۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

همخونه !

یک لحظه سرم رو بلند می‌کنم، میبینم که هر کدوم یک لب تاپ مقابلمونه، یک لیوان قهوه و یک ظرف کاچی کنار دستمون، و روی میز هم وسایل صبحونه. میزنم زیر خنده، سرش رو بلند و با تعجب نگام میکنه. بهش میگم؛ زندگی‌ قرن ۲۱ اینه دیگه، ۲ تا همخونه سر میز صبحونه هستیم ولی‌ هر کدوم یک طرف دنیا و مشغول صحبت با یکی‌ دیگه که حتی ممکنه ندیده باشیمش یا در حال خواندن اخبار یک جای دیگه....میگه نه من هر چند دقیقه نگاهت می‌کنم، میگم چی‌ میبینی‌ اون وقت؟؟!!
ایریس همخونه خوبیه، یک دختر آلمانی قشنگ، مذهبی‌ و آروم. خیلی‌ شفافه، کوچکترین حسش تو صورتش معلومه و من خیلی‌ راحت احساسش رو از چشماش میخونم . دو تا از شانس های زندگیم یکی‌ مونیک ، استاد راهنمامه و یکی‌ هم ایریس.
تجربه استاد راهنمای ایرانی رو هم دارم، استاد دوره فوق لیسانسم، ‌ خوب و مهربون بود. ولی‌ من به این نتیجه رسیدم که با غیر ایرانیها راحت تر می‌تونم ارتباط داشته باشم، و این به این دلیل که اینجا همه روابط تعریف شده اند. در مورد هر چیزی مستقیم حرف می‌زنیم، دیگه دلیلی‌ نیست برای اخم کردن، ساکت شدن، ملاحظه کردن که نکنه ناراحتی‌ پیش بیاد. و همه دلخوریها ذره ذره جمع نمیشند تا جایی‌ که یک وقت به خودمون میاییم و میبینیم اصلا هیچ حس قشنگی‌ از هم نداریم، همش کدورت و دلتنگی‌.
شبی‌ که از سفر اخیرم از ایران برمیگشتم،وقتی‌ به کبک رسیدم خیلی‌ غیر ارادی از ذهنم گذشت که من با ایرانی ازدواج نمیکنم، یک الهام بود یاد شاید یک تصمیم که تحت تاثیر مدتی‌ که در ایران بودم گرفتم! تو ایران ظاهراً آدمها خیلی‌ خوشبختند، ولی‌ نگاهشون یک چیز دیگه میگه...همه چیز دارند، اصل زندگی‌ رو ندارند...انقدر رابطه‌های موازی دارند که از بودن و همراهی اونی که کنارشونه غافلند، اصلا نمیبینند هم دیگه رو ....ممکنه این رابطه‌های موازی همه جای دنیا باشه، ولی‌ تو جوامع آزاد حد اقل به هم دروغ نمیگند...یک فیلمی دیدم چند وقت پیش‌ها (اسمش یادم نیست، با بازی جولیا رابرتز) این فیلم رو خیلی‌ دوست داشتم...طرف در نبود همسرش با کس دیگه خوابیده بود، وقتی‌ همسرش برگشت موضوع رو بهش گفت، وقتی‌ شوهرش میخواست بهش عشق بورزه احساس خوبی‌ نداشت .... حالا بعد با هم تصمیم میگیرند چه کنند...نه اینکه یک جور برنامه بریزه و دور و بر همسرش بچرخه که نگذاره اون بویی ببره!!!
حالا تا خدا چی‌ بخواد، این سالها همیشه به خدا گفتم، من خودم رو توی دستات گذاشتم، تویی که هدایتم میکنی‌ به اون چه که صلاحمه!
ساعت ۲ باید دانشگاه باشم، قراره با همکلاسیم یک کار گروهی انجام بدیم. مامان زنگ زده، صبح زود (به وقت ایران) صحبت کرده بودیم، میخنده و میگه آقای حکمت آزاد شده...اشک می‌ریختم و قربون صدقه مامان میرفتم، مامان هم گریه میکنه. از اون طرف میشنوم که ازش می‌پرسند که عزیز چی‌ شده؟ میخوام قطع کنم و به دکتر حکمت زنگ بزنم که مامان میگه با بقیه صحبت کن، میگم نه، باشه بعد. تو راه زنگ میزنم، با خانوم و آقای حکمت و مهسا حرف میزنم، با صدای بلند همراه اشک...خدا چقدر خوشحالم.. . خوشحالم و رها، رها از همه نگرانیها و... همون لحظه دعا می‌کنم برای آزادی همه زندانیها.
یک ساعتی‌ رو پروژه کار کردیم، قرار شد ادامه‌اش رو ۲شنبه انجام بدیم. آتوسا زنگ زده که شا م رو با هم بریم بیرون، قبول کردم و برای ساعت ۶ قرار گذاشتیم. مشغول کار بودم تو دانشگاه، که اس‌ام‌اس زد و میگه امشب وقت داری برای یک قهوه. ساعتش رو میپرسم و به آتوسا زنگ میزنم و میگم بهش و قرارمون رو میندازیم به فردا.
۷ اومده دنبالم و رفتیم بیرون تا ۱۰ شب. خیلی‌ یاد ایران و بیرون رفتنها و قرارهاش افتادم. می‌پرسه چند سالته؟ میگم حدس بزن ولی‌ واقعی‌ رو بگو نه خوشامد گویی. میگه اگر حرف نزنی‌، از فیزیک، استایل و چهرهٔ ات ۲۶ سال !!!!! ولی‌ از پختگی کلامت بین ۲۸ تا ۳۲ سال!!!! بهش میگم بابا ، تو دکتری، سن و سالی‌ ازت گذشته، شما دیگه چرا؟!!!ولی‌ خوب بهم اعتماد به نفس دادی و سنم رو گفتم... باور نمیکرد و تا وقتی‌ برسوندم، هر چند لحظه دقیق نگام میکرد، میگفت : نه اصلا بهت نمیاد، باور نمیکنم!!!بعد هم میگه اعتماد به نفست از ۱۰۰% هم گذشته...
یکی‌ از تفاوتهای رفتاری کبکیها با ایرانیها در اولین برخورده. اکثر ایرانیها همون اول در مورد سن، اجاره خونه، محل زندگیتون در ایران، اگر تهرانی هستید کجای شهر و شغل پدر سؤال میکنند. ربطی‌ نداره به جنسییت و مدت زمانی‌ که خارج از ایرانند!!! کبکیها فقط روز تولد رو می‌پرسند، چون مهمه براشون که اون روز رو با شما جشن بگیرند یاد اینکه حد اقل بهتون تبریک بگند.
ایریس امروز رفته دنبال کتاب آموزش فارسی‌ و میخواد فارسی‌ یاد بگیره. تو راه به یک همکلاسی سابقش برخورده که با دوست پسرش بوده. پسر از پدری ایرانیه ولی‌ فارسی‌ نمیتونه حرف بزنه. از من براشون حرف زده و گفته که به زبان و غذا و فرهنگ ایرانی علاقه‌مند شده. و با آنها قرار گذاشته که یک شب بریم بیرون و با هم آشنا بشیم.
۲ ساعته که نشستیم پشت میز با لب تاپ‌ها و هر کس مشغول کار خود، من فارسی‌ حرف میزنم و اون به آلمانی جواب میده و بلعکس و از این کارمون کلی‌ میخندیم...چه برنامه پر هیجانی برای شنبه شب دخترهای مجرد و تنها در کانادا!!

۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

با یک وبلاگ جدید برگشته...خیلی‌ خوشحالم از این بازگشت!

...

برف تندی میاد همراه با باد، یک کولاک حسابی‌! استفنی اومده دنبالم و میریم به یک ورک شاپ در مرکز مطالعات سرزمینهای شمالی‌ در دانشگاه لاوال. چند تا از بچه‌های قدیمی‌ رو می‌‌بینم و از جمله فردریک که خیلی‌ از دیدن هم خوشحال میشیم.
طه (استاد راهنمای ایریس، تونسی) رو بعد از مدتها دیدم، ازم میخواد که لینک آشپزی ایرانی رو که قبلا براش فرستاده بودم، دوباره بفرستم. رفته کتاب آشپزی ایرانی خریده و همینطور کلی‌ ادویه جات ایرانی از فروشگاه ایرانی. ولی‌ هنوز نمیتونه غذای ایرانی بپزه، در حالی‌ که خیلی‌ غذاهای ایرانی رو دوست داره!!! بهش قول دادم بفرستم. . تا ظهر بیشتر نموندیم و برگشتیم. استفنی رو به ناهار دعوت کردم، سریع اومدم کوکو سیب زمینی درست کردم با سالاد و مخلفات. چند سالی‌ میشه که کوکو درست نکردم. خیلی‌ خوشش اومد. بحث و گفتگوی شیرین و خوبی‌ داشتیم همراه با چائی و سوهان عسلی، در حالی‌ که بیرون برف و بوران بود.
ساعت ۴ رفتم دانشگاه تا ۷ بودم و کار کردم رو تکلیف کلاس با سمی و جیهان. حالم خوب نیست، گلباران! اومدم خونه و استراحت کردم. به ایریس قول کاچی داده بودم برای صبحونه فردا که درست کردم. از یک طرف، شیر کم چرب می‌خورم، شکر و قند رو حذف می‌کنم از غذا ، از طرف دیگه کاچی شیرین و چرب درست می‌کنم با روغن حیوانی ی ی، جبران میکنه همه این مدت رعایت کردن رو...
تا ۶ صبح خوابم نبرد، از ۶ تا ۱۱ خوابیدم، دیگه امروز نرفتم ورک شاپ. ظهر رفتم دانشگاه، کارم خیلی‌ خوب پیش رفت.خدا رو شکر...
برخورد‌های mon rayon de soleil، پسر تخس‌های ایرانی رو یادم میاره که از کوچکترین فرصت استفاده میکنند و یک چیز با نمک بهت می‌گن....شانس ما هم همینه آقایون زیر ۳۰ سال یا بالای ۵۰سال!!! دورگه امروز توی دفتر بود، یک تخمه سگ جون تمام عیار... حضورشون زندگی‌ رو باحال میکنه فقط باید خیلی‌ حواست جمع باشه که به موقع ترمز رو بکشی... که من تو این زمینه استادم!!! سمی، جیهان و جولیان هم اومده بودند و با هم کار میکردیم.
قرص پشگلیها اثر کرد و سرماخوردگیم پیشرفت نکرد!

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

دفتر جدید!

امروز کار رو تو دفتر جدید شروع کردم، روز پر ویزیتی بود، برخلاف روزهای کسل کننده قبل.
دانشجوی پست دکترای مونیک یک سر اومد، یک مراکشی خوش قیافه و با ادب و در عین حال شیطون! کیم (دانشجوی دکترای مونیک) بعد از ۳ ماه از ویتنام برگشته، با هم تو یک اتاقیم. امروز مشکل اینترنت داشتم، یکی‌ از نرم افزارها با وایرلس کار نمیکرد، یک تکنسین اومده بود برای درست کردنش که همون موقع دورگه رسید. بهش گفتم که من همسایه جدیدتم، جواب داد چه شانسی‌ دارم من، و...
وای ازmon rayon de soleil که دیگه بی‌ ملاحظه ابراز علاقه میکنه، در جوابش فقط لبخند میزنم، یعنی‌ اینکه منظورت رو نمی‌فهمم، درست مثل خنگ ها...اگر ایران بود، یک چشم غره، اخم و در نهایت ۴ تا حرف درشت!!!!
چند تا از دخترها وقتی‌ دیدند که میزم کنار میز دورگه است گفتند ما هم میخواهیم دکترا بخونیم که بیایم این دفتر!!! پسرها میپرسیدند راحتی‌ اینجا، حرفی‌ نزده؟!!!جواب دادم چرا این رو می پرسید، خیلی‌ مهربون و مودبه....اینجور موقعها طوری برخورد می‌کنم که منظورتون رو نمی‌فهمم، اصلا، ابدا!!!
احساس سرماخوردگی می‌کنم، میرم داروخانه و به دکتر داروساز میگم گلوم میسوزه ممکنه به من از اون آبنبات‌های مخصوص گلو درد بدید و ادولت کلد. اصلا نمیدونه ادولت کلد چی‌ هست، اسمش رو هم نشنیده. یک قرصی میده شبیه پشگل و میگه ۲ روز اول ۵ تا بخور سرماخوردگی‌ رو خفیف میکنه.
امشب برای شام دعوتم، ناتالی‌ دعوت کرده به مناسبت تولدم. چه تولدی شد امسال!!!... هفته گذشته، چند بار آزی زنگ میزد که جمعه شب میای دانشگاه لاوال، می‌گفتم شاید، نمیدونم. تا اینکه جمعه بعد از ظهر زنگ زد و اصرار کرد که بیا اورژانسه و من هم رفتم، ساعت ۶ سالن Desjardins. خانومها برام تولد گرفتند، کیک و کادو. آزی، آتیه، رضوان، بهیجه و آسیه. خیلی‌ خوشحال شدم و البته شرمنده. کادوشون هم یک ست گلوبند و گوشواره جقه بادومی قشنگ بود.
برف میاد شدید!!! چقدر خوشحال بودیم که امسال زمستون سختی نبوده...ولی‌ فکر کنم زمستون پشیمون شده و برگشته!!! چند تا عکس گرفتیم با ناتالی‌، سریع رو فیسبوک گذاشتم.
ساعت ۶ با ناتالی قرار داشتم. برای اولین بار پیتزا میگو خوردم، خوشمزه بود. ساعت ۸:۳۰ برگشتم دانشگاه ، قراره با جیهان برنامه نویسی کنیم، یک تکلیف داریم که باید تا دوشنبه تحویل بدیم. تا ۱۲:۱۰ بودیم و یک قسمت از کار انجام شد و جواب صحیح گرفتیم. وقتی‌ رسیدم خونه از ایریس از اون قرص آبنباتی‌ها گرفتم، بسکه گلوم میسوزه. قرص پشگلی‌ها تاثیر ناداشته!!!
شنبه موهام رو کوتاه کردم، کوپ موهام رو دوست دارم. از آرایشگر هم خوشم اومد، مثل آرایشگاه‌های درجه ۲-۳ ایران بود، ولی‌ کارش خوب بود.
موقع برگشت به دانشگاه با یک دختری آشنا شدم به اسم جسیکا، از پدری الجزیره یی و مادری بلژیکی. البته از ۵ سالگی پدرش رو ندیده بود، صمیمی‌ بود و شیطون، ۶ ماهه که کبکه.
از دیشب ، نوشته هاش رو تو گوگل ریدر دنبال می‌کنم. کلی‌ ایمیل رد و بدل شد، نمیدونم چرا انقدر باهاش راحتم.!!!

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

کلیه‌های سالم و پرکار!

نمیدونم کلیه‌های من خوب و دقیق کار میکنند مثل ساعت یا آب اینجا خوبه و مدر؟!!! خلاصه اینکه نوشیدن یک فنجون چائی یا یک لیوان آب، معادل ۳-۲ بار خدمت (دستشویی) رفتنه! حالا تصور کن که من روزی بیش از ۱۰-۱۲ لیوان آب میخورم، صبحها ۲ فنجون بزرگ قهوه، در طول روز دو تا از همون فنجون بزرگه چائی... همین که رختخواب نمیندازم تو دستشویی خودش کلیه!!!!همین مورد سبب شده ژست ایستادنم مریلین مونرویی (پاها ضرب دری) بشه...اینم از فوایدش!!!
از ساعت ۱۰ اومدم دانشگاه ، الان ۱۲:۲۰ است و من نیم ساعت مدام ننشستم سر کارم..... خوبیش اینه که دفترم طبقه دوّمه و آزمایشگاه طبقه پنجم و دستشویی هم مقابل آسانسور و تکرر رفتن به دستشویی در ۲ طبقه تقسیم میشه و زیاد جلب توجه نمیکنه...خلاصه که خدایا شکرت به خاطر این کلیه‌های سالم و پرکار!!!

دفترم رو عوض کردم...
از دفتر ثبت نام ایمیل زدند که در طبقه اول، قسمت دانشجوهای دکترا، در اتاقی که به سمت خیابون پنجره داره، جا هست، مایلی دفترت رو عوض کنی‌؟ یک بررسی‌ کردم، دیدم جای خوبیه. ضمن اینکه کنار دستم یک دورگه با حال هست! هر چند که تا امروز در جواب تموم تلاشش برای آشنائی به یک «روز به خیر» اکتفا کردم. ولی‌ خوب همین بودنش، انگیزه بیشتر کار کردن تو دانشگاه رو میده!!!خلاصه که از فرصت استفاده کرده و قبول کردم، سریع هم جا به جا شدم. فعلا جناب دورگه تشریف نداره ولی‌ فکر کنم فردا از دیدن همسایه جدید سورپریز بشه!!!

امروز عصر مراسمی بود به خاطر انتشار کتاب ۳۰سالگی مرکز تحقیقات علمی‌ دانشگاه (INRS)، و بعد از اون هم طبق معمول پذیرایی. موقع اومدن خونه، تو راهرو یان (یکی‌ از دانشجوهای فرانسوی هم گروهیم) رو میبینم و از دور میگه: پروین طبقه سوم پذیراییه و اسم شیرینیهایی که سرو می‌شه رو میگه. من نگران شدم و پرسیدم: آتش نشونی هم اومده؟!!!! اون با تعجب به من نگاه کرد و گفت برای چی‌؟!!! تلفظ اسم یکی‌ از شیرینیها شبیه تلفظ آتیش بود و من فکر کردم که میگه تو مراسم پذیرایی آتیش سوزی شده !!!!!!!!!!خوب من چه کنم که اینا بیست جور تلفظ او، او یو،... دارند! حالا یان پیش خودش چه فکر کنه و من چه سوژه یی بشم. شانس آوردم که پیش ایرانیها این اشتباه رو نکردم.....هر کی‌ رو میدیدند میگفتند، اگر نمیدیدند ایمیل می‌زدند یا تلفن!

منتظر بودم چراغ سبز بشه تا از چهار راه رد بشم. کنار دستم یک دختر هندی بود که معلوم بود از دانشگاه اومده بیرون. نگاه کرد، لبخند زدم، شروع کردیم به حرف زدن، اصلا زبان فرانسه نمیدونه. یک ماهه اومده و طبقه اول همون ساختمونیه که من زندگی‌ می‌کنم. خلاصه تا برسیم خونه، شماره تلفن دادیم و قرار شد با هم در ارتباط باشیم. به همین سادگی‌ دوستی‌ شکل گرفت با یک لبخند!اسمش هست آرچانا یعنی‌ دعا!

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

سوم اسفند ۸۸!

ساعت ۸ صبح با تلفن مهنوش بیدار شدم که زنگ زده بود برای تبریک تولدم، مهنوش همکارم بوده خیلی‌ مهربونه. این سالهایی که اینجام، هیچ وقت ارتباطش رو قطع نکرده. بعد هم مانی‌ سپهر ، از دوستان نزدیکم در گروه کوهنوردی شقایق، زنگ زد، عاشق این زنم، دوست باحال و خوبیه. و همینطور نسرین! من و نسرین از کلاس اول دبستان با همیم، اون ۱۸ سالگی با اولین دوست پسرش ازدواج کرده و ۲ تا پسر داره، و یک شوهری که هنوز و همیشه عاشقشه! خدا رو شکر خوشبخته! با اینکه خیلی‌ متفاوتیم و مسیر زندگیمون با هم فرق میکنه ، ولی‌ دوستیمون رو حفظ کردیم و همدیگه رو هم خیلی‌ دوست داریم.
برف میاد ولی‌ هوا خوبه. رفتم دانشگاه. پوستر جدیدم رو از ایو گرفتم و در اتاقم نصب کردم. هفته پیش برای یک کنفرانس در اوتاوا فرستاده بودمش و چون خودم کلاس داشتم ایو، اسیستان مونیک (استاد راهنمام) به جای من ارایه داده بود.
بعد از ظهر کلاس دارم، ژئواستا تیستیک. استادش خیلی‌ خوبه، کلا آدم با حالیه. طبق معمول این سالها که اینجام، هر مردی اگر کمی‌ توجه من رو به خودش جلب کرده یا حلقه دستشه یا همجنسگراست!!!!! و ایشون شامل مورد اول می‌شه!
با دیدن فیلمی که بی‌بی‌سی نشون داد در مورد وقایع کوی دانشگاه، این جمله شمس لنگرودی رو زمزمه می‌کنم که این روزها : «آن چه که زیبا نیست، زندگی‌ نیست.... روزگار است!»

روزی برای خودم!

دلم میخواست روز تولدم روزی باشه برای خودم و کار خاصی‌ بکنم، از قبل تصمیم گرفتم که برم مونترال یا اوتاوا، رستوران ایرانی و خرید از فروشگاه‌های ایرانی. امروز صبح با ایریس (همخونه آلمانیم)، با الو استاپ رفتیم مونترال.
راننده یک خانوم موزیسین ۲۶ ساله،عضو ارکستر سمفونی مونترال، کانادایی و انگلیسی‌ زبان که ۵ ساله که کبک زندگی‌ میکنه. با هم حسابی‌ حرف زدیم . تو حرفهاش گفت اولین باره که بچه ۳ ماهه‌اش رو برای ۳ روز تنها می‌گذاره و از حالا دلش تنگ شده. من هم که با شنیدن اسم نوزاد، مخصوصاً دختر دل و دینم میره، صحبت رو ادامه دادم. پرسیدم پیش کی‌ گذاشتیش. گفت همسرم ، ولی‌ با ضمیر مونث!!! گفتم شوهرت، گفت نه، خانومم!!!اههههه چه جالب. همجنسگرا بود. بعد از نزدیک ۵ سال زندگی‌ مشترک، ۶ ماهی‌ میشد که رسما عروسی‌ کرده بودند، و اصلا به خاطر دوست دخترش از ویکتوریا اومده بود کبک. برای بچه دار شدن اسپرم خریده بودند و دررحم دوست دخترش گذاشتند و اون موقع عروسی‌ ۶ ماهه باردار بوده. میگفت برای بچه بعدی من باردار خواهم شد. سر حال و راضی‌ بود از زندگیش، کلی‌ با هم دوست شدیم. میگه من شرایط زندگیم رو از کسی‌ پنهان نمیکنم، منظورش ازدواجشه. در جوابش میگم، مهم اینه که کاری که میکنی‌ برای خودت قابل قبول باشه، دیگران تو رو همونطور می‌پذیرند که هستی‌. ولی‌ اگر شک داشته باشی‌ به کارت، انتظار تائید دیگران رو نداشته باش، راحت قضاوتت میکنند! مهم این بود که خودش رو میشناخت و میدونست از زندگیش چی‌ میخواد! برای ایریس غیر قابل هضمتر بود تا من...
ناهار رو رفتیم رستوران تهران. خوشبختانه ایریس از رستوران ایرانی و غذاهاش خیلی‌ خوشش اومد. از کندرو زنگ زدند، با همه تقریبا حرف زدم، همینطور خواهرم و دخترش تماس گرفتند. عصر رفتیم فروشگاه ایرانی اخوان و بعد هم گردش در مرکز شهر و سنت کاترین! امروز کلی‌ کوپل همجنسگرا دیدیم!!!
شب هم برگشتیم کبک. اس‌ام‌اس داده بود که اگر آزادی امشب با هم یک قهوه بخوریم، که من دیر پیغامش رو دیدم. بهش زنگ زدم که تازه رسیدم و الان دیره برای بیرون رفتن.
کلی‌ پیغام تبریک رو فیسبوک داشتم که جواب دادم.
مرسی‌ خدا برای این روز خیلی‌ خوب!
چند تا عکس گذاشتم رو فیسبوک.

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

تولد یک وبلاگ!

.مدتی‌ بود که فکر داشتن یک وبلاگ به سرم زده بود. قبلا در یاهو ۳۶۰ می‌نوشتم، و بعد از اون در وبلاگ یاهو. تا اینکه پریشب تصمیم گرفتم به مناسبت روز تولدم (۳ اسفند) این کار رو بکنم. ساعت ۱۲ شب بود که با دو تا از دوستان نزدیکم چت کردم و پیشنهادم رو بهشون گفتم. آنها هم تشویقم کردند و البته امروز هم کمکم کردند تا این وبلاگ متولد شد.