پنجشنبه جلسه دفاعِ "براهیما" بود، سیاهپوستِ خوشتیپی از "سواحلِ عاج"، جدی،
مغرور و با اعتماد به نفسِ بسیار، به جز گفتنِ"Bonjour"
اون هم اگر مقابلِ
هم دربیاییم برخوردِ دیگه باهاش ندارم، ولی بچههای همگروهش از اخلاق
و رفتارش خیلی تعریف میکنند، جلسه دفاع شلوغ بود و از بیرون هم اومده
بودند، ظاهراً دوستدار زیاد داره، آخرِ سخنرانیش از همه تشکر کرد از جمله
از پسرش که به گفته بچهها ۹ سالشه و ساکنِ روسیه، همسرش یه خانمِ بسیار
زیبایِ روسه، و همه این سالهایی که این اینجا داره درس میخونه، اون هم با
پسرشون تو کشورش کار و زندگی میکنه، در سال سههفته یک ماهی اون میاد اینجا و همین مدت هم
این میره اونجا!
"جوتی" رو از همون روزهایِ اولی که اومدم تو این محله شناختم، قبلا تو یک ساختمون بودیم، دخترِ هندیِ ریز نقش، سبزه تند، با موهایِ پرِ فر و شاید بهتر وز، که گاهی پشتِ سرش میبنده و گاهی ولو رو به آسمون و هوا، با اون هم در همین حد "Bonjour" هستم و گاهی یکی دو کلمه بیشتر، بیش از ۵ ساله که اینجاست، زبانِ فرانسه نمیدونه، بعد از اتمامِ دکتراش به عنوانِ آسیستانِ استادش که اونهم هندیه استخدام شده... شوهرش بارسلونا هست و اونجا کار میکنه، برای تعطیلاتِ ژانویه به مدتِ ۳ هفته میاد اینجا پیشِ زنش در آپارتمانِ اشتراکی با یک دخترِ دیگه، سالی یک ماه هم جوتی میره هند دیدنِ فامیل که ظاهراً اون هم میاد اونجا... الان برایِ بارِ اول جوتی بارداره، و همه این روزهایِ مهم زندگیش رو به تنهایی و دور از همسرش میگذرونه، تا به حال نشنیدم که غر بزنه یا ابرازِ نارضایتی کنه، همیشه لبخند به لب داره
Ja برخلافِ همه چینیهایی که تا به حال دیده بودم، قدبلند، با چشمهایی کمی درشت، خوشگل، خوشلباس و با یه لبخندِ همیشگی... با داشتنِ مدرکِ دکترا و سابقه کار در چین، دانشجویِ دکترایِ یکی از گرایشهایِ شیمیِ دانشکده... با شوهرش از ۱۳ سال قبل از ازدواجشون دوست و در ارتباطِ نزدیک بوده شاید از دوره دبیرستان... به خاطرِ محدودیت در داشتنِ تعدادِ بچه در کشورش (یک دونه) درس رو بهونه کرده و اومده کانادا که بچه اولش رو اینجا به دنیا بیاره و بعد برگرده به چین و بچه بعدی رو اونجا، سالی یک ماه این میره و سالی یک ماه هم شوهرش میاد پیشش در همون اتاقش در یک آپارتمانِ مشترک با سه دخترِ دیگه، با همه تلاششون هنوز خبر و اثری از بارداری نیست... هیچوقت گلهای ازش نشندیم یا حتی اخمی به صورتش، یا گرفتگی برایِ دلتنگی...
Chauli دختری تیپیک چینی، کوچولو، چشمهایِ مورب که به وقت خنده وحرف زدن فقط خطی ازش معلومه، موهایِ کم حجمِ صافِ صاف که گاهی اونها رو پشتِ سرش میبنده و گاهی باز میگذاره، همیشه با یک تیشرت و شلوارِ جین، زمستونها با یک مدل سوییشرت در دو رنگِ قرمز و سورمه ای، همیشه لبخند به لب... یکسالی میشه که کارِ شوهرش هم درست شده و اومده پیشش، یک شوهرِ بدعنق ظاهراً، هیچ تغییری در ظاهر، لباس پوشیدن، صورتش اتفاق نیفتاده به جز اینکه تو ۴-۳ ماهِ آینده منتظرِ یک مسافرِ کوچولوهست، یک پسر... چرا این روزها که بارداره، شلوارِ جین همیشگیش تبدیل شده به یک جینِ سرهمیِ مدل بارداری... آروم، پرکار با یک لبخندِ شیرین که چشماش رو تبدیل به یک خط صاف میکنه
Seima از ۱۴ سالگی که تو مدرسه با "موراد" همکلاس بوده، دوستی و عشقشون شکل میگیره و با همه دوری و فاصلهها، یکی کانادا برایِ ادامه تحصیل یکی قطر برایِ کار، ادامه پیدا میکنه و بعد از ۱۲ سال تو ۲۶ سالگی تازه نامزد میکنند، و طبقِ رسم و سنتشون همون مدت کوتاهی رو هم که تو کشورشون بودند با هم نمیتونستند رابطه نزدیک داشته باشند، و حالا دو سالی میشه که ازدواج کردند و بعد از چند ماه کارِ اقامتِ موراد هم درست شد و اومد اینجا، چندماهی تا پیدا کردنِ کارِ مناسب به کارِ ساده مشغول بود و آروم آروم زندگیشون شکل گرفته و روزبهروز بهتر میشه... هیچ چشم و نگاهی رو به قشنگیِ نگاهِ سیما و مراد به هم ندیدم، و چشمها و نگاهِ سیما در عکسهایِ مراسمِ عقدش مصداقِ کامل این شعر از سهرابه که میگه: بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است! و من این رو در نگاهِ سیما دیدم، زیبا بود، زیبا با یک قطره اشکِ چشم که نگاه رو شفاف و براق کرده...
با افتخار از فمینیست بودن واعتقادش به حقوقِ زنان میگه، از نحوه آشنائیش با همسرش و دوستیشون و اینکه موقع عقدِ قراردادِ ازدواج همه حقش رو گرفته، حقِ طلاق، انتخابِ مسکن، حضانت بچه، خروج از کشور و، و، و و... از اینکه حدودِ یکسالنیم با شوهرش زندگی کرده و هنوز نگذاشته سکس کامل بکنه، از اینکه این دو سالی که اینجاست همسرش حق نداره ازش بپرسه کجا میری؟ کجا هستی؟ کجا میآیی؟ هر چی که این تعریف میکنه همونه... از نحوه برخوردِ پدرش با دامادهاش که به نظر بیاحترامی میاد ولی از نظرِ خودش این درستترین برخورده، از برخوردِ خودش با خانواده همسرش، از ... هیچوقت حلقه به دستش نیست...آروم میگم میتونم یک سؤالِ شخصی بپرسم؟ نخواستی جواب بدی هم اشکال نداره، میگه نه بپرس. میپرسم: تو مهریه هم داری؟ بیتفاوت و حق به جانب میگه تاریخ تولدم (که به قرار میشه ۱۳۶۲ سکه) به علاوه سه دانگِ خونه و در تاکیدِ خوبیش میگه البته خودم نگذاشتم خونه رو کامل به نامم کنه... با یه لبخندِ ملایم نگاش میکنم و دیگه حرفی نمیزنم و اجازه میدم که حرفش رو ادامه بده و بگه از خودش، عقایدش و نگاهش به زندگی... مدام در حالِ غرزدن و گلایه از دیگران، بدگویی و پرتوقعی
به خودم میگم "انصاف" هم کلمه قشنگیه که مثلِ خیلی کلمات، این روزها ارزشش رو از دست داده!"فمینیست" یا بهتر "فمینیسم" به سبکِ ایرانی رو نمیفهمم، خیلی چیزهایِ دیگه رو هم، از جمله "مدرنیته" ایرانی!
"جوتی" رو از همون روزهایِ اولی که اومدم تو این محله شناختم، قبلا تو یک ساختمون بودیم، دخترِ هندیِ ریز نقش، سبزه تند، با موهایِ پرِ فر و شاید بهتر وز، که گاهی پشتِ سرش میبنده و گاهی ولو رو به آسمون و هوا، با اون هم در همین حد "Bonjour" هستم و گاهی یکی دو کلمه بیشتر، بیش از ۵ ساله که اینجاست، زبانِ فرانسه نمیدونه، بعد از اتمامِ دکتراش به عنوانِ آسیستانِ استادش که اونهم هندیه استخدام شده... شوهرش بارسلونا هست و اونجا کار میکنه، برای تعطیلاتِ ژانویه به مدتِ ۳ هفته میاد اینجا پیشِ زنش در آپارتمانِ اشتراکی با یک دخترِ دیگه، سالی یک ماه هم جوتی میره هند دیدنِ فامیل که ظاهراً اون هم میاد اونجا... الان برایِ بارِ اول جوتی بارداره، و همه این روزهایِ مهم زندگیش رو به تنهایی و دور از همسرش میگذرونه، تا به حال نشنیدم که غر بزنه یا ابرازِ نارضایتی کنه، همیشه لبخند به لب داره
Ja برخلافِ همه چینیهایی که تا به حال دیده بودم، قدبلند، با چشمهایی کمی درشت، خوشگل، خوشلباس و با یه لبخندِ همیشگی... با داشتنِ مدرکِ دکترا و سابقه کار در چین، دانشجویِ دکترایِ یکی از گرایشهایِ شیمیِ دانشکده... با شوهرش از ۱۳ سال قبل از ازدواجشون دوست و در ارتباطِ نزدیک بوده شاید از دوره دبیرستان... به خاطرِ محدودیت در داشتنِ تعدادِ بچه در کشورش (یک دونه) درس رو بهونه کرده و اومده کانادا که بچه اولش رو اینجا به دنیا بیاره و بعد برگرده به چین و بچه بعدی رو اونجا، سالی یک ماه این میره و سالی یک ماه هم شوهرش میاد پیشش در همون اتاقش در یک آپارتمانِ مشترک با سه دخترِ دیگه، با همه تلاششون هنوز خبر و اثری از بارداری نیست... هیچوقت گلهای ازش نشندیم یا حتی اخمی به صورتش، یا گرفتگی برایِ دلتنگی...
Chauli دختری تیپیک چینی، کوچولو، چشمهایِ مورب که به وقت خنده وحرف زدن فقط خطی ازش معلومه، موهایِ کم حجمِ صافِ صاف که گاهی اونها رو پشتِ سرش میبنده و گاهی باز میگذاره، همیشه با یک تیشرت و شلوارِ جین، زمستونها با یک مدل سوییشرت در دو رنگِ قرمز و سورمه ای، همیشه لبخند به لب... یکسالی میشه که کارِ شوهرش هم درست شده و اومده پیشش، یک شوهرِ بدعنق ظاهراً، هیچ تغییری در ظاهر، لباس پوشیدن، صورتش اتفاق نیفتاده به جز اینکه تو ۴-۳ ماهِ آینده منتظرِ یک مسافرِ کوچولوهست، یک پسر... چرا این روزها که بارداره، شلوارِ جین همیشگیش تبدیل شده به یک جینِ سرهمیِ مدل بارداری... آروم، پرکار با یک لبخندِ شیرین که چشماش رو تبدیل به یک خط صاف میکنه
Seima از ۱۴ سالگی که تو مدرسه با "موراد" همکلاس بوده، دوستی و عشقشون شکل میگیره و با همه دوری و فاصلهها، یکی کانادا برایِ ادامه تحصیل یکی قطر برایِ کار، ادامه پیدا میکنه و بعد از ۱۲ سال تو ۲۶ سالگی تازه نامزد میکنند، و طبقِ رسم و سنتشون همون مدت کوتاهی رو هم که تو کشورشون بودند با هم نمیتونستند رابطه نزدیک داشته باشند، و حالا دو سالی میشه که ازدواج کردند و بعد از چند ماه کارِ اقامتِ موراد هم درست شد و اومد اینجا، چندماهی تا پیدا کردنِ کارِ مناسب به کارِ ساده مشغول بود و آروم آروم زندگیشون شکل گرفته و روزبهروز بهتر میشه... هیچ چشم و نگاهی رو به قشنگیِ نگاهِ سیما و مراد به هم ندیدم، و چشمها و نگاهِ سیما در عکسهایِ مراسمِ عقدش مصداقِ کامل این شعر از سهرابه که میگه: بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است! و من این رو در نگاهِ سیما دیدم، زیبا بود، زیبا با یک قطره اشکِ چشم که نگاه رو شفاف و براق کرده...
با افتخار از فمینیست بودن واعتقادش به حقوقِ زنان میگه، از نحوه آشنائیش با همسرش و دوستیشون و اینکه موقع عقدِ قراردادِ ازدواج همه حقش رو گرفته، حقِ طلاق، انتخابِ مسکن، حضانت بچه، خروج از کشور و، و، و و... از اینکه حدودِ یکسالنیم با شوهرش زندگی کرده و هنوز نگذاشته سکس کامل بکنه، از اینکه این دو سالی که اینجاست همسرش حق نداره ازش بپرسه کجا میری؟ کجا هستی؟ کجا میآیی؟ هر چی که این تعریف میکنه همونه... از نحوه برخوردِ پدرش با دامادهاش که به نظر بیاحترامی میاد ولی از نظرِ خودش این درستترین برخورده، از برخوردِ خودش با خانواده همسرش، از ... هیچوقت حلقه به دستش نیست...آروم میگم میتونم یک سؤالِ شخصی بپرسم؟ نخواستی جواب بدی هم اشکال نداره، میگه نه بپرس. میپرسم: تو مهریه هم داری؟ بیتفاوت و حق به جانب میگه تاریخ تولدم (که به قرار میشه ۱۳۶۲ سکه) به علاوه سه دانگِ خونه و در تاکیدِ خوبیش میگه البته خودم نگذاشتم خونه رو کامل به نامم کنه... با یه لبخندِ ملایم نگاش میکنم و دیگه حرفی نمیزنم و اجازه میدم که حرفش رو ادامه بده و بگه از خودش، عقایدش و نگاهش به زندگی... مدام در حالِ غرزدن و گلایه از دیگران، بدگویی و پرتوقعی
به خودم میگم "انصاف" هم کلمه قشنگیه که مثلِ خیلی کلمات، این روزها ارزشش رو از دست داده!"فمینیست" یا بهتر "فمینیسم" به سبکِ ایرانی رو نمیفهمم، خیلی چیزهایِ دیگه رو هم، از جمله "مدرنیته" ایرانی!
۲ نظر:
جالب بود این بخشها، آدمهای مختلف و مقایسه شون.از این نمونه آخر هم کم نیستند.
گرچه به نظرم بیشتر زنهای ایرانی بساز تر و کم توقع تر از زنهای غربی هستند. اشتباه افرادی مثل این مورد آخر که گفتی اینه که اینها میخوان حق و حقوق پایمال شده چندین نسل زن ایرانی رو یک تنه و یک جا از شهرهاشون بگیرن! البته در این راه هم اولویتها شون پس و پیش میشه
راستی، « "مدرنیته" ایرانی » جالب بود. :)
ارسال یک نظر