۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه

دو روزی بود که از مناطقِ شمالی‌ برگشته بودم، جمعه روزی بود و خونه کار می‌کردم که زنگ زدم به "اسما" به هوایِ احوالپرسی و هم اینکه بعد از یک ماه برم گلدونهام رو از پیشش بیارم، از قبل از سفرِ آلمان بهش سپرده بودم. گفت داره وسایلش رو جمع میکنه، متعجب دلیلش رو پرسیدم که گفت: مسئولِ ساختمون گفته که چون قراردادش رو تمدید نکرده تا ۲۶ آگوست باید اتاقش رو تحویل بده. اون هم این چند روزِ باقیمونده از ماه رو میره پیشِ یکی‌ از دوستهایِ متأهلش و دو هفته اولِ سپتامبر رو هم میره به جایِ یکی‌ از دوستانش که قراره با "دره" آپارتمانی رو اشتراکی اجاره کنند. اصرار کردم این چند روزِ باقیمونده رو بیاد پیشِ من، حس کردم خودش هم پیشِ من راحت تر باشه تا خونه دوستِ متأهلش، اول تعارف کرد و بعد پذیرفت.

دو‌سه روزی بود که اسما اومده بود اینجا، که از یکی‌ از کار‌آموز‌هایی‌ که تابستون تو لابراتوار گاهی‌ می‌دیدمش و فقط در حدِ روزبخیر همدیگه رو میشناختیم ایمیل گرفتم که می‌خوام برگردم کبک، هنوز اتاق نگرفتم، و با چند جا صحبت کردم و گفتند که باید خودم اینجا باشم تا بهم اتاق اجاره بدند، روز اولی‌ هم که میرسم امتحانِ ریاضی دارم، آیا می‌تونم دو شب رو پیشِ تو بگذرونم؟! اول تعجب کردم که چرا یکی‌ دو ماه پیش که اینجا بوده و ثبتِ نام کرده، پیش‌بینی‌ اتاقش رو نکرده، بعدش بینِ این همه دوستی‌ که داره چرا من؟! ولی‌ خب با تجربه‌ای که از ارتباطهایِ اینها داشتم که امروز جانِ جیگرِ همند و فردا خونِ هم روبخورند باز هم تشنه‌اند، گفتم شاید من آخرین شانسش بودم، با این حال قبل از اینکه جواب بدم از اسما پرسیدم که رابطه تو با این دختر چطوره؟ که گفت هیچ ارتباطِ  خاصی‌ نداره، گفتم از اونجایی که فکر می‌کنم شاید با بقیه تونسی‌ها و حتی هم‌خونه قبلیش میونه نداره که از من خواسته اگر تو مشکلی‌ نداری این هم دو شب بیاد اینجا!!!

دو روز این شد یک هفته و چند روزِ آخرِ آگوستِ اسما هم شد تا ۱۴ سپتامبر، به هر طرفِ این سوییتِ کوچیک نگاه میکردی چمدون بود و تشکِ بادی، ملحفه و... اینها مهم نبود، مهم اینکه هیچ کدوم با هم خوب نبودند، اسما و این دختر که اسمش "ایمن" بود کاری به هم نداشتند، بقیه مشکل داشتند،  "دره" عصبانی‌ بود، ریمه یه چی‌ میگفت، میومدند به هم کم محلی میکردند یا تیکه مینداختند، اون میگفت من با این سرِ یه میز نمیشینم، اون میگفت چرا این خونه پیدا نمیکنه، اون یکی‌ میگفت چرا اون ظرفها رو نمیشوره تو که نباید همه کار بکنی‌ و ... من هم هر از گاهی‌ بهشون می‌گفتم چی‌ میخورید دخترها؛ آب، آب‌پرتقال، قهوه، چائی، دمنوش؟!!

روز‌ها هم که از صبح دانشگاه، پروژه، مینی‌پروژه، مقاله، کار و کار،بی‌روحیه، خسته... نزدیکِ آخرِ تابستون و نزدیک بودنِ مراسمِ عروسیِ برادر‌کوچیکه و من که نمیتونم برم، هر شب به این فکر می‌کردم که یعنی‌ کی‌ میشه که برم ایران؟ کی عزیز و آقاجون رو ببینم، زمستون چطور میشه؟ هر صبح ساعت ۶ بیدار میشدم، انقدر بی‌انگیزه بودم که تا برسم دانشکده میشد ظهر، این مسیری که ۵ دقیقه هم نمیشه!

یکشنبه روزی بود، فکر کنم سوم سپتامبر، بعد از ظهر"دره" اومد و زنگ زد وقتی‌ فهمید "ایمن" خونه هست عصبانی شد و گفت که نمیاد بالا، رفتم پایین و با هم تا بندرِ قدیمی‌ قدم زدیم، هوا خوب بود، حرف از عروسیِ برادر کوچیکه شد که گفتم حدودا ۲هفته دیگه است و من نمی‌رم، گفت برو پروین، گفتم نمیشه، نمیتونم، از فوریه مونیک اشاره کرده به کارِ زیاد، وقتِ کم و سفرِ ایران که قرار شده نرم و ساکت شدم، چند لحظه‌ای ساکت بودم که پرسید چی‌ شد؟ چرا ساکتی؟ فکر کرد شاید از اصرار اون ناراحت شدم که نگاش کردم و گفتم: میرم ایران، یک هفته ای میرم، برایِ خودم "ایکاش" نمیگذارم، میدونم دیوونگیه که این همه راه برم برایِ دو یا سه روز، ولی‌ میرم! اون لحظه نه به هزینه بلیت و سفر فکر کردم که از قبل پیش‌بینی‌ نکرده بودم و نه سوغاتی، فقط برام مهم این بود که برم و تو مجلس باشم، عروس هر بار که زنگ میزد می‌گفت اگر بتونید بیائید، حضورتون بزرگترین هدیه هست برام، و من قبلا هدیه عروسی‌ رو تهیه کرده بودم و گذاشته بودم...فقط باید با مونیک حرف بزنم، همین!
انگار یه لایه از رویِ شهر برداشته شد، شهر رنگ و رویِ خاص گرفت... چه طولانی گذشت از اون لحظه تا سه‌شنبه که با مونیک جلسه داشتم، دو‌شنبه ۴ سپتامبر هم تعطیل بود...
وقتی‌ برگشتم خونه به اسما و ایمن گفتم، همه خوشحال شدند... حال و هوایِ خونه هم عوض شد...جایِ اون حفره خالی‌ تو دلم، حبابی از شادی پر شده بود!

 دختر‌عمه بزرگه که چند سالی‌ از مامان کوچیکتره  نشست کنارم واز تفاوتِ زندگیم اینجا و اونجا پرسید. بهش گفتم همه چی‌ اینجا خوبه عمه جون، آرامش، امنیت، مقررات، قانونمندی، پیشرفت، موفقیت و... دوری و تنهایی هم مشکلی‌ نیست که دوستهایِ خوبی‌ دارم و تو ارتباط برقرار کردن مشکلی‌ ندارم... و خب خیلی‌ از اینها تو ایران نیست، با این تفاوت که تو کبک همیشه یه حفره‌ای تو دلم خالیه، و برعکس اینجا اون حفره که نیست و به جاش یه خوشحالی هست که هیچ جایِ دیگه حسّش نکردم و حالا...فکر رفتن به ایران و پیشِ خونواده، گذروندن چند روز تو اون باغِ قدیمی‌ و اون خونه پر از صفا و صمیمیت، اون حفره رو تبدیل به حبابی از شادی کرده بود.

۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

روزِ تعطیلی کله سحر ساعت ۵:۳۰ از خواب بیدار شدم، یه خرده غلت زدم تو جام شاید دوباره خوابم ببره، فایده نداشت، بلند شدم، پرده رو بالا زدم، آسمون خاکستری دلش گرفته انگار، پره از ابرهای تیره، ظاهراً میخواد بباره، هوایِ سردِ پاییزی از لایِ پنجره باز خورد به صورتم مثلِ یه سیلی‌ محکم، زندگی‌ اینجوریاست گاهی‌، سرد و خاکستری.....

قهوه آماده کردم تو این فاصله دوش گرفتم، فکر کردم بهتره بشینم این پست‌هایِ نصفه نیمه رو تموم کنم و پابلیش که تنبلی می‌کنم، گاهی‌ میگم حالا که گذشته دیگه مزه نداره بیات شدند، خودم هم که پینگلیش دارمشون...
 پشتِ میز تو آشپزخونه نشستم، لپتاپ مقابلم، قهوه داغ و خوش‌طعم و بو تو ماگِ سفید که نقشی‌ از یکی‌ از بناهایِ باستانی برلین داره و روش هم با خطِ قردار نوشته برلین و از همون‌جا خریدم و خیلی‌ هم دوستش دارم کنارِ دستم، تو یه بشقاب دو مشت پسته تازه ریختم که خودِ دکتر "ح" از مزرعه برام آورده، روزِ شنبه‌ای که تهران بودم شب رفتم خونشون، گفتند که ایشون به هوای اینکه امشب اونجام از مزرعه اومده و این پسته‌ها رو آورده، چه پسته هایی‌، دلتون نخواهد، محصول امسال عالی‌ بوده خدا برکت بده، همون‌جا گفتم این رو با خودم میبرم، اگر چمدون رو باز کنند  که میریزند دور دیگه، بیشتر از اینکه نیست! تو این همه رفت و آمد یک بار همه چمدونهام رو باز کردند و از قضا همه چیزهایی که گفته بودم ندارم داشتم ولی‌ هیچ کاری نکردند، "ماریون" میگه به خاطرِ جذابیت و ...!!! ولی‌ نه اینجور موقع‌ها کمی‌ چاشنی خنده و قاطی کردنِ دو تا زبون و یه خرده هم هل بودن که دیرم شده مثلا، جذابیت و زنونگی کجا بود؟ کیلویی چند؟!

داشتم می‌گفتم، اون پسته‌هایِ تازه دیگه پوستِ صورتیشون پژمرده شده ولی‌ مغزشون همونطور عالی‌ و خوشمزه... پسته تموم شد، قهوه هم، هوا همون‌جور سرد، آسمون همونطور دلگیر، من هم چیزی ننوشتم، دلم هم داره ضعف میره، باید تا ساعت ۱۱ صبر کنم که "آ" بره دنبالِ رضوان و بعد بیان دنبالِ من که بریم "Cochon Dingue" برانچ بخوریم، دیشب قرار گذاشتیم، به این هوا که من از سفر برگشتم و اون دو تا هم همدیگه رو ندید‌ند، برای ساعت ۱۱:۳۰-۱۱ قرار گذاشتیم چون "آ" گفت نمی‌تونه زودتر بیاد، خسته است، ساعتِ کارش دیروقته نیاز داره که صبحا بیشتر بخوابه، گفتیم باشه، ولی‌ من الآن  که خیلی‌ گشنه هستم و منتظرِ ساعت ۱۱، دیدم که "آ" ایمیل فورواردی فرستادهٔ، ۱۸+  یعنی‌ بیداره، ایمیلِ فورواردی ۱۸+ گفتم، یادم اومد که خیلی‌ وقته که دیگه ایمیل فورواردی نمیاد برام، بیشتر از دو سالی‌ بود که میگرفتم، هر شبِ ما هر روز صبح اونجا، شاید دیگه نمی‌فرستند، شاید هم از لیستِ دوستایِ نزدیک دراومدم... هیچ خبری از بچه‌ها نیست... برم تو این فاصله یکی‌ دو تا پست رو کامل کنم

پ.ن.عکسِ اول رو سالِ پیش که رفته بودم مزرعه گرفتم، عکسِ دوم هم که از نت هست!

۱۳۹۱ شهریور ۲۴, جمعه

فرودگاه‌ها، ایستگاه‌هایِ قطار و ترمینالهایِ اتوبوس همیشه زنده و جاریند، مثلِ رودخونه‌ها،
آدمها، این قطره‌هایِ جاری، در رفت و آمد، در هر جهت، شاد، غمگین، سرگردون، مسلط...
این تکاپو، این جنب و جوش، این هیجان، حتی گریه‌ها، رسیدنها، رفتنها، انتظار، بوسه‌هایِ خداحافظی، بغل‌هایِ سلام و ...  این محیط رو دوست دارم
بینِ همه فرودگاه‌هایِ بزرگ و کوچیکی که دیدم، که گذر کردم، یه جور حسِّ خوبی‌ به فرودگاهِ مونترال دارم، حسِّ آشنایِ خونه بودن، چه وقتی‌ میرم چه زمانی‌ که میام...
الان هم اینجام، کنارِ پنجره نشستم، فنجونِ کاغذی قهوه داغ و شیرینی‌ِ شکلاتی کشمشی رویِ میز کنارِ دستم، موزیک ملایمِ اسپانیایی
 بیرون رعد و برق و بارون... منتظرم تا پروازِ بعدی
تصمیمِ ناگهانی، سفری کوتاه، غیرِ منتظره، غافلگیر کننده، خیلی‌ دلی‌...
چه حالِ خوبی‌ دارم...
رویِ ماهت رو می‌بوسم خدا، مرسی‌

۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

کاش سیاستمدارها کمی‌ هم موقع تصمیم گیری ها، دلِ آدمها و دلتنگی‌‌هاشون رو در نظر می‌گرفتند،
دنیا یه جورِ دیگه میشد.
این یکی‌ توصیه میکنه ایران نرید، اون یکی‌ تابعیتِ اینجا رو قبول نداره.
مونیک میگه از جمعه نگرانتم، خطر داره، به خاطرِ اونجاست که نگرانتم...
مونیک چه میدونه "دلتنگی‌" یعنی‌ چی‌؟!
اشکم بند نمیاد...
نمیدونی‌ چی‌ می‌خواد بشه؟
اگه بری‌ چی‌ پیش میاد؟
همینه که نگرانت میکنه
دلت همش می‌لرزه
این ترس، این دلهره، این اشک
نگات به بلیتِ تو دستت
گوشت به رادیو، خبر
تصمیمت پا درهوا
نگرانی‌، بی‌خبری، اشک
...

۱۳۹۱ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

برایِ اولین بار در انتخابات اینجا شرکت کردم و رای دادم، انتخاب نخست وزیرِ کبک!

تو آخرین دقیقه‌ها، تقریبا نیم ساعت مونده بود به پایانِ وقت رای‌ریزی، قدم‌زنان رفتم تا محلِ موردِ نظر که سالن والیبالِ مرکز ورزشیِ پارکِ ویکتوریا بود به گمونم! به گمونم رو برایِ سالن والیبال میگم، چون یه چند باری اون سالِ اولی‌ که با مونیک کارم رو شروع کرده بودم با تیمِ والیبالِ دانشکده رفتم بازی، همین‌جا بود به نظرم، آشنا بود.

تو این سالن بزرگ، دور تا دور میز بود با و شماره میز هر آدمی با توجه به آدرسش روش ثبت شده بود که جلویِ در به همون سمت هدایتت میکردند. از در که وارد شدم، مسیری که طی‌ کردم تا به میز برسم و دوباره تا برگردم از در بیام بیرون، سنگینی‌ نگاهِ مسئولین  رو رو خودم حس می‌کردم، غریبه بودنم خیلی‌ تو چشم بود، معمولاً مهاجرها کمتر تو محله‌هایِ خیلی‌ قدیمی‌ِ شهر ساکن میشند. یه تجربه خوبی‌ بود، هر چند حزبی که بهش رای دادم سوم شد، یعنی‌ نشد دیگه! یه چیزی هم درگوشی بگم، برای من اصلا فرق نمیکنه که کی‌ رای آورده، و کدوم حزب برنده شده...

رای دادم ولی‌ نه انگشتی جوهری شد و نه مهری تو شناسنامه، پاسپورت و هیچ جایِ دیگه خورد.

چند روز پیش لابلایِ برگه‌هایِ تبلیغاتی صندوقِ پستی، یه کارتِ سفید مستطیل شکل هم بود که یک طرفش اسامیِ کاندیداهایِ محله ما همراه با اسمِ حزبِ مربوطه‌شون بود. طرفِ دیگه هم نوشته بود که توجه نکردم و گذاشتم رو میزِ کتاب‌خونه کنارِ برگه‌هایِ دیگه که بعد از دیدن‌شون بندازم دور! و چه خوب که این فرصت پیش نیومد و این کار رو نکردم. طرفِ دیگه آدرسِ محلِ اخذِ رای، و شماره‌ای بود که وقتی‌ رفتم حوزه معلوم شد که  شماره میزی هست که اونجا باید این کارت رو همراهِ کارت شناسایی نشون بدم، این یعنی اینکه حقِ رای دارم، بعد هم یک برگه‌ دادند که اسامی و عکسِ نماینده‌ها بود که با مداد یک ضربدر میزدی کنارِ اسم، بعد عکس‌ها رو جدا میکردی، برگه‌ رو هم بعد از یک تا زدن می انداختی تو صندوق. همه این کارها همراه با کلی‌ عزت و احترام بود.


* عکس از اینجا:  http://www.flickr.com/photos/lestudio1/7802758584/