۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

سفر به استرالیا!

نوامبر ۲۰۰۶، ماری-ژوزه و دومینیک که تازه با هم آشنا شده بودند، تصمیم میگیرند تعطیلات ۶ هفته ایشون رو توی استرالیا رکاب بزنند.

برای آماده سازی هم یه برنامه ۹ روزه دوچرخه سواری از کبک به گَسپِزی میگذارند، روزی ۱۰۰ کیلومتر.

دوستانشون بهشون توصیه کرده بودند که این کار رو نکنید، که سبب جداییتون میشه، ولی‌ خوب الحمدلله نه تنها جدا نشدند که الان دو تا دختر ۲،۵ ساله و ۱۰ ماهه هم دارند. با ماری-ژوزه تابستون ۲۰۰۷ وقتی‌ که در MDDEP دوره کار آموزی میگذروندم آشنا شدم، دختر لاغر، ریز نقش و یه خنده همیشگی‌ با چشمهایی مهربون به رنگ عسل بهاره که من رو به یاد خواهرم مینداخت و همون روز اولی‌ که با هم ناهار خوردیم بهش گفتم.

قبل از رفتن به سفر هم یه وبلاگ زده بودند و هر روز آپ میکردند برای دوستانشون که از وضعیتشون با خبر باشند.
جمعه شب، توی سالن سخنرانی هتل شهرداری منطقه Saint-Croix, برای یه جمع تقریبا ۱۵۰-۱۲۰ نفره با یه سری عکس سفرشون رو تعریف کردند.چند تا از عکسهاشون رو اینجا میگذارم، مسیرشون ساحلی بوده و از Brisbane سومین شهر بزرگ استرالیا شروع شده بود تا ملبورن.
توی مسیرشون دو سه روزی رو سیدنی موندند ولی‌ اونجا رو با ماشین گشتند.

کلی‌ عکس قشنگ از طبیعت، حیوون‌هایی‌ مثل کانگورو، کوالا، پنگوئن،... نشون دادند، همینطور از پرنده‌ها و سواحل زیبا.ماری از رژه پنگوئن ها کنار ساحل خوشش اومده بود و میگفت که ظاهراً بین حیوون‌ها، زوج‌های وفاداری هستند.

۱۳۰۰ کیلو متر رو رکاب زدند، و چند روزی هم با ماشین گشتند.
آخر برنامه هم از حاضرین با شراب شیراز پذیرایی کردند، و حالا اون میون میونه من اصرار داشتم به بقیه بگم که اصل این شراب از ایرانه!

پشت ماشینشون نوشته بودند:
Upstairs for Think In.
Downstairs for Dance In
...In the middle for Love In

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

همسایه ها!

چند روز پیش توی راهرو برخورد کردم به یه زوج جوون که با یه لبخند شیرین، روز به خیری گفتند و ردّ شدند و رفتند توی آپارتمان بغلی. این یعنی‌ اینکه آقا تپل و بلوند کبکی از اینجا رفته و این صدایی که چند وقتی‌ هست که ثابته، مال این دختر خوشگل و در اصل این زوج جوونه....همین دیگه! راستش قبل از دیدن همسایه‌ها تعجب کرده بودم از این همه تغییری که آقا تپله کرده مخصوصا از اکتیو و پرکار شدنش!!!

مجله دانشجویی- شماره ۲

دومین شماره مجله دانشجویی دانشکده، اول هفته پیش منتشر شد به دو فرمت کاغذی و اینترنتی. برای این شماره، وقت نداشتم که یه سوژه مناسب پیدا کنم و در موردش متنی بنویسم، به همین دلیل عکسی از باغ ارم شیراز با ۴ خط توضیح فرستادم. توماس، سردبیر مجله خوشش اومد فقط یکی‌ دو تا سؤال پرسید، من هم کمی‌ بیشتر توضیح دادم همراه دو عکس دیگه فرستادم، همون رو هم از اینترنت گرفتم. بعد از چاپ مجله دیدم که اصلا اون طرحی که داده بودم رو اجرا نکردند، اولا که عکس اصلی‌ رو استفاده نکردند و دو عکس دیگه رو به اضافه متنی که فرستاده بودم استفاده کردند. به این صورت به نظرم ناقص میاد، خودم راضی‌ نیستم، حداقل باید بیشتر توصیف می‌کردم و یه خرده هم از شهر شیراز می‌گفتم. مقاله مجله قبلی‌ در مورد نوروز، که شب سال نو ۸۹ منتشر شد خوب بود، لینکش رو همون تاریخ گذاشتم اینجا. حالا انشأالله سومین شماره.

http://www.aecete.ete.inrs.ca/sites/aecete.ete.inrs.ca/files/Journal_vol2_RED.pdf

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

۷ آذر!

روز شنبه‌ای که براش هزار تا نقشه ریختی، بری دانشگاه، آزمایشت رو کامل کنی‌، ریپورتت رو تصحیح کنی‌، چقدر درس بخونی، نگرانی‌، دلت شور میزنه، استرس داری...طبیعیه خب امتحان داری...
صبح زودی‌ میشینه روبروت و چش میدوزه توی چشمات و راجع به ایران میپرسه، راجع به زندگی‌ خودت و میگه که از موقعی که تو رو شناخته اخبار ایران رو پی‌ میگیره، نگرانت میشه از وقتی‌ زنگ میزنی برای خداحافظی و رفتن به ایران تا وقتی‌ که بر میگردی!!!
هر چقدر هم بخوای خوش بینانه و مثبت جواب بدی، جاهائی که شخصی‌ میشه دیگه نمیتونی،دیگه صدات میلرزه، دیگه چشمات بارونی میشه، نمیتونی کنترل شون کنی‌! چی‌ میتونی‌ بگی‌ وقتی‌ از بچگی‌ با مفهوم زندان و بند آشنا شدی، از همون وقتی‌ که ردّ شلاق رو رو کمر برادر ۱۹ ساله ت دیدی و یا ناخون شصت پایی‌ که با هر بار بردن و آوردن دیگه نبود،درد رو فهمیدی و ظلم رو،...چه طور میتونی‌ خوب بگی‌ وقتی‌ از مصاحبه‌های متعدد گزینشی میگی‌ که خودت و خواهر و برادرات برای هر قسمت از موفقیتها گذروندید، ردّ شدن‌های پی‌ در پی‌ و سماجت‌های شما تا اینی شدید که الان، بی‌ عدالتیها دیدی...میگه نمیدونستم که زندگیت انقدر غمگین و سخت بوده؟ تصورش هم وحشتناکه؟ بیچاره پدر و مادرت! میگی‌ نه، میدونی تا وقتی‌ توی بطن ماجرایی فکر نمیکنی‌ چه فاجعه‌ای هست، چون خیلیها رو می‌‌بینی‌ با شرایط خودت یا بدتر از خودت، فکر می‌‌کنی‌ خب هر حکومتی شاید با مخالفانش اینطور برخورد میکنه، حالا کمی‌ کمتر یا بیشتر! ولی‌ وقتی‌ از اون شرایط می‌آیی بیرون، زندگی‌ بیرون از اون محیط رو می‌‌بینی‌ و تجربه می‌‌کنی‌، تازه می‌‌فهمی‌ که این سالها چه کلاه گشادی سرت رفته...چه مفت باختی سالهای زندگیت رو...چقدر بی‌ خبر بودی از حق و حقوق طبیعیت ...و چقدر ساده بودی که فکر میکردی همینه!
حالا الان که رفته، می‌‌بینی‌ که توی امروز نیستی‌، یعنی‌ اصلا اینجا نسیتی...کجایی؟! توی اون سالهای دور، سیاه، سخت، تلخ...اَه... دلم نمیخواد اون سالها رو به یاد بیارم!

همه این صحبتها باید همین امروزی بشه که شب تولد بیژنه! که اگر بود...

همخونه؟!!!

فلسفه کوک کردن ساعت روز شنبه رو نمیفهمم، وقتی‌ قراره ۱۳:۳۰ ظهر، اون هم از گشنگی بیدار بشی‌ و بدوی به سمت آشپزخونه که صبحانه درست کنی‌، پس این ساعت چی‌ میگه که از قبل از ۶ شروع میکنه به زنگ زدن، هر ۸ دقیقه ۸ زنگ....

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

...!

آيدين گفت : خانم سورمه.

سورمه گفت : سورملينا.

آيدين گفت : خانم سورملينا ، اجازه مي دهيد من شما را دوست داشته باشم؟

سورمه ايستاد. لبخند زد و زبانش را به آرامي به لب بالا كشيد.


سمفوني مردگان ، عباس معروفي

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

این روز‌ها...

مثل خوندنِ " باز باران با ترانه..." توی روز‌های بارونی، همیشه با بارش برف، ناخودآگاه این شعر به زبونم میاد:

برف می‌‌بارد
برف می‌‌بارد به روی خارُ خارا سنگ
کوه‌ها خاموش
درّه‌ها دلتنگ
راه‌ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ

...
و این شعر، من رو به یاد معلم کلاس پنجم دبستانم میندازه که یه جوون مذهبی‌ و مکتبی‌ ریزنقشی بود و توی یه روز برفی این شعر رو با احساس تمام برای ما خوند، شاید خیلی‌ نفهمیدیمش ولی‌ یادمه شنیدنش، حسّ خوبی‌ بهم داد که هنوز به خاطر دارمش!

از شنبه داره برف میاد،گاهی‌ آروم میشه و گاهی‌ هم تند... میریم که حداقل چاهارماهی برف داشته باشیم. سال پیش خیلی‌ زیاد نبود اما زمستون ۲۰۰۸-۲۰۰۷ بیش از ۵ متر برف اومد و تا اواخر آوریل-اوایل ژوئن هم هنوز برف بود. امسال هواشناسی اعلام کرده که برخلاف پارسال، زمستون سختی خواهیم داشت.

صدای گوگوش بلند پیچیده تو خونه: تو از کدوم قصه ای....از صبح که شروع به کار کردم، این آهنگ تو گوشمه و الان هم که توی خونه با صدای بلند و بدون گوشی گوش میدم، همش که نباید صدای آاه و اوه همسایه رو بشنوم که الحمدالله ساعت هم نداره کارشون....یا صدای زنگ ساعت ایریس که از قبل از ۶ صبح شروع میشه تا الا ماشا الله که ایریس بلند بشه....

حکایت این روز‌های من، مثل روزهای قبل از کنکور میمونه که دلت میخواد همه کار کنی‌، کلی‌ برنامه می‌‌ریزی و همه رو موکول میکنی‌ به بعد از کنکور و بعدش هیچ کدوم رو انجام نمیدی. دلم یه دوره کلاس یخ و برف میخواد، یه گروه خوب ورزشهای زمستونی هم پیدا کردم، منتظرم که امتحانم رو بدم و ثبت نام کنم. برنامه کلاس‌های تنیس دانشگاه لاوال رو هم گرفتم که بعد از امتحان برم ثبت نام کنم، تازه دلم میخواد یه کار هم بیرون دانشگاه داشته باشم که کمی‌ تنوع بدم به محیط زندگیم، از طرفی‌ از اون کالج هم دوباره تماس گرفتند که حتما یه سر بزنم بهشون برای همکاری تو فعالیتهای فرهنگی‌ و اجتماعی..... با فکر به اینها یه زندگی‌ پر هیجانی رو برای بعد از امتحانم تصور می‌کنم.... حالا چند درصدش انجام بشه، خدا میدونه!

سرشبی که از دانشگاه برمیگشتم لیز خوردم ولی‌ زمین نخوردم، از ذهنم گذشت که اگر بخورم زمین و پام بشکنه و سراسر زمستون تو گچ باشه چه کار کنم؟ کارهام رو چطوری انجام بدم؟ چه جوری خرید کنم؟ حمام برم؟ فقط قسمت بیمارستان بردن رو ۹۱۱ میتونه انجام بده...خلاصه همینطور داشتم میبافتم برای خودم و دیگه آخراش کم مونده توی این غروب برفی، یه دل‌ سیر برای خودم گریه هم کنم...یه نهیب به خودم زدم که حالا اگر این اتفاق هم افتاد که افتاد دیگه، اون موقع یه فکری براش میکنی‌، خدا که نمرده... بعد هم همیشه فکر یه پیشامده که سخته وقتی‌ توی بطن ماجرا قرار بگیریم راحت از پسش برمیایم و می‌گذره... شاید هم برعکس انقدر اتفاقهای با حال توی اون مدت بیفته که از پر خاطره‌ترین روز‌های زندگی‌ بشه...خدا رو چه دیدی، کی‌ میدونه اصلا؟!!!
ناگفته نمونه که دوستهای خوب زیاد دارم ولی‌ زندگی‌ اینجا همه رو یه جوری درگیر میکنه که خیلی‌ هنر کنی‌ آخر هفته‌ای بتونی‌ نزدیکترین دوستت رو ببینی‌.

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

اولین برف زمستونیِ کبک!

اولین برف زمستونی در کبک!
۲۰ نوامبر ۲۰۱۰











----------------------------------------
Photography by:
Magali Wirtensohn
Yann Dribault

!Adieu Oma

هفته گذشته، روز ۱۲ نوامبر، مادر بزرگ ایریس توی سنّ ۸۸ سالگی درست روز سالگرد ازدواجشون، ۶۲ ومین سالگرد، فوت کرد!

شبی که این خبر رو شنید، با همون لبخند همیشگی‌ و چهره قشنگ و آرومش به من گفت. بهش تسلیت گفتم و تقریبا توی این هفته همدیگه رو ندیدیم، گاهی‌ شاید فقط در حد یه شب به خیر. که اون هم مثل همیشه بود و ندیدم غمگین باشه، گریه کنه یا حتی مشکی‌ بپوشه. امروز غروب داشتم برای شام لوبیا پلو درست می‌کردم که اومد توی آشپزخونه و مثل همیشه با گفتن چه بوی خوبی‌ پرسید چی‌ درست میکنی‌؟ بلوز مشکی‌ تنش بود ولی‌ نه به خاطر این موضوع، بعد از اینکه جوابش رو دادم، احوال خونواده ش رو پرسیدم. و در ادامه احمقانه‌ترین سوالی که میشد پرسید رو ازش پرسیدم: ایریس، شما هم وقتی‌ کسی‌ می‌‌میره، گریه می‌کنید؟ یعنی‌ ناراحت میشید یا راحت می‌‌پذیرید؟!! گفت آره خب، غمگین میشیم و گریه می‌کنیم. همون موقع پشیمون شدم، به خودم گفتم، خب معلومه بی‌عقل، چغندر که زیر خاک نکردند، مادربزرگشون فوت کرده، مادربزرگی که با هم توی یه خونه زندگی‌ میکردند و ایریس، همه سالهای زندگیش قبل از رفتن به دانشگاه رو با آنها گذرونده و کلی‌ خاطره داره. دیگه پرسیده بودم!
در جوابم ایمیل پایین رو زده با عکسی از مادربزرگ و پدربزرگش که توی عروسی خواهرش ، ۲ اکتبر، گرفتند و کمی‌ از آنها برام نوشته. و ضمنا گفته که چون مادربزرگش مذهبی‌ و مقید بوده، مطمئنند که الان در آسمان و کنار مسیح مقدّس هست و با دونستن و اعتقاد داشتن به این موضوعه که آروم و راحتند!

Ils étaient marié pour exactement 62 années. elle avait 88 ans, et la photo était prise au mariage de ma soeur, le 2 octobre. elle est décédé le 12 novembre.

Les deux sont/ étaient croyant, des chrétiens pratiquant. Bien sur on est triste qu'elle est mort, on l'a aimé beaucoup et on a des bons souvenirs avec elle. Tout ma vie, avant d'aller à l'université, j'ai habité dans la même maison avec eux. Ma famille habite toujours dans la même maison avec mon grand-père. On est triste, il y avait une cérémonie religieux et on a pleuré aussi, parce qu'elle nous manque. Mais elle croyait en Jésus, et c'est pour ça qu'on a la certitude qu'elle est au ciel maintenant, avec Jésus, et qu'elle va bien. Et sachant et croyant ça, ça nous réconforte.

-------------------------------------------------
!Adieu Oma: خدا حافظ برای همیشه مادربزرگ (به آلمانی)!

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

نشونه...

پایین باغ قبل از در خروجی و نرسیده به رودخونه، چند تا درخت گردوی بزرگ و کهنسال هست که فصل برداشتشون با هم فرق میکنه، و از وقتی‌ که شروع میکنند به رسیدن، با هر باد و یا نوک زدن کلاغ‌هایی‌ که صبحها میان سراغشون، دونه دونه میوفتند. این سیر ادامه داره تا وقتی‌ که گردوهای هر درخت رو به وقتش پایین کنند (بچینند). از سالهای دبیرستان، همیشه صبحهای زود که میخواستم برم سر ٔپل که ماشین سوار بشم برای رفتن به مدرسه، دانشگاه و بعد‌ها سر کار، یک یا چند تا گردو رو زمین افتاده بود که برمیداشتم. برای خودم شرط کرده بودم که پیدا کردن گردو نشونه اینه که اون روز شانس همه جوره با منه... امتحان حتما آسونه یا اصلا کنسل میشه، اونی که دوست دارم ببینمش رو می‌‌بینم، اتفاقهای خوب میفته،... خب خلاصه همیشه هم روز شانس بود...از اوایل شهریور تا آخر آذر گردو بود! بقیه روز‌های سال هم یه چیزی پیدا می‌کردم که نشونه خوبی‌ باشه، نشونه خوش شانسی‌، مثلا یه گل کوچولوی خودرو لای برگ ها، جوونه تازه درخت زردآلوی سر راه، یه برگ شاداب، یا شبنم صبحگاهی،....هر چیز کوچیکی میتونست یه نشونه باشه، نشونه خوبی‌، شادی و شانس!

امروز صبح که یه روز پائیزیِ آفتابی بود، و کمی‌ هم سرد، توی مسیر دانشگاه، بعد از اولین چهارراه فرعی، کنار تنه یکی‌ از درختهای جلوی پارک، روی یه برگ زردُ نارنجی، میوه ش افتاده بود که کمی‌ هم شبیه گردو بود، ... درست مثل اون سالها، به خودم گفتم امروز، یه روز متفاوته، همه روز‌ها خوبند ولی‌ امروز فوق‌العاده ست!

درست مثل همه روزها، این روز‌هایی‌ که توی این سالها گذشته، از همون صبح تا الان که ساعت ۱۱:۳۰ شبه کار کردم! خوندم، نوشتم، آزمایش داشتم که باید نتایجش رو همراه با پروپزالم بدم. مونیک هم کلی‌ کار داده که باید تا دوشنبه صبح قبل از ساعت ۱۰ تحویل بدم که بعدش با هم جلسه داریم.

روز شانس هم بود، اولش اینکه سر ظهر در اوج کارم یه ایمیل از کارمن داشتم که روی فیس بوک پیدام کرده بود، خیلی‌ خوشحال شدم. کارمن از اون آدمهای نیک‌ روزگاره که اینجا شناختمش و براش یه روزی یه پست جداگونه مینویسم!
دوم اینکه، صوفی یکی‌ از استاد‌های جوون و کبکی دانشگاه قبول کرده که از اعضای ژوری امتحانم باشه. وقتی‌ مونیک این خبر رو بهم داد، تو دفترش بودم، لیوان چایی و ورقه‌های توی دستم رو گذاشتم رو میز و همونطور که می‌گفتم مرسی‌ خدا یه بوس رو به آسمون فرستادم. قبلش مونیک به کریم گفته بود، استاد جوون تونسی و هم گروه خودمون، خوشبختانه نمیتونست قبول کنه چون در اون تاریخ نیست. خدا میدونه که برای من ملیّت مهمه، برای همین خودش، خیلی‌ با بزرگواری و مهربونی، همه چیز رو درست سر جاش قرار میده و کارها رو ردیف میکنه اونجور که باید و به صلاحه! سالهای زندگی‌ اینجا- تلخیها و سختیهاش، ضربه‌هایی‌ که خوردم، زیر آب زنی‌ ها، دروغ‌ها و دوروییها...- بهم یاد داده، هر چقدر که اینها سرد، سختگیر و منظم باشند، ترجیح میدم با کبکیها، کاناداییها و آمریکاییها سروکار داشته باشم تا با مهاجرها حتی ...!

فردا شب مهمونی دعوتم ولی‌ نمیرم، وقت نمیکنم، برنامه زندگیم خیلی‌ تغییر کرده فقط شبهایی که استخر میرم رو تغییر ندادم، چون آب بهم آرامش میده. بی‌ صبرانه منتظر ۲۲- ۲۱ دسامبر هستم، روز امتحانم! سر شبی به مونیک میگم خوشحالم از ممتحن ها، ولی‌ نگران هم هستم، اینها هر کدوم توی رشته خودشون متخصص هستند و مطمئناً سوالهاشون هم تخصصیه...، چند دقیقه حرف زد، خیلی‌ بهم آرامش داد، مثل مامان ها! دلم میخواست بپرم لپش رو ببوسم ولی‌ نمی‌شد تو راهرو ایستاده بودیم....مرسی‌ خدا

سومیش رو هم باز خود مونیک بهم گفت که دیگه تکمیل کرد این روز خوب رو!

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

عید کبیر!

نجیب زنگ زده میگه برای عید کبیر برنامه ات چیه؟ در کشورتون چه مراسمی رو اجرا می‌کنید؟ ازش میپرسم عید کبیر چیه؟ با توضیحاتش می فهمم یعنی‌ عید قربان و عید صغیر هم عید فطره. میگه که ما، اسم چند تا از دخترها و پسرهای مسلمون غیر ایرانی دانشگاه رو میاره، میخواهیم گوسفند قربانی کنیم و گوشتش رو هم تقسیم کنیم. من به تو فکر کردم و گفتم که بهت بگم. بهش میگم ما برای این روز هیچ کار خاصی ‌نمی‌کنیم جز اینکه به بزرگترها عید رو تبریک میگیم، تو کشورمون هم بعضیها گوسفند قربونی میکنند و بین فقرا تقسیم میکنند.

بعد که گوشی رو میگذارم به این فکر می‌کنم که یک پسر ۲۶-۲۵ ساله تونسی که تو کشوری بزرگ شده که داشتن هر گونه نماد مذهبی‌ از جمله حجاب، ریش،... ممنوعه و سبب می‌شه که نتونی حتی با بالاترین مدرک تحصیلی هیچ کار دولتی داشته باشی‌‌. اینجا در کشور آزاد ، نماز جمعه میره، روزه میگیره، مراسم عید فطر و قربان رو اجرا می‌کنه، دیسکو ، کلاب و بارش رو هم میره، دوست دختر هم داره. و ما ایرانی‌ها که ۳۰ سال در کشوری با حکومت اسلامی بزرگ شدیم، اینجا با تردید ازمون در رابطه با اجرای مسائل مذهبی‌ می‌پرسند! اگر هم مراسم مذهبی‌ رو اجرا می‌کنیم حتی نماز خوندن، از هم مخفی‌ می‌کنیم که کسی‌ مسخره مون نکنه!!

قبل از قطع تماس، بهش تاکید می‌کنم که من مسلمون هستم ها ولی‌ این دو روز رو اصلا کبک نیستم وگرنه توی برنامه شما شرکت می‌کردم!

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

باید اینجا باشی‌ تا....

مونترال هستم، دیروز صبح برای شرکت تو ورک شاپ SMAP اومدم. ۶:۳۰ صبح با اتوبوس راه افتادم و ۱۰ رسیدم به محل برنامه، ۹:۳۰ شروع میشد. هوا عالیه، یه روز آفتابی و گرم پائیزی. همین که سوار اتوبوس شدم خوابیدم تا ترمینال مونترال. شب قبل چشم رو هم نگذاشته بودم، اخلاق گندی که این سالها اینجا گرفتم، شب قبل از سفر نمیتونم بخوابم، اتوبوس، ترن، هواپیما برام مثل گهواره میمونه، چه یه ساعت توی راه باشم چه ۱۰ ساعت... مگر اینکه همسفر داشته باشم یا اینکه کسی‌ کنارم باشه که آشنائی باهاش برام جالب باشه!
هیچ دانشجویی توی سالن نیست، هر چه هست محققین مراکز تحقیقاتی‌ آژانس فضایی کانادا (ACS) محیط زیست کانادا (EC)، مرکز سنجش از دور کانادا (CCT) ، ناسا و اساتید دانشگاههای مختلف کانادا و آمریکا مرتبط به این پروژه هستند. مسئول هماهنگ کننده این ورکشاپ، "Stephan Blair" که یه آقای مهربونیه یکی‌ از ممتحنین امتحانمه، که قرار شد با هم کمی‌ صحبت کنیم راجع به امتحان، اگر فرصت پیدا کنه.
کایل مک دانلد" هم هست، همون محقق آمریکاییه که پارسال پیشنهاد کاراموزی توی" JPL رو داده بود، و برعکس پارسال، ایندفعه چه شیک و مرتب هم اومده با اون کراوات زرد و موهای جوگندمی سشوار کشیده... سال پیش فکر می‌کردم، بد لباس تر از این آدم تو زندگیم ندیدم!
"دارا انتخابی فرد" امروز نیست و گفتند که فردا میاد، امروز کار داشته، چقدر من این بشر رو دوست دارم، سال پیش دیدمش، تازه اون هم وقتی‌ کنفرانس تموم شد رفتم جلو و خوش و بش کردیم، انقدر این آدم متواضع و نازنینه که نگو ... پروفسور MIT هست، از محققین JPL و همینطور از مدیران پروژه SMAP. من به خاطر این که بکگراند این رشته رو ندارم خیلی‌ از آدم معروف‌های این رشته رو نمیشناسم، ولی‌ بعد‌ها بچه‌های ایرانی گفتند که وزنه ایه برای خودش توی رشته سنجش از دور!
ایرونی دیگه، "دکتر محمودی" از ARRAY بود. این آدم انقدر مهربون و خاکیه که همه کسانی‌ که میشناسنش اولین‌ چیزی که در موردش میگن اینه. و من هر بار که میشنوم خوشحال میشم از اینکه اینی که از شخصیتش تعریف میکنند ایرانیه، ولی‌ اینها به ملیّت کار ندارند. ولی‌ اگر همین آدم، خوب نبود یا خطایی میکرد، همچین این ملیّت رو توی بوق و کرنا میکردند که همه ما هم انگار باید تاوان اون کار رو بدیم!

تا الان که با چند تا لیوان قهوه تلخ خودم رو سرپا نگاه داشتم....

امروز بارون میباره، تند و ریز، آسمون هم خاکستری. امروز مونیک هم بود، سخنرانی داره، هفته پیش پاور پوینتش رو براش فرستاده بودم، دیروز یه خرده تغییر دادم و صبح سریع بهش نمونه جدید رو دادم. از دور دیدم با یه آقای مرتب خوش قیافه و ظاهراً کمی‌ جدی داره صحبت میکنه و به من اشاره کرد و گفت پروین...دیگه بقیه ش رو نشنیدم، "کلود" بود، استاد دانشگاه واترلو که قبول کرده که یکی‌ از اعضای ژوری امتحانم باشه، نمیدونم چرا دلم ریخت یهو، شاید به نظرم خیلی‌ جدی اومد، به هر حال امتحان همیشه استرس داره، حالا تو هر سنّ و سالی‌ و هر مقطعی!
وقتی‌ کنفرانس تموم شد و تقریبا همه رفته بودن، مونیک جلسه داشت با "کایل" و "استفان". با "کلود" آشنا شدم و حرف زدیم ، خیلی‌ خوب بود، قبلش هم با "استفان" حرف زده بودم. "کلود" یه دانشجوی ایرانی داره و چقدر ازش راضی‌ بود، خدای من... چقدر خوشحال شدم وقتی‌ از این خانوم و همسرش میگفت که استثنائیند، عالیند،...نمیدونید شنیدنش چقدر خوب بود، بهش میگم خوشحالم که تصویر خوبی‌ نسبت به ایرونیها دارید، این رو به فال نیک‌ میگیرم!

شب، قبل از برگشت به کبک با مونیک و کایل رفتیم یه رستوران بار. خود کنفرانس یه طرف و این برنامه‌هایی‌ که بعدش هست یه طرف، چون آشناییها انجام میشه، توی محیط دوستانه تر راجع به کارت و گاهی‌ زندگیت حرف میزنی‌، و همه این آشناییها باعث میشه که بعد‌ها برای پست دکترا و کار موقعیت‌هایی‌ رو داشته باشی‌. نمیدونم چرا کایل فکر میکرد که من فرانسوی باشم! مونیک گفت پروین ایرانیه و ۶ ساله اینجاست . نگاه کایل تغییر کرد و حرکتی کرد که من فکر کردم الان بارونیش رو میپوشه و توی این هوای بارونی، پُر باد و دیوونه میره! به خودم گفتم پروین جان شانست برای رفتن به JPL صفره، فکرش هم نکن، ... با هر ملیتی میشد یه خرده احتمال داد ولی‌ با این برخورد نسبت به ایرانی بودن، فاتحه‌ای بخون به این آرزو...ولی‌ نه...خدا اگر بخواد و من هم که همّت می‌کنم اون چه که باید بشه میشه! ولی‌ بعدش خوب شد و با سوالهایی که راجع به کارم پرسید و اینکه چقدر دیگه ازش مونده، کمی‌ ته دلم روشن شد....نشد هم که نشد دیگه، بالأخره آدمه و آرزوهاش... یا میرسه بهشون یا نه...آخر دنیا که نمیشه!

به نمودار روی پوستر "رمدا" استاد دانشگاه شربروک اشاره می‌کنم و میگم چقدر شبیه فرشه، طرحش، رنگ آمیزیش، حتی مقیاس‌های رطوبت زمین و گرمای روشنایی (دو تا متغیر رو نمودار) هم مثل شره‌های فرشه...با تعجب نگام میکنه ولی‌ مونیک بلند میخنده و میگه تعجبی نداره تو از پارس اومدی، پرشین گرل!!! و به "رمدا" میگه این کامنت پروین در توصیف این نمودار رو هم به پیپرت اضافه کن!

وقتی‌ حین صحبت، یکی‌ برمیگرده میگه هیچ وقت فکر نکردی مدل بشی‌؟! یا تا به حال به بودن تو هالیوود فکر کردی؟! تنها فکری که به ذهنم میرسه اینه که شاید من رو خنگ دیده برای اینجا بودن، وگرنه که آدمها به خاطر قدُ قواره و قیافه هدف زندگیشون رو انتخاب نمیکنند، بالاخره انگیزه و انتخاب هدف زندگی‌ فراتر از این حرفهاست. اینجور مواقع میگذارم به حساب تعارف و فقط یه لبخند میزنم و ردّ میشم،... بی‌ مزه ها!!!

"بعد میخواهی چه کار کنی‌؟ میمونی اینجا یا برمی‌گردی کشورت؟" این سؤالیه که این سالها خیلی‌ بهش برخورد کردم، چه ایران، چه اینجا... مهم نیست کجا بوده، توی اتوبوس، خیابون، دانشگاه، یه جمع علمی‌، مهمونی ...همیشه جواب دادم، هیچ تصمیمی نگرفتم فعلا هستم تا کارم تموم بشه. نمیدونم چی‌ پیش میاد تا اون وقت، گاهی‌ طرف ادامه میده اگر یه موقعیت خوب باشه اینجا؟ میگم هر وقت پیش اومد بهش فکر می‌کنم ، همین! توی ایران که چه از خودم و چه از خونواده می‌پرسند، اونجا هر جوابی بدم سریع قضاوت میشم، اگر بگم برمی‌گردم، میشنوم: دیوونه‌ای به خدا...اگر برگردی! مگه عقلت کمه...من اگر جای تو بودم!!! اگر بگم نه، میمونم، سریع میگند که خیلی‌ بی‌ عاطفه هستی‌...پروینی که من میشناختم اینقدر بی‌ احساس و بی‌ معرفت نبود، فکر مامان و آقاجونت رو کن حداقل...من اگر جای تو بودم! خوشبختانه نه من قراره جای کسی‌ باشم، نه کسی‌ جای من!

هر چقدر هم که بخوام فرا ملیتی و فرا فرهنگی‌ فکر کنم، ولی‌ باید بگم که حضور دکتر انتخابی فرد و محمودی، این دو روز حسّ خوبی‌ به من داد. این دو روز از ملیتهای مختلفی‌ اینجا بودند همه هم در یه سطح حالا کمی‌ بالا و پایین، فرقی‌ نیست بین اونی که از نیجریه اومده یا یکی‌ از چشم بادومیهای آسیایی با اون محقق آمریکائی و کانادائی.... مهم اینه که کی‌ هستی‌، چه کار میکنی‌،...ولی‌ میدونی؟!!! باید اینجا باشی‌ تا ببینی‌ چه چیز‌های ساده‌ای میتونه گند بزنه به زندگیت، به روزات و خداییش با چه چیزهای ساده تری اوج میگیری و شاد میشی‌....آره باید اینجا باشی‌، که ببینی‌ وقتی‌ رئیس دولتت حرف میزنه برای صندلیهای خالی‌ سازمان ملل، و میشه تیتر همه کانالهای تلویزیونی، رادیویی، روزنامه و نشریات...اونوقت چقدر نگاه‌ها بهت فرق میکنه، چقدر رفتارها عوض میشه و چقدر احساس حقارت میکنی‌...باید اینجا باشی‌ تا ببینی‌ که وقتی‌ حتی صفحه اول یاهوی کبک، عکس خانومهایی با بالاتنه لخت میندازه با این توضیح که در جواب نظریه دانشمند دینی ایرانی راجع به زلزله این خانومها آزمایش کردند و نتیجه منفی‌ بوده!!! بعد که دور و بریهات در مورد این نظریه حرف میزنند و از تو هم نظر میخواند یعنی‌ چی‌!!!.... باید اینجا باشی‌ که بفهمی وقتی‌ با یه عدّه نشستید دور میز شام و تلویزیون هم روشنه و میشنوی "نمایشگاه عکس کیارستمی، هنرمند ایرانی در کانادا......" همه رو مجبور میکنی‌ که ساکت بشند و به این برنامه توجه کنند و اون لحظه افتخار کنی‌ به این هنرمندی که اگر قرار بود ایران باشه ، هیچ کدوم از این افتخارات رو شاید نداشت یا در این حد نداشت....، برای یه فرانسوی، آلمانی، آمریکائی، کانادائی این یه چیز عادیه... ولی‌ در مقابل اون حسّ حقارتی که یه سخنرانی توی دانشگاه کلمبیا پیش میاره، این که بقیه هم این برنامه رو ببینند یه موضوع مهم میشه....آره باید اینجا باشی‌ که ببینی‌ چه چیز‌های کوچیکی میتونه از این رو به اون روت بکنه...وقتی‌ همدانشکده ایهات به موقع معرفیت به افراد جدیدتر تاکید میکنند: پروین، ایرانی محبوب ما!!! میدونی باید همه تلاشت رو بکنی‌ تا اون تصویری که پشت این حرف هست رو تغییر بدی...اینها همه برای آدمیه که میخواد جذب جامعه‌ای که توش زندگی‌ میکنه باشه،میخواد همونطوری زندگی‌ کنه که توی کشورش بود، با همون اعتبار و احترام اجتماعی... نمیخواد اینجا هم فقط توی جامعه ایرونی زندگی‌ کنه ، فقط بره سر کار و دانشگاه، توی اتاقش بشینه، بهترین مقاله‌ها رو بنویسه، و ارتباطش محدود باشه با هم وطنهاش....نه من این رو نمیخوام، نه....

تنها آدم قابل توجه که دیدم، اون هم تازه نه توی ورکشاپ، توی راهرو بهش برخوردم، همجنسگرا بود! یعنی‌ نشد تو این سالها یه کَسی‌ کمی‌ تا قسمتی‌ چشم ما رو بگیره، اون هم تازه یا یه حلقه توی گوش سمت چپش نباشه یا همون حلقه توی انگشت دست چپش....

دیشب اومده بودی به خوابم، برخلاف همه شیطنت‌ها و شلوغ بازیهات، چقدر آروم بودی با نگاهی‌ مهربون، خسته هم نبودی! نمی‌‌تونم بگم که به خاطر اینه که بهت فکر می‌کردم، نه... خودت هم خوب میدونی که این روزها انقدر درگیرم که حتی به خودم هم نمیرسم فکر کنم... ولی‌ دلم میخواد نشونه این باشه که خوبی‌ این روزها....

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

سورپرایز!

یه خبر شاد و خوب داریم این روز‌ها توی کبک و اون اینکه، یکشنبه آسیه و رضا دو تا از دوستامون که کمتر از یه ساله با هم دوستند، رفتند مرکز اسلامی مونترال و عقد کردند. همه رو سورپرایز کردند، حتی خونواده‌هاشون رو!

Jean-Pierre

دیروز بعد از ظهر رفته بودم Sainte-Croix Lotbinièr و تا شب بودم. با ساندرین و دو تا از دوستهاش از دانشگاه لاوال راه افتادیم، هنوز یه خرده نرفتیم، بهم رو میکنه میگه پروین این ماشین خودم نیستا، مال دوست پسرمه، مال من کهنه و قدیمیه، الهی... این سادگی‌ رو! ماشین مشکی‌ شیک و بزرگی‌ بود (راستش من مدل ماشین و اینها به یادم نمیمونه، ماشین باز نیستم. یه بار یه آشنایی دعوتم کرده بود رستوران، وقتی‌ اومدیم بیرون نمیدونستم ماشینش کدوم بود، بنده خدا با مرسدس بنز اومده بود دنبالم!!!). ساندرین بسکتبالیسته و توی یکی‌ از تیمهای مطرح کبک بازی میکنه، جمعه قرار بود با Jean-Pierre بریم تماشای بازیش که شب قبلش به خاطر آسیبی‌ که توی تمرین دید، بازی نکرد و برنامه ما هم کنسل شد. توی مسیر رفتیم دنبال دوست پسرش که یه پسر خوش تیپ و خوش قیافه ایه، ظاهرا فوتبالیسته. توی راه به این فکر می‌کنم که اینهمه سادگی‌، صداقت و شفافیت اینها توی رابطه چقدر به این رنگ پوست و موشون بستگی داره؟ که هر چه این رنگ تیره تر میشه با خودش پیچیدگی‌ و تیرگی میاره! این یه حسّ آنی‌ بود، نه تعمیم میدم و نه میخوام نتیجه بگیرم.

این دفعه همین که رسیدم و گایاک اومد جلو، یه دست کشیدم رو سرُ گردنش و دیگه تا آخر شب با خیال راحت نشستم، گاهی‌ هم میومد دور و برم و پاهام رو لیس میزد یا خودش رو به دست و پام میمالید و میرفت، ولی‌ دیگه مثل دفعه‌های قبل نبود. امشب خسته بود، عصری زیاد دویده بود برای همین بچه‌ها کنارش میخوابیدند، نازش میکردند و خیلی‌ لوسش میکردند. سوژه مورد بحث سر میز شام étude sexuelle بود، انگار مثلا دارند راجع به آشپزی صحبت می‌‌کنند. هر کی‌ نظری میداد، اینکه از چه سنی توی مدرسه درس داده میشه، نقش اینترنت، مزایای و معایبش در این زمینه چیه؟!! Jean-Pierre میپرسه تعجب کردی؟ خیلی‌ عادی میگم: نه... چی‌ بگم خب؟!
بعد از شام یه فیلم کمدی فرانسوی دیدیم به اسم Le dîner de cons خیلی‌ وقت بود توی خونواده فیلم ندیده بودم. و ساعت ۹:۳۰ هم برگشتیم کبک، خیلی‌ خوب بود، چند ساعتی‌ دور از درس و نگرانی‌ امتحان.

Jean-Pierre سوپروایزر پروژه ایه که تابستون ۲۰۰۷ تو وزارت حفاظت و توسعه مستمر محیط زیست و پارک‌ها (MDDEP) گذروندم و بعد از اون یه قرارداد سه ماهه باهاشون داشتم که بعد دیگه اومدم دنبال ادامه تحصیل. دوره خوبی‌ بود و با اکیپ خوبی‌ کار کردم. روز اولی‌ که رفتم اونجا، یادم نمیره، هیچ چی‌ از پروژه رو نفهمیدم ولی‌ خیلی‌ مطمئن قبول کردم، و یه خرده بعدتر به بهونه‌ای ایمیل زدم و ضمنا خواستم که سوژه مورد تحقیق رو برام بنویسند که به استاد راهنمام که ایرونی بود بدم که‌ با دیدنش گفت که پروژه بزرگه و نمیرسی سه ماهه تمومش کنی‌، نگران شدم، این نگرانی‌ رو به Jean-Pierre منتقل کردم، گفت مهم نیست، پروژه مال ماست تا هر جا که بتونی‌ انجام بده، این سیکل ادامه داشت، دیدن استاد راهنما همیشه همراه با نگرانی‌ بود و برعکس اینطرف با آرامش. نه اون مشکل داشت نه این بی‌ خیال. مساله فرهنگی‌ بود. به هر حال ما همیشه استرس داریم، من هم ایرانی بودم و اگر کم میاوردم برای استادم چهره خوبی‌ نداشت، این طرف هم که اینها معتقدند، هر کس در حد توانش و پله پله پیش میره. خلاصه من انقدر استرس و نگرانی‌ داشتم که ۱۰ روز جلوتر از موعد هم کار رو تموم کردم، توی این مدت Jean-Pierre چند بار دعوتم کرد رستوران، توی جلسه سمینارم هم اشاره کرد به قراردادی که بین چند تا کار آموز بهم پیشنهاد شده و اینکه امکان تمدیدش هم هست، خلاصه کلی‌ استاد ایرونی رو هم سر بلند کرد.

اولین باری که دعوتم کرد خونه ش رو هیچ وقت فراموش نمیکنم، اکتبر ۲۰۰۷. اون بار هم قرار بود بریم مسابقه بسکتبال ساندرین و بعد سه تایی بریم خونه اونها و آخر هفته رو اونجا باشم. با اینکه گفته بود که خونه شون کجاست، من خوب نفهمیدم و اینکه نمیدونستم زن داره یا نه؟!! از زندگی‌ خصوصیش چیزی نمیونستم صحبتش نشده بود، فقط میدونستم دو تا دختر بزرگ داره، نمی‌شد هم که بپرسم، بد بود خب بگم چی‌؟ یادمه که یه عدس پلو خوشمزه با مخلفات و ماست خیار مفصل و یه کیک بردم، هنوز هم از غذا تعریف میکنند! دم خونه که رسیدیم، تنها سوالی که کردم این بود که حیوون که ندارید توی خونه، به حد مرگ از گربه میترسم! ساندرین گفت مامانم یه سگ داره و ۲۱ گربه داریم!!!! دلم میخواست از همون جا برگردم که گفتند فقط یه گربه و این سگ که یه سالشه توی خونه هستند بقیه توی مزرعه نگهداری میشوند. سگ‌ نگو گوساله بگو، بسکه بزرگ بود. اینجا، ممکنه که بچه‌هاشون نیان جلو، مهم نیست اما حتما باید دستی به سروگوش حیووناشون بکشی و یه تعارفی راجع بهشون بکنی‌. تا آخر شب، تا گایاک میومد طرفم Jean-Pierre صداش میکرد و اون سر جاش می‌‌ایستاد ولی‌ گوگیجه گرفته بود که این تازه وارد چرا تحویلش نمیگیره، از اونجا که گایاک سگ‌ هلن، همسر Jean-Pierre بود، لازم بود که یه خرده بیشتر تحویلش بگیرم، خلاصه فردای اون روز بالاخره من با ترس و لرز فراوون دستی‌ زدم به سرُگوشش و به هلن هم گفتم: گایاک چه چشمهای قشنگ و مهربونی داره، اینجوری هم با گایاک دوست شدم و هم با هلن !
Jean-Pierre یکی‌ از آدمهای خوب و مهم زندگیمه، یه حامی‌ قوی و مهربون تو کبک در حد پدر. و خونوادش هم یه خونواده هستند برام... مرسی‌ خدا!

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

دیوار مقوایی و حفظ پرایوسی!!!

کبکیها یه اصطلاحی دارند برای واحدهای آپارتمانی که میگند دیوارش از کارتونه، یا همون دیوار مقوایی. نفس بکشی، همسایه صدات رو میشنوه.
آپارتمان سمت راستی‌ ما دو تا پسر هندی زندگی‌ میکنند که دیوار آشپزخونه و پذیرایی مون مشترکه، وقتی‌ آشپزی میکنند یا مهمون دارند، صداشون رو میشنویم، خیلی‌ بلند صحبت میکنند. انگلیسی‌ حرف میزنند. یعنی‌ از این هفت هشت تا هندی که توی این ساختمون هست، دو تاشون نیستند که زبون مشترک داشته باشند یا مذهب مشترک. هند کشور هفتاد دو ملت و بیشمار زبان و مذهبه دیگه! ما آروم حرف می‌زنیم و اونها صدای ما رو نمیشنوند، تازه اگر بشنوند هم متوجه نمیشند، چون فرانسوی بلد نیستند. فقط صدای موزیک رو میشنوند، البته دِپتی، یکی‌ از آنها، بهم گفته وقتی‌ تو می‌خندی هم میشنویم، میگه خنده ت خاصه و خیلی‌ شاده، نمیدونم این نظر اونه!

دیوار اتاق من هم مشترکه با دیواراتاق خواب همسایه سمت چپی. حدوداً ۹-۸ ماهی‌ میشه که یه آقای آروم و تپل کبکی، حدوداً ۴۰-۳۵ ساله یقه آبی‌ اجاره کرده. یقه آبی‌ یعنی‌ اینکه کارش اداری نیست، یه چیزی توی مایه‌های نگهبانی و .... تکون میخوره من میفهمم. این همسایه که ظاهراً یه آقای تنهاست رو شاید دو بار توی راهرو دیدم اون هم در حد یه "روز به خیر" گفتن. ولی‌ از دست این دیوارها، این گوشهای تیز و این دیرخوابیدن، تقریبا برنامه شبونه ش و شبهایی که مهمون داره رو میدونم. اوایل فکر می‌کردم صدای تلویزیونش بلنده و داره فیلم پورن می‌‌بینه، ولی‌ گاهی‌ دیگه انقدر صدا بلنده مثل دیشب که فکر میکنی‌ همه اتفاقات داره توی اتاق خودت میفته! صداها انقدر واضحه که میشه ملیّت دخترها رو هم از لهجه شون حدس زد. وای از وقتی‌ که مهمونش یه دختر سیاهپوست باشه، اون موقع دیگه گوشیهایی که میگذارم هم افاقه نمیکنه و باید بالش و پتوم رو بردارم و اون شب رو روی کاناپه تو هال بگذرونم. خوبیش اینه که همسایه‌های هندی زود میخوابند.
مدتیه که صدا تغییر نکرده و تقریبا یه ماهی‌ میشه که فقط صدای جیغ ویقیِ دختر کبکی جوونی شنیده میشه، ظاهراً این آقا دیگه داره ثبات پیدا میکنه! خلاصه که این دیوارهای مقوایی جایی‌ برای حفظ پرایوسی نمیگذاره! خدا پدر سازنده های گوشی رو بیامرزه!

---------------------------------------------
عکس‌ها از گوگل.

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

بهم میگه هر وقت مریض میشم یا دلم میگیره یاد تو میافتم که اگر مریض بشی‌ کی‌ به دادت میرسه آخه؟ تنهایی توی غربت چه میکنی‌؟
می‌ خندم بهشُ میگم: نگران نباش عزیز من، آدمی‌ به همه چی‌ عادت میکنه...سخت نیست!
چشمهای سیاه قشنگش با اون نگاه عمیق بهم میگند که باورم نمیکنه، میخواد ادامه بده که انگشتمُ آروم میگذارم رو لبشُ میگم هیسسس ....حالا چی‌ می‌خوری؟ چی‌ سفارش بدیم؟ یه چیز سنتی ایرونی، باشه؟!!!

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

قانون

بعد از یک ساعت شنا میام کنار بچه‌ها که وسط استخر در حال حرف زدن و ریلکس هستند. آروم خوابیدم رو آب و به حرفهاشون گوش میدم، خداییش این دوستهای فرانسوی ما توی غیبت کردن و حرف زدن از هر چیز و هر کَس خُدان. هر وقت با این سری از بچه‌ها میام بیرون، اخبار همه دانشکده رو دارم، کی‌ دیشب با کی‌ خوابیده، کی‌ آخر هفته رو با کی‌ گذرونده، فلانی‌‌ها با هم به هم زدند، میدونی چرا؟ دخترِ خیانت کرده یا پسرِ زیر آبی‌ رفته، کی‌ جدید اومده، کی‌ رفته،... بعضیها رو که اصلا نمیشناسم ولی‌ اخبارشون رو دارم، من فقط گوش میدم، حرف نمیزنم، وقتی‌ روی صحبتشون به من میشه با گفتن أی‌ راستی‌... نه چرا!!! تمومش می‌کنم. خلاصه داشتم می‌گفتم، همینطور که در حال ریلکس بودم و به بچه‌ها گوش می‌کردم، دو تا دختر ۱۷-۱۶ سال خوشگل و خوش هیکل وارد شدند، مایوهاشون چشمم رو گرفت، خیلی‌ خوشگل بودند. رو می‌کنم به بچه‌ها و میگم مایوشون رو.....، که می‌‌بینم آنها هم به این دو تا نگاه میکنند، تقریبا همه اونهایی که شنا نمی‌کردند، حواسشون به اینها بود. یه صدایی از پشت سرم میگه به نظر شما هم این دو تا قشنگند؟ برمی‌گردم به سمت صدا، یه پسر کبکی ۲۶-۲۵ ساله است، میگم آره! همینطور که با نگاهش دخترها رو دنبال میکنه که به سمت کم عمق استخر میرند، میپرسه: به نظرت چند سالشونه؟ جواب میدم ماکزیمم ۱۷ سال. با حسرت میگه: آره، فکر می‌کردم!!!
نگاهش رو برمیگردونه رو به من و میگه: اریک هستم و به اسپانیایی چیزی میگه. اسمم رو میگم و ادامه میدم که اسپانیش نیستم، به عربی‌ یه جمله میگه که میگم عرب هم نیستم، ایرانیم و بعد هم میرم که شنا کنم. هنوز حواسش به اونهاست و با حسرت نگاهشون میکنه! دخترها هم توی قسمت کم عمق ایستادند و مشغول حرف زدن با یکی‌ دو تا پسر هم سن و سال خودشونند!

ارتباط داشتن با دختر پسر‌های زیر ۱۸ سال برای افراد مسن‌تر از اونها ممنوعه. بچه‌های زیر ۱۸ سال فقط میتونند با هم سنّ و سالهای خودشون به قولی مکاشفه جنسی‌ داشته باشند، اون هم نه بیشتر. البته اینجوری تعریف شده ولی‌ همیشه که اینجوری نیست. به هر حال هر چیزی امکان داره و هیچ چیزی ناممکن نیست، ارتباط یکی‌ زیر ۱۸ سال با یکی‌ خیلی‌ مسن‌تر هم همینطور! ولی‌ اگر اون دختر یا پسر سالهای بعد هم شکایت کنه و ثابت کنه که ارتباطی‌ بوده، طرف مقابل محکومه.

اخیرا شوهر سابق یکی‌ از خواننده‌های کبکی که صاحب یک کاباره مخصوص سنّ ۱۷-۱۲ سال بود، به جرم سؤ استفاده جنسی‌ از چند تا دختر ۱۷ ساله یا کمتر که وقتی‌ زیر ۱۸ سال داشتند می‌رفتند کاباره اون محکوم شده. یکی‌ از اون دخترها، که الان دیگه ۱۷ سالش نیست از این آقا شکایت کرده، و بعد از اون هم چند تا دیگه، و ایشون رو محکوم کردند. حالا ممکنه که به زور هم نبوده باشه و حتی این دخترها در اون زمان خودشون مایل بودند، و یا ممکنه که اونها این آقا رو اغوا کرده باشند،به هر حال از نظر قانون مرد محکومه چون طبق همون قانون دختر زیر ۱۷ سال هنوز عاقل نشده، حتی اگر هم اون خواسته طرف مقابل باید حواسش رو جمع میکرد و این کار رو نمیکرد. این از اون جرمهاست که با اطمینان از حمایت قانون میشه سالها بعد هم شکایت کرد.
اینه که اریک بیچاره فقط میتونه با حسرت اون دو تا رو نگاه کنه یا نهایتش بره جلو چهار تا کلوم حرف بزنه...

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

ای رهنورد خسته، چه نالی زسرنوشت ....


ای رهنورد خسته، چه نالی زسرنوشت ....دیگر تو را به منزل راحت رسانذه است!

آخرین باری که آقای تٔرود رو دیدم، روز شنبه ۲۵ سپتامبر، ساعت ۱۰ صبح بود. برای یه کار ثبتی با آقاجون داشتم میرفتم دفترخونه، توی خیابون چالوس و مقابل مغازه زغال فروشی‌ رسولی ایستاده بود. آخرین روز سفرم بود، شب پرواز داشتم که برگردم. سریع گفتم: حاج مهدی، لطفا نگه دار، و رو به آقاجون گفتم: میدونم وقت ندارم ولی‌ حتما باید ببینمشون و ازشون خداحافظی کنم! نمیدونستم که این آخرین دیداره...آخرین بار... مقابل چشمهای حیرت زده کسبه محل، عرض خیابون رو دویدم و به آقای تٔرود که در حال رفتن بود سلام کردم، دست دادم و گفتم که امشب میرم، تا سال بعد که دوباره ببینمتون، به یادتون هستم، همیشه، مثل همه این سالها که بودم. با همون لهجه شیرین کردیش بهم گفت (هنوز صداش تو گوشمه): "میدانی‌؟!! تو دختر خود منی... مثل نگین خودم دوستت دارم. میدانی‌ چرا؟ چون یک دختر خوبی‌ هستی‌!"همیشه بهم میگفت تو دخترمی، مثل نگینمی... و این افتخار من بود! خیلی‌ دوستش داشتم و هنوز دارم.

امروز صبح همین که کامپیوتر رو روشن کردم، وارد فیس بوک شدم، این خبر رو روی هوم پیج فیس بوک دیدم! خبر کوتاه بود، مثل همیشه، مثل همه خبرهایی که از رفتن میگند، از پرواز، از نبودنها، از دیگه ندیدنها....باور نکردم، ولی‌ حقیقت داشت، مانی سپهر شیر کرده بود، پیام تسلیت بود به همه کوهنوردها، مخصوصاً شقایقیها:" پر کشیذن آقای تٔرود، پدر کوهنوردان بخصوص شقایقی‌های کرج را به همه دوستان تسلیت میگویم!" اشکم سرازیر شد، هق هق گریه‌ام پیچیده بود توی خونه، دلم میخواست زار بزنم، چهره ش، آخرین باری که دیدمش از نظرم دور نمی‌شد. هر بار که میومدم ایران بهم میگفت: "یک بار میام پیشت کانادا، حتما بهت سر میزنم!" ولی‌ اون یک بار نیومد و دیگه نمیاد! چقدر غم داره این روز سرد...چرا آسمون نمی باره، امروز که انقدر سرده، غم انگیزه.....توی این غربت سرد چه سخته باورش! باور نمی‌کنه دلم نه... باور نمیکنه!

--------------------------------------------------------------------
عکس از وب سایت رسمی‌ گروه کوهنوردی شقایق کرج!
http://www.shaghayeghiha.com/Default.aspx

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

Château Frontenac

Château Frontenac یه هتل بزرگ، معروف و قدیمی‌ کبکه که توی سالهای ۱۸۹۰ طراحی و در سال ۱۸۹۳ ساخته شده. هر یکشنبه از ساعت ۱۱ تا ۱۶، هر یک ساعت یه برنامه بازدید از هتل با راهنما به زبانهای فرانسه یا انگلیسی‌ هست، به مبلغ ۸،۵$ ولی‌ گردش بدون راهنما رایگانه. از خیلی‌ از ایرانی‌‌های کبک، شنیده بودم که محمد رضا پهلوی، حتّی به روایتی رضا خان، دو شبی رو در این هتل گذروندند. بعضی‌ از دوستان که میگفتند، از اون پس دیگه در اون اتاق قفله و کسی‌ استفاده نمیکنه!!! خلاصه این تنها سؤال مهمی‌ بود که من از guide پرسیدم که کاش نمیپرسیدم، چون در حین بازدید، ایشون عکس افراد مهمی‌ که به این هتل اومدند رو با تاریخ و داستان سفرشون گفت، مثل پاپ، چرچیل، ریگان، راجر مور، هنرپیشه جیمز باند، و ... در جواب سوالم گفت: مطمئن نیستم، نمیدونم، ولی‌ چون قبلا از کسان دیگه هم این سؤال رو شنیدم، پس حتما بوده!

دیشب یه ایمیل داشتم از مسئول برنامه‌های فرهنگی‌ Cegep Ste-Foy که یکی‌ از کالج‌های بزرگ و خوب کبکه که خواسته بود در صورت امکان، برای برگزاری یه کنفرانس راجع به زرتشت، هنر، رقص، نقّاشی و موزیک ایرانی باهاشون همکاری کنم. خیلی‌ خوشحال شدم که یه کار فرهنگی‌ در زمینه ایران داره انجام میشه، یه نگاه مثبتی میده، توی یه مدرسه، اونهم از طریق خودمون نیست، از طرف خود کبکیها... حسّ خوبی‌ بود. نمیدونم که آدرس ایمیل من رو از کجا گیر آورده بود، البته خیلی‌ هم تعجب نکردم، چون تو این سالها خیلی‌ پیش اومده برام، ظاهراً رو سایت دانشگاه‌های کبک تحقیق میکنند، و خب اسم و فامیل من هم کاملا پارسیه و ایمیل رو میزنند، من هم تا جایی‌ که بتونم همکاری می‌کنم، برای خودم هم خوبه برای جا افتادن توی محیط. امروز تماس گرفتند و صحبت کردیم، بهشون گفتم به دلیل امتحانی که دارم ، خودم نمیتونم همکاری کنم ولی‌ حتما افرادی رو بهتون معرفی‌ می‌کنم. با توجّه به سابقه کاریم در دبیرستان و پیش دانشگاهی، و همینطور علاقه مندیم به کارها و فعالیتهای اجتماعی، قرار گذاشتیم که توی ژانویه بعد از امتحانم همدیگه رو ببینیم و قهوه‌ای بخوریم و در مورد همکاری توی فعالیت‌های فرهنگی‌ صحبت کنیم. امید به خدا!
بعد این ایمیل رو برای انجمن ایرانی‌ها فرستادم و منتظر جواب هستم،امیدوارم که کسانی‌ مایل به همکاری پیدا بشند!

برای ژورنال دانشگاه، تا ۱۵ نوامبر فرصت داشتم که مطلبم رو بفرستم. این بار تصمیم گرفتم یه مکان تاریخی ایرانی رو همراه با عکس معرفی کنم. برای این کار به یکی‌ از عکاس‌های حرفه‌ای ایرانی که عکس هاش رو رو فلیکر، فیس‌بوک، و کلا اینترنت دیده بودم، ایمیل زدم و خیلی‌ محترمانه ضمن معرفی‌ خودم و دو تا کاری که میخوام بکنم (ژورنال، کنفرانس راجع به ایران) درخواست کردم اگر امکان داره از عکس هاش با ذکر منبع استفاده کنم و یا اگر ممکنه باهام همکاری کنه. ایشون اصلا هیچ جواب نداده، مثل اینکه اصلا ایمیل رو دریافت نکرده!!!!با اینکه این ایمیل رو از طریق فیس بوک فرستادم که امکان نرسیدنش صفره! اگر ایشون غیر ایرانی بود حتما دنبال کارم رو می‌گرفتم و چند بار دیگه ایمیل میزدم. به هر حال ادب حکم میکنه که جواب ایمیل رو بدیم، مخصوصا که ایمیل کاریه و اصلا مبهم نیست! البته من عکسی از قسمتی‌ از عمارت باغ ارم شیراز رو همراه با یه معرفی‌ مختصر فرستادم، که امروز ایمیلش رو گرفتم که پذیرفتند و خیلی‌ هم خوششون اومده. برای نسخه اول ژورنال، در مورد نوروز و سال نو ایرانی نوشته بودم که اونها هم شب سال نو مجله رو چاپ کردند و هم رو سایت دانشگاه گذاشتند!

این روز‌ها خیلی‌ مشغولم، از صبح تا عصر دانشکده هستم رو پروژه کار می‌کنم، و ساعت ۶ عصر میرم کتابخونه دانشگاه لاوال تا ۱۱:۳۰-۱۱ شب اونجا میخونم و مینویسم، دیگه می‌رسم خونه نیمه شبه. نگران امتحانم هستم، مونیک فقط به پروژه جدید فکر میکنه، نمیدونم چرا اینقدر خیالش از بابت من راحته، من خودم خیالم راحت نیست! عادت دارم وقتی‌ درس میخونم مخصوصا ایام امتحانات، برای کسی‌ توضیح بدم. خدا بیامرز مادرجون پا به پای من همه درسهای الکترونیک، مخابرات، سیستمهای کنترل خطی‌،... رو خوند! مینشست رو مبل مقابل من با تسبیح توی دستش، آروم صلوات میفرستاد و من همه درس‌ها رو خط به خط بهش توضیح میدادم. هر جا که گیر می‌کردم و نمی‌فهمیدم، بهش غر میزدم که مادرجون، لبات که تکون میخوره برای صلوات حواس من رو پرت میکنه، و یاد نمی‌گیرم، الهی بگردمش، الان خیلی‌ بهش احتیاج دارم! یه گوش مفت، یه نگاه آروم و مهربون با حوصله زیاد که تحمل کنه من رو این چند وقت و از تکرار درس و کارم خسته نشه!

------------------------------------------------------------
عکس‌ها از گوگل.
http://en.wikipedia.org/wiki/Ch%C3%A2teau_Frontenac

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

روشور-سفیداب

یکی‌ دو سالی‌ بود که اینجا بودم، یه بار یه دختری توی رزیدانس ازم در مورد سفیداب پرسید، محصول ایرانی که برای پوست خوبه، پوست‌های مرده رو برمیداره، لک و لوک پوست رو پاک میکنه و نرم کننده است. این اطلاعات رو از اینترنت گرفته بود. کلمه سفیداب رو هم درست تلفظ نمیکرد، یه خرده که توضیح داد متوجه شدم و بهش گفتم که از ایران برات میارم.
بعد از اون هر بار که با دوستهای غیر ایرونی می‌رفتیم استخر و سونا، بهشون یه دونه روشور میدادم، با همین تبلیغات و خب خودم هم سیر داغ پیاز داغش رو زیاد می‌کردم، پیلینگ طبیعی، محصول ایرونی که ...و همه هم راضیند و کلی‌ بهم میگن که پوستشون چه نرمتر و بهتر از قبل شده!
دیشب توی سونا دست هر کدوم از بچه‌ها یه دستکش توری بافت و یه سفید آب می‌‌بینم که همینطور که حرف میزدند مشغول برداشتن پوست‌های مرده بودند!

ولی‌ خداییش خیلی‌ بچه‌های گل و نجیبی اند که یکیشون هم تا به حال بهم نگفته خب اگر این محصول انقدر خوبه تو چرا خودت استفاده نمیکنی؟!!!!

-------------------
عکس‌از گوگل.

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

خب شنبه شب بود دیگه...

امروز ظهر خونه بودم که صدای آلارمی که به دفتر آتیش نشونی مرتبطه بلند شد، این یعنی‌ اینکه توی ساختمون یه حادثه مهمی‌ مثل آتیش سوزی اتفاق افتاده. چون هر واحد برای خودش یه آلارم داره و وقتی‌ بوی سوختگی بلند بشه صداش در میاد و اگر این بوی سوختگی زیاد باشه یعنی‌ آتیش سوزی شده باشه خب صدای آلارمی که به سازمان آتیش نشونی متّصله در میاد و آنها سریع خودشون رو به محل حادثه میرسونند.
تندی صدای توی آپارتمان رو قطع کردم، ایریس از اتاقش میاد بیرون و می‌‌پرسه چی‌ شده ؟در جوابش میگم فکر کنم یه مانوره ولی‌ باید بریم بیرون. این جواب رو دادم چون هم اینجا و هم دانشگاه لاوال اوایل ترم یه مانور میگذاشتند حالت حادثه و آتیش سوزی، و سکوریتی میومد و همه رو سریع می‌بردند بیرون که برآورد کنند که در زمان حادثه چگونه میتونند مدیریت کنند و هم اینکه همه آمادگی‌ داشته باشند. یه دفعه یادم میفته که نه اینجا دانشگاهه و نه اول ترم و به ایریس میگم ظاهراً موضوع جدیه باید زود بریم، ولی‌ با اینحال با آرامش و خونسردی آماده میشیم.
همینطور صدای بلند آلارم توی ساختمون ‌‌پیچیده به اضافه صدای پا و همهمه آدمها از توی راهرو که رفتیم پایین، ماشین آتیش نشونی اومده بود به علاوه چند تا آتیش نشون خوش تیپ که سریع پله‌ها رو رفتند بالا تو ساختمون. هوا سرده و بارون تندی هم میاد و اکثرا با لباس توی خونه هستند، دّره با یه تاپ و شلوارک کوتاه و یه پالتو بلند روش، خیلی‌ هم ترسیده بود. ریمه که با پیژاما و با وسایلش و حسابی‌ هول کرده، دو تا کیف بزرگ رو دوشش بود. من و ایریس ظاهراً از همه آماده تر و خونسرد تریم. حالا ایریس با دمپایی توی خونه، ولی‌ من چون فکر می‌کردم که نمایشیه، قشنگ حاضر شدم!

تو کبک، به قول خود کبکی ها، سکسیترین مردها، آتیش نشونها هستند! این رو همون ترم اول کلاس زبان، تازه یه ماهی‌ بود که اومده بودم اینجا، استاد زبان، ریچارد دیون که ادعا میکرد پسر عموی سلین دیون هست بهمون گفت! این حرف رو از زبون خیلی‌ از کبکی‌ها مخصوصا دخترها و خانومها هم شنیدم!

با موبایل عکس گرفتم ولی‌ متاسفانه نتونستم آپلودش کنم.

سال‌های قبل با یه سری از دوستهای ایرونی برنامه شب نشینی ماهانه داشتیم. دور هم جمع می‌‌شدیم و بازی میکردیم تخته نرد، کارت و گاهی‌ هم فیلم می‌‌دیدیم. یکی‌ از شنبه شبهای زمستون ۲۰۰۶ یا ۲۰۰۷، که شب خیلی‌ سردی بود و همه جا هم یخ زده، برنامه داشتیم توی یکی‌ از سالنهای رزیدانس دختران، جایی‌ که من و ۴-۳ تا از دختر‌های ایرونی زندگی‌ میکردیم. حدود ساعت ۲ شب بود که دیگه کم کم بچه‌ها رفتند و ما هم داشتیم وسایلمون رو جمع میکردیم که بریم اتاق هامون که صدای آلارم آتیش سوزی پیچید! اون صدا، اون موقع شب، یعنی‌ یه حادثه واقعی و مطمئناً مانور نبود. سریع سکیوریتی اومد و به ما گفت که بریم بیرون، ساختمون مقابل. خودشون هم در تک تک اتاق‌ها رو می‌زدند، و بچه‌ها رو از خواب بیدار میکردند که برند بیرون.
ما از همون جا رفتیم ، حالا ما با کفش و لباس گرم مناسب بیرون رفتن توی اون هوای سرد که نبودیم، خب چه میدونستیم چی‌ پیش میاد و مهمونی هم که توی ساختمون خودمون بود. خلاصه مدتی‌ طول کشید تا همه چیز رو مهار کنند و برگردیم به رزیدانس. ظاهراً یکی‌ از دخترها توی اتاقش شمع روشن کرده بود و بعد هم رفته بود بیرون، و همون شمع باعث این شرّ شده بود. حالا برگشتیم ولی‌ هنوز اجازه نداشتیم بریم توی طبقاتمون و همه جلوی در ایستادیم. ما چند تا دوست‌ هم کنار هم بودیم و نزدیک این خانومها و آقایون آتیش نشون، که شنیدیم یکیشون با تعجب به بقیه گفت: به ما ‌‌گفته بودند رزیدانس دخترها... اینطور نبود؟!!! توجه ما هم جلب شد، راست میگفت بیش از نیمی از جمعیت پسر بودند، اون موقع شب!!!
خب شنبه شب بود دیگه...

--------------------
عکس‌ها از گوگل.

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

جوونیت چی‌ بودی مادر؟!!

مثل همیشه با صدای بلند و با هیجان صحبت میکنه و این بار از اتفاقی که تابستون برای مادر شوهر سابقش افتاده میگه. این خانم هشتادُ پنج ساله، مثل خیلی‌ از بازنشسته‌های کبکی که دستشون به دهنشون میرسه، هوا که سرد میشه میره فلوریدای آمریکا و با گرم شدن هوا برمیگرده مونترال. به قولی ییلاق قشلاق میکنه و پائیز و زمستون رو در هوای خوب اونجا و بهار و تابستون رو در گرمای اینجا میگذرونه!
البته تنهایی رو هم دوست نداره و هیچ کجام تنها نیست. یک چام (مردی که باهاش زندگی‌ میکنه) فلوریدایی داره برای زمانی‌ که اونجاست و یه چام هم اینجا داره! هیچ کدوم هم از حضور هم تا اون موقع اطلاع نداشتند، تا وقتی‌ که تابستون، چام فلوریدایی تصمیم گرفت به دیدن ایشون بیاد مونترال... قضیه رو شد و این لیدی ۸۵ ساله دیگه نمیتونست اینجوری ادامه بده و بالاخره بعد از سالها، باید تصمیم می‌گرفت که یکی‌ از اینها رو انتخاب کنه...

رو به دوستم می‌کنم و با خنده میگم: چه خانم بلاییه این دیگه... ببین ۲۰ سالگیش چی‌ بوده وقتی‌ ۸۵ سالگیش اینه!!!!

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

تفاوت !

یه سری کتاب دستشه و با اون شکم بزرگش داره از پله‌ها میره بالا که همکارش صداش میزنه و میگه: انقدر کار نکن، مواظب خودت باش! برمیگرده و با یه لبخند قشنگ در جوابش میگه: باردارم، معلول که نیستم!!!
این صحبتها بین دو تا از کارمندهای کتابخونه دانشگاه اتفاق افتاده.

توی این مدتی‌ که اینجام و بین این همه دوست و آشنای کبکی و کانادایی، دخترهای جوون یا خانومهای میانسال، بارداریِ اول یا چندم... تا به حال با پدیده ویار، هوس ترش و شیرین، آخٔ اوخِ این رو نمیخوام اون رو میخوام، نمیتونم، گرممه، سردمه، این حالم رو به هم میزنه، اون رو نمیتونم ببینم و... ندیدم. تا آخرین روز هم میان سر کار و دانشگاه. این مساله رو بهونه نمیکنند برای از زیر کار در رفتن. نمیدونم طبیعت زنهای غربی و شرقی‌ با هم فرق داره یا این هم ریشه در تفاوت فرهنگ داره؟! همون بحث جلب توجه یا...؟

تنها چیزی که اون سالهای اول برام جالب بود این بود که از همون موقع که میفهمند باردارند با خوشحالی و رضایت به همه میگند، توی محل کار، دانشگاه، به مرد به زن، فرق هم نمیکنه بچه اول باشه یا چهارم، بقیه هم انگار مسئولیت دارند که با ذوق این خبر رو پخش کنند. بارها خبر بارداریِ یه همکلاسی یا همکار رو از یه آقای همکار شنیدم!

---------------------------
عکس از گوگل.