۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

بعد از اولین تماس بعد این همه وقت و ابراز خوشحالی که بیا ببینیمت، "ف‌‌" هم از دیدنت خوشحال میشه، سریع SMS داد که: ما داریم از هم جدا میشیم، تماس از من! چند روز بعد تعریف کرد: ۴ سال دوست بودیم، همزمان تو این مدت چند تا دوست دخترِ دیگه هم داشتم ولی‌ دیدم از جوونمردی بدوره که نگیرمش، ۸ تا سکه مهرش کردم که هر وقت که بخوام طلاق بدم (یادم نیست که گفت بعد از عقد داده این سکه‌ها رو یا نه) نخواد به این بهونه آپارتمانهام رو بلوکه کنه. حالا تو کی‌ برمیگردی؟
استتوس‌هایِ عاشقونه ای که رو فیس بوک برایِ هم می‌نویسند رو کسی‌ بخونه باور نمیکنه از اینها عاشق‌تر هم میتونه باشه!!!

۱۳۹۰ آبان ۸, یکشنبه

خوب نیستم،
دلم گرفته،
هوا خیلی‌ سرده، آسمون خاکستریه، شهرِ زیبایِ پاییزی رو غم گرفته
پریشب کمی‌ برف اومد

دیروز رفته بودیم با "آ"، "زارا" و "رضوان"، مونترال بگردیم، رستووران ایرونی‌، خرید از فروشگاهِ ایرونی‌، من چیزی نمیخواستم و هیچ دلتنگِ اینها نبودم چون تازه از ایران اومدم، فقط رفتم که یه روزِ خوبی‌ رو با بچه‌ها داشته باشیم، شقایق و مهدیه رو دیدم که دیدنشون بعد از مدت‌ها عالی‌ بود، شقایش که ناهار اومد پیشمون، دو تا از دوستهایِ رضوان هم بودن، روزِ شاد و خوبی‌ بود، جاده پاییزی زیبا بود، هزار رنگ، خوشبختانه تو مسیرِ رفت هوا هم با همه سردیش آفتابی بود و روزمون رو ساخت...

خیلی‌ کار دارم، خیلی‌.... ولی‌ از این روزهام تنبل تر و دلگیرتر هیچ وقت تو زندگیم نبودم،

دو هفته دیگه هم اثاث‌کشی دارم، نصفه‌نیمه وسایلم رو جع کردم و کارتون زدم، بچه‌ها گفتند که برایِ جابجایی کمکم میکنند، متقاضی زیاده فکر کنم تعدادِ کمک کننده‌ها از وسایل بیشتر بشه! به جام هم قراره یه دخترِ ایرونی‌ بیاد، دانشجویِ دانشگاه لاواله که شب مهمونیِ جشنِ مهرگان باهاش آشنا شدم، دو ماهه اومده کبک و موقتاً جایی‌ پانسیون شده، اسمش تو لیستِ انتظار بود که رفتم با مسئول ساختمون صحبت کردم و اون هم به دختره ایمیل زد و خب اومد و پسندید و قرارداد رو امضأ کرد، نگرانیش همخونه عرب و مذهبی‌ بود که بهش اطمینان دادم که دخترِ روشن و خوبیه، پیشداوری نکنه، من با مذهبی‌هایِ مختلفی‌ اینجا آشنا شدم، ارتباط داشتم، زندگی‌ کردم، مسیحی‌، یهودی، بهایی، مسلمون... و مسلمونها رو رشنتر از بقیه دیدم، مذهبی‌هایِ دینهایِ دیگه حتی فکر هم نمیکنند، ۱۰۰% مطیعند... تو مسلمونها، افراطیها و وهابیون سخت و دگم هستند که تعدادشون زیاد نیست

دلم ناجور گرفته... ناجور! بهش نباید رو بدم، اینجوری بشه لحظه هام رو از دست میدم، زندگی‌ که منتظرم نمی‌مونه که رو فرم بیام، باید یه کاری بکنم....

۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

فیلمِ "تهرانِ من حراج" رو دیدم، خیلی‌ دوستش داشتم. یه وجهِ دیگه زندگی‌ تو اون شهرِ شلوغ، کثیف و دوستداشتنی!

http://asghar-joudi.com/2011/10/23/321-3/

۱۳۹۰ آبان ۳, سه‌شنبه

از پله‌هایِ دفترِ روزنامه اعتماد میام پائین، در عینِ حال به حرفهایِ بچه‌ها فکر می‌کنم، به خاطراتی که با خنده و شوخی‌ از روز‌هایِ زندان و انفرادی بودنشون میگند و اینکه با چه ترفندی از اخبارِ بیرون مطلع میشدند، می‌خندیدند ولی‌ تلخ، تلخِ تلخ، میگفتند و میگفتند، دیگه اونها رو نمی‌دیدم بیژن رو به خاطر میاوردم که گاهی‌ در مورد روز‌ها و شبهای انفرادی یا بازجوییهاش میگفت...تکرارِ تاریخ فقط راویانند که عوض می‌شند! تو همین فکر‌ها بودم که با صدایِ بوق یه ماشینِ شاسی بلندِ مشکی‌ و "در خدمتتون باشیم خانوم" به خودم اومدم... به ساعتم نگاه کردم از ۵:۳۰ گذشته بود شاید هم ۶ بود، گفته بود تماس میگیره روز قبل که سرماخورده بود، تا اون لحظه که خبری نبود، نگرانش شدم، زنگ زدم، شاد و سرحال جواب میده، ظاهراً هم تو ماشینه، حرفی‌ از قراری که گفته بود نمیزنه، من هم چیزی نمیگم، فقط حال و احوال، بعد از احوالپرسی میپرسه: کجایی؟ کجا بودی؟ میگم، میگه کی‌‌ها رو دیدی؟ یکی‌ دوتایی رو که میدونم میشناسه اسم میبرم و یکیشون از دوستانِ خیلی‌ نزدیکشه. میگه: چشمت روشن! نوک زبونمه که بگم: قرار بود چشم و دلِ ما این لحظه با دیدنِ شما روشن بشه! که سریع از ذهنم همه حرفها و قولهایِ محکمتر از اون که عملی‌ نشدند می‌گذره، منصرف میشم و میگم: دلِ شما روشن!

۱۳۹۰ آبان ۲, دوشنبه

امروز صبح با صدایِ هق‌هقِ "بوشرا" بیدار شدم، با چشمهایی که به زور باز میشد درِ اتاقش رو زدم و پرسیدم چی‌ شده؟ گفت که عمویِ بزرگش در مراکش فوت شده و امروز به اون خبر دادند، با همون چشم‌هایِ نیمه باز بغلش کردم و به فارسی‌، فرانسه و عربی‌ هر جمله‌ای که بلد بودم برایِ این لحظه رو بهش گفتم. غروب که از دانشکده برگشتم دوستاش اومده بودند دیدنش، و اونها که رفتند سریِ بعد، چشماش از زور گریه باز نمی‌شد! خیلی‌ سخته شنیدن این اخبار از راهِ دور، تجربه بدیه، خصوصاً برای کسانی‌ با فرهنگِ ما، وگرنه سالِ پیش ا"یریس" پدر‌بزرگ و مادربزرگش رو در عرضِ چند ماه از دست داد و انقدر عادی به من گفت که بعد از چند روز ازش پرسیدم که شما وقتی‌ کسی‌ از اقوامتون فوت میکنه ناراحت هم میشید؟ گریه هم می‌کنید؟! (در موردش نوشتم).

ظهر کنارِ ماشینِ قهوه طبقه ۲ "ریمه" رو دیدم، برخلافِ همیشه که شاده و خندون و بلند بلند حرف میزنه، تو هم بود، در موردِ نتایجِ انتخاباتِ تونس می‌پرسم که شنبه برگزار شده. "ریمه" و "درّه" ناظر انتخابات بودند تو کنسولگری تونس در مونترال، ظاهراً اسلامیست‌ها کرسیهایِ بیشتری رو در مجلس به دست آوردند و در واقع برنده شدند و این حالِ بدش هم به همین خاطره. بهش میگم من از اول هم نگران این مساله بودم، نمیخواد هنوز بپذیره. بینِ کشورهایِ مغرب تونسیها از همه مغرورترند به مغزهاشون، و اینکه متفکرترند! و حالا با اولین صحبتهایی که بعد از کشته شدنِ "قذافی" در موردِ نقضِ قانونِ "تک‌همسری" و اجرایِ قوانینِ اسلامی شده، نگرانیشون بیشتره. هنوز هیچ چی‌ نشده، بینِ خودشون، مذهبیون و غیرِ مذهبیون، همینهایی که تا دیروز خیلی‌ صمیمی‌ و راحت این اختلافِ عقیده رو پذیرفته بودند و کنارِ هم بودند، صحبتهاشون با خشمه. به قولِ عزیزی که قبل از انقلاب، عمرش رو به مبارزه و تبعید گذرونده بود و بعد از انقلاب هم خونه‌نشین شده: در جهانِ سوم، سیاست از هر بچه هرزه‌ای هرزه تره! (این اصطلاحِ ایشونه و من فقط راویم، ایشون زخم خورده سیاستند!).

این روز ها، هوا خیلی‌ سرده! هر سال این موقع یعنی‌ مثلِ امشب، سرِ چهار‌راهِ مقابلِ دانشکده یه گروه به حمایت از بی‌-خانمانها و کارتون‌خوابها چادر میزنند، چادرهایِ مستعمل، و بعضی‌ها هم تو کارتن میخوابند، و به این طریق، به مردم حضورِ اینها رو یادآوری میکنند و پول، آذوقه و لباس جمع‌آوری میکنند. اولین باری که دیدمشون، ۴-۳ سال پیش بود که تازه اومده بودم تو این محلّه و برام عجیب بود که اینجا هم مگه از این حرفها هست، بی‌-خانمان، کارتن‌خواب و...!!! و وقتی‌ رفتم با چند تا از این جوونها و کسانی‌ که این کار رو میکردند صحبت کردم فهمیدم که کم نیستند ولی‌ اکثرا دائم‌الخمر یا معتادند که کار نمیکنند و خونواده‌ای هم ندارند که حمایتشون کنه یا خونواده‌ها رهاشون کردند. کارشون جالبه ولی‌ هوا بدجور سرده برایِ بیرون موندن، یه ساعت پیش از پنجره نگاه می‌کردم هنوز بودند.

۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

حالم خوب نیست، از صبح خونه بودم و دراز کشیده رو کاناپه تو هال و کتاب دفتر و لپتاپم هم کنار دستم ولی‌ اگر شما یه کلمه از اونها رو خوندید، من هم خوندم. حالم به هم میخوره از این حالتِ آروم و غمگینی که حاصلِ وقتهای گلبارونه اه اه اه... اینجور موقع‌ها به آدمهایِ افسرده و یا اونها که کلا مدل غمگین هستند فکر می‌کنم، وحشتناکه! دیروز با مونیک جلسه داشتم، بالاخره سه‌شنبه موندم خونه و به مونیک هم ایمیل زدم که تو خونه کار می‌کنم و ۱۱-۱۰ صفحه از مقاله رو به انگلیسی‌ برگردوندم، و ۳-۲ تا سوژه دیگه هم پیدا کردم که دست خالی‌ نرم پیشش، درسته که تو کارهایِ تحقیقاتی‌ و پژوهشی پیش میاد که گاهی‌ آدم خوب پیش نره ولی‌ نمیخوام شرمنده اش باشم. جلسه خوبی‌ بود، راجع به سوژه مینی‌-پروژه‌ای که ترم بعد باید انجام بدم صحبت کردیم، چند تا مورد بورس هست تو زمینه محیطِ زیستِ مناطقِ شمالی‌ که گفت تو کنکورشون شرکت کنم، امیدواره به برنده شدنم، بعد هم در موردِ مقاله صحبت کردیم و بهش کار رو نشون دادم ولی‌ از اونجایی که خودم هم مطمئن نبودم از املایِ درستم (حتی فرصت نکردم یه بار مرورش کنم) نگذاشتم که بخونه و تصحیح کنه و گفتم جلسه هفته بعد کاملترش رو میفرستم برات. برنامه ریزی کردم که امروز رو برم لابراتوار که رو داده‌ها کار کنم که نشد دیگه. یک هوایِ بدی هم بود امروز یعنی‌ هست، از اون بادهایِ وحشتناک فکر کنم ۹۰کیلومتر در ساعت که امکان اینکه آدم بخواد بره بیرون راه بره تا حالش بهتر بشه رو هم نمیده . شهر پاییزی و قشنگ شده و مردم هم با دکوراسیونهایِ مختلف و زیباشون رفتند استقبالِ "هالووین" و این زیبایی رو بیشتر کردند.

از صبحی‌ که چشم باز کردم و سر کشیدم تو اینترنت، همه جا خبر و عکس کشته شدن "قذافی" بوده.عکس و فیلمِ که با جملاتِ شاد و خوشحالی زیاد پخش میشه، یادِ وقتی‌ که صدام رو گرفته بودند افتادم. هیچ کدوم رو نگاه نکردم، باور داریم که مرگ حقه و هر آدمی‌ یه روز میمیره، شاه باشه یا گدا، خوب باشه یا بد، زیبا یا زشت، تحصیلکرده یا بی‌سواد... هیچ کس موندگار نیست، و هیچ آدمی‌ هم از اول این نبوده. ما مردم جهان سوم دیکتاتور و قهرمان میسازیم، هر کدوم از آدمها تو وجودشون یه دیکتاتور هست و ما مردمیم که آنها رو پرورش میدیدم، یه آدمِ خوب، یه نویسنده، یه نقاش ، یه شاعر یا ... رو که دوستش داریم بت می‌کنیم، کسی‌ حق نداره بهش خرده بگیره، ما آدمهای صفر و یکیم، یه موقع تو کشورمون انقلاب شد و از همون اول هر کی‌ خرده‌ای گرفت به زندان انداختنش، برادر، خواهر، پدر مادر همه جاسوسِ هم بودند، خودمون بت کردیم، حرفِ مخالف رو نمیتونیم بشنویم، دموکراسی رو باید تمرین کنیم، مشق بنویسیم..... الان هم از اونطرفِ قضیه افتادیم،قبل از هر تغییری باید محیط و آدمها آماده بشند، آیا مردمِ لیبی‌ و یا هر کشورِ دیگه که حکومتش رو سرنگون کرده آمادگی‌ داشتنِ یه حکومتِ آزاد و لیبرال دمکرات رو داره؟! تو این زمینه صاحب‌نظر نیستم، نه سیاستمدارم و نه جامعه‌شناس، بیش از هر چیز با توجه به سرنوشتِ انقلابِ کشورمون نگرانِ آینده شون هستم، حدِاقل دیکتاتوری مثلِ صدام، قذافی هر چه که بودند به خاطرِ عرقِ ملی‌ که داشتند کشورشون آباد بود و مردمشون مغرور... باید دید! بهتره که دیکتاتورها محاکمه بشند نه اینکه مثلِ خودشون به خشونت و سریع کشته بشند. در هر صورت مرگِ هیچ کس باعثِ خوشحالی نیست!

۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

این هفته

۱- یکشنبه بعد از ظهر رسیدم مونترال، هوا عالی‌ بود، یه روزِ پاییزی آفتابی و خوب، برخلافِ روزی که میرفتم ایران که یه روزِ بارونی، سرد و دلگیر بود. پرواز هم خوب بود هر چند طولانی، بینِ دو پرواز معطلی نداشتیم بر عکس رفتن که حدودِ ۸ ساعت تو فرودگاهِ "دوحه" ترانزیت داشتیم. بارِ اولی‌ بود که با پروازِ کشورهایِ عربی‌ میرفتم، با اینکه همه چی‌ خوب بود ولی‌ خیلی‌ دوست نداشتم، شاید به خاطر عزیزانِ هندی بود، کلا حسِّ خوبی‌ بهشون ندارم، متأسفانه!
با اتوبوس اومدم کبک و به جبرانِ این یکماهی که ایران بودم، تمامِ راه سرم تو اینترنت بود. اینترنتِ پرسرعت تو اتوبوس هم چیزِ خوبی‌ نیست، آدم غرقِ دنیایِ مجازی میشه و فارغ از زیباییهایِ طبیعتِ خارج از اتوبوس، نه با مسافری که کنارش نشسته آشنا میشه و صحبت میکنه، نه کتاب می‌خونه، هیچ... باز هم فیسبوک، گودر، وبلاگ، آدمهایِ مجازی....

۲- دو‌شنبه روزِ شکرگزاری (L'action de grâce یا همون Thanksgiving)بود و تعطیل که از این فرصت استفاده کرده و استراحت کردم و خودم رو آماده کردم.

۳- رفتم دانشکده، مونیک با ایو برای یه جلسه مهم رفتند واترلو و ۵شنبه برمی‌گردند، حوصله کار کردن ندارم. هوا همچنان خوبه، آفتابی و سرد، درختها تو مسیر خونه به دانشکده هزار رنگ شدند، حالا اگه ۱۰۰۰ اغراق باشه ولی‌ رنگارنگ شدند، پر از حسّ‌هایِ خوبم، دلم میخواد خونه‌ام رو عوض کنم، دلم یه تغییرِ بزرگ میخواد. حساب بانکیم رو چک می‌کنم، اوه این ماه کمتر از نصفِ بورسم رو ریختند، سریع میرم پیشِ "سوزان" امورِ دانشجویی، مهربونِ و نازنینه این زن، میگه بررسی‌ می‌کنم. ظهر یه سر رفتم دفترِ ساختمون برای پرداخت کرایه از Mari-Eve در موردِ سوییتِ خالی‌ پرسیدم، با توجه به اینکه الان وقتِ اثاثکشی‌ نیست خیلی‌ امیدوار نبودم که گفت یکی‌ دو تا هست که متقاضی داره با این حال اسمم رو تو لیستِ انتظار نوشت و برایِ ۵شنبه ظهر وقتِ بازدید داد. تو دلم گفتم این سوییت مالِ منه، حتی اگر چند نفر جلوتر از من باشند، یه حسی تو وجودم این رو تأیید میکرد، یه خرده از این اعتماد به خود هم ناشی‌ از هوایِ خوب بود شاید.
شام رو با "آ" خونه "ن" بودیم.

۴- هر روز صبحِ زود پامیشم قبل از ۵ صبح، خب شب هم خیلی‌ زود میخوابم، دلیلش همین تغییرِ ساعت و سازگاریِ بدنه ، ولی‌ خوبه دوست دارم رو همین روال بمونم. صبحهایِ زود، گرگ و میش، هوایِ سرد از پنجره نیمه باز میاد تو، لحاف رو می‌پیچم دورم و با لیوانِ چایِ داغ که بخار ازش بلند میشه و کلوچه اینترنتگردی می‌کنم، حالِ خوبی‌ دارم. از ایران یه ‌ستِ چایخوری آوردم از قوری، کتری، انگاره و سینی، همه خوشگل و دیگه قهوهِ صبح تعطیل فقط تو دانشکده و در طولِ روز... این هم دوره‌ای داره البته. ۶:۳۰ دوش میگیرم و قبل از ساعت ۸ دانشکده هستم.
قبل از ظهر زنگ زدم به "دوید" (رئیسم)، تو جلسه بود، نیم ساعت بعد زنگ زد، اولین سوالی که بعد از احوال‌پرسی‌ میکنه اینه که:" عروس نشدی؟ (با همون ته لهجه مشهدیش)، میخندم و جواب میدم: تو این فرصت؟ یه ماهه؟! میگه: تو ایران همه برایِ این یه کار عجله دارند! میگم: در موردِ من چی‌ فکر می‌کنین؟ این اصل صادقه؟ به شوخی‌ میگذریم از سوژه و میگه که کی‌ ببینیم همدیگه رو و از برگشتن به کار صحبت میکنه. میگم که برای عرضِ سلام و ادب خدمتتون می‌رسم. جمعه عصر زنگ میزنم قرار میگذاریم، میگه خوبه."
خوشحال شدم، دوست داشتم خودش بگه، تو هر ارتباطی‌ خواسته شدن بهتره! به هر حال نمی‌گفت من هم حرفی‌ از کار نمیزدم. حالا با خیالِ راحت‌تر راجع به اجاره کردنِ خونه جدید فکر می‌کنم.

۵- پنجشنبه، هوا ابری و بارونیه و طبقِ گزارشِ هواشناسی تا آخرِ هفته همینطوره. این هوا رو دوست ندارم، دیگه بارون رو دوست ندارم.... مونیک رو دیدم، دلم براش یه ذرّه شده بود، خداییش دوستش دارم خیلی‌ بیشتر از یه استاد و سوپروایزر. از سوغاتی که براش آوردم خوشش اومده، میشه گفت ظرفِ سروِ شراب، کارِ سرامیکِ قلمکارِ لالجین، برای "Cami" دخترش هم یه ‌ست گلوبند و گوشواره برنجی نگین‌دار که امسال ایران مًد بود. مونیک از دانشجویِ ایرانیِ کلود میگه که واترلو دیده از قدِ بلند، چشم‌های سیاهِ درشت و خوشروییش و... و فکر میکنه همه ایرانی‌ها این شکلیند، ازش خوشش اومده بود. از این حرفها که بگذریم، قسمتِ اصلِ قضیه اینه که در موردِ مقاله‌ام پرسید و خواست که جلسه بگذاریم دو‌شنبه و در موردش حرف بزنیم و بهش کار رو نشون بدم و مساله اینه که من به فرانسه نوشتم! و حالا نمیرسم تو این دو سه روزه برگردونش کنم به انگلیسی‌، ضمنِ اینکه نمیخوام شرمنده بشم، یعنی‌ مرده و زنده من باید این کار رو انجام بده.... خدا کمک کنه!
ظهر، طبقِ قرار، رفتم سوییت رو دیدم، کوچیکه ولی‌ خوبه، مثلِ همینجا تمام مبله با آب، برق، تلفن، گرما، اینترنت کابلی و بدونِ سیم، ۷۰ تا کانالِ تلویزیون، فقط شیکتر و جدید تر... خیلی‌ خوبه، تو ساختمونِ روبرویی هم هست که دور نیست. Mari-Eve گفت هر کی‌ زودتر پول بده مالِ اونه (کبکیه دیگه، پول حرفِ اول رو میزنه) میگم من میدم، میگه قرارداد رو مینویسم، هفته دیگه بیا امضا کن، قبلش هم کارهای بیمه‌ اش رو انجام بده، ۱۵ نوامبر هم بیا بشین. گفته بودم اینجا مالِ منه به یک هفته هم نکشید!
حالا هر کی‌ بخواد بیاد کبک مهمونی‌ قدمش رو چشم، ضمنِ اینکه طبقِ اخبار: کبک بهترین مقصد مسافرتی در کانادا، سومین مقصد توریستی در آمریکای شمالی و ششمین بهترین شهر دنیا برای مسافرت شناخته شده.
Québec choisie sixième destination au monde | Marie-Pier Duplessis | Voyages
www.cyberpresse.ca

۶- جمعه، هوا ابری، گرفته، دلگیر، نمیخوام به این چیز‌ها فکر کنم. یه جورایی منتظرم، منتظرِ چی‌؟ نمیدونم. ظهر قبل از ناهار رفتم کمی‌ خرید کردم و رفتم خونه، رضوان زنگ زده و شاکی‌ از اینکه تلفنم رو جواب نمیدم و یا حتی تلفنهایی که شده رو برنگردوندم، میگم که از روزی که اومدم موبایلم خاموشه، بدتر شک میکنه.... هیچ چی‌، شام دعوتم، میرم که امشب رو پیشِ بچه‌ها باشم.
به دوید زنگ زدم، قرار شد ببینیم همدیگه رو احتمالاً از فردا کارم رو شروع می‌کنم، اینجوری خیلی‌ خوبه، خستگی‌ داره ولی‌ خوبه تنوع هم داره.


--------------------------------------------------------------------------
http://en.wikipedia.org/wiki/Thanksgiving
http://fr.wikipedia.org/wiki/Action_de_gr%C3%A2ce_%28Thanksgiving%29

۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه

رفته بودم دندون‌پزشکی‌ برایِ چک سلامت دندونهام. آقایِ دکتر از اقوام هستند، کارهایی که باید بشه رو لیست میکنه و به منشی‌ میگه که بهم وقتِ فوق العاده بده. ضمنًا ایشون خودش صاحبِ لابراتوار دندونسازیه و دو تا دندونپزشکِ خوب هم داره ولی‌ گفتند که خودشون کارهایِ من رو انجام میدند. خلاصه روزی که وقت داشتم رفتم مطب، سرشون خیلی‌ شلوغ بود، یکی‌ از ترمیم‌ها رو انجام دادند و یه توضیحی هم راجع به دو تا دندون جلوی بالا دادند و کاری که میخوان بکنند، خیلی‌ متوجه نشدم ولی‌ بهشون اطمینان داشتم و خودم رو سپردم به دستشون، هنوز کارشون تموم نشده آیینه رو دادند بهم و میگند: چطوره؟ تو آیینه، دو تا دندونِ جلویِ بالا رو کمی‌ بلندتر و درشتر از قبل میبینم. میگم: خوبه، زیباست! جواب میدند: خب برایِ زیبایی کردم دیگه!!!
ناگفته نمونه که دندونهام زشت نبودند، خوب هم بودند ولی‌ خب آقایِ دکتر اینجور تشخیص دادند، دستشون درد نکنه!
یادم میفته به دو شب قبلش که زری جون، از دوستانِ خونوادگی که از سیدنی اومده بود، با آب و تاب میگفت که دخترِ بزرگش حدودا یک‌و‌نیم ملییون داده و این کار رو رو ۳ تا از دندونهایِ جلوش کرده. طبقِ گفته‌هایِ ایشون کاری که خارج از کشور سلبریتیها میکنند. اون موقع گوش کردم و و تو دلم گفتم چه کاریه!!
حالا این مهم نیست، اون چه که مهمه اینه که من الان یه جفت دندون بلندِ خوشگل دارم که هیچ کاری از دستشون برنمیاد، نه می‌تونم تخمه بشکنم، نه گوشه ناخونم اگر بلند شده باشه باش بگیرم، نه حتی گاز بگیرم.... هیچ، فقط خوشگلند، همین!
و بقیه کارها که مهمتر بودند و باید انجام میشدند به دلیلِ اینکه وقت نداشتم موندند تا کی‌ خدا بخواد و من برسم برم برای ترمیمشون.

۱۳۹۰ مهر ۱۹, سه‌شنبه

شبِ دوم یا سومیه که ایرانم، مهمون داریم زیاد، تقریبا اکثرِ فامیل هستند، بچه‌ها شیطونی میکنند طوری که صدا به صدا نمیرسه، "یاسی" بهشون تذکر میده که ساکت تر باشند یا برند تو باغ بازی کنند، بهش میگم: یاسی خاله، بچه‌ها رو دعوا نکن، از تو بدشون میاد و پس‌فردا که بزرگ بشند میگند ما که کوچیک بودیم، دختر‌عمه مون دعوامون میکرد و اِل و بِل! تا بخواد جوابی بده، خانمِ برادر‌بزرگه که کنارش نشسته میگه: نه بابا، بچه‌ها خیلی‌ دوستش دارند، ندیدی که از ظهر که اومدند، سراغش رو میگیرند و تا اومد همه ازش آویزون شدن! گلناز که کنارش نشسته حرفِ مامانش رو قطع میکنه و میگه: بهش "رشوه" میدیم!!! من و مامانش با تعجب به هم نگاه می‌کنیم مامانش میپرسه: میدونی‌ "رشوه" یعنی‌ چی‌؟ یعنی‌ اینکه کسی‌ به کسی‌ چیزی بده تا رضایتش رو جلب کنه و کارش رو پیش ببره و.... گلناز باز هم حرفِ مامانش رو نیمه کاره می‌گذاره و میگه: همین دیگه، ما بهش "بغل" میدیم!!!!!

این بچه، ۳ ساله که برگشته ایران و من فکر می‌کنم اگر ۴۰ سال دیگه هم اینجا میموند محال بود با این کلمه و اثرش در پیشبرد اهداف آشنا بشه!
چمدونهام رو خانم‌برادر بزرگه می‌بست، همش نگران اضافه بار بود، بهشون گفته بودم این دفعه دیگه نمیخوام پولِ اضافه بار بدم، چیزهایی رو میبرم که لازمه... بنده خدا مامان از اولِ تابستون هر چی‌ درست می‌کنه از مربا، شربت، برگه زردآلو، لواشک آلوچه، آلبالویِ خشک، والک و سبزیِ کوه، سبزیهای خشک و... برایِ من هم بسته بندی می‌کنه تو بسته‌هایِ کوچیک که بهونه نداشته باشم برای آوردنشون و از چند روز قبل می‌گذاره کنارِ چمدونها و اصرار میکنه که اگه شده یه ذرّه با خودم بیارم و همیشه هم بعد از چند بار رفت و برگشت به داخلِ چمدون همون جا می‌مونند تا بعد از اومدنِ من از همون‌جا برگردند به آشپزخونه. تا آخرین لحظه‌ای هم که بخوام خونه رو ترک کنم مهمون میاد با بسته‌هایِ سر‌راهی‌، دیگه آخراش خانم‌برادرم گفت نمیشه پروین همه چمدونات چند کیلویی اضافه دارند و همه هم چیز‌هایِ ضروریند، گفتم نه حتی یک کیلو، نمی‌برم. اصلا کتابها رو نمی‌برم، وزن دارند. برادر‌بزرگه خوشحال میگه آره، کتاب نبر، برایِ چی‌؟ بگذار بمونه! همیشه تا یادم میاد سرِ کتاب و کی‌ زودتر بخونه دعوا بوده، هیچ کدوم رو نیاوردم، دوباره چمدونها باز شدند و کتابها رو برداشتند..... موقع تحویلِ بار تو فرودگاه باز اضافه بار داشتم، هم ساک دستیم هم چمدونها! هم خانم خوشگلی‌ که تو صف ساک دستی‌ و کوله رو کنترل می‌کرد و اتیکت میزد و هم اون آقا قد بلند تو گیشه با اون خنده قشنگ و رفتارِ مودبش که تاخیرش رو بهونه‌ کرد اضافه بار رو بخشیدند.... چمدونها رو باز کردم، لباس ها، کادوها و صنایع دستی‌، خوراکیها، هر کدوم با کلی‌ خاطره درمیان و گوشه‌ای گذاشته میشند که جابجا بشند، لابلاشون یه کیسه پلاستیک کوچیک نشرِ چشمه هست و یه کتاب که مالِ من نیست و قرار بود به صاحبش برگرده، تنها کتابی بود که روزِ خرید گفتم: "این رو نمیخوام، آین‌لاین خوندم و دوستش نداشتم."، و حالا اون همراهِ من تا اینجا اومده، شاید باید برا صاحبش پست بشه شاید هم نه لزومی نداشته باشه... تو همون کیسه اش رفت بالایِ کتابخونه، چه سرنوشتی داره، از روزِ خرید تا به امروز از اون تو بیرون نیومده به امیدِ اینکه به صاحبش برگرده و حالا هم همونجا می‌مونه تا وقتی‌ که خودش جاش رو پیدا کنه.... "دکتر نون زنش رو بیشتر از مصدق دوست دارد"!

۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

به قولِ خودش "گاو" که نبود، می‌فهمید، می‌دونست که "خاطرش" عزیزه، این رو لازم نبود از قولِ همسفری، همراهی حتی تو این مدتِ کم بفهمه، مستقیم شنیده بود که یکی‌ از "دلتنگیها" اونه....سکوتِ سرد و کم محلی این روز‌هایِ آخرش رو به هیچ حسابی‌ نگذاشتم جز اینکه دیگه "خاطرم" عزیز نیست، دنبالِ بهونه دیگه‌ای نگشتم، اهلِ پیشداوری نیستم، این رو هم از گفته‌هایِ خودش که اهلِ دله میگم، آدمهایِ "دلی" اگر بخوان، اگر "انگیزه" داشته باشند، هیچ چیز مانع از کاری که بخوان بکنند نمیشه و وای از روزی که برای کاری انگیزه نداشته باشند، اگر بخوان میتونند با حالِ بد و مریضی شدید برای دیدن جایی‌، دوستی‌، سفرهایِ طولانی حتی بینِ قاره‌ای برند و یا برعکس اگر دلشون نخواد یه سرماخوردگیِ خفیف میتونه بهونه بزرگی‌ باشه برایِ طیِ یه مسیرِ کوتاه مثلا حتی از جردن به میرداماد.... حالا چرا ایمیلهاش انقدر مهربون، دوستانه، صمیمی‌ هستند، نمیدونم، یعنی‌ نمی‌فهمم، حتما دلیلی‌ داره...
تاریخ و لحظهِ برگشتنم رو می‌دونست، یه جورایی تا آخرین لحظه منتظر بودم که خبری بشه، که شگفت‌زده‌ام بکنه شاید حتی با یه SMS ساده خداحافظی ....
میخواستم ببینمش، مخصوصاً قبل از برگشتن، نه بر حسبِ وظیفه یا ادب، به خاطرِ دلم، به حرمتِ دوستی‌.... دوستی‌ حرمت داره، سلام علیک بیشتر، نون و نمک که بیش از همه اینها، جوابی نداد، چراش رو نفهمیدم، حتما دلیلی‌ داره.... ولی‌ بی‌جواب گذاشتن یه جور توهینه، یه جورایی تحقیره.... ما آدم بزرگ‌ها میتونیم حرف بزنیم، از خواستن‌ها و نخواستنهامون بگیم.... همیشه گفته بودم که "مستقیم" بگو که من "غیرِ مستقیم" رو نمی‌گیرم، شنید اما.... سکوت رو میشه هزار جور تفسیر کرد!
گذشت، می‌گذره مثلِ همه لحظه‌هایِ خوب و بد، مثلِ همه وقتهایِ امیدواری و....

سلام،

من برگشتم،

و بالاخره بعد از تقریبا ۳۵ روز تونستم این صفحه رو ببینم، نمیدونم چرا تو ایران وبلاگم باز نمیشه؟!!

برگشتن سخت بود،خیلی‌ هم سخت! انگاری سال به سال سخت تر هم میشه!

همه لحظه‌هایی‌ که تو ایران بودم به برگشتن و زندگی‌ در اونجا فکر کردم، و در جواب همه کسانی‌ که میپرسیدند بعد از تموم شدنِ درست چه کار میکنی‌؟ با توجه به اینکه به غیر از بخشِ بودن تو جمع خیلی‌ خوب، گرم، صمیمی‌ و با صفایِ خونواده و فامیل و حضورِ دوستهایِ خوب و آدمهایی که دوستشون دارم و دوستم دارند، هیچ نقطه برتری از نظرِ اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی‌ و.... نمی‌بینم، به صراحت گفتم که برمیگردم! ولی‌ وقتی‌ فرودگاهِ مونتریال از هواپیما پیاده شدم حس کردم که به خونه برگشتم، با همون حسِّ خوب و آرامش خونه بودن!

این لپتاپِ بیچاره تقریبا همه این مدت رو موردِ بی‌مهری بوده به جز یکی‌ دوباری که برای کپی‌ کردن عکس و نشون دادنِ فیلمِ امتحان دکترا ازش استفاده شد، هیچ سراغش نرفتم! و حالا از وقتی‌ که تو فرودگاهِ مونترال سوارِ اتوبوس شدم به سمتِ کبک موردِ لطف و عنایت قرار گرفته و فقط اون چند ساعتی‌ که خواب بودم استفاده نشده!

سفرِ خیلی‌ خوبی‌ بود، مینویسم.

باید هر روز بنویسم حتی یه کلمه، یه جمله: "خوبم!"، "بدم!"، "هوا سرده یا گرم!"، "روزِ آفتابی یا برفی!"، این روز‌ها باید در خاطرم با همون حسِّ خوب یا بدشون بمونه. کلی‌ نوشتهِ نصفه‌نیمه دارم که وقتی‌ میخوام کاملشون کنم و منتشر، اون حسِّ تغییر کرده یا زمانش گذشته.... باید هر روز بنویسم، مصداق اسمِ وبلاگ!