۱۳۹۲ فروردین ۶, سه‌شنبه


دیشب، درّه، ریمه و کیم به مناسبت تبریکِ سالِ نو ایرانی و دیدنِ سفره ۷سین اومدند پیشم. بعد از شام چند تا عکس با میزِ ۷سینی که چند روز بعد از سالِ نو با عجله و بی‌-سلیقه چیده بودم گرفتند. شیرینیهایِ نوروزی، آجیل و کلا پذیراییِ ایرانی رو دوست دارند، البته همه چیزِ ایرانی!

یه استادِ هندی که خانومه به ریمه گفته بگرد یه دوست پسرِ ایرانی پیدا کن که بعدها باهاش ازدواج کنی‌؟ و در جوابِ چرای این پیشنهاد هم گفته: چون پسر ایرانی‌ها، کلا ایرانی‌ها خیلی‌ زیبا و باهوشند!

فکک کن این رو فقط پسر ایرانیها که همینطور اعتماد به نفسشون تا خودِ آسمونه بشنوند!!!

۱۳۹۲ فروردین ۴, یکشنبه

شنبه شام مهمونِ "ا" بودم، عید‌دیدنی‌ بازی! "ن" رو هم برحسبِ اتفاق تو مسیرِ خونه دیدیم، و عید‌مبارکی کردیم. 

یکشنبه صبح، هم با بهار و خواهرش که برایِ عید از تورنتو اومده بود و اینجا بود رفتیم طرفهایِ آبشارِمونت‌مرنسی. به نسبت هوا خوب بود ، یعنی‌ آفتاب بود، باد هم زیاد نبود، ولی‌ همه جا برف بود.

یک ساعتی‌ بیشتر تو کافه رستورانِ هتلبه صرفِ قهوه فرانسوی و گپی و گفتگویی نشستیم. موقعِ حساب کردن، آقایِ مدیر رستوران که فکر میکرد ما توریست باشیم، از ملیتمون می‌پرسه؟!
 بعد از اینکه فهمید ما ایرانی هستیم، احساسِ نزدیکی‌ کرده و با اشاره به اسمش که روی یه پلاکِ کوچیک مستطیل شکلی‌ سمتِ راستِ پیرهنش نصب شده میگه اسمِ من هم عربیه: عمر! برگرفته از رباعیاتِ عمر‌خیام!
میگیم که ما عرب نیستیم و زبونمون هم فارسی‌ هست، ولی‌ شما چطور می‌شناسین ایشون رو؟! عرب هستید؟!
میگه: نه، مکزیکیم، ولی‌ پدرم اهلِ مطالعهٔ و عاشقِ ادبیات بود و اسمِ همه ما رو از نامِ شعرا و نویسنده‌ها انتخاب کرده. اسمِ اولی‌ هست؛ دانته، بعدی به خاطرِ لرد بایرن شد بایرون. کتابِ رباعیاتِ خیام رو که خوند اسمِ من رو انتخاب کرد. بعدی رو به یادِ ..... و با دستش هم ادایِ کتاب ورق زدن رو انجام میده. و بعد با خنده معنی‌ دار ادامه میده که بعدها مادرم بهش گفت: دیگه مطالعهٔ بسّه (Arrête de lire)!!!


غروب هم، بچه‌ها یه سر اومدند پیشِ من عید دیدنی‌ !

۱۳۹۲ فروردین ۳, شنبه


کتابِ "دا" رو دوباره میخونم! چه روزگاری رو مردمِ ما گذروندند؟! چی‌-ها به سرمون رفته؟! چه آدمهایی از همه چیزشون گذاشتند که ما الان هستیم... هی‌-ی‌ی‌ی!
چه ارزش‌ها تو این سالها ضّد‌ارزش شدند و برعکس... با خوندنش دلم میگیره.

فیلمِ  "خوابِ بد" رو دیدم، نمیدونم دوستش داشتم یا نه؟!! وسطش بلند نشدم، کشش داشت ولی‌ خب، یه بار دیگه هم گفتم: فیلمها رو بر‌اساسِ شرایط جامعه و زندگی‌ِ آدمها میسازند یا برعکس زندگیها برگرفته از فیلم‌ها و سینماست؟!

به کجا رسیدیم؟! به کجا داریم میریم؟!
گاهی‌ این همه دروغ و بی‌-اعتمادی میترسونه من رو از برگشت به اون جامعه و زندگی‌ِ اونجا!


پی‌-نوشت؛ شهریورِ ۸۸، کتاب رو برادر بزرگه، شبی‌ که از ایران برمی‌-گشتم بهم هدیه داده و صفحه اولش شعری از "حمیدی شیرازی-۱۳۳۰" نوشته که بی‌-ربط به داستان نیست: 

به خواهرِ بسیار بسیار عزیزم؛

بلی، آنان که از این بیش بودند                      چنین بستند راهِ ترک و تازی
از آن، این داستان گفتم که امروز                  بدانی‌ قدر و بر هیچش نبازی
 به پاس هر وجب خاکی از این ملک            چه بسیار است، آن سرها که رفته
ز مستی بر سرِ هر قطعه زین خاک             خدا داند چه افسرها گرفته!

۱۳۹۲ فروردین ۲, جمعه

پنجشنبه صبح، رفتیم دنبالِ کایل و به موقع رسیدیم و رفتیم یه میزی تواولین ردیف نشستیم. باید یه نمونه از پاورپوینت رو می‌دادم به مسئولین که مونیک گفت صبر کن، تو ساعتِ تنفس بده. بعد هم لپ‌تاپم رو چرخوند سمتِ خودش و گفت نگاه نکن، برات یه سورپرایز دارم!، حالا چی‌، در آخرین لحظه یه اسلاید اضافه کرده و با یه خنده شاد میگه : لالا لا!!!

خیلی‌ آماده نبودم، مخصوصا که دقت کرده بودم وقتِ صحبت به انگلیسی‌، گاهی‌ اعداد رو طبقِ عادت به زبونِ فرانسه  میگم! خب، از اونجایی که کلی‌ عدد رقم و آمار باید می‌دادم، تصمیم گرفتم که تند حرف نزنم، به آرومی باشه که ... به نظرِ خودم خوب نبودم، انقدر به مونیک گفتم که گفت خب؛ بهترینت نبود.برایِ کلی‌ از افراد، کارِ مناطقِ شمالی و سفرم به اونجا خوش‌آیند بود و در اون مورد میپرسیدند. ولی‌ نظراتی که در موردش دادند : خوب، چقدر کارِ زیاد و مهمی‌، چقدر مسلط و ... اینها بود. به اونی که نظرش این بود که چه مسلط و عالی‌ بودی؟! به خنده گفتم:‌ای بابا، اون همه .... خب بگذریم. 
دلیلش این بود، مثلِ همه اینجور مواقع یا وقتِ مصاحبه چیزی به خودم گفتم: ببین پروین، آماده نیستی‌ که نباش، تا یکی‌ دو ساعت دیگه نه تا غروب، همه یادشون میره از چی‌ حرف زدی، ولی‌ یادشون میمونه که چطور راه رفتی‌ به سمتِ تریبون، چطور ایستادی و چطور حرف زدی! همین اصلیه که کمک میکنه که خیلی‌ خوب به نظر بیاد. 
درکل خوب بود.

تو راهِ برگشت با مونیک، یه جلسه چند ساعته داشتیم، که نتیجه‌ش اینکه باید این کارِارائه داده شده رو با انجامِ یه سری کارِ دیگه روش، به زودی به صورتِ مقاله بدم. 

صحبت از انجامِ یک فوقِ دکترا در دانشگاه شربروک کرد که ضمنِ تشکر ازش، گفتم ترجیح میدم تو یه دانشگاه و شهرِ انگلیسی‌ زبان باشم. 

از اونجاییکه عجله نداشتیم، چند جایی‌ایستادیم و بستنی، قهوه و تنقلات خریدیم. مونیک همسفرِ خوبیه، کلی‌ خوش‌صحبت و با نشاط. گاهی‌ رفتاراش مثلِ مامان میمونه گاهی‌ مثلِ آقاجون، اعتماد و حمایتش، باوری که داره، و ..

حدودِ ۱۱ شب رسیدیم کبک، برف میاد شدید!

۱۳۹۲ فروردین ۱, پنجشنبه


به موقع رسیدم محلِ کنفرانسSMAP، ولی‌ از اونجایی که شماره ساختمون رو یاداشت نکرده بودم، کمی‌ دیر رسیدم تو سالن. اوایلِ صحبتِ دکتر انتخابی‌فرد که مسئولِ علمی‌ِ این پروژه هست، بود. تو اولین وقتِ تنفس، حدودِ ساعت ۱۰:۳۰، با آقایان دکتر محمودی، دکتر انتخابی، همون استادِ ایرانی که اینجا یکی‌ از مسئولین برگزار‌کننده بود، و یکی‌ دو  تا ایرانیِ دیگه که از دانشگاه شربروک و از همون جا بودند، سلام‌علیکی کردیم و سالِ نو مبارکی گفتیم. به نسبت جمعیت، تعداد مون خوب بود، و همه هم به جز من که دانشجویِ دکترام، تو موقعیتِ خوب.

به دکتر محمودی که از اولین دوره کنفرانس میشناسم، میگم: ببین یکی‌ از این عملیاتِ انتحاری رو ایرانی‌ها انجام ندادند، همه هم خوب و قانون‌مندیم هر جایی‌ که هستیم، ولی‌ تا خبری میشه، چشمها به سمتِ ما چپ میشه! (روزِ قبل اخبار یکی‌ دو مورد خبرِ انتحاریِ نه چندان مهم و تروریستی تو آمریکا گزارش داده بود).

کایل قبل از نهار رسید، ظاهرا یه سر از فرودگاه میومد با چمدون و وسایلش بود، میگفت که از برزیل میاد.  به مقاله من هم نگاهی‌ ننداخته، استاد معروف و مشهور داشتن همیشه خوب نیست!

برایِ شام رفتیم رستوران‌باری که از قبل رزرو شده بود. کایل هم با ما اومد. هوا، همچنان سرد. باید بیشتر از این به اسامی و سمتِ آدمهایی که می‌-بینم و آشنا میشم توجه کنم که وقتی‌ اونها، دوستانه هم‌صحبت می‌-شند تعجب نکنم و هی‌ به این ذهنِ بنده خدا فشار نیارم که این من رو چرا انقدر می‌-شناسه آخه!!! بعد که سعی‌ می‌کنم با یه سوالِ ساده که خب تو چه کار میکنی‌ الان؟ این موضوع رو حل کنم، میفهمم که طرف از مسئولینِ آژانسه، کسی‌ که درخواست و پروپزالِ من رو ارزیابی کرده و نمره قبولیِ بورس رو بهم داده! بهم میگه: کاره ای نیستم، ایمیل جواب میدم و .... ولی‌، تو این سفر کلی‌ خوشحال شدم که راجع به هر کدوم از ایرانی‌ها مثلِ دکتر انتخابی یا محمودی حرف می‌زدند با کلی‌ تعریف از هوش، ذکاوت، علم، شخصیت و ... همراه بود.

بعد از رستوران، دو‌سه نفر بهم گفتند که مشتاقیم ارائه فردات رو ببینیم و بشنویم، باز تعجب کردم که از کجا من رو میشناسند که تازه مشتاق هم هستند، بعد دلشوره برایِ ارائه‌ای که هنوز یک بار هم کامل تمرین نکرده بودم، مثلِ همه این چند تا ارائه قبلی‌!! باید دانشجویِ مونیک باشید که بدونید تصحیح و پیشنهاد تا آخرین لحظه یعنی‌ چی‌؟!! ضمنِ اینکه وقت پیدا نمیشه برایِ تمرین پیشش مگر وقتی‌ میره تو تخت. ولی‌ به جاش، این حسن رو داره که همه شب‌نشینیها و برنامه‌هایِ بعد از سمینارها رو باید شرکت کنیم چون بیشترِ آشناییها و عقدِ همکاریها اینجور مواقع انجام میشه.

شب کایل رو که دیگه کلی‌ نگاهِ مهربون داشت رو رسونیدم هتلش، و تاکید کرد که پروین باید با هم حرف بزنیم! قبول کردم، ولی‌ اگر شما زدید، اون هم تا روزِ بعد که آخرین روز بود وقت پیدا کردکه بزنه! یه خرده هم از این بابت ناراحت شد، ولی‌ من آماده رفته بودم، چه میدونستم که مقاله رو نگاه هم نکرده!

۱۳۹۱ اسفند ۳۰, چهارشنبه

ساعت از نیمه شب گذشته بود که تصمیم گرفتیم بخوابیم، ذهنم درگیر بود و بیخوابی زده بود به سرم، از طرفی‌ اصلا حسِّ عید و سالِ نوی ندارم. خلاصه، نمیدونم کی‌ خوابم برد که با صدایِ شقایق که میگفت بیدار شو، نیم ساعت دیگه سال تحویل میشه، بیدار شدم ولی‌ نمی‌تونستم بلند بشم، و تو همون حالِ گیجیِ خواب و بیدار،  بلند نشدنم رو توجیه می‌کردم که بهتره نرم سرِ میز ۷سین، جمع خونوادگی هست!
  
مگه میشد، هر ۳-۲ دقیقه با صدایِ  بلند اعلام میکردند که ۲۰ دقیقه مونده، ۱۵ دقیقه، ۱۰ دقیقه، و... ۳ دقیقه مونده بود، پریدم و حاضر شدم  و رفتم کنارِ میزِ ۷سین پیشِ بقیه که شیک و نو‌نوار منتظرِ سالِ نو بودند.پدربزرگ هم بود، یاد باباجون خدا‌بیامرز افتادم، همونقدر آروم و خوشرو! جالبه که این خونواده نزدیک به ۳۰ سال هست که بیرون از ایرانند و بچه‌ها اینجا بزرگ شدن یکیشون هم اینجا به دنیا اومده ولی‌ اهمیتِ نوروز و رسم و سنتهایِ ایرانی خیلی‌ بالاست.

برادرِ شقایق هم دیشب، دیروقت از مونترال راه افتاده و حدودِ ۳ رسیده بود که سال تحویل روکنارِ خونواده باشه. پدرش، از لایِ قرآن به ما بچه‌ها ۵۰$ نوِی تا‌ نخورده (یادِ آقاجون افتادم) و برادرش هم به من دیوانِ مولانا یا به قولِ خودش "رومی" رو به انگلیسی، باز هم به قولِ خودش زبون اصلی‌! عیدی دادند .

بعد از صبحانه، ساعت ۸:۴۵، شقایق و برادرش من رو رسوندند به محلِ کنفرانس. یه روز سرد، خیلی‌ سرد ولی‌ آفتابی!

۱۳۹۱ اسفند ۲۹, سه‌شنبه



امروز ۳شنبه ۱۹ مارس، تمامِ روز رو تو سوئیتِ هتل موندم و کار کردم رو نتایجِ تصاویرِ رادار رو طبقِ اون چیزی که مونیک نظر داده بود برایِ ارائه آماده میکردم. خودش ساعت ۱۱:۳۰ رفت برایِ شرکت تو یه جلسه در هتلی همون نزدیکی‌. من هم گاهگاهی تو فاصله‌ای که نتیجه خوبی‌ می‌گرفتم به خودم زنگ تفریح می‌دادم و با یه فنجون قهوه یا چایِ داغ میرفتم کنارِ پنجره و لذت میبردم از تماشای رقصِ برف درباد که به آرومی می‌نشست رویِ شیروونیهایِ رنگی‌، سرورویِ عابرین پیاده‌روهایِ باریک، و ماشینهایی که هر از گاهی‌ آروم از تو خیابونِ فرعی خلوت مقابلِ دیدِ من از پنجره می‌گذاشتند. همزمان صدایِ جادویی فرامرز اصلانی هم می‌پیچید تو اتاقِ :... بیش و بسم تو.... متنِ غزل تو ...!

راستش از اونجایی که اهمیتِ نظرِ من در باره رابطه‌هایِ مهسا،  اگرهم‌اندازه پدر‌مادرش نباشه، کمتر نیست. به همین خاطر با هر کی‌ دوست میشه من هم می‌شناسمشون، دوستیشون تموم میشه و خودشون همدیگه رو بلاک میکنند، ارتباط چون سابق شاید هم قویتر و بهتر با من ادامه داره، جز یکی‌ که من ۱۰۰%  مخالف بودم، برخوردِ خوبی‌ باهاش داشتم ولی‌ خب دختر نظرِ من رو بهش گفته بود دیگه. حالا، یکی‌ از اون بچه‌هایِ نازنین این کلیپِ رو همراه کرده بود با یه تبریکِ قشنگِ بهاری و فرستاده بود برام  از یه شهرِ دور، آنکارا!

دیشب قبل از خواب که ایمیلش رو گرفتم، تو فاصله‌ای که مونیک یه نوشیدنی‌ِ داغ آماده کنه، گذاشتم. عادت داره قبل از خواب یه فنجون دمنوش، چای یا قهوه د کفِ اینه بخوره.که میگه چه موزیکِ قشنگی‌، برایِ سالِ نوتون هست که میگم نه یه ترانه عاشقونه و یه دوست از راهِ دور فرستاده. به مونیک میگم با هیچکس به اندازه شما، سفرِ دونفره نرفتم، و تو یه اتاق نخوابیدم و آنقدر خصوصیاتِ قبل و بعدِ خواب و تمامِ ریزه‌کاریهایِ شخصیش رو نمیدونم حتی مامانم رو!

یه روزِ خوبی‌ بود امروز، نتیجه آنالیزِ تصویرِ رادار خیلی‌ خوب بود با نتایجِ داده‌هایِ اندازه‌گیری شده هماهنگی داشت، جفتمون خوشحال شدیم.

شب مهمونم و تصمیم دارم برم شکلاتی، گلی‌ چیزی بخرم. از دیشب گلهایِ رز تو لابی و هالِ هتل چشمم رو گرفته و دلم میخواد که برایِ مامانِ شقایق گل بگیرم وبرایِ بقیه شکلات. از آقایِ پذیرشآدرسِ گل‌فروشی رو می‌-پرسم که زنگ میزنه به جایی‌ که براشون گلها رو میارند که یه دسته هم برایِ من بفرستند که بعد پشیمون شد و گفت من بهتون هدیه میدم از طرفِ هتل! تزئین کنم یا با یه گلدون بدم؟! 
 که آخر با نظرِ خودم تو یه گلدون کوچکتر، چند شاخه رز صورتی‌ و زرد (همه رنگ‌هایی‌ که داشتند) گذاشت و برگشتم اتاق. تو این فاصله گفتم که امشب، شبِ سالِ نو ما هست. نمی‌دونست، کلی‌ سوال کرد.

با گلها که برگشتم اتاق، مونیک از زود رسیدنشون تعجب کرد که جریان رو گفتم، جالب بود براش، خندید و گفت من کاغذ رنگی‌ دارم برات می‌-پیچم.

شکلات فروشیِ رو از رو نقشه پیدا کرده بودم و نزدیک هتل بود، یه خانم خوشرو و خوشگل. با اون هم از سالِ نو ایرانی و نوروز حرف زدیم و با کلی‌ خوش‌شانسی‌ که پیش اومد شکلاتِ خوشمزه‌ای رو گرفتم و برگشتم هتل.

وقتی‌ رسیدم به هالِ ورودیِ هتل، در حال تکون دادنِ برفهایِ رویِ کلاه، شال و یقه‌ پالتوم، آقایِ پذیرش میگه: چه خوش‌شانسی‌که برایِ سالِ نوتون برف هم داره میاد (چند روزِ قبل، هوا خوب و آفتابی بود)! در جواب میگم، ولی‌ سالِ نو ما با برف شروع نمشه، با شکوفه و گرما شروع میشه، بهاره، تازگی، شادابی!

و حدودِ ساعت ۹:۰۰ شب اومدند دنبالم، و رفتم که سالِ نو امسال رو با خونواده شروع کنم.  هیچ‌کدوم از سال‌هایِ نو امسال رو (نه ۲۰۱۳ و نه ۱۳۹۲) خونه خودم نبودم، حتینه تو شهرِ کبک! 

به نظرم سالِ خوبی‌ میشه امسال، هر چند که آغازش برام با کار و کنفرانس و دور از خونه هست!

مرسی‌ خدا، برایِ همه چیز، همه این خوشیهایِ کوچیک که میشه باهاش خیلی‌ زیاد خوشحال بود!

۱۳۹۱ اسفند ۲۸, دوشنبه

هواشناسی برایِ هفته اعلامِ بارشِ برف و طوفان کرده بود. دوشنبه صبح رفتم دانشگاه، و نتایجِ کارِ شنبه و یکشنبه آزمایشگاه رو دوباره با جیمی مرور کردم. مونیک دیراومد و به جایِ ساعت pm۱۰:۳۰ که قبلا هماهنگ کرده بودیم ۱۲:۳۰ رفتیم، تا بریم بانک که ایشون کار داشت و ناهار بگیریم، چون وقت ناهار خوردن تو راه رو نداشتیم، حدودِ ساعت ۱۴:۰۰ بود که از کبک راه افتادیم.

جاده زیبا بود، هوا هنوز آفتابی ولی‌ سرد، برف هم بود ولی‌ بارش نه! یه سر رفتیم تا رستورانی که محلِ جلسه مونیک بود. رستوران بزرگی‌ کنارِ دریاچه یخ‌زده بود که این روزها محلِ پاتیناژه! یه ربع دیر رسیدیم، مونیک در موردِ احتمالِ همراه بودن من قبلا گفته بود، پس عجیب نبود، ولی‌ از اونجایی که اینجا بالاو پایین جلسه نداره و نمیدونی اینی که کنارش نشستی کیه، من کنارِ پرزیدنتِ تیم نشسته بودم، خب بالطبع سوال میشد که کیم و چه کاره. آخرِ جلسه موقع معرفی‌ فقط با اشاره به مونیک گفتم که دانشجویِ ایشون هستم. که تازه بعد سئوالها شروع شد، رو چی‌ کار میکنی‌، چه متدی، چه چیزی؟! 

استاد ایرانیه اینجا بود، سرِ میز نشسته بود، تا من رو دید گفت فکر نمیکردم تو این جلسه هم شما باشید. جواب دادم: توفیقِ اجباری! برنامه ۴شنبه‌سوری و مراسمِ دیگه رو با آدرس بهم گفت دوباره که گفتم احتمالِ رفتنم کمه.

این جلسه به دو گروهِ سنی تقسیم میشد، پیرها و جوونترها. همه هم متخصص. یکی‌ از اون اصلِ کاریها، همون اول، قبل از معرفی‌ و اینکه نمی‌دونست با مونیک هستم ازم پرسید از کجا هستی‌؟ جواب دادم کبک، کانادا. پرسید: اصالتت؟ شک داشتم بگم ولی‌ گفتم. یه دفعه گفت: ۲۰ سال پیش، ۲ هفته تهران بودم، خیلی‌ جالب بود و دوست داشتم. نمی‌تونید تصور کنید که چه حسّ و حالِ خوبی‌ داشت این حرف! یعنی‌ انتظارِ یه دفعه گره خوردنِ ابروش و تو هم رفتنِ چهره‌ش رو داشتم ولی‌ نه، همین باعث شد تا آخرِ جلسه و شام مثلِ یه گربه که هر لحظه منتظرِ نازش کنند،با لبخند نگاه کنم این پیرمردِ خوش‌چهره نازنین رو!

بعد ازشام و پرداخت حسابِ خودم، تو فاصله‌ای که منتظرِ مونیک و بقیه بودم، آقایِ صاحبِ رستوران که رویِ میزی نشسته و حسابی‌ تو لپتابش رفته بود، سرش رو بلند کرد و پرسید کجایی هستی‌؟ گفتم: کبک. کمی‌ به فرانسه خوش و بش کرد و دوباره گفت اصالتت مالِ کجاست؟!  گفتم، و خب دیگه کلی‌ تعریف از هر چیزِ زیبایِ پارسی که می‌دونست از فرش، گربه و زن و ... دیگه همه که تک‌تک حسابشون رو کردند میخواستیم بیایم بیرون، آقا بلند شد با من دست داد و صمیمی‌ خداحافظی کرد، مونیک نگام کرد، گفتم ماجرا رو. مثلِ مامانها با یه خنده و غروری به آقایِ همراهش نگاه میکنه و میگه به خاطرِ چشم‌هایِ درشتِ سیاهه که می‌‌پرسند!!!

هوا  سرده، سرد، یخ‌!

۱۳۹۱ اسفند ۲۷, یکشنبه

بعد از جشن تا برسم خونه، شب از نیمه هم گذشته بود که از خستگی‌ خوابم نمی‌برد، عکس‌ها رو ریختم رو کامپیوتر و حدودِ ۴:۰۰ صبح خوابیدم. صبح با تلفن بیدار شدم، دوستم از مونترال بود که بسته‌ای که فرستادیم رسیده به دفترِ پست و ظاهرا هنوز هم اونجاست، نرفتی دنبالش؟! خوابالو جواب دادم، گفت که برام لینکِ پست رو می‌فرسته که شماره بستهِ ارسالی رو داشته باشم  و زود قطع کرد.


سرِ ظهری رفتم دفترِ پست، عجیب اینکه تو صندوق‌پستی هیچ برگه‌ و نامه‌ای نبود، ایمیلِ دوستم رو رو موبایل داشتم که به دخترِ جوونی‌ که پشتِ پیشخوان بود نشون دادم و بسته رو گرفتم، یه جعبه سنگین و تقریبا بزرگ.

یه یکشنبه زمستونی و آفتابی و عالی‌ که با این جعبه که شیرینی‌ِ محبت و دوستیش خیلی‌ بیشتر از شیرینیهایِ توش بود به خونه برگشتم، روز گرمتر و آفتابی تر شده بود. خیلی‌ سال می‌گذره از اون روز‌های که مهدیه که الان برایِ خودش خانم دکترِ داروسازه تو این ولایت، سرِ کلاس ریاضی‌جدیدِ دبیرستانِ رهبر پایِ درسِ من می نشست، اون دبیر ریاضیِ جوون، خیلی‌ سخت‌گیر و معروف دبیرستان! زمان خیلی‌ زود می‌گذره، مهر و دوستی‌ همیشه به یاد می‌مونه!

تازه یه نون‌سنگک و یه نون‌بربری هم بود تو جعبه، ۳-۲ شب پیش بود که دلم میخواست صبح  یه برش نونِ داغ و تازه بربری داشته باشم با پنیرِ تبریز و گردو، به جایِ این صبحونه‌هایِ خوش‌رنگ و خوش‌مزه فرانسوی!
مرسی‌ خدا برایِ این همه مهر و دوستی‌، چه ثروتی بالاتر از این.... مرسی‌ خدا برای همه چیز!

تمامِ روز به آماده کردنِ عکس‌ها و فرستادنشون رو صفحه فیسبوکِ انجمن و خودِ سایتشون گذشت، انگار نه انگار که فردا عازمم و نه اینکه باید خودم رو برایِ ارائه آماده کنم!
آخر شب چمدونم رو بستم.

تو مراسمِ سالِ نو انجمنِ ایرانی‌ها، قسمتِ تاریخچه و فلسفه نوروز رو ارائه کردم و بعد دیگه مشغول شدم به عکاسی‌..  امسال بلیطش به نسبتِ سالهایِ قبل گرونتر بود و به همین دلیل استقبال هم کمتر بود ولی‌ بچه‌هایِ گروهِ اجرایی خیلی‌ زحمت کشیده بودند و جشنِ شیک و با کیفیتی بود.

اواسطِ مراسم و بعد از شام گفتند که ما یه برنامه سورپرایز داریم برایِ کسانی‌ که همیشه ما رو همراهی و کمک میکنند، و اون اینه که طبقِ قرعه که به دستِ پرزیدنتِ گروه (به دلیلِ شرکت در یه کنفرانس در آمریکا، حضور نداشت) انجام میشه امکانِ تماسِ تلفنی با خانواده‌شون رو همین الان فراهم می‌کنیم. این رو که گفتند، مطمئن شدم که من جزوِ برنده‌ها نیستم و به گرفتن عکس مشغول شدم، چرا که هیچ کس شماره یا نشونی از خونواده ما نداره.

فیلمِ کوتاهِ اولین قرعه‌کشی‌ رو پخش کردند، اسمِ نوازنده و خواننده‌ای بود که تو مراسم بی‌-منت برنامه اجرا می‌کنه. تماس با برادرش بود که ظاهراً ۳ ماهی‌ با هم صحبت نکرده بودند. اینطور که معلوم شد، این قرعه‌کشی‌ رو چند روز قبل انجام داده بودند که با خونواده‌ها هماهنگ کنند اون وقتِ صبح (۶:۰۰ صبح) تماس میگیرند.

نفرِ دوم: پروین کلا... !!! من بودم! نمیتونستم باور کنم وقتی برگه‌-ای که اسمم روش نوشته شده بود رو گرفت رو به دوربین و وقتی‌ گوشیِ موبایل رو دادند دستم و صدایِ گرمِ مامان پیچید تو گوشم... و جالب اینکه اونها منتظر بودند! با مامان و آقاجون حرف زدم و صدا هم تو سالن پخش شد.

 و نفرِ سوم هم با اسکایپ تماس گرفتند که دیدیمشون.
اون چه که برام جالب بود، چطور پیدا کردن شماره خونه بوده؟! 

اینجا که نتونسته بودند گیر بیارند، "سمی" که خانم‌برادر‌بزرگه‌- رو میشناسه پیشنهاد میده که بهش ایمیل بزنند، این کار رو میکنند، ۲روزی می‌گذره وقتی‌ جوابی‌ نمیگیرند، رو صفحه فسبوکم میگردند که با کی‌ بیشتر ارتباط دارم از رویِ لایک و کامنت و عکس به دوستم تو سن‌دیه‌گو ایمیل میزند و شرحِ ماجرا رو با دعوت‌نامه مراسم می‌فرستند، اون هم یه روز دیرتر جواب میده و میگه ندارم ولی‌ از دختر‌عموش میگیرم! بعد هم که شماره رو میده تاکید میکنه یهو زنگ نزنید به خونواده‌ش که دوستِ پروین هستیم از کبک که اونها رو شوکه کنید! خلاصه کنم داستان رو که زنگ میزنند به شماره‌ای که گرفتند، اتفاقا برادر وسطی پیشِ مامان- آقاجون، باغ بوده و جواب میده، سریع خودشون رو معرفی‌ میکنند و داستان رو میگند. برادر هم شماره تماسِ دیگه‌ای رو میده و هماهنگ میکنه و .... این شد که شب ۱۶ مارس ساعت ۱۰:۰۰ شب تو سالنِ رستورانِ دِژردن، حسابی‌ با شنیدنِ صدایِ مامان غافلگیر شدم! 

۱۳۹۱ اسفند ۲۵, جمعه

 میگم چرا حالا این "امیرحسین" حذف شد آخه؟ صدا، تیپ، رفتار، استایل، و ...همه ۲۰، از همه مهمتر چشم و ابرو که کلی‌ حرف میزدند... آقا من هوادارش بودم، خداییش. همش به بهار می‌گفتم، تو این رو تو ۴۰ سالگی تصور کن. من از ۴۰ سالهها خوشم میاد، ۲۰ ساله که بودم همینطور، ۶۰ سالم هم که بشه همینطور!!!یعنی‌ این که می‌خوند با صداش، با بازیِ چشم و ابروش و حرکاتِ موزون و مناسبش، قربون صدقش می‌رفتم بدددددد، نه جایِ خواهری، نه جایِ مادری!
ارمیا انتخاب اولم بود و این دو سه هفتهِ آخر ندا هم اضافه شده بود ولی‌ این پسر یه چیزِ دیگه بود خداییش! خواننده- بازیگر تو ذاتشه.... بهار از ارمیا بدش میاد، کلی‌ هم غر میزنه از اول تا آخر، مدام میگفت اینکه امیرحسین اوله شکی‌ درش نیست، رو بقیه بیا حرف بزنیم.... هیچ دیگه، حالا که تموم شد.
بدجور به رای ملت ایمان دارم، نه توجیهی‌ داره دیگه اتفاقاتِ سالِ ۵۷ نه سالِ ۸۸!

راستش  آکادمی ببین نبودم، پارسال هم یه چیزی نوشتم راجع بهش که چه جوری با این برنامه آشنا شدم، جذبش هم نشدم تا اینکه تقریبا هر کسی‌ که میشناخت من  رو، فامیل، دوستها، آشناها، کلی‌ از بچه‌هایِ اینجا که این برنامه رو می‌دیدند بهم میگفتند که  تو این برنامه یه دختره هست به اسمِ آوا که خیلی‌ شبیه توئه و تو رو به یادِ ما میاره، نه صداش که قد و هیکلش، سبکِ حرف زدنش، شخصیتش ... بعد هم برام هر اجراش رو میفرستادند که این رو میگیم. خب ما رفتیم ایشون رو ببینیم که بیشتر جذبِ آقایِ هومن خان شدیم، شدید خوشم میاد ازش، از رفتارش با خانومِ گوگوش و کلا خانومها، یه جور آقازادگی و اقامنشی داره، در عینِ مردونگی، یه چیزی درش هست که من دوست دارم. خلاصه امسال اصلا به خاطرِ ایشون از همون اول که اعتراضات روخوندم که ایشون با ما فرزندانِ کوروش بد برخورد میکنه، نشستم پایِ برنامه، و خب یکی‌ از سرگرمیهایِ ۴شنبه و جمعه عصر شده و سوژه صحبت. 
خانومِ آوا هم بله، شاید، نمیدونم... ظاهرا خیلی‌ شبیه دیگه وقتی‌ این همه آدم میگه!

۱۳۹۱ اسفند ۲۴, پنجشنبه

هفته دیگه دوشنبه با مونیک میریم اتاوا برایِ کنفرانسی که ۴شنبه و ۵شنبه (۲۰ و ۲۱ مارس) برقراره و عصرِ پنجشنبه برمی‌گردیم. خونواده یه دوستم  نزدیک به ۳۰ سال میشه که اونجا زندگی‌ میکنند و از وقتی‌ برنامه‌ام رو شنیدند، دعوت کردند که شبِ سالِ نو و لحظه سال تحویل رو با اونها بگذرونم، امشب دوباره شقایق زنگ زد و دعوتش رو تکرار کرد.

امروز ظهر یه ایمیل گرفتم از یه استادِ ایرانی که ژوئنِ ۲۰۰۹ تو یه کنفرانسی در یکی‌ از شهرهایِ آلبرتا دیده بودمش.  اون موقع از طرفِ دانشگاه تهران اومده بود و تمامِ روزهایِ کنفرانس یه نوار مشکی‌ به لباسش بود و موقع ارائهش هم در موردِ اتفاقاتِ ایران حرف زد و یک دقیقه سکوت خواست از حضار. حالا ایشون ایمیل زده بود که نمیدونم من رو به خاطر دارید یا نه ولی‌ اسمتون رو تو لیست دیدم و خواستم که در جریانِ برنامه‌هایِ اینجا باشید که اگر مایلید شرکت کنید، اطلاعات کامل در مورد مراسمِ بازارِ ایرانی، ۴شنبه‌سوری، کنسرتِ معین و مراسمِ نوروز در دانشگاه! 

غروبی، خسته، عصبانی، غمگین و گله‌مند از کار و زندگی‌ و برخورد‌هایِ مونیک درِ آپارتمان رو باز کردم و اومدم تو، با خودم هم غرر میزدم، غذا آماده کردم و در حالِ چیدنِ میزِ شام بودم که زنگِ موبایل به صدا درآمد و یه عزیزی از مونترال درست مثلِ سالِ گذشته گفت که با همسرم تو راهِ فروشگاهِ اخوان هستیم چی‌ میخوای برایِ نوروز که بگیریم برات و پست کنیم. با اینکه پارسال این کار رو کرده بود و اون موقع غافلگیر و خوشحالم کرده بود، امسال باز انتظارش رو نداشتم چون میدونستم شدیدا درگیرِ درس و دانشگاهه، گفتم چه و چه و چه... ولی‌ بیش از اون بهش گفتم تو من رو از حالِ بدی که داشتم به یه حالِ نسبتا خوب رسوندی، اینکه یکی‌ هست که بهت فکر میکنه و دوستت داره، خیلی‌ حسِّ خوبیه!

بعد از تلفنِ دوستم به خودم گفتم همه اینها یعنی‌ خوشبختی‌، پاشو خودت جمع کن بیشتر از این هم لوس نباش، همه کارها بخوبی انجام می‌شند همونطور که تا به حال شدند.... بدجور حساس شدم و نسبت به خودم بیرحمم!

۱۳۹۱ اسفند ۲۳, چهارشنبه

تو درفت یاهو‌میلم، ۵-۴ تا ایمیل هست که همش به آدرسِ توئه. به نسبت قدیمین، آخرین تاریخش اوایلِ ۲۰۱۲ ست. اتفاقی چند روز پیش مرورشون کردم، هر کدوم داستانی‌ داشته برایِ خودش که بعد از نوشتن، از فرستادن پشیمون شدم ولی‌ برایِ خودم نگه داشتم. حسنش این بوده که سبب شده که حرفه، دلخوریه، خوش اومدنه، ابرازِ حسه تو دلم نمونه. ولی‌ یکیشون... یکیشون رو که همون اوایل برایِ تبریک تولدت نوشتم رو دوست دارم، به نظرم بامزّه است، خودم هم تعجب می‌کنم ازش!
یادمه اولین تبریکِ تولدت بود و دلم میخواست یه متنِ بامزه مناسبت برات بنویسم، دو سه روزی بهش فکر می‌کردم که یهو یه شب ساعت ۲:۳۰ پا شدم رو برگه‌ نوشتم بعد خوابیدم. تصمیمم این بود که ۳-۲ روز بعد، درست اولین ساعتِ روزِ تولدت برات بفرستم، به هر دلیلی‌ که الان نمیدونم چی‌ بود، نفرستادم و به یه تبریکِ ساده و عکسی از یه گٔل، عادی و دوستانه اکتفا کردم! ولی‌ ...... اینکه دوباره خوندمش، بعد از این مدت، هنوز برام بامزه بود و حتی الان هم یادش لبخند به لبم میاره، با این حال فکر می‌کنم چه کارِ عاقلانه‌ای بود این به دستت نرسیدن! الان که بیشتر میشناسمت، الان که کیش تا کیشمیش باعث برخوردن میشه، وای اگر این ۵-۴ تا پاراگراف رو که فکر می‌کنم چه گوگولی هستچه شیرین‌زبونی و دلبری میکنه، و چقدر تو رو خوب میشناسه، رو میخوندی چه برخوردی میکردی! به قولِ ما کرجیها:  همچین کوژم میدای که بِشَم ورِ دلِ همون ‌خرسِ سیاهِ قطبی دَخُسَم، به مولا! 

۱۳۹۱ اسفند ۲۲, سه‌شنبه


امروز عصر،  مثلِ سالِ گذشته در همین روز، به مناسبتِ تولدِ مونیک و کیم، رفتیم استارباکس نزدیکِ دانشگاه با این فرق که امسال ماریون هم بود.


۱۳۹۱ اسفند ۲۰, یکشنبه

یکشنبه گذشته شب که از مهمونی‌ آدل و علی‌ برگشتم، تصمیم گرفتم که مهمونی‌ که مدتهاست می‌خوام بگیرم رو بگیرم، بچه‌ها میخوان برند ایران و زارا و شوهرش که از اونجا میرند اروپا برایِ گذروندنِ یه دوره او تا آخرِ تابستون نمی‌آن. حالا کار دارم از نوکِ پا تا فرقِ سرم و یه لحظه وقت هم ندارم، ولی‌ سه‌شنبه ایمیل رو زدم، حتی نگفتم تایید کنید، نوشتم یکشنبه ۱۱ مارس منتظرم، تولدِ رضوان هم بود که اون هم میره ایران برایِ عید! 
جمعه شب خرید، شنبه و یکشنبه آشپزی و مخلفاتش، تمیز کردنِ خونه، و ...
۱۳ نفر دعوت کرده بودم که ۹ نفر اومدند. غذایِ اصلی‌، قرمه‌سبزی بود که به قولِ بهار میشد همه ساختمون رو شام داد، نمیدونم چه حسابی‌ کرده بودم یا مهمونها رو چی‌ دیده بودم که انقدر زیاد درست کرده بودم! به علاوه دلمه فلفل سبز، میرزا قاسمی و دو نوع سالاد، ماست و خیار، سبزی خوردن و مخلفات ... همیشه یکی‌ دو نوع خورش تو فریزر دارم مثلِ قیمه، فسنجون، قرمه‌سبزی برای وقتهایی که وقتِ آشپزی ندارم و یا هوسش می‌کنم، ولی‌ این بار فکر کنم تا چند ماهی‌ دیگه نیاز به پختِ این خورش نباشه!!! و من تازه شب با دردی که تو تمومِ تنم بود و نمی‌تونستم بخوابم فهمیدم چه کردم با خودم، خیلی‌ کار کردم، زیاد ولی‌ به جاش خونه تکونی هم شد دیگه. مهمونی‌ِ خوبی‌ شد، بهمون خوش گذشت. 



حالا باید برم سراغِ دکوراسیون میزِ ۷سین هرچند که سال تحویل اینجا نیستم
انجمنِ ایرانی‌ها هم ازم خواستند که ارائه قسمتِ فلسفه و تاریخچه نوروز رو در مراسمِ نوروز که ۱۶ مارس برگزار میکنند به عهده بگیرم و همچنین عکاسی‌ رو، که قبول کردم.


۱۳۹۱ اسفند ۱۹, شنبه


مونیک از لسآنجلس برگشته، فقط چند لحظه فرصت کرده با هم حرف زدیم، خیلی‌ کار داره، و من هم با چیزهایی که خواسته وقتِ سرخاروندن ندارم...
قراره به جایِ تصاویری که هنوز برامون نفرستادند، از تصاویرِ رادار استفاده کنیم و اونها رو باید از یانیک بگیرم که میگه چون مربوط به آژانس فضایی هست طبقِ قرارداد فقط کسانی‌ می‌تونند از اونها استفاده کنند که اسمشون تو متنِ قرارداد ثبت شده باشه، وگرنه حقِ چاپِ کارشون رو ندارند! حالا بیا و درست کن، من اصلا نتایج رو برایِ ارائه می‌خوام، میگم پروژه من هم مربوط به آژانسه ولی‌ نه این قرارداد!
باز باید مونیک رو ببینم... کمی‌ هم دلخورم! شاید اون هم همینطور...

گزارشِ مینی‌پروژه رو نفرستادم، استاد راهنماش (آلن) رو تو راهرو دیدم و سریع عذرخواهی کردم که دیر شده که گفت هروقت آماده شد بفرست!! با لبخند و خوشرویی بود، بعد از اون سمینارِ کلاس که یک خلاصه‌ای از نتایج رو دیده و راضی‌ بوده دیگه ظاهرا خیالش راحته ولی‌ من یه چیزی گوشه مغزم هست که این کار مونده و کلافه‌ام میکنه... ولی‌  براش وقت ندارم. فعلا میکوبم برایِ کنفرانسِ  ۲۱- ۲۰ مارس در اتاوا!

هوا، این روزها عالیه، ولی‌ برایِ من هیچ فرقی‌ با اون روزهایِ طوفانی نداره! از صبح تا عصر دانشگاه، شب تا دیروقت خونه مشغول، روزهایِ آخرِ هفته هم  میرم کتابخونه Gabriel Roi و کنارِ پنجره طبقه سوم، گوشی به گوش به درس گوش میکنم و کارهام رو انجام میدم، انقدر ذهنم شلوغه، حتی این هوا که گاهی‌ نمِ بارون داره و جون میده برایِ پیاده روی، گاهی‌ آفتابی و قشنگ که هوسِ نشستنِ تو کافه‌هایِ کنارِ خیابون و خوردنِ قهوه و خوندنِ کتابی، اگر باشه گپ زدن با دوستی‌ رو می‌طلبه هم دیگه وسوسه‌ام نمیکنه! 
هیچ کارم جلو نمی‌ره، و جز سرزنشِ خودم که"چقدر بیسوادی و هیچ نمی‌‌دونی پروین" هم کاری نمیکنم!
من اینجوری نبودم!


۱۳۹۱ اسفند ۱۸, جمعه

!Le 8 mars, journée internationale de lutte des femmes

به مناسبتِ روزِ زن، روی صفحه فیسبوکِ دانشگاه با افتخار نوشتند : میدونید که فقط در یکی‌ از رشته‌ها در سالِ تحصیلی‌ِ ۲۰۱۲، ۴۸،۳% دانشجوهایِ ثبتِ نام کرده در مقاطع فوقِ لیسانس و دکترا* خانوم هستند!


* دانشگاهِ ما مقطعِ لیسانس نداره.

۱۳۹۱ اسفند ۱۵, سه‌شنبه


این روزها یا شاید بهتر تو این هفته‌هایِ گذشته، هر از گاهی‌ دمِ غروبی یا گاهی‌ سر‌شبی صدایِ زنگِ موبایل بلند میشه و  و هنوز جوابِ سلام تموم نشده و به احوالپرسی نرسیده می‌پرسه: خونه‌ای پروین جون؟!

 جواب مثبت که باشه به دو دقیقه نمی‌رسه که تق‌تق در و گوشی به گوش در رو که باز می‌کنم، خانوم "بهار"، اون هم گوشی به گوش با یه پشقاب شیرینی‌، دستمالِ چاهارخونه مربعیِ کوچیکی که توش نونِ داغ و تازه‌پخت هست  یا گاهی‌ پیاله کوچیکِ مرباِ داغ و خوش‌رنگ و عطرِمثلا توت‌فرنگی‌ پشتِ در ایستاده، غش‌غش می‌خنده و میگه الان درست کردم هنوز داغه، تو رو خدا همین الان یه ذرّه جلوم بخورید میخوام عکس‌العملتون رو ببینم!!!

"بهار"، هر یکی‌ دو روز در میون از اینترنت دستورهایِ تهیه و پخت نون‌هایِ مختلف و شیرینی‌-هایِ متنوع نوروزی رو پیدا  میکنه و کمی‌ هم سلیقه خودش رو درش ترکیب میکنه و تمرین میکنه برایِ نوروز. 
سرِ من تمرین میکنه، من هم که همه رو میگم عالیه! کم شیرین، کم روغن، خوشمزه و ... همسایه ایرونی‌ِ با ذوق داشتن، خیلی‌ خوبه!

۱۳۹۱ اسفند ۱۲, شنبه


هنوز تبریکِ تولد، هدیه، شکلات ... 
و هوایِ اطرافم پر از مهر و عشق و دوستیست!

۱۳۹۱ اسفند ۱۱, جمعه


سرشبی، زارا زنگ زد با یه صدایِ شاد و خوشحال گفت یه خبر خوب و اون اینکه کادو پیدا شده! همونی که گفتم دیشب تو اتوبوس جا گذاشته بوده!
صبح زنگ زده به دفترِ خدماتِ اتوبوسرانی و پرس‌و‌جوکرده و گفتند اینجاست و اونها هم فرستادند به یکی‌ از دفاترشون که به محلِ کارِ زارا نزدیکه و این هم رفته گرفته! خلاصه این هدیه به یاد موندنی شد
یه همچنین مردمانی داره این شهر که دست به این مالِ بی‌-صاحبی که جا مونده اونجا نزدند، حتی شاید وسوسه هم نشدند که نگاش کنند!!!
.
تازه دیشب، علی‌ هم یه سر اومد و با دیدنِ من و مناسبتِ بودنم، رفت کیکِ شکلاتی آورد و خودش هم نموند و رفت! اون هم یادمون رفت بخوریم، فقط باهاش عکس گرفتیم، حالا زارا میگفت: اون از کادو و این از کیک، چه سورپرایزی شد پروین!

حالا که صحبت از این رفتار کبکی‌ها شد یه چیزی هم بگم از اون‌طرف:
پنجشنبه ظهر به وقتِ اینجا و شب به وقتِ ایران زنگ زدم خونه، شبِ تعطیلی بود و همه هم جمع بودند، خواهر و خونواده، برادرها و عهد‌و‌عیال. طبقِ معمول، با تک‌تک از بزرگ تا کوچیک صحبت کردم. برادر کوچیکه گفت شنیدی که کیفِ آقاجون رو دزد زده!!! ناراحت گفتم نه، چطور؟!! گفت: دزدها با انصاف بودند! دو روز بعد کیف رو گذاشتند فلان‌جا که به دستِ آقاجون برسه حدودِ هشتصد هزار‌تومان پولِ نقد بوده که بردند، ولی‌ ۲ یا ۳ تا چک به مبلغِ سنگین بوده که برنداشتند و اونها سوراخ کردند!!! شا ید برایِ اینکه یه وقت تو این فاصله زمانی‌ که کیف به دستِ آقاجون می‌رسه کسی‌ اونچک‌ها رو برنداره!
خودشون چک رو باطل کردند.... انصافشون رو!