۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه

صبح ساعت ۷:۱۵، جلویِ دانشکده با لورانس قرار داشتم برایِ رفتن به منطقه جنگلی‌ منت‌مرنسی (Forêt Montmorency) و شرکت تو دوره آموزشیِVTT، که حدودِ یک‌ساعتی‌ راه داشتیم.  بارون میومد شدید، آسمون خاکستری، هوا سرد و جاده زیبا...

هفته گذشته، برنامه امروز رو همراه با یک جزوه ۴۵-۴۰ صفحه‌ای ایمیل زده بودند که باید خودمون رو آماده میکردیم، که من نرسیده بودم نگاش کنم تا دیشب که بیدار موندم و نصفش خوندم، به همین خاطر فقط تونستم دو‌ساعت بخوابم. در مورد لباس با توجه به هوایِ منطقه و نهار هم توضیح داده بودند، ولی‌ وسیله رفت‌و‌آمد نگذشته بودند. خوشبختانه، من و لورانس یک روز بودیم که تونستیم با هم هماهنگ کنیم.

" دُنی" از مرکز مطالعاتِ مناطقِ شمالی‌ مسئولِ کلاس بود به همراه ۲تا آقایِ دیگه از مسئولِین‌ همون‌جا (Forêt Montmorency)، و یک آقایی هم تو گاراژ بود که بعد از کلاسِ تئوری که رفتیم گاراژ برای آموزشِ فنی‌ و برداشتن VTTها، در موردِ مسائلِ فنی‌ نظر میداد.

در موردِ "دُنی"  قبلا حرف زدم، و اگر فرصت کنم که سفر‌نامه امسال به Umiujaq رو اینجا بنویسم، بیشتر در موردش خواهم گفت، آدمِ دوست‌ داشتنی‌ایه. از همون وقتی‌ که کار با مونیک رو شروع کردم، در ارتباط با داده‌هایِ اندازه‌گیری شده در منطقه، باهاش آشنا شدم، و تو دو بار سفری که به شمال داشتم، بوده.

کلا ۸ نفر بودیم، ۴ تا خانم و ۴ تا آقا که به جز ما ۲تا، بقیه از دانشگاه لاوال بودند. غیر لورانس و دُنی، بقیه رو اولین بار بود که می‌دیدم. وجهِ مشترکِ همه ما منطقه موردِ مطالعه پروژه هامون بود که مناطقِ شمالی‌ هست.  یه دخترِ خیلی‌ خوشگلِ فرانسوی که مثلِ عروسک بود، ساده، طبیعی و بی‌ هیچ آرایش سروصورت و اداواطوار، نمیدونم چرا به نظرم همه دخترهایِ خوشگلِ جوون، ۱۸ ساله هستند. حتی اسمش رو هم نپرسیدم. "الکس" دوربین آورده بود و تو کلاس بعد از ظهر عکس گرفت که ۲ تاش رو اینجا میگذارم.از سرو لباسش به نظرم همجنس‌گرا بود، مهربون هم بود خیلی‌... یک آقایِ شیطون و صمیمی‌ هم بود که به نظرم فرانسوی اومد

یک ساعت وقتِ نهار داشتیم از ۱۱:۴۵ تا ۱۲:۴۵. وقتِ باقیمونده بعد از غذارو، بچه‌ها بیلیارد بازی کردند، من نه‌، الکسِ مهربون اشاره کرد به میز‌های  پینگ‌پنگ، راکت وتوپِ کنارش و پیشنهادِ بازی داد، من لم داده رو نیمکتِ کنارِ پنجره با موبایل ور میرفتم گفتم ازدوره دبیرستان به این‌طرف دستم به راکتِ پینگ‌پنگ نخورده، البته راستش رو نگفتم چون دوره لیسانس تو ایران هم بازی می‌کردم ولی‌ حالا توضیحش سخت بود که بگم چند سال پیش میشه، دبیرستان همیشه مبداِ زمانیِ خوبیه

  یک ساعت اول افتضاح بودم، یک چیزی میگم یک چیزی می‌شنوید، و خب همین حسّ بدِ اینکه الان بقیه در موردم چه فکری میکنند اثرمی‌گذاشت رو عکس‌العملم... در همون حینِ تمرین نکته‌هایی‌ که می‌گفتند، خودم رو آنالیز کردم، اشکال این بود که :
۱- به خاطرِ لهجه غلیظِ کبکیِ اون دو تا آقا (شارل و اون یکی‌که اسمش رو یادم رفته) بعضی‌ چیز‌ها رو نمی‌فهمیدم، که بعد فهمیدم که این مشکلِ بقیه هم هست، حالا شدت و ضعف داشت
۲- از خودم خیلی‌ انتظار داشتم، تو تمرینهایِ ۲ یا ۴ نفره دیدم که به جز ۳-۲ نفر بقیه هم مثلِ من هستند ولی‌ خب مهم نیست اومدیم یاد بگیریم، من شلوغش می‌کردم

۳- مثلِ دوچرخه، دو تا ترمزِ چرخهایِ جلو و عقب رو فرمون بود، یکی‌ دیگه هم رو رکابِ سمت راست زیرِ پایِ راست. گاز، به صورتِ یک زبونه کوچیک زیرِ ترمزِ سمتِ راست بود و با انگشتِ شصتِ راست  هدایت میشد.
برایِ کنترلِ VTT و ترسِ از افتادن، مدام دستم به ترمز بود و چسبیده بودم به صندلی و برایِ حرکاتی که اینها گفته بودند و تو عکس‌ها بود از کمر حرکت می‌کردم و این باعث میشد که وزنِ سنگین VTT رو تحمل کنم . در حالی‌که درست‌ترین روش، بازی با گاز بود و حرکتِ لولایی باسن و زانوها، در واقع کمر نقشی‌ نداشت.  در دور زدن‌ها به سمتِ چپ و راست با حرکتِ لولایی باسن به سمتِ چپ یا راست و در واقعِ  به سمتِ داخلِ پیچ و در سرازیری‌ها به صورتِ ایستاده و کمی‌ خمیده به سمتِ جلو و در سربالاییها تقریبا ایستاده و با سرعتِ زیاد و کم و زیاد کردنِ گاز حرکت میکردیم... یعنی‌ چسبیدن به صندلی‌، یا ترمز گرفتن، غلط‌ترین روش بود که اون یک‌ساعت اول من اینجوری بودم... افتضاح!
ولی‌ این همون یک ساعت اول بود،  بعد خوب شدم  و دیگه عصر عالی‌... شوماخر... خیلی‌ باحال بود

 سمتِ راستِ مسیر، شنی‌ و با پستی و بلندی بود مدلِ صحرا...باید از بینِ ماس‌ماسکها با سرعت میگذشتیم،  که گاهی‌ جا‌به‌جاشون میکردند،  مدلِ 8، دایره‌هایِ نزیک به هم، زیگزاگ، و... بعد هم حرکت از رو مانع با همون تنه‌هایِ درخت که سمت چپ عکسِ دوم هست  چند‌تای از اونها با ارتفاع‌هایِ متفاوت رو در مسیر قرار دادند که باید از روش میگذشتیم، عبور از ارتفاع، جالب بود، برایِ عبورِ موفق و خوب، اینجا دیگه باید می‌ایستادیم رو VTT... آخرین تمرین هم سوار شدن با VTT رو کفیِ کامیون بود...و همه این مراحل هم با سرعتِ بالا باید انجام میشد

 خیلی‌ عالی‌ بود... یک ورزشِ حسابی‌، همه تنم درد میکنه، بازوها، زانو، کتف، کمر و... ولی‌ عالی‌ بود... هوا هم هی‌ شل‌کن سفت‌کن میکرد، بارون شدید میومد ، یه خرده قطع میشد و شرجی تا کاپشنِ اضافه رو درمی‌آوردیم دوباره سرد میشد و بارون... ولی‌ روزِ خوبی‌ بود...

به لورانس میگم این کوه‌هایِ جنگلی‌ واین جاده، شبیهِ شمالِ ایرانه... تو راهِ برگشت یه منبر رفتم در بابِ آشنایی با طبیعتِ ایران و فرهنگِ ایرانی