۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

Une grosse journée!



امروز ظهر، بعد از دو روز اومدم دانشگاه! سه شنبه شب بعد از اینکه آخرین کارهایی رو که مونیک خواسته بود براش فرستادم، رفتم پیش برادرزاده هام و آخرین شب رو با هم بیرون بودیم. روز چهار شنبه مهمون داشتم، یکی‌ از دوستام با شوهرش از مونترال اومده بودند. بعد از سالها همدیگه رو دیدیم. راستش من دبیر ریاضی سال اول و دوم دبیرستانش بودم. سال دوم دانشگاه که بودم شروع به تدریس کردم و فاصله سنیم با شاگردام کم بود، خیلی‌ جوون بودم و ظاهرم هم به دبیر‌ها نمیخورد، شاگردام رو خیلی‌ دوست داشتم و رابطه خوبی‌ با هم داشتیم، همیشه، زنگ‌های تفریح توی حیاط پیش بچه‌ها بودم، مهمونیها و تولداشون میرفتم، دوست پسراشون رو میدیدم،... ولی‌ وای ی ی ی وحشتناک سختگیر بودم و این ارتباط دوستانه اصلا ربطی‌ به کلاس و درس نداشت. یادش به خیر، از جبر، هندسه‌مثلثات، ریاضی جدید شروع شد و بعد‌ها ریاضی نظام جدید، حسابان، حساب دیفرانسیل پیش دانشگاهی... تا که درسم تموم شد و رفتم هنرستان فنی، سخت افزار کامپیوتر و درس‌های رشته‌ الکترونیک...یادش به خیر...همیشه هفته معلم، از همکار هام خجالت می‌کشیدم بسکه گّل و کادو برام میاوردن. این روز‌ها به مدد فیس بوک که دنیا رو کوچیک کرده و همه رو به هم ربط میده، یواش یواش و تک تک شاگردام پیدام میکنند و دوباره با هم ارتباط داریم!

خلاصه چهارشنبه با این دوستام بودم و رفتیم کبک گردی. سر تا سر تابستون کبک ۲،۵-۲ ماه نمیشه که اون هم یک روز آفتابیه با باد، روز دیگه که باد نیست رطوبت هوا بالاست، یک روز بارون میاد، یک روز هم این وسط‌ها ممکنه هوا خوب باشه. با این حال شهر پر از توریسته، کلی‌ برنامه تو سطح شهر هست؛از جمله فستیوال تابستونی «Festival d'été» که تو یکی‌ از بزرگترین فضاهای سبز مرکز شهر به مدت ده شب بر پا میشه و هر شب کنسرت هست از خواننده‌های مشهور کانادا، آمریکا، اروپا،...

« Moulin à Images» که روی یک دیوار خیلی‌ بزرگ سوله تو بندر قدیمی‌ ،هر شب از ۱۰ تا ۱۱ تاریخ کبک رو به صورت تصاویر متحرک نشون میدند. انقدر به عناوین مختلف تاریخ کبک رو نشون میدند، بهتر از تاریخ کشورمون میشناسیمش و به کبکی بودنمون مفتخریم!

سیرک آفتاب « Sirque du soleil» ، هر شب غیر از شبهای دوشنبه و سه شنبه برنامه داره. بلیت همه این برنامه ها، از قبل به صورت آن لاین فروش میره، و جالب اینکه همه این برنامه‌ها رو بدون بلیت هم میشه دید، و هیچ فرقی‌ هم نمیکنه.
تو میدونهای اصلی‌ و کوچیک و بزرگ شهر هم چادر زدند و تقریبا هر شب کنسرت و برنامه هست، خدای نکرده یک وقت مردم افسرده نشند!!!

یکی‌ از مهمترین جاذبه‌های توریستی کبک، کافه‌های پیاده رو و قدیمیشه که تو کوچه‌های سنگفرشی‌ هستند، با گارسون های خوشگل و خوش هیکل که انگلیسی‌ رو هم خیلی‌ خوب نمیدونند. کبکیها رو زبونشون تعصب دارند.


همه این برنامه‌ها تو مرکز شهر، قسمت قدیمی شهر « Vieux Québec» و بندر قدیمی «Vieux Port» هست. قسمت بالای شهر و حول و حوش دانشگاه لاوال، از ۶-۵ عصرآروم میشه و شهر میمیره، فقط تو کافه‌ها و رستوران‌ها کسی‌ هست. این سر شهر انقدر شلوغه که اصلا جای پارک پیدا نمیشه و اکثرا ترجیح میدند که با اتوبوس بیان برای برنامه ها. از ساعت ۷ عصر به بعد، اکثر آدم ها یکی‌ یک صندلی‌ تابستونی تو دست میرند برنامه مورد علاقه شون رو ببینند.

با اینکه دوستام دو روز بیشتر تو کبک نبودن ولی‌ از اینجا خیلی‌ خوششون اومده بود. غروب رفتم پیش برادرزاده هام و بعد باهاشون رفتم فرودگاه. وقتی‌ رفتند، برگشتم پیش دوستام و رفتیم سیرک و بعد هم رفتیم یکی‌ از همین رستوران- بار‌های پیاده رو تو بندر قدیمی‌ کنار آب و تا بعد از نیمه شب نشستیم به گپ زدن. زوج خوبی‌ بودند، کم پیش میاد که با دیدن زوجی فکر کنم که زوج بودن هم بد نیست و ممکنه بهتر از تنهایی باشه. و این زوج به من حس خوبی‌ از کوپل بودن میدادند، دوستشون داشتم.

خلاصه روز پری داشتم و به قول کبکیها « J'ai eu une grosse journée!»

دیروز هم موندم خونه، اصلا حوصله کار نداشتم، ولی‌ بیکار هم نبودم، کلی‌ کار بانکی و اداری با اینترنت و تلفن انجام دادم. مونیک ایمیل زد که سمینار خوب بوده ولی‌ همون طور که پیش بینی‌ کرده بوده از انیمیشن استفاده نکرده، در کلّ راضی‌ بود، حالا بیاد، ببینیم که چه خبر بوده اونجا.

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

کبک دوباره خالی‌ شد!


کبک دوباره خالی و بی‌ روح‌ شده، خالی‌ خالی‌، مثل سه سال پیش همین موقع ها ! از بعد از ظهر، دل آسمون گرفت، خاکستری شد، تیره تیره... بغض کرده بود، آبستن گریه بود، بعد هم بارید و بارید...هنوز هم داره میباره!
امشب برادرزاده هام رفتند، رفتند ونکور و چند روز دیگه برمیگردند ایران.

۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

آرزو!



دیشب مونیک ایمیل زده بود با کلی‌ سؤال، آخر شب هم زنگ زد و با هم پرزنتیشن رو مرور کردیم. چند تا کار دیگه هم سفارش داد که امروز انجام بدم و براش بفرستم، تقریبا همه هماهنگی‌ها رو انجام دادیم. گفت که شب میخواد نگاهی‌ به پرزنتیشن بندازه و خودش رو برای فردا آماده کنه، اونجا ساعت ۵ عصر بود و اینجا ۱۱ شب. امروز صبح زودتر رفتم دانشگاه که سفارش هاش رو به موقع انجام بدم. میل باکس دانشگاه رو باز کردم، چشمم افتاد به یک ایمیل از مونیک با عنوان HELP!!!!. ظاهرا دیشب که PowerPoint رو باز کرده که خودش رو برای ارائه‌اش آماده کنه ، به مشکل برخورده. راستش این دفعه یک خرده قر و فر PowerPoint‌ام رو زیاد تر کردم، ظاهرا مشکلش با همون انیمیشن‌ها بوده.


یکی‌ از برگزار کننده‌های این کنفرانس، ناساست و کلی‌ از پروفسور‌ها و اساتیدش هم این روز‌ها اینجان. دلم میخواد که یک فرصت خوب برای کار آموزی یا پست داک ، تو یکی‌ از لابراتوار هاش به دست بیارم. برای همین، از وقتی‌ که متوجه شدم که خودم، به خاطر نرسیدن به موقع ویزا، نمیتونم برم، همه تلاشم رو کردم که یک کار سنگین و خوشگل ارائه بدم که بتونه خوب دلبری کنه و یک پروژه‌ای رو تور کنه. امیدوارم که بشه، اگر خودم هم رفته بودم، امیدم بیشتر بود.

نه اینکه روم زیاد باشه یا توقعم خیلی‌ ، پروژه جذابه و جا داره برای طنازی و دلبری! در واقع، چند ماه پیش توی یک کنفرانس تو مونترال بودیم که برگزار کننده اش JPL, یکی‌ از آزمایشگاه‌های ناسا بود. روز دوم که ما کارمون رو ارائه دادیم یکی‌ از اساتید با مونیک صحبت کرد و گفت سوژه جالبیه و حاضریم که با هم همکاری کنیم و کارآموز بگیریم، ما هم ابراز خوشحالی کردیم، و بعد مونیک به من گفت خودت رو آماده کن. اون استاد الان هونولولو هست، ممکنه دوباره با مونیک صحبت کنه، امیدوارم! از قدیم گفتند، آرزو بر جوانان عیب نیست! فقط خدا کنه متوجه این پروسه ویزا نشه، خودش یک پوئن منفیه.

خلاصه، اون پیشنهاد کمی‌ رویاهام رو جهت داده و کلا هم آدم خوش بین و امیدواریم! اگر چیزی که میخوام نشه، غصّه نمیخورم و میگم که خب حتما صلاح نبوده ولی‌ برای رسیدن به اون از یک راه دیگه وارد میشم!

------------------------
عکس‌ها از گوگل.

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

US Visa!


طبق برنامه ریزی که از چند ماه قبل کردم، این روزها می‌بایست هاوایی باشم، ولی‌ نیستم و کبکم! برای شرکت در یک کنفرانسی، دسامبر گذشته (۲۰۰۹) ثبت نام کرده و Abstract مقاله فرستاده بودم و طبق برنامه قرار بود این هفته رو هونولولو باشم و بعد هم میخواستم از این فرصت استفاده کنم و برای تعطیلات ۱۰ روزی برم آتلانتا. از اونجایی که هنوز پاس کاناداییم رو نگرفتم، برای گرفتن ویزا اقدام کردم و اوایل ژوئن مصاحبه داشتم. همه چیز خوب و عالی‌ بود و گفتند تا ۲ هفته دیگه جواب میدیم....هنوز رفتند که جواب بدند!!! اوایل شاد و خندون، بیشتر از اینکه به کاری که باید تو کنفرانس ارائه بدم فکر کنم، دنبال خرید مایوی جدید و لباس‌های خوشگل تابستونه برای پلاژ و این حرفها بودم. از یک ماه که گذشت نگران پاسپورتم شدم که نکنه فرستادند ولی‌ به دستم نرسیده. دو هفته پیش شروع کردم به تماس گرفتن با کنسولگری آمریکا، ایمیل پشت ایمیل، چند بار تلفن و ۳-۲ بار فکس. جواب دادند که تقاضا زیاده و باید صبر کنم، ولی‌ من دست بردار نبودم، انقدر تماس گرفتم که دیروز ایمیل زدند که کارهای ویزای شما در حال انجامه، لطفا تماس نگیرید، مطمئن باشید با شما تماس میگیریم!!! به هر صورت سفر هاوایی که به هم خورد و سه شنبه روز پرزنتیشن منه که مونیک به جام انجام میده. حالا، اگر ویزا رو بدند که برای تعطیلات یکی‌ دو هفته میرم آتلانتا در غیر این صورت که هیچ...گند زدند به تعطیلات تابستونیم!

به هر حال، یک ایرانی هر جای دنیا که باشه، تا زمانی‌ که بخواد با پاسپورت ایرانی بره آمریکا، باید منتظر هر نوع برخوردی باشه، که روز به روز هم بدتر و تحقیر آمیزتر میشه! اگر کسی‌ گرین کارت آمریکا رو حتی به طور موقت هم داشته باشه، برای اومدن به کانادا و یا رفتن به هر کشور دیگه، نیاز به گرفتن ویزا نداره. ولی‌ با داشتن کارت اقامت دائم کانادا، تا وقتی‌ که پاسپورت کانادایی نباشه، برای رفتن به آمریکا حتما باید ویزا گرفت. خوبیش اینه که به زودی پاسم رو میگیرم و دیگه اگر خدا بخواد درگیر این برخورد‌ها نمیشم، مصاحبه، انگشت نگاری تو فرودگاه، جدا کردن از صف و بازرسی و هزار و یک جور تحقیر دیگه....

N سر به سرم می‌گذاره و میگه به خاطر عکسته که هنوز بهت ویزا ندادند، تو این عکس شبیه این زنهای کلمبیایی که تو لابراتوار‌های مواد مخدر کار میکنند افتادی و کلی‌ میخنده...فکر کنم یک خورده راست میگه، وقتی‌ برای مصاحبه رفته بودم مصاحبه کننده یک نگاه به عکس با حجاب و رتوش شده پاسم مینداخت، یک نگاه به اون عکس مسخره که برای ویزا فرستاده بودم و یک نگاه به خود خانومم که جلوش ایستاده بودم و بلبلی می‌کردم و جواب میدادم و شبیه هیچ کدوم از اون‌ها نبودم!!!

همه برنامه ریزی تابستونم به هم ریخت. اگر از اول میدونستم نمیرم، یک برنامه یک ماهه می‌ریختم برای ایران و میرفتم پیش خونواده ام...انقدر دلتنگ آقاجون و مامان هستم که خدا میدونه...اصلا این روز‌ها نمیتونم حتی عکس شون رو نگاه کنم بسکه دلم هواشون رو میکنه، هوای بغل کردن و بوسیدنشون رو... دلتنگ باهاشون حرف زدنم، دلتنگ دست پخت مامان وقتی‌ غذاهای مورد علاقه‌ام رو درست میکنه، دلتنگ شنیدن صدای آقاجون وقتی‌ برام میخونه:‌ ای به بالا چون صنوبر، وی به رخ چون میم و ه...

------------------------
عکس‌ها از گوگل.

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه


بالاتر از خونه ما یک سالن تتواژ هست که گاهگداری مسیرم از اونجا می‌گذره. اکثر اوقات چند تا مرد جوون درشت هیکل با سر‌های تراشیده، بدن تمام تتو و سر و صورتی‌ که پر از حلقه و سیخه رو می‌‌بینم که جلوی درش ایستادند. با دیدنشون، این سؤال پیش میاد برام که اینها با این همه حلقه رو لبشون چطوری کسی‌ رو میبوسند؟ حلقه‌ها رو درمیارند؟ خب اون لحظه که حس بوسیدن و بوئیدن دارند، تا بیان حلقه‌ها رو در بیارند که حس مالیده شده و رفته!!! اگر نه، با اون همه حلقه، سیخ و نگین روی لب، چه حسی میکنند؟ سر و صورت هم دیگه رو خراش نمیندازند؟ دور و برم هم از این مدل دوست و آشنا ندارم که ازش بپرسم. خلاصه که سوالی شده برا خودش و گاهی‌ ذهنم رو مشغول میکنه، هیچ تصوری هم نمیتونم ازش داشته باشم!!!

------------------------
عکس‌از گوگل.

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

برنامه ریزی!


از سال گذشته شهرداری منطقه «Saint- Croix Lotbinière»، یکی‌ از شهرک‌های اطراف کبک، برنامه جالبی‌ رو برای زمستونهای طولانی کبک (بین ۶ تا ۸ ماه)، برای شهرونداش در سالن شهرداری گذاشته. و اون اجرای کنفرانس در معرفی‌ کشورهای دیگه است که آخرین جمعه شب هر ماه توسط افرادی از کشور مورد نظر یا کسانی‌ که به اون کشور سفر کردند اجرا میشه. معرفی این کشور‌ها که در عرض ۲:۳۰-۲ ساعت برای عامه مردم با عکس و فیلم انجام میشه، شامل معرفی فرهنگ، تاریخ، تمدن، سنت، رسومات، مذهب، سبک زندگی‌، و... است . سال پیش کشورهای ویتنام، شیلی، چین، اسکاتلند و یکی‌ دو تا دیگه که یادم نیست معرفی‌ شدند، مردم هم از این برنامه خیلی‌ خوب استقبال کردند. Jean-Pierre، استاد دانشگاه، یکی‌ از مدیران ارشد وزارت توسعه و حفاظت محیط زیست که توی همون منطقه مزرعه داره از مسئولین این برنامه است. ایشون اکتبر گذشته (اکتبر ۲۰۰۹)در این مورد با من صحبت کرد و خواست که در صورت تمایل کنفرانسی راجع به ایران بدم. من هم که سرم درد میکنه برای معرفی‌ ایران و ایرانی (همینی که هستیم) و تغییر این تصویری که از ما توسط مدیا داده میشه، قبول کردم و خواستم که این کار رو با همکاری دو تا از دوستای نزدیکم انجام بدم. همون موقع گفت که برنامه معرفی‌ ایران برای فوریه ۲۰۱۱ خواهد بود! هفته گذشته ایمیل زده و روز و ساعت دقیق کنفرانس راجع به ایران رو داده و خواسته که عنوان کنفرانس، اسامی افرادی که قراره کنفرانس بدند، و چند تا عکس از ایران برای چاپ در انونس و کتابچه بفرستم. از اون جائیکه از قبل با دوستام صحبت کرده بودم، اطلاعات لازم رو به موقع فرستادم، و چون هر سه تامون دانشجو هستیم و وقتمون محدوده، برنامه ریزی کردیم که هفته‌ای ۴-۳ ساعت کارکنیم برای ارائه یک کار خوب و مقبول. هم برنامه دقیق و مشخصه و هم زمان لازم برای انجام یک کار بدون استرس هست.


یکی‌ از دوستای نزدیکم که روزنامه نگار جوون، موفق و معروفیه و در حال حاضر هم با یکی‌ از روزنامه‌های معتبر کشور همکاری میکنه، ۴-۳ روز پیش برام آف گذاشته که مطلبی رو برای یکی‌ دو روز آینده در رابطه با «تقدیر گرایی و خرافه خواهی بین سرخپوستها» برای چاپ در روزنامه بنویسم، یک متن کوتاه و روون، نه خیلی‌ تخصصی. به دلیل اینکه منطقه مورد مطالعه پروژه‌ای که روش کار می‌کنم، مربوط به شمال ایالت کبک هست و ساکنینش یک نژاد از سرخپوستها هستند، این رو خواسته. براش آف گذاشتم که سوژه جالبیه ولی‌ نیاز به زمان داره و من این روز‌ها خیلی‌ سرم شلوغه، دلم میخواد که این کار رو برات کنم ولی‌ به زمان بیشتری احتیاج دارم. میدونه که برام انقدر عزیزه که هر کاری بخواد براش انجام میدم، ولی‌ برای نوشتن هر چیز نیاز به اطلاعت کافی‌ و معتبره مخصوصا اگر قرار به چاپ باشه اون هم تو یک روزنامه. دو شب پیش ساعت ۱۰ شب، میگه تا ۸ ساعت دیگه باید متن رو بفرستم، یک متن ساده و کوتاه میخوام، میتونی‌ بنویسی‌. میگه هر چی‌ که دیدی تو منطقه بنویس!!! بهش میگم این مدت که با «اینویت»‌ها برخورد داشتم، فقط راجع به پروژه حرف زدیم نه مذهب، تقدیر گرایی و خرافات بینشون. بس که از خودم در این مورد سؤال کردند حالم به هم میخوره که از دیگران راجع به این تفاوتها بپرسم. با این حال، به یکی‌ دو تا از کسانی‌ که توی اون منطقه میشناختم ایمیل زدم، که یکیشون استقبال کرد و گفت جواب میده ولی‌ چون داره میره سفر، تا سه هفته نیست! اینها هم که توی سفر به ایمیل جواب نمیدند، اینکه هیچ. دیروز ایمیل زده که تا ۹ شب بفرستم، یعنی‌ هنوز وقت داشتم با اینکه اون ۸ ساعت تموم شده بود!!! راستش وقتی‌ دیدم از سرخپوسته خبری نشد، از دو تا از هم دانشکده‌‌ای ها، یک ویتنامی و یک چینی‌ خواستم که درباره این موضوع تو کشورشون بهم یک متن کوتاه بدند که من هم ترجمه و ویرایش کنم و برای دوستم بفرستم. فقط برای اینکه کارش راه بیفته، نگرانش بودم که نکنه کارش بمونه و شرمنده از اینکه نتونستم کاری بکنم. آنها هم اول قبول کردند بعد از یکی‌ دو ساعت گفتند که چون این یک سوژه کلیه و توی زمینه کارمون نیست و نیاز به مطالعه داریم و نمیتونیم در این زمان کوتاه بنویسیم! خلاصه اینکه، نه وقت داشتم که تحقیق کنم و یک متن خوب و قابل چاپ در روزنامه بفرستم، و هم اینکه زمان زیادی رو که باید برای کارم میگذاشتم از دست دادم به خاطر پیدا کردن مطلب از افراد محلی، و در آخر هم هیچ نتیجه‌ای نگرفتم. شاید اگر زودتر میگفت و یا همون اول مدت زمان دقیق ارسال رو میدونستم، میتونستم کمکی‌ بکنم.

------------------------
عکس‌ها از گوگل.

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

کمی‌ متحیرم!


اکثر شبهایی که کار دارم و میمونم دانشکده می بینمش که مشغول نظافت دانشکده است، سلامی می‌کنم و گاهی‌ چند کلامی‌ هم حرف می‌زنیم. ظریفه، با چشمهای آبی‌، موهای فر بلوند رنگ شده و همیشه خندون. امشب وقتی‌ برای شام میخواستم برم خونه دیدمش که داشت اتاق بغلی رو جارو میکرد. بعد از سلام احوالپرسی کمی‌ گپ زدیم و بهش گفتم برمی‌گردم،خیلی‌ کار دارم شاید امشب تا صبح بمونم. بعد از اینکه ازش جدا شدم یادم افتاد که بعد این همه وقت که میشناسمش هنوز اسمش رو نمیدونم. موقعیت اجتماعی آدم‌ها هیچ وقت نقشی‌ نداره توی برخوردم، اون چه که مهمه شخصیت و اخلاقشونه، به همین خاطر همیشه برخورد خوب و با احترامی با مستخدم، دربون، نگهبانی،و ...دارم. برگشتم و بهش گفتم، من پروین هستم، اسم شما چیه؟ خندید و گفت :ژوزه. با همون خنده و نگاه شاد همیشگیش، در حالیکه دستش رو با شلوارش پاک میکرد، اومد جلو و با هم دست دادیم. دستم رو تو دستش نگاه داشت و گفت: در واقع تو خیلی‌ مهربونی، خوشگلی‌، بلندی...خوشم میاد ازت، بهت تمایل دارم!!! یخ گرفتم، ولی‌ به روی خودم نیاوردم. دلم میخواد که به خاطر مهربونی و خوش اومدنش گفته باشه، نمیخوام پیشداوری کنم، هر چند که...

گاهی‌ پیش اومده توی مهمونی، استخر یا باشگاه ورزشی دختری بیاد جلو و شروع کنه به صحبت، از نوع صحبت و برخوردش معلومه که مخ زنی‌ میکنه یا نه. اینجور مواقع من هم با یک برخورد ظریف به طرف میفهمونم که پایه نیستم! همجنسگرا نیستم ولی‌ مشکلی‌ با این مسئله ندارم، یک مساله شخصیه مثل اعتقادات مذهبی‌، عقاید سیاسی، و ... اتفاقاً چند تا دوست و آشنای همجنسگرا هم دارم که خیلی‌ مهربونند، مخصوصا پسرها! به هر حال، کبک شهریه که بنا به شنیده‌ها، همجنسگراهاش بیشتر از هر جای دیگه کانادا هستند ، زندگی‌ مشترک و ازدواجشون هم قانونیه.

ولی‌ امشب... کمی‌ متحیرم!!!

------------------------
عکس‌ از گوگل.

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

موطن آدمی؟!

همیشه می گفت : زودتر تصمیمت رو بگیر، می مونی یا برمیگردی؟ اگرزود تصمیم نگیری، سی سال میری و میای و نمیدودنی که چه کاره ای. یا مثل من اینجا بمون و دیگه نرو و یا مثل فلانی ، دیگه برنگرد. ولی من نمیتونستم تصمیم بگیرم.
می دونم که اینجا رو دوست دارم! آرامشی که دارم، آدمهای اطرافم، دوستهای خوب، تلاشی که می کنم...اینجا راحتم، خودمم، اونی هستم که میخوام باشم، باید باشم. تنهاییش را هم دوست دارم، اذیتم نمیکنه!
ولی خب اونجا....اونجا هم ، همه را دارم، همه عزیزانم، همه کسانی که دوستشون دارم، همه خاطرات بچگی، نوجوونی، جوونی، عاشقی ها، قهرها ، آشتی ها، کل کل کردن ها، بگو مگو ها، تلاشها، تضادها...
گاهی دلم تنگ میشه، گاهی هوس کاری یا چیزی رو می کنم که فقط مال اونجاست...تک تبریزی، تاقستان، توچال، دربند، درکه، جمشیدیه، امامزاده صالح، مرادو، قبرستون بیلقان، بستنی اکبرمشتی، ساندویچ فری کثیفه، پیتزا 72 و ...
من هر دو جا رو دوست دارم، همه جا رو دوست دارم! فعلا اینجام ، اونجا رو هم نگه میدارم!
دنیا کوچیکه و ارتباطات وسیع... میشه همه جا بود ، جاهایی که دوست داریم! میشه با همه در ارتباط بود، همه کسانی که دوست داریم!
به قول ابراهیم گلستان: وطن یک فرمول است در ذهن آدمها و می تونیم اون را هرجا که باشیم تعریف کنیم!
و یا به قول احمد شاملو : موطن آدمی تنها در قلب کسانی است که دوستش می دارند!

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

عاشقتم جیمی که حواست هست و تو گرماگرم صحبت در مورد نتایج پروژه و نحوه ارائه ش، میگی‌ کوتاهی موهات خوشگله، بهت میاد!

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

تقویم ایرانی!

میگه: فردا تعطیله ولی‌ من میرم سر کار!
می‌پرسم: چرا فردا تعطیله؟
میگه: ...

تو این مدت، چند باری این مکالمه تکرار شده.

تا اینکه پریروز در جوابم میگه: خب اینجا امروز مبعث است...بد نیست یه تقویم ایرانی هم داشته باشی‌ هااااا
میگم: یک دیواریش رو دارم که رو دیوار سالنه ولی‌ مال یکی‌ دو سال پیشه!!!

در واقع این تقویم هدیه یک دوسته، یک کار هنری قشنگ با طرح‌های زیبا همراه با نوشته‌های کوتاه و پرمعنی رو هر صفحه‌ش، که یکی‌ دو ساله زینت بخش یکی‌ از دیوارهای هال کوچیک خونه دانشجویی من شده. ولی‌ وقتی‌ که حتی روز تحویل سال نو باید سر کار یا کلاس باشم، دیگه چه فرقی‌ میکنه دونستن روزهای تعطیل و غیر تعطیل ایرونی‌، اینکه ۱۴ یا ۱۵ خرداده ، عاشوراست، مبعثه و....!!!

اینکه هنوز این تقویم رو دیواره به خاطر اینه که نقش مهمتری داره نسبت به نشون دادن روزها و ماههای سال. قبل از این هم یک تقویم رومیزی داشتم که اون هم کار هنری زیبایی بود و هدیه، و دو سه سالی‌ رو میزم بود تو دانشگاه. این تقویم ها، این فرصت رو به هر دوست و آشنای غیر ایرونی‌ داده که بدونه که غیر از سال نو چینی‌ و میلادی، یک سال نو دیگه‌ای هم وجود داره که مال ایرانیهاست. ایرانیها تقویم، زبان، تاریخ و فرهنگ خودشون رو دارند. هر چند که الفباشون پس از حمله آعراب به ایران تغییر کرده ولی‌ زبانشون رو حفظ کردند حتی تو محیط‌های علمی‌، صنعتی، اداری فارسی‌ حرف میزنند، برخالف بقیه کشورهای جهان سوم یا کشورهای مستعمره که زبان رسمیشون یا انگلیسیه یا فرانسوی! خلاصه سوژه ایه برای حرف زدن راجع به ایران و ایرانیها و تغییر تصویری که در رابطه با ما از مدیا گرفتند. اینکه ما تروریست نیستیم و مردمی هستیم با فرهنگ مثل مردم همه جای دنیا، خوب داریم، بد هم داریم! برای این تغییر، به تاریخ ۳۵۰۰ ساله و فرهنگ نیاکان اشاره نمیکنم، چون اصلا راست و دروغش معلوم نیست. این روز‌ها که عصر ارتباطاته، با این همه وسایل ارتباط جمعی‌ و سرعت بالای انتقال اطلاعات ، کشته شدن یک فرد تو روز روشن، تو خیابون جلوی چشم مردم و همینطور مقابل دوربین موبایل، تفسیرهای متفاوت داشته، وای به تاریخ گذشتگان! من برای این تغییر فقط از اون چه که هستیم و داریم میگم، همین و بس!

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

هوای متغیر!

بارون میاد شدید، مثل آبشار! طوری که با طی‌ مسیر ۵ دقیقه یی دانشگاه به خونه تا فیها خالدون آدم خیس میشه، انگاری با لباس رفتی‌ زیر دوش! تو کبک، هر روز قبل از بیرون اومدن از خونه حتما باید سایت هواشناسی رو دید. خوبه که همیشه چتر و یک شال یا یک کاپشن نازک همراه آدم باشه حتی در روزهای گرم مثل امروز، ممکنه یکهو بارون بگیره!
خلاصه همیشه باید مجهز بیرون رفت، به امید کسی‌ هم نباید بود. چون یک وقتی‌ با دوستت سر چهارراه ایستادی تا چراغ سبز بشه و ردّ بشید. یک دفعه بارون تندی میگیره و دوست آلمانیت با همه مهربونیش چترش رو باز میکنه حتی بهت تعارف هم نمیکنه بیای زیر چتر، و مسیرتون رو صحبت کنان ادامه میدید یکی‌ زیر بارون تند و یکی‌ زیر چتر...

نمیدونم چی‌ تو خاک پارک تو مسیر هست که وقتی‌ بارون میاد و خیس میشه بوی بازار ماهی‌ فروشهای رشت رو میده!

۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

گرم، گرم، گرم...غیر قابل تحمل!

برای کسی‌ که تابستون کبک رو ببینه، تصور زمستون به اون سردی، با طوفانهای شدید و ارتفاع برف گاهی‌ تا بیش از ۵ متر باور نکردنیه!

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

ماتحت، مافوق!

خونه یکی‌ از بچه‌ها دور هم جمعیم. تعریف میکنه که زنگ زده به یک شرکتی توی مونترال که مسئولش افغانی بوده و با هم فارسی‌ حرف زدند. ظاهراً آقای مسئول کار داشته و به ایشون گفته که : ببخشید من کار دارم، شما با ماتحتم صحبت کنید!!! منظورش معاونش بوده! سوژه خنده بود تا آخر شب ((((:

حالا اگر این دوست ما از اول با معاون صحبت میکرد و اون میگفت که با مافوقم صحبت کنید، اصلا هم خنده نداشت و برای ما خیلی‌ طبیعی بود. چرا که با کاربرد کلمه ماتحت به این معنی‌ مانوس نیستیم! راستی‌ چرا؟ تفاوتش چیه؟

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

Prostitution

حدود ساعت ۸ عصر، تو مسیر برگشتن از استخر در حال حرف زدن بودیم که یکهو میگه دیدیش؟ میگم چی‌ رو؟ و سریع سرم رو برگردوندم به سمتی‌ که اشاره کرده. چشمم می‌افته به دختر جوون و لاغری که با آرایش غلیظ ایستاده سر چهارراه یک خیابون فرعی و دو سه تا مرد مسن و درب و داغون با بالا تنه لخت هم کمی‌ دورتر کنار در یک خونه ایستادند. تو همین فاصله دوچرخه سوار جوونی به دختره نزدیک شد، در حال حرف زدن بودند که یک ماشین پلیس از خیابون مقابل به آرومی ردّ شد، پسره سریع رفت و با دور شدن پلیس برگشت و به صحبتش ادامه داد که ما دور شدیم. اگر پلیس اینها رو میدید، پسره رو جریمه میکرد، به دختره کاری نداشت. به هر حال اون شغلشه و نیاز داره که کار کنه برای امرار معاش ولی‌ مردهایی که درحین معامله و چونه زدن با این دخترها ببینند، جریمه سنگین میکنند(طبق شنیده ها)!

تن‌فروشی‌ در سطح شهر آزاد نیست و این دخترها نمیتونند هر جا که دلشون خواست بایستند. محله‌ای هست در مرکز شهر که بیشتر محل زندگی‌ تن فروشها، الکلیها، پخش مواد مخدر، و ... است. مردم این منطقه وضع مالی‌ خوبی‌ ندارند. یک کلیسای بزرگ تو این محله هست که همیشه تو میدونگاهیش این تیپ زنها و مردهایی که پیر شدند و دیگه از کار افتاده هستند نشستند و با هم حرف میزنند. مردمان بی‌ آزاریند و سرشون تو لاک خودشونه. گاهی‌ میرم اون طرفها و میشینم پای صحبتشون، آدمهای جالبیند، کافیه یک گوش مفت گیر بیارند، شروع میکنند از زندگی‌ گفتن، همشون یک پا فیلسوفند! زندگی‌ رو تجربه کردند، تو مستی، پستی و بدبختی،...

تا زمانی‌ که زندگی‌ در مرکز شهر رو تجربه نکرده بودم، یک کارتن خواب هم اینجا ندیده بودم. و این خوبه که با زندگی‌ واقعی‌ و زیر پوستی این شهر هم آشنا شدم که بدونم اینجا هم مثل همه جای دنیا همه جور زندگی‌ درش هست فقط خیلی‌ قانونمنده و سایه پلیس همه جا هست. قدرت پلیس و قانونه که امنیت و آرامش رو همه جا احساس میکنی‌ حتی تو این محله!

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

این روز‌ها

این روز‌ها هوا خیلی‌ گرم و شرجیه، امروز حدود ۴۲ درجه بود! این گرما رو دوست دارم، هر چند، گاهی‌ به خاطر رطوبت زیاد، نفس کشیدن سخت میشه. همین بالا بودن رطوبت سبب بارونهای سریع و تند در طول روزه. صبحها بعد از جیم میرم دانشگاه تا عصر. خیلی‌ کار دارم، برای یک سمینار دارم خودم رو آماده می‌کنم. بعد هم یکی‌ دو ساعت شنا تو استخر رو باز. شب هم دوباره برمی‌گردم دانشگاه یا میرم کافی‌ شاپ با بچه‌ها یکی‌ دوساعت کار می‌کنم و بعد، دو ساعت میرم دوچرخه سواری. حسابی‌ رنگ عوض کردم، همینطوری پیش بره تا آخر تابستون همرنگ دورگه میشم شاید هم پر رنگتر!

دوستای مسلمون زیاد دارم، مسلمونهایی از کشورهای مختلف آفریقا مثل تونس، مراکش، الجزیره، سنگال، و ... نماز میخونند، حتما روزه میگیرند، گوشت خوک نمیخورند، حتما گوشت حلال میخورند به همین خاطر بیرون فقط ماهی‌ و مرغ میخورند، اکثر پسر‌ها نماز جمعه میرند، معتقد‌ها مشروب نمیخورند . عید قربون، قربونی میکنند حتی دانشجوها دونگی این کار رو میکنند. ولی‌... داشتن حجاب یک انتخابه! و شاید آخرین چیزی باشه که درموردش تصمیم میگیرند، یا اینکه به اجبار و به خاطر همسر یا دوست پسرشون این کار رو میکنند. برای شنا، دخترا بیکینی میپوشند، ندیدم تا به حال کسی‌ مایو یک تیکه بپوشه، ربطی‌ هم به هیکل نداره، خوش هیکل و بد هیکل، حتی باردار. با تعجب و گاهی‌ همراه با تمسخر نگاه میکنند وقتی‌ میگیم ما پلاژ مختلط نداریم.
پسرهاشون توی مخ زنی‌ معروفند، باید کنارشون خیلی‌ زبل بود وگرنه در همون حال که از برحقی دین و خوبی‌ پیامبر و مهربونی خدا میگند، ممکنه خیلی‌ کارها هم بکنند. در مورد ارتباط با دختر‌ها هیچ محدودیتی ندارند، هر نوع ارتباطی‌ حلاله! اگر که دختر کبکی و اروپایی باشه که هیچ...ولی‌ در کلّ دوستای خوبیند. هفته اولی‌ که رسیده بودم اینجا، برادرم همونطور که در مورد کبک و فرهنگش میگفت و کلا من رو با سبک زندگی‌ اینجا آشنا میکرد گفت در ارتباط با پسرهای مراکشی و سنگالی حواست باشه، زیاد قابل اعتماد نیستند! و بعدها به حرفش رسیدم، با آدمهای زیادی آشنا شدم حتی واقعا مذهبی‌ و مقید، کسانی‌ که با هر لقمه یی که میگذاشتند دهنشون یک «بسم الله» می‌گفتند، حتی با هر حپه انگور، ولی‌ در ارتباط با دختر‌ها انگار اصلا هیچ قانون و لیمیتی نداشتند و نه حتی وفاداری! ناگفته نمونه که پسرهای سیاه و عرب، در کلّ آفریقایی ها، بین دختر کبکی‌ها خیلی‌ طرفدار دارند، گرمند، خوب حرف میزنند، راجع به همه چیز اظهار نظر میکنند، مطالعات شون زیاده و کسل کننده نیستند. به هر مناسبتی جشن میگیرند و در کلّ دین شادی دارند.
این سالهای اخیر، اینجا هم موج اسلامگرایی گرفته و کسانی‌ رو میشناسم که توی این یکی‌ دو سال تغییر کردند. همکلاسی داشتم که نه خونواده و نه پیش زمینه مذهبی‌ داشت. خیلی‌ باهاش دوست بودم ، تغییر کرده به قدریکه بچه‌ها بهش می‌گند «طالبان». صورت به اون قشنگی رو با اون همه ریش و سبیل نامرتب خراب کرده. انگار رو زمین نیست، خیلی‌ به خودش سخت میگیره به این امید که بعد از مرگش میره بهشت و میتونه با ۷۳ حوری هم زمان ارتباط داشته باشه (عین جمله خودش). به شوخی‌ بهش می‌گفتم حالا اینجا با یکی‌ از این حوریها باش که رفتی‌ اونجا هل نشی‌ و بدونی‌ چه کنی‌!!!
حالا چرا اصول همون دین برای ما متفاوته، نمیدونم؟!! رنگ ناخن، چند تار موی بیرون از روسری، پوتین بلند رو شلوار، لباس‌های به رنگ شاد، ارتباط دختر‌ها و پسرها و... همه عامل فساد و تباهیه! همه مراسم مذهبی‌ هم که همش عزا و گریه‌زاریه!

۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

!1er juillet

روز اول ژوئیه (جولای) تو کبک، به روز اثاث کشی‌ معروفه و همه جا به جایی‌‌ها این روز انجام میشه. تو این جا به جا شدنها، بعضیا وسایل خونه شون رو عوض میکنند و قدیمیها رو میگذارند کنار خیابون که اگر کسی‌ خواست، برداره وگرنه که ماشین شهرداری میاد میبره. گوشه کنار خیابون، پره از کارتونهای خالی‌، وسایل مستعمل، ظرف و ظروف شکسته، تلویزیون، مبل و ....

عموما شبها با یکی‌ دو تا از دوستها میریم کافه‌ای ، رستورانی‌، جایی‌ که اینترنت هم باشه و اونجا درس میخونیم. اینجوری هم یک تنوعه، هم همدیگه رو میبینیم ، هم از وقتمون استفاده می‌کنیم و کارمون هم پیش میره.

امروز عصر از دانشگاه میرفتم خونه که وسایلم رو بردارم و برم «Star Cafe» با رضوان درس بخونیم. دم در خونه، جیهن رو دیدم که میخواست یک کاناپه ۳ نفره رو که کنار خیابون بود ببره تو آپارتمانش. از دلی خواسته بود بیاد کمک. من هم تشکچه‌های کاناپه رو بردم براش. به مکافاتی کاناپه به اون سنگینی‌ و بزرگی‌ رو آوردند طبقه چهارم. هن و هن کنان در کش و قوس وارد کردنش تو خونه بودند که سرایدار اومد بالا و گفت که این رو نمیتونید ببرید تو خونه، برش گردونید. هیچ دلیلی‌ هم نیاورد جز اینکه گفت ممنوعه! قیافه بچه‌ها اون لحظه دیدنی‌ بود!!!

------------------------
عکس از‌: http://www.levisurbain.ca/images/1juillet.jpg