۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

انتظار!

ازم دلخوره حسابی‌! در جواب سلامی که رو فیسبوک نوشتم، از دلخوری و انتظارش نوشت! از اینکه باهاش تماس نگرفتم، حتی یک زنگ کوچیک، یک SMS, یک ایمیل! از اینکه وقت نگذاشتم که همدیگه رو ببینیم، شدیدا دلگیره! این رو از ایمیل‌ی که بعد از رسیدنم زد فهمیدم.انگار نمیتونست زودتر این ایمیل رو بزنه، همون موقع که خبر رفتنم به ایران رو روی فیسبوک نوشتم! اون موقع هیچ چیز نگفت، هیچ عکس العملی نشون نداد. خب من هم فکر کردم که بالاخره بعد این همه سال دلایلم برای رد پیشنهادش رو پذیرفته و نمیخواد همدیگه رو ببینیم. هر ارتباطی‌ دو سر داره، نمیشه که خودت رو تحمیل کنی‌، اگر میخواست اون هم مثل بقیه این تمایل رو نشون میداد، دوستی‌ که این حرفها رو نداره! دروغ چرا، خداییش من هم منتظر بودم که حداقل یک زنگ بزنه حالم رو بپرسه و رسیدنم رو خوشامد بگه. انتظار زیادی نبود از کسی‌ که مدام از دلتنگیش میگفت و اینکه هر بار که میرفتم ایران، چه خونه بودم چه نبودم، با اون غرور اشرافیش هر شب زنگ میزد که حضورش رو اعلام کنه، و به بقیه مخصوصاً مامان و آقاجون بفهمونه که هنوز همچنان هست! ولی‌ خب من از این انتظار حرفی‌ نمیزنم، میگم شاید دلش نخواسته، زور که نیست، میخواست زنگ میزد!

شجاعت و صداقت!

رفتم مغازه عربی‌ نزدیک خونه که گوشت حلال بگیرم، صاحب فروشگاه می‌پرسه: نبودی؟ سفر بودی؟ با لبخند سرم رو تکون میدم که آره! میگه ایران؟ میگم آره. بعد از احوالپرسی، در حالیکه داره گوشت رو آماده میکنه، شروع میکنه از آقای پرزیدنت ،شجاعت و صداقتش حرف زدن و اینکه چه غوغایی کرده تو سازمان ملل!!! حرفی‌ نمیزنم و نگاش می‌کنم و میگذارم که هر چی‌ دلش میخواد بگه. بعضی‌ آدم‌ها وقتی‌ ساکتی، فکر میکنند باهاشون موافقی و حرفشون رو ادامه میدند و گاهی‌ تائید هم میخوان ولی‌ این آدم باهوشیه ضمن اینکه نظرم رو هم میدونه (قبلا در این مورد حرف زدیم)، نگام کرد و از نگام جوابم رو خوند برای همین با لبخند ادامه میده که بهش علاقمنده چون تنها کسیه که مقابل آمریکا‌، اسرائیل و قدرتهای بزرگ ایستاده و حرفش رو میزنه و ترسی‌ نداره و ... دلم میخواد بگم حرف زدن برای کی‌؟کجا؟ تو یک سالن خالی‌، با این همه بی‌ احترامی!!! به چه بهائی؟ این همه تحریم! بی‌ ارزشی ملیّت! تحمّل همه جور تحقیر و توهین توی هر جای دنیا به خاطر پاسپورت ایرانی!!! همه اینها از همین حرفهایی میاد که شما‌ها رو خوشحال میکنه، و.... اون هنوز داره تعریف میکنه و من هم گوش میدم، هیچ حرفی‌ نمیزنم، بگذار دلش به این حسش خوش باشه!

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

۱۰۰ تومانی‌!


نرسیده به ٔپل اول میگم مرسی‌ آقا من سر ٔپل سوم پیاده میشم. نزدیک ٔپل سوم در حالیکه پونصد تومنی و دویستی تو دستم رو به سمت راننده میگیرم می‌پرسم که چقدر بدم خدمتتون؟ راننده در حالیکه داره می‌‌ایسته میگه ۸۰۰ تومن و پولها رو ازم میگیره. یک دویستی دیگه بهش میدم. یک سکه به اندازه ۲۵ سنتی و به رنگ یک سنتی (مسی تیره) بهم میده و منتظره که پیاده شم. با تعجب به سکه نگاه می‌کنم، می‌پرسم ببخشید این چند تومنیه؟ آقایی که جلو نشسته قبل از اینکه راننده حرفی‌ بزنه به زبون محلی میگه یه قران (یک قرون)!!! و راننده جواب میده ۱۰۰ تومن و هنوز منتظره که من زودتر پیاده شم. همونطور که سکه کوچیک و مسی رو نگاه می‌کنم میگم: چه جالب! چند وقته که چاپ شده؟ راننده میگه ۸-۷ ماه. نگاهم رو از سکه برمیدارم و میگم: ا ا ا... ندیده بودم تا حالا! تازه متوجه نگاه متعجب راننده و مرد مسافر جلو و سرباز لاغری که کنارم نشسته میشم. خجالت میکشم، احساس می‌کنم که تا گوشام قرمز شده. سریع میگم مرسی‌ و پیاده میشم!

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

دیگه برگشتم...

بوی خوب قهوه پیچیده تو خونه، یک موزیک ملایم و من هم که این صبح زودی در حال باز کردن چمدون هام هستم. از لابللای هر لباس یک بسته در میاد، پسته، گز، سوهان، میوه و سبزی‌های خشک، صنایع دستی‌، و ....حالا دلیل سنگینی زیادشون رو میفهمم! خودم چمدونهام رو نبستم، نمیدونم چی‌ توشه! شب آخری خاله کوچیکه و دخترداییهام زحمت بستنشون رو کشیدند. برای همین وقتی‌ تو فرودگاه مونترال پرسیدند چی‌ داری؟ گفتم هیچ چی‌، یک مقدار پسته و چند تا صنایع دستی‌ برای کادو. پرسیدند در کل ارزشششون چقدره؟ با توجه به اینکه یکی‌ دو بار چمدونم گم شده بود جواب دادم همشون رو هم ۵۰۰$! به همین خاطر وقتی‌ چمدونهام رو تحویل گرفتم، راهنماییم کردند به سالنی که چمدونها رو باز میکردند، به افسر میگم چیزی ندارم همین خرت و پرتهاست، همینجوری رقم دادم میگه نه، باید باز بشند و بازشون میکنه. چمدون اول، همه بسته‌ها رو هم از لای لباس‌ها در میاره و می‌گذاره، رو میز. من هم تند تند توضیح میدم که اینها چیند. یادم رفته بود که دو باکس سیگار هم همراهمه، برای سوغاتی آوردم، به آقاجون گفته بودم بگیرند ولی‌ نمیدونستم گرفتند یا نه؟ خلاصه بعد از باز کردن دو تا از چمدونها گفتم سومی‌ هم همینطوره، و دیگه افسر بازشون نکرد. سریع رفتم به سمت ایستگاه اتوبوس و حرکت به سمت کبک. مونترال حسابی‌ پاییزیه، اکثر درختها تغییر رنگ دادند، نارنجی، قرمز و زرد...هوا گرفته و ابریه، و آب شت سنت لوران هم خاکستریه. تو اتوبوس هم یک گروه خانم و آقای کبکی بالای ۶۰ سال که از سفر برمیگشتند با هم میگند و میخندند و حسابی‌ شلوغ میکنند، و من رو یاد دور هم بودنهای ایران میندازند، همه شرایط مهیّا بود برای دلتنگی‌ ولی‌ هر کار کردم که دلم بگیره یک خرده اشک بریزم، دلم نگرفت، به جاش ادامه کتاب «ناتور دشت، سلینجر» رو خوندم و بعد هم خوابیدم تا خود کبک! رسیدم کبک، هوا سرده، خیلی‌ سرد. ایریس هم نیست، رفته آلمان برای شرکت در عروسی‌ خواهرش ولی‌ یک نامه مهربون خوشامدگویی رو میز آشپزخونه منتظرم بود. یکی‌ دو تا تلفن زدم، ایمیل هام رو چک کردم، به مونیک ایمیل زدم که ببینمش، جواب داد که نیست و با چند تا از دانشجوها برای شرکت تو یک کنفراس میره. با گفتن سلام رو فیسبوک حضورم رو بعد از یک ماه اعلام کردم.
دیگه برگشتم و باید کارم رو شروع کنم، خیلی‌ کار دارم، خیلی‌...

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

این روزها...

خاله کوچیکه زنگ زده که این ۳-۲ روز تعطیلی رو با اونها برم سفر، تشکر می‌کنم و قبول نمیکنم، اصرار میکنه، بهونه میارم. اینکه این چند وقت، هیچ پیشنهاد سفری رو قبول نکردم، دوستام رو ناراحت کرده. ولی‌ من دلم میخواد خونه باشم، تو این باغ قدیمی‌، رو همین تخت چوبی کنار جوی آب، کنار این درخت چناری که بیش از ۱۰۰ سال داره، روبروی این درخت توت هرات قدیمی‌... روی همین تختی که یک قالیچه قرمز دستباف روش انداخته شده، به پشتی‌ تکیه بدم، کتاب بخونم، تلفنی با دوستام حرف بزنم، مامان برام چائی بیاره و لوسم کنه! گاهی‌ دراز بکشم و از لابلای درختهای اطراف تخت به آبی‌ آسمون نگاه کنم... از این محیط انرژی میگیرم، آروم میشم،عاشق میمونم!

آرامش این روزها رو دوست دارم!

نماز عید فطر!

امروز صبح زود رفتم مسجد محل برای نماز عید فطر! از آخرین باری که اینجا رفته بودم برای نماز عید سالها می‌گذشت. از اونجایی که از خونه خودمون نرفته بودم، چادر نداشتم. یکی‌ از دختر داییهام بلندترین چادرشون رو برام آورد، همون هم کوتاه بود، ناخن‌های دست و پام هم لاک داشت اون هم چه رنگی‌، جیغ!!! ولی‌ مهم نبود، مهم این بود که میخواستم برم به یاد قدیمها. تا رسیدم به در مسجد، دختر داییم اومد جلو و دستم رو گرفت و گفت سریع بیا، شروع نکنی‌ به سلام و علیک ها، نشون به اون نشون تا من برسم به اونجایی که برام سجّاده گذاشته بود، نیم ساعت - سه ربعی‌ کشید، خیلی‌ از آدمهایی که اگر تو این جور مراسم نباشه امکان نداره ببینمشون رو دیدم،بعد از نماز هم صبحانه میدادند. با دختر‌های جوون نشستیم به حرف زدن، همون داستان‌های عشقی‌ بین بچه محل ها، مخالفتهای خونواده‌ها که هر چند سال هم طول بکشه، آخرش موافقت میکنند، خیلی‌ یاد قدیمها افتادم، هیچ چیز فرق نکرده، فقط اینکه اون موقع ها این عاشق شدن‌ها یواشکی بود، دختر‌ها نگران حرف مردم بودند، نه SMS‌ای بود و نه ایمیلی، ... الان خیلی‌ راحت در موردش حرف میزنند، و بقیه هم حمایتشون میکنند، ... وقتی‌ مسجد خلوت شد رفتم بالای منبر نشستم و چند تا عکس هم گرفتم!

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

...!

نمی دونم من تغییر کردم یا تو فرق داری با بقیه؟!! دلم می خواد دومیش باشه وگرنه این بیشتر یک جهشه تا تغییر اون هم برای دختری که همیشه به بهونه"ببخشید، یه خرده مذهبیم!" حتی از یک دست دادن ساده هم طفره می رفت!