۱۳۹۷ شهریور ۹, جمعه

ساعت تابستونی

از هفته آخر ژوئن تا آخرین روز ماه اوت جمعه ها ظهر تعطیل میشدیم ولی از نظر حقوقی روز کامل کاری حساب میشد یعنی هشت ساعت. ساعت کاری ما از هشت و نیم صبح تا پنج عصره که نیم ساعت وقت ناهار شاملش نمیشه. من معمولا قبل از ساعتِ هشت پشت میز کارم هستم و تا حدود یک ربع به پنج یا پنج. چهل ساعت کار در هفته. ولی برنامه کاری تابستون سی وشش ساعت کار میکنیم که همون چهل ساعت حساب میشه.
 اونطور که رئیسم، الن، یه بار گفت این یه هدیه است از طرف دولت به کارمندهاش. قسمت اداری دانشگاه رو هم میپوشونه ولی نمیدونم آیا شرکتهای خصوصی رو هم شامل میشه یا نه .
 معمولا این ظهرهای جمعه رو از مسیر ساحلی برمیگشتم خونه و حداقل بین یه ربع تا نیم ساعت کنار آب می نشستم، عکس میگرفتم و از گرما و آفتاب و آب آرامش میگرفتم. 
امروز که آخرین جمعه برنامه تابستونی بود که ظهر تعطیل شدیم تو مسیر رفتم ایکیا. که حدودا دوهفته ای میشه تو شهر کبک شعبه اصلی زده. قبلا یه شعبه داشت که با همه بزرگی بیشتر اشانتیون بود. هر چی میخواستی،  اونجا یا آنلاین میدیدی و سفارش میدادی و برات میاوردند. ولی حالا دیگه اصلش اینجا هست میشه همونجا خرید کرد.
جالبه که شب قبل از صبح افتتاح حدود چهارهزار نفر شب تا صبح رو مقابل فروشگاه تو صف گذروندند. 
تموم شدن این ساعت کاری تابستونی میگه که دیگه باید با تابستون گرم و گاهی خیلی داغ و شرجی خداحافظی کنیم و بریم به استقبال پائیز پر از رنگِ کبک.😍

پ.ن. از دیروز که شروع کردم به نوشتن، از طریق موبایل می نویسم اینه که نه میتونم عکس آپلود کنم و نه "نیم فاصله" رو رعایت کنم. در واقع این مورد دوم رو روی کیبورد موبایل پیدا نمیکنم.

سلام

دلم برای اینجا خیلی تنگ شده. از امروز، که ایمیلی گرفتم بابت فعال موندن کامنت و نظرات، تصمیم گرفتم دوباره بنویسم حتی یه کلمه در روز، حتی شعر و متن قشنگی که میخونم تا دوباره عادتم بشه روزانه نویسی.
از اونجا که فالوئرهای فیسبوک و اینستاگرام رو میشه دید سخته راحت نوشتن. ولی اینجا میشه راحت نوشت نمیدونی کی میخوندت، شاید که هیچکس مخصوصا بعد حدودا سه سال.
مهم اینه که بنویسم، بمونه برام ، که سالهای بعد بدونم حال این روزها و سالها رو....
تو این سه سالی که اینجا سر نزدم خیلی چیزها عوض شده، فوق دکترا تموم شد و از من تو همون مرکز تحقیقات دعوت به کار کردند، برنگشتم ایران هنوز.... و مهمترین و تلخترین اتفاق، رفتن همیشگی آقاجون بود.... رفتنی که هنوز باور نکردم و قلبم سنگینه، سنگین و دردناک.... 
مینویسم دوباره، حتی روزی یه کلمه....
سلام