۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

تو اتوبوسم به سمتِ فرودگاه مونترال، آقایی که صندلیِ جلویِ من نشسته حدودا ۵۰ سال داره، وقتی‌ اتوبوس از ترمینال بیرون اومد بلند شد برای دوست‌پسرش که بیرون از ترمینال کنارِ ماشینش ایستده بود دست تکون داد و بوسه‌ فرستاد نگاشون می‌کردم که دیدم اشک تو چشمش پَل‌پَل زد و آروم سرازیر شد و الان ۱۰ دقیقه است که داره گریه میکنه انقدر مظلومانه و آروم که غمِ عالم رو تو این هوایِ ابری به دلم نشوند!

۱۳۹۰ شهریور ۱۲, شنبه

مسافرِ ایرانم!

نشستم تو آشپزخونه پشتِ میز و لیوان چایِ داغِ تازه دم کنارِ دستم، صدایِ داریوش و فرامرزِ اصلانی هم پیچیده تو خونه: اگه یه روز بری سفر، بری زِ پیشم بی‌ خبر..... به چمدونهایِ کنارِ پنجره و وسایلِ و ساک‌هایِ خریدِ وسطِ هال نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم که چطور اینها رو بسته بندی کنم و جا بدم با این محدودیت بار؟!! فردا مسافرم و دارم چمدون میبندم، خیلی‌ سخته، اینهمه سال هنوز خوب بلد نیستم! از اونطرف همیشه خاله کوچیکه و دختر‌داییها زحمتش رو میکشند.....عروسک‌هایِ رویِ میز تو جعبه‌هایِ قشنگ و جاگیرشون چشمم رو میگیرند، "رستا" باربی خواسته و خواهرش "پرتو" پولی‌-پکت، "گلناز" هم پولی‌-پکت ولی‌ مرد باشه، جنسیت معلوم کرده ۹ سالش شده شیطونک کنجکاو عمّه، "الناز" مثلِ همیشه آروم و خانم در جوابِ چی‌ برات بیارم؟ میگه هر چی‌ خودتون دوست دارین ولی‌ کتاب هم خیلی‌ خوبه، دخترِ داداش بزرگست دیگه تو دستشویی هم با کتاب میره.....حالِ خوبی‌ دارم این روز ها، حتی با اینهمه مشغله، شوقِ سَفَره که خوبه، مسافرِ ایرانم، میرم خونه، دیدنِ عزیز و آقاجون، خواهر و برادرها و بروبچه هاشون، دیدنِ فامیل، دوست آشنا....
این روز‌ها هر جا رفتم، هر جا که بودم، با هر کی‌ که حرف زدم از پذیرشِ دانشگاه، همدانشکده‌ای ها، "ژوزه" همون که طبقه ما رو جارو می‌کشه و گفته بود بهت تمایل دارم، مسافر‌هایِ کنار دستم تو اتوبوس، فروشنده‌هایی‌ که ازشون خرید کردم، همه فهمیدند که مسافرم، میخوام برم خونه ام.... دلم میخواست می‌تونستم به فرانسه هم کلمه‌ای رو پیدا کنم که بارِ احساسیش به اندازه میرم پیش "آقاجون و عزیزم" باشه نه فقط پدر‌مادر... "آقاجون، عزیز"! پرِ حسّه، پر از مهر، پر از حمایت.... عمق داره، تکیه گاهه... دلم تنگشونه همیشه.... امسال به اندازه همه سالهایِ زندگیم "دلتنگیهام" رو جار زدم....