۱۳۹۲ اسفند ۷, چهارشنبه

آدم خودشیفته و در هر حالتی‌، از زندگی‌ راضی‌ که من باشم، همیشه روز تولدم خوشحالم و از مامان و آقاجون برای به دنیا آوردنم تشکر می‌کنم و میگم یکی‌ از بهترین کارهای زندگیتون بوده و قدردانتونم. مخصوصاً این سالهای اخیر بیشتر.... از ۴روز قبل، هر روز عزیز (مامان) زنگ زد و با شادی پیش پیش تولدم رو تبریک گفت و گوشی تلفن رو داد دست رستا و پرتو که به عمه پروین تولدش رو تبریک بگین تا .... روز سوم اسفند که رسما از هر دوشون تشکر کردم برای به دنیا آوردن، حمایت‌ها و محبّت‌هاشون، با همه کاستی‌ها و کمبودهایی که می‌تونست نباشه ....  


دوستی‌ از هامبورگ وقت تبریک تولدم نوشت برام (نمیدونم اون چجوری تاریخ تولدم رو میدونه؟!!!) که: از نظر من این یه جور شکر‌گذاریه به درگاه خداوند توانا و البته به پیشگاه پدرمادرت که باهم دست به دست هم دادند و سه‌تایی تورو خلق کردند!
گفتم نمی‌دونی که هستم... از بودنم راضیم با همه بودنها و نبودن‌ها، بدی‌ها و خوبی‌ها، سختی‌ها و  خوشی‌ها و ..... مرسی‌ خدا

مهمونی‌ اصلی‌ یکشنبه‌ شب بود، که "آ" از چند روز قبل به من و "م" ایمیل دعوت زده بود که به خاطر ساعت کاریش و هم مهمونی‌ شنبه شب، یکشبه شب با تاخیر به قول خودش  خونه‌ش دور همی‌ کنیم و جشن بگیریم. "م" کمی‌ قبل از ساعتی‌ که با هم هماهنگ کرده بودیم بریم زنگ زد و با کلی‌ عذرخواهی گفت حالش خوب نیست و نمی‌آد. من رفتم با اینکه نگران حال "م" بودیم ولی‌ دوتایی خیلی‌ زمان خوبی‌ رو با هم گذروندیم، کلی‌ زحمت کشیده بود، خیلی‌.... ما ۳ تا از همون سال اولی‌  که اومدم با هم دوستیم، بارها اینجا گفتم، با "آ" با اینکه کلی‌ از نظر روحیه متفاوتیم ولی‌ دوستیمون ریشه‌دار و عمیقه، بیش از همه احترام و قدردانی درش هست.... یه دوست خوب ...مرسی‌ خدا
  




کادو: همون شال پشمینای خوش‌رنگی هست که رو دوشم انداختم



ضمناً، همین روز اینجا هم ۴ ساله شد و قدم به ۵ سالگی گذاشت، کار زیاد و تنبلی مانع میشه از همیشه و منظم نوشتن ولی‌ خوشحالم که هست.

۱۳۹۲ اسفند ۵, دوشنبه

اولش، همون روز جمعه که قرار بود طوفانی باشه و به مونیک گفته بودم می‌مونم خونه و از اونجا کار می‌کنم، با بهاره شروع شد. تولد بازی رو میگم.
شب قبل پیغام داده بود که فردا شب هستین، یه سر می‌خوام بیام پیشتون، میدونستم برای چی‌ میگه، ولی‌ برنامه دیگه داشتم گفتم شب نیستم ولی‌ همه روز خونه‌ام. یه خرده شکلک‌های عصبانی فرستاد ولی‌ گذشت .... تا صبح جمعه ۲۰ فوریه، دوم اسفند، زد: هستی‌ بیام، گفتم آره، بیا، قدمت رو چش. از صبح پای فیس‌بوک، تلفن، وایبر، واتس‌اپ و ... به پیغام‌های تولد جواب می‌دادم، یه سرم هم به کار مشغول بود.... در زد، با یه کیکِ گردویی خوشمزه که خودش پخته بود همون موقع، و یه کارت هدیه از یه کتابفروشی بزرگ اومد، و من همون جور با لباس خونه.... لحظه‌های خوبی‌ بود، دوستیش، مهربونیش و صفاش .... همه به یاد موندنی!


از پنجره بزرگ چشم به بیرون داشتم که برف می‌بارید، باد و طوفان... چند بار تصمیم گرفتم که بهش پیغام بدم که نیاد این سر شهر تو این هوا... ولی‌ اون شوقی که اون داشت که: جمعه هم رو میبینیم؟ در جوابی که گفتم: مگه قرار داشتیم؟ و .... منصرفم کرد. ۱۸:۳۰ کتابخونه گابریل‌روا. تو خیابون دیدمش، ایستگاه رو اشتباهی پیاده شده بود.... رفتیم کتابخونه، کتابی که از قبل پیشنهاد کرده بود بخونیم رو گرفتیم و رفتیم شام .... از اون وقت‌های خوب بود، دوست خوبیه، فرهنگی‌، پرشور و هنوز راه داره که باید بره.... صادق و سالمه، و معتقد.... آینده خوبی‌ براش می‌بینم




شنبه سوم اسفند، روز مبارک تولدم، خونه موندم به جواب دادن به پیغامهای تبریک تا عصر که "آ" اومد دنبالم، شام رو مهمون آسیه و رضا بودیم. یکی‌ دوسالی بود که ما رو دعوت میکردند و به هم میخورد که مصادف شد با این شب. خوب بود، خوش گذشت. دلم نمی‌خواست برم، به "آ" می‌گفتم: چی‌ بگم؟ چه برخوردی داشته باشم؟ وقتی‌ اومدیم بیرون تا "آ" من رو برسونه به محل شب‌نشینی انجمن ایرانی‌ها، می‌خندیدیم..... میگه: تو حتی مهلت ندادی ما هم حرف بزنیم!
رولت‌های خوشمزه تو عکس رو آسیه به مناسبت تولدم درست کرده بود. دستش درد نکنه، خیلی‌ خوشمزه بودند....  مدام هم میگفت ما باز هم باید با هم ارتباط داشته باشیم، دوستهای قدیمی‌ هستیم..... آدمها یادشون میره که وقت خوشیشون چه جور همین دوستهای قدیمی‌ که به وقت مشکل و احتیاج دوش بارشون بودند رو له‌ و لورده کردند با حرفها و رفتارشون.... بگذریم، من آدم تلافی کردن و به رو آوردن حرفها و رفتارها نیستم.... 



تو راه هی‌ پیغام میداد کجایی؟! چرا نمیایی؟ چایی رو خوردند؟ .... نمیدونستم موضوع چیه؟! با اینکه دیر بود رفتم. شب‌نشینی با حدود بیش از ۵۰ نفر تو یکی‌ از سالن‌های‌ رزیدانس دانشگاه برگزار شده بود، کلی‌ خوراکی و میوه و آش و مخلفات، موسیقی.... گروه گروه مشغول بازی‌ و یا گپی‌زدن. من هم بعد از سلام علیک و روبوسی با قدیمی‌ها و معرفی‌ با جدیدی‌ها شروع کردم به عکس گرفتن که دیدم با یه کیک بزرگ و خوندن آهنگ "تولدت مبارک" وارد شدند. فکر نمیکردم برای من باشه.... اولش خیلی‌ خجالت کشیدم.... خوشحال هم شدم....  خیلی‌ لطف کرده بودند... خیلی‌ خوش گذشت...

۱۳۹۲ بهمن ۳۰, چهارشنبه

وقتی‌ که دونست ایرانیم، انقدر با هیجان از شکوه و جلال امپراتوری پارس، تمدن و ثروت ایران و ایرانی گفت که علاوه بر اینکه حسّ شاهزاده پارسی بودن به آدم دست میداد، فکر می‌کردی هنوز در جریان نیست که از اون موقع‌ها قرن‌ها گذشته! یه خرده بعدتر از اشعار رومی، ترانه‌های نامجو، فیلم‌های خوب ایرانی مثل "رنگ خدا" حرف میزد. طوری که یه بار پرسیدم: دوستهای ایرانی زیاد داری ظاهراً؟ گفت: نه، اصلا! گفتم: پس ایرانی‌های زیادی رو می‌شناسی حتما! باز هم گفت: نه، به جز توکه تازه باهات آشنا شدم، یک نفر دیگه رو می‌شناسم که در موردش یک فیلم مستند دیدم و مجذوبش شدم. با یه کنجکاوی همراه با شوق می‌پرسم: کی‌؟! میگه: آیت‌الله روح‌الله خمینی!

۱۳۹۲ بهمن ۲۸, دوشنبه

یه ظهرِ آفتابیِ خوب تو رشت،، با آنا در حالِ قدم زدنیم که میرسیم به این میوه فروشی خوشرنگ. دلم می‌خواد یه عکس بگیرم برایِ نشون دادن به دوستانِ اینطرفی، که گاهی‌ سوالهایِ مسخره می‌پرسند که مثلا: آیا تو کشورتون به جز خرما میوه دیگه‌ای هم دارین؟ تا حالا کیوی دیده بودی؟ و ... 
دوربینِ قرمز رنگِ کوچیکم رو از تو کیفش درآوردم و بی‌ توجه به اطرافم شروع کردم چند تا عکس از زاویه‌هایِ مختلف گرفتن، البته قبلش از صاحب میوه‌فروشی اجازه گرفتم. 


در حالِ گرفتنِ دومین عکس شنیدم که آقایی میگه: برایِ کجا عکس میگیری؟ و بعد رو به آنا پرسید: روزنامه نگاره؟ یه لحظه سرم رو برگردوندم سمتش و گفتم: نه، برایِ خودم می‌گیرم. و کارم رو ادامه دادم، شروع کرد به غر زدن و بی‌احترامی کردن و ادایِ من رو درآوردن که : "برایِ خودم عکس میگیرم، و .... ". بدونِ اینکه نگاش کنم میگم: من از صاحبِ مغازه اجازه گرفتم. میگه: "واسه من ادایِ با‌کلاس‌ها رو در‌می‌آره، اینجا کانادا نیست‌ها از این کلاس‌بازیها در بیاری و .....!!!"، حالا من مونده بودم این کانادا رو از کجاش درآورد اون موقع.
میرم جلو میگم: ببخشید شما کی‌ هستین؟ مشکلتون چیه؟ جواب میده: من همسایه این میوه‌فروشی هستم و نمی‌خوام که مغازه من هم تو عکست باشه!!! میگم: نیست، نگران نباشین، بیاین ببینین.... گوش نمیده و فقط یه ریز غر میزنه و از ادایِ با‌کلاس‌ها رو درآوردن حرف میزنه و ...
به هر حال، من عکس رو گرفتم الان هم اینجا میگذارم که شما هم از این همه رنگِ زیبا و شاد لذت ببرین!

۱۳۹۲ بهمن ۲۷, یکشنبه

"استبداد فقط تو رو از حرف زدن منع کرد... ولی دموکراسی تو رو کشت! "


"نمایشِ سقراط" رو خیلی‌ دوست داشتم، لحظه به لحظه، کلمه به کلمه‌ش رو. و با توجه به اونچه که بیرون از ایران راجع به فضایِ بسته هنری، سانسور و .... شنیده بودم، اجرایِ این نمایش پر از حرف و زیبا کمی‌ برام عجیب بود. ولی‌ خوب بود.
آخرین یکشنبه شبی که ایران بودم دیدمش. هفته قبلش، از طرفِ دو تا دوست، جداگانه بهم برایِ همون شب پیشنهاد شده بود ولی‌ و من می‌خواستم برم رشت، با هم هماهنگ کردیم و دو تا پیشنهاد به یه قرارِ خوبی‌ تبدیل شد و این دوستان هم با هم آشنا شدند.
  

یک ساعتی‌ زود رسیده بودم، یه خرده عکس از در و دیوار و خیابونها گرفتم و قدم زنان رفتم به سمتِ تئاترِ شهر که چشمم به یه کافی شاپِ خوشگل خورد"آق بانو"، یه کافی شاپِ فرانسوی کوچیک و فضا، گرم و صمیمی‌.


نشستم همین جلویِ پیشخوان نزدیکِ در پشتِ یه میزِ کوچیکِ دو نفره، سفارشم رو دادم و اجازه گرفتم که چند تا عکس بگیرم، خیلی‌ حالِ خوبی‌ داشتم.... 
مریم زنگ زد و اومد با چند تا کتابِ خوب از "آنا گاوالدا" ... من هم که تازه همین یکی‌ دو ساعت قبلش عینکی که سفارش داده بودم رو گرفته بودم، کلی‌ باهاش دیدن و خوندن تست کردیم وعکس گرفتیم! یه خرده بعدتر مهتاب و همسر رسیدند و بعد هم مانی‌ از کرج (مانی‌، یکی‌ از دوستانِ خیلی‌ خوبم، خانومه و چند سال پیش این اسم رو برایِ خودش انتخاب کرد و جالب اینکه الان کسی‌ جز این صداش نمیکنه)... هی‌ صندلی اضافه کردیم، نوبت به نوبتِ سفارش دادیم.... جمع خوب و شادی شدیم که کلی‌ جا گرفتیم و فضا رو شلوغ کردیم


بعد هم قدم زنون مسیرِ کوتاهِ سنگفرش رو رفتیم به سمتِ تالارِ وحدت برایِ دیدنِ تئاترِ خوب "سقراط".
بینِ روز ایمیل زد که دلم میخواد این فیلم رو ببینم، با تو! و لینکِ فیلمِ "Her"رو فرستاد،  تو یکی‌ از سالن‌هایِ Le Clap ساعت ۲۱:۵۰ تا ۲۳:۵۰. گفتم باشه، به بچه‌ها هم میگیم! شاید خیلی‌ مایل نبود که کسی‌ همراه باشه ولی‌ موافقت کرد که هر چه تو بگی‌، و بلافاصله یه ایمیل زد به ۶-۵ تا از بچه‌ها. همه، کاری رو بهونه‌ کردند به جز یکی‌ از دخترها که بهم تکست زد که اگر تو میری من هم بیام، و بهار، که خودم گفتم. 
با اینکه ریتمِ فیلم کند بود، ازش خوشم اومد. زندگی‌ آدم‌هایِ مدرنِ تنها، دنیایِ ارتباطاتِ مجازی، ناتوان در برقراری و حفظِ یه رابطهِ واقعی‌ و ....


و الان هم  حینِ وبگردی و وبلاگ خونی، هوسِ املت کردم و .... ساعت ۲:۲۳ نیمه شبه شنبه یا بهتر ۲:۲۳ صبح یکشنبه ست.

۱۳۹۲ بهمن ۲۶, شنبه

شنبه عصر قرار بود بریم کتابخونه Gabriel Roi و کتابی که گفته بود رو بگیریم و بعد بریم  Brulerie St-Roch و بخونیم. که زد Le Clap فیلمِ گرگهایِ خیابانِ وال ستریت رو گذاشته، می‌خوای ببینیش؟! فقط فیلم ۲۰:۵۵ شروع میشه و ۳ ساعت هم طول می‌‌کشه، دیرت نمیشه؟  استقبال کردم و گفتم نه، بهار هم اینجا بود با هم رفتیم. 

فیلم تو یکی‌ از سالن کوچیک‌ها نمایش داده میشد و ما هم ردیف اول بودیم، به شوخی‌ رو به بهار گفتم بد نیست حداقل وقتی‌ لئوناردو داره کسی‌ رو می‌بوسه، انگار که ماییم اینجوری.... به جایِ بوسه‌ لئوناردو، باسنِ گرد و بزرگِ خانومه تو صورتِ ما بود که لئوناردو روش کوکائین می‌کشید و ....  من نفهمیدم به چه چیزی از این فیلم اسکار می‌دند؟! یا هوار می‌کشیدند، یا یه مشت زنِ لخت و عور می‌دویدند تو صحنه و  اه اه اه .... به نظرم، حتی پورن هم نبود ... آخه سوژه چی‌ بود؟!!!  حتما سینما شناس‌ها میدونند، به هر حال من نگاهِ یه آدمِ عادیِ فیلم بین رو دارم، همین...

اونجا که در جوابِ اعتراضِ پدرش به هزینه روسپی‌ها داشت از تنِ تمیزِ بی‌مو حتی لیزر کرده‌شون می‌گفت که نمیشه ازشون گذشت!!! به بهار گفتم برایِ اینجاییها، این کارِ هالیوودیهاشون و این کاره هاشونه نه همه زنها.... به جایِ مسخره و نقدِ حجاب و محدودیتِ زنهایِ ایران، خودشون رو مسخره کنند که یک اپیلاسیون نمیکنند و تو استخر و سونا که میری حالت به هم میخوره نگاشون کنی‌؟! والله ...


 قبلاًها خانم برادر دومی‌ میگفت: روزهایی که می‌بینی‌ کانالِ انیمال هم قفل شده، میفهمی شبِ قبلش پروین جون خوابش نبرده و نشسته پایِ تلویزیون و تو بالا پایین کردنِ کانالها، حتما اینجا هم یه تبلیغِ سکسی‌ داشته و اون هم سریع قفل کرده! یاوقتی‌ با "م"، "آ" و "ف‌‌‌"  فیلمی، تلویزیونی چیزی می‌‌دیدیم، همین که زن و مرده به هم نزدیک می‌شدند، "م" و "ف‌‌‌" می‌خندیدند و می‌گفتند که : پروین، قالی چند تا گًل داره؟
من به خودم قبل از فیلم گفته بودم از این اداها در نمی‌آری مثلِ یه آدمِ متمدن اگر صحنه‌ای هم بود نگاه میکنی‌. آخه دیدنِ صحنه رختخواب و هیجاناتِ عملیاتِ آدمهایِ دیگه چه جذابیتی میتونه داشته باشه؟!! صحنه رمانتیک و عاشقونه و لطیفی که نیست...  حالا، نمی‌شد سرم رو هم بچرخونم!

تو راهِ برگشت، بهار غر میزنه... مخصوصا که فقط خودمون نبودیم و خب رودرواسی داشت. من هم خودم حرصم دراومده بود، مثلِ همه وقتهایِ اینجوری شروع کردم به کرجی حرف زدن که : این‌همه راه میا‌‌نِ این هوایِ سردِ یخبندان بشبویم کینِ لخت لئوناردو رو بینیم و وگردیم، حالا اگه اونه هم بدلی نباشه!!! بهار مونده بود که چی‌ میگی‌؟!!! به چه زبانی‌؟!!

۱۳۹۲ بهمن ۲۵, جمعه

پنجشنبه کنفراسِ مرکزِ تحقیقات و مطالعات شمالی‌ (colloque du CEN) بود. از قبل از من خواستهٔ بودند که اگر وقت دارم مسئولِ کنکورِ عکاسی کارهایِ مربوط به عکس‌ها باشم مثل چاپ و نصبِ عکس‌هایی‌ که شرکت کردند در مسابقه و این حرفها. ظاهراً، ژان‌ویو تو یکی‌ از جلسه‌ها گفته بوده که پروین نگاهِ هنری داره و رفرنس داده بوده به عکس‌هایی‌ که تو فیسبوک می‌گذارم و .... من هم قبول کردم.

دو هفته قبل عکس‌ها رو برام فرستادند، ۹۱ عکس به علاوه ۳ عکسِ جداگانه که برگزیده مسئولین بود. زیبا بودند، همه از طبیعت و زندگی‌ مناطقِ شمالی‌، اسکیموها، حیوانات و .... زیبا، زیبا. خلاصه درگیر بودم برایِ هماهنگیِ چاپ و چطور قرار دادنشون کنارِ هم که به چشم بیان.

رفته بودم  فروشگاهِ Zone سرِ ۴راه که بورد بگیرم برایِ نصبِ عکس‌ها، آخ آخ آخ.... چطور این همه سال تو این محله هستم اینجا نیومده بودم، واقعا نمیدونم که خدا برایِ خلقتِ بعضی‌ آدم‌ها چقدر وقت می‌گذاره.... برایِ اولین بار تو این شهر هی‌ اومد نوکِ زبونم که پیشنهادِ یه قرار قهوه بدم.... ولی‌ نگینِ چسبیده به گوشِ چپش مانع میشد!

جایزه برنده‌هایِ عکاسی‌ هم کارتِ کادو ۷۵$ از فروشگاهِ MEC بود، که خریدم. کنگره شبِ ولنتاین بود، اینه که گوشه برگه‌هایِ رای یه قلبِ خوشگل طراحی‌ شد ولی‌ کریستین به جایِ شکلاتهایِ قلبیِ قرمز مخصوصِ سن‌ولنتاین، شکلاتهایِ مخصوصِ نوئل گرفته بود که رو میز کنارِ جعبه رای که با یک کاغذِ رنگی‌ صورتی‌ خیلی‌ خوشگل ملوس پوشیده بودم بگذاریم.


میشل (پرفسورِ دانشگاهِ لاوال) رو هم دیدم، کلی‌ خوشحالی و این حرفها، از سفرِ تابستون به Umiujaq پرسید که گفتم امسال معلوم نیست برم که ظاهراً اون هم همینطور و بهش از برخوردِ دونی گفتم و گله کردم. ظاهراً موضوع مربوط میشد به موونیک و اینکه اونها کمی‌ از برنامه‌ریزی و نحوه کارِ استادم ناراضی هستند و این وسط من تاوان دادم.

از مواقعی که خیلی‌ خجالت میکشم، وقتی‌ هست که ازم تعریف بشه مخصوصا تو جمع، حالا اینجا هم موقع اعلامِ نتایج برنده‌هایِ پوستر، ارائه و عکس از برنده‌ها خواستند که بعد از مراسم بمونند که ازشون عکس گرفته بشه، و خب گفتند که پروین با چند تا کلمه تعریف از عکس‌هایی‌ که میگیرم،نزدیک بود همون بین بپرم بگم نه نه انقدر هم نیست بابا، من فقط دوست دارم یه عکسی بگیرم و لحظه زیبا ثبت بشه، وگرنه که هم خودم و هم دوربینم معمولی معمولی هستیم! کلی‌ خودم رو کنترل کردم نگم این چند حرف رو. یادمه یه بار فوریه ۲۰۰۵ تو کلاس زبان، رفتم پایِ تخته ۲خط بنویسم که استاد از دست خطم تعریف کرد، من هم که تازه ۲ ماهی‌ از ایران اومده بودم بیرون با کلی‌ تعارف و رودرواسی و اینا حرفها، گفتم: نه نه .... دیگه بقیش رو به فرانسه بلد نبودم بگم که  مثلا: شما خوب می‌بینین، لطف دارین و از این چرت و پرتها... حالا هم استاد هم بقیه من رو نگاه میکردند که ادامه حرفم چیه و چرا مخالفت کردم؟! در صورتی‌ که جواب یه "مرسی‌"ِ خالی‌ بود و بس!

از بینِ جمعیت یه پسری اومد جلو، قد بلند و خوش چشم و ابرو، از اول هم که وارد سالن شدن مثلِ یه کسی‌ که آشنا دیده نگاش دنبالم میکرد، بعد گفت شما دانشگاه لاوال نبودی؟ پروین؟!! با تعجب نگاهش کردم، به نظرم میومد اولین باره می‌-بینمش. گفت تو دانشجویِ فوقِ علومِ ژئومتیک بودی و من لیسانسِ مهندسی‌ ژئومتیک، و یه بار اومدی انجمن دنبال یک کتابی برایِ تحقیق.... تنها چیزی که بهش گفتم این بود که : خیلی‌ باهوشی که اسمِ کوچیکِ من یادته! معمولاً اسم یادِ کسی‌ نمیمونه اون هم اسم‌هایی‌ که جدیده و اولین بار می‌شنویم.  خب اسمِ من برایِ یک کبکی، اروپایی یا کانادایی که با ایرانی هم اسمِ من آشنا نباشه خیلی‌ جدیده!

همه چی‌ خوب برگزار شد. 

۱۳۹۲ بهمن ۲۳, چهارشنبه

همیطور که داریم با ژان‌ویو، بوردهایِ عکس‌هایِ مسابقه رو نصب می‌کنیم، احوالِ بچه‌هاش رو می‌پرسم، یه پسرِ ۱۲ ساله داره و یه دخترِ ۹ ساله، خودش هم فکر کنم زیرِ ۳۵ سال باشه. با یه لبخند و خوشحالی از تهِ دل ازشون حرف میزنه و میگه خوبند، میگه دخترم خیلی‌ عاقله از نظرِ عقلی بزرگتر از پسرمه... ادامه میده که بچه‌داری از یه جای به بعد میفته رو ریتمِ خوبی‌، و الان اینها همه چی‌ رو یاد گرفتند و یادشون دادم فقط مونده تجربه سکس، الکل و موادِ مخدر .... میگه: دخترم کتاب زیاد می‌خونه و یه روز با هم حرف میزدیم دیدم خوب میدونه راجع به مواد مخدر و .... نگرانی‌ ندارم و میتونیم با هم صحبت کنیم چون خوب مطالعه میکنه!