آدم خودشیفته و در هر حالتی، از زندگی راضی که من باشم، همیشه روز تولدم خوشحالم و از مامان و آقاجون برای به دنیا آوردنم تشکر میکنم و میگم یکی از بهترین کارهای زندگیتون بوده و قدردانتونم. مخصوصاً این سالهای اخیر بیشتر.... از ۴روز قبل، هر روز عزیز (مامان) زنگ زد و با شادی پیش پیش تولدم رو تبریک گفت و گوشی تلفن رو داد دست رستا و پرتو که به عمه پروین تولدش رو تبریک بگین تا .... روز سوم اسفند که رسما از هر دوشون تشکر کردم برای به دنیا آوردن، حمایتها و محبّتهاشون، با همه کاستیها و کمبودهایی که میتونست نباشه ....
دوستی از هامبورگ وقت تبریک تولدم نوشت برام (نمیدونم اون چجوری تاریخ تولدم رو میدونه؟!!!) که: از نظر من این یه جور شکرگذاریه به درگاه خداوند توانا و البته به پیشگاه پدرمادرت که باهم دست به دست هم دادند و سهتایی تورو خلق کردند!
گفتم نمیدونی که هستم... از بودنم راضیم با همه بودنها و نبودنها، بدیها و خوبیها، سختیها و خوشیها و ..... مرسی خدا
مهمونی اصلی یکشنبه شب بود، که "آ" از چند روز قبل به من و "م" ایمیل دعوت زده بود که به خاطر ساعت کاریش و هم مهمونی شنبه شب، یکشبه شب با تاخیر به قول خودش خونهش دور همی کنیم و جشن بگیریم. "م" کمی قبل از ساعتی که با هم هماهنگ کرده بودیم بریم زنگ زد و با کلی عذرخواهی گفت حالش خوب نیست و نمیآد. من رفتم با اینکه نگران حال "م" بودیم ولی دوتایی خیلی زمان خوبی رو با هم گذروندیم، کلی زحمت کشیده بود، خیلی.... ما ۳ تا از همون سال اولی که اومدم با هم دوستیم، بارها اینجا گفتم، با "آ" با اینکه کلی از نظر روحیه متفاوتیم ولی دوستیمون ریشهدار و عمیقه، بیش از همه احترام و قدردانی درش هست.... یه دوست خوب ...مرسی خدا
ضمناً، همین روز اینجا هم ۴ ساله شد و قدم به ۵ سالگی گذاشت، کار زیاد و تنبلی مانع میشه از همیشه و منظم نوشتن ولی خوشحالم که هست.