۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه


۸ ساله که ۲۴ دسامبر روزِ مهمیه تو تقویم و دفترِ زندگیِ من! 
امسال درست در هشتمین سالگرد تو همون ساعت، فرودگاه سن دیه‌گو بودم و بعد از حدودِ سه سال، دختر‌عمویی که از بچگی‌ با هم دوست و همبازی بودیم رو دیدم که با همسرش منتظرم بودند.

من با اون پالتو و پوتینهایِ مخصوصِ هوایِ ۲۴- درجهٔ تو اونجا شبیهِ کسانی‌ بودم که از قطب برگشتند! دلم میخواست همون موقع عکسی بگیرم کنارِ اون خانومِ تپلِ با‌مزه‌ای که کلِّ لباسش نیم متر پارچه هم نبرده بود، نمیدونم اون از کجا میومد که هوا اونقدر گرم و داغ بوده؟!
به هر صورت ۸ سال گذشت...

۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه


شنبه شب، ۲۲ دسامبر، مراسمِ شبِ یلدایِ انجمن ایرانیهایِ دانشگاه لاوال بود. یک روز قبل از مراسمِ شبِ یلدا، از انجمنِ ایرانی‌ها باهام تماس گرفتند که دو تا کار رو زمین مونده که فکر می‌کنیم شما از عهده‌ش بربیای! یکی‌ عکاسی و دیگه مجری برنامه. 

گفتم دو ساعت زودتر میام ببینم که چه کاری می‌تونم بکنم براتون. از اونجایی که خودِ طرف همون ساعتِ شروعِ برنامه اومد دیگه مجری گری رو قبول نکردم، نمی‌شد در آنِ واحد هم این باشی‌ هم اون. ولی‌ کلی‌ عکسِ خوشگل براشون گرفتم با همون دوربینِ کوچولویِ نیمه‌حرفه‌ایم که کلی‌ هم راضی‌ بودند.

شبِ خیلی‌ خوبی‌ بود، از مراسمِ نوروز سالِ پیش تا این مراسم، تو هیچ برنامه انجمن نرفته بودم، نه به عمد که هر موقع برنامه‌ای بود کبک یا کانادا نبودم. مراسمِ خیلی‌ خوب و شیکی بود، خیلی‌ خوش گذشت. کلی‌ رقصیدیم، دی‌جی هم عالی‌.... ...

دلم کلی‌ تنگ شده بود برایِ آدمهایی که میشناختم، استادِ سابقم و خونواده، دکتر "م" و خونواده... حسّ و حالِ روزِ بعدم مثلِ برگشتن از سفرِ ایران بود، حالِ خیلی‌ خوبی‌ داشتم

بعد هم که چمدونهام رو بستم و سفر به گرما...

۱۳۹۱ دی ۲, شنبه


هیچکدوم از مهمونیهایِ نوئل رو نرفتم تا بعد از جلسه با "آلن" هیچ برنامه‌ریزی نکرده بودم. جز یه مهمونی‌ِ خیلی‌ کوچیک و خودمونی خونه ریمه، با کیم و دره که اون هم به خاطرِ سفرِ من و مهمونی‌ِ شبِ یلدا جمعه ۲۱ دسامبر برگزار شد که خیلی‌ هم خوش گذشت.

جالب اینکه همگی‌ با هم رفته بودیم برایِ هم کادو بخریم. شب  خوبی داشتیم. کیم شب موند خونه من و دوره پیش ریمه.

صبحِ روزِ بعد هم برایِ "برانچ" اومدند خونه من. ریمه میگه : صبحونه‌هایِ تو همیشه رمانتیک هستند! این تعریف  رو تا به حال در موردشون نشنیده بودم.

۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه


سالِ ۲۰۱۲ در حالی‌ داره تموم میشه که این آخرِ سالی‌ کلی‌ مشکلِ مالی‌ برام پیش اومده، اون از اون دزدیِ اینترنتی که هنوز تکلیفش معلوم نیست، دیگه اینکه نامه از اداره مالیات اومده که نمیدونم بابتِ مالیاتِ دارویی یه چیزی تو این مایه‌ها که پرداخت نکردید، بیش از ۷۰۰$ باید بدید، حالا این بهره‌ش هست یا خودش خوب نفهمیدم، تازه تمومِ این سالِ گذشته رو به یه علتی که باز نفهمیدم چیه اصلا برگشتی از اداره مالیاتِ کبک نداشتم. حالا خوبه من درآمدی ندارم و کاره‌ای نیستم!!! خدا رو شکر.
همون روزهایِ آخر زنگ زدم اداره مالیات که گفتند باید چه کار کنم تا اون پول برگرده بهم و برایِ حلِ اون ۷۰۰$ هم باید برم مشاور ببینم و .... خلاصه

یه روز رفتم بانک هم برایِ اون کار و هم اینکه دلار آمریکا بگیرم برایِ سفر، که همون آقا خوش‌تیپه پشت گیشه بود، با همون خنده قشنگ. آهان، خب شما داستان اون هم نمیدونید، راستش بر میگرده به مشکلی‌ که کارتِ ویزام پیش آورده، یعنی این کارتِ اعتباریِ ویزایِ بنده در مدتِ ۴ سال اعتبارش که هنوز یک سال و نیمی ازش باقیست ۳ بار تا به حال شاید هم بیشترعوض شده، دو بار لو رفته یکی‌ دو بار دیگه هم اونها خودشون پیشنهادِ بهتری دادند، و این بارِ آخری این آقا خوش‌تیپه در جریان بود. برایِ همین تا اون روز رفتم بانک از اون دور خندید و گفت من رو یادتون هست؟ تو اون جلسه که با فلان مشاور داشتید بودم! میخواستم بگم کسی‌ شما رو یه بار ببینه دیگه یادش میره؟!!
نگفتم ولی‌، فقط لبخندی زدم به چه بزرگی‌ و دیگه همه کارهام رو راه انداخت، حتی چیزهایی که بهش مربوط نبود، مثلِ فعال کردنِ کارتِ ویزا برایِ سفر، در موردِ مشکلِ پیش اومده حرف زدم گفت بیا با هم ببینیم سر حوصله‌ کارهام رو راه انداخت.... خیلی‌ خوب بود برای آدمِ خسته‌ای مثلِ من با اون همه استرس...

برف میاد، طوفان هست، سرده، خیلی‌... ولی‌ من می‌خوام برم به یه جایِ گرم
در کلّ سالِ خوبی‌ بود، سفرهایِ خوبی‌ رفتم، خسته شدم زیاد، کارام هم خوب بودند، ولی‌ دیگه دلم می‌خواد که تموم بشند

۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

صبحی‌ رفته بودم کرایه ام رو بدم، کارت که کشیدم دستگاه قبول نکرد و پیغام داد که پول به اندازه کافی‌ نیست! تعجب کردم، بورس‌ها رو تازه پرداخت کردند. به سلین گفتم بررسی‌ می‌کنم و فردا میا‌م. تمامِ روز کار داشتم و یادم رفت اصلا. عصر که اومدم خونه، قبل از هر چی‌ نگاهی‌ به حسابم کردم، کلی‌ برداشت شده بوده مخصوصا تو این دو‌سه روزِ آخر! همه هم با کارتِ Visa Débit virtuelle! 
با این کارت شما میتونید فقط خریدِ آن‌لاین و تلفنی انجام بدید، کارتِ گیشه نیست ولی‌مثلِ کارتِ Débit مستقیم از حسابتون برمیداره ، اون ویزا بودنش همون مزیتِ آنلاینیشه!

 از اونجایی که فلسفه این کارت رو نمیدونستم تا مدت‌ها فعالش نکرده بودم، بعد از فعال شدنش هم فقط یک بار تست کردم که اون هم نشد چون جدید بوده و هنوز همه جا امکانش رو نداشتند. حالا، کی‌ و چطور این کارت لو رفته، نمیدونم؟!! تو همین چند روز، بیش از ۱۰۰۰$ به مرور از حساب برداشت شده، و همه خریدها هم از فروش‌گاه‌هایِ صاحب نامی‌ تو انگلیس بود! البته، این رو من که نمیدونستم، وقتی‌ زنگ زدم شعبه بانکی که مشاورم اونجاست و همون موقع تلفنی بررسی‌ کردیم گفتند. بعد هم یکی‌ دیگه باهام صحبت کرد که اصلا از صداشمی‌-ترسیدم! مثلِ مامورِ ۰۰۷!
خلاصه، اعتبارِ اون کارت رو بستند و گفتند بین ۳ تا ۱۰ روزِ دیگه جواب میدند.جالب اینکه طرف، با‌انصاف هم بوده و گاهی‌ پول هم به حساب گذاشته، مثلا اگر یه روز ۵۵۰$ برداشته، ۲ ساعت بعدش تو دو فاصله ۵۵$ گذاشته، یک بار حتی ۱،۹۸$ گذاشته... هر کی‌ بوده که به کاهدون زده، والله، یه دانشجوو تازه بورسیه اون هم، نه حتی کارمندی که درامد داشته باشه ... والله

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه


چمدونی که درش بازه و گوشه‌ای‌ از خونه قرار گرفته، یعنی‌ اینکه سفری در راهه که موعدش نزدیکه!
هنوز آماده نیستم، سوغاتی‌هام رو نخریدم، خودم هم که تا آخرین لحظه مشغولِ کارم. از اون طرف بیش از یک ماهه که به قولِ خودشون روزشماری می‌-کنند، و من این طرف حتی نمیتونستم بهش فکر کنم چه برسه به شمردنِ لحظه‌ ها، ولی‌ از جمعه ظهر، شوقِ سفر شروع شد، چمدون رو بیرون گذاشتم با درِ باز و خرید تو فرصت‌هایِ کوتاهی که پیش بیاد، هنوز ۴-۳ روزی مونده تا تعطیلات، تا سفر...

جمعه قبل از ظهر با آلن جلسه داشتم، با کلی‌ نتیجه، بحث و چند تایی سؤال که ... بعد از تموم شدنش گفت، ۹۰% کار خوب انجام شده، ۱۰% دیگه هم  بستگی به نحوه ارائه تو گزارشت داره که باید بخونم که چه کردی؟ و خب تو این هفته و هفته بعد وقت ندارم و نمی‌خونم، پس وقت داری، در مورد داده‌هایی‌ هم که نداری با استفان تماس بگیر باید همه رو برات بفرستند وگرنه دقتِ نتایج خوب نخواهد بود، با این حساب زمانِ ارائه شفاهی‌ و سمینارت هم از ۱۱ ژانویه به ماهِ مارس تغییر میدیم، جمعه‌ها عصر تو ماهِ مارس وقت دارم.
خدا پدرش رو بیامرزه که واقعیت رو گفت، من رو تو اجبار نگذاشت که کار رو بفرست بعد خودش دو ماه بعد نمره بده، در طولِ سفر هم به سمینار فکر نمیکنم.

مونیک هم نیست، تمامِ هفته رو رفته ونکوور برایِ شرکت تو یک کنفرانس مربوط به مناطقِ شمالی‌..

بعد از جلسه حسِّ سبکی داشتم، رفتم دفترِ کلود، یکی‌ از اساتیدی که قبول کرده بود عضوِ ژوری باشه و گفتم تاریخِ سمینار عوض شده، بعد هم زدم بیرون، هوا سرد بود و برف میومد، نشستم تو برفها و عکس گرفتم.

 تمامِ هفته‌هایِ گذشته رو شبی ۳ تا ۴ ساعت بیشتر نخوابیده بودم، این صبحهایِ آخر وقتی‌ بیدار میشدم حتی بعد از درست کردن قهوه و زیرِ دوش هنوز چشمهام بسته بود، پلک‌هام باز نمیشدند انگار با کلی‌ چسبِ به هم چسبونده بودنشون، دوشِ آبِ  داغ که یه‌دفعه سردش می‌کردم، یخِ یخ، می‌-پروندم از جا، و روز شروع میشد با کلی‌ کار، سوژه و هماهنگیِ بینشون، وقتی‌ برایِ فکر به سفر نبود ولی‌ حالا...

جمعه شب هم رفتم خونه کیم و شب هم اونجا موندم تا روز بعد، بعد از ظهر که با دخترها رفتیم مرکزِ خرید اونها میخواستند کاجِ شبِ نوئل رو بخرند، من هم از این فرصت استفاده و کمی‌ خرید کردم.

شنبه و یک‌شنبه رو رفتم خرید ولی‌ سوغاتی؟!!! نه هنوز، این شنبه و یکشنبه امید به خدا

اولین کادویِ نوئل رو هم گرفتم، شقایق اومد دمِ دانشکده، اون نقاشیِ و گوشواره رو از آفریقا برام آورده، ماگِ خوشگل که چایی صاف‌کن داره و قابلیتِ دم کردنِ چایی هم که از اینجا.... دیگه دوره‌ش تموم شده، اومده بود برایِ خدا حافظی، معرفت و مرامش رو کمتر کسی‌ داره با اینکه اینجا بزرگ شده. این مدتی‌ که اینجا بود خیلی‌ خوب بود، چند باری هم رو دیدیم.

پی‌-نوشت: تنها کاری که برایِ سفر کردم اینکه، ظهرِ جمعه رفتم و برایِ موبایل تو مدتِ سفر هم یکی‌ از بسته‌ها و مواردِ  نسبتا خوبی‌ که داشت رو گرفتم، که امکانِ تماس رو اونجا هم داشته باشم و مثلِ اکثرِمواقع  بعد از برگشت، کلی‌ پول گاهی‌ معادل نیمی از بلیت بابتش ندم. 

۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

غروبِ خورشید تو هوایِ مه‌-آلودِ امروز، از پشتِ شیشه‌هایِ گَرد گرفته دفتر...

امروز عصرتو دفترِ سباستین تو دانشگاه ، مشغولِ کار بودم، حسابی غرق تو کامپیوتر، باید کاری رو تموم میکردم برایِ جلسه فردا، یه جاییش مونده بودم، ذهنم گیر کرده بود روش، یه لحظه سرم رو بلند کردم که این صحنه رو دیدم سریع این عکس رو گرفتم و تا زمانی‌ که تاریک بشه نشستم به تماشایِ این غروبِ مه‌-آلود!

۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

12 12 12؛ 
کیکِ شکلاتیِ ماریون، دمنوش‌هایِ خوش‌ عطرِ کیم، خنده و شوخی‌ و تعریفِ خاطراتِ خونوادگیِ ایامِ نوئل با جیمی، ایو و آندراس، تو لابراتوارِ طبقه پنجم...

ماریون، فارق از استرس و اضطرابِ امتحان جامعه دکترایِ هفته گذشته، رفت که تعطیلات رو کنارِ خونواده‌ش بگذرونه.

۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه


امروز اولین طوفانِ کبک اومد.
از دیشب هشدار داده بودند. من باید میرفتم دانشگاه و جداگانه جیمی و آلن رو میدیدم.
جمعه ظهر یه سر رفته بودم دانشکده برایِ شرکت در سمینار دفاع از پایان‌نامهِ فوق لیسانسِ صوفی و برگشتم خونه به ادامه کار. همونجا دل‌دل کردم یه سر برم دفترِ جیمی و در موردِ نتیجه کاری که باید انجام میداد و برام می‌-فرستاد بپرسم که به خودم نهیب زدم که صبر کن، انجام داده باشه می‌فرسته. نگو همون موقع اون ایمیل زده وفایل رو ضمیمه کرده و خواسته که برم دفترش و توضیحاتش رو قبل از استفاده بشنوم و در موردش بحث کنیم.
من هم که اصلا ایمیلهایِ دانشگاه رو از عصرِ جمعه به بعد چک نکردم. تازه دیروز ایمیلش رو دیدم و دیشب ایمیل زدم که امروز صبح میرم دفترش.
تو این طوفانِ صبح می‌خواستم برم و چه خوب که قبل از اینکه از خونه برم بیرون ،میل‌باکسِ دانشگاه رو چک کردم، ایمیل زده بود که از خونه کار میکنه و اگر کاری داریم باهاش تماس بگیریم. دیگه بیرون نرفتم، موندم خونه به ادامه کارم، و تماس هم نگرفتم دیگه، باید حضوری حرف بزنیم رو موضوع. هر از گاهی‌ سرم رو بلند می‌کردم و به بارش برف و رقصِ ذراتش در بادِ شدید نگاه کردم زیبا بود، و خوشحال هم بودم که تو این هوا تو خونه‌ام، هر چند انقدر دلهره و اضطراب دارم که از خوشحالی‌ چیزی نمی‌فهمم فعلا تا این روز‌ها هم به خوبی‌ بگذره. (انشأالله)

ولی‌ این روزِ سرد و پر کار و استرس، غروبِ خوشمزه و پر‌مهری داشت. بهار زنگ زد، و گفت یه دقیقه میا‌م دمِ درتون و اومد با یه نون باگتِ خوش‌رنگ که خودش درست کرده بود، داغ، تازه و خوش‌مزه! به اصرار دعوتش کردم برایِ یک چایی با هم. دو تا آپارتمان فاصله‌مونه ولی‌ تو مهمونی‌ِ شامِ عاشورا دیده بودمش تا امشب. اون ملاحظه کار داشتنِ من رو میکنه و من هم یه جور دیگه این ملاحظه رو دارم، اینجوریه که تنهایی‌ها هی‌ بزرگ میشه، یکی‌ برایِ کم نیاوردن جلوش می‌چسبه به شیرینی‌-پزی، کیک و نون، و یکی‌ دیگه .... حالش خوب نبود با همه ظاهرِ خوبی‌ که داشت، همه داریم...

مینوش، بهترین دوستِ سالهایِ دانشجوییم رو فیسبوک پیدام کرده، تازه عضو شده و میگه اولین نفری که دنبالش  گشتم تو بودی، هنوز با هم حرف نزدیم فقط یکی‌ دو تا ایمیل، ولی‌ خوب بود، یه قسمتی‌ از من و زندگیم رو به یادم آورد، گاهی‌ فکر می‌کنم چقدر دور شدم از اون پروینِ جسور، شاد، شلوغ و پر‌انرژی... خوبه اومدنش . گفته بودم دلم دوستهایِ قدیمی‌ رو میخواد!

وقتی‌ کسی‌ حرفی‌ از سختی‌ها و مشکلات نمیزنه و امیدوار و خوش‌روحیه است نه اینکه حسّ نمیکنه، نه اینکه نمی‌فهمه، شاید درد اون مشکلِ بزرگی‌ که براش می‌گید، همون چیزی که ناامیدتون کرده و خیلی‌ سخته، ذرّه‌ای از شرایطِ اون هم نباشه، همون آدمی‌ که با لبخند بهتون گوش میده، سری تکون میده و دستمالی میده که اشکتون رو پاک کنید، سرِ آخر هم تو بغلِ مهربونش میگیرتون، همون آدم!

۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

امنیت یعنی‌..........

میخوام برم زباله رو بریزم شوتینگ، کلیدِ آپارتمان سرِ جایِ همیشگیش نیست، بعیده ازم که جایِ دیگه گذاشته باشمش، دنبالش می‌گردم، به این فکر می‌کنم که آخرین بار کجا استفاده کردمش؟ دیشب که از خریدِ هفتگی برگشتم و در رو باز کردم دیگه بیرون نرفتم. 
در رو باز می‌کنم، بعله... کلید رو دره!!! و تمام شب تا همین امروز ظهر اینطور بوده!  

۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه



هنوز چند ماهی‌ نیست که به عشق چشم، نگاه، آغوش و ... همسرش مینوشته، چند وقتی‌ نیست از ناسازگاریِ روزگار می‌گفته و غم و هجران و بیوفائی، دو روزی نیست که امضایِ جدایی رو کرده و هنوز مهرش خشک نشده که در وصفِ دیگری می‌نویسه طوری که معلومه خیلی‌ هم تازه نیومده تو زندگیش، نمیدودنم اینها رو قبلا تو صندوق‌خونه جایی‌ قایم کرده بودند که سریع رو میشه؟!!
جالب اینکه، آدمِ جدید همیشه مدعیِ حمایت از حقوقِ زنانه وفعالِ اجتماعی و... چطور میشه این همه ایده داد، این همه ادعا کرد وقتی‌ حقوقِ یه زنِ دیگه رو راحت زیرِ پا می‌-گذاریم، یا حتی توانِ مدیریتِ یه رابطه دونفره رو نداریم؟!!!
مطمئناً این وضع همیشه بوده، تازگی نباید داشته باشه، فقط حالا به مددِ اینترنت و فیسبوک ، دونستنش همگانی و سریع شده!

۱۳۹۱ آذر ۱۶, پنجشنبه

ظهری رفته بودم که کلیپ‌هایی‌ که از کلاسِ رقصِ دیروز گرفته بودم به پاسکال (مربی‌)) بدم، میخواستم یه سر به مونیک بزنم که شنیدم تو سمیناره، از هفته گذشته تقریباً ۴-۳ بار ایمیلش رو شارل فرستاده بود و ظاهرا هم برایِ گروه مهم بوده، یادم نبود و مهم هم نبود انقدر فکرم درگیره و کار دارم که تصمیم گرفتم برگردم خونه و به کارم ادامه بدم. تو کریدر دوباره نگاهی‌ به برنامه کنفرانس انداختم و سخنرانش، اوه‌ه‌ه‌ه "فردریک"! به ساعت نگاه کردم بیش از نیم ساعت گذشته بود.

 برگشتم دفترم، کاپشنم رو درآوردم و وسایلم رو گذاشتم و رفتم سالنِ کنفرانس، فقط هم برایِ دیدنش، نمیدونستم چه برخورد میکنه، انقدر برخوردهایِ عجیب غریب از آشناها و دوستهایِ ایرانی که بعد از مدتی‌ میبینی‌ دیدم که ... ولی‌نه، "فِرِد" مثلِ همیشه متواضع و مهربون، وارد که شدم در حینِ صحبت سری تکون داد با لبخند که چند تایی برگشتند، بعد از پاسخ به سوالها هم اومد این طرفِ میز و سمتِ مستمعین و سلام و احوالپرسی و روبوسیِ دوستانه و.... مونیک اومده جلو که یانیک رو بهش معرفی‌ کنه و ارتباطِ کاریمون بده میگه این خانومِ جوون رو که خودت می‌شناسی، به کارهایِ شما خیلی‌ احتیاج داره برایِ ادامه پروژه و ...
خیلی‌ خوب بود، مخصوصا این روز‌ها که انقدر صفرم و مدام میگم چه بیسوادم، چه هیچ چی‌ نمیدونم، دیدنِ یه آدمِ قدیمی‌-تر که با اکیپشون کار کردی و خوب بودی، کلی‌ حالِ اعتماد به خودت که به صفر رسیده رو خوب میکنه .

۱۳۹۱ آذر ۱۵, چهارشنبه


می‌نویسه: پروین، نمیتونم خوب حرف بزنم، میفهمم‌ها ولی‌ نمیتونم حرف بزنم، این خیلی‌ بده؟ میگم: نه اولش طبیعیه ولی‌ خب باید تمرین کنی‌، با ایرانی‌ها دوست نشی‌، فارسیت رو نمیخواد تقویت کنی‌، چیزی هم بهت اضافه نمیشه.ادامه میدم، بیا با من تمرین کن،بهم درس بده، اینجوری هم من یاد میگیرم هم تو درسات رو مرور میکنی‌! (یادِ مادرجون به خیر که همه درس‌ها مخصوصا مخابرات رو اینجوری خوندم!). میگه آخه تو که خیلی‌ کار داری، میگم روزی نیم ساعت تا ۴۵ دقیقه چیزی نیست، برای تو همیشه وقت دارم، نگران نباش!

خب اینجوری شد که این اسکایپِ ما یه جا به درد خورد و شروع کردم به یادگیریِ زبانِ ترکی‌ِ ترکیه، و خانوم معلم کسی‌ نیست جز مهسا که تو صفحه منیتور دهانش رو کج و راست میکنه تا تلفظ صحیح رو به من بگه و چه خوب معلمی هم هست، تازه این خودش تمرینی هست برای آیندهای نه چندان دور که امیدوارم تو دانشگاه در جایگاهی‌ مناسب ببینمش!

۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

به برادر‌بزرگه میگم ببین من درسم تموم بشه برمیگردم، دیگه تا اون موقع شده ۱۰ سال، و انقدر سال دوری هم بسه! (بیشتردلم میخواس نظرش رو تلویحی بدونم، خب اون تجربه برگشت داره و خیلی‌ هم اذیتش کردند.) میگه: خوبه ... ادامه میدم، نمیخوام هم برم دانشگاه درس بدم (حالا انگار الان اونجا منتظرمند و فرش قرمز پهن کردند برام) میرم تو یکی‌ از این شرکتهایِ خارجی‌ کار می‌کنم، هر چقدر هم ایران تحریم باشه بالاخره چارتا شرکتِ اروپایی اونجا هست که! میگه: آره، اونها هم نباشند،شرکت‌هایِ آفریقائی هستند!

۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه


ریمه با چند تا از دختر پسرهایِ دانشگاه رفته بودِ نایت‌کلاب Dagobert که یکی‌ از نایت کلاب‌هایِ معروف و خوبِ کبکه، از اونجا که عادت داره زود بخوابه تو همون شلوغی و سروصدا رو یکی‌ از کاناپه‌ها دراز کشیده و خوابیده. مامورِ سکوریته (Sécurité) اومده اول آروم صداش کرده: مادام مادام، متوجه نشده، شونه‌ش رو تکون داده و بلندتر صداش کرده جواب نداده، آخر محکم تکونش داده و بلند صداش کرده: مادام مادام! چشماش رو باز کرده و با بهت آقا رو نگاه کرده، طرف بهش گفته: مادام شما حق نداری اینجا بخوابی، ممنوعه! این هم مکثی کرده و جواب داده: مسیو، من نخوابیدم، دارم به زندگی‌ فکر می‌کنم!!!
مجسم کنید قیافه و نگاهِ مامورِ سکوریته رو!