۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

بورس PFSN

یه چیزی بگم؟!
من بورس PFSN رو برنده شدم. این بورس به کسانی‌ تعلق میگیره که رو پروژه‌های مربوط به مناطق شمالی‌ (قطبی) کار میکنند. در واقع یه جور تشویقه برای ایجاد انگیزه به مطالعه، تحقیق و پژوهش، و آموزش حرفه‌ای برای این مناطق‌.
http://www.ainc-inac.gc.ca/nth/st/nstp/index-fra.asp

سازمانها و مراکز صنعتی که در ارتباط با پروژه‌های علمی‌ کار میکنند، همیشه بورس‌هایی‌ رو برای پژوهش و تحقیق در اختیار دانشگاه‌ها قرار میدند. گاهی‌ شرایطش رو دارم که ثبت نام کنم ولی‌ یه خرده تنبلی می‌کنم و تا به صرافت میفتم میبینم که وقتش گذشته! این یکی‌ رو هم اکتبر گذشته تو دفتر مونیک بودم، ازم پرسید که ثبت نام کردم یا نه؟ گفتم اصلا نمیدونم راجع به چی‌ حرف میزنید که توضیح داد و با هم همون موقع فرم‌ها رو پر کردیم و چند صفحه‌ای هم راجع به پروژه، ارتباطش و امتیاز هاش، کارهایی که کردم، سفر سال گذشته و امسال به Umiujaq، و اردوی نمونه برداری و شبیه سازی پروژه SMAP نوشتم وفرستادم.
دیگه یادم رفته بود که امروز غروب مونیک ایمیل زد و همراه با تبریک این خبر رو بهم داد! حالا گذشته از پولش که زیاد هم نیست، همین برنده شدنش خیلی‌ خوبه و نقش مثبتی تو رزومه‌ام داره، البته نه رزومه‌ای که برای کارهای نیمه وقت بخوام بدم!
مرسی‌ خدا!

به همین سادگی‌

اه... نمیدونم اون هم انقدر وقت می‌گذاره برای نوشتن یه پیغام کوچیک؟!!! این رو ایریس میگه و با عصبانیت دستش رو می‌گذاره رو میز....

یک ساعته نشسته مقابلم و یه تیکه از ایمیل‌ای رو خونده که صبح براش رسیده ولی‌ باز نکرده و حس داشتن ایمیل جدید رو از اون موقع مزه مزه کرده تا یه ساعت پیش، جمله‌ای که فکرش رو مشغول کرده اینه که: "Je suis toujours aussi content de te lire!"(من همیشه از خوندن ایمیلهای تو خوشحال میشم!)
میپرسه: چی‌ جواب بدم؟ میگم: خب تو هم از احساست بگو همین که خوشحال میشی‌ ایمیلش رو میبینی‌. میگه: نه حالا زوده، هنوز وقتش نیست!!!

میگه: اه... این روزا، احساساتم مثل منحنی سینوسی بالا پایین میره!

میپرسه: شده تو هم ایمیل‌ای رو بگیری که چند بار بخونیش؟ که خوشت بیاد؟ که با احساست بازی کنه؟
نگام میمونه رو بازی "تونی"‌ تو تُنگ آب ... شده؟!!!

میگه: فکر می‌کنم من رو خیلی‌ دوست داره!
میگم چطور؟
میگه: حس کردم که مایله وقت بیشتری رو با من بگذرونه... وقتی‌ با هم راه میریم در رو برام باز میکنه و قبل از من راه نمیره. بعد از کلیسا رفتیم TimHortons و پول قهوه و پیراشکیم رو اون حساب کرد!‌
به همین سادگی...
باز هم نگام میمونه رو رقص "تونی‌" تو آب تُنگ... کجاست باور ما؟!!

میگه: این روزها حس می‌کنم که خیلی‌ خوشگلم، خیلی‌!

هنوز ایمیل رو جواب نداده، دوباره میپرسه: چی‌ بنویسم؟! میگم راستش رو، حسّت رو... میگه نه، نه هنوز، زوده... باز باید فکر کنم!

اه ایریس، چه حال خوبی‌ داری...دوست دارم این حس و حالِت رو، این باورت رو...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۴, یکشنبه

آخر هفته طولانی

این آخر هفته به خاطر هم زمان شدن با عید پاک طولانیه و تعطیلی از جمعه شروع شده و تا دوشنبه ادامه داره. به خاطر کار درسی‌ که هنوز تموم نشده، نتونستم که از این فرصت استفاده کنم و برم سفر ولی‌ تقریبا هر روز ۴-۳ ساعتی‌ رو وقت گذاشتم و با یه سری از دوستها بیرون رفتیم. امروز با چند تا از دوستهای قدیمی‌ تر که از رزیدانس دانشگاه لاوال با هم آشنا شدیم، قرار برانچ داشتیم تو یکی‌ از رستورانهای سنتی‌ در بندر قدیمی‌ کبک. هوا ابری ولی‌ خوبه و اگر خدا بخواد داره رو به گرم شدن میره، هفته گذشته که یه طوفان و برف حسابی‌ هم داشتیم. شهر شلوغ و پر از توریسته.

به بچه‌ها میگم دلم یه کار نیمه وقت میخواد بیرون از محیط دانشگاه، محیط درس و تحقیق. میگند، خوب الان بهترین وقته برای پیدا کردن کار، تابستونه و همه جا به افراد جدید و بیشتر احتیاج دارند، سر بزن به جاهائی که دوست داری، رزومه بده. میگم، نه منتظرم که کار بیاد دنبالم، مثل هم‌خونه که خودش اومد! و بعد داستان یکی‌ دو باری که رزومه دادم رو تعریف می‌کنم که چه رزومه‌هایی رو برای چه کارهایی دادم، خلاصه کلی‌ سوژه خنده بود... ولی‌...تو همین گشت زدن بعد از ظهرمون تو منطقه کبک قدیم‌ Vieux Québec از کنار یه بوتیک بدلیجات ردّ شدیم به سَیما گفتم یه لحظه میای بریم ببینیم اینجا کارمند نمیخوان، خیلی‌ خوشگل بود، یه مجسمه بلند فلزی هم جلوی در بود، سر خیابون Petit Champlian که از خیابونهای خیلی‌ قدیمی‌، توریستی و قشنگ کبکه. رفتیم تو، یه فروشگاه بزرگ، افتابگیر، شیک و رو بلندی بود، به دلم نشست، خانم فروشنده در حال صحبت با یه مشتری بود که دست بر قضا ایرانی در اومد، در واقع دو زوج ایرانی توریست که زبان فرانسه نمیدونستند و این چیزی هم که خانومه در مورد جنس دست‌بند به انگلیسی‌ میگفت رو متوجه نمی‌شد، خب من رفتم جلو گفتم ایرانی‌ هستید؟ و از خانومه پرسیدم و توضیح دادم، بعد که رفتند به خانومه خودم رو معرفی‌ کردم و گفتم که مایلم چند ساعتی‌ در هفته اینجا کار کنم، سابقه کار تو بوتیک ندارم ولی‌ خیلی‌ اجتماعی هستم، زبان میدونم، سریع و راحت ارتباط برقرار می‌کنم و ... که البته با اتفاقی که پیش اومده بود نیاز به اینها نبود، برای چهارشنبه عصر یه وقت داد برای مصاحبه با صاحب اصلی‌ و اینکه یه رزومه ببرم ولی‌ قبلش شماره و آدرس ایمیلم رو گرفت و اینکه از کی‌ می‌تونم مشغول بشم... خوشحال شدم، نشانه‌ها همه مثبت بود!

در ادامه مسیرمون رفتیم فروشگاه فرش و آنتیک ایرانی و بچه‌ها بار اولی‌ بود که اونجا رو میدیدند، این فروشگاه هم تو منطقه خوبی‌ هست، تو همون Vieux Québec میدون مقابل Château Frontenac, یعنی‌ یه جای خیلی‌ شلوغ، پر رفت و آمد. یه فامیل ایرانی که شامل چند تا برادر و یه خواهر هستند بیش از ۴۰ ساله که اینجا زندگی‌ میکنند و چند تا فروشگاه بزرگ فرش و عتیقه‌ جات ایرانی دارند و من یه روز بر حسب اتفاق این فروشگاه رو اینجا دیدم که خیلی‌ بزرگ، شیک و خب برای من هم یادآور خاطره هست و دو سه باری سر زدم و هر بار هم کسانی‌ رو با خودم بردم که اونجا رو معرفی کنم و از اون طریق با ایران بیشتر آشنا بشند، یه بار هم چند تا عکس گرفتم و گذاشتم روی فیسبوک که همین هم تبلیغی بود، خلاصه امروز که رفتیم، فروشنده همیشگی نبود، و یه خانم کبکی بود که ظاهراً همسر صاحب فروشگاهه، من هم کمی‌ به دوستهام که غیر ایرانی بودند عتیقه‌‌ها و صنایع دستی‌ اونجا رو نشون دادم و معرفی‌ کردم، بعد هم رفتم پیش خانومه و شروع کردم به صحبت که ایرانیم و بوتیکتون رو دوست دارم و حتی در مورد عکسهایی که گذاشتم رو فیسبوک هم گفتم، خب بالطبع خوشحال شد. اون موقع اصلا قصد نداشتم پیشنهاد کار بدم، به خاطر ایرانی بودن صاحبش. ولی‌ از اونجایی که اون فروشگاه خیلی‌ به دلم نشسته و همینطور خانم خوشرو و خوش برخورد بود، بهش گفتم، و اون هم خیلی‌ استقبال کرد، به اون هم گفتم که سابقه کار تو بوتیک و کلا تجارت ندارم و همه اون حرفهایی که به اون خانومه زدم ولی‌ این یکی‌ دیگه رزومه نخواست، آدرس ایمیل و تلفن گرفت و گفت که با شوهرش صحبت میکنه و بهم زنگ میزنند. وقتی‌ اومدیم بیرون، به بچه‌ها میگم کاش جور بشه ، محیط این دو فروشگاه به دلم نشسته، میگند با این برخورد و صحبتها میشه، انقدر خوشحالم که نگو، حتی بیشتر از وقتی‌ که Kyle McDonald از لابراتوری JPL تو ورک شاپ SMAP خودش اومد پیش مونیک و پیشنهاد کارآموزی اونجا رو داد!!! این موضوع من رو یاد دختر خواهرم میندازه که کلاس چهارم دبستان که بود، یه روز با خوشحالی‌ و هیجان اومد خونه و با ذوق ورقه اش رو به مامانش نشون داد و گفت که جغرافی شده ۱۱، بسکه بچه همیشه ۲۰ میگرفته! حالا شده حکایت من که خوشحالم اگر بشه برم اینجا کار کنم...

فقط اشکال وقتیه که راجع به رشته تحصیلی‌ و پروژه می‌پرسند، یک wow میگند و به به چه چه میکنند، بعد دیگه نمیدونی این کار رو بهت میدند یا نه. برای رزومه، باید این بار حواسم باشه که فقط کار تدریس مدرسه و مدیریت آموزشگاه رو بگذارم. راستش برای کار تو مرکز فرهنگی‌ و کتابخونه اصلی‌ شهر، یه رزومه با کمک دوستم که تو دانشگاه کتابداره نوشتم، مقابل سالهای تدریس و کارم به جای دبیر و مدیر آموزشگاه نوشتم کتابدار، ولی‌ ندادم، نتونستم. یک بار، یکی‌ هم بفهمه که راست نیست بد میشه برام، دیگه بهم اعتماد نمیکنند، ممکنه که به روم نیارند ولی‌ اعتبارم رو از دست میدم و من این رو نمیخوام. معتقدم شاید لازم نباشه هر راستی‌ رو گفت ولی‌ هیچ دلیلی‌ برای دروغ گفتن وجود نداره!

خلاصه که خوشحالم و امیدوارم که کار تو یکی‌ از این دو جا جور بشه، دلم یه فضای جدید میخواد... اینطوری بشه وقت کمتری رو تو اینترنت میگذرونم و دوباره بیشتر دنیای واقعی، و این خوبه، با روحیه‌ام هم سازگارتره، آدم حضورم بیشتر، ارتباطات، کار جدید، تحرک، تنوع، و...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه

میگه باید از این به بعد کِرِم ضد چروک دور چشم استفاده کنم.
نگام رو بلند می‌کنم از رو صفحه لپتاپ و با تعجب میپرسم: از حالا؟!
میگه : همش میخندم، نمیتونم، به خاطر این پروانه‌های تو دِلَمه که همش لبخند میزنم...
ایریس میگه، مقابلم نشسته با چشمهایی که از عشق براقه و پوستی که شکفته شده و شاده!

با اینکه ربطی‌ نداشت!

مینویسم: یکی‌ از دوستام میگفت رو فیسبوک ادش کردی؟
مینویسه:کی‌؟
جواب نمیدم، خودش مختصر و دوستانه اسم رو مینویسه....
دلم یهو گرفت، یکی‌ فِشُردش از این صمیمی‌ گفتن اسم!

۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

پروانه‌هایی‌ در شکم....

- J'ai des papillons dans l'estomac.
ایریس میگه تو راهرو، وقتی‌ داریم میریم بیرون، هوا بارونیه و بدجور عاشقونه...دیگه برفی رو زمین نیست، انگار نه انگار که تا همین هفته پیش تا بالای زانو برف بود تو پیاده روها...
میرسم خونه بلند میگم: دختر عاشق حالش چطوره امروز؟ از اتاقش میاد بیرون با همون لبخند همیشگیش جوابم رو میده و دنبالم میاد تو اتاقم و دراز میکشه رو تخت و میگه: هیچ کار نکردم امروز، همش تواتاق بودم، دراز کشیده رو تخت خیالبافی کردم. همونطور که لباس عوض می‌کنم و آماده میشم سر به سرش میگذارم، خب تعریف کن، نوشته برات یا نه؟ چی‌ گفته؟ دوباره کی می‌‌ بینیش؟
عجله دارم، ساعت ۶ قرار دارم رستوران، دو سه هفته‌ای میشه که مامان نوشین از ایران اومده و امشب قراره ببینیمش. دیر شده تا همین الان که ۶:۱۵ هست پیش مونیک بودم.
میگه: عکسش رو به خواهر کوچیکه نشون دادم، گفته خوش تیپه. میخندم و میگم: خوش تیپ؟!! باور نکن... ادامه میده: آره پروین، خوشتیپه. میگم نه انقدرها، از تو بهتر نیست.... این روزها زیاد سربه سرش میگذارم....
دنبالم میاد تو دستشویی، همینطور که موهام رو مرتب می‌کنم و کمی‌ آرایش که خستگی‌ صورتم رو کمتر نشون بده حرف میزنه، میگه یه حالی‌ دارم که نمیدونم اسمش چیه؟ عشق یا فقط خوش اومدن؟! میگم تو هم که دلت لب طاقچه است، حواست به دلت هم باشه، زیاد هم حرفهاش رو باور نکن، زود هم دل‌ نده، صبر کن یه چند وقتی‌ بگذره، زمان معلوم میکنه .... ته دلم براش خوشحاله و حسّم هم به این مورد خوبه.... فقط نمیخوام اذیت بشه...
از وقتی‌ با هم همخونه شدیم تا الان به نظرم عاقلتر شده، شاید یه جورایی بزرگتر، بی‌ باوری من و خوش باوری اون نتیجه ش این شده که دیگه هر کی‌ بهش میگه سلام فکر نمیکنه عاشقشه...
هیچ معیار خاصی‌ نداره فقط مرد مهربونی که حتما مذهبی مقید باشه و همسری خوب.... چقدر کل‌کل کردم سر انتخابهاش، سر اینکه هر پسری که میاد سراغ آدم حتما دنبال یه رابطه جدی نیست، شاید اصلا دنبال رابطه نیست... شفافه بدون هیچ پیچیدگی‌....میگم خدا رو شکر دیگه این یکی‌ ۱۹ سالش نیست، حداقل دانشجوی دکتراست، سیاه هم هست که این خوبه، فقط کوتاهتر از توئه دیگه که این خوب نیست تاکید می‌کنم البته این نظر منه که مهم نیست، نظر تو مهمتره...... میگه درست نیست اینجور حرف زدن در مورد آدمها، مهم نیست کوتاهتره، درون آدمها باید قشنگ باشه، مهم اینه که مرد مهربونیه! ....سربسرش میگذارم، ولی‌ تو دلم نگاهش رو به زندگی‌ تحسین می‌کنم، نگاهی که ظاهربین نیست...... الان براش داشتن یه همسر مهربون و بچه دار شدن مهمترین چیزه.... استاد راهنماش یه سالی‌ برای فرصت مطالعاتی میخواد بره ابوظبی و بهش پیشنهاد خوندن دکترا داده تو دانشگاهی اونجا که ظاهراً شاخه ای از MIT هست، وقتی‌ بهم گفت تشویقش کردم به ادامه تحصیل ولی‌ دیگه حتی این پیشنهاد هم مهم نیست...
صبح اومده تو اتاقم و از کنسرتی که قراره برند حرف میزنه، حال و هوای خوبی‌ داره، تو ابرهاست، به قول کبکیها تو ماهه... بهش میگم من با انرژی مثبت زیادی برات دعا می‌کنم که اون چه که صلاحته بشه ولی‌ چند درصدی هم احتمال بده که سرکاری باشه و طرف مقابلت بازی با کلمات و واژه‌ها رو خوب میدونه، با اینهمه اگر این ارتباط به جایی‌ هم نرسید، به خاطر این حس خوبی‌ که الان داری و این روز‌هات که رو ابرهایی خودت رو سرزنش نکن، چون می‌ارزه و یه تجربه قشنگه...
از سر شب نشستیم تو آشپزخونه دور میز و هر کدوم لپتاپمون مقابلمونه و یکی‌ یک لیوان چایی ایرونی‌ با عرق بیدمشک و نقل بادومی ارومیه هم کنار دستمون، هر از گاهی‌ یه ایمیل میگیره و برام میخونه.... گاهی‌ براش آهنگ "بادا بادا مبارک بادا" رو با سوت میزنم، گاهی‌ هم همینطوری رنگ میگیرم براش رو میز، میخنده و میگه میدونم که این ملودی عروسیه ....این روزا هوای خونمون پروانه ایه و با هوای بهاری بیرون حسابی‌ هماهنگه.....
ایریس، تا چند وقت دیگه میره و این لحظه‌ها خاطره میشه و کس دیگه‌ای میشینه روی صندلیش مقابل من..... روز‌های خوبی‌ رو با هم داشتیم و هنوز داریم....
دیگه نه اومدن آدمها خیلی‌ خوشحالم میکنه و نه رفتنشون ناراحت، سالهاست به این اومدورفتها عادت کردم...آشنائی با هر آدمی‌ یه کتابه، یه تجربه، یه درس...دوستیهای خوبه که تو یادها میمونه، یادهایی که پخشند تو هر نقطه از این دنیا.... سعیم بر اینه که خاطره خوبی‌ بگذارم که زندگی‌ مجموعه‌ای از همین خاطره هاست، همین دلبستگیها و حس‌های خوب...به قول کلیم کاشی:
بدنامی حیات دو روزی نبود بیش
آن هم کلیم با تو بگویم چسان گذشت
یک روز صرف بستن دل‌ شد به این و آن
روز دگر به کندن دل‌ زین و آن گذشت

--------------------------------------------------------------------------
پ.ن. قبلا هم گفتم، ایریس از نوشته‌های اینجا در مورد خودش خبر داره.

۱۳۹۰ فروردین ۲۳, سه‌شنبه

یعنی‌ من الان دلم میخواد زار زار گریه کنم!!!امروز صبح تا ظهر سر کلاس هیدروژئولوژی، همه لاکها و ناخونهام رو جویدم از استرس... هفته دیگه امتحانه، انقدر موضوعات مختلف گفته که نگو، ارائه و گزارش هم هست، از اولین جلسه هم پا به پاش اومدم.... بابا دو واحد که اینهمه موضوع و کار نداره، تازه خودش هم وقت کم آورده، دو جلسه فوق العاده گذاشته باز هم نرسیده همه کارها و تمرینات کلاسی رو حل کنه.... امتحانش، هم تعریف مفاهیم داره هم حل مساله، و... جزوه و نوت هم نمیتونیم ببریم سر جلسه....یعنی‌ من رو برده به همون کلاسهای دوره کارشناسی ایران و استاداش، به خدا...

۱۳۹۰ فروردین ۲۰, شنبه

احوالات این روزهای ما

حدودا ۲ هفته پیش سر ظهری به وقت اینجا و شب به وقت ایران، مامان زنگ زد و بعد از سلام احوالپرسی گفت که برادر کوچیکه میخواد ازدواج کنه! ذوقی می‌کنم و شروع می‌کنم به سؤال کردن که طرف کیه؟ کجاست؟ چه کاره است؟ میگه گوشی رو داشته باش، آقاجون برات میگه..... قضیه از این قراره که برادر کوچیکه که ۴-۳ سالی‌ میشه تو یکی‌ از شهرهای شمالی‌ دانشجویه با یکی‌ از همدانشکده‌ای هاش بعد از مدتی‌ آشنائی، تصمیم به ازدواج میگیرند. دو روز بعد از اینکه مامان از سفر برمیگرده، یعنی‌ همون روزی که به من زنگ زدند، ساعت ۳-۲ بعد از ظهر با مامان و آقاجون صحبت میکنه که اگه بشه یه سفر برند شهر عروس خانم و دو خانواده با هم آشنا بشند و رسما صحبت کنند، حالا این دختر خانم از یکی‌ از غربیترین شهرهای کشوره. آقاجون میرند دفترشون و زنگ میزنند به دوستانشون که اهل اون طرفها هستند که کمی‌ در مورد رسم و رسومات اونجا بپرسند و هم اینکه بدونند کجا دارند میرند... میگند: بابا فکر کردم که ببینم کجا میریم، جایی‌ میریم که ما رو بشناسند یا نه... خب از مردهای قدیمیه که افتخارشون به اعتباریه که تو زندگی کسب کردند نه به پول، ماشین و ملک و املاک، درویش مسلک و عارفه، اهل کتاب و مطالعه، مردمدار و معتقد به "خواستن"! ادامه میده بابا از شرق به غرب، اشاره‌ای به خانم برادر بزرگه که مشهدیه، در جوابش به شوخی‌ میگم: همین روزها هم باید شال و کلاه کنید بیایید یه سر بریم شاخ آفریقا دیگه!!! میگه هر چی‌ که شما بگی‌ و هر کی شما بخوای! میگم با مشکل زبان چه می‌کنید؟! جواب میدن: نگران نباش پدر جان، ما از پس خودمون برمیاییم.... برای آقاجون "خواستن" و "خواهان" بودن، حرف اول رو تو زندگی‌ میزنه، حتی اگر با انتخابت مخالف باشه، حتی اگر انتخابت با هیچ معیار و استانداردی نخونه، بدونه خواهانی مخالفت نمیکنه ..... "خواستن" یعنی‌ چیزی بیشتر از "دوست داشتن"...همیشه میتونی‌ رو حمایتش حساب کنی!
خلاصه دوستی‌ قدیمی‌ که از قاضی‌های عالیرتبه و بازنشسته کرج بوده از اهالی اون شهر درمیاد که اتفاقاً تعطیلات نوروز هم اونجا بوده.... هیچ چی‌ دیگه آقای قاضی همون شب رفته خونه عروس خانم برای معرفی‌ خونواده ما و پسری که خواهان دخترشونه و ساعت ۹ شب از خونه عروس خانم زنگ زده و با برادر کوچیکه و آقاجون صحبت کرده و با اونها هم به نیابت از آقاجون حرف زده و همه چی‌ به خوبی‌ تموم شده... چه گفته چه شنیده که اونها هم پذیرفتند.... بعد از ۱۳ بدر مامان، آقاجون و برادر کوچیکه رفتند. برادر بزرگه که انقدر درگیر کار، تحقیق و پروژه‌های دانشجوهاشه که فرصت سرخاروندن نداره، برادر وسطی قرار بوده همراهشون باشه، کارش پژوهش‌ و تحقیقه و چند ساعتی‌ هم تدریس داره دانشگاه و روزی که میخواستند برند با روز تدریسش تلاقی داشته و نتونسته همراهی کنه، خواهر هم که تازه از سفر اومده و مدرسه داشته... هیچ چی‌ دیگه شیک شیک خودشون سه نفر دو روزه رفتند و دختر خانم رو نشون کردند و همه چی‌ به خوبی‌ و خوشی بوده، صدای مامان وقتی‌ که برگشته بودند شاد بود، خیلی‌ خوشش اومده بود، هم از عروس خانم و هم از خونواده .... ظاهراً اونها هم همینطور...این هم از برادر کوچیکه، چقدر من همیشه نگرانش بودم، نگران درسش، دوستاش، زندگیش ....ولی‌ خدا رو شکر که تا اینجا رو به خوبی‌ اومده و برای ادامه هم توکّل به خدا!

خبر دوم اینکه، ایریس سمینارش رو داد و از پروژه ش دفاع کرد، فعلا هم تصمیم نداره دکترا بخونه اینه که میخواد بره. یکی‌ دو ماه پیش بهم گفت و ازم خواست که برای راحت تر بودن، بهتره که خودم کسی‌ رو معرفی‌ کنم به عنوان همخونه، بهش گفتم کسی‌ رو در این حد نمیشناسم و کسانی‌ رو هم که میشناسم بدرد دوستی‌ بیرون از خونه میخورند، حریم خونه مقدسه. و اون چه که مهمه حفظ حریم خصوصیه و آرامشی که باید حفظ بشه، دیگه اینکه بشه مثل یه خونواده زندگی‌ کرد نه مثل اقامت تو هتل هر کی‌ برای خودش... اینها اون چیزیه که ما دو تا تو این دو سال با هم داشتیم...N میگه کرایه من رو بده میام جای ایریس، میگم ترجیح میدم یکی‌ باشه کرایه من رو بده. کنار ماشین قهوه ایستادیم که "بوشرا" میگه که دوست داره بیاد به جای ایریس، استقبال میکنم از این حرفش، ۳-۲ ماه بیشتر نیست که اومده و با هم یه درس مشترک داشتیم، خیلی‌ جوونه ۲۳ سال و تنها دختر محجبه دانشکده هست....دختر مودب و محترمیه، وجه تشابهش با ایریس هم شاید بیشتر در معتقد بودنشونه. به هر حال خدا خودش همه چی‌ رو درست کرد... این هم از همخونه جدید...

گاهی‌ یه حرف و یه حرکت همچین آرامش آدم رو به هم میریزه که قابل کنترل هم نیست اون هم از کسی‌ که انتظار نداری و همیشه فکر کردی بهش خوبی‌ کردی، یه بیمعرفتی داشتم تو این‌هفته از یه به اصطلاح دوست و یه ایمیلی‌ که به نظرم سراسر توهین بود، هیچ دلیل اینکارش رو نفهمیدم، وقتی‌ هم پرسیدم یه جواب بی‌ سروته داد، فقط بگم اثرش انقدر بود که هر لحظه یادم که میفتاد مثل قطره‌ای که بیفته رو سطح آروم و صاف آب و موج ایجاد کنه و اون آرامش رو به هم بزنه، به هم می‌ریختم... بیش از این نمی‌نویسم، منتظرم ببینم که چی‌ میشه، چه کار میخواد کنه و چرا انقدر زندگی‌ من و آدمهای دوروبرم براش جالبه... به هرحال خدایی اون بالا سر هست که جای حق نشسته....

و چقدر کار برای این هفته دارم، یه امتحان، یه گزارش از سنتز چند مقاله حداقل ۱۵ صفحه، یه ارائه از همین کار و انجام چند کار کلاسی... برای مونیک هم باید یه PowerPoint آماده می‌کردم برای همون پروژه SMAP که تقریبا انجام دادم و قسمتیش رو براش فرستادم..... امیدوارم این هفته و همه کارهاش هم به خیر بگذره و تابستون زودتری شروع بشه، هوا آفتابیه ولی‌ هنوز با لباس گرم و شال بیرون میریم ولی‌ در کلّ.... زندگی خوبه!

۱۳۹۰ فروردین ۱۶, سه‌شنبه

تو دفتر "کلودیو" هستم، از قبل وقت گرفتم که در مورد مقاله‌هایی‌ که انتخاب کردم برای پروژه آخر ترم مشورت کنم. چند دقیقه نمیگذره که تلفن زنگ میزنه و شروع میکنه به صحبت. ظاهراً یه تلفن کاریه، صحبت از یه پروژه جدیده، از صحبتها اینجور برمیاد که همدیگه رو نمیشناسند. تلفن طولانی می‌شه، "کلودیو" یه ریز حرف میزنه حالا دیگه داره از خودش میگه و خونواده ش. صحبتها خصوصیتر شده، بلند میشم از اتاق بیام بیرون و بعد از تلفن برگردم که اشاره میکنه بشینم، خب نشستم ناخوداگاه حرفها رو هم شنیدم. نمیدونم اون طرف خط چی‌ پرسید، ظاهراً راجع به زبان پرسید که حرف به اینجا رسید. "کلودیو" گفت که مونترال به دنیا اومده و پدر مادرش ایتالیائی هستند، مدرسه و دانشگاه انگلیسی‌ زبان درس خونده، یه مدتی‌ هم برای ادامه تحصیل ظاهراً آمریکا بوده، زبان دومش هم فرانسه هست، و تو خونه هم ایتالیائی حرف میزنه. بعد از اینکه دکتراش رو میگیره، تصمیم میگیره که یه سال بره ایتالیا که هم با کشور مادریش بیشتر آشنا بشه و هم زبان مادریش رو تقویت کنه...عاشق یه دختر ایتالیائی میشه و یک سال میشه ۱۱ سال، تو این مدت ازدواج میکنه و میمونه دیگه.... الان یه پسر ۱۵ ساله و یه دختر ۱۱ ساله داره که همونجا زندگی‌ میکنند. و بعد از ۱۱ سال اینجا کار میگیره و خودش برمیگرده و حالا هم هر دو جا کار میکنه و قسمتی‌ از سال رو اینجاست و قسمتی‌ رو هم اونجا، مثلا نوئل رو حتما با پدر مادرش میگذرونه مونترال و جشن سال نو رو پیش همسر و بچه هاش ایتالیا!

برام جالب بود، چند تایی ایرانی میشناسم که اینجا به دنیا اومدند و یا از ۱۰-۸-۷ سالگی از ایران بیرون اومدند و اینجا بزرگ شدند، درس خوندند، دانشجو هستند یا مشغول به کارند. از زبون همه اینها شنیدم که امکان نداره بتونند با یه ایرانی زندگی‌ کنند. بعضیهاشون که حتی معاشرت معمولی هم نمیکنند، و زبان فارسی‌ رو خوب نمیدونند، هستند کسانی‌ که مثل "کلودیو"سالی‌ یه بار میرند ایران، گاهی‌ مدت زیادی می‌مونند به همون انگیزه شناختن اقوام و کشور مادری و دونستن بهتر زبان و فرهنگ... اینها معتقدند که دوستی‌ با بچه‌های ایرانی خیلی‌ خوبه، باهاشون خوش می‌گذره، کولند، ولی‌ ازدواج و زندگی‌ نه!!! از آرایش زیاد و طبیعی نبودن دخترهای ایرانی به خاطر جراحی‌های زیبایی میگند، از زیرآبی رفتن پسرها و دخترها، از دروغ و عدم صداقت، از دورنگی و عدم وفاداری، از مادی بودن، از.... و در آخر اینکه معتقدند که اگر تو ایران کسی‌ به اینها ابراز علاقه میکنه بیشتر به خاطر ملیّت دوم و پاسپورتشونه و عشق و دوست داشتن برای اونها معنی‌ نداره!