۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه

جمعه قبل از ظهر رفتم دفترِ مونیک که درش بسته بود، یه سر به جیمی زدم و از احوالِ تصاویری که باید میفرستادند پرسیدم،  خبری نیست، هیچ خبری نیست!!! میگم من نگرانم، باید نتیجه کار رو یک ماه دیگه تو کنفرانس SMAP ارائه بدم، اینجوری که نمیشه، خودم هم به خاطرِ شماها ایمیل نمیزنم ! شونه‌ش رو میندازه بالا و می‌خنده!

مونیک رو دمِ ماشین قهوه میبینم و میگه بیا ببینمت، کایل ایمیل زده، کاری رو خواسته انجام بدی و همینطور از پیشرفتِ کار و مقاله‌ات پرسیده، گفتم که دسامبر برام فرستادی ولی‌ هنوز فرصت نکردم بخونم. گفتم ایمیلِ کایل رو برام بفرست ببینم چی‌ خواسته، آخرِ هفته انجام بدم.

گزارشِ کاملی از کارهایِ انجام شده تو منطقه موردِ مطالعهٔ پروژه (مناطقِ شمالی‌)) خواسته که دارم انجام میدم و فردا قبل از ظهر انشأالله با مونیک جلسه دارم. ایمیلی که برایِ مونیک فرستاده رو خوندم، پیشنهاد همکاری با یه پروژه ناسا تو مناطقِ شمالی‌ِ کاناداست ولی‌ تاکید کرده که اونها هزینه نمیکنند و مونیک هم با کمال میل قولِ همکاری داده.

جمعه غروب، رفتم دومین جلسه شبِ شعر که این بار تو یکی‌ از سالنهایِ دانشگاه لاوال برگزار شد، در ادامه بحثِ جلسه قبل شاملوخوانی بود. یه آلبوم عکس هم از این جلسه به صفحشون رو فیسبوک فرستادم که دوست داشتند. ۳ ساعتی‌ طول کشید، خیلی‌ خوبه، بچه‌هایِ بیشتری استقبال کردند. بعد از اون هم حدودِ ۹ شب یه سر رفتم کتابخونه پیش "آ" که نزدیک به دو ماهه همدیگه رو ندیده بودیم، خوبه که نزدیکترین دوستِ ایرانی هم هستیم، زندگی اینجا!!.
شنبه، تمامِ روز رو خونه بودم، کمی‌ کار کردم و قسمتِ مفیدش شاید تلفن به خونه بوده.

به خاطرِ فشارِ کارِ زیاد این یکی‌ دو ماه مثلِ قبل ورزش نکردم، و خب حالِ خوبی‌ هم نداشتم. اینجا، اگر یه ذرّه غفلت کنی‌ و حواست نباشه، زمستونِ طولانی، این آب و هوا، تنهایی، دوری، بی‌-هم‌صحبتی‌ همچین میندازتت  که نمی‌فهمی کجا بود آستانه‌ش. اینه که دیشب به بهار زنگ زدم که به شرطِ اینکه ماکزیمم تا ۱۰:۳۰ خونه باشیم، بریم پیاده‌روی و صبحونه. هر دو کار داریم، اینه که فعلا برنامه‌هایِ آخرِ هفته کلوب رو نمی‌ریم.

تمامِ شب رو نخوابیدم، از ساعت ۳:۳۰ تا ۶ رو گزارشی که باید ۵شنبه بفرستم که بعد اوایلِ فوریه تو کلاس ارائه بدم کار کردم، کمی‌ پیش رفت. قبل از ساعت ۸ با هم رفتیم پیاده روی، هوا امروز خیلی‌ بهتر از روزهایِ قبل بود، دمایِ احساس شده ۳۰- درجه سانتیگراد. همه هفته گذشته بین ۴۲- تا ۴۵- درجه سانتیگراد بوده! رود بزرگِ سنت لوران هم یخ‌زده ولی‌ نه کاملِ کامل که بشه روش با راکت رفت. عکسی که امروز ازش گرفتم رو میگذارم
قرارِ هفتگی بازیِ بدمینتون رو هم گذشتیم که تو این یکی‌ دو ماهه نرفته بودیم، سفرها هم نقش داشت، همش هم تقصیرِ درس و کارِ زیاد نیست.

باید معاشرتهام رو هم بیشتر بکنم. ۳ تا از آشناهایِ کیم (یک خانم و ۲ آقا)، که آرشیتکت هستند از ویتنام اومدند اینجا برایِ گذروندنِ یک دوره ۶ ماهه، اومدند دانشگاه لاوال. خانومه فقط انگلیسی می‌دونه، به کیم گفتم بهش بگو که میتونه وقت بگذاره ۲ بار در هفته همدیگه رو ببینیم و صحبت کنیم، اینطوری من هم به اون زبانِ فرانسه یاد میدم در قبالِ تمرینی که رو انگلیسی‌ می‌کنم، یه آدمِ جدید، سوژه‌هایِ جدید برایِ صحبت و ... 
بعد هم ۳-۲ ساعتی‌ خوابیدم و دوباره ادامه کار.

دلگیریِ غروبِ یک‌شبه رو این خبر صد‌افزون کرد، برایِ همشون نگرانم، خیلی‌ سخته. و خب پوریا رو تقریبا از نزدیک میشناسم، از وقتی‌ این خبر رو خوندم، همه لحظه‌هایِ اون روز که اومده بود باغ  جلویِ نظرمه، نگاهِ گویاش، حرف‌هاش، شوخیهاش، دوستِ خوب بودنش، و ... میگفت: "چقدر اینجا زندگی‌ جریان داره، من برم خونه که دپرس میشم!" اشک‌هام اجازه نمیگیرند برایِ سرازیر شدن، امشب اولین شبِ زندانه...  برایِ ماها که تجربه دستگیری و زندانی بودنِ نزدیکامون رو داریم، هر خبرِ اینجوری، دوباره همه اون لحظه‌ها و حسّها رو زنده میکنه، چه شبه سختی هست امشب برایِ خونواده‌ها، اطرافیان، دوستها و همه عزیزانشون ... خدایا، خودت کمک‌شون کن. 
بد روزگاریه، آخه تا کی‌؟!

۱۳۹۱ بهمن ۵, پنجشنبه


.  غروبِ شنبه ۲۸ ژوئیه، تو یکی‌ از خیابونهایِ سنگفرش و مرکزی شهرِ هانوفر به سمتِ یک رستورانِ ایرانی قدم میزدیم. اولین جایی‌ از شهر رو که بهم نشون داد یه سوپرمارکتِ ایرانی مدلِ بقالی هایِ قدیمی تو ایران بود، سال هاست که این مدلی‌ سبزیجات و میوه درهم تو جعبه‌ هایِ کج و کوله کنارِ هم تو ردیف‌هایِ نامساوی تو پیاده‌رو جلویِ مغازه ندیده‌بودم، ولی‌ برام جالب بود. نه که تو شهرِ ما هیچ فروشگاه و رستوران و از این چیز‌میز‌هایِ ایرانی نیست، من از دیدنشون تو هر شهری ذوق می‌کنم خصوصاً که خیلی‌هاشون مدلِ قدیم‌ها هم هستند هنوز!

.  از جوونی‌هاش تعریف میکنه و سالهایِ اولی‌ که اومده بوده اینجا. میگه ما اون سالها اهلِ مبارزه هم بودیم و تو انجمنِ دانشجوها (اون یه اسمِ غیرِ ایرانی میگه که من الان یادم نسیت ولی‌ منظور همینه) فعال بودم، وقتی‌ شاه و فرح برایِ سفر میومدند اروپا می‌رفتیم بر علیه‌شون تظاهرات میکردیم و تخم‌مرغ و گوجه پرت میکردیم سمتشون و ...


.  میگه: تازه از سربازی برگشته بودم و دنبالِ کار می‌گشتم. اون موقع تازه بیمارستانِ هزار تختخواب افتتاح شده بود و من هم به سفارش کسی‌ درخواست دادم و رفتم مصاحبه که رد شدم و فرداش با توصیه آقاجونت رفتم و به عنوانِ کارمندِ حسابداری مشغول به کار شدم. کارِ خوبی‌ بود، همونجا هم با دختری از همکارها دوست شدم و .... (داستانش رو با غرورِ مردونه، ریز به ریز با جزئیات گفت، حکایتِ دیگه‌ای از نامردی و خب دیگه!).
دوستِ صمیمیم از دورانِ سربازی به هوایِ دوستِ نزدیکِ خودش که اون هم هم‌خدمتِ ما بود و برای ادامه تحصیل رفته بود آلمان، تصمیم گرفت که بره و رفت. قبل از رفتن و بعدش با نامه مدام بهم میگفت که بیا. من هم بدونِ اینکه به کسی‌ بگم رفتم دنبالِ پاسپورت و پولی که پس‌انداز کرده بودم رو به پولِ اون زمان آلمان تبدیل کردم (اون گفت چقدر، من یادم نیست) و شبی که پاسم آماده شد بلیطم رو هم گرفته بودم اومدم خونه و گفتم که دارم میرم. 

 اینجا نگاهش کردم و پرسیدم: پس ویزا چی‌؟! گفت ویزا نمیخواست که، پاست رو می‌گرفتی و بلیت و میومدی، حالا اگر می‌خواستی بیشتر بمونی و ادامه تحصیل بدی خب اقامت دانشجویی میگرفتی!!! میگه: تازه "عماد" همون دوستِ هم‌خدمتی که اولین نفر اومده بود، تصمیم و پاسش رو گرفت، با یه کولهپشتی‌ سوار TBT شد و اومد اینجا، اومد که هنر بخونه. اون موقع اتوبوس‌هایِ TBT تا مونیخ میومدند، فرانکفورت، هامبورگ و....ترمینال داشتند تو اروپا. 
نگام رو از کباب کوبیده تو دیسِ مقابلم برمیدارم و میگم: اون وقت همین شما‌ها که انقدر با عزّت و راحت تا اینجا اومدین میرفتین گوجه پرت می‌کردین سمتِ شاه و مرگ بر شاه میگفتین؟!! دستِ چپش رو به علامتِ "خاک بر سرِ ما" میزنه به سرش، رویِ موهایِ نقره‌ای خوش حالتش و میگه: غلط کردیم، فکر نمی‌کردیم این جوری بشه!

میگه: پدرم وقتی‌ فهمید می‌خوام بیام اینجا و معماری بخونم و آرشیتکت بشم، با خوشحالی استقبال کرد و گفت برو به سلامت من هم حمایتت می‌کنم، که گفتم نه یه خرده پول دارم و اونجا هم یه خرده از نظرِ زبان و آشنایی راه بیفتم حتما کار می‌کنم. نمیخواستم به زحمت بیفته، میدونی‌ که؟!
میدونستم، پدرش یه کارمندِ معمولی و خوبِ یکی‌ از سازمانهایِ دولتیِ اون زمان بود، و مادرش خونه‌دار، یه خواهر ازدواج کرده، یه برادرِ بزرگترِ کارمند و دو برادرِ محصل...شرایطی خیلی‌ معمولی، ولی‌ میشد که با این شرایط هم تصمیم بگیری و بزنی‌ بیرون، با احترام بری، درس بخونی‌ و ... رسیدنِ به رویاهات خیلی‌ سخت نبود اگر که کمی‌ تلاش میکردی! 

میگه: از همون وقتی‌ که حال و هوایِ انقلاب و شلوغیها شد، اکثرِ ماها از دانشگاه مرخصی گرفتیم به امیدِ اینکه برمی‌گردیم و اونجا ادامه میدیم، قرار نبود اینجوری بشه، ۶ ماه بعد از انقلاب من با "الن" (دوست‌دخترِ آلمانیش) تو میدون شهیاد عکس داریم، بی‌ حجاب، راحت و ... ولی‌ خب بعد همه چی‌ عوض شد و بعد هم که جنگ شد تا سالها برنگشتم ایران حتی وقتی‌ مامان فوت کرد، حالا این سالهایِ اخیر سالی‌ یه بار سعی‌ می‌کنم برم و منتظرم که بازنشسته بشم، اومده بودم که درس بخونم و برگردم، عمر سریع  می‌گذره، ۳۷ سال شده پروین، کم نیست و...

اون هنوز داره از خودش میگه ولی‌ دیگه بهش گوش نمیدم، نگام میچرخه رو در و دیوار کاهگلی این رستورانِ ایرانی و تابلوهایی از ایران و فکر می‌کنم به  همه حسرت‌هایی‌ که خوردم به این دختر پسرهایِ اروپایی که به بهانه یه دوره آموزشی زبان یا هر چیزِ کوتاه مدتِ دیگه راحت با یه کوله‌پشتی‌ سه‌ماهه پا می‌شند میان اینجا و همیشه به خودم می‌گفتم کاش برایِ ما ایرانی‌ها‌ هم اینجوری بود،با احترام میومدیم، برمیگشتیم یا می‌موندیم... فکر می‌کنم به همه آدمهایی که تو این ۳۰ سالِ گذشته جلویِ درِ سفارتخونه‌ها هزار جور تحقیر رو به جون خریدند، همه اون آدمهایی که برایِ یه زندگی‌ِ بهتراز نظرِ خودشون همه سرمایه سالها زندگیشون رو به قاچاق‌چیها دادند، کسانی‌ که آواره کوه و بیابون شدند، کشتیها و قایق‌هایی‌ که مناسب نبودند و غرق شدند و ..... و اینهمه زندگی‌-ها که با این مهاجرتها به هم ریخت و ....

 میگه ...

۱۳۹۱ بهمن ۳, سه‌شنبه

آخرایِ شام بود و دیگه تقریبا یخمون آب شده بود که بهش میگم: از اون موقع دارم فکر می‌کنم شما چقدر نانازی، بعدِ این همه سال همینجور عاشقونه و بااحساس حتی پیشِ ما وقتی‌ میخوای از شوهرت حرف بزنی‌ یا صداش کنی‌ میگی‌: پیشی‌ اینجور، پیشی‌ اونجور! همونطور که خنده به لب داره با تعجب نگام میکنه، که دوستم میگه: "نانازجون" همیشه "ویشتاسب جان" رو "ویشی" صدا میکنه!!!!!
از خنده نمی‌تونستم خودم رو کنترل کنم و با خودم فکر می‌کردم چرا موقع معرفی‌ به اسامی دقت نکردم؟!!!

۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه


تو اوجِ بی‌حوصلگی تو این روزِ برفی، تصمیم گرفتم یه فیلمِ ایرانی ببینم. سایت Persianhub رو بالا پایین کردم چیزِ خاصی‌ به چشمم نخورد. همینجوری رو پرنده باز کلیک کردم، شاید به خاطرِ "حسین یاری" که بعد از بازی تو اون سریالِ ماه رمضون که نقشِ "داداشی" رو داشت، ازش خوشم میاد. حتی نمیدونستم که کارگردان کیه؟! فیلم مالِ چه تاریخی هست؟! مهم نیست بالاخره تیکه پاره فیلم رو دیدم تا آخرش....

حالا، از فیلم که بگذریم، نمیدونم این آدم کج کوله‌ها رو از کجا پیدا میکنندخداییش؟ "قاسم خان" و دار و دسته‌ش تو فیلم من رو یادِ مهدی و منوچهر برادرهایِ غلام خان مینداختند... و اون  صحنه از فیلم که اومدند باغ "آقا فریدون"، من رو برد به اون شبِ زمستونی و برفی که این دو تا مست و پاتیل دکترِ آدران رو هم برداشته بودند و آورده بودند دمِ ویلایِ ارنگه!!! ولی‌ اون مالِ خیلی‌ سالها پیش بود که ما بچه بودیم، و من از همون موقع از اون دو تا میترسم!
گاهی‌ آدم فکر میکنه که دیگه نسلشون تموم شده؟!!
نمیدونم چه حکمتیه که پام رو که از این شهر میگذارم بیرون، تو با مهربونی هستی‌ تا لحظه‌ای که به این شهرِ یخ‌زده برمی‌گردم. و دوباره... 
این شهر به حدِ کافی‌ سرد هست، لطفا سردترش نکن، یخ‌ و تلخ...

۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه


جمعه ظهر اولین جلسه ناهار گروه در ترمِ جدید بود تو دانشکده. این بار پات‌لاک نبود و مهمونِ "کریم"، استاد تونسی و همکارِ مونیک بودیم. یک‌ساعت زودتر رفتم، باید ایریس رو میدیدم، از اولِ هفته آلن گفته بود که یک مطلبی رو بهم بگه که تو تحلیلِ داده‌هایِ دما استفاده کنم و اون هم چون تازه از سفر اومده بود، این دو سه روز رو نیومد تا همین جمعه.

اولِ هفته مونیک و آلن اومدند تو آزمایشگاه و گفتند که تصمیم داریم از کاری که برایِ مینی‌پروژه کردی در درسِ فلان استفاده کنیم، درسی‌ هست که  مونیک و کلود ارائه میدند. همون میونه هم مونیک گفت اصلا خودِ پروین این بخش رو ارائه میده، و رو به من هم گفت اتفاقا خوبه برات، تمرینی میشه برایِ سمینارت. تدا‌بیرِ مونیک من رو یادِ مادرجون خدا‌بیامرز میندازه، هیچ کارش بی‌-حکمت نیست، حتما چیزی پشتش هست. چیزی نگفتم جز اینکه کی باید این کار رو ارائه بدم؟ راستش از روزی که از سفر اومدم، یه خط هم تو کارم پیش نرفتم، بد مریضیبود،  برایِ اولین بار تو این ۸ سال، پشتِ تلفن وقتی‌ با مامان حرف میزدم، گریه کردم، اون هم بلند بلند!! کلی‌ ضعیف شدم و انرژیم رو از دست دادم. باید بدوم. این کاره، شاید انگیزه بشه به فعالیتِ بیشتر (تا به الان که هیچ تغییری نداده) و بجنبم، ساده نیست ارائه کار به عنوانِ قسمتی‌ از درس اون هم برایِ دانشجوهایِ اینجا که واو به واو سووال می‌‌پرسند! بیشتر از اون باید روحیه‌ام رو خوب کنم!

جمعه ساعت ۶ غروب هم اولین جلسه شبِ شعر بود که من رو هم دعوت کرده بودند. تعداد زیاد نبود، و به خاطرِ یکی‌ از خانومها که به دلیلی‌ نمی‌تونست بیاد بیرون خونه آنها برگزار شد. این جلسه "شاملو خوانی" بود، با پخشِ ویدیو‌یی از شاملو و خوندن یکی‌ دو شعر و بعد هم نقد و تفسیرش...  خیلی‌ خوب بود. حسِّ خوبی‌ داشتم، مدتهاست که از جمع ایرانی خودم رو کنار کشیدم، بسکه هیچ چی‌ نداشت، جز پشتِ سرِ هم حرف زدن، مذهب و مذهبی‌-ها رو کوبیدند و ...


به دکتر "م" ایمیل زدم که اگر مایله شرکت کنه براش دعوتنامه بفرستم که قبول کرد. البته قبلش تو جلسه در موردِ دکتر و دعوتش به انجمن صحبت کرده بودم و بچه‌ها همه استقبال کردند. دکتر اهلِ  مطالعهٔ و شعر هم هست، ضمنِ اینکه بسیار متواضع و حامی‌ِ بچه‌هاست، دستش هم بازه. گاهی‌، فکر می‌کنم که اگر پسر بودم با دکتر دوستهایِ نزدیک و خوبی‌ می‌ شدیم، هم‌نسلیم!

بچه‌ها پیشنهاد کردند که باز هم اون جلساتِ بازی (تخته نرد، شلم، و ...) جمعه‌هایِ آخرِ ماه رو راه بندازم، تو ۶ ماهه زمستون که شبها طولانی بود این برنامه رو برگزار میکردیم، استقبالِ خوبی‌ هم میشد ازش، به دلایلی دیگه از دو سال و نیم پیش براش برنامه‌ریزی نکردم، شاید نزدیک به یقین دوباره این کار رو بکنم.

۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه

دیوونه‌ای که تو باشی‌، ابلهی که منم!
چرا؟!!
بماند...

۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه

"بانو" اینجور مواقع میگه: کون درستی‌ نجوی در عالم، کاسه آسمان ترک دارد! این رو میگه شاید که خیلی متوقع نباشیم از دنیا و آدمهاش، و اینکه بدونیم هر چیزی امکان داره اتفاق بیفته و هیچ غیرِ ممکنی وجود نداره، در عینِ حال بدبین هم نباشیم!

۱) دختره دبیرستانی بود، ۱۷-۱۶ ساله که با پسر که اون موقع ها تازه دانشجو بوده دوست میشه، همسایه بودند یا  بچه‌محل، از همون عشق‌هایِ نوجوونی و اولینیها و رویایِ همیشگی‌ بودنش... یه روزی که پسر رفته بوده دمِ مدرسه دختر و دست تو دستِ هم میومدند خونه، برادرِ دختر دیدشون و موضوع به خونواده کشیده شد، خونواده مقید و سنتی‌، پسر میاد خواستگاری، میگند دختر حتما باید درسش رو تموم کنه و بره دانشگاه، پسر هم بره تو این مدت درسش رو تموم کنه و کار پیدا کنه تا بعد خدا چی‌ بخواد، ولی‌ تو این مدت سراغِ دختر نیاد ... پسر قبول میکنه و میره به دختر هم چیزی از شرطِ پدرش نمیگه ... دختر که فکر میکرده پسر فراموشش کرده، تو ۱۹ سالگی به خواستگاریِ پسر‌عمویِ پدرش که وکیلِ معروف و موفقی‌ بوده با اختلافِ سنّیِ زیاد جوابِ مثبت میده ولی‌ این ازدواج سر نمی‌-گیره. دختر اهلِ درس و بسیار هم اخلاقی‌ و محترم.... سالها گذشت، خواستگارهایی اومدند و رفتند ولی نشد تا اینکه برایِ ادامه تحصیل و دکترا اومد کبک، و ما با هم دوست شدیم، نزدیک و صمیمی‌، این اواخر به دلیلِ مشکلاتی که داشت مثلِ خواهر کنارش بودم.

۲) پسر و خونواده‌ش هم از اون محله رفته بودند، سالِ گذشته یک روزی با خواهرِ دختر تو خیابون برخورد میکنه و احوالِ خونواده رو می‌پرسه و همچنین دختر رو، به این باور هم بوده که الان دختر سرِ خونه زندگی‌ِ خودش هست و شوهر و بچه داره که متوجه موقعیتِ دختر میشه و ایمیلش رو از خواهره می‌-گیره. پسر تو این مدت ازدواج نکرده و مهندسِ موفقی‌ هست و کارِ آزاد و خوبی‌ داره. تماس وقتی‌ برقرار میشه که دیگه دختر به قولِ خودش ۳۰ سالش شده و شانسِ خوبی‌ نداره برایِ ازدواج و مخصوصاً اینجا امکانِ آشنائیش با آدمِ مناسبی از کشورش کمه پس به قولِ خودش به درس و تحقیق چسبیده بود حسابی‌ که سر و کله پسر اول در فیسبوک و بعد‌ها اسکایپ پیدا شد. تقریبا همه روز، ساعتها در اسکایپ می‌گذاشت به آشنائی و ترمیمِ ارتباط! من هم که در جریان و اون هم که کاملا از ارتباطِ نزدیکِ ما اطلاع داشت. گذشت... بعد از یک سال، اواسطِ سپتامبر که من ایران بودم، دختر رفت کشورش برایِ مراسمِ نامزدی و ازدواج انشا‌الله...


۳) آخرین روزِ اکتبر یه ایمیل رو فیسبوک داشتم از یه آدمِ ناشناس که خیلی‌ خودمونی سلام احوالپرسی کرده بود، که خب جواب ندادم، دعوت به دوستی‌ از همون آدم باز اهمیتی ندادم، عکسش آشنا نبود برعکسِ لحنش که خب ایگنور شد! اواسطِ نوامبر رو اسکایپ دعوت به دوستی‌ از همون آدم و باز بدونِ گفتنِ حرفی‌، سوالی یا جوابی؛ ایگنور!!! دیگه یه روز که تو آزمایشگاه بودم و رو اسکایپ حداقل ۵ باری زنگ زده بود، رسیدم خونه براش زدم: شما من رو میشناسید؟! سریع سلام کرد و گفت فلانی‌ هستم، دوست‌پسرِ فلانی‌ (اسمِ دختر)!!! تعجب کردم حتی نگفت نامزدش. خداییش مودب بود ولی‌ سمج. احوالِ دختر رو پرسیدم که گفت با هم مشکل داریم، با هر جمله‌ای هم که می‌نوشت میگفت درخواستِ دوستیم رو قبول کن که زنگ بزنم، وب بده حرف بزنیم، قبول نکردم، گفتم همینجوری هم میشه حرف زد، بگید من می‌تونم کمکی‌ کنم؟! فکر می‌کردم به خاطرِ کمک تو حلِ مشکل با من تماس گرفته، که گفت نه من می‌خوام باهات دوست باشم، به اون هم چیزی نگو، دوستانه حرف بزنیم و.....  میپرسم میدونید من مثلِ خواهرش می‌مونم؟! میگه: آره.... ۳:۳۰ ساعت حرف زد ۲ ساعتش فقط اصرار بود برای پذیرشِ درخواستِ دوستی بدونِ اینکه دختر بدونه، و دعوت به پاریس و چشم‌انداز‌هایِ بسیار رویائی...  و من همه این مدت به خودم گفتم: پروین خانوم، پاک فکر کن، فکرِ بد به ذهنت راه نده، شاید از تو کمک  میخواد... دیگه واقعا نمی‌شد پاک فکر کرد! این مساله چند باری تکرار شد که البته من دیگه جوابی بهش ندادم، و با دوستم هم تماس گرفتم حرفی‌ نزدم، چون ممکنه فعلا کدورتی بینشون پیش اومده بعدها رفع بشه، دونستنِ این مسئله ذهنِ دختر رو نسبت به پسر تیره میکنه که من نمیخوام مسببِ این موضوع بشم. دختر هم این روز‌ها فقط از دلتنگیش برایِ اینجا می‌نویسه، دلتنگِ لحظه‌هایِ با هم بودن و حرف زدن، دیگه صحبتی‌ از نامزدش نیست...

۴) دختر چه اعتمادی به این پسر داشت، به نجابتش، به پاکیش، به عشقش، به دوست‌داشتن و.... به چیز‌هایی‌ که من باورِ ۱۰۰% ندارم، چه که همیشه، مخصوصاً بعد از دونستنِ موضوعِ زندگیِ پنهونیِ "خان" تو همون سالهایِ ۱۶-۱۵ سالگی به این حرفِ "بانو" رسیدم که : کون درستی‌ نجوی در عالم،... هیچ وقت ضّدِ مردها نشدم، هرگز کلمه "خیانت" رو به کار نمی‌-برم، اینها هم مثلِ همون باورِ دوست داشتن و اعتمادِ ۱۰۰% برام بی‌-معنی‌ هستند ولی‌ خب این رو یاد گرفتم که "دروغ" نگم و هیچ ارتباطِ پنهانی‌ و مخفی‌-ای رو هم نداشته باشم هر چند خیلی‌ رویائی! و این رو هم بدونم آدمی‌ که دوستش دارم ممکنه بره یه روزی، و با علمِ به این موضوع اگر میخوام تو یه ارتباط برم جلو... هر چند که این بی‌-باوری یا بهتر دیرباوری خیلی‌ هم راحت نمیکنه ارتباط پیدا کردنا رو، به قولِ "بانو" با کسی‌ برید تو زندگی که همیشه به خودتون بگید این انتخابِ منه و ارزشش رو داشته، همونطور که خودش با همه این مسائلی‌  که بهش رفته و میره انقدر بزرگوار، عاشقونه، شاد و خردمند زندگی میکنه و ستونِ زندگیش رو استوار نگاه داشته... خلاصه که بانو، حق با شماست!

۱۳۹۱ دی ۲۰, چهارشنبه


رهاش کن بره، رئیس
آدم هست خوب، آدم هست بد،....
یه چیزهایی هست که نمی‌‌دونی!
....
ویران میکنه آدم رو این فیلم:
 http://www.persianhub.tv/watch/chizhaei-hast-ke-nemidani/

ای زندگی‌.......

امروز بعد از چند روز رفتم دانشکده، با ترس رفتم بیرون، هنوز خوب نیستم، سخته شروع... فقط دلم می‌خواد که زودتر تموم بشه 
برف میاد، از پشتِ پنجره خیلی‌ قشنگه
حالِ خوش سیری چند؟!

۱۳۹۱ دی ۱۸, دوشنبه


قرص‌هایی‌ که جمعه کیم برام گرفته بود رو طبقِ دستورِ خودم، هر ۴ ساعت دو تا خوردم!
امروز دوباره رفته برام بگیره، دکترِ داروخانه متعجب شده و این بار رویِ بسته نوشته یک دونه قرصِ زرد رنگ صبح‌ها، یک دونه آبی‌ رنگ شبها!!!

به جاش، من الان دیگه به اون شدت سرفه نمیکنم و درد هم ندارم....

آقایِ تعمیرکارِ خوش تیپ و قیافه میگه: خیلی‌ فداکاری میخواد آدم اینهمه درس بخونه، زندگیت رو فدا میکنی‌! حالا تو خیلی‌ جوونی‌، من با ۴۲ سال سنّ دیگه درس و کتاب رو بستم و نمیتونم زندگیم رو وقفش کنم! خنده‌ام میگیره، انگار سنِّ آدم‌ها رو رویِ پیشونیشون نوشتند
آقایِ تعمیرکار از بچه‌هام می‌پرسه، وقتی‌  میگم ندارم، اینجا کسی‌ رو ندارم، دانشجو‌ام، سرش رو با رضایت تکون میده و میگه فرانسه خوب حرف میزنی‌!
آقایِ تعمیرکار هی‌ میره و دوباره میاد میگه باز سر میزنم ببینم گرم شد یا نه؟ با لبخند سر تکون میدم که باشه.
آقایِ تعمیرکار از همه مهاجرهایی که میشناسه مثال می‌آره، میگه تا تونس هم رفته، حالا شاید یه بار هم بیاد ایران! شاید اینجوری میخواد بگه می‌فهممت...من فقط لبخند میزنم 
آقایِ تعمیرکار، مردِ مهربونیه، از تو موبایلش عکسِ موتورهایِ ۴ چرخِ هوندا رو نشونم میده میگه این از تفریحاتِ کبکیه ... نمیگم که میشناسم حتی روندم، با لبخند میگم چه جالب!

قیافه سرماخورده‌ام با اون همه لباس پوشیده تو آپارتمانی که از خیابون سردتره فکر کنم دلِ آقایِ تعمیرکار رو به رحم آورده، شاید تو دلش هم میگه: طفلکی، حیوونی!!!

امروز هم گرمایِ خونه درست نشد، هر چند که همون صبح ترموستات رو عوض کردند، ۱۰ بار اومدند با دستگاه زمین رو چک کردند، نگفته آاخ به سرم!
پزِ خونه ژئوترمیک دادند همینه دیگه.... حالا دمِ غروبی به فکرشون رسیده حداقل یه شوفاژِ دستی‌ برام بیارند که آوردند و هوایی گرفته خونه ولی‌ من هنوز یخ‌زده‌ام! 

تا فردا، که دوباره بیان برایِ بررسی‌... 

۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه

چهار روزه که از سفر برگشتم،  وقتی‌ رسیدم خونه سرد بود، گلدونهام همه پژمرده شده بودند
و همه این ۴روز رو تو تخت بودم، سرفه و سرماخوردگی‌ِ شدید. فقط کیم با اصرار رفته برام دارو گرفته و آورده.

دو سه بار به سلین زنگ زدم برای شوفاژ، یک بار هم کسی‌ اومده برایِ تعمیر ولی‌ هیچ فرقی‌ نکرده ، دمای خونه بین ۱۸ و ۱۹ درجهٔ در نوسانه، من هم امروز همه شعله‌هایِ گاز رو روشن گذاشتم با قابلمه آب روش که هم هوایِ خونه مرطوب باشه و هم گرم
امروز پا شدم و فکر کردم این چاره‌ش نیست، اینجوری فضا خیلی‌ غمگینه، پلو‌مرغ گذاشتم، خونه باید بویِ مامان بده تا از این حالش در بیاد.

شبی‌ که برگشتم و رسیدم مونترال، انقدر سرد بود که همه اون هفته، روز و لحظه‌هایِ خوش به کلّ از سرم پرید. این پرواز‌هایِ آمریکا همیشه یه مشکلی‌ دارند. صبح زود رفته بودم فرودگاه و کارتِ پرواز رو برایِ یه پرواز که یک ساعت و پنج دقیقه زودتر بود صادر کردند، اومدم شیکاگو، و اونجا آخرین پرواز به مونترال رو برام زدند و چون چمدون داشتم تو بار قابلِ تغییر نبود و ۸ ساعت تو اون فرودگاه موندم بدونِ اینترنت

رسیدم مونترال، موقع رفتن به سمتِ چمدونم رو نقاله،  همچین خوردم زمین که چند تا آدم اومدند طرفم که چیزی‌ شده مادام؟! سریع بلند شدم، و گفتم OK هستم، وقتِ ناز نبود دیر شده بود، ضمنِ اینکه نازخری هم نبود، آدمِ تنها وقتی‌ نصفه شب سرِد زمستونی می‌رسه شهری باید سریع خودش رو به مقصد برسونه، بعد وقت هست نگاهی‌ به خودت بندازی ببینی تو اون خوردن زمین کجات کبود شده و کجات درد اومده؟!


اتوبوس رو از دست داده بودم دیگه، رفتم تا ایستگاهِ اتوبوس بری که شاید اونجا ماشین باشه برایِ کبک که اون هم دیر رسیدم و چاره‌ای نبود و باید اونجا میموندم. اینجا دیگه اینترنت بود، همون لحظه که آن‌لاین شدم یه اس‌ام‌اس وایبری گرفتم که در واکنشِ اون کمی‌ ترسی‌ که محیط بهم میداد سریع شروع کردم به نوشتن از حالم، یه خرده که نوشتم به خودم اومدم که این چه کاریه آخه؟!! دیگه نمی‌شد نصفه کاره گذاشت... فکر کن آدمی‌ که از خواب بیدار بشه کلی‌ پیغام ازت بگیره مثلِ داستانِ حسینِ کردِ شبستری یکیش هم قربون صدقه نباشه!


دیگه گذشت، ولی‌ به کسی‌ نگفتم که شب رو کجا و چطور گذروندم جز همون دوستی‌ که همه اون لحظه‌ها باهام بود، همون از دور بودنش دلگرمی‌ بود خیلی‌......!.
یادِ حرف اون فالگیرِ میوفتم که تو پارک به دوستم نیلو گفته بود "از دور اناری و از نزدیک ذغالی"!

 تجربه بدی نبود، شبهایِ  ترمینالها و ایستگاه‌هایِ اتوبوس همه جا همینجور وهم داره، کمی‌ ترس...ولی‌ آدم عجیب زیاد بود... هر چند دقیقه هم از بلندگو اعلام میکردند که مواظبِ وسائلتون باشید... با بودنِ اینترنت و دوستایِ بیدار، اون چند ساعت به خوبی‌ گذشت... به  سکوریتی میگم: آقا اینجا امن هست؟ من اولین بارمه که اینجا موندم، میشه مواظبم باشین؟! یعنی‌ همین نزدیکی‌ باشین!! یه خرده که گذشت خودم خندم گرفته بود که این چه حرفیه آخه!!!انگار من تخمِ طلا می‌کنم، بقیه نه!!! آقا مواظبِ من باشین، همین کنارم باشین... مثلِ کسی‌ که انگار هیچوقت از خونه بیرون نرفته... البته همش همون لحظه اول بود. برایِ اینکه همه برنامه‌ام ردیف بود و دقیق، پرواز‌ها که به هم خورد و تغییر داشت، همه چیز به هم خورد... تجربه‌ای شد که بدونم به همه چیز اینجا هم نمشیه اعتماد کرد، باید کلی‌ اگر و اما رو هم پیش‌بینی‌ کرد ...

سفر ولی‌ عالی‌ بود، عالی‌، خیلی‌ خوش گذشت... حالم خوب نیست، ولی‌ مینویسم ازش و عکس هم میگذارم