۱۳۹۰ شهریور ۷, دوشنبه

یاشوعا‌ صلاح

یکشنبه صبح زود، بعد از صبحانه، اینگا، دُنی و کاپیتان ژان‌فیلیپ هم رفتند. قبل از رفتن دو تا Quatre-Roues رو گذاشتند تو گاراژ، پرده‌هایِ برزنتیِ پشتِ پنجره‌ها رو هم کشیدند و سفارشِ کارهایِ باقیمونده رو هم به من کردند که قبل از رفتن انجام بدم و با کامیونت رفتند فرودگاه و از اونجا با هلیکوپتر به روستایِ Kuujjuuarapik. من موندم و من. وسایلی که دیگه لازم نداشتم رو جمع کردم و ساکِ بزرگ تجهیزات و چمدونم رو بستم و کمی‌ هم رویِ داده هام کار کردم و بعد رفتم سراغِ "یاشوعآ-صلاح"، اینویتِ پیری که شبِ قبل دُنی از پنجره آشپزخونه، خونه ش رو بهم نشون داد و گفت که میتونه امروز همراهیم کنه و تاکید کرده بود که نه زبانِ فرانسه میدونه و نه انگلیسی‌، و اینگا از مهربونیش گفته بود و اینکه مطمئن نباشم به خوش قولیش، خودم برم دنبالش و تاکید کنم به ساعتی‌ که باید بیاد دنبالم.
ساعت ۹ نشده بود که دمِ خونه یاشوعا‌ صلاح بودم، از پله‌هایِ چوبی رفتم بالا و چند بار در زدم و برگشتم پایین، بویِ بدی میومد، میدونستم که درِ خونه بازه اینجا رسمِ قفل کردنِ در رو ندارند. چند دقیقه‌ای معطل شدم فکر کنم از خواب بیدارش کردم با یه شلوارک کوتاه اومد دمِ در. براش غریبه بودم با تعجب نگام کرد، از اونجاییکه گفته بودند زبان نمیدونه مثلِ کر و لال‌ها بلند بلند، کلمه به کلمه و با کمکِ دست و پا گفتم که میخوام برم دره "گیوم دو لیل" و میخوام که همراهیم کنه. میگه از Nordique هستی‌ منظورش افرادِ مرکزِ تحقیقاتِ مناطقِ شمالیه - CEN-Centre d'Études Nordiques.

http://www.cen.ulaval.ca/page.aspx?lien=index


میگم آره و قبول میکنه، منتظرش می‌مونم تا لباس بپوشه و بیاد، می‌شینم ترکش رو Quatre-Roues و میریم سمتِ درّه.
یه خرده که رفتیم اسمش رو می‌پرسم میگه و بعد اسمم رو میگم، غلط تلفظ میکنه دوباره تکرار می‌کنم و ازش میخوام که تکرار کنه باز یه چیزِ بی‌ربطی میگه بارِ سوم که اصرار می‌کردم حالا ترکِ موتور با صدایِ باد.... خودم خندم گرفت که آخه برای این الان چه فرقی‌ میکنه اسمِ من چی‌ باشه؟!!! پروین، قلقلی، فلفلی.... هان چه فرقی‌ میکنه دیگه ازش گذشتم


هوا به نسبت بهتر بود و وقتی‌ که به دره رسیدیم، کمی‌ مه‌ بود، آرامش و طبیعتِ زیبا...ابتدایِ درّه یه شیبِ تند سنگلاخی خیلی‌ بدی بود که به خاطرِ بارش شدیدِ روز‌هایِ قبل خرابتر هم شده بود، تازه یادم افتاد که کلاهِ ایمنی نگذاشتم (برایِ اولین بار تو این چند روز) از ترس محکم پهلوهای یاشوعا‌صلاح رو گرفتم، متوجهِ ترسم شده میخنده و حالا همون میون میونه سرش رو برگردونه عقب، چشماش هم بسته شده و دندونهای یک در میون سیاهش معلوم شده و صدایِ خندش هم مثلِ قلّ قلّ آب بود، از ترس بهش چسبیدم... بیشتر خندید فکر کنم قلقلکش می‌اومد!!! و دیگه اینکه هیچ وسیلهِ دفاع همرام نبود که اگر خرس یا حیوونِ وحشی ببینیم، فقط سنسوری که باقیمونده بود و روزِ قبل شارژِ کامپیوتر تموم شد و نتونستم کار بگذارم تو یه جیبم بود و GPS تو جیبِ دیگه ام. مثلِ اینکه تاکسی گرفته باشم اصلا حواسم نبود بسکه قبل از اینکه برم دنبالِ یاشوعا‌صلاح به این فکر می‌کردم که چطور میشه؟
بویِ بدی میداد، مثلِ بویِ ماهی‌ گندیده، شاید به خاطرِ خوردن گوشت و ماهی‌ِ خام باشه نمیدونم شاید هم لباس‌هاش رو نمیشوره و دیر دیر میره حمام، به من مربوط نبود... بعد هم به مرور، زندگی‌ به آدم یاد میده که خیلی‌ جاها همه اون چیز‌هایی‌ که اذیتت میکنه رو هم نه تنها تحمل کنی‌ که به خوبی‌ باهاش کنار بیایی، من به بو خیلی‌ حساسم به خیلی‌ چیز‌هایِ دیگه هم بودم که الان می‌‌بینم به همه چیز دارم بی‌ تفاوت میشم، شاید این خوب نباشه!

یه لحظه فکر کردم به جایِ ترسیدن از افتادن بهتره بهش اعتماد کنم، به خودم امید دادم که اگر اتفاقی بیفته اون هست.اون آدمِ اینجاست و همیشه بی‌ کلاه و وسایلِ ایمنی بوده....مثلِ همه ارتباط ها، اعتماد به همراه، لذت همراهی رو بیشتر میکنه، به هر حال بینِ دو نفر یکی‌ هست که سکانداره اگر اعتماد نباشه همون مسیر و همون دنیایِ زیبایِ بیرون به سیاهیِ شک و ترس می‌گذره.
وقتی‌ برگشتیم به روستا، بهش میگم که ساعت ۱۱ بیاد دنبالم که بریم فرودگاه وسایلم رو بدم و بعد هم برم تو یک منطقه‌ای همون نزدیکِ فرودگاه و کنارِ خلیج Hudson برایِ نمونه برداری از میوه‌هایِ کوچیکِ وحشی (Blueberry, Blackberry و Redberry). این کار، مربوط میشه به یه مینی‌ پروژه که یه استادی از دانشگاه Trois Rivières تعریف کرده و اینگا روش کار میکنه و چون خودش زود رفت این کار رو به من سپرد. ایده جالبی‌ بود به نظرم، مثلِ اینکه پروژه‌ای تو دانشگاه‌هایِ شمال تعریف بشه برای کار روی انواعِ میوه‌هایِ خودرو تو جنگلهایِ شمالِ ایران مثلِ تمشک یا تاک و یا....


پنج دقیقه به یازده، درِ خونه رو باز میکنه و دمِ درِ ورودی می‌‌ایسته، لباس هام تو خشک کنه با اینکه همشون ضدِّ آب هستند باز خیس میشند و هر بار که میآییم تو خونه میندازیم تو خشک کن، میگم منتظرم بمونه تا شلوارم رو بپوشم بدونِ اینکه چیزی بگه ساکِ بزرگ و سنگینِ وسایل و چمدونم رو با خودش ترکِ Quatre-Roues جا میده (برایِ اولین بار تو این چند روز یکی‌ اینجوری کمک کرد و وسایلم رو حمل کرد) میریم فرودگاه، بارم رو میدم، کارتِ پرواز میگیرم

و میگم که ۱۳:۳۰ بیاد دنبالم همینجا، و با GPS میرم که منطقه موردِ نظر رو پیدا کنم بیش از یک و نیم کیلومتر راهه و متأسفانه اینجا میوه زیاد نیست و همه چسبیدند به سطحِ زمین، باد هم هست و هوا کمی‌ سرد و رطوبت هم زیاد، شروع می‌کنم به میوه چیدن، بدنم درد میکنه، باز هم گلبارون، و گاهی‌ دراز میکشم، گاهی‌ نشسته تا ۳ تا کیسه ۲۵۰ گرمی‌ رو پر می‌کنم و برمیگردم سمتِ فرودگاه زودتر از وقتِ قرار می‌رسم، باد شدیده و لباسم مرطوب پیاده راه میفتم تو جاده‌ خلوت و کنار آبی‌ِ آب، امروز خورشید هم درومده و یواش یواش آسمون داره باز میشه، زیبا بود، تقریبا نصفِ راه رو اومده بودم که یه کامیونت نگه داشت و من رو رسوند تا خونه یاشوعا‌صلاح که داشت سوار میشد بیاد دنبالم، میگم ساعت ۳ بیا دنبالم خونه که دیگه ۴ پرواز دارم، زیاد تاکید می‌کنم که یادش نره، ادایِ بوسه‌ در میاره و موچ موچ میکنه، خندم گرفته بود به فارسی‌ میگم :‌ای جان، عاشقتم بابا جان.... والّله این چند روزه با این ۸-۷ تا آدم ما، فقط وقتی‌ صحبتِ استفاده از وسایلِ نقلیه میشد میفهمیدیم که جنسیتمون فرق داره، اینکه فردا قبل از ظهر "دختر ها" کامیونت رو میبرند، "مکس" با موتور میره و "ریچارد" و "ژان‌میشل" با هلیکوپتر و یا مدلِ دیگه بستگی به اینکه کی‌ از چی‌ استفاده می‌کنه....

تا ساعت ۳ یه چیزی خوردم، تمامِ کفِّ خونه رو جارو کشیدم از اتاق خوابها تا سالن تا دمِ در، غذاهایِ تو یخچال رو ریختم بیرون، ظرفها رو جا‌به‌جا کردم، همزمان یکی‌ از اشعار "سهراب سپهری" رو با صدایِ "خسرو شکیبایی" گوش کردم، دلم تنگ بود برایِ شنیدن کلام فارسی‌!
حال خوبی داشت.

از خونه که اومدم بیرون ابرهایِ تیره به آرومی می‌رفتند و جاشون رو به خورشید میدادند و آسمونِ آبی‌ هم به آرومی پیدا میشد، انعکاس اشعهِ خورشید رویِ سطحِ آب مثلِ رقصِ نور رو پولک و سکه دوزی‌هایِ لباسهایِ سنتی بود، زیبا بود، زیبا، شگفت آور، کلمه کم میارم برای توصیفِ اون همه زیبایی!

پرواز یک ساعت تاخیر داشت و این نازنین پیرمرد تا ساعت ۵ تو فرودگاه نشست تا من سوارِ هواپیما شدم و اومدم، دُنی گفته بود که نیاز نیست بهش پول بدم، از خودش هم که پرسیدم گفت تو Nordique هستی‌ و دیگه چیزی نگفت، هیچ چیزی هم همراهم نبود که برایِ تشکر بهش بدم مثلِ یه جعبه شکلاتی، بیسکویتی....

این روزِ آخر بهتر از همه روز‌ها بود...
دو روز زودتر برگشتم، یکشنبه شب! یکشنبه صبحِ زود آخرین افراد هم رفتند و من تنها بودم و کارهایِ باقیمونده رو انجام دادم. آخرین روز، خیلی‌ خوب بود با یکی‌ از افرادِ بومی به اسمِ "یاشوعا-صلاح" رفتم دنبال کارهام، یه پست براش مینویسم. از بعد از ظهرِ یکشنبه هوا بهتر شد و آفتاب درآمد!

چند روز قبل از رفتنم به مناطقِ شمالی‌، به خاطرِ بدیِ هوا، یه هواپیما سقوط کرده بود که تقریبا همه سرنشینان و پرسنل کشته شدند، چند تاشون از پژوهشگر‌هایِ منطقه بودند که بچه‌ها میشناختنشون. درباره این خبر با کسی‌ حرف نزدم، تو دوستها "ا" هست که اخبارِ اینجا رو دقیق پی‌ میگیره که خوشبختانه اون چند روز مهمون داشت وگرنه حتما نگران میشد، میشناسمش!

http://www.bbc.co.uk/persian/rolling_news/2011/08/110820_u01_rln_canada.shtml

تو همین چند روز هم اونجا هوا بد بود که یه بار هم نوشتم، پرواز‌ها لغو شد، وتغییر سریع زمین رو در عرضِ یک روز به این صورت ندیده بودم، مسیرهایی که روزِ قبل با Qutre-Rous رفته بودیم روزِ بعد با کامیونت نمی‌شد رفت!.... خلاصه داستانی‌ بود... در کلّ خیلی‌ خوب بود و کار به خوبی‌ پیش رفت، خدا رو شکر.
به مرور تا قبل از رفتن به ایران مینویسم، یا بعد که برگردم.


۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه

باز من یه چند لحظه اینترنت گیر آوردم، خوبم و همه چیز عالی‌....

هوا مه‌ آلود و بارونیه، بارون که چه عرض کنم، نمی‌تونید تصور کنیدش، به هیچ چیز نمیشه تشبیهش کرد حتی به آبشار نیاگارا!!! مه انقدر غلیظه که دیگه GPS هم موقعیت یابی‌ نمیکنه! پروازِ هواپیما هم کنسل شده. خشک‌کن یه سر مشغولِ خشک‌ کردن لباس هاست برایِ دوباره استفاده کردن. تو این هوا اگر به یه کارگرِ ساعتی‌ یک میلیون هم بدند نمی‌ره کار کنه! اون قدیما یه خرده که بارونِ تندی میومد، هوا ابری بود میخواستیم بریم بیرون دور و بریها می‌گفتند: آخه تو این هوا سّگ از خونش بیرون میاد که تو میخوای بری بیرون! از صبح تا ظهر و دوباره از بعد از ظهر تا الان که دیگه به خاطرِ عمل نکردن GPS اومدیم خونه، تو این درّه مرّه‌ها مشغول بودیم! قبل از ظهر تو درّه، کنار دستمون یه حیوونی شبیهِ بوفالو کمی‌ لاغرتر(اسمش رو یادم رفته) بوده انقدر مشغول بودیم که ندیدیمش، تو درّه کناری، جایی‌ که پریروز بودیم بچه‌ها خرس دیده بودند!
از دنیایِ ارتباطات همین چند لحظه اینترنت اون هم به لطفِ خلبانِ هلیکوپتر (کاپیتان ژان‌فیلیپ) رو داریم، نه تلویزیون، نه تلفن، نه موبایل و البته روزنامه هست.... خلاصه همه چیز عالیه!

همیشه معتقد بودم که جوونیِ آدم باید خاص باشه که به وقتِ پیری پایِ پله کرسی کلی‌ خاطراتِ هیجان‌انگیز و متفاوت برایِ تعریف کردن برایِ نوه‌هاش داشته باشه مثلِ مادرجون خدابیامرز! بعد دیگه این سبک زندگی‌ انقدر عادت می‌شه که دیگه یه وقت به خودت می‌آیی که می بینی‌ نصفِ موهات سفید شده و همه زندگیت رو هم خاصِ خودت گذروندی و هر کار خطرناک، سخت و تازه‌ای رو هم به تجربه کردن توجیه کردی که دیگه اصلا یادت رفته نوه‌ای که قراره به وقتِ پیریت با خاطراتت حال کنه، از هوا که نمیاد!!!

۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

Umiujaq -2011

Umiujaq هستم،
اوایلِ ظهر رسیدم، تا سه‌شنبه آینده ۳۰ آگوست می‌مونم.
اینترنت و موبایل تعطیل، دسترسی‌ نیست،
خلبان هلیکوپتر ژان‌فیلیپ عصری اومده، مودم داره و الان که همه خوابیدند من فرصت کردم چند لحظه بیام نت.
فردا ساعت ۷:۳۰ با هلیکوپتر میریم دره BGR
Météo-Média اعلام هوایِ ابری و بارونی کرده،
امیدوارم که بی‌خطر باشه و به خوبی‌ بگذره پرواز!
مینویسم این روز‌ها رو ،دوباره قلم و کاغذ، خوبه.... برگردم، اینجا کپیشون می‌کنم.
لینکِ زیر در موردِ اینجاست، برای اینکه Umiujaq رو بشناسید گذاشتم. تا بعد که عکس‌هایی‌ که خودم میگیرم رو بگذارم!

http://www.nunavik-tourism.com/Umiujaq.aspx

۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

تمامِ بعد از ظهر رو با یانیک و جیمی جلسه داشتیم تو دفترِ جیمی. ضمنِ آشنایی با سنسور‌ها، نحوه کار و نصبشون تو منطقه، همهِ مراحلِ کاری که باید اونجا (Umiujaq) انجام بدم رو مرور کردیم. جیمی یه وسیله‌ای رو از تو جعبه درآورد که شبیهِ "دیلدو" بود. خنده‌ام گرفته بود، ولی‌ به رویِ خودم نیاوردم فقط پرسیدم این چیه؟ همینجور که تو دستش میچرخوند گفت دستگاهِ اندازه گیریِ آب موجود در برف یا زمین، یه چیزی تو این مایه ها. گفتم: خب به کار من که مربوط نمیشه؟ گفت نه. اصلا دلم نمیخواست بده دستم، مشکلی‌ نیستا به هر حال هر وسیله یه شکله دیگه و این هم این شکلیه. ولی‌ از اونجایی که، عکس العملِ اینجاییها اصلا قابلِ پیش بینی‌ نیست یه دفعه دیدی مثلِ اون دخترِ همکلاسیم که تو یکی‌ از برنامه ها، یه کرم درشت رو از زمین برداشت و تو جمع جلویِ همه پسر‌ها با خنده گفت مثلِ "پنیس" می‌مونه، یا اون آقایی که تو مهمونی‌ جلویِ همه مهمونها وقتی‌ برق رفت خندید و گفت: باز فلانی‌ (دخترِ بزرگش) "ویبراتورش" رو روشن کرده! اینها هم یه چی‌ گفتند، اونوقت اگه سرخ بشی‌ و خجالت بکشی، بیشتر باعثِ خنده میشه!

۱۳۹۰ مرداد ۱۷, دوشنبه

غیرِ ممکن وجود نداره...

دو تا پسر داره، "دن" ۸سالشه و "تام" ۷سال. قبلا، همون اوایلی که تازه همدیگه رو پیدا کرده بودیم بهم گفته بود که پسرِ بزرگش بیماریِ "اوتیسم" داره. با توجه به نوعِ بیماری میدونستم که فردِ بیمار نمی‌تونه با محیطِ اطرافش ارتباط برقرار کنه، ولی‌ تو این مدت، رو فیسبوک، عکس‌هایِ بچه‌ها رو دیده بودم تو مسابقات مختلف ورزشی در سطحِ کشور که همیشه هم بینِ نفرات اول تا سوم در چرخش بودند، دو نفر از سه نفرِ برترِ مسابقات همیشه این دو تا بودند. چهره شون که نشون نمی‌داد کدومشون بیماره و من هم نمیتونستم تشخیص بدم و ازش هم نمیپرسیدم.

http://www.tebyan.net/nutrition_health/diseases/children/2011/4/9/161240.html

میگه: وقتی‌ اولین بار دکتر راجع به مریضیِ "دن" گفت که ظاهراً هنوز یه سالش هم نبوده و اینکه این بیماری درصد‌های مختلف داره و برای پسرِ شما ۸۰% هست و وقتی‌ بزرگ بشه مثلِ یک تیکه گوشتِ لَخت خواهد شد هیچ کاری نمی‌تونه بکنه و احتمالاً به جایِ حرف زدن فقط صدایی مثلِ "خور خور" از گلوش خارج میشه . ولی‌ در موردِ "تام" دکترها گفتند که درصدِ هوشش خیلی‌ بالاست (Super Intelligent)! میگفت که اوایل وقتی‌ رستوران می‌رفتیم یا مهمونی‌ یا هر جمع دیگه ای، "دن" سر وصدا میکرد و حرکاتِ ناجور، چون با محیط سازگاری نداشت، بدون توجه به نگاهِ مردم باهاش ملایم و مهربون حرف میزدیم و باز میبردیمش بیرون، مخفیش نکردیم و نه منزوی شدیم بخاطرش.
میگه از همون بچگی‌ با ورزش‌های مختلف مشغولشون کردیم، به صورتِ فشرده و حرفه ای. ادامه میده که کامپیوتر و بازیهاش تعطیل، در شبانه روز فقط نیم ساعت وقتی‌ که برایِ شام آشپزی می‌کنم تلویزیون می‌بینند، بقیه لحظه‌ها ورزش، تحرک و تمرین درس! بچه‌ها تو ۸-۷ رشته ورزشی به صورتِ حرفه‌ای کار میکنند و کلی‌ مدال دارند. "تام" به خاطرِ هوشِ زیادی که داره میره کلاسهایِ تقویتی و "دن" هم همون ساعت رو میره تمرین صحبت کردن. و حالا "دن" رو به عنوانِ نمونه که خوب شده و دیگه این بیماری رو نداره مدام دعوت میکنند دانشگاه و کنگره‌هایِ پزشکی‌ و روشِ درمان رو بررسی‌ میکنند.

در طولِ سال، از ۵:۳۰ صبح بلند میشه و این بچه‌ها رو با ورزش، دو و بازی آماده میکنه که برند مدرسه و بعد از ظهر که میرسند خونه، باید برند کلاس‌هایِ مختلف و تازه بعد از اون تمرین‌هایِ ورزشی و شب‌ها قبل از خواب هم باهاشون میدوه و ورزش میکنه تا برند مسواک بزنند و بخوابند. تابستونها، هر هفته اردوهایِ مختلف، همراهِ بچه‌ها هستند. در کنارِ اینها به کارِ خودشون هم میرسند، یکی‌ هنرمند معروفیه و اون یکی‌ هم استادِ دانشگاه! همه در آمد و زندگی‌شون رو هزینه این دو تا بچه کردند و میکنند.

هر کدوم از اتفاقاتی که تو زندگی‌ این دختر پیش اومده میتونسته یه بهونه‌ای باشه برای از پاافتادن و یا پاشیده شدنِ یه زندگی‌، ولی‌ بیش از پیش سرپا نگهش داشته و موفق. یه نق یا شکایت از زندگی‌ تو این مدت ازش نشنیده بودم، حالا که روبروم نشسته بود و محوِ هم بودیم و گرمِ صحبت، بیش از هر انسانِ دیگه‌ای که میشناختم تحسینش می‌کردم، استقامت، صبوری، تواضع، صداقت و رهاییش رو!

جمعه ناهار رو با "ریتا" بودم. اینها رو قبل از اینکه بچه‌ها بیان وقتی‌ ازش پرسیدم، گفت. بعد شوهرش "مارتین" و بچه‌ها اومدند. "دنی" که امروز من دیدم یه پسر بچه شیطون خوشگل و دوست داشتنی بود. "تام"که با موهایِ فرفرِ به رنگِ طلا و چشم‌هایِ خوشگلش یه خمار نگام میکرد و دلبری که نگو... بچه باهوشه دیگه! و هر دو بسیار شیطونند و پر انرژی.... عزیز بودند، عزیز!
لیوانِ قهوه تو دستم، دکمه طبقه ۵ رو می‌‌زنم که واردِ آسانسور میشه و با یه لبخندِ قشنگ میگه "روز به خیر"! هوایِ آسانسور عوض شد یکدفعه... به خودم گفتم:‌ای وایِ بر من، از این مدلیها هم اینجا داشتیم و خبر نداشتیم؟! بسکه چسبیدم به درس و تحقیق، مونیک و...، خبر از هیچ جا ندارم والّله، باید یه خرده بیشتر از اتاقِ کارم بیام بیرون... تا دکمه طبقه ۷ رو بزنه سریع طوری که نفهمه یه نگاه به کارت شناساییِ مغناطیسی‌ ش انداختم که شاید "مهمان" باشه که خوشبختانه نبود! اشاره میکنه به صافی لیوان قهوه و میپرسه: قهوه درست میکنه؟! لبخند می‌‌زنم و سری تکون میدم که آره، سرِ حرف باز میشه....

چه زود رسیدیم طبقه ۵امّ....اه

۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه

مونیک دوشنبه از ونکوور برگشته و شنبه میره تعطیلات به مدتِ دو هفته و قراره که این مدت رو با خونواده بره یونان.

امروز با هم جلسه داشتیم، در رابطه با کاری که باید تو سفرِ امسال به مناطقِ قطبی انجام بدم. یانیک هم بود، چون سالِ پیش با هم رفته بودیم و باید اطلاعاتی رو بهم میداد. موضوع صحبتِ امروز تعیینِ نقاط نصبِ دستگاه‌هایِ ضبطِ رطوبتِ هوا که جدیدند و بارِ اولِه که داریم در این منطقه (Umiujaq) میگذاریم و برداشتِ گیرنده‌هایِ دمایِ زمین و نصبِ سری جدید بود. محلِ نصبِ دستگاه‌ها رو روی نقشه و به کمکِ تصاویرِ ماهواره مشخص کردیم. سالِ پیش که با یانیک بودیم، مسئولیت بیشتر با اون بود و من خیلی‌ نگران نبودم، همه چیز برام تازگی داشت!
ولی‌ امسال مسئولیت با منه و همراهِ کاری هم ندارم! دلهره دارم، فکرم مشغوله حسابی‌.

دلهره و هیجان رو با هم دارم، دلهره به خاطرِ تجربه اوله، مسولیتش زیاده چون این داده‌ها موردِ استفاده پژوهشگرهایِ مختلف از سراسرِ دنیا میشه و باید که خوب باشه.
هیجان هم باز به خاطرِ اولین بار بودنشه، مثلا روندن Qutre-Roues تو اون دره ها، تو اون جنگلهایِ انبوهِ درختچه‌هایِ خاردار، گذشتن از رودخونه طوریکه چرخ‌ها گیر نکنند تو باتلاق (سال پیش یه جا موندیم وسطِ رودخونه، با یانیک بودیم، آفتابِ تند و سوزان،و تو اون لباس‌هایِ پوشیده حتی صورت برای محافظت از نیش حشرات، پشه‌ از سر و کولمون بالا میرفت )، راهِ درست و درمون هم که نداره، با GPS و دونستن مختصات نقاطی که داریم باید نقطه موردِ نظر رو پیدا کنم و دستگاه‌ها رو تو زمین نصب کنم. امروز این نقاط رو مشخص میکردیم هر کدوم یه طرف بودند.
یکی‌ دو تا از دستگاه‌ها تو دره BGR نصب میشند که تنها راه رفت و آمد به اونجا هلیکوپتره و سالِ پیش با یانیک و ماکسیم رفتیم که ماکسیم راهنما بود و با داشتن نقشه و GPS یکی‌ دو ساعت رو برای پیدا کردنِ نقطه کنترل گشتیم در واقع گم شده بودیم، نه که اونجا هیچ رفت و آمدی نمیشه خب همه جا هم پوشیده از درختچه و علفه و اگر هم دقت نکنی‌ ممکنه یهو تو باتلاق فرو بری، که من پارسال چند باری رفتم! وقتی‌ برگشتم تو هلیکوپتر از گرما و آفتابِ سوزان، خیس، سیاه و سر تا پا گِلی بودم.
نمیدونم همراه خواهم داشت یا نه، چون اونجا‌ها هیچ کس نیست، به هر حال هم خطرِ حمله حیووناتِ وحشی هست و هم اینکه نیاز هست که کسی‌ باشه برایِ همکاری....

آخرایِ جلسه مونیک میگه تو اون مدتی‌ که اونجا هستی‌، ممکنه یکی‌ دو شب هم "کایل" بیاد تو منطقه برایِ آشنا شدن با منطقه پروژه و .... میگم اوخ.....
خوبه ها، یعنی‌ تهِ تهِ همه اینها که گفتم عالیه و مطمئنم که خوب میشه ولی‌ ....

قبل از اینکه از دفترِ مونیک بیام بیرون، هر دوشون میگند نگران نباش، "اینگا" هست که بارها رفته تو منطقه و کاملا آشناست و هر سوالی که داشته باشی‌ میتونی‌ بپرسی‌، ممکنه هم وقت داشته باشه همراهیت کنه! مونیک ادامه میده که همه چی‌ خوب پیش خواهد رفت! در جواب میگم: باید!

ولی‌ نگرانم...

۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه

رعنا! نه... ریتا!

"الو پروین جان سلام، من کَبَک سیتی هستم، ریتا هستم، بهت زنگ زدم، به خونتم زنگ زدم نبودی، سعی‌ می‌کنم دوباره باهات تماس بگیرم، بابای."

دلم میریزه، ریتا، کبک...به ساعت ضبطِ پیام نگاه می‌کنم ۱۳:۲۸ دقیقه روز یکشنبه ۳۱ ژوئیه، با یه دقیقه تاخیر یعنی‌ ۱۳:۲۹ پیام رو گوش کردم، شماره‌ای نیفتاده numéro privé. نه می‌تونم زنگ بزنم نه SMS... بیتابم، هیجان دارم، به این در اون در میزنم که شماره‌ای گیر بیارم ، تو یه فرصتِ کوتاه که کسی‌ دور و برم نیست سریع ایمیلهام رو چک می‌کنم که شماره ش رو پیدا کنم، نیست، شماره خونه رو دارم، برمی‌گردم به کارم و موبایل که چسبیده رو سینه، جیب ندارم... بیتابم، بی‌ تابی انتظار، چه خوبه، مدتهاست که این حسّ رو نداشتم

اوایلِ مارسِ ۲۰۰۷، یکی‌ دو ساله که اینجام، یکی‌ از همون شبهایِ تحویلِ کار که تا دیروقت دانشگاه بودم، سیمون همکلاسیم یه ایمیلی رو بهم برگردوند و نوشته بود که جدیدا یکی‌ دو تا از ایمیلهایِ تو برای من میاد نمیدونم چرا؟ قبل از اینکه ایمیل رو باز کنم که عنوانش بود old classmate دنبالِ دلیل این کار گشتیم.... پروژه هر دو قسمتی‌ از پروژه بزرگ و سراسریِ ژئویید بود و آدرسِ اون رو مقابلِ اسمِ من نوشته بودند و هر کسی‌ که اسمِ من رو سرچ میکرد به اون ایمیل میزد.... ایمیل از شخصی‌ به اسمِ "ریتا" بود که به دنبالِ یه همکلاسی اولِ راهنماییش میگشت همنامِ من، اسمِ مدرسه رو هم داده بود....
نوشته بود:
Salam Parvin khanom,
az inke mozahemetan shodam bebakhshid,man esme shoma ra etefaghi dar yeki az site ha didam.Esme yeki az dostan,hamkelasiam dar madrese B... Karaj Parvin kalantari bod. Aya shoma haman Parvin hastid? Agar are, man moshakhasate bishtari barayetan mifrestam ke shayad mara be ja biavarid.Beharhal az inke mozaheme vaghtetan shodam besiar mazerat mikhaham.

regards
Rita S

یکی‌ از اون سالهایِ خیلی‌ دور کلاس اول راهنمایی، اواسطِ سالِ تحصیلی‌، درِ کلاس باز شد و مدیرِ مدرسه همراه با یه دختری با موهایِ چتری رو پیشونی تا بالایِ چشم‌هایِ درشت و قشنگ و یه کت پوستِ سفید کوتاه تو درگاه در ایستادند. اون سال، مدیر مدرسه عموجون کوچیکه بود، بعد از عذرخواهی از معلمِ کلاس از اینکه وسطِ زنگ وارد شده همکلاسی جدید رو معرفی‌ کرد: "رعنا س...". من سریع بهش اشاره کردم که بیاد کنارم بشینه، نگاش مهربون بود، خودش شبیه هیچ کدوم از ماها نبود، نه حرف زدنش، نه لباس پوشیدنش...نه شبیهِ ما و نه شبیهِ هیچ کدوم از بچه‌هایی‌ که تا اون موقع دیده بودیم. "رعنا" رو خواهرِ بزرگترش میرسوند مدرسه، با یه ژیانِ آبی‌، همیشه خواهر‌هایِ دیگه هم همراه بودند، ظاهراً خواهرِ بزرگتر وظیفه رسوندن و برگردوندن اینها رو به مدرسه به عهده داشت . شیفتِ مدرسه چرخشی بود، یه هفته صبح تا ظهر و یه هفته از ظهر تا عصر. هفته‌هایی‌ که بعد از ظهری بودیم، زود میرسید و یه سر میومد خونه ما و تا وقتی‌ که بریم مدرسه تو حیاط دنبالِ گربه‌ها میدوید از در و دیوار به خاطرشون بالا میرفت و باهاشون بازی میکرد، عاشق گربه‌ها بود، همیشه رو دستش جایِ پنجولِ گربه بود!
یکی‌ از روز‌هایِ آخرِ سال با یکی‌ از بچه‌ها رفتم خونه شون، یه ویلایِ مصادره‌ای تو جاده چالوس، تو اون عالمِ بچگی‌ عجیب بود برام که تمامِ پنجره‌هایِ سالن بسته بود، پرده‌ها رو کشیده بودند، همه جا تاریک بود و مامان، بابا و برادرش تو تاریکی نشسته بودند! سالِ تحصیلی‌ که تموم شد دیگه "رعنا" رو ندیدم، از اونجا رفته بودند، هیچ خبری هم ازش نداشتم. هر بار که از کنار اون باغ رد میشدم به دختری عجیب و دوست داشتنی با چشم‌هایِ درشت و چتریهایِ رو پیشونی فکر می‌کردم و دلم میخواست بدونم که کجاست. حالا این ایمیل، هم‌فامیلیند و اسمها کمی‌ متفاوت، یعنی‌ ممکنه "ریتا" همون "رعنا" باشه؟! که اگر باشه.....
براش نوشتم:

man hamoun Parvin Kalantari hastam ke dar madrese B.... Karaj boud. va yek
hamkelasi be naam-e Rana S daashtam, ke kheili ham doustesh daashtam, va
baa inke saalhaa az oun roozhaa migzare, gaahi be yaadesh mioftam.
Rana S, chand khaahar daasht va nazdik-e P... saaken boudand.yek baar
ham man baa Mahnaz (yek hamkelasi-e abadani) rafte boudim khounashoun.

agar khodetoun hastid, khoshhal misham ke baa ham dar ertebaat baashim va baa
ham begim: VAYYYY.... DONYA CHE GHADR KHOUCHIKE!!!!!!!

در جواب یه ایمیلِ طولانی نوشت:

Salam Parvine,
Sale no irani va eyde nouroz ra be shoma tabrik migam,
Nemidani cheghadr az inke javabe emailamo dadi khosh hal shodam.va kheyli khoshhalam ke mano be ja miari ,chon be ja avordane shoma kare kheyli sakhti nabod, dokhtare popular madrese (shagerd aval va mobsere kelas) man hamishe esmam Rita bodeh,va..... ......... Kholase begzarim badesh che etefaghayi oftad.... manzore man az goftane inha in bod ke motevaje beshi chera esmam dar anja Rana bod ,va rastash ra bekhahi az an esm va esme Rina motenaferam chon esmhaye tahmili man bodand.

Hala az esm begzarimo az khodam begoyam .......

kheyli dost daram bedanam khodat che karha mikoni va koja zendegi mikoni ,aya ezdevaj kardi ? va ya daraye farzand hasti?
Aya ba ham kelasihaye an zamanema hanoz dar rabete hasti ? ....
.......

و از زندگیش نوشت، زندگی‌ مخفی‌ و آوارگی... از پدر، مادر و برادری که به خاطرِ نزدیکی‌ به خونواده سلطنتی اون سالها اعدام شدند و اینها هم مجبور شدند که ایران رو ترک کنند، از ۱۷ سالگی که از ایران اومده بیرون و دیگه برنگشته، هر کدوم از خواهر‌ها یه نقطه از اروپا هستند، خودش هم اونجا بوده، ازدواج کرده، دو تا پسر داره و به خاطرِ کارِ شوهرش (استادِ دانشگاهِ فردریکتون) مدتیه که اومده کانادا!

اسمِ تک تکِ همکلاسی‌ها رو به خاطر داشت و در موردشون پرسید!

تلفن رّدوبدل کردیم و از اون زمان با هم در تماسیم، دلش میخواد که بره ایران ولی‌ میترسه.

ریتا یه هنرمنده، نقاشِ معروفیه که مدام نمایشگاه می‌گذاره سرتاسرِ دنیا، اروپا، آمریکا،.... گاهی‌ مصاحبه هاش رو تو روزنامه‌ها می‌خونم و کاراش رو پیگیری می‌کنم... و دو تا پسرش هم تو زمینه‌هایِ مختلفِ ورزشی فعالیت میکنند؛ هاکی، اسکی، کاراته، شنا و.... اینجوری به قولِ خودش انرژی شون رو مهار میکنه، همیشه خودش رو آذربایجانی معرفی‌ میکنه و معتقده که زبانِ اولش آذریه، بعد فارسی‌، انگلیسی‌، هلندی و فرانسوی....

روزگار سخت بهش تازونده ولی‌ این سربلند بیرون اومده... موفق، پر انرژی، با نشاط...

این روز‌ها به خاطرِ بچه هاش اومدند کبک، مسابقاتِ هاکیه و بچه‌ها شرکت کردند!....

لحظه‌ها و ساعتها به کندی میگذشت، سرمون شلوغ بود، منتظرِ تماسش بودم، حدودِ ۵ عصر زنگ زد، حرف زدیم و قرار شد ساعت ۸ بعد از مسابقهِ بچه هاش بیاد بوتیک. حدودا ساعت ۷ بود که دیدم یه خانمِ خوشتیپی وارد شد و مستقیم اومد سمتِ من، با یه خنده صمیمی‌، سر و دست تکون میداد، یه لحظه فکر کردم کجا می‌تونم این خانم رو دیده باشم(اون کلی‌ عکس از من دیده بود رو فیسبوک ولی‌ من فقط عکسِ بچه هاش و یه عکسِ قدیمی‌ از خودش)، ضمنا اون لحظه منتظرِش نبودم، شروع کردم به فرانسه صحبت کردن میگه: پروین!!! ....
خدایِ من.....رعنا، نه... ریتا!