۱۳۹۱ اسفند ۱۰, پنجشنبه

مونیک رفته لس آنجلس و یکشنبه برمی‌گرده، یه سفرِ ۴ روزه، همش تو هتل نزدیکِ فرودگاه، هر روز از صبح تا عصر جلسه   داره برایِ کنفرانس IGARSS2014 که در کبک برگزار میشه و خوب ایشون هم پرزیدنتش هست. 
دیشب رفتم دفترش که بگم امروز رو خونه کار می‌کنم، این خبر رو داد و گفت که سریع ریپورتِ مینی‌پروژه رو بده، سمینارِ دکترا رو هم موکول می‌کنیم  به آخرِ مارس، که برگردم باید در موردِ SMAP و کارش صحبت کنیم.

از دوشنبه که مونیک برگرده تا خودِ روزِ سالِ نو که کنفرانس SMAP هست در اتاوا، لحظه‌ای وقت نخواهم داشت برایِ سر خاروندن... گفتم: می‌خوام رو تزم کار کنم، تمومش کنم بره پی‌ِ کارش بابا!!!

من هم راستش دیگه داره حالم به هم میخوره از این مینی‌پروژه‌ه، کافیه ۴ ساعت همت کنم، تمرکز کنم و همه اونچه رو که نوشتم رو جمع و جو کنم بدم بره، ولی‌ اصلا حوصله‌ش رو دیگه ندارم! ۲ هفته هست که هر روز از صبح این صفحه‌ها جلوم بازه، دریغ از همتِ کافی‌!.!!یه بار هم نتایج رو ارائه دادم و راضی‌ بودند، دیگه دل به ادامه‌ش نمیدم... خدایا مددی!

این روز‌ها هم هی‌ بچه‌ها چه رو استتوسِ فیسبوک چه با ایمیل برایِ رفتن به ایران خداحافظی میکنند، در عینِ خوشحالی‌ برایِ اونها، غمِ عالم به دلم می‌شینه، این نهمین نوروزی هست که من ایران نیستم!!! 

امروز عصر "زارا" زنگ زد که دورِ همی‌ کنیم، رضوان هم باشه، با این همه کاری که داشتم، گفتم تا ۷:۰۰ شب خبر میدم، کیم قرار بود از دانشگاه بیاد پیشم یه چایی و کیکی با هم بخوریم، خلاصه اون که می‌خواست بره، من هم آماده شدم به "زارا" هم زنگ زدم که میا‌م، و وقتی‌ رفتم بیرون، هوا عالی‌ بود و پیاده رفتم، برف بود البته، موقع برگشت هم برف بود وباد.
"زارا" و "رضوان" من رو غافلگیر کردند به هوایِ تولدِ هفته پیش که هر دو به خاطرِ درس و کارِ زیاد نتونسته بودند وقت بگذارند برایِ دورِ همی‌.. ... 
و اما .... زارا کادو‌یی که با کلی‌ گشت و گذار، تصورش تو تنِ من و هی‌ تلفن و تماس و نظر‌خواهی با "رضوان" خریده بود رو تو اتوبوس جا گذاشته بود!! 
شبِ خوبی‌ بود، مدتها بود که با هم ننشسته بودیم.

بحثِ  این روزهایِ اینجا هم آکادمیِ گوگوش و رای ریزی هاست.

۱۳۹۱ اسفند ۹, چهارشنبه

امروز رو با این خبرِ خوب شروع کردم، خوشحالم، خیلی‌ ....

* بعد از سي و يك روز... سي و يك روز آزگار! پوريا خانِ عالمي پا به دنياي اينسويِ ديواري‌ها نهاد و چشم همگان روشن شد به ديدارش...
* از فیسبوکِ نوشینِ جعفری!

۱۳۹۱ اسفند ۵, شنبه

 والله، همه چی‌ رو سکسی‌ شنیده بودیم، هیکل، صدا، لب و دهن، و... الّا دماغ!!! که دیگه، الحمدلله نشنیده از دنیا نمی‌-ریم! 

 هفته گذشته کتابِ "به شیوه کیان فتوحی" از هادی معصوم دوست" رو به صورت آنلاین خوندم که خیلی‌ دوست داشتم. از وبلاگِ "جعبه ي سياه" این کتاب رو دانلود کردم. 

فیلمِ " آنا کارنینا" رو دیدم، دوست داشتم. از اونجاییکه رمانش رو بارها تو دورانِ دبیرستان خونده بودم، خیلی‌ آشنا بود برام و همینطور غمگین... بلا روزگاریه عاشقیت! "سوته‌دلان"

 صدا و سبکِ خوندنِ نه نامجو و نه شاهین نجفی رو خیلی‌ نمی‌-پسندم، مگر تک‌توک ترانه‌هاشون. یعنی‌ اینطور نیست که مثلِ ستار، ابی یا خانمِ گوگوش،توهرحال وهوایی بخوام یا بتونم به ترانه‌هاشون گوش بدم. این ترانه مشترکِ "پریود" از جمله کارهاشونه که دوست دارم. 

۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

تولد بازی (۳)

با اجازتون تا ساعتِ ۶:۳۰ غروب شاید کمی‌ بیشتر تو دفترِ مونیک بودم. بهش هم گفتم که روزِ تولدمه، چون برایِ اینها این روز خیلی‌ مهمه و تو باید اونجوری بگذرونی که دوست داری. خلاصه متنی رو که می‌خواست که گزارشِ کوتاهی در موردِ کارمون در طی‌ِ سالِ گذشته نوشتم و دادم، ولی‌ گفت بمون تا این رو بفرستم، شاید سوالی چیزی باشه که باید جواب بدی، ضمنِ اینکه حتی یک خط هم که اضافه میکرد میگفت در جریان باش.
اینجا، نظرِ کسی‌ که رو پروژه کار میکنه مهمه حتی اگر دانشجو باشه و اون سوپروایزر!  

تو همین فاصله آیریس رو دیدم، عزیزممم... برام کیکِ مافین پرتغالی درست کرده بود و رویِ یکیش هم شمع گذشته بود و نظرِش این بوده که بریم کافه تریا و شمع رو فوت کنم و کادو بهم بده که یه جفت گوشواره خیلی‌ قشنگ بود، که نرفتیم البته، چون من باید برمی‌گشتم دفترِ مونیک. 
به مونیک و کیم هم که تو آزمایشگاه بود تعارف کردم.

شب هم با کیم رفتیم بریم جایی‌ شام بخوریم به همین مناسبت و ساعتی‌ رو با هم باشیم که رستورانِ موردِ نظرمون، اون چیزی که میخواستیم رو نداشت و موکول کردیم به آخرِ هفته. ضمنِ اینکه کیم، روزِ ۴شنبه بهم کادویِ تولد یه گوشی یا همون هندزفریِ سونی داد.

این بود ماجرایِ تولدِ امسال ما، در کنارِ پیامهای تلفنی، ایمیل، اس‌ام‌اس و کلی‌ محبت دوستان
تولد بازی (۲)



حدودِ ساعتِ ۱۱-۱۰:۳۰ قبل از ظهرِ ۴شنبه، تو دفترم بودم که "آ" زنگ زد و ضمنِ تبریکِ تولدم گفت اگر فردا وقت داری، با هم ناهار بخوریم.با کمالِ میل پذیرفتم!!! شب هم چندباری زنگ زد که هماهنگ کنیم ساعتِ فردا رو، من هم که برنامه کنسرت رو نرفته بودم و بعد از تولد بازی با بهار اومده بودیم سالنِ پایین و به درس خوندن، تلفن و ایمیل جواب می‌دادم. کارم رو هم انجام می‌دادم.


صبحِ ۵شنبه همون ساعتِ ۷:۳۰ به مونیک ایمیل زدهبودم که امروز خونه کار می‌کنم، میدونستم از خونه زنگ میزنند و هی‌ باید بیام بیرون و دیگه اینکه تو محلِ کار کم با موبایل حرف میزنم. تو فاصله کار کردن رو ریپورتِ پروژه، موهام رو رنگ کردم، کمی‌ بند و ابرو و گریزی به فیسبوک و جوابِ ایمیل‌ها.


حدودِ ۱۲:۳۰، "آ" اومد دنبالم که وقتی‌ رفتم پایین، دیدم "ن" هم هست، خیلی‌ خوشحال شدم، مدتِ زیادی بود که ندیده بودمش و با این همه کاری که همه ما داریم، میدونستم خیلی‌ لطف کرده وسطِ روز از دانشگاه اومده! خلاصه جایِ شما خالی‌، رفتیم یه رستورانِ کبکی که همه غذا و دسرش رو با پنکیک یه به قولِ کبکیها کخپ سرو میکنه. "آ" یه کادویِ خوشگل هم بهم داد، یه ماهی‌ِ بلوری که توش قرمزه.

هوا هم محشر، هر دو روزِ ۴شنبه و ۵شنبه برف می‌بارید، ولی‌ مدلِ برفهایِ تهران، پنبه‌ای و دونه درشت گاهی‌، نرم و رقصان... زیبا بود، حالم عالی‌! 


از خونه که زنگ زدند، من با بچه‌ها رستوران بودم،اونها هم دورِ هم جمع بودند خواهر و خونواده، برادر وسطی و خونواده، جشن گرفته بودند و کلی‌ ساز و آواز داشتند برایِ خودشون، آقاجون برام خوند ، با همون صدایِ قشنگی که دیگه به خاطرِ دودِ سیگار خش‌دار شده... امیدوارم که سالهایِ بعد، با همه خوبیهایِ اینجا،  من هم اونجا باشم!

رسیدم خونه: ساعت ۲ بعد از ظهر گذشته بود، که دیدم از مونیک ایمیل دارم که حتما به من حدودِ ساعت ۱۵:۰۰ سر بزن که میخوام گزارشِ سالانه برایِ آژانس رو پر کنم  باید باشی‌.. .آیریس هم ایمیل زده بود که امکان داره تا عصر بیای دانشگاه، روزِ تولدته و میخوام که ببینمت!
به هر دو ایمیل زدم که اومدم، یک دقیقه مونده به ساعت ۱۵:۰۰ دفترِ مونیک بودم!



تولد بازی (۱)


دوشنبه صبح که از خواب بیدار شدم، دردِ شدیدی پشتِ زانویِ راستم داشتم که از یه طرف تا مچ پا پخش میشد و از طرفی‌ تا کشاله ران، و درعینِ درد، پا هم سنگین شده بود، که بلند شدن، نشستن، پا رو از تخت پایین گذاشتن و راه رفتن رو همراه با درد و سخت کرده بود. از اون دردها  که میگند مسلمون نشنوه، کافر نبینه! که  کیسه آبجوش هم به تنهایی نتیجه نمی‌داد!!! ظهرِ سه‌شنبه رفتم داروخانه اون سرِ چهارراه نزدیک خونه و با مشورتِ دکترِ داروساز یه ژل گرفتم که ببینم اگر افاقه نکرد برم کلینیک (خاطره خوشی‌ از دکتر رفتن اینجا ندارم، این سالها). از همون بعد از  ظهر، هر کمتر از یک ساعت میرفتم دستشویی و از بالای پا تا مچ رو ژل میمالیدم، به مشقت راه میرفتم، یه پایِ سنگین، دردناک که دلم می‌خواست قطعش کنم جاش پایِ چوبی بگذارم! 

خلاصه، سرتون درد نیارم، شب که اومدم خونه تمامِ پایِ راست رو ژل مالیدم و مچ و زانو رو هم با دو تا روسریِ پشمی بستم و کیسه آبجوش نازنین رو هم گذاشتم زیرِ پا بین مچ و زانو که گرما ر‌‌و به عدالت تقسیم کنه! و زود هم خوابیدم.

صبحِ ۴شنبه که بیدار شدم پا بهتر بود، دیدم یه اس‌ام‌اس از بهار دارم که شبِ قبل حدودِ ۹ زده بوده که بیدارم یا نه؟ حتما کاری داشته، خیالم که از درد راحت شد، یعنی‌ بگو انگار اصلا از اول نبوده، به ایمیلش جواب دادم و بعد‌ هم رفتم دانشگاه. تا عصر چند باری ایمیل زد که شب بریم استار‌باکسی، جایی‌ بشینیم درس بخونیم. جواب دادم که من به مناسبتِ تولدم که فرداست خودم رو دعوت کردم به یه کنسرت در سالن گراند تئاتر، که خواننده‌ش یه خانمِ جوانِ اینویتElisapie از همون مناطقی که من کار می‌کنم هست. دوست داری توهم بیا. در جواب گفت پس وقتی‌ میان خونتون به من ندا بدید، عکس‌العملی، حتی یه تبریکِ ساده، هم در موردِ اینکه گفتم تولدمه نشون نداد!!!

به هوایِ کنسرت و دعوتی که از خودم کرده بودم و شبی‌ که می‌خواستم خاصش کنم برایِ خودم! ساعت ۶ غروب اومدم خونه و بهش یه تک‌زنگ زدم، گفت بریم درس بخونیم، جواب دادم من هم کار زیاد دارم، ولی‌ به روالِ هر سال برایِ خودم مراسمی دارم! باز توجهی‌ نکرد و زود مکالمه تموم شد، هنوز گوشی رو کامل نگذاشتم سرِ جاش که تق‌تق صدایِ درِ آپارتمان، در رو که باز کردم..... بهار خانم با یه کیکِ خوشگل که خودش پخته و  شمع روشنِ روش تو یه سینی، به همراهِ یه ریمل و یه کارتِ تبریک از نقشِ رستمِ شیراز که تو همین سفر دو ماه پیشش به شیراز خریده می‌خونه : تولد، تولد، تولدت مبارک .... 

تو فیسبوک نیست، یادش بوده که تولدِ من قبل از رضوانه پس باید همین روزها باشه، گشته پیدا کرده و به گفته خودش چون می‌دونسته که من برای خودم برنامه دارم، شبِ قبل کیک رو درست کرده که بیاد پیشم که من زود خوابیده بودم.
نشستیم، چایی، کیک و گپی و .... کنسرت هم نرفتم!!!

۱۳۹۱ اسفند ۳, پنجشنبه


امروز"روز‌هایِ پروین" وارد ۴ سالگی شد!

 این روزها، کم بهش سر میزنم با اینکه حرف، خاطره و اتفاق ثبت کردنی زیاده
کلمات تو ذهنم، همیدگه رو پس و پیش میزنند که زودتر بیان و اینجا بنشینند، و من دلم میخواد که شکیل باشند، که گاهی‌ وقت پیدا نمیکنم، گاهی‌ هم کم‌حوصله‌ام، اینه که میمونند
هر بار تصمیم میگیرم حتی یه خط بنویسم که عادتم بشه هر روز نوشتن، ولی‌...  ....
با این‌همه اینجا رو دوست دارم که هدیه تولدیه که ۳ سال پیش به خودم دادم


۱۳۹۱ بهمن ۲۶, پنجشنبه

دوشنبه ظهر حدودِ ساعت ۱۲:۰۸ دقیقه، یه ایمیل ازطرفِ شارل برایِ همه بچه‌هایِ گروه اومد که تا ۴۵ دقیقه دیگه ماهواره Landsat به فضا پرتاب میشه و میتونید این برنامه رو به صورتِ زنده رو این آدرس  ببینید. 

من و کیم که با هم تو یکی‌ از آزمایشگاه‌ها کار می‌کنیم، با هم دیدیم.  
هیجانِ خاصی‌ داشت دیدنِ همزمانِ پرتابِ ماهواره با این همه فاصله مکانی وشنیدنِ شماره‌هایِ معکوس تا لحظه...، ناخودآگاه در لحظه پرتاب، لبخند به لب می‌نشست، تا زمانی‌ که بالا رفت و بعد در مدارِ خودش قرار گرفت. اگر دوست داشتید، ویدئوش رو اینجا ببینید، هیجان‌انگیزه!
کیم میگه: حسِّ خاصی‌ دارم، ۱۰ ساله که دارم با تصاویرِ Landsat کار می‌کنم و خب الان این ورژنِ جدیده با اینهمه توانایی و قابلیتِ افزوده.  

من دلم میخواد فیلمِ ALOS-2 و SMAP رو ببینم، همینطور پخش زنده و آن‌لاین! به هر حال چار تا و نصفی کلمه برای اولی‌نوشتم و اینکه یه جورایی این سالها درگیرِ پروژه دومی‌ هستم. حسِّ خوبی‌ خواهم داشت، حسِّ دیدنِ به دنیا اومدنِ بچه‌ای که از قبل در جریانِ تولدش قرار گرفته باشی‌! رو بهم میده! 
ALOS دیگه تو همین ماه‌ها باید بره فضا، ولی‌ SMAP یک سال، یک سال و نیم دیرتر!

۱۳۹۱ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

خیلی‌ وقته که ننوشستم، خیلی‌ کار داشتم، حرف برایِ گفتن هم زیاد بوده که نه تنها ننوشتم که به این صفحه سر هم نزدم، و الان که بازش کردم، میبینم که چقدر دلم براش تنگ شده بوده.
خب:
۱. گفته بودم که کایل ایمیل زده بوده به مونیک و چند صفحه از کار تو مناطقِ شمالی‌ رو برایِ ارسال یک پروپزال میخواست و همکاریِ مستقیمِ تو پروژه ناسا، نه حتی تحتِ پوششِ دانشگاه، یا جایی‌!. مونیک هم تو اون هیرویری و شلوغیِ کار، گفت بنویس، گفتم میشه آخرِ هفته؟ گفت: نه همین امروز! نوشتم ۵ صفحه با عکس و نقشه و گراف. مونیک هم فرستاد و کایل هم که معمولاً ایمیل جواب نمیده یا دیر،  کمتر از ۲ روز پروپزالِ سابمیت شده رو با تبریک و تشکر فرستاد، مونیک هم خوشحال به من تبریک گفت، از من هماسمی نیست مگه با عنوانِ "Team member"!!! خداییش، "پروین" قشنگتر نیست؟! کمتر هم حروف داره!

۲. از قدیم گفتند، سری که درد نمیکنه که دستمال نمی‌-بندند! ولی‌ منِ بی‌-عقل نه به درد کار دارم نه‌‌ به سر، دنبال دردسر می‌گردم!
مونیک در آخرین روزِ ثبتِ نام کنفرانسِ  مرکز تحقیقات و مطالعاتِ شمالی‌ که هفته اول ماهِ می برگزار میشه، به همه بچه‌هایِ گروه ایمیل زده بود که چرا هنوز آبسترکت نفرستادند، من هم تو اون هیرویریِ کار رفتم دفترش و میگم موضوع چیه؟ من هم لازمه کاری کنم؟ و خب همه در جریانید که بنده هنوز منتظرم که محیطِ زیستِ کانادا برام تصاویرِ ماهواره رو بفرسته، که اول گفت نه، فعلا... و یهو نظرش عوض شد که ، نتایجِ مینی پروژه ات رو ارائه بده! از اونجایی کهآخرین روز بود، نشستم تا عصر رزومه رو نوشتم و ثبتِ نام کردم و سابمیت! 

۳. باز هم قبلا نوشته بودم که موونیک و آلن (دیرکتورِ مینی‌پروژه) اومدند تو آزمایشگاه و بعد از اینکه آلن کلی‌ پیشنهاد داد که چه کن، چه کن و چه کارِ دیگه هم بکن! گفتند که جلسه اولِ کلاسِ بچه‌هایِ فوقِ لیسانس که قراره برند کارآموزی، بیا این پروژه و نتایج رو ارائه بده. حالا هیچ کدوم گزارش کاملِ نتایجِ کار رو ندیدند، چه اعتمادی کردند!!!

خلاصه، تمامِ این روز‌ها که به اینجا سر نزدم و ننوشتم، از صبح تا ۱۱-۱۰ شب، وسطِ هفته و آخرِ هفته، دانشگاه و تو آزمایشگاه بودم! فراموش نشه که این روزها و هفته‌ها کارناوالِ کبک هست و شب و روز جشن و شادی برقراره... 
خلاصه، دیروز ظهر مونیک اومد یه سر آزمایشگاه و گفتم که نتایج راضیم نمیکنه، و فردا چیزی برایِ کلاسِ درس ندارم!!! اون هم کار رو دید، یه جاهایی‌ رو راضی‌ بود، جاهای رو نه... من هم که کلا کمی‌ سرِ این کار بهم برخورده و تصمیم گرفته بودم باید این کار رو طوری ارائه بدم که آلن یکی‌ از همون " اکسلنت" هاش رو با صدایِ شاد و بلند بگه... چه خوب که یه جا به خودم اومدم و نمودارها و جداول ماهایِ اولِ کار رو نشونِ مونیک دادم... گًل از گلش شکفت که آره اینه اون چه که میخوایم!!! تا شب موندم، کار رو تموم کردم تا پاورپوینت رو برایِ هر دو فرستادم. ایمیلِ آلن، خستگی‌ِ این روز‌ها رو گرفت، یه چیزی تو مایهِ همون اکسلنته با صدایِ بلند! انتظار نداشت شاید، اون هم حق داره خب، هنوز ریپورتِ کامل از کارِ من رو ندیده!

۴. امروز صبح هم رفتم سرِ کلاس و کنارِ اون سه تا استاد که درس دادند، کار رو ارائه دادم، مهم این بود که هم آلن و هم مونیک هر دو خیلی‌ خوشحال و راضی‌ بودند... و من خسته، و مثلِ همیشه ناراضی‌ و متوقع از خودم، امروز رو کاری نکردم، از فردا دوباره شروع...

۵. از کمیته اجراییِ انجمنِ ایرانیها زنگ زدند که یکی‌ دو تا از اعضا مون رفتند، میتونیم رو کمکِ شما حساب کنیم؟! پیشنهاد دادند که به عنوانِ عضوِ رسمی‌ کمیته معرفی‌ تون می‌کنیم. جواب دادم، تا اونجا که بتونم همکاری می‌کنم نیاز به رسمی‌ بودن نیست! 


۶. شاید آخرِ هفته، که آخرین روزِ کارناوالِ کبک هست، یه سر برم اونجا، که اگر برم حتما چند تایی عکس اون مجسمه‌هایِ یخیِ خوشگل میگذارم اینجا!
یکی‌ از خبرهایِ خوبِ این هفته که همون روزهایِ اول به من هم دادند، این بود که پوریا با خونواده وعزیزانش تماس  گرفته و با صدایِ شاد و شوخ حرف زده.... 
اون قدیم‌ ندیم‌ها که داشتنِ سبیل حرمتی داشت و موش رو گروِ مردونگی میگذاشتند، برایِ زهرِ چشم گرفتن و تهدید کردن می‌گفتند: سبیلش رو باد میدیم! 
حالا، 
تصورش "بی‌-سبیل" نه تنها ساده نیست که خیلی‌ سخته....
مهم فعلا اینه که خودش بیاد بیرون وگرنه سبیل که همیشه درمی‌آد...