۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

دیروز بعد از ظهر تو بوتیک،" سرم پایین بود و با یه سری دستبند نقره ور میرفتم، سمتِ چپم "استفان ایستاده بود و داشت یه چیزی رو تعمیر میکرد، سمتِ راستم هم "آن" مشغولِ نوشتنِ بود. "آن" یه خانومِ خوشگل، مهربون و تپلیِ بازنشسته است که یه هفته میشه اینجا مشغول شده، ضمنِ کار حرف هم میزدند، بلند و پر هیجان، چند دقیقه‌ای خلوت بود. یه جایی‌ از صحبتهاشون گوشهام تیز شد. "استفان": برادر ناتنیم که گی‌ هست همون که حاصلِ تجاوزه، تو کمپانی براون کار میکنه بهترین نماینده شناخته شده! "آن": فراموش کن، خاله من هم... دلم می‌خواد بدونم موضوع چیه؟ مطمئناً فضولی نیست، چون خیلی‌ عادی و بلند صحبت میکنند مثلِ اینکه بگند ناهار چی‌ خوردن!
نمیخوام مستقیم از اصلِ مطلب بپرسم، میگم Demi-Frère (برادر ناتنی)؟ یعنی‌ چی‌؟ میگه یعنی‌ برادرم که مادرمون یکیه، ولی‌ پدرمون جداست، در واقع اون حاصل یه تجاوزه، یه خشونت! وقتی‌ مامانم ۱۷ سالش بوده یک بار تو خیابون یکی‌ بهش به خشونت متوسل شده! "آن" میگه: اون زمان پروین، سقطِ جنین قانونی نبوده. استفان ادامه میده و میگه: روابط جنسی‌ خارج از ازدواج و بچه حاصل از اون هم خیلی‌ بد و غیرِ قانونی بوده! "آن" میگه: میدونی‌ اون موقع کلیسا حکومت میکرده، یکی‌ از خاله‌هایِ من هم این اتفاق براش افتاد و فقط یه خواهرش می‌دونست، حتی مادرم ۴۰ سال بعد فهمید، ("آن" بیش از ۶۰ سال داره). به استفان میگم خب بعد مادرت چی‌ کار کرد؟ میگه: پدر و مادرش به بهانه اینکه مریضه فرستادنش یه جایِ دور، تو یه دهکده و بعد هم بچه رو خودشون بزرگ کردند، تا ۱۴ سالگیم فکر می‌کردم داییمه، بعد مادرم بهم گفت. میگم چه پدر مادرِ روشنفکری بودند برای اون زمان! برادرش باید بیش از ۵۰ سال داشته باشه ، استفان ۴۸-۴۷ سال داره. میگه میدونی‌ پروین یکی‌ از بهترین آدمهاییه که تو زندگیم دیدم مهربون، انسان، فعال، موفق! میپرسم بچه داره؟ میگه نه، همجنسگراست، تو دوره دبیرستان و کالج چند بار با دخترها رفته بیرون و خوابیده ولی‌ فهمیده که راضی‌ نیست، آخه اون موقع‌ها هم همجنسگرایی هنوز آزاد نبوده! "آن" ادامه میده اون چه تقصیری داره. میپرسم، خاله تو هم بچه داره، میگه آره ولی‌ همون موقع بچه رو داده به یه خونواده و قبل از فوتش چند باری بچه رو دیده. میگه میدونی‌ اون زمان، اگر به زنی‌ تجاوز میشد، بعضی‌ها طردش میکردند، آخه اون چه گناهی داشته پروین!
"آن" و "استفان" یه ریز در این مورد حرف میزنند و با شرایطِ اون زمان که کلیسا حکومت میکرده مقایسه میکنند و من به این فکر می‌کنم میرسه اون روزی که تو کشورِ ما هم کسی‌ به جرمِ اینکه پدرش مشخص نیست تحقیر و توهین نشه؟! زنی‌ به جرمِ اینکه بهش تعدی و خشونت شده طرد نشه؟! میرسیم آیا... اینجا هم ۵۰ سال پیش زنها حتی حقِ رای نداشتند، برای کوچکترین و ریزترین مسائلِ زندگیشون کشیش‌ها تصمیم می‌گرفتند .... میرسیم به جایی‌ که آدمها حقِ زندگی‌ کردن داشته باشند نه فقط زنده بودن؟ از همه مهمتر این که قضاوت نشند به خاطر کارها و عقایدشون از طرفِ اطرافیانشون ...میرسه آیا اون روز؟!

امشب بعد از مدتها "ا" رو دیدم، شام رو با هم بودیم، در حینِ صحبت یکی‌ از گارسونها ردّ شد، برنزه است، سرش رو تراشیده و گوشواره‌های نگین دار به گوششه. چهره "ا" تو هم میره و میگه این رو که دیدم یادِ خبرِ هفته پیش افتادم شنیدی! میگم کدوم خبر رو میگی‌؟ و میگه: هفته گذشته یه دخترِ جوون از نیوبرانزویک میومده به سمتِ کبک، ساعت ۶:۳۰ صبح تو یکی‌ از این استراحتگاه‌های بینِ راه نگه میداره که بره دستشویی و آبی‌ به صورتش بزنه که خستگیش گرفته بشه و به راهش ادامه بده. دو تا مردِ سیاهپوست، انگلیسی‌ زبان، با سرهای تراشیده و گوشواره‌های نگین دار، با بویِ بد و تهوع آورِ بدن ، یکی درشت و قد بلند و دیگری متوسط میان جلو و دختر رو میبرند پشتِ دستشویی و بهش تجاوز میکنند، و بعد هم فرار. دخترِ میره تو دستشویی و در رو محکم می‌‌بنده و زنگ میزنه به پلیس که سریع با آمبولانس میرسند و میبرنش بیمارستان، به خاطرِ ترس و شوکی که بهش وارد شده ۳ روز تحتِ مراقبتهای ویژه بوده و پلیس در به در به دنبال این دو تا متجاوزه!
لینکِ خبر:
http://www.radio-canada.ca/regions/Quebec/2011/06/22/007-halte-routiere-camera.shtml

همه جایِ دنیا هر اتفاقی میفته ولی‌ اون چه که مهمه برخورده قانونه، کی‌ مجرمه و کی‌ باید مجازات بشه!

۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه

حلقهِ خوش عاقبت!

وقتی‌ حلقه‌ها و ‌ست‌های نقره مردونه رو ارزیابی و قیمت گذاری می‌کردم، یک حلقه بود بینِ اون همه که نمیدونم چرا دوستش داشتم، یه جوری انگار مینشست به دست، یه جورِ خواستنی. دیشب تو آخرین ساعتهایِ کار که همه رفته بودند و من مونده بودم و رئیسم و ما هم آماده بودیم که بریم، یه زوجِ کبکی اومدند شاد و سرحال، یه چرخی زدند بعد خانومه اومد جلو و پرسید انگشتر مردونه ندارید، گفتم چرا و همونطور تبلیغ کنان هدایتشون کردم سمتِ ویترینِ حلقه ها، ۳-۲ تا رو که امتحان کردند، چشمم افتاد به این حلقه و پیشنهاد کردم بهشون، خوشگل به دستِ آقاهه نشست، خیلی‌ خوششون اومد، خانومه میگه: این حلقه ازدواجه، ما میخوایم عروسی‌ کنیم! آقاهه با لبخند و یه نگاه مهربون و پر تحسین به خانومه نگاه میکنه و بعد روش رو میکنه به من و لبخند میزنه و میگه همین خوبه... نگاشون می‌کنم، موهای آقاهه سفید شده، دور چشمِ هر دو چروک، خطهایی رو پیشونی، ولی‌ نگاه و لبخندی جوون، لبخند میزنم ادامه میده که البته ۴۱ ساله که با هم هستیم، ۳ تا بچه داریم! میپرسم یعنی‌ از دوره دبیرستان؟ میگه آره... دلم پر شد از یه حس خوب از این با هم بودن ساده و پر مهر که خستگی‌ ۱۰ ساعت سرپا موندن رو گرفت... دیگه بعد از ۴۱ سال مطمئنند از احساسشون، با هم موندنشون و اینکه هیچ چیز جز مرگ آنها رو جدا نمیکنه و حالا میخوان این "با هم بودن و موندن" رو ثبت و رسمی‌ کنند...
هر چند، هیچ چیز تو این دنیا قطعی نیست و روزگار گاهی‌ بدجور آدم رو غافلگیر میکنه!

۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

O Candada!

روزِ سه‌شنبه ۲۱ ژوئن تو سالنِ آمفی تئاترِ École nationale d'administration publique، ساعتِ ۱۳:۴۵ به همراه مردمی با رنگها، زبانها، فرهنگها، نژادهای مختلف مقابل لردِ کانادا قسم خوردم که شهروندِ خوب و وفادار به قانونِ این کشور باشم. یکی‌ از روز‌های مهمِ زندگی، تاریخی که از این پس باید در کنارِ اولین روزِ ورود به این کشور و تاریخِ گرفتنِ اقامت به خاطر سپرده بشه. تو ایران همه جا اولین پرسش بعد از پرسیدن نام و نامِ خانوادگی، نامِ پدر بود و تاریخ تولد. و این سالهایی که اینجا هستم، به غیر از مواقعی که فرمِ رسمی‌ پر کردم یاد ندارم که جایی‌ تاریخ تولد رو بپرسند یا نامِ پدر که اگر پرسیدند قبلش نامِ مادر رو حتما پرسیدند، مادر نقشِ تعیین کننده تری داره. ....
بعد از مراسمِ قسم، اسمِ هر داوطلب رو میخوندند حالا تک نفر، یا زوج و یا خانواده که می‌رفتند رویِ سنّ و لردِ کانادا مدارک و کارتِ شهروندی رو بهشون میداد و همراه با خوشامد گویی، گرفتن شهروندی و ملیت جدید رو تبریک میگفت. اسمم رو خوندند، رفتم رو سنّ، دست دادیم بعد از گفتن تبریک و خوشامد گویی به عنوانِ شهروندِ جدید کانادایی میگه: از این حرفها گذشته مادام، شما خیلی‌ خوشگلید!!! حالا من هم همچین به خودم نگرفتم حرف اون پیر‌مرد نازنین رو!!! ولی‌ سوژه خوبی‌ بود برای سر به سر گذاشتنِ بچه‌ها که بگم "راستی‌ بهتون گفتم لردِ کانادا بهم چی‌ گفت؟! خدا شاهده نیخوام پز بدماا ولی‌ گفت...."

روزِ خوبی‌ بود، آفتابی و قشنگ. وقتی‌ رسیدم "ا" منتظرم بود، بودنش کنارم خوب بود هر چند که با استادش قرار داشت و زودتر رفت و بعد ریمه و درّه اومدند. تا عصر با هم بودیم، ناهار با هم رفتیم بیرون و بعد هم تو شهر قدم زدیم و کلی‌ عکس گرفتیم.

امروز کارلوس و ماریا رو دیدم، یه زوجِ ونزولایی که زمستونِ ۲۰۰۵ تو کلاس زبانِ دانشگاه با هم بودیم (اون موقع تازه ازدواج کرده بودند و اومده بودند کانادا) ، هر بار هم که بر حسبِ اتفاق همدیگه رو میبینیم شماره تلفن میگیریم که در تماس باشیم که میره تا...

اریک، همکلاسی فرانسوی ترم اول مسترم هم امروز بود و "کارمن" (منشی نازنین گروه که مثلِ مادر بود برایِ همه دانشجوها) به همراهِ پسرش همراهش بودند که من هم رفتم پیش اونها نشستم.از دیدنشون مخصوصاً کارمن خیلی‌ خوشحال شدم، کارمن مثلِ مونیک بود برای اون سالهای من!

بلا فاصله بعد از مراسم هم رفتم آتلیه عکاسی تو همون خیابون، و عکس پاسپورتی گرفتم که ۴شنبه برم درخواست گرفتنش رو بدم!

ساعت ۵:۳۰ عصر هم با ۸-۷ تا از دوستانِ ایرانی قرار داشتیم تو یکی‌ از رستورانهای خیابون Chartier به مناسبتِ اینکه آخرِ هفته مامانِ نوشین میره (انگار همین دیروز بود که اومد و رفتیم دیدنش) و همینطور دیدنِ مامان شقایق که تازه چند روزیه اومده بعد هم کمی‌ تو شهر قدم زدیم، عکس گرفتیم و.... روزِ خوبی‌ بود، امروز هم رسید و تموم شد، جالب اینکه هیچ حسِّ خاصی‌ نداشتم، نه قبلش و نه بعدش...به هر حال این روز میومد و حالا هم که دیگه تموم شد... و به خاطرِ گذروندن با دوستان خوش گذشت!

خب این هم از ملیتِ کانادایی و پاسپورت... این یکی‌ دو سال هم با همه خوبیها، بدیها، سختیها، راحتیها و تنهاییهاش بگذره و درسم تموم بشه که تازه ببینم چه کاره ام، چه کار میخوام بکنم، کجا برم، و... سریع می‌گذره میدونم، مثلِ همه این سالهایی که گذشته... می‌گذره

۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

سی‌ ساله که کانادا زندگی‌ می‌کنه، ۱۷ سالش که بوده ایران رو ترک کرده، درس خونده، مشغولِ کار شده، با یه دخترِ کلمبیایی ازدواج کرده و دو تا پسر داره که بزرگه شاید ۱۰-۹ سالش باشه. بچه‌ها فارسی‌ بلد نیستند، با مامانشون اسپنیش حرف میزنند، با بابا انگلیسی‌، مدرسه فرانسوی میرند و یک‌شنبه‌ها هم میرند کلاس زبانِ چینی‌. میگه احتیاجی ندارند فارسی‌ یاد بگیرند به چه دردشون میخوره، بعد از ۱۲۰ سال اگر پدر و مادرم از دنیا برند که من دیگه کاری ندارم اونجا. ولی‌ چینی‌ رو لازمه بدونند چرا که تا چند سالِ دیگه "چین" دنیا رو تسخیر میکنه و میشه "آقای دنیا"!

احمق رو که نمیکارند!

همسایه بالایی بوتیک یه زوجِ مسنِ آمریکایی هستند، مردِ قد‌بلند و آروم و خانومه قد کوتاه و بسیار متکبر و با ظاهرِ کمی‌ عجیب غریب. از یه لوسترِ نقره-کارِ هفت- لاله پر نقش و نگارِ ایرونی‌ خوششون اومده، دیشب بیشتر از یک‌ساعتُ نیم با "دوید" حرف زدند،در موردِ جنسش، اندازش، وزن، طرح و نقش و نگار لاله‌ها پرسیدند، حرف زدند، متر کردند، اوه.....و خلاصه سفارش دادند که استفان براشون آماده کنه که بیان ببرند. امروز از صبح تا عصر دو بار با هم اومدند "دوید" رو ببینند، که بر حسبِ اتفاق همون لحظه‌ها بیرون بود، خلاصه تو آخرین ساعتهایِ روز آقاهه تنها اومد و دوید هم بود، با کلی‌ معذرت خواهی بهش گفت که: ما پشیمون شدیم از خریدِ این لوستری که خیلی‌ دوستش داریم، با اینکه همه چیش خوبه، اندازش مناسبه سالنِ ماست، مشکلی‌ با قیمتش نداریم، کارش رو دوست داریم، یه جنسِ آنتیکه ولی‌ نمیخریم، برای اینکه ما آمریکایی هستیم و این لوستر ایرانیه و ما اگر این رو بخریم با این کارمون به ایران کمک کردیم!!!

۱۳۹۰ خرداد ۲۶, پنجشنبه

ساعت ۴:۴۵ صبح هنوز آفتاب کاملا طلوع نکرده، با لیوان قهوه داغ دمِ در منتظرِ ماریا ایستادم، هوا عالیه. این‌هفته همه اعضایِ گروه، از مونیک، کَرِم گرفته تا ایو، جیمی و همه دانشجوهارفتند "شربروک" برای شرکت در ۳۲مین سمپوزیومِ ریموت سنسینگِ کانادا و ۱۴مین کنگره انجمن ریموت سنسینگِ کبک. من و ماریا هم امروز که روزِ آخره میریم، اون ساعت ۱۰ ارائه داره و من اولین باریه که به کنفرانسی میرم که قرار نیست ارائه‌ای داشته باشم، نه شفاهی‌ و نه پوستر، و این خیلی‌ خوبه بی‌ استرس. با این حال دیشب رو نخوابیدم، تو راه چند جا دلم میخواست بخوابم، یعنی‌ چشمام میرفت رویِ هم ولی‌ فکر کردم بی‌-ادبیه من بخوابم و اون رانندگی‌ کنه، راه عالی‌ بود، عالی‌... تماماً سبز، آسمون آبی‌ با ابرهایِ سفید تپلی، در کنارِ آبی خوشرنگِ رودِ سنت لوران ... تو مسیر، آفتاب هم طلوع کرد که از تو آینه بالا اومدنش رو می‌دیدم... آروم بود و آروم، امنِ امن... خوبِ خوب.

تقریبا همه دانشجوها و اسیستانهای مونیک در طولِ این هفته سمینار داشتند، که من فقط برای ماریا و یان رو بودم، موقع سمینارِ آندراس رفتم یه سالنِ دیگه که یه استاد ایرانی از یکی‌ از دانشگاههای کرمان در موردِ "آتش سوزیِ جنگلِ گلستان" سمینار داشت، بعد از ناهار هم کنفرانسِ دیگه‌ای داشت که دیگه من نرفتم، به جایِ دو تا از دانشجوهاش سمینار میداد و به جایِ یکی‌ دیگه پوستر. دانشجوها به دلیلِ اینکه دانشگاه همه هزینه سفرشون رو نمی‌داد نیومده بودند و ایشون هم قبلا دانشجویِ همینجا بوده و حالا برگشته ایران و دانشگاه تدریس میکنه. دو سال پیش، ژوئن ۲۰۰۹، تو یه کنفرانسی در شهرِ Lethbridge آلبرتا دیده بودمش.

یان برنده بهترین سمینار شد، و مونیک به خاطرِ فعالیت زیاد و خوبش در زمینه ریموت‌سنسینگ کانادا جایزه گرفت، در واقع برنده چیزی شده که من چون تو مراسمِ بانکت (شبِ قبل) نبودم دقیق نمیدونم. مونیک vice-presidentِ این دو تا انجمنه و خیلی‌ هم برای این کنگره زحمت کشیده بود، کَرِم هم همینطور یک کاره‌ای هست، یادم نیست چی‌!!!

آخرین سمیناری که رفتم هم ایرانی بود و دانشجویِ دکترای دانشگاه "شربروک"، البته نمیدونستم چون به اسمش دقت نکرده بودم سوژه برام جالب بود. بعد رفتم جلو خودم رو معرفی کردم، استاد راهنماش رو میشناختم، خانوم مسئولِ میکروفن اینا حواسش به ما بود ولی‌ نه با نگاهی‌ مهربون، که بعد از چند لحظه دانشجوهه معرفیش کرد: خانومم.

بعد از مراسمِ اختتامیه دوباره دیدمشون، ازم تشکر میکنه و میگه از کَرِم خواسته که استاد مشاورش باشه و اون هم ظاهراً نظرش نسبت به من مثبت بوده به عنوانِ دانشجویِ ایرانی، تقریبا پذیرفته، نمیدونستم، خوشحال شدم ولی‌... خدا رو شکر!

بعد از مراسمِ اختتامیه همه گروهمون رو سنّ عکسِ یادگاری گرفتیم.

جالبتر از همه اینکه مامانِ مونیک رو دیدم، از مونیک جوونتر و خوشگلتر، موهای خوشرنگ (مونیک موهاش رو رنگ نمیکنه)، شلوار برمودای مشکی‌، تیشرت خوشگل. حتی اگر مونیک رو تو ۲۰ سالگی هم به دنیا اورده باشه باید حدودِ ۷۳-۷۲ سالش باشه، حداقل ۲۰ سال جوونتر میزد. اوتِ ۲۰۰۸، همون موقعهای که به مونیک ایمیل میزدم، پدرش فوت کرد، یادمه وقتی‌ این خبر رو بهم داد یک ایمیل تسلیتِ بلند بالا و غمگین براش نوشتم و در آخر هم اضافه کردم که ؛ کاش این لحظه‌ها کنارتون بودم و دستتون رو در دستام میگرفتم و... از همین حرفها، چند روز بعدش گفت که مامان یه سفر تفریحی با کشتی رفته آتن و هر روز ایمیل میزنه و از سفرش میگه!! اون موقع یه خانوم ۷۶-۷۵ ساله چاق و موسفیدی رو مجسم می‌کردم که به نظرم این کاراش عجیب بود، حالا که دیدمش اصلا نظرم عوض شد چه جورم... دیگه هر بار مونیک از کارهای مامانش بگه تعجب نمیکنم!

بعد از ناهار کَرِم که سرِ میز دیگه‌ای بود اومد پیشِ ما و گفت که با ما میاد، ماشینش رو گذاشت برای آندراس و به یان هم گفت که با ایو برگرده، و چند بار تکرار کرد که من با دخترها برمی‌گردم که این خودش سوژه‌ای شده بود بینشون و ایو لبش رو جمع میکرد و صداش رو هم نازک و با ژست میگفت: من با دختر‌ها برمیگردم! کیم هم که از قبل قرار بود با ما برگرده، با مونیک رفته بود و عصری مامانِ مونیک اومد دنبالش و اون هم با مامانش رفت که این دو سه روزِ آخرِ هفته رو با اون بگذرونه و خستگی‌ در کنه!

تو راهِ برگشت حرف از سیاست بود و اوضاعِ این روزهای جهان، کَرِم از تونس، ماریا از بلغارستان، کیم از ویتنام و من هم که از ایران!

روزِ خوبی‌ بود!

۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

اِلبوروس، البرز!

دکمه طبقه ۵ رو میزنم و منتظرِ بسته شدنِ درِ آسانسور می‌مونم، تو لحظه‌های آخر یه دست میاد تو و در به آرومی باز میشه و یه خانومِ جوون با شلوارک و تاپ ورزشی و موهایی که پشتِ سرش بسته، میاد تو و دکمه طبقه ۶ رو میزنه، از دو میاد، صورتش قرمزه از گرما. همین که هوا خوب و آفتابی میشه، اکثرا این یک ساعت وقتِ ناهار رو میرند میدوند.
میگم: هوا عالیه امروز، مخصوصاً برای دویدن. آب هوا و هاگی، تنها سوژه‌های موردِ صحبت اینجا هستند میگه: آره ولی‌ خیلی‌ گرمه. میگم: من دوستش دارم، این که گرمه و آفتابیه. سریع میپرسه کجایی هستی‌؟ تا بگم ایرانیم، در آسانسور تو طبقه ۳ باز میشه و یه دختر و پسرِ کبکی، جوون و تکنسین با وسایلشون وارد میشند و دکمه طبقه ۷ رو میزنند. در جوابِ من سرش رو تکون میده که ادامه میدم اونجا هم ما برف، سرما و توفان رو داریم اما فقط ۳ ماه، نه مثلِ اینجا طولانی. پسرِ تکنسینه واردِ صحبت میشه و میگه خب آره، رو "اِلبوروس" همیشه برفه! نمیفهم چی‌ میگه، میپرسم "اِلبوروس"؟! میگه آره، تو ایران، "البوروس"... یه چیز‌هایی‌ میگه که باز هم منظورش رو نمیفهمم، ولی‌ از بینِ حرفهاش "آرارات" رو میگیرم و میگم آره خب، یه جاهائی اونجا کوهستانیه، رسیدیم طبقه ۵، بینِ در می‌‌ایستم که بسته نشه و ادامه میدم، آرارات، البرز، زاگرس... هنوز حرفام تموم نشده میگه: آها، بالاخره.... منظورش "البرز" بود!

با گفتنِ "بعد از ظهر به خیر" از لایِ در اومدم کنار و درِ آسانسور پشتِ سرم بسته شد.همه این حرفها تو همین چند لحظه مسیر از طبقه ۱ تا ۵ زده شد. حسّ حالِ خوبم بعد از گذروندن وقتِ ناهار زیرِ آفتابِ عالی‌ تو پارک با شنیدن این حرفها بهتر شد، اینکه یکی‌ با شنیدنِ "ایرانیم"، خودش رو عقب نکشید، از سیاست حرف نزد، سوالهای مسخره نکرد، از همه مهمتر ایران رو میشناخت حالا همین انقدر!
کاش کشورِ بسته‌ای نبودیم، کاش!

۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه

مثلِ هم لباس پوشیدند، معمولا زوج‌های همجنسگرا اینطورند، یا اونهایی که من دیدم که کم هم نبودند اینجوریند، یکیشون خیلی‌ ناز داره، تند تند راه میره، بینِ آنتیک‌ها میچرخه، میگه برای دکوراسیون خونه جدیدشون تو مونترال چیزهای جدید میخواد، انتخاب میکنه، میز‌های طرحِ ایتالیائی کارِ ایران، آینه‌شمعدون عتیقه‌ نقره‌کار ایرونی‌، چراغ‌های کارِ دستِ ترک، فرش دستبافِ ایرونی‌، سرامیک‌های کارِ دست ترک، و... مثلِ همه زوج‌های دیگه (معمولی) نظرِ پارتنرش رو راجع به انتخاباش میپرسه و در صورتِ مخالفت می‌گذره ازشون! سریع انتخاب میکنند دو تا چراغِ پایه دارِ کارِ ترک، تو این فاصله که سفارش بده، نفرِ دوم (آقاهه) یه آویزِ نظر‌چشم برمیداره. دم صندوق، با ناز کارتش رو میده برای حساب دو‌هزار و خرده‌ای برای دو تا چراغِ پایه دار، و پارتنرش جداگانه ۳۵$ میده برای آویز!

به استفان میگم اینها که با همند، ۳۵$ در مقابلِ دو‌هزار و خرده‌ای دلار که چیزی نمیشه، چرا این یکی‌ حساب نکرد هر دوش رو؟ میگه: اینجا کبکه، هر کی‌ هزینه‌های خودش رو خودش میده، چون وقتی‌ جدا میشند هم همه چیز نصف میشه و هر کدوم هم وسایلِ خودش رو میبره!
جالب اینه که هیچ چیزی رو بدون نظرِ همدیگه انتخاب نمیکنند، اگر خانوم چیزی رو انتخاب کنه و آقا نپسنده، بحث نمیکنند، نمیخرند هر چند که خودِ خانومه قراره حساب کنه ولی‌ اگر هر دو موافق باشند اونی که انتخاب کرده پولش رو خودش میده!

۱۳۹۰ خرداد ۱۷, سه‌شنبه


اصلا کی‌ گفته که آدم باید همه تصمیماش همون بار اول انجام بشند، چه معنی‌ داره که همیشه امتحانش رو خوب بده، چه دلیلی‌ داره آخه که جواب منفی‌ نگیره، بعد از اقدام به هر کاری بهش تبریک بگند، گاهی‌ هم باید ازش بپرسن وقتِ قرارِ بعدی رو تا زیادی لوس نشه که فکر کنه موفق شدن طبیعیه، کارِ مهمی‌ نکرده باید اینجور میشد ... نه اتفاقاً گاهی‌ نباید اینجور میشد، گاهی‌ بد نیست که به جای تبریک گفتن، وقتِ قرارِ بعدی رو بپرسند تا بفهمه یه فرقی‌ هست بین اون و "اندراس"، اندراسی که ۲۶ ساله این کاره است و با این حال یه هفته هم نشسته همه سوالهای روی سایت رو از حفظ کرده تازه امتحان عملی‌ رو یه بار رد شده و رفته کلاس، تا منی که این کاره نیستم و یه ماهه کتاب گرفتم و گذاشتم رو میزِ پا‌تختی که مثلا هر شب یه چند صفحه ش رو قبل از خواب بخونم و دروغ نگفته باشم همون روزی که از تو کیفم دراوردم یه ورقی هم زدم و دو تا از عکسهاش رو دیدم و بعد از اون اگه شما لایِ اون کتاب رو باز کردین، من هم کردم! دو بار هم سوالهای رو سایت رو کامل زدم، همین ... دیروز غروب که اومدم خونه با اینکه هوا خوب بود نرفتم دوچرخه‌سواری، که یه بار دیگه مرور کنم سوالها رو که "ریمه" زنگ زد که خسته هست و میاد پیشم، نکه اثاث‌کشی داره، نصف این ساختمون نصف اون ساختمون بود، تا شام آماده کنم و بعد هم استراحت کنه "درّه" هم به هواش اومد تا ۱۲ شب دیگه همون مرور رو هم نکردم....

یکی‌ دو سال آخرِ دبیرستان، عجیب شور و عشقِ رانندگی‌ داشتم و دلم میخواست زودتر ۱۸ سالم بشه که گواهینامه بگیرم و عشقم هم رانندگی‌ با ماشینهای شاسی بلند بود، جیپِ رو باز برای عصرِهای پنج‌شنبه و قبل از ظهرهای جمعه تو جاده چالوس (که اون موقع‌ها مثل الان شلوغ نبود فقط جمعه ها از ۲ بعد از ظهر به بعد یه‌طرفه میشد) و پاترول دو در مشکی‌ یا یشمی برای تو شهر، شور و حالِ ۱۸ سالگی ما... یادمه روزی که امتحان دادم شهرک آزمایش بعد از قبول شدن تو تئوری و عملی‌ (همون بارِ اول) گفتند اگر عکس همراهته بده برای گواهینامه اگر نه که بعد بیار، بسکه شوقِ گرفتنش رو داشتم، عکسِ کارتِ دانشجوییم رو کندم و دادم (ترمِ اول بودم)، حالا بعد مکافاتی داشتم با دانشگاه برای صدورِ کارت، نمیدونم چطور شد که بعد از چند وقت اون همه شوق و ذوق خوابید، دیگه نه تشویق و نه تحقیر و هیچ چیزی سبب نشد که رانندگی‌ کنم، به کلّ از صرافتش افتادم... دوستام میگفتند بهت نمیاد بی‌-ماشینی، جواب میدادم که ترجیح میدم کنار دستِ یه شازده بشینم، اگر نه که آژانس! تازه تاکسی که بهتره کلی‌ اتفاقِ جالب می‌افته توش و کلی‌ سوژه تعریف کردنی داری، خلاصه یه چیزی می‌گفتم برای توجیه.... اینجا هم که اومدم تا قبل از گرفتنِ اقامت میتونستم با گواهینامه ترجمه شدم رانندگی‌ کنم که اصلا نیاز نشد، و بعد از گرفتنِ اقامت دیگه باید گواهینامه اینجا رو می‌گرفتم، (روالِ طبیعیِ اینجا اینه که باید بری مدرسه رانندگی‌ و دوره تئوری رو بگذرونی و در طی‌ یک سال هم تعلیم رانندگی‌ ببینی‌ و تو هر آب و هوائی رانندگی‌ بکنی‌ ولی‌ کسانی‌ که گواهینامه کشورشون رو دارند، از این قانون مستثنان و میتونند از اداره راهنمایی و رانندگی‌ مستقیم وقت بگیرن و برند امتحان بدند.) یکی‌ دو باری وقتِ امتحان گرفتم که به دلیلِ سفر کنسل کردم، خیلی‌ جدی نبود برام، تا اینکه اخیرا دوباره همون شوق و ذوق برگشته و دلم میخواد زودتری این کار رو بکنم که خب ثبتِ نام کردم برای امتحان تئوری و فرصت نشد خوب خودم رو آماده کنم بسکه کار دارم ولی‌ مطمئن بودم که قبول میشم (این اطمینان به خود هم همیشه خوب نیست)، خوب امتحان ۳ قسمت داشت، دو قسمت رو خوب دادم، یه قسمت رو هم تا سوالهای آخر خوب رفتم‌ها یکی‌ دو تا اشتباه که کردم بیشتر خودم رو باختم به جای اینکه حواسم رو جمع کنم به جواب دادن به کسانی‌ فکر کردم که در جریانِ امتحانم بودن، آندراس (ازش در موردِ امتحان پرسیده بودم)، کیم (خب دوستمه)، ریمه، درّه و بوشرا (دیشب اینجا بودند)، مونیک (خب میخواستم امروز نرم دانشگاه)، "ا" (خب دوستِ نزدیکمه همینجوری قبل از امتحان زنگ زدم)، سمی (چون اون هم ۱۰ روز دیگه امتحان داره)، "ایریس" و دوستش "الیس" (دیروز یه سر اومدند اینجا که میخواست دوچرخه ش رو ببره)، فکر کنم اون شب رو عرشه کشتی به رضوان هم گفتم، مامان همیشه میگه: مادر تو اگر خودت جار نزنی‌ که چه کار میخوای بکنی‌ کسی‌ خبردار نمیشه! البته اینها ‌همش توجیه و باید قبول میشدم ولی‌ نشدم و ۵ ژوییه باید برم اون یه قسمت رو دوباره امتحان بدم

مونیک با خنده میاد تو آزمایشگاه و یه ظرفِ میوه‌ای رو می‌گذاره رو میزِ "کیم" و ازش میخواد که اونها رو پوست کنه که بچه‌ها بیان بخورند، اولین باره که این میوه رو میبینم اصلش مالِ ویتنامه به اسمِ "mangoust"، طعمش خاصه خوشم میاد، کلا معتقد به تجربه کردنِ چیز‌های جدیدم اما تو خوردن کمی‌ سختم و ظاهر خوراکی‌ها برام مهمه و اگر خوشم بیاد تستشون می‌کنم، میوه های مناطقِ آسیایی و مدیترانه زیاده اینجا، میوه‌هایی‌ که قبلا ندیدم و خب میوه‌های خودمون یا نیست مثلِ گوجه‌سبز، چاقاله‌بادوم، توت‌ سفید، ازگیل و ... یا اگه هست هر چند خوش‌ظاهرتر ولی‌ طعمش فرق میکنه مثلِ زرد‌آلو، شلیل، هلو و... حالا دیگه تو سبدِ خریدم، میوه هاش بیشتر از این جدیدان که تازه تجربه کردم و خوشم اومده، مگر مهمونِ ایرانی داشته باشم که خب میوه‌های معمول رو بخرم.

یکی‌ دو تا کار هست که به دلایلِ خیلی‌ شخصی‌ هیچ وقت انجام ندادم، نمیخواستم هم انجام بدم حالا منطقی‌-غیرِ منطقی‌، احساسی‌-غیرِاحساسی‌، شرعی- غیرِشرعی، قانونی- غیرِقانونی‌.... تصمیم خیلی‌ شخصی‌ بوده و به کسی‌ هم ربطی‌ نداشته، ولی‌ مدتیه که نظرم عوض شده... معتقد به از دست دادن زمان، دیر شدن، زود شدن، وقتشه یا نیست هم هیچ وقت نبودم یعنی‌ در کلّ فاکتور سنّ و زمان خیلی‌ برام معنی‌ نداشته و نداره اون چه که مهمه همیشه برام حسّ، دل و خواستن، و آمادگی‌ِ روحیه برای انجام هر کاری... خلاصه ظهرِ اون روزی که مونیک مانگوست رو آورده بود، بعد از اینکه آزمایشم رو گذاشتم برای اجرا از فرصت استفاده کردم و این زمان نیم ساعته رو اومدم تو پارکِ مقابلِ دانشکده و یه نیمکت خالی‌ تو اون شلوغی پیدا کردم و دراز کشیدم زیرِ آفتاب، جمعیت زیاد بود رو چمنها، پله ها، صدای حرف هم از دوروبرم زیاد میومد که آروم آروم تبدیل شدند به زمزمه، چشمام رو بسته بودم و به کارهایی که داشتم فکر می‌کردم، همین امتحانِ رانندگی‌ و شوق و ذوقی که برگشته، تستِ میوه‌های جدید و جایگزین کردنشون به جای میوه‌های آشنا که طعمشون غریبه شده، و همینطور تصمیم انجامِ این دو کار... که یهو تصور کردم که حالا اومدیم و بعد از انجامشون مثلِ همین میوه‌ها خیلی‌ خوشمون اومد با همین شدت شوق رانندگی اون سالها، بعد چه شود!!! از تصورش بلند خندیدم... فکر کن، یه نفر با چشم‌های بسته خوابیده رو یه نیمکت قهقهه بزنه از خنده، کوچولو هم نیستم که دیده نشم، وقتی‌ بلند شدم که برگردم دانشکده اطرافیان با تعجب نگام میکردند، با یه لبخند به همشون گذشتم... ولی‌ هنوز هم به این فکر می‌کنم که اومدیم و خوشمون اومد اون وقت سبدِ میوه عوض میشه!

جالبه، بعدِ اینهمه بی‌خبری، دیشب خوابت رو دیدم، یکی‌ از اون جمعه‌های شلوغ و پر‌مهمونِ باغ بود، و تو هم بودی، دیر اومدی، یادمه که حتی تو خواب هم خاله کوچیکه که مثلِ همیشه مواظبه و به همه چیز توجه داره خصوصا اینکه از مهمونها خوب پذیرائی بشه، مدام سفارشِ تو رو به من میکرد "چای بردی؟ میوه چطور؟ تنها نمونه"! ... خوابِ خوبی‌ بود، تو هم خوب بودی... خیلی‌ ...به هر حال، گاهی‌ دلم هوای احوال‌پُرسیها و ابرازِ دلتنگی‌‌های نیم‌خطیت رو میکنه، گِلِه‌ای نیست ... که خوش باشی و تندرست!

از اینکه به فکرِ من هستی‌ ممنونم دوستِ ندیده، جایِ نگرانی‌ نیست، حواسم هست، باشه مواظبِ خودم هم هستم... باز مرسی‌‌

۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

تهران خیلی‌ قشنگه، خیلی....

مقابلم ایستاده و نگاش رو زوم کرده روم، نگاش مهربونه. همونطور که سفارشش رو بسته‌بندی میکنم سرم رو بلند می‌کنم و نگاهش می‌کنم، تو نگاش یه چیزی هست که نمی‌فهمم، یه جور اشتیاق مثلِ شوقِ دیدنِ یه آشنا، مطمئنم که هیچ وقت ندیدیم هم‌دیگه رو. توریسته، بلونده، ۲۴-۲۳ ساله، با موهای مجعد که پشتِ سرش جمع کرده، نگاش که می‌کنم لبخند میزنه و محجوبانه میپرسه که شما "پرشین" هستین؟ این سؤال یعنی‌ ایران رو میشناسه، با لبخند و مهربونی جوابش رو میدم. به دوستاش که کنارشند نگاهی‌ از سرِ غرور میکنه و میگه درست حدس زدم! رو به من میگه من هم نصفم پرشینه (نمیگه ایرانی!)، پدرم و مادرم هندیه، حالا دیگه لبخندش همه صورتش رو پوشونده. میپرسم: فارسی‌ میدونی‌؟ جواب میده: نه، ولی‌ دارم از یه دوستِ پرشین یاد میگیرم، دلم میخواد که فارسی‌ حرف بزنم. میپرسه شما تهرانی هستید؟ پدرم تهرانیه! میگم آره، (فرصتی نیست که مثلِ همیشه ادامه بدم که نه، شهرِ من نزدیکترین شهر به تهرانه، من کرجیم ("N" گوشش صدا کنه....)). ادامه میده: تهران خیلی‌ قشنگه، خیلی.... میگم دیدی تهران رو؟ میگه نه، پدرم هم ۳۰ ساله که از ایران اومده بیرون دیگه برنگشته ولی‌ من میدونم، میدونم که تهران خیلی‌ قشنگه، خیلی‌... دوست دارم که برم یه روز و ببینمش! یه حسرتی تو صداشه، دلم میخواد برم اون طرفِ میز و چند لحظه بغلش کنم! میگم که ، آره تهران خیلی‌ قشنگه، دور نیست اون روز، اون روزی که تو بتونی‌ تهران رو ببینی‌ و تو خیابونهاش قدم بزنی‌ دختر، خیلی‌ زود اون روز میاد ... بسته ش رو میدم دستش، خداحافظی که میکنه در آخرین لحظه میگم به پدرت سلام برسون! (پدری که به هر دلیلی‌ ۳۰ ساله شهرش رو ندیده ولی‌ عشق و حسرتِ دیدنش رو تو دلِ دخترش روشن کرده)

۱۳۹۰ خرداد ۱۳, جمعه

خداحافظ ایریس

یک‌شنبه صبح آخرین باری بود که صدای زنگِ ساعت ایریس تو آپارتمان پیچید و ساعت ۹:۳۰ برای آخرین بار برای رفتن به کلیسا درِ آپارتمان شماره ۲۰۵ رو پشتِ سرش بست. و همون روز هم وسایلش رو برد، موقع بردنِ وسایلش خونه نبودم. شب که برگشتم خونه، خونه بود و مشغول تمیز و آماده کردن اتاقش و آپارتمان برای تحویل، برای شام مهمونش کردم، کمی‌ گپ زدیم از این مدتی که با هم بودیم، اتفاقاتی که گذشت و رضایتی‌ که از هم داشتیم، برشی از یه زندگی‌ به مدت تقریبا ۲ سال، خوب بود، یه تجربه از یه همزیستی‌ دوستانه و مسالمت آمیز، با احترام و حفظِ حریم‌های همدیگه، گاهی‌ کدورت، گاهی‌ هم صبوری و کمی‌ وقتها هم تحمّل، و ... در کلّ خوب بود، یه کتابی که خونده شد و تموم، گاهی‌ یه کتاب رو چند بار میخونی‌ ولی‌ این کتاب همین یه بار کافیه... چند تیکه وسایلش رو گذاشت، سه‌شنبه قبل از ظهر وقتی‌ که کلیدش رو تحویل داد اونها رو برد، و همون روز اوایلِ بعد از ظهر "بوشرا" جایگزینش شد، به همین سادگی‌ یکی‌ رفت و یکی‌ اومد... عصری با "آ" تلفنی حرف میزدم که صدای آژیر میشنوم، اهمیت نمیدم، یه ربع ادامه داره و هر لحظه هم بلندتر میشه، از اتاق میرم بیرون ببینم چه خبره؟ صدا از اتاقِ بوشراست، در بازه و وااای صدای زنگ ساعتشه!!!! فکر کن!!! بهش میگم میگه نه من با زنگِ ساعت بیدار نمیشم نگران نباش.... این روزا خونه آرومه، خیلی‌ خوب، "بوشرا" منتظر میمونه با هم غذا بخوریم، اولین بار چهار‌شنبه شب حدودِ ۱۰ شب خسته و گرسنه رسیدم خونه، غذا آماده داشتم باید گرم می‌کردم، بوی غذا پیچیده بود میگه منتظرت بودم که با هم شام بخوریم، حدس زدم شاید که میخواد یه جورایی جبران کنه یا تلافی نمیدونم، نکه یکی‌ دو وعده اول گفتم که تو به کارت برس من غذا آمده می‌کنم بعد که جا افتادی اونوقت... گفتم تو مجبور نیست، گفت من دوست دارم... حالا دیگه یکی‌ هست سر ظهر و شب منتظر میمونه که برسم خونه حالا هر ساعتی‌، این من رو موظف میکنه که حتما برم خونه یا اگه قراره جایی‌ برم بهش بگم... حسِ خوبی‌ دارم، فقط یه رابطه همخونه بودن نیست ، یه جورایی مثلِ یه خواهر کوچولو که خیلی‌ آرومه و بی‌صدا راه میره ... خوبه

"رئیسم" میگه: متوجه شدید که آقای "ا" خیلی‌ به شما توجه داشت؟! همونطور که سرم پایینه و مشغولم جواب میدم نه. آقای "ا" قد بلند و خوشتیپه، تو دهه ۴۰ زندگیش، از اون مردهای بدونِ موی (کچل) خیلی‌ سکسی‌، و دقیقا به خاطر داره اولین باری که همدیگه رو دیدیم و حدوداً ۱۰ دقیقه حرف زدیم شاید ۶ ماه پیش بوده و این رو به "دوید" میگه. کمتر از یک هفته هست که از سفر برگشته، دو بار اومده اینجا و هر بار طوری برخورد میکنه که انگار اولین برخورده. "دوید" ادامه میده: حواستون باشه خلاصه، این مردهای مراکشی خیلی‌ هم قابلِ اعتماد نسیتند، ایشون هم خیلی‌ با تجربه هست، حواسش بهتون خیلی‌ بود، میگه، میگه، میگه (لحنِ صحبتش مثلِ آخونداست، ته لهجه مشهدی هم داره)، سرم رو بلند می‌کنم، نگاش می‌کنم و میگم چند سالی‌ هست که اینجا زندگی‌ می‌کنم، خوشبختانه این چیز‌ها رو متوجه نمیشم! مکث میکنه، می‌گیره منظورم رو و میگه بله! چند روز پیش هم تو صحبتهاش میگه که مردهای کبکی خوب نیستند برای زندگی‌ ها، حواستون باشه! میگم چشم! میخوام بگم‌ای آقا، تا حالا کسی‌ برای ما از این فرمایشات نکرده، یادمون نمیاد حتی تو نو‌جوونیمون کسی‌ اینجوری گفته باشه، نه پدری، نه برادری... قربونت، ما خودمون یه جور زندگی‌ می‌کنیم که انگاری مادر‌بزرگمون باهامونه ...

"حامد"، همون پسر ۲۴-۲۳ ساله که بهم گفته بود این همه سال درس خوندی که چی‌ بشه، خیلی‌ بچه گلیه، اصلا دلش نمیخواد اینجا باشه، برای همین یه جورایی عناد داره با یاد‌گیری زبان و هر چیزی که به اینجا وصلش کنه، با من رابطه ش خوبه، کلاس زبانش رو نمیره، برادر دو‌قلوش همه کلاسهاش رو میره این نه، محمود تند تند باهاش فرانسوی حرف میزنه، استفان انگلیسی‌، کلر فرانسه، اون به من نگاه میکنه که ترجمه کنم، گاهی‌ فکر می‌کنم میفهمه و حتی میدونه و میتونه که جواب بده ولی‌ یه جورایی لج داره انگار با خودش، با اطرافیانش... دلش میخواسته که ایران بمونه و به قولِ خودش زودتر واردِ زندگی‌ بشه، فکر می‌کنم دلش هم اونجا گیره، بهش میگم برای یاد‌گیریِ زبان خوبه که با یه دختر کبکی دوست بشی‌، بهترین راهه، اولش میگه: زبان نمیدونم چه جوری دوست بشم؟ میگم تو پسرِ خوش قیافه‌ای هستی‌، زبان هم کمی‌ میدونی‌، حالا دوستی‌ اولش انقدر هم زبان نمیخواد، میگه نه، دوستی‌ که به این سادگی‌‌ها نیست، نه نمیخوام اینا رو نه... دلم میخواد یه کاری کنم براش که از این حالت درآد، حداقل از اینروزاش استفاده کنه به هر حال یکی‌ دو سالی‌ اینجا هست دستِ کم زبانش رو یاد بگیره ولی‌ یه جوری که فکر هم نکنه دخالت و فضولی تو کارشه... ضمنا دلم میخواد یه روز ازش بپرسم کی‌ ابروهات رو مرتب میکنه که انقدر قشنگه، والا من جلوش خجالت میکشم با این ابروهام، خوبه که جلوی موهام چتریه و معلوم نمیکنه عیب و ایرادش رو...

دیروز مونیک میگه: پروین چی‌ شده؟ چرا ناراحتی؟ دیگه از اخبارِ ایران نمیگم، یعنی‌ چی‌ می‌تونم بگم آخه؟ کار و این خطاهای برنامه ام رو بهونه می‌کنم و اینکه طبقِ اون چه که پیش‌بینی‌ کرده بودم پیش نرفتم و نگرانم، و و و... میگه پیش میاد، نگران نباش، برو قدم بزن، بیرون برو، استراحت کن، و با آرامش به کارت مشغول بشو حتما حل میشه، اینطوری هم نیست، تحقیقه، برنامه ست همیشه هم اونجوری پیش نمیره که فکر میکنی‌، یه روز خوبه یه روز بد.... یعنی‌ برای داشتن همین مونیک من روزی ۱۰۰۰ تا سجده شکر هم بگذارم کمه... "عاشقتم مونیک به خدا، عاشقتم"، دقت کردم این جمله رو هر بار با دیدنِ مونیک ناخوداگاه میگم چه اون موقع که کلی‌ کار ازم میخواد که تقریبا همیشه اینطوریه و چه وقتایی مثلِ دیروز، در هر حال یه انسانِ واقعیه، یه نازنین... به آرومی به همه چی‌ توجه داره، از اون نوع توجه‌های دوست داشتنی!

"ناتی" زنگ میزنه و اصرار میکنه که شب باهاشون برم دیسکو، نه اینکه اهلش نباشم، اولاً که این روزا اصلا حوصله و روحیه این حرفها رو ندارم، بعد هم من اون دوستش رو میبینم مدام به این فکر می‌کنم که خب که چی‌؟ زن و بچه این مرد خونه هستند و این اینجا، که چی‌ آخه؟ کاسهٔ داغتر از آش نیستم، ولی‌ برای من خوشایند نیست، همین... اینکه میشنوم لازمه که بره بیرون نفسی بکشه! حال نداره، نگرانشم، احساسِ مالکیتی که من رو میبره به اون روز‌های دور و یه جایی‌ غیر از اینجا، همون جایی‌ که نگرانش بودند که بگذار یه شب بره بیرون نفس بکشه، میرم به اون صحبتها به اون سالها ... و حالا چی‌؟ و حالا کی‌ هست که ببینه نتیجه ش رو؟ حالا کیا هستند که هستند؟ که حامیند؟ که تنهاش نمیگذارند؟ ... مهم نیست این حرف رو از کی‌ میشنوی از زنهای عامی‌ که ادعای برابری حقوق زنان و مردان رو هم نداشتند و پذیرفته بودند خیلی‌ از نا‌برابریها رو و این حق رو طبق فرهنگ و مذهب به برادرشون، پسرشون، معشوقِ متاهلشون میدادند، یا این سرِ دنیا، تو یه دنیای آزاد از دهن دختری فرانسوی و مذهبی‌، معتقد به برابری حقوقِ زن و مرد و مخالف با چند‌همسری مسلمونها...اصل هیچ فرقی‌ نمیکنه، لباسش عوض شده، همیشه راهی‌ برای توجیه هست!

۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

روزگارِ مرگ انسانیت است....

هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است

قسمتی‌ از شعرِ "اشکی در گذرگاهِ تاریخ"، زنده یاد فریدونِ مشیری.