۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

حس ناشناخته !


میگه تو یک اکسپوزه تو دانشگاه دیدمش، و با دیدنش حس کردم که بند سوتیینم داره باز می‌شه! اولین باری بود که این حس رو داشتم و نمیشناختمش. احساس می‌کردم که این حس جدید ناشناخته رو باید بشناسم، قبل از اینکه بخوام تو یک رابطه وارد بشم و به اشتراک بگذارمش! لازمه ش شناخت خودم، بدنم و تمایلات جنسیمه، اینکه چی‌ میخوام و چی‌ راضیم میکنه. به همین خاطر، چند تا کتاب خوب از جمله «Les trois cerveaux sexuels - Dr Catherine Solano» رو گرفتم! کتاب جالبیه، بهتون توصیه می‌کنم بخونید!
خوشم میومد که انقدر قشنگ و صریح خودش رو تعریف میکرد و بهش میگم همه اون چه که برای ما تابو و حرفهای در گوشیه، برای اینها سوژه علمیه و از همون سنین پائین هم در موردش آموزش میبینند! من هم کتاب رو دیدم و به نظر کتاب خوبیه.

http://www.carevox.fr/psycho-sexo/article/les-trois-cerveaux-sexuels
http://femmes.fr.msn.com/sante/article.aspx?cp-documentid=153085943

۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

...!

خواستنت؛ یعنی‌ وقتی‌ که دیدن ایمیلهای فورواردیت هم حال خوبی‌ به آدم میده!

۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

شریک زندگی‌

تو صف سینما قبل از من یک دختر- پسر جوون کبکی در حال فرنچ کیسند و سخت بهم چسبیدند. و همینطور با صف میرند جلو تا به گیشه میرسند، هر کدوم برای خودش بلیت میگیره و بعد دوباره همدیگه رو بغل میکنند و میبوسند و در همون حال میرند به سمت یکی‌ از سالنهای فیلم.
ایزابل و یکی‌ از همکلاسیهاش از هم خوششون میومد و میخواستند بیشتر همدیگه رو بشناسند. آخر هفته، سوییتی رو تو هتلی خارج شهر برای ۳-۲ روز رزرو کرده بود. متعجب بهش میگم، تو هتل گرفتی‌؟ میگه آره! میگم چرا اون نه؟ میگه " تن فروش" نیستم که اون پول هتل بده، رسپشن چی‌ فکر میکنه!!!
اوایل تعجب می‌کردم وقتی‌ میدیدم که مثلا تو رستوران یا فروشگاه یک زوجی که ده بار میرند تو بغل هم و همدیگه رو میبوسند، موقع حساب کردن جداگانه حساب میکنند. بعدها که بیشتر به کبکیها نزدیک شدم و با زندگیشون آشنا، متوجه شدم که شریک زندگی‌ یعنی‌ واقعا شریک زندگی‌ تحت هر عنوانی، همسر، چام- بلوند، بوی فرند- گرل فرند،... وقتی‌ حسشون به هم خوبه، شروع میکنند به شناخت همدیگه، با هم میخوابند، چند وقتی‌ رفت و آمد میکنند و بعد از چند وقت که میتونه چند ماه یا یکی‌ دو سال باشه بستگی به سنّ و شرایطشون ، با هم زندگی مشترک رو شروع میکنند و از همون ابتدا هر کس یک بخشی از هزینه زندگی‌ رو به عهده میگیره. و واقعا شریک زندگی‌ هم میشند. کنار همند. گاهی‌ بیش از ۳۰ سال زندگی‌ مشترک دارند بدون ازدواج رسمی‌. بده بستونی در کار نیست که یکی‌ جسمش رو وسط بگذاره یکی‌ هزینه کنه. معامله مالی‌ و عاطفی، احساس و عشق با پول هم نیست! هر دو به یک اندازه در این رابطه و زندگی‌ مشترک حق دارند ، عاطفی، سکسی‌، مالی‌، احساسی ...‌

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

...!

عکس !

دیروز برای پر کردن فرمهای تقاضانامه جایی‌ نیاز به عکس جدید داشتم، رفتم Pharmacy سر خیابون که عکس بگیرم. به صندوقدار که پسری ۱۷-۱۶ ساله است و ظاهراً برای کار تابستونیه که اونجاست، میگم میخوام عکس بگیرم برای فلان جا. میگه OK، و سریع چهار پایه رو می‌گذاره و پرده سفید پشت سر رو هم میکشه پایین ، و تا من بشینم عکس رو میگیره، نه میگه حاضر نه هیچ چیز دیگه و سریع عکس رو چاپ میکنه. من غر میزنم، این چه عکسیه !!! شبیه زندانیهای محکوم به اعدامم، موهام رو ببین شاخ شده! تقصیر توئه که گفتی‌ موهات رو ببر عقب،...من غر میزنم و اون با تعجب نگام میکنه، میگه نه، طبق فرمتی که خواستید درسته، همه چیز OKهست! برای اینها، فقط عکس زمانی‌ OK نیست که نورش کم باشه یا مطابق اون فرمتی که اداره مورد نظر خواسته نباشه...اینکه خوشگل نیوفتادم، چشمم چپه، چونم کجه، موهام شاخه... شبیه قورباغه ام، معنی‌ نداره... عکس واقعاً شبیه خود آدمه، حالا یکی‌ از حالتهای آدم ...به هر حال همیشه که یک فرم نیستیم، گاهی‌ خسته، گاهی‌ غمگین، گاهی‌ شاد!

دارم فرمها رو پر می‌کنم، نیاز به شماره پاسپورته، عکس پاسپورتم رو میبینم، نمیشناسمش!!! شباهتی به من نداره... تابستون سال پیش (۸۸) ایران بودم و باید پاسپورت ایرانیم رو عوض می‌کردم و خوب نیاز به عکس جدید بود. رفتم عکاسی‌ که وقتی‌ ایران بودم میرفتم، صاحبش نبود، پسر جوون خوش قیافه یی حدوداً ۲۸-۲۷ ساله اونجا بود، میگم عکس پاسپورتی میخوام. برای گرفتن عکس بیشتر از ۱۰ بار از پشت دوربین اومد، چونه‌ام رو کج و راست کرد، شال سرم رو مر تب کرد، سرم رو جابه جا کرد،.... تا بالاخره یک عکس گرفت و گفت بشینید ۱۰ دقیقه‌ای آماده میشه. تو این فاصله شروع کرد به حرف زدن و گلایه از زندگی‌ و آدمها مخصوصاً دخترها، که دروغ می‌گند، هیچ کس خودش نیست، همه خودشون رو یک جور دیگه نشون میدند، اصلا نمیتونی آدمها رو بشناسی!وقتی‌ بالاخره میشناسیشون میبینی‌ چقدر متفاوتند با اون چیزی که اول گفتند و نشون دادند! ظاهراً از خانومش جدا شده بود، گفت گفت گفت ...۱۰ دقیقه شد نیم ساعت، ۴۵ دقیقه...عکس آماده نشد... هر بار وسط حرفش میگم ببخشید من عجلهٔ دارم و تا ظهر باید مدارکم رو تحویل بدم... میگه الان آماده میشه، ۱۰ دقیقه دیگه... خلاصه بعد از یک ساعت میگه خوبه قبل از چاپ، عکس تون رو ببینید...میگم اهههه این کیه؟! این که من نیستم!!!شبیه من نیست؟ من که انقدر آرایش ندارم...لبم، کمی‌ برجسته تر، پوست صورتم، انقدر صاف!!! کو اون نیم خط رو پیشونیم، دو تا خط ظریف گوشه چشم؟!! حتی مدل شالم رو هم تغییر دادین؟ با تعجب نگام میکنه و میگه خوب اینجوری که بهتره...در جواب میگم بحث بهتر یا بدتر بودن نیست... این، من واقعی‌ نیست، من خودم رو قبول دارم، همینی که هستم... مدل نیستم که بخوام خودم رو عرضه کنم!!! جای بحث نبود عجلهٔ داشتم و باید میرفتم قبل از رفتن بهش گفتم: دروغ یعنی همین...اینکه یک جور دیگه نشون دادن، به قول شما زیباتر، بی‌ نقص تر...رنگ پوست، مدل چشم و ابرو، مدل لب هر کسی‌ منحصر به فرده، چرا تغییرشون بدیم؟!همه که نباید مثل هم باشند. چین گوشه چشم، خط رو پیشونی، زشتی و نقص نیست، زیباست، نشون گذر زمان، تجربه و پختگیه... دوستشون دارم! دروغ یعنی‌ همین آقا، روز خوش!

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

خیلی‌ دیوونه‌ای...

خیلی‌ دیوونه‌ای که نمیدونی چه حس و حالی‌ داره گرفتن اون ایمیلهای نیم خطیت!!! اینکه، یکی‌ دو روز تحمل کنم ، میل نزنم حتی وقتی‌ دلتنگتم، روزی هزار بار میل باکسم رو رفرش کنم که شاید ایمیلی از تو باشه...آخه تو چه میدونی اینها رو که انقدر زود بهت بر میخوره و قهر میکنی‌ که چرا ایمیل نمی‌زنم، دیوونه....تو که نمیدونی که وقتی‌ وسط یک صحبت جدی یکهو یک چیز کوچیک رو بهونه میکنی‌ و ساعت ۴ بعد از ظهر میگی‌ «شبت به خیر»! و یا اینکه جوابم رو نمیدی، ... من رو میگذاری اینطرف با یک ذهن درگیر و یک روح آزرده که منتظر میمونم که بالاخره جواب اون ایمیل رو بدی که تو هم نمیدی... ولی‌ چیزی از این انتظار نمیگم، از خیلی‌ انتظار‌های دیگه هم حرفی‌ نمی‌زنم، حق رو بهت میدم و میگم حتما دلش نخواسته جواب بده، هر چند که بهم برخورده باشه! آخه تو چه میدونی اینها رو....ولی‌ تو اینطور نیستی‌، یعنی‌ میدونی چیه؟! خوبیه تو اینه که حتی اگر جوابی مطابق میلت نباشه سریع میگی‌، نمیگذاری تو دلت بمونه، بعدش هم شاید یادت بره چی‌ گفتی‌ چی‌ شنیدی....خیلی‌ دیوونه‌ای که اینها رو نمیفهمی...اصلا هم دیگه دوستت ندارم... ولی‌ هنوز نوشته‌هات رو و همیشه این ایمیلهای نیم خطیت رو دوست دارم، دیوونه ...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

۳۱ اردیبهشت ۱۳۶۲


روز ۳۱ اردیبهشت سال ۱۳۶۲ مثل امروز(۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۹)، جمعه بود و هوا بهاری! درختها سرسبز بودند و دامنه کوه مملو بود از گلهای ارغوانی که با شادابی طنازی میکردند. اون سالهای اوایل انقلاب، اختلاف عقیده و برچسب های انقلابی‌ و ضد انقلابی‌ بین اکثر خونواده‌ها جدایی انداخته بود، و فامیل صمیمی‌ ما هم از این قاعده مستثنی نبود. ولی‌ اون روز، همه فامیل پدری دوباره تو باغ مادرجون دورهم جمع بودیم. حضور بیژن دلیل اصلی‌ این دورهمی بود، آزاد نشده بود ولی‌ مرخصی بود به قید وثیقه!

روز شادی بود! غروب، غافل از بازی روزگار، قرارهفته بعد را گذاشتند ! و قبل از اذان مغرب همه خداحافظی کردند و رفتند . مامان وآقاجون، عموجون مسعود وخانومش، وبیژن موندند که بعد از مرتب کردن همه چیز، برگردند خونه. سراذان بیژن میره پایین جوی مقابل ساختمون که وضو بگیره (به نماز سر وقت و 5 نوبت در روز معتقد بود) هیچکس متوجه نمیشه که کجاست. مامان و آقاجون، نگران از گرفتاری دوباره همه جا را میگردند، حتی رود پرآب بهاری رو ولی پیداش نمی کنند. بعد از 2 ساعت با هیاهو و پارس یک سری سگ وحشی ، مامان هراسان به سمت صدا میره و اولین نفری بوده که میرسه بالای سر بیژن و وقتی صورتش را به صورت بیژن می چسبونه هنوز گرم بوده...سریع میرسونند بیمارستان...چادر اکسیژن...دکترها گفنتد نیم ساعته که تموم کرده... سکته مغزی!!! همین ...بیژن 21 سال داشت و مامان ۴۲ سال!

دهه 60! دهه اضطراب، ترس، وحشت، دلهره، نگرانی و اعدامهای دسته جمعی‌ و بی‌ محاکمه بود. از اواسط فروردین 59 شروع شد.همون عصر بارونی که درمسجد حصار کرج درگیری شد. همون شبی که تاصبح مامان و آقاجون پشت پنجره به انتظار نشستند و بیژن نیومد. یک هفته بی خبری و انتظار! آقاجون همه بیمارستانها، کلانتریها و حتی سرد خونه ها را هم گشته بود و با اونهمه نفوذ ، بعد از یک هفته بیژن را به خونه برگردوند. هنوز 18 سال نداشت!

روزها و سالهای بدی بود! وقتی‌ که زندانی بود دلمون با هر زنگ در و تلفنی می‌لرزید که ... نکنه دیگه نباشه! و وقتی‌ هم که بیرون از زندان بود، هر بار از خونه میرفت بیرون یا حتی وقتی‌ میرفت در حیاط رو باز کنه ، امیدی به برگشتش نبود. همونطور که آخرین بار، سر سفره شام بودیم، مهمان داشتیم، که در زدند و رفت که در رو باز کنه که دیگه ازش خبری نشد، بدون کفش بردند، بدون اینکه به بقیه حرفی‌ بزنند،... 19 سال داشت!

گاهی فکر میکنم که: کجا رفت اون پسربچه ای که کلاس اول ابتدایی رو که تموم کرد به خونواده ش گفتند این نابغه است و میتونه بره کلاس ششم بشینه؟! به اون پسر فرصت ندادند که حتی دیپلمش رو بگیره! کجا رفت اون جوون ورزشکاری که با هزار امید، مدارکش را برای تیم ملی تکواندو فرستاده بود؟ اگر تو این محیط آروم زندگی می کرد، اگر تو دهه 60، تو ایران جوون نبود، اگر اهل کتاب و تفکر نبود، اگر و هزاران اگر دیگه...الان چه کاره بود؟ کجا بود؟ اصلا به چه جرمی‌؟ به جرم خوندن روزنامه و کتابی که تا چند وقت قبلش آزاد بود و ممنوعیتی نداشت؟!!

با عشق به زندگی‌ از لحظه لحظه ش استفاده میکرد، خیلی‌ زیاد کتاب میخوند، ورزش میکرد،...و ترسی‌ نداشت از هیچ کس و هیچ چیز! همیشه در جواب نگرانیهای مامان می گفت: شاید فردایی نیاید! اون زمان فکر می‌کردم چون ما خیلی‌ کوچیکیم، به نظرمون بیژن خیلی‌ قوی و بزرگه، ولی‌ هنوز هم که به روحیه ، رفتار و شخصیتش فکر می‌کنم همون اعتقاد رو دارم!

زمان گذشت و همچنان هم میگذره، گاهی از خودم می پرسم کی پاسخگوی اون رفتارهاست؟ برادران اون موقع که الآن یا سردارند و یا سر دار! بازجوهای اون موقع که یا بر مسند قدرتند و یا در محبس و در آتشی که خودشون اون سالها روشن کردند و الان عظیمتر و سوزاننده تر شده میسوزند، آیا هیچ به اعمالشون فکر می کنند؟!

بیژن ، دیگه فردای روز ۳۱ اردیبهشت ۶۲را ندید! رها شد، رها از هر بندی ! دفتر زندگیش خیلی زود بسته شد،زندگی کوتاه ولی پرماجرا! و ما چقدر زود بزرگ شدیم در نوجوونی که به انتظار گذشت و جوونی که به فراق!

روی سنگ مزارش نوشته شده:

در موسم گل بند گسستن زیباست!
آزادگی و قفس شکستن زیباست!
ای شیفتگان لحظه آزادی،
برخاستن از پای و نشستن زیباست!

و بیژن ، بعد از برخاستن ، برای همیشه نشست!
بهار هر چه سرسبزتر، ارغوانها شادابتر، حضورش پر رنگ تر!
یادت سبز برادر عزیزم!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

رابین هود!

تقریبا هفته‌ای یک بار میرم سینما، معمولاً هم سه شنبه‌ها که بلیتش نصفه قیمته. چند بار ازم خواسته بود که وقتی‌ میرم سینما بهش بگم، چون از هند اومده و زبان فرانسوی نمیدونه میخواست که براش ترجمه کنم. میگفت که خیلی‌ فیلم دوست داره و وقتی‌ هند بوده هفته‌ای ۳-۲ بار میرفته سینما. حالا، اینجا کنار گوشش این سینما به این بزرگی‌ با سالنهای متعدد هست که فیلمهای روز رو نشون میده اون نمیتونه از این شرایط استفاده کنه.ولی‌ از اونجایی که ترجیح میدم تنهایی فیلم ببینم، پشت گوش مینداختم. تا اینکه امروز غروب که داشتم از دانشکده میومدم دیدم که تنها تو پارک نشسته، رفتم جلو و بهش گفتم که امشب میرم سینما اگر مایلی تو هم بیا. خوشحال شد و قبول کرد. مهاجر باشی‌ و زبان هم ندونی هر چقدر که جوون باشی‌ و خوش تیپ، باز هم تنها میمونی.
هندیها انگلیسی‌ رو با لهجه خاصی‌ حرف میزنند، وقتی‌ با هم حرف معمولی هم می‌زنیم هیچ کدوم حرف هم دیگه رو نمیفهمیم و چند بار تکرار میکنیم وای به اینکه فیلم ببینیم و همزمان هم ترجمه کنم، چه شود!!!

سه شنبه‌ها سینما شلوغه، آخرین سانس دیگه شلوغتر. اینجا صندلیهای سینما شماره نداره، هر جا نشستی، نشستی. هر کی‌ هم که میاد تو یک بسته بزرگ «پاپ کرن» و یک لیوان نوشابه دستشه و تا آخر فیلم خرچ خورچ میکنه، کسی‌ هم اعتراض نمیکنه. بیست دقیقه‌‌ای زود رفتیم و تا شروع فیلم اکثر بچه‌های دانشکده و رزیدانس رو دیدیم که میومدند، نه که نصفه قیمته، همه استفاده میکنند.

«Robin des Bois» یا همون «رابین هود» رو دیدیم، خوش ساخت بود ولی‌ خشن... جنگ قدرت، دیکتاتوری، مردم فقیر و بیچاره، و ... خیلی‌ دوستش نداشتم! به جاش به خاطر همین وضعیتمون کلی‌ خندیدیم، نمیدونم با اون ترجمه من چقدر از فیلم رو فهمید. ظاهراً که خوشش اومده چون گفت هر هفته با هم بیایم ؟!! خندیدم و سرم رو تکون دادم که OK.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

از کجا اومدی؟

مدتها بود که می دیدمش، با خنده ای روی لب. هر جا که میرفتم، بود. انگار اون هم همون لحظه، همونجا کار داشت! بالاخره یک روز اومد جلو وبا همون لبخند همیشگی پرسید : از کجا اومدی؟ گفتم از ایران. گفت: ایران؟ آها ایران. کم کم خنده از صورتش محو شد.... و دیگه ندیدمش !!!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

نیمه خالی، نیمه پر ‌...

موبایلش زنگ میخوره، چند دقیقه با یک خانومی حرف میزنه، صدای موبایل بلنده. بعد از قطع تماس میگه: ببخشید که بلند حرف زدم، مزاحمت شدم، مامانم زنگ زده بود. میگم : نه اصلا، مزاحمتی نبود، خب چرا بیشتر حرف نزدی؟! جواب میده که نه، الان وقت کاره و مامان از خونه زنگ زده بود، منظورش کشورشه. می‌پرسم از کجا اومدی؟ با تعجب میگه " ساحل عاج" یعنی‌ تو هنوز نمیدونی؟ میگم خب نه، نپرسیدم هیچ وقت... فکر می‌کردم شاید خوشت نیاد راجع به زندگی شخصیت بپرسم. میگه خب چرا برعکسش فکر نکردی؟! فکر نکردی شاید خوشحال بشم که بپرسی‌ !!!

راست میگفت... راستی‌ چرا؟!!!

نمایشگاه کتاب!

این روزها، تو ایران نمایشگاه کتاب بود و برای من یادآور کلی‌ خاطرات. یادمه یکی دو سال قبل از ترک ایران، همین روز‌های نمایشگاه، دانش آموز‌های هنرستان غیر انتفاعی که دبیرشون بودم، خواستند که با هم بریم نمایشگاه کتاب.هر سال تنها میرفتم که بتونم از وقتم استفاده کنم، به غرفه‌هایی‌ که میخوام سر بزنم، و کتاب‌هایی‌ که میخوام رو بخرم.ولی‌ اون سال... پیشنهادشون رو قبول کردم به این شرط که به خونواده‌هاشون نگند که دبیرشون هم همراهشونه. در اون صورت هم خونواده‌ها راحت اجازه میدادند، و هم مسئولیت من زیاد میشد. پذیرفتند و قرار شد که خودشون هماهنگ کنند و مینی بوس بگیرند. کیانا گفت که من مینی بوس میگیرم، فقط یک چیزی خانوم، یک پسری هست که میخواد شوفری مینی بوس(عینا همین کلمه) یاد بگیره و دوست راننده است، میتونه بیاد؟!! گفتم؛ اشکال نداره بیاد، خوشحال شد، دوستاش هم بهش چشمک زدند، که مثلا‌ ای ول...جمعه ساعت ۷ صبح جلوی هنرستان قرار داشتیم، همه سر موقع اومده بودن با چه تیپ هایی‌!!! کیانا صندلی‌ جلو نشست و من لژ. قبل از حرکت صداش کردم ؛ کیانا جون بیا پیش ما بگذار آقا، شوفریش رو یاد بگیره! کیانا اومد عقب و بچه‌ها همه زدند زیر خنده...شیطون‌های بلا ، فکر میکردند که من نمیفهمم کلکشون رو!!!
وقتی‌ رسیدیم نمایشگاه، نیم ساعتی‌ رو با هم راه رفتیم، دیدم اینطوری نمیشه، کاری به کتابها نداشتند، مدام هم می‌گفتند؛ خانوم این رو ببین، اون رو ببین. بهشون گفتم جدا بشیم که بتوونیم به غرفه‌هایی‌ که دوست داریم سر بزنیم، اینجوری دست و بال هم رو میبندیم. فقط یادتون نره ساعت یک جلوی مینی بوس باشید و لطفا کسی‌ هم دو نفری نیاد که تو مینی بوس جا نداریم!!! خندیدند و رفتند.
یکی‌ از بچه ها، اعظم، دختر شهید بود و چادری، به قول خودش غیرتش قبول نکرد که معلمش رو تنها بگذاره و پا به پای من اومد.به نسبت بقیه بچه‌ها عاقلتر بود، شاید شرایط زندگیش اینطور ایجاب میکرد. ساعت یک همه اومده بودند ولی‌ دریغ از اینکه یک کتاب دستشون باشه، نکرده بودن برای دلخوشی حداقل یک کتاب کودک بخرند ، شیطونترها و بلاها کلی‌ اشانیتیون گرفته بودند. اینطور که خودشون می‌گفتند، بهشون خیلی‌ خوش گذشته بود، کتاب نخریده بودند ولی‌ تا میشد شماره تلفن گرفته بودند!!!
ناهار رو رفتیم یک رستوران شیکی سر زعفرونیه. بعد از غذا، کمی‌ دیرتر از بچه‌ها اومدم بیرون، دست هر کدوم یک بادکنک بود!!! نگو بادکنک‌هایی که تو رستوران به بچه کوچیک‌ها برای سرگرمی میدادند رو گرفته بودند. اعظم سریع رفت یکی‌ هم برای من گرفت، یادمه رنگش سبز بود، همرنگ مانتوم!
جلسه بعد با یکی‌ دو تا دلیل، به کیانا گفتم که بگذار اون آقا پسر بره شوفر مینی بوسیش رو یاد بگیره و تو هم به درست برس ، مرد تو نیست! حرفم رو قبول کرد. دخترای نازنینی بودند، دوسشون داشتم. یک ماهی‌ میشه که کیانا و ساناز، از بچه‌های اون کلاس رو فیسبوک ادم کردند و ارتباط مون برقرار شده.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

بچه‌های این دوره و زمونه!

هفته گذشته، ربکا امتحان سنتز دکتراش رو داد، خیلی‌ خوب بود. مامان، بابا و دوست پسرش هم اومده بودند، ولی‌ بچه هاش رو نیاورده بود. نفر بعدی منم که احتمالاً امتحانم پائیز باشه. دو روز پیش تو دفتر مونیک دیدمش، کارش تموم شده بود و میخواست بره خونه، دختر و پسرش همراش بودند. یکی‌ از این طرف میدوید، یکی‌ از اون طرف، نمیتونست کنترلشون کنه، خودشم که باردار. کمکش کردم تا کنار ماشین بردمشون، چند تا عکس هم ازشون گرفتم. دیروز دوباره دیدمش، میگه از وقتی‌ رسیدیم خونه، دخترم در مورد تو صحبت میکنه و تازه امروز صبح که بیدار شده پرسیده اسم اون خانوم خوشبوهه چی‌ بود؟!!! پرسیدم کی‌؟ گفته همون که موهاش مشکی‌ بوده و تو مدرسه ات دیدیم؟!!! فینگیلی همش سه سالشه...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

غر عرض دارم!

امروز تو راه دانشگاه، دلم میخواست جای اون دختره بودم که داشت تو پارک علفهای هرز رو در میاورد و شنکش می‌کشید. تو این هوای خوب و آفتابی، فارغ از هر دغدغه یی. چه کار داره که قطب شمال گرم شده، زمستونش دیرتر و بهارش زودتر شروع میشه! اون چه کار داره که این تأخیر و تقدم، چند روزه؟! رو زندگی‌ سرخپوست ها، زندگی‌ گیاه ها، آب و هوا، و ....چه اثری می‌گذاره؟! به اون چه که مقیاس تصاویر رادار با تصاویر مایکرویو مچ نیستند و باید براش راه حل پیدا کنه. اون علفهای هرز رو از بین میبره، زمین رو شنکش میکشه، گل و چمن میکاره، هر ۲،۵ ساعت استراحت میکنه، قهوه میخوره و سیگارش رو میکشه، بعد از ناهار زیر آفتاب دراز میکشه بعد تا ساعت ۴ عصر کار میکنه، نه بیشتر. اگر کارش نیمه کاره موند، می‌گذاره برای یک روز دیگه، ساعت اداری...نمیمونه تا نیمه شب تو آزمایشگاه که حتما به نتیجه برسه!

امروز از اون روز هاست که غر عرض دارم! هیچ کس هم نیست که بهش غر بزنم، اون هم گوش بده چیزی نگه، فقط گوش بده. قضاوتم نکنه و بعدها هم دیگه این حال رو به روم نیاره و بدونه که همین که غرم رو بزنم بی‌ حوصله گیم تموم میشه و برمی‌گردم به حال خوب همیشگیم، همون پروین شاد و پر انرژی!!! بقیه هم مثل من... انقدر همه کار دارند که کسی‌ حوصله نداره به غرغرهای من گوش بده. اون مامان و آقاجون بودند که گوش میدادند و کلی‌ هم خودم رو براشون لوس می‌کردم! از راه دور هم که نمیشه غر بزنی‌ یا گله کنی‌، نگران میشند...خب پدر مادرند دیگه!

بعد از ظهر، با مونیک قرار دارم. یک بار رفتم دفترش، گفت جلسه دارم تموم بشه بهت زنگ میزنم. تو این فاصله که منتظرشم دارم مینویسم. راستش، خودم از پیشرفت پروژهٔ خیلی‌ راضی‌ نیستم. اون شیش ماهی‌ که اسیستانش بودم خیلی‌ خوب کار می‌کردم و پروژهٔ هم خوب پیش رفت. از پارسال این موقع که ادامه پروژهٔ رو تحت عنوان دکترا شروع کردم ، مساله انتخابات ایران پیش اومد، بعد هم نتایجش و اون مسائل که اصلا روحیه کار و تحقیق نداشتم. مدام پیگیری اخبار ایران که اصلا هم خوشایند نیست. اگر همونطور ، مثل پارسال پیش برم، خوب زودتر هم تموم می‌کنم، میرم به بقیه زندگیم میرسم. یک چند تا کار هنوز مونده که باید انجام بدم، ولی‌ خوب قبلش این درس رو باید به یک جایی‌ برسونم. دیگه هم دلم نمیخواد زندگی‌ دانشجویی رو...

اولین‌ باری که زندگی‌ مجردی و دانشجویی رو شروع کردم ۱۹-۱۸ سالم بود، طبقه چهارم یک خونه قدیدمی تو خیابون سپه رو به روی باغشاه. اون موقع‌ها دوست داشتم تو منطقه‌های قدیمی تهرون زندگی‌ کنم، جایی‌ که آقاجون جوونیهاش رو گذرونده ، چهارراه گلشن، دبیرستان رهنما، منیریه، امیریه،.... بعد‌ها رفتم به یک آپارتمانی سر چهارراه شیراز تو خیابون ملاصدرا، اتفاقاً اونجا هم طبقه چهارم بود، ... و الان هم که اینجام!!! روزگار خوبی‌ بود، پر از خاطرات قشنگ، مخصوصاً خونه خیابون سپه. شاید یک وقتی‌ در موردش نوشتم. یادش به خیر...زمان چه زود می‌گذره!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

وارطان سخن نگفت!

وارطان!
بهار ، خنده زد و ارغوان شکفت
در خانه ، زیر پنجره ، گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار
با مرگ نحس پنجه میفکن
بودن به از نبود شدن خاصه در بهار…
وارطان سخن نگفت ؛
سرافراز ، دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت…
وارطان سخن بگو
مرغ سکوت ، جوجه مرگی فجیع را در آشیان به بیضه نشسته ست
وارطان سخن نگفت ؛ چوخورشید
از تیرگی درآمد و در خون نشست و رفت…
وارطان سخن نگفت
وارطان ستاره بود
یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت…
وارطان سخن نگفت
وارطان بنفشه بود ، گل داد و مژده داد:
“زمستان شکست”و رفت…

احمد شاملو

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

...


امروز با بچه‌ها قرار نهار داشتیم. راستش یک پیتزا رستورانی‌ که صاحبش ایرانیه، قراره غذاهای ایرانی هم سرو کنه. هفته پیش هم شب نشینی ماهانه رو اونجا گرفتیم که تشویق و تبلیغی هم برای کارشون باشه. امروز هم قرارمون اونجا بود. هوا بارونیه، از اون هوا‌ها که من دوست دارم و دیوونه‌ام میکنه. یکی‌ دو ساعتی‌ با بچه‌ها بودم، تو راه برگشت رفتم پارک و کلی‌ عکس گرفتم.بارون تند شده بود، انقدر که یک لحظه که بیرون می‌‌ایستادی تا فیها خالدونت خیس میشد!!! ترکیب این بارون و سرسبزی بهار کبک، همیشه من رو یاد گیلان میندازه...عاشق زیر بارون راه رفتن و خیس شدنم...عالی‌ بود!!!

صحبت ایران رفتنه، اکثر بچه‌ها برنامه سفر به ایران رو دارند حتی‌ برای دو هفته. چند روزی میشه که گرفتن ایمیلهای خداحافظی و اینکه ایران کاری ندارید، شروع شده. خیلی‌ دلم میخواهد برم...این هوای بارونی هم بیشتر هواییم میکنه، نمیدونم میشه برم یا نه؟!!

سر ناهار بحث از ترانه‌های داریوش و تریپ افسردگی شد. میگم من همیشه عاشق زندگی‌ بودم هیچ وقت تو حال و هوای افسردگی نبودم که بخواهم خودم رو بکشم. سرش رو بلند میکنه و با یک نگاه عمیق بهم میگه: به جاش خیلی‌‌ها رو کشتی‌!!!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

...!

مونیک درباره کنفرانسی که قراره تابستون تو هاوایی برگزار بشه و همچنین در مورد کارهایی که من باید تا اون موقع انجام بدم، توضیح میده . همینطور که نگاش می‌کنم و سر تکون میدم، به خرید یه لباس شنای جدید فکر می‌کنم!!!

با هر خداحافظی یاد میگیری.

کمکم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.
و شکستهایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی...
که محکم هستی...
که خیلی میارزی.
و میآموزی و میآموزی
با هر خداحافظی
یاد میگیری.

خورخه لوییس بورخس

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

؟؟؟

این روز‌ها خیلی‌ خوب نیستم. یک چیزی هست که نمی‌فهمم چیه؟! مطمئنم که هست فقط نمیدونم چیه؟! ذهنم رو خیلی‌ درگیر کرده...خیلی‌... نمیفهممش!!! انقدر ذهنم درگیرشه که به کارم هم نمیرسم! کارم اون جور که دوست دارم پیش نمی‌ره، همین هم بیشتر نگرانم میکنه. پیاده روی می‌کنم، میرم جیم ، شنا، می‌رقصم زیاد و هم زمان بهش فکر می‌کنم... نمی‌فهمم ... نه، نمیفهممش ... پیداش نمیکنم!!!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

تکرار تاریخ!

آخر هفته پیش سریال تلویزیونی «مدار صفر درجه» رو دیدم، یک سره شب و روز نشستم به تماشای تمام قسمتهاش. بازی‌ها و فیلمنامه خوب بود،اگر نقصی‌ هم بود، در مقایسه با فیلمها و سریالهایی که این روز‌ها دیدم به چشم نمیومد. کلا سریال قشنگ و گیرایی بود و دوستش داشتم! یادمه زمستون ۲۰۰۸ که رفته بودم ایران، از سریال‌های پرطرفدار تلویزیونی بود. اون موقع بهش توجه نکردم، مشغولتر از اون بودم که بشینم پای تلویزیون و سریالهاش. جالب اینکه دیدنش این روز‌ها خالی‌ از لطف نبود و کاملا میشد با اتفاقات این روز‌ها و سالهای گذشته مقایسه کرد! با این روز‌هایی‌ که تو مملکت این همه مشکل هست؛ اقتصادی، اخلاقی‌، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی‌، علمی‌...آدمهای فرصت طلب و موج سوار، زندانیهای بی‌ گناه، روزنامه نگار زندونی، توقیف و تعطیلی روزنامه ها، عدم رعایت حقوق اقلیت‌های مذهبی‌، ...! خلاصه که تکرار تاریخ، هی‌ تکرار، تکرار و تکرار!!! حالا کی ما از این وقایع درس میگیریم و به جایی‌ میرسیم که دیگه گذشته رو تکرار نکنیم، خدا داند؟! اصلا به اونجا میرسیم؟؟!

در واقع، اولش این سریال رو به خاطر «شهاب حسینی‌» انتخاب کردم . ولی‌ آخراش ناجور عاشق «سرگرد بهروز فتاحی» و عشقش به «بانو زینت الملوک جهانبانی» شدم! حیف...روزگار مردان و زنان عاشق و وفادار به عشق خیلی‌ وقته سر اومده!!!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

تخته نرد!

میگه این شاید چهارمین باریه که تو زندگیم دارم بازی می‌کنم، خوب بلد نیستم. راست میگفت ولی‌ به جاش جرزنی و کری خوندن رو خیلی‌ خوب بلد بود!!! همین بازی رو مهیج میکرد...بازی باهاش رو دوست داشتم!