۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه

اینجا هم بهاری شده، یه روز نم‌نمِ بارون، روزِ دیگه آفتابی و گرم، درختها جوونه زدند، بعضی‌‌ها هم شکوفه... در هر صورتش، خونه‌نشینی رو نمیخوایی

جمعه شب که رفته بودم PEPS، برایِ دو و بدمینتون، "میثم" یکسر اومد پیشمون، ظاهراً سانسِ قبل بازی داشتند، والیبال، و به بهار اصرار کرده بوده که بره برایِ بازی و اون هم من رو بهونه کرده بوده و بازیمون رو. حالا اومده بود و پیشنهاد میداد که بریم تو تیمشون بازی کنیم، یکی‌ دو بار هم قبلا گفته بود، میگم من والیبالیستی نیستم، همه این ورزش‌هایی‌ هم که می‌کنم فقط تاتی‌تاتیه و برایِ دلم، نمیتونم بیام تو بازیِ جدی شما.... راستش فکر کردم با این‌همه مشغله کاری در طولِ روز، شبها برایِ ورزش، سینما، کافه‌نشینی هست، اگر والیبال هم برم دیگه هیچ وقتی‌ رو زودتر از ۱۱ شب خونه نیستم، گاهی‌ خلوت و آرامشِ بودن تو خونه رو لازم دارم...هرچند، اگر دوست داشتم قبول می‌کردم. اهلِ ورزش‌هایِ تو سالن خیلی‌ نیستم، هوایِ آزاد رو برای هر کاری ترجیح میدم!


از اولِ می، با "بهار" همسایه  شدیم، آپارتمانهایِ ۳۱۱ و  ۳۱۴ همون طبقه سوم، یه سویت گرفته کاملا مشابه فقط کمی‌ بزرگتر و در جهتِ دیگه... یکی‌ دو بار که خونه من مهمون بوده، از اینجا خوشش اومده و تصمیم به جا‌به‌جایی‌ گرفته... بهار پایه ورزشه، و تنها چیزی که با هم تفاهم ۱۰۰% نداریم اینه که اون عاشقِ دو هست و من دوچرخه‌سواری رو ترجیح میدم.
آخرِ هفته غیرِ قابلِ پیش‌بینی‌ و خوبی‌ داشتیم، یه خرده مثلِ برنامه‌هایِ ایران شده بود، رضوان اومده بود پیشِ بهار و تقریبا با هم گذروندیم... شنبه و یکشنبه هوا عالی‌ بود، کلی‌ پیاده‌روی و عکاسی کردم دور‌تا‌دورِ رودخونه سنت‌شارل.

قرار بود محله و یکی‌دو‌تا از مراکزِ خریدِ اصلی‌ رو به بهار نشون بدم، یک‌شنبه ظهر موقع برگشت از پیاده‌روی، تو خیابونِ سنت‌ژوزف بودیم که دوید زنگ زد، بعد از احوال‌ پرسی‌ و اینکه چه می‌کنی‌، پیشنهاد یه کار نیمه‌وقت تو بوتیکِ یکی از دوستانش که آلمانیه داد. قبلا تصمیم گرفته بودم که به خاطرِ این‌همه کاری که هست (تز‌، مینی‌پروژه که خودش اندازه یک تز‌ کار داره، پروژه آژانس فضایی، کارهای مربوط به نتایج و سایت و...) امسال اگر پیشنهادِ کار داد قبول نکنم... همه این مدتی‌ که کارمندش نبودم، ارتباط رو حفظ کرده و هر بار هم در موردِ برگشت به کار حرف زده بود... خلاصه، قرار گذاشتم که عصر ببینمش و با هم بریم بوتیک.

بوتیک تو یکی‌ از همین خایبونهایِ قدیمی‌  و توریستیِ کبکه، یه ساختمون دو‌طبقه سنگی‌ و نه‌چندان بزرگ، از همون بوتیک‌هایی‌ که مثلِ خونه هستند و همه چیز انقدر گرونه که گاهی‌ از این قیمت‌هایِ خیلی‌ زیاد برایِ مثلا یک پیرهنِ ساده کتانی تعجب میکنی‌. خب، خریدارهاش هم خاص خواهند بود. بوتیک، متعلق به یه زوجِ کبکی‌آلمانی و ارائه کننده سه تا از برندها و مارک‌هایِ معروفِ ایتالیائی هست (اسمهاشون رو یادم رفته)، اسمِ خانومه "مونیک" هست، و آقا  "گئورگ" که علاوه بر خوش‌تیپی‌ و خوش‌قیافه‌ای بسیار جنتلمن و محترمه‌،  و فقط هم انگلیسی‌ حرف میزنه، فرانسه نمی‌دونه، و این خیلی‌ خوبه برایِ این‌روز‌هایِ من که احتیاج به یک کسی‌ داشتم که زبانِ فارسی‌ و فرانسه ندونه....یک شعبه دیگه هم تو خیابون سنت‌پاول مقابلِ بازارِ بندردارند... دوست دارم این کار رو تجربه کنم.


من رو هم خیلی‌ بیش از اون‌چه که میشه تصور کرد تحویل گرفتند که موقع برگشت از دوید تشکر کردم که این تحویل گرفتن فراتر از زیبائی، قد‌قواره، شیکی و روابط عمومیِ خوبه (همه نکاتی‌ که خانومه بهش اشاره کرد)، و بیشتر ناشی‌ از تصویری هست که شما در موردِ من دادید، در جواب گفت: اغراق نکردم، شما خوبید!!!
 قصدم تعریف نیست، اون‌چه که از این صحبت‌ها دوست داشتم، نگاهِ دویده، اون خیلی‌ راحت راجع به خانومهایی که کارمندش هستند و کسانی‌ که ارتباط داره حرف میزنه! خب ماهِ اول هم کلی‌ نخ، طناب و ریسمان داد و من در مقابل همه اونها خودم رو به خنگی و نفهمی زدم و محترمانه باهاش برخورد کردم و جهت رو به سمتِ اون ارتباطی‌ بردم که میخواستم... به هر حال با توجه به شرایطی که داره فکر نمیکنه که نتونه کسی‌ رو به دست بیاره! و من این نظر و ارتباطِ دوستانه‌ و محترمانه‌ای که الان با هم داریم رو دوست دارم و بابتِ اینکه این ارتباط رو با اینکه دیگه کارمندش نیستم حفظ کرده، ازش تشکر کردم.

وقتی که برایِ همکاری بهشون دادم اینه: شنبه‌ها تمامِ روز، یک‌شنبه‌ها از ۲ بعد‌از‌ظهر به بعد (بعد از اینکه از پیاده‌روی برگردم)، و یکی‌دو شب در هفته بعد از ۶ عصر. فقط مامان میدونه که قراره کار کنم،  گفتم یه فضا و آدمهایِ متفاوت میخوام، مثلِ سالِ گذشته... کارِ متفاوتی خواهد بود و  روز‌هایِ متفاوتی رو امسال تابستون زندگی‌ می‌کنم، که مطمئنم دوستشون خواهم داشت... خستگی‌ داره، ولی‌ خب این هم یک جور زندگیه دیگه... فقط بیاد بتونم همه رو کنارِ هم یه جوری مدیریت کنم که هیچ کدوم به اون یکی‌ دیگه آسیب نرسونه....

دوید می‌پرسه: بعدها میخواهی چه کار کنی‌؟! میگم فعلا فقط به همین مدتِ انجامِ تز‌ و پروژه آژانس، فکر می‌کنم و استقبال می‌کنم از هر اون‌چه که سرنوشت پیشِ پام بگذاره، به شرطی که به دلم بشینه... مثلِ همین پیشنهادِ شما که تا دیشب حتی در موردش نمی‌دونستم و این زوجی که اصلا دیدنشون رو حدس هم نمی‌زدم!

 Miss Soirée!.. مرسی‌ راستی‌!

پ.ن. عکسِ اوّل رو روزِ شنبه کنارِ رودِ سنت‌شارل گرفتم و عکسِ دوم که بوتیک رو نشون میده از گوگل‌مپ کپی‌ کردم.