی مشترک، ازدواجشون رو علنی کردند. ۱۷ سالش بوده که پرستار مادر مرد میشه، هر چه بوده من نمیدونم، رابطه دو نفر انقدر پیچیده است که هیچ قضاوتی نمیشه کرد، هر چه بوده و گذشته به من مربوط نمیشه، انتخابشون بوده؟ شرایط بوده؟ هر چه که بوده، اجبار نبوده این رو مطمئنم... دختره عاشق بود، یه مطیع ۱۰۰%، فقط چَشم، فقط تأئید برای رضایت مرد...اون چه که من می‌‌دیدم... هر دو راضی‌ بودند از این وضع، به من مربوط نمی‌شد... شنیده بودم که همسر اول که یه خانوم فرهنگی‌ و زیبائی هم بوده بعد از این مساله و بعد هم طلاق بیمار میشه، افسردگی... اون هم جوون بوده، ... کاشونه ش ویران شده بود... قانون به مرد این حق رو داد که از زندگی‌ یه زن جوون و یه بچه بگذره و بره با یه دختر ۱۷ ساله...هیچ مُهر و امضایی تعهد نمیاره...بچه هم، نه دیگه نه، پایه‌های زندگی‌ رو محکم نمیکنه...

این دختر جوون، شاداب، پر انرژی همه جا کنار مرد بود، از کار در دفتر مرد، تا قلل مرتفع ایران.... سخت کوش، ورزشکار، سنگ نورد، پر کار، فعال... درسش رو خوند، مدارک زیادی رو کسب کرد. بعد توی یه شرکت معتبر مشغول به کار شد... از اونجایی که ازدواجشون رو مخفی‌ نگه داشته بودند، توی گروه، در موردشون همیشه پچ پچ بود، از من که دوست نزدیکشون بودم میپرسیدند و من جواب نمیدادم، همون انقدر میدونستم که بقیه، هیچ وقت سوالی نکرده بودم ازشون، به من مربوط نبود، زندگی‌ شخصی‌ اونها بود...ولی‌ دختر عاشق بود ، با چشمهای براق و شاد از عشق به این مردی که نه ظاهری داشت و نه اخلاقی‌ نگاه میکرد همیشه، خداش بود...برای همین وقتی‌ خبر جداییشون رو شنیدم باور نکردم، دوستی‌ که این خبر رو داد، ابراز شادی میکرد، شاید خیلی‌ از دوستهای گروه هم همین انقدر خوشحال شده باشند...
توی این سفر اخیرم هم دیدمشون، مثل همیشه با هم بودند، تغییری رو حسّ کردم و اون اینکه انگار دختر هم دارای نظر شده، ۱۰۰% اطاعت نیست ولی‌ خیلی‌ واضح نبود، از چشمهای من دور نموند، به روم نیاوردم، دختر بزرگ شده بود و مرد پیرتر و ...

دیشب میگفت از همون وقتی‌ که به نظراتش اهمیت داده و مطیع مطلق نبوده، مرد برآشفته و این رو تحمل نکرده، بعد از چند روزی بحث گذاشته و رفته ‌ ....ولی با اتکا به حقی‌ که قانون بهش میده زندگی رو از این دختر گرفته، به فدراسیون، استخر، محل کارش و حتی گروه زنگ زده و گفته که اگر همسرم رو بپذیرید و اجازه بدید که همکاری و همراهیش رو با شما ادامه بده، شکایت می‌کنم و به دادگاه میکشونمتون.... به خودش هم گفته، مگر من بمیرم تا تو رو طلاق بدم... تمام وسایل کوهنوردیش رو هم ازش گرفته....دختر میگه برای شرکت توی یه برنامه گروه، به سرپرست برنامه زنگ زده، طرف که یه دوست قدیمی‌ بوده صریح گفته نمیتونیم شما رو بپذیریم، اگر این کار رو کنیم همسرتون شکایت میکنند!!!

هر دوشون دوستانم هستند، آدمهایی هستند مثل همه با خصوصیات خوب و بدی که همه داریم، کسی‌ مطلق خوب یا بد نیست...ولی‌ به اتکا به قانون، همون قانونی‌ که مرد ۳۰ سال مخالفش بوده (از سیاسیهای با سابقه است)، حق زندگی‌ یه آدمی‌ رو ازش گرفته....آدم دیگه‌ای که طبق همون قانون نصف مرد حق داره...

دیشب وقتی‌ برام حرف میزد، اثری از اون همه نشاط، انرژی، شور، هیجان و ... درش نبود، هر چه بود غم بود و ناامیدی.... وکیلش بهش گفته که بقیه زندگیت به تصمیم مرد بستگی داره که با برگه عدم تمکین همه روزنه‌ها رو به روت بسته، هیچ قانونی‌ نیست که حق رو به تو بده....؟!!آخه این چه قانونیه که بیمار پرور و مجرم پروره؟!! سرنوشت این دختر چی‌ میشه؟!!

این هم شد برنامه دیشب ما، تا ۶ صبح نخوابیدم، چهره این دختر و مرد از نظرم دور نمی‌شد....

الان که این رو مینویسم، بیرون برف میاد، از دیشب شروع شده، یه ریز و تند می‌باره، شهر رو سپید پوش کرده، پنجره رو باز گذاشتم، هوای سرد حالم رو بهتر میکنه....باید همه چیز رو بگذارم و برم کمی‌ توی برف قدم بزنم، حالم به هم میخوره از این همه سیاهی و تیرگی....

------------------------------------------------------------------
عنوان رو از یکی‌ از آیتمهای شر شده توی گودر گرفتم.

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

هوای حوصله ابریست!

دارم شام درست می‌کنم در عین حال به کارهام و حرفهای مونیک فکر می‌کنم. یه دستور غذای کلمبیایی گرفتم که با بادمجون، گوجه فارنگی، فلفل دلمه ای، قارچ، سیر، پیاز و ...درست میشه. حالا شاید کلمبیایی هم نباشه، ولی‌ مال یکی‌ از کشورهای آمریکای جنوبیه! مهم نیس مال کجاست، مهم اینه که شام امشبه. آشپزی رو دوست دارم،درست کردن دسر، سالادهای مختلف، غذاهای سنتی‌ ایرونی یا دستور غذاهای فرنگی‌! و بیشتر از اون سرو غذا رو... دوست دارم غذا، با یه دکور قشنگ سرو بشه، اشتها برانگیز باشه ... فرقی‌ هم نمیکنه خودم تنها باشم یا مهمون داشته باشم، دوست دارم وقتی‌ غذا میخورم، میز خوشگل باشه. ولی‌ چند وقتیه که اشتها ندارم، هوس هر غذائی رو که می‌کنم کلی‌ وقت میگذارم و آماده می‌کنم بعد دیگه به زور میخورم، هر چی‌ هم جینگیل مستونش کنم فایده نداره، فقط میخورم که زنده باشم!!!

توی این هفته بالاخره مونیک وقت پیدا کرد و یه نگاه سریع به پروپزالم انداخت، ولی‌ نه با دقت، دیروز میخواست بره اتاوا گفت پرینت بگیر توی هواپیما میخونمش، پرینتش رو که بهش دادم یه نگاهی‌ انداخت و گفت این که بیشتر تزه، نوشتیش تموم شد! اوایل هفته راجع به نحوه ارائه سمینارم صحبت می‌کنم، یه خرده گوش میده و نگاهی‌ میکنه به فلوچارتی که کشیدم و میگه خوب تا اینجا میشه یه مقاله، از اینجا به بعد هم مقاله دوم و خب این قسمت هم که سوژه خوبیه برای پست دکترا با این پژوهشگرهای آمریکائی! نگاهش می‌کنم و توی دلم میگم، من نگران امتحان سنتز هستم، مونیک تو از چی‌ میگی‌؟!
یه ماهه دارم روی آزمایش تصاویر RADARSAT-۲ کار می‌کنم، نتیجه یه جایی‌ نمیخوند هر بار میرم پیش مونیک و هیستوگرام رو نشون میدم و میگم این جواب من رو راضی‌ نمیکنه، میگم چند بار تکرار کردم، همه مراحل درسته... وقت نمیگذاشت دقیق ببینه یه نگاهی‌ میکرد و میگفت نمودار درسته تکرار نکن، نتیجه رو به صورت نقشه نشون بده، ولی‌ من گیر داده بودم به نمودار.... بالاخره رضایت دادم و نقشه رو آماده کردم و نشونش دادم، سریع اشکال رو گفت، به تفاوت توپوگرافی دو تصویر توجه نکرده بودم، هم خجالت می‌کشیدم و هم افسوس زمانی‌ که گذاشتم رو میخورم، بهش میگم، میدونی مونیک دیشب به این نتیجه رسیده بودم که من ضعیفم و اشکال از منه، نه از تصاویر. با خنده جواب میده نه عزیز من، نه. ایراد فقط از هم مود نبودن تصاویره، ولی‌ همین اشکال تو رو به یه نتیجه مهم رسوند. و این خیلی‌ خوبه!!!(نگاه مثبت) و کلی‌ هم توضیح میده.
امروز یه قسمتی‌ از PowerPoint رو که انجام دادم به مونیک نشون دادم، خیلی‌ راضی‌ بود میگه خیلی‌ خوب اومدی، اون وقت من مثل احمقها نگاش می‌کنم، میپرسم: مونیک چی‌ فکر میکنی‌؟ فکر میکنی‌ بتونم بگذرونم؟ با تعجب نگام میکنه و میگه همین الان هم گذروندی!
از دو هفته پیش اومدن ایمیلهای پارتیهای نوئل شروع شده، اصلا نگاهشون نمیکنم، برای من که اهل مهمونی و جمع هستم، دونستن این برنامه‌ها و شرکت نکردنشون عذابیست علیم! مهمونی شب یلدای انجمن ایرانی‌ها هم ۱۷ دسامبره. مونیک میپرسه که مهمونیهای نوئل رو که میری؟ مال دانشگاه رو ثبت نام کردی؟ میگم نه، و راجع به مهمونی شب یلدا و اینکه دومین جشن بزرگ ملی‌ ماست صحبت می‌کنم و ادامه میدم که من نمیخوام شرکت کنم. برای اولین بار خیلی‌ صریح میگه نه میری، حتما باید بری، هفدهم جمعه شبه، میری، تا دیر وقت هم که طول بکشه، فرداش تعطیلی، میتونی‌ استراحت کنی‌...تو نیاز داری که دوستات رو ببینی‌، شادی کنی‌ که حواست هم پرت بشه از سمینارت، سبک و راحت بیای برای امتحان!

پروپزال رو فرستادم برای Jean-Pierre که ببینه اگر تصحیح زبان بخواد، انجام بده، برام با کلی‌ تشویق فرستاده که این پروژه برای تو Bravo میاره پروین و در آخر خواهش کرده که لطفا استرس نداشته باش! هر کدوم از این حرفها کافیه که یه دانشجوی دکترا قبل از امتحانش رو خیلی‌ خوشحال کنه ولی‌ من هنوز خوشحال نیستم. فقط این تعارفات رو میشنوم تا این امتحان تموم بشه بره، انقدر که اینها اطمینان دارند، خودم هنوز ندارم. میدونم هم که با توجه به فرهنگشون تعارف نمیکنند، اینها صریحتر از این حرفها هستند...

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

دلم گرفته از این همه دروغ و بی‌ مرامی...

دو روزه که بارون میاد، ریز و تند، و فرش برفی که حدود ۲۰ سانتی رو زمین نشسته بود رو آب کرد. دلم خیلی‌ گرفته، سرم هم درد میکنه شدید. دیشب، از وقتی‌ رسیدم خونه تا ۱۰ شب مدام توی سایت‌های خبرگزاریهای مربوط به ایران چرخیدم تا شاید خبر توقف اعدام "شهلا جاهد" رو ببینم، ولی‌ متاسفانه ساعت ۱۰ تو بالاترین خوندم که تموم شد. ماجرای "شهلا" رو از همون وقتی‌ که ایران بودم دنبال می‌کردم، توی مقامی نیستم که قضاوت کنم، فقط این رو میدونم هر رابطه دو سر داره، و یه سر این رابطه همه این سالها آزاد بوده، هیچ قانونی‌ هم بهش خرده نگرفته. از دیشب فقط یه سؤال توی ذهنم میچرخه که " ناصر محمد خانی" کجاست؟ این سالها کجا بوده؟ چطور زندگی‌ میکنه؟ آیا راحت سرش رو رو بالش می‌گذاره؟ رفتار آدمهای دور و برش چطوره باهاش؟ از همون موقع خوندن این خبر، مخصوصاً اینکه خوندم که خود "ناصر" هم به عنوان اولیای دم توی مراسم حضور داشته، سرم درد گرفت از این همه ناجوانمردی، از این همه بی‌ معرفتی، بی‌ مرامی... چیز غریبی نیست توی اون مملکت بی‌ قانون، که روز به روز هم اخلاق، مرام و مردانگی رو به افول میره و جاش رو دروغ، خیانت و نامردمی پر میکنه. تا ۴ صبح نخوابیدم، به عشق‌های نوجوونی که هر کسی‌ به هر حال یه بار توی زندگیش چشیده فکر کردم، اینکه این عشق بچگی‌ چطور با زندگی‌ "شهلا" بازی کرد!! یاد اون روزی که از ملاقات عمه جون از بیمارستان شریعتی‌ برمیگشتیم و "ناصر محمد خانی" و "حميد درخشان" رو دیدیم، ۱۶-۱۵ سالمون بود شاید، من که نمیشناختم، دختر عموی شیطونی داشتم که از من بزرگتر بود،و رفت جلو و شروع کرد به صحبت و اونها هم که ....خب اونها مشهور بودند و عادت داشتند به این برخوردها...

امروز ظهر زنگ زدم خونه، بعد از اینکه با آقاجون صحبت کردم گوشی رو داد به خواهرم که اتفاقا اونجا بود، و بعد با همون صدای قشنگ که حالا به خاطر کشیدن زیاد سیگار خش داره شروع کرد برام به خوندن: "...کمان ابرو، سلسله مو، روی ماه تو بینم، نیاد روزی....." من اینطرف اشک می ریختم، خواهرم فکر میکنه از دلتنگی‌ گریه می‌کنم و دلداریم میده، ولی‌ من به "شهلا" فکر می‌کردم، به این ۹ سالی‌ که توی زندان بوده، دور از خونواده، اینکه حتما عزیز پدری بوده که از دوریش بخونه، لوسش کنه، حمایتش کنه.... مادری که نگرانش باشه، دلش هر لحظه با هر زنگ تلفن و صدای دری بلرزه....چطور همه زندگیش بازیچه کسی‌ شد که عاشقش بود،... "ناصر"، هیچ وقت به این چیز‌ها فکر کرده؟!! قضاوت نمیکنم، توی این مقام نیستم، فقط نمیدونم چرا هیچ قاضی و قانونی‌ نقش "ناصر" رو این میانه ندید!

تمام امروز بارون بارید، ریز و تند، شجریان میخونه:" ببار‌ ای بارون، ببار... دلا خون شو، خون ببار...به یاد عاشقای این دیار..." کاش این بارون توی تهرون بباره که سیاهیها و آلودگیها رو بشوره...کاش بارونی بباره که سیاهی و تیرگی رو از دلهامون ببره،...کاش یاد بگیریم که بها بدیم به عشق، به دوست داشتن، هوای دلهایی که هوامون رو دارند داشته باشیم....کاش یاد بگیریم که دروغ نگیم، که همه چیز از همین شروع میشه، دروغ....کاش!