۱۳۹۳ فروردین ۴, دوشنبه

شنبه شب،  ۲۲ مارس، مهمونی‌ نوروز اون گروه ایرانیهای قدیمی‌ کبک در رستوران ۲ویولن برگزار شد، به من هم گفته بودند. بعضی‌ از افراد این گروه حدود ۳۵-۳۰ ساله که اینجان، از بعد از انقلاب و بیشتر ایرانی‌-کبکی هستند. بد نبود. رستوران عربی‌ هست، غذاش کمی‌ به ذائقه ما نزدیکه و رقاصه بلدی هم داشت.

خانومی از دوستان، موردی رو هم به من معرفی‌ کرد، پسرداییش، که به نظر آدم هم نمیومدیم، و من هم در همون حد سلام علیک بیشتر نبودم، ایشون هم همینطور.



یکشنبه شب، ۲۳ مارس، مهمونی‌ انجمن دانشجوهای ایرانی دانشگاه لاوال بود، بد نبود، دیدن دوستان قدیمی‌، خونواده‌هایی‌ که دوستان برادرم و خونوادش بودند و بچه‌هایی‌ که همسن برادرزادهام هستند و یاد اونها برام زنده میکنند، خوب بود. قسمت آخرش که رقص باشه از همش بهتر بود. عکاسیش رو هم انجام دادم. 

استاد راهنمای دوره فوق لیسانسم تو دانشگاه لاوال رو دیدم، کلی‌ ازم دلگیره که بهشون سر نمیزنم، بهم پیشنهاد داد که اگر مایلم برام برنامه سمینار بگذاره و برم دانشکده ژئوماتیک و کاری از کارها و پروژه‌هایی‌ که انجام دادم رو ارائه بدم، قبول کردم به شرطی که موافقت مونیک رو بگیرم.

شبِ خوبی‌ بود، آقای دیشبی اینجا هم بود، ولی‌ در همون حد بودیم هر دو!


پ.ن. چقدر نوشتم امشب، بقیه‌ش باشه برای فرداشب!

۱۳۹۲ اسفند ۲۹, پنجشنبه

پنجشنبه ۲۰ مارس، ساعت حدود ۱۳ به وقت اینجا سال تحویل میشد. از قبل به مونیک گفته بودم که خونه می‌مونم و کارم رو انجام میدم و برای ساعت ۱۵:۰۰ که کلاس دارم میآم و خب بعدش می‌مونم که در مورد کارمون حرف بزنیم. 

میز هفت‌سین رو از شب قبل آماده کرده بودم فقط مونده بود روشن کردن شمع‌ها. از "آ" و "م" دعوت کرده بودم که نهار بیان اینجا که "آ" کار زیاد و سفر پیش رو رو بهانه کرده بود، بهش حق می‌دادم و "م" هم شنبه قبل برای همیشه از کبک رفت، درسش تموم شده فقط مونده که بیاد برای جلسه دفاعش.

با این حال ساعت ۱۱:۳۰ که شروع کردم به آشپزی و چیدن میز ناهار بهش زنگ زدم و پیغام گذاشتم که حتما بیا، مثل رفتن به مهمونی‌ خونه خواهر که اگر دنیای کار هم داشته باشی‌ یه سر میزنی‌، بیا که سبزی‌پلو ماهی‌ عید رو با هم بخوریم وگرنه سال برات نو نمیشه. اصرار کردم که من به هر حال میزم رو چیدم، نیای سال ۱۳۹۳ برات طبق رسم و سنت تحویل نمیشه، بیا.

اومد، سال تحویل شده بود. با هم سال نو رو شروع کردیم، بعد از ناهار اون برگشت سر کار و من رو هم تو مسیرش رسوند تا دانشکده. پنجشنبه‌ها، از ساعت ۱۵:۰۰ تا ۱۸:۰۰ کلاس روشهای نوشتن مقاله و تز‌ به انگلیسی‌ دارم، اولین جلسه.

مرسی‌ خدا برای این روز خوب، این سال جدید... که امیدوارم یه سال عالی‌ باشه.



۱۳۹۲ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

سه روز بعد ایمیل زد و برنامه زمانی‌ کار آموزشی رو برام فرستاد. روزهای یکشنبه، از ۹:۳۰ تا ۱۷:۳۰. البته شنبه ها رو هم با علامت سوال تو برنامه نوشته که من قبول نکردم، وقت ندارم، احتیاج هم نه.
خیلی‌ خوشحال شدم، و یه ۲خط تشکر همراه با قبول برنامه فرستادم، سریع جواب داد و ابراز خوشحالی از اینکه مشغول میشم!

"بهار" هم از کبک رفت، وسایلش رو گذاشت تو انباری من و رفت تورنتو، شاید آمریکا به هر حال جایی‌ که اول کار و بعد شاید آرامشش رو پیدا کنه، غافل از اینکه آرامش و خوشبختی‌ درون خود آدمه هر جا و در هر مقامی که باشی‌. یه شب پاب دانشگاه یه دورهمی گذاشت و امشب هم دوتایی رفتیم بیرون. کلی‌ گلایه از روزگار و آدمها کرد و غر زد و آرامش و شادی من رو هم نسبت داد به ملیت و پاسپورت کانادایی، و .... این دختر خودش، هیچ چیز کم نداره از زندگی‌، همسر، کار، خونه و .... همه رو گذاشته ایران و اومده و ..... در جواب حرفی‌ نمیزنم به جز خنده... این روزها و این حرفها هم می‌گذره....

مرسی‌ خدا!

۱۳۹۲ اسفند ۲۴, شنبه

شنبه ۱۵ مارس ساعت ۱۰:۳۰ صبح تو گالری خیابونSault-au-Matelot قرار داشتم. قبل از خروج از خونه،  برای اطمینان از ظاهرم تو آینه نگاهی‌ به خودم انداختم و مثل همیشه به خودم گفتم ممکنه جواب منفی‌ باشه که اهمیت نداره، حواست باشه پروین که تو در ذهن این آدم به عنوان یه ایرانی چه ردی میگذاری، حرفی‌ که همه این سالها در ارتباط با آدمها به خودم گفتم که: کسی‌ "پروین" به یادش نمی‌مونه ولی‌ یه دختر ایرانی می‌شناسیم یا دیدیم که ..... چرا!

هوا مثل همیشه سرد و برفی، اثری از بهار نیست. تو مسیر چند تا عکس گرفتم، یکی‌ دو تا رو گذاشتم رو اینستاگرام. چند دقیقه زود رسیدم، اول هم اشتباهی رفتم گالری اون دست خیابون، بعد برگشتم و رفتم گالری اصلی‌، محل قرار. که یه ساختمون ۳ طبقه هست که ۴۵۰ سال قبل ساخته شده و اینها فقط توش رو تعمیر و مرمّت کردند.

"ونسان" هنوز نیومده بود، بعد از من رسید.....‌ای خدای من.... انگار از تو مجله بوردا دراومده بود یا از هالیوود رسیده باشه... نمیدونم این ۹ سال این آدمها کجا بودند یا بهتر من چشم‌ها و حواسم کجا بود؟ خدا هم سر شوخیش با من باز شده، هر روز یکی‌ بهتر از دیروز می‌بینم، نعمت، برکت و.... ولی‌..... یا یه نگین گوش چپشون هست یا یه حلقه دست چپشون! بگذریم، فتبارک الله و احسن و الخالقین!

یک آقای بسیار محترم، شیک و .... یک جنتلمن واقعی‌.  خودم رو معرفی‌ کردم و دعوتم کرد به دفتری که تو پایین‌ترین طبقه بود، اینطوری تونستم خیلی‌ سریع ۳ طبقه گالری رو ببینم و سلام و لبخندی هم با کارمندها بکنم. مصاحبه جدی بود، نه مثل "دوید" صاحب فرش‌فروشی ایرانی که هر ۳-۲ دقیقه یک بار حرف رو قطع می‌کرد و میگفت: شما کجا بودید که من این ۶،۵ سال اقامتتون تو کبک شما رو ندیدم؟! و نه مثل مسیو شوارتز، صاحب کلکسیون اروپایی که صبح و عصر دست ببوسه و مدام از خوشبویی عطر و سر‌و‌ظاهر تعریف کنه که آدم ندونه چه جوابی بده! خلاصه جدی جدی سوال میکرد از کارم، سابقه‌م، تحصیلات، اینجا چه می‌کنم و چی‌ کار کردم، چرا این کار، و چقدر تبحر دارم در فروش و چرا اون دو جای دیگه نموندم. با توجه به سوالها، احتمال پذیرفتنم رو سخت می‌دیدم، پس راحت خودم بودم، مثل یه هم‌صحبتی‌ ساده و دوستانه شروع کردم از خودم و زندگیم گفتن و اینکه من این کار رو جدا از علاقه‌ای که به هنر در کنار تحصیل دارم به این دلیل میخوام که دلم محیطی‌ غیر از تحقیق و پژوهش میخواد. خود خودم بودم.... 

بعد از مصاحبه خداحافظی کردم و اومدم بالا، طبقه سوم که از همون دری که اومدم برم. در حال پوشیدن پالتوم، حسّ کردم کنارم ایستاده، با لبخند رو بهش اشاره کردم به برفی که می‌بارید و گفتم ۴-۳ روز دیگه سال نو ماست که همزمان با بهار، شکوفه و عطر گًل تو هوا میاد ولی‌ اینجا اثری ازش نیست، هیچ حسّ سال نو نداره! با تعجب پرسید: سال نو؟ طبق کدوم تقویم؟ و من، که رفتم رو منبر..... 

تو راه برگشت خودم رو به یه برانچ خوشمزه تو یه رستوران مقابل ترمینال اتوبوس و قطار دعوت کردم، همزمان عکس گرفتم برای اینستا و همونجور که از پنجره به برفی که رقصان تو هوا می‌چرخید تا به زمین بشینه نگاه می‌کردم بارها گفتم..... مرسی‌ خدا!

۱۳۹۲ اسفند ۱۸, یکشنبه

چند ماهی‌ میشه که اومده کبک، چند باری بهم گفته بود که از عکس‌هایی‌ که رو فیسبوک میگذارم این شهر رو میشناسه و هنوز خیلی‌ جاها رو ندیده و خواستهٔ بود که اگه میشه قراری بگذاریم و هر از گاهی‌ جایی‌ از شهر رو بهش معرفی‌ کنم، من هم به این بهونه‌ یه ایمیل گروهی به چند تا از دخترها هم زدم و یه گروه ۶-۵ نفره یه روز از کتابخونه قدیمی‌ و صدساله شهر شروع کردم.
تو ایمیل برنامه رو همراه با ساعتش و اینکه دقیقا کجا‌ها رو میریم و چه می‌کنیم فرستاده بودم. روز آفتابی و سردی بود و خیلی‌ هم خوش گذشت.

تو مسیر از یه گالری نقاشی و مجسمه سازی هم دیدن کردیم، گالری *Beauchamp که متعلق به یک خونواده هست که تو منطقه قدیمی‌ شهر، ۷تا گالری دارند و یکی‌ در منطق Saint-Paul و یکی‌ هم در تورنتو. همه هم ساختمونهای بزرگ و قدیمی‌. بگذریم، تو گالری چند تا عکس گرفتیم، با خانومی که اونجا بود کلی‌ خوش و بش کردیم، بچه‌ها انگلیسی حرف می‌زدند و اون خانم فکر کرد که توریستیم، موقع خداحافظی، ضمن تعریف از محیط اینجا و تشکر از برخوردش می‌پرسم: شما کارمند نیمه وقت برای آخر هفته نمیخواین؟ سوالی نگام میکنه، میگم برای خودم میخوام، محیط اینجا خیلی‌ من رو جذب کرده. بهم کارت میده و میگه چرا، خیلی‌ هم خوب به مادام صوفی ایمیل بزنید و CV بفرستید و به این برخورد با من اشاره کنید، اتفاقا خیلی‌ سمپاتیک و اجتماعی هستید که من این رو میگم به ایشون.

دو روز بعد، CV رو همراه با یک ایمیل معرفی‌ به آدرس مادام صوفی فرستادم. فردا عصرش تو لابراتوار مشغول کار بودم که موبایل شروع به ویبره کرد، رفتم بیرون و آلو... صدای یه آقای محترمی از اونطرف اومد که ضمن معرفی‌ خودش اسم من رو گفت که تأیید کردم خودم هستم. پرسید ما دیروز از شما یک ایمیل همراه با CV دریافت کردیم. باز هم تأیید کردم، کمی‌ مشکوک پرسید: قبل از هر چیز میخوام بدونم، شما با این سطح و موقعیتی که هستید چرا برای کار در گالری تقاضا دادید؟! در جواب گفتم: ضمن بازدید از گالری، حسّ کردم چقدر اونجا رو دوست دارم، چه حسّ خوبی‌ بهم میده و.. و.. و..و.....  گفت چقدر با هنر و نقاشی آشنایید؟ اشاره کردم به اینکه: مامان رنگ روغن و مینیاتور کار میکرده، برادر بزرگه رنگ روغن، و برادر کوچیکه کمی‌ تذهیب و بیشتر معرق و  اینکه با این هنر غربه نیستم و کلا در کنار تحصیلم نگاه هنری هم دارم. وقت یک قرار رو تعیین کردیم، پیشنهادش سه‌شنبه بود که خواهرش مادام صوفی هم باشه که من گفتم فقط آخر هفته می‌تونم بیام که قرارمون شد شنبه.
مرسی‌ خدا!
* http://www.galeriebeauchamp.com/art/fr/

۱۳۹۲ اسفند ۱۱, یکشنبه

فیلم "نبراسکا" رو دیدم، دوستش داشتم. رفتار و برخورد پسره با پدرش، برادرهام رو به یادم می‌آورد.
هدیه تولدی که نداده بودم تو مهمونی‌، رو دادم.
بعد از فیلم تو اون هوای سرد و اون وقت نیمه‌شب، پیاده‌روی تا خونه و خوردن بستنی کیم موقع پیاده‌روی .... هنوز ۱۴ ساله‌ام!

http://www.imdb.com/title/tt1821549/

۱۳۹۲ اسفند ۱۰, شنبه

" خسته بودم دیشب نتونستم کار رو تموم کنم، آخر دنیا که نیست به من زنگ بزن"!
پیغام مونیکه رو پیغام‌گیر موبایل که وقتی‌ داشتم با دوستی‌ حرف میزدم همزمان شد، با نگاه به اینکه شماره مال کبک هست صحبتم رو قطع نکردم و میدونستم که زنگ می‌زنم، همون موقع ایمیلی‌ از مونیک رسید رو لپ‌تاپی که رو تخت جلوم باز بود که: این شماره خونه هست با من تماس بگیر!

صبح شنبه هست و من هنوز تو تخت، شب قبل رو تولد یه دوست  ایرانی بودم تا قبل از رفتن هم تو لابراتوار، و همه شبهای قبل رو گاهی‌ حتی تا ساعت pm ۱۱:۰۰  موندم که اگر مونیک فرصت کنه و یک ساعتی‌ با هم تصحیحات مقاله‌ای که با گرفتن یک ماه وقت اضافه دیشب باید می‌فرستادیم رو ببینه و حالا اون پیغامی هست که برام گذاشته.

تماس میگیرم خونه، خندون و شاد همون جمله بالا رو تکرار میکنه و شاید برای اینکه روم رو زیاد نکنم و تقصیری به گردنش نیفته میگه البته یه قسمتهاییش رو باید دوباره بنویسم اینه که وقت می‌گیره.
دیگه کاری نمیشه کرد پس سکوت می‌کنم و منتظرم که ببینم چی‌  میگه. ادامه میده، یادت هست که "کمی‌" دخترم گفت که امشب میخوایم بریم کنسرت، خب یک بلیت اضافه داریم و از اونجایی که هفته پیش هم تولدت بود و کاری نکردیم برات دعوتت می‌کنم که اگر مایلی همراهمون بیایی! با خنده میگم با کمال میل، مرسی‌. آدرس و محل قرار رو میگه که میگم لطفا برام تکست کن. حالا اگر یادش نره و دقیقه نود نشه. 

شب برفی وعالی‌... قدم زنان میرم تا میدون شهر و جلوی سالن تئاتر منتظرشون می‌مونم. از دور میرسند، مونیک با پسرش مثل همیشه شیک و حالا اینجا یک لیدی، یک مادر که مغرورانه بازو به بازوی پسرش میاد. پشت سرش همسرش بازو به بازوی "کمی‌" و "ونسان" پسری که موقع معرفی‌ میگه از رابطه قبل از ازدواجش با مونیک داشته. بعد از دیده بوسی و تبریک تولد رفتیم تو سالن.

کنسرت عالی‌ بود، و هیچ چیز بیشتر اینها رو غافلگیر نمیکنه که می‌بینند آهنگ به آهنگ با خواننده‌های اونها میخونی‌ و میشناسیشون، و بیشتر از اون سوتهای بلبلی و چه‌چه‌هایی‌ که با سوت میزنم... به هر صورت من یه ایرانیم و در نظر اونها که ما رو نمیشناسند ..... بگذریم.

من و شوهر مونیک هر جایی‌ که جفتمون باشیم کنار هم میشینیم و یه حسّ مشترک داریم اون هم اینه که هر دو مونیک رو خیلی‌ دوست داریم و تحسین می‌کنیم. هر بار من این جمله‌ای که برادرم اولین بار در مورد مونیک گفته رو میگم که "Elle est bien dans sa peau" و اون هم هر بار بعد از شنیدن این جمله میگه گوشت رو بیار جلو: "ذرّه‌ای بدی در وجود این زن نیست!"

شوهر مونیک خیلی به زندگی‌، کار و خونواده‌ش افتخار میکنه، خب این خوبه تو این دنیایی که آدمها انقدر تنهان اون همه چیز رو داره ولی‌ نگاه از بالا هم داره و هر بار یه چیزی به من میگه که به برتری کانادا بر ایران اشاره میکنه و اینکه خب من خیلی‌ باید خوشحال باشم که اینجام. من هم همیشه خیلی‌ دلبرانه و ملایم بهش میفهمونم که نه وهمیشه خدا هم به زندگی‌ مادرجون خدا بیامرز و دورانی که زندگی‌ میکرده ارجاع میدم، همون موقع که اینجا زنها حق رای، رانندگی‌ و .... غیره نداشتند. اون من رو نمیشناسه که سفره نون خشکمون حتی اگر همه در موردش بدونند جلوی غریبه باز نمیکنم و نمیدونه که من معتقدم بهترین مرد همسایه جای بابای حتی بد رو نمی‌گیره!

شب خوبی‌ بود، سرنوشت مقاله و تز‌ به کجا برسه، خدا میدونه، مهم اینه که من با آدم خوبی‌ کار می‌کنم. هر چند وقتی‌ به دوستهام میگم، در جواب همه میگند اگر ما با این استاد بودیم همیشه عصبانی بودیم، انقدر که تو اینرو دوست داری و تعریف میکنی‌، یه تصویر همه چی‌ آرومه به آدم میدی.
مرسی‌ خدا!