۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

همینجوری...

میگند آب و هوای هر منطقه رو خصوصیات اخلاقی‌ مردمش تاثیر می‌گذاره. اینکه کبکیها سرد و مودی هستند به خاطر همین آب و هوای کبکه که اصلا بهش اعتباری نیست. دوباره ۳-۲ روزیه که هوا سرد شده، بارون شدید، آسمون خاکستری و دلگیر، بینش آفتابی هم میشه ولی‌ باد هست و سرده مثل اواخر پائیز و اوایل زمستون. نه میشه رفت دوچرخه سواری، نه دو، نه بسکتبال تو پارک، هیچ، هیچ... همش دانشگاه، خونه یا ماشین سواری!

فردا دوباره تعطیله، این بار به مناسبت روز ملی‌ کانادا «Canada Day»، و ظاهرا ملکه الیزابت هم اومده اینجا، هالیفکسه. فرقی‌ به حال من نمیکنه، کلی‌ کار دارم، مگر اینکه هوا خوب باشه که برم پلاژ یا کوهی، جنگلی‌، چیزی...برادر زاده هام هم نیستند، رفتند پیش دوستاشون.

دیروز دوستم تمام روز رو بیمارستان توی اورژانس بوده. ظاهرا صبح تپش قلب داشته که میبرنش بیمارستان. هم نگرانش بودم و هم ناراحت که نکنه به خطر صحبتهای من باشه. برای همین شب که زنگ زدم حالش رو بپرسم، سریع میگم همش از استرسه، به خاطر امتحانیه که هفته دیگه داری، کلی‌ دلداریش دادم که امتحانت خوب میشه و بعد هم میری کشورت و با دیدن خونوادت بهتر میشی‌. امیدوارم هم که اینجور باشه، ولی‌ با حرفهای امروزش اصلا مطمئن نیستم. برای ایریس جالبه، و میگه دلم میخواد این «Amour Oriental» رو تجربه کنم! یکی‌ برام گل بفرسته، شعر بگه ... خیلی‌ رمانتیکه!

ظاهرا این دختر‌های فرانسوی نمیتونند رو صندلی‌ بشینند، همیشه باید رو پای دوست پسراشون بشینند حتی وقتی‌ دارند ریسرچ میکنند. یکی‌ دو هفته‌ای میشه که یک دختر فرانسوی اومده تو اتاق ما. غالبا نیست و تو لابراتوار کار میکنه، ولی‌ امروز تمام وقت تو اتاق بود، و یکی‌ دیگه از دانشجوها هم پیشش بود، نمیدونم چطوری کار میکردند که ما فقط صدای ماچ و بوسه میشنیدیم، دورگه همه حواسش به اونها بود! تو لوکال قبلی‌ هم که بودم، پاسکال یک پسر فرانسوی بود کنارم مینشست. وقتایی که دوست دخترش میومد پیشش هیچ وقت رو صندلی‌ نمینشست، رو پاش مینشست و ۳-۲ ساعت همینجوری کار میکردند. تا اینکه پاسکال یک ماهی‌ برای پروژه ش رفت مکزیک، فردای روزی که برگشت، بچه‌ها دیدند گریه میکنه، به همه گفته بود که دوست دخترش بهش خیانت کرده و با یکی‌ از پسر فرانسویهای دانشگاه رفته. ولی‌ دوباره با هم خوب شدند و دختره همچنان سر زانویه، «Amour Oxidental»!

میرم که فیلم ببینم با بچه ها...دلم یک هوای گرم و آفتابی میخواد!


http://en.wikipedia.org/wiki/Canada_Day

۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

...!

تواین مدتی که کبک هستم، یکی از چیزهایی که خیلی خوشحالم میکنه اینه که وقتی میرسم خونه، چراغ پاسخگوی تلفنی روشن باشه، حتی اگر پیغام مهمی نباشه! مهم دیدن چراغ روشنه که نوید یک پیام رو میده!

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

مثل یک دوست نه بیشتر!

«میدونی تو یک دوست خیلی‌ خوبی‌ هستی‌. تو رو دوست دارم مثل یک دوست خوب نه مثل یک مرد. می‌‌بینی‌ که نسبت به همه کسانی‌ که میشناسم با تو نزدیکترم. خیلی‌ خوب و مهربونی، توجه داری، هر کی‌ با تو زندگی‌ کنه واقعا خوشبخته. ولی‌ باور کن اصلا نمیتونم بیشتر از یک دوست باشم. ببین تو رو خدا ناراحت نشو. نه نه کسی‌ تو زندگیم نیست، ولی‌ ببین ما دو تا آدم عاقلی هستیم، میتونیم منطقی‌ تصمیم بگیریم.»
گفتن و شنیدن این کلمات به هر زبونی همیشه سخته. اوایل همون طور که «Je t'aime» بار احساسی‌ «دوستت دارم» رو برام نداشت گفتن این حرفها به زبون فرانسه هم راحت تر بود و فکر می‌کردم که برای اینها هم شنیدنش راحته. ولی‌ به مرور که بیشتر تو جامعه غیر ایرانیها جا افتادم، و دیگه یواش یواش شنیدن «Je t'aime» به همون اندازه «دوستت دارم» حس و گرما با خودش میاورد، گفتن این کلمات هم سخت شد. و سخت تر اینه که اینها رو به کسی‌ بگی‌ که دوستیش برات خیلی‌ ارزشمنده و واقعا حضورش رو در کنارت میخوای و دوستش داری ولی‌ مثل یک دوست نه بیشتر.کسی‌ که عشق، احترام و احساس رو از چشماش و رفتارش می‌فهمی ولی‌ نمیتونی احساس متقابلی داشته باشی‌.
هفته دیگه امتحان دکتراشه، میخواستم که بعدش باهاش حرف بزنم. از همه فرصتهایی که پیش میاورد برای حرف زدن یک جوری در میرفتم ولی‌ دیگه تقصیر من نیست خودش شروع کرد.

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

روز ملی کبک...شب جنون و دیوونگی!


روز ۲۴ ژوئن، روز ملی کبکه و به روز «Saint Jean Baptiste» معروفه. برای کبکیها این روز روز مهمیه و سر تا سر ایالت کبک این روز رو جشن میگیرند و تعطیله. از خیلی‌ ایالتهای کانادا هم میان اینجا. شب قبلش هم شب جنون و دیوونگیه. همه کارهایی که در حالت عادی ممنوعه اون شب آزاده، مثل نوشیدن نوشیدنی‌های الکلی در سطح شهر، مصرف پات (یک نوع ماده مخدر مثل حشیش)، نوشیدن مشروب برای زیر ۱۸ ساله ها و...! از سر شب همه مردم تو مرکز شهر جشن میگیرند و کنسرتهای بزرگ اجرا میشه. همه مردم شهر این شب رو جشن میگیرند و اکثرا هم میان بیرون. پلیس همه جا هست، فقط برای اینکه کسی‌ مزاحم کسی‌ نشه و مشکلی‌ ایجاد نشه. خیلی‌ از نوجوونها حالشون بد میشه از بس مینوشند و سیگار و مواد دیگه میکشند، لازمه که پلیس باشه که این مسائل رسیدگی کنه. شبی است برای خودش، دیدنی‌ !!!! هر طرف نگاه کنی‌، صحنه‌ای رو میبینی‌... صحنه‌هایی‌ فراموش نشدنی‌.

اون شب، به مناسبت دفاع نجیب از پایان نامه ش دور هم جمع بودیم و جشن کوچیکی داشتیم. ساعت ۱۱:۳۰ زدیم بیرون، بعد از اینکه دوری زدیم تو مرکز شهر و چند تایی عکس گرفتیم، رفتیم محل کنسرت، جمعیت زیاد بود، موسیقی عالی‌ و همه در حال رقص.

با توجه به صحبت‌های آقایون در مورد دلیل زلزله، اون شب نه تنها همه عوامل زلزله مهیا بودکه کبک باید کن فیکون میشد. ولی‌ نه تنها هیچ اتفاقی نیفتاد که از ساعت یک نیمه شب هم نم نم بارون گرفت و تا صبح بارید و روز بعد شهری زیبا و سرحال ولی‌ کثیف، پر از شیشه‌های شکسته، بطریهای خالی‌، ته سیگار و... منتظر آدم‌ها بود که روز دیگه یی رو شروع کنند مثل همیشه!


Bonne St-Jean!

http://www.techbull.com/techbull/occasion/st-jean-batiste/stjeanbaptiste.html

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

بینی‌، دماغ!

آدم‌ها براش ۲ دسته بودند، اونهایی که بینی‌ داشتند و اونهایی که دماغ داشتند. معیار دسته بندیش اندازه و مدل دماغ بود. وقتی‌ با کسی‌ برخورد میکرد یا حرف میزد، همه توجهش به بینی‌ طرف بود، نه چیز دیگه! خودش هم ۲۲-۲۱ سالگی جراحی کرد و به جرگه بینی‌-دارها پیوست. با اینکه از دوستان نزدیکم نبوده ولی‌ من همیشه به یادش هستم. چون اینجا، اکثر مردم بینی‌ دارند، بینی های خوش مدل و به اندازه و دماغ دار‌ها از مهاجرین هستند!

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

بابای بچه...


دو سه روزی برادرزاده هام نبودند، رفته بودند خونه دوستاشون و جمعه شب برگشتند. برنامه فعالیتهای تابستونی شهر کبک رو گرفتم و برنامه ریزی کردم برای زمانی‌ که پیش من هستند که حوصله شون سر نره. با اینهمه، پریشب که بردمشون پارک، گلناز یکهو گفت: عمّه خونه تو رو دوست ندارم، نمیخوام بمونم! میگم چرا؟ میگه تو بچه نداری که یک اتاق اسباب بازی داشته باشه که بازی کنیم. میخندم بهش و میگم باشه برای دفعه دیگه که بیایی یک بچه می‌آرم. چشماش رو گرد میکنه و نگام میکنه میگه میخوای ازدواج کنی‌؟ میگم نه. میگه ولی‌ برای اینکه بچه دار بشی‌ باید ازدواج کنی‌. میگم نه حتما نباید ازدواج کرد. میگه به هر حال باید مرد داشته باشی‌. میگم خوب آره. الناز سریع میگه شاید میخوای بچه ادپت کنی‌. میگم نه میخوام بچه بیارم، خودم، خود خودم. میگند بچه باید بابا داشته باشه، میگم خوب بچه من هم بابا داره. دهنم سوخت با این حرف. حالا از اون موقع هی‌ می‌پرسن باباش کیه؟ کبکیه؟ ایرانیه؟ اسمش چیه؟ میگم این یک رازه، بعدا بهتون میگم. گلناز میگه یعنی‌ به عزیز و آقاجون هم نمیگی؟ میگم چرا میگم، با تنها کسانی‌ که مشکل ندارم اونهان، نظر بقیه هم مهم نیست! از اون موقع که این رو گفتم، چپ میرم، راست میام، مخصوصا گلناز در مورد بابای بچم سؤال میکنه. دیروز عصر دپتی رو تو خیابون دیدیم و سلام علیک می‌کنیم، گلناز با شیطنت نگاه میکنه، بعد که رد شدیم می‌پرسه اینه؟ میگم کی‌؟ میگه بابای بچه ت دیگه... میگم گلنازززز. تلفنی حرف میزدم، گلناز مشغول بازی بود، ساکت شد و آروم اومد کنارم و خودش رو مشغول کرد، بعد از تلفن می‌پرسه خودش بود؟ میگم کی‌؟ یک ابروش رو بالا میندازه و میگه همون دیگه...بابای بچه ت!!! تو خیابونیم، همینطور که قدم می‌زنیم و با خانم برادرم در مورد انتخاب چیزی حرف می‌زنیم، گلناز میگه،عمّه یک چیز بگم؟ میگم بگو عزیزم. میگه باید نظر بابای بچه ت رو هم بپرسی‌ میگم گلناززززز.....امروز صبح سر صبحانه می‌پرسه بابای بچه ت سیاهه؟ میگم نه، چطور؟! میگه دیشب داشتی در مورد یکی‌ از دوستات با مامان حرف می‌زدی که سیاهه!!! الناز میگه: گلناز، این یک رازه، نباید هی‌ در موردش حرف بزنیم! خلاصه که گلناز این روز‌ها شده خانوم مارپل و هر حرکتی براش یک سرنخه. بچه تر که بود فقط عموهای شیطون‌ براش جذابیت داشتند ولی‌ این دفعه فکر کنم تا بابای بچه رو پیدا نکنه خیالش راحت نشه!

؟!

خیلی‌ وقته که دیگه برام از « حس خوبت » و از « دلتنگ شدنت » ننوشتی! یعنی‌ دیگه دلت برام تنگ نمیشه یا اینکه حس خوبت ....؟!

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

eHarmony.ca

تو کنسولگری آمریکا تو مونترال، بین دو تا دختری نشستم که یکی‌ از اتاوا اومده با یک پاکت بزرگ از مدارک، مسلط به زبان انگلیسی‌ و کمی‌ فرانسه، و دیگری از مونترال مسلط به فرانسه و خیلی‌ خیلی‌ کم انگلیسی‌. با هم حرف میزنند و از اونجایی که گاهی‌ مترجمشون میشم، نا‌ خود آگاه وارد صحبت‌هاشون میشم، راجع به ازدواج حرف میزنند. دختری که از اتاوا اومده،اسمش هست «آنکا» رومانیاییه، ۴۲ سالشه سیتیزنه و ۱۰ ساله که کاناداست، ظریف با موهای مشکی‌، جین پوشیده، اعتماد بنفسش خوبه، خوشحاله و اومده ویزا دائم بگیره که بره پیش همسرش آمریکا، ۲ هفته دیگه عروسیشه و لباس عروسیش رو از استرالیا سفارش داده.با شوهرش از طریق سایت «eHarmony.ca» آشنا شده، آقایی ۵۷-۵۶ ساله از گینه و سیتیزن آمریکا
دختر سمت راستی‌ «وسیله»، الجزیره ایه که سه ساله مونتراله و میخواد ویزا توریستی بگیره که بره نیویورک با دوستهاش بگرده. صورت گرد با موها و چشمهایی روشن، لباس گلدار و شاد پوشیده، مدام میخنده ولی‌ چشمهاش نگرانه، به نظر ۲۶-۲۵ ساله میاد ولی‌ میگه ۳۶ سالشه و همین ظاهرش هم باعث میشه که همیشه پسرهای کوچیکتر از خودش سراغش بیان. کسی‌ رو داره که ازش ۴-۳ سال کوچیکتره و خونواده پسره به همین خاطر مخالفند. و حتما هم باید با یک مسلمون ازدواج کنه. نگرانه چون فکر میکنه که سنش رفته بالا برای ازدواج کردن و بچه دار شدن! هر دو فوق لیسانس دارند و دارای شغل خوب تو کانادا. آنکا بهش پیشنهاد میده که رو سایت «eHarmony.ca» ثبت نام کنه، تاکید میکنه که فرمها رو صادقانه پر کنه و چند بار تکرار میکنه، صادق باش!

صداقت، صادقانه، صادق،... چه کلمات قشنگی‌!

- نسرین، دختر یک کارخونه دار پولدار بود، سفید رو و ظریف با چشمهای روشن تو کلاس سوم تجربی‌ کنار پنجره مینشست. آخرای سال تحصیلی‌ نامزد کرد با پسر شریک پدرش که از بچگی‌ با هم بزرگ شده بودند. هر روز ظهر نامزدش با ماشین شیک میومد دنبالش، همکلاسیهاش حسرتش رو میخوردند. ۲ سال بعد از تموم شدن درسش، اتفاقی‌ تو خیابون دیدمش، انگار ۱۰ سال گذشته بود بهش، خسته، بی‌ حوصله و غمگین بود. حالش رو می‌پرسم، با اشکی گوشهٔ چشم میگه یک سالی‌ میشه که جدا شده. شوهرش همجنسگرا بوده و کسی‌ نمیدونسته و اون هم بعد از ازدواجش می‌فهمه. یک روز شوهرش رو با پسری از دوستان خونوادگیشون توی اتاق خوابش می‌بینه و تازه متوجه سردی، بد اخلاقی‌ و بهانه گیریهای شوهرش میشه. هنوز عاشقش بود، نمیخواست باور کنه و عکسش رو هنوز تو کیفش داشت.
- فریبا، یکی‌ دیگه از شاگردام، از سال دوم دانشگاه دوره لیسانس با یکی‌ از همکلاسیهاش دوست شد و بعد از تموم شدن فوق لیسانس ازدواج کردند. شیش ماه نشد که راهی‌ دادگاه شدند، مهریه ‌اش رو بخشید و جدا شد، پسره معتاد بود.
- بیتا، دختر عموی دوستم، دختر شیرین و بلایی بود. دوره دانشجوییش با اکثر بچه‌های دانشگاه و یکی‌ دو تا از استاداش ارتباط داشت. برای تعطیلات نوروزی رفته بودم شهر دوستم، یکی‌ از اون شب‌ها، نامزدی بیتا بود و من هم چون اونجا مهمون بودم،رفتم. تو اون چادر صورتی‌ گلدار، بیتا، قیافه معصوم و نازی داشت. داماد، آقای دکتری از اقوام مادرش بود و از خونواده‌ای مذهبی‌ و سنتی‌‌. دوستم آروم بهم گفت این دومین باره که ترمیم کرده!
- بهار با یکی‌ از همکارهاش بعد از شیش ماه رفت و آمد، عقد کردند و یک سالی‌ عقد بودند که خودشون رو برای مراسم عروسی‌ آماده کنند. زندگیشون به چند ماه هم نکشید. دوماد بیماری روانی‌ داشته و این متوجه نشده بوده، فکر می‌کرده کلا پسر کم حرف و خجالتی باشه! همین مساله رو زیبا داشت، افسردگی داشت و خونوادش فکر میکردند اگر ازدواج کنه خوب میشه. برای همین وقتی‌ همسایه جدیدشون برای برادرش که حدوداً ۲۰ سالی‌ میشد که آلمان بود ازش خواستگاری کرد سریع جواب مثبت دادند و بدون اینکه همدیگه رو ببینند فرستادنش آلمان، سر سال با بیماری که شدت گرفته بود برگشت.
- زهره، به برادر شوهر خواهرش که از ۱۸ سالگیش یعنی‌ روز عروسی خواهرش ازش خواستگاری کردند تو ۳۰ سالگی جواب مثبت داد. دوره نامزدی رو عقد کرده بودند که همدیگه رو بهتر بشناسند. کمتر از یک سال بعد از ازدواجش، زمزمه طلاقش رو از بچه‌ها شنیدم. بعد از جداییش دیدمش، پرسیدم چرا؟ مشکل، ناتوانی‌ جنسی‌ پسره بود. با تعجب میگم که شما که عقد کرده بودین. جواب داد که فکر می‌کردم چه پسر نجیبیه که توی دوره عقد کاری نمیکنه، حتی به من دست نمیزنه!!!
-...

اینها مواردیه که مستقیما باهاشون برخورد کردم، از این مثالها فراوونه. دیگه صداقت، اعتماد، شرافت و ... بهائی نداره، چیزی که فراوونه دروغه. همه میگند ده سال هم دوست یا نامزد باشی‌، نمیتونی کسی‌ رو بشناسی مگر اینکه زیر یک سقف زندگی‌ کنی‌. آخه زیر یک سقف رفتن هم که به این راحتی‌ نیست، وقتی‌ میری زیر یک سقف که دیگه همه امضاها رو دادی و همه چیز تموم شده. آخه، شناخت به چه قیمتی!

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

...!

بعضیا، حضورشون خیلی‌ خوبه، سرشاره از حمایت و توجه. مهم نیست تیترشون چیه؛ پدر، برادر، همسر، دوست، دوست پسر، همکلاسی، هم دانشکده ای، همسایه، استاد،... انگاری این آدم‌ها از همون ۱۵-۱۴ سالگی پرت میشند به دنیای مردونگی، بزرگ میشند، حامی‌ میشند، توجه میکنند، انتظاری هم ندارند یا شاید دارند ولی‌ به روت نمیارند! هر چی‌ که هست حضورشون حتی اون لایه‌های زیرین زنانگی رو بیرون میکشه. و میتونه یک زن مستقل و قوی رو هم به یک پیشی‌ ملوس و ناز نازی تبدیل کنه که به خودش کش و قوس میده و خور خور میکنه که نوازشش کنند.

مهمون دارم


مهمون دارم این روزها. خانم برادرم و برادر زاده هام اینجان. اولین باری که به کبک وارد شدم اینها به استقبالم اومدند، اون موقع ساکن اینجا بودن، ۳ سالی‌ میشه که برگشتند ایران!

بچه‌ها انقدر بزرگ شدند که تفاوتها رو تشخیص بدند. از دیشب که دوستاشون رو دیدند و امروز که رفتیم بیرون، به این تفاوتها اشاره کردند، مامانشون بهشون تذکر داد که "زود قضاوت نکنید، بگذارید یک هفته بگذره. مقایسه هم نمیکنید، اینجا کاناداست و اونجا ایرانه و هر جا هم خوبی‌ و بدی خودش رو داره!"

خونه‌ای که مهمون هست رو دوست دارم، چمدونهای نیمه باز گوشه اطاق، رختخواب پهن وسط روز، خواب و بیداری بی‌ موقع، حرف و تعریفهای تموم نشدنی‌،...

دیشب ساعت ۳ شب الناز اومده تو اتاقم و سر خورده زیر پتوم و کمی‌ که گذشت میگه بیداری عمّه، و شروع کرده به حرف زدن. ساعت ۴ که کمی‌ هوا روشن شده میگه میشه بریم بیرون تو پارک قدم بزنیم، میخوام بعد که گلناز بیدار شد بهش پز بدم!!!

خواب من هماهنگ شده با خواب اینها!

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

...!

ایمیل زده که «چند روز پیش رفتم تجریش شما همش جلو چشام بودی جاتون خالی‌...»! با همین چار کلام من رو برد تجریش و حال و هواش، بازارچه تجریش، فالوده بستنی اکبر مشتی‌، امام زاده صالح و کبوترهاش، نمک‌های نذری، لقمه‌های نون‌سنگگ با پنیر سبزی، باغ فردوس، پیراشکیهای داغ که نوک انگشتها رو میسوزوند تا تموم بشه، ایستگاه تاکسی‌های کرج و صدای راننده‌ها که داد می‌زدند: یک نفر، یک نفر، بدو که بریم... و وقتی‌ می‌رفتی جلو میدیدی خودت تنها مسافری و حالا حالا‌ها باید منتظر بمونی تا ماشین پر بشه، صبحهای جمعه منتظر بچه‌ها بودن سر ایستگاه دربند، پارک جمشیدیه تو روز‌های برفی، پیاده رویهای بهار و پائیز تا چهار راه پارک وی،... یاد اون روزی که من حالم گرفته بود بی‌ توجه به آدمها و نگاههاشون، وسط میدون رو چمنها نشستیم و همونطور که من تعریف می‌کردم اون چه رو که پیش اومده بود و اون اشک میریخت، همه گیلاس و زرد آلوهایی که از باغ براش برده بودم رو تموم کردیم! بعدش چقدر خندیدیم و تازه متوجه شدیم که کجا نشستیم! روزی گذشت امروز ، نه در کبک که تو گوشهٔ کنار میدون تجریش و خیابون ولیعصر با یاد اون روزها!

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

کلمات مقدس، کلمات رکیک !


سر چهار راه مقابل ایستگاه اتوبوس ایستادم تا چراغ عابر سفید بشه و رد بشم. پیرمردی کنارم ایستاده و برای اتوبوس ۸۰۱ که توی ایستگاه آماده حرکته دست تکون میده که منتظرش بمونه ولی‌ راننده اتوبوس متوجه نمیشه و حرکت میکنه پیرمرد عصبی میشه و شروع میکنه به فحش دادن: تبقنکل (Tabernacle )، کالیس (Calice) و .... بعد از حرکت اتوبوس، پیرمرد همچنان فحش میده که چراغ عابر سفید میشه و عرض خیابون رو طی‌ می‌کنیم.
در واقع این کلمات نه تنها معنی‌ بدی ندارند که کلماتی مقدسند! ولی‌ در فرهنگ مردم اینجا، قبحش کم نیست از کلمات رکیک تو فرهنگ ما مثل «خوار مادرت رو...» یا «فلانم به...» و... که به خاطر زشتی و قباحتش، معمولا خانومها این کلمات رو به زبون نمیارند. «Tabernacle» محراب حضرت مسیح در کلیساست، و «Calice» جام شرابیه که تو کلیسا کشیش برای تبّرک با اون به مستمعین شراب میده.

حالا چرا این کلمات مقدس به این روز افتادند، داستانش بر میگرده به سالهای قبل از ۱۹۶۰. در اون سالها، حکومت کبک حکومتی مذهبی‌ بوده و کلیسا اداره امور رو به دست داشته و خب مثل همه حکومتهای مذهبی‌ دیگه، حریم خصوصی‌ و عمومی‌ معنی‌ نداشته.به عنوان مثال در اون دوران، روابط خارج از ازدواج، پیشگیری از بارداری، سقط جنین، و ... حرام بوده. خانومها تا قبل از اینکه ازدواج کنند، اگر میخواستند کار کنند، میتونستند معلم بشند یا پرستار. بعد از ازدواج، مهمترین وظیفه اشون خونه داری، شوهرداری و بچه داری بوده. کشیشها همه چیز رو کنترل میکردند حتی مسائل خیلی‌ خصوصی‌ و خونوادگی رو! طوری که دوستی‌ کبکی که حدودا ۵۷-۵۶ سالشه نقل میکرد که که اون زمان اگر مثلا کوچکترین بچه یک خونواده ۲ سالش بوده و مادر خونواده هم باردار نبوده از طرف کلیسا میومدند میپرسیدند که چرا باردار نیست؟! آیا پیشگیری میکنه؟!!! خلاصه خانومها یا باردار بودند یا بچه شیر میدادند. همین دوست ۱۸ تا خواهر و برادر داره و خانومش هم همینطور ۱۸ تا. اصطلاح خانواده کانادایی-فرانسوی « famille canadienne-française» مال همون زمان هاست. «سلین دیون» خواننده معروف کبکی، ۱۴ تا خواهر -برادر داره.

از ۱۹۶۰ به بعد که جنبش نرم فمینیستی به کلیسا پیروز میشه ، همه چیز تغییر میکنه و ضد مذهب میشه، تقریبا ازدواج منسوخ میشه. زنها حق رای، حق طلاق، حق حضانت و سرپرستی بچه و ... پیدا میکنند که تا قبل از اون این حقوق رو نداشتند. برابری زن و مرد از این زمان شروع میشه. تغییرات عمده و اساسی‌ صورت میگیره و خلاصه اینی میشه که الان هست!

پیرمرده همینطور که غر میزد و فحش میداد تو ایستگاه اتوبوس ایستاد و من به راهم ادامه دادم که برم خونه و تو این فاصله به آینده مقدسات، مذهب و کلمات مذهبی تو ایران فکر می‌کردم!

------------------------
عکس‌ها از گوگل.

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

نگاه!

گاهی‌ یک نگاه همچین آدم رو میخکوب میکنه که نفس رو بند میاره! اون وقت این غرور لامصّب باعث میشه که روت رو برگردونی و هی‌ تو دلت بگی‌: بیا جلو دیگه لعنتی... و آرزو کنی‌ که کاش الان ایران بود و این بجای حرف زدن با نگاهش، میومد جلو! آخه این چه فرهنگیه که دخترها در هر شرایطی میتونند پیشقدم بشند و پسر‌ها تا مطمئن نباشند که یک دختر همجنسگرا نیست و کسی‌ تو زندگیش نیست نمیتونه بره جلو، میترسند که نکنه دختره به جرم مزاحمت سوأشون کنه! این رو هم که با یک نگاه نمیشه فهمید، سؤال کردن در موردش هم که دیگه بد از بدتره! ورود به حریم خصوصی‌...اوه!!!

حالا اگه نگاه نگیره آدم رو، در جوابش لبخند هم میزنی‌ و اگر لبخند زد «Bonjour» هم میگی‌!
و بعدش... تو این هوای بارونی که احساسات رو لطیف میکنه همین کار رو با همه نگاهها و لبخندهای بی‌ اثر کردم تا رفتم بانک و برگشتم!

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

Princ of Persia !


از اون هفته تصمیم گرفتم که این هفته فیلم «Lettres à Juliette» رو ببینم. قبلا بهش گفتم اگر میخواهی که با من سینما بیایی، بهتره بدونی‌ فیلمهای رمانتیک و درام رو دوست دارم. جواب داده که من همه نوع فیلمی رو دوست دارم، مشکلی‌ نیست! بلیط گرفتیم و رفتیم سالن شماره ۸، فقط دو تا خانم مسن هستند و یک آقایی که چرت میزد. پنج دقیقه نشستیم، میگه ببین سالن بغلی چه فیلمی نشون میده، همه میرند اونجا. میگم من دوست دارم این فیلم رو ببینم، میگه حالا ببینیم اونجا چی‌ نشون میده. فیلم سالن شماره ۷ «Princ of Persia» است و سالن تقریبا پره. چند لحظه به هم نگاه می‌کنیم، میگه همین جا بمونیم و این فیلم رو ببینیم، این هم رمانتیکه، مطمئن باش هر جا که «King & Queen» هست، رمنس هم هست. میگم، من رمنس با جنگ و خونریزی نمیخواهم، زندگی‌ واقعی و‌ رمانتیک! خلاصه که اون موفق شد و امشب فیلم شاهزاده پارسی رو دیدیم!


-------------------------------
عکس‌ از گوگل.

دوباره بیخوابی...


دوباره دو روزه که ساعت ۶ صبح میخوابم، یعنی‌ بعد از اینکه صدای زنگ ساعت ایریس و همسایه بغلی رو میشنوم. پریشب وقتی‌ از دوچرخه سواری برگشتم حدوداً ۱۲ شب بود، فکر می‌کردم که زود خوابم میبره فقط به مامان زنگ زدم و دوش گرفتم و رفتم که بخوابم. چشمهام روی هم بود ولی‌ خوابم نمیبرد. حدوداً ۵،۵ صبح تصمیم گرفتم که پاشم یک لیوان شیر بخورم و برم جیم بعد بیام صبحونه بخورم و برم دانشگاه. همینطور که فکر می‌کردم که برای صبحونه چی‌ درست کنم «Crêpes» یا «Muffin» خوابم برد وقتی‌ چشم باز کردم یک ربع به دوازده بود، دوش گرفتم حاضر شدم و نهارم رو برداشتم و رفتم دانشگاه. با چک کردن ایمیلهای دانشگاه، فهمیدم که جلسه ماهانه گروه رو که صبح بوده از دست دادم. رفتم دفتر مونیک و بهش گفتم، با هم جلسه هم داشتیم، فردا میخواد بره سفر برای شرکت تو یک کنفرانس.
غروب رفتم دانشگاه لاوال با دوستی‌ قرار داشتم که آخراش دوست دیگه یی هم اومد و خبر داد که یک پست ثابت تو دانشگاه به دست آورده به قدری خوشحال شدم که حس می‌کردم تو قلبم یک بادکنکه و تمام پوست صورتم باز شده. ما سه تا تقریبا همزمان اومدیم و از همون اوایل هم با هام آشنا شدیم و کم کم این آشنائی به این رابطه خوب و عمیق رسید. سالهای اول مهاجرت خیلی‌ سخته، دلتنگیها زیاده، هنوز جا نیفتادی، نمیدونی چه کاره‌ای باید انقدر تلاش کنی‌ تا اون جایگاهی‌ که میخواهی رو به دست بیاری! روز‌های زیادی رو با هم گذروندیم، شادیها و غصه ها، موفقیت ها و شکستها، دلتنگیها و تنهاییهامون رو با هم تقسیم کردیم. شاهد همه روز‌ها و لحظه‌های خوب و بد هم بودیم. همیشه، اون سالها هر جا که خسته میشدم و کم مونده بود که ببرم، تمام صعودهایی رو که تو کوهنوردی داشتم مجسم می‌کردم و به خودم می‌گفتم این روزها هم مثل همون مسیرهای سختیه که رفتی‌، سخت هست ولی‌ نشدنی‌ نیست و حتما به قله میرسی‌. سختترین روزها رو به شیب قاطر کش «اشترانکوه» تشبیه می‌کردم. یادش به خیر، حالا اون روز‌ها گذشتند و ما هنوز اینجاییم و خیلی‌ از راه باقی‌ مونده.این بیخوابی نتیجه اون سالهای اولیه که اومدم کبک. اون سالها که شاید تو ۴۸ ساعت ، ۵-۴ ساعت میخوابیدم.

به خاطر این خبر خوب، شام رفتیم رستوران‌بار دانشگاه، مهمونمون کرد، شب خوبی‌ بود. وقتی‌ رسیدم خونه، متوجه تلفن مامان شدم ولی‌ پیغام نگذاشته بود. چون زودتر از وقت همیشگی‌ بود، نگران شدم ! وقتی‌ دوری، هر چیزی که غیر منتظره باشه نگران کننده است. زنگ زدم خونه، با آقاجون و مامان صحبت می‌کنم از مامان می‌پرسم که چرا پیغام نگذاشته، میگه که صبح زود دیده آقاجون داره دیوان اشعار «بابا طاهر» رو میخونه، احساس کرده دلتنگه، به من زنگ زده که با هم صحبت کنیم که دلتنگی‌ آقاجون رفع بشه و چون من جواب ندادم پیغام نگذاشته. همیشه مواظب آقاجونه، گاهی‌ میگه، مادر اگر میتونی‌ ۱۰ روز هم بیایی بیا، آقاجون دلش تنگه! مامان فکر میکنه همین بغل گوششم...مثل اون سالهایی که جدا ازشون زندگی‌ می‌کردم. گاهی‌ ۱۰-۹ شب زنگ میزدم که حالشون رو بپرسم، یک دفعه هوایی میشدم، می‌پرسیدم، مامان شام چی‌ داشتین؟ لطفا گرمش کن من تا یک ساعت دیگه خونه هستم و دوباره صبح ساعت ۶-۵،۳۰ برمیگشتم تهران. البته اگر یک کشور اروپایی بودم، میشد این کار رو کرد، هر چند که از من بعید نیست یک وقتی‌ دیدی رفتم، دو روز رفت و برگشت و ده روز هم پیش خونواده و دوستان...ببینم چی‌ پیش میاد!!!
امروز هم ۶ صبح خوابیدم، از ۱۲ شب رفتم که بخوابم، چشمهام رو بسته بودم ولی‌ در عین خستگی‌ خوابم نمیبرد.
درسته که شب بیدار بودن رو دوست دارم، و کلا شب‌ها سرحالتر و پر انرژی ترم، با این حال دلم تنگه برای اینکه یک شب ساعت ۱۰ سرم رو رو بالش بگذارم بخوابم تا صبح.

"همینجوری بی‌ دلیل" ات رو دوست داشتم!

------------------------------
عکس‌ها از گوگل.