۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

قبل از تعطیلات کریسمس و سال نو، همون روزها که تا دیروقت با مونیک تو دفترش کار میکردیم، به کسی‌ برای چندمین بار ایمیل زدم و این بار رونوشت زدم به مونیک و رئیسش که یکی‌ از اساتید ژوری امتحان دکترام بود و در واقع مسئول یا یکی‌ از مسئولین پروژه SMAP در کانادا. همون موقع هم به مونیک گفتم، اون موقع ایمیل رو نخوند هم سرش شلوغ بود و هم در جریان بود که این کار رو کردم. روزی که بعد از تعطیلات رفتم دانشگاه و مونیک رو دیدم، اولین حرفی‌ که زد این بود که: پروین، این چی‌ بود؟ غافلگیر شدم وقتی‌ ایمیلت رو خوندم، چرا قبلش برای من نفرستادی؟ فهمیدم خیلی‌ باید گند زده باشم که مونیک، که انقدر خونسرده، همچنین چیزی میگه، معمولاً در بدترین شرایط هم کبکیها میگند: خب دیگه شده، همین در توانِ ماست، حتما یک راهِ حلی‌ داره! خجالت کشیدم، فکر کردم شاید غلط املایی داشتم.اولین بار بود که با من اینجوری حرف میزد، بهش گفتم، حرفی‌ نزد ولی‌ یکی‌ دوبار اشاره کرد به اینکه از من این انتظار رو نداشته و غافلگیر شده، و قرار شد برای اصلاحِ این موضوع تو اون هفته به ریئسِ این آقا زنگ بزنیم.
البته بگم ها تا اون موقع، هیچ کدوم هم جوابی‌ به من ندادنده بودند!

حالا موضوع چی‌ بوده، ماهِ ژوئنِ گذشته یک روز رفتم اداره محیطِ زیستِ کانادا در مونترال برای آشنایی با تصاویر ماهواره‌ای SMOS, که جدید هستند و در ادامه کارِ پروژه باید از اینها استفاده کنم، و با این آقا و رئیسش جلسه داشتیم بعد ایشون یک چند ساعتی‌ به من در این مورد اطلاعات داد. روز بعد، ایمیل زدم و ضمنِ تشکر، مختصات مناطق موردِ مطالعه پروژه رو براش فرستادم که تصاویرِ مربوط به اون مناطق رو استخراج کنه و بفرسته، این رو هم میدونستم که کارش چند روزی زمان میبره.
رفته که بفرسته تا همین الان، هر هفته ایمیل زدم و هر بار گفت تا هفته دیگه میفرستم، همه ایمیلها رو هم فقط به شخصِ خودش میزدم، تا این ایمیلِ آخر بعد از حدودِ ۶ ماه، از دستش عصبانی‌ بودم، به این فکر می‌کردم که من محدودیتِ زمانی‌ دارم، کلی‌ کار هست که باید انجام بدم و اگر به موقع انجام نشه منِ دانشجو مقصرم که پیگیری نکردم، با این حس و حال و با اشاره به زمان کم برای پروسه تحلیل و آنالیز تصاویر ایمیل رو زدم، کمی‌ لحنِم تند بود هر چند که متن رو با تبریکِ سالِ نو شروع کرده بودم!
و مونیک از این سبک نوشتنِ من سورپرایز شده بود!!! اینجا مملکتیه که پلیس با لبخند و آرزوی یک روزِ خوش جریمه ات میکنه، یا حتی وقتی‌ از کاری برکنارت میکنند هم، اینجوری مستقیم به کسی‌ حرف نمیزنند، هر چند که من فکر می‌کردم که رعایت کردم ولی‌ ظاهراً نه!!!

بالاخره هفته گذاشته، آقای رئیس که ظاهراً تازه از سفر برگشته بود، جواب ایمیل رو داد خیلی‌ هم مهربون و و با اطمینان به اینکه هنوز کسی‌ به من جواب نداده و ..... اینبار جوابِ آقای رئیس رو قبل از ارسال فرستادم برای مونیک، سریع نوشت خودم جواب میدم، زنگ زدم و گفتم مخاطبِ ایمیل من هستم، گفت پس صبر کن که جواب رو برات میفرستم، خلاصه همون جواب رو فرستادم و بلافاصله آقایِ مربوطه جواب داد (فکر کنم شرمنده شده بود از متنِ ملایم و قدردانِ ایمیل!)، و این بار با اینکه مخاطب من بودم مونیک نگذاشت من جواب بدم و خودش واردِ صحبت شد، هر چند که باز هم، همون آش و همون کاسه!
هنوز هم تصاویر به دستِ من نرسیده، یک ماه از ترم جدید رفته و تازه پریروز ایمیل زدند که بنا به دلیلی‌ داده‌های خام و نرم‌افزارِ مربوط رو بدیم خودتون اطلاعات رواستخراج کنید! مونیک هم سریع قبل از اینکه من بخوام چیزی بگم جواب داده که بفرستید پروین خودش این کار رو میکنه! من هم گفتم بفرستند بابا،اینهمه کار، ما که شب و روزمون یکی‌ شده این هم روش، به قولِ معروف: بمیر و بِدَم!
هنوز هم....

۱۳۹۰ بهمن ۵, چهارشنبه

بچه که بودیم از اواخر بهار تا اواخر ماه مهر رو میرفتیم باغ، یه نوع کلاغ بود تو باغ که بهشون میگفتیم "کشکرک"، هر روز صبح که بلند میشدیم به آسمون نگاه میکردیم و به بلندترین شاخه های درختهای صنوبر و تبریزی که ببینیمشون و صدای قارقارشون رو بشنویم که همیشه فکر میکردیم خوش خبرند و نوید اومدن مهمون رو میدند، اون موقع ها برای رفتن خونه همدیگه نیازی به تلفن کردن و از قبل خبر دادن نبود، به هر حال تابستون بود و همیشه هم سر ظهر کسی میرسید! مامان دوستشون داشت و همیشه این شعر رو میخوند: پرنده قشنگ باغ نامش کلاغه/ خونش روی بلندترین درخت باغه.... رو تخته سنگهای بلند کوه مقابل پل ورودی باغ هم یکسری کلاغ بودند که باباجون (پدر بزرگ پدری ) معتقد بود بیش از ۳۰۰ ساله که اینجان، اینها متفاوت بودند با کشکرک ها، کمی تپلتر، خیلی سیاهتر با نوک قرمز قرمز. همیشه وقتی سر پل منتظر ماشین بودم، به حرکاتشون و زندگی جمعیشون نگاه میکردم، گاهی مثل این روزها که حوصله هیچ کاری رو نداشتم میومدم پای درخت چنار کنار رودخونه که ریشه اش تو آب بود مینشستم، کتاب رمانی، جزوه درسی ای هم دستم و محو رفتار و بروبیای اینها میشدم، گاهی جیغ جیغی میکردند که نگو، مخصوصا فصل برداشت گردو... امروز وقتی با احتیاط و آروم آروم پیاده رو یخزده مسیر دانشکده که ۵-۴ دقیقه بیشتر نیست رو میومدم، یاد این کلاغ ها افتادم و دلم براشون تنگ شده بود، دلم هوای شنیدن قارقارشون رو کرده بود حسابی!

دیشب فیلم "اولاد" (The Descendants) با بازی جرج کلونی رو توسینما Le CLapدیدم، دوبله شده به فرانسه، اولش بهم نمیچسبد که جرج کلونی فرانسه حرف بزنه ولی فیلم خوب بود، نقش متفاوتی داشت از اون نگاههای شیطون و لبخندهای آروم و مرموزش خبری نبود، شوهری وفادار، پدری مهربون،....
وقتی تازه به سختی بالاخره تصمیم گرفت که حرف پزشکان رو بپذیره و به زندگی گیاهی زنش، زنی که مدتیه در کماست و این عاشقشه و وفادارانه ازش پرستاری میکنه خاتمه بده، فهمید که زنش بهش خیانت کرده و تصمیم به جدایی هم داشته، و وقتی حق همه فامیل، دوست و نزدیکانش میدونه که از این خبر مطلع باشند و برای آخرین بار از همسرش عیادت و خداحافظی کنند، این رو حق اون مرد هم میدونه که باید بگرده پیداش کنه و بهش بگه! بهر حال......
به نظر من هیچ جا بیشتر از اونجا سخت نبود که از مرد پرسید: تو رو دوست داشت؟ بهت گفته بود؟ و مرد گفت آره و وقتی ازش پرسید: تو چطور؟ دوستش داشتی؟ و در سکوت و تعللی که مرد در جواب دادن به این سوال کرد، گفت نه، دوستش نداشتی.... و مرد گفت فقط یک کشش سکسی بود، من زنم رو دوست دارم!!!
موقع دیدن فیلم یه جاهاییش فکر کردم، چند وقته که عصبانی نشدم؟ عصبی و بلند حرف نزدم؟ فیلم از اونهایی بود که اگر قبلا میدیدم با خیلی از صحنه هاش گریه میکردم، ولی مدتهاست که نه... گریه نه، عصبانیت نه، داد زدن نه، .... آخر از یک جایی همه این کنترل کردنها عود میکنه!
فیلم رو دوست داشتم

از خبرهای خوب این هفته اینه که من نتایج کارم رو که گم کرده بودم پیدا کردم، مشغول آخرین تحلیل ها و آنالیزشون هستم که زودتری تموم بشه و بگذارم رو سایت و قسمت جدید رو شروع کنم، منتظر داده های جدیدم.

چند روزی میشه که به دلایل شخصی و طی یک حرکت انتحاری!!! اکانت فیسبوکم رو غیر فعال کردم، این کار برای من واقعا انتحاریه ، تو زندگی حقیقی که کاملا خودم رو منزوی کردم و فقط درس و تحقیق، زندگی مجازی هم اونجا بود که احوال ۴ تا دوست، فامیل و آشنا رو می پرسیدیم و از هم خبر داشتیم که اون هم خدا شاهده اگر شما خبر دار شدی که من دیگه نیستم اونها هم همینطور!!! خب خیلی از دوستهای فسبوک به طریق دیگه به من دسترسی ندارند ولی اونهایی هم که دارند دریغ از یک احوالپرسی که کسی بگه پروین هستی؟ زنده ای یا نه؟ خوشبختانه آدم متوقعی نیستم ولی... دوست و آشناهای ایرانی کبک، کافیه تنها باشند، با دوست پسرشون به هم زده باشند، شوهرشون سفر باشه، دلشون میخواد با فلان دختره یا پسره آشنا بشند ولی روشون نمیشه یا نمیخوان غرورشون بشکنه و مستقیم برند جلو، تعطیلات سال نو، شب کریسمس، شبهای بلند زمستون، زمستونهای کشدار و طولانی، روز کبک، روز کانادا، و، و، و... رو چه کنند؟ آها، اینجور مواقع یک پروینی هست که حتما برای همه اینها ایده ای داره! منتی نمیگذارم بابتش، کسی‌ مجبورم نکرده، خودم دوست دارم ولی‌...این روز ها هم میگذره، مثل همیشه، مثل همه وقتهایی که گذشته، گله ای نیست... شاید هم گله‌ای هست که اینجا نوشتم، ها؟! حتما گرون اومده بهم، نه؟! نمیدونم...

۱۳۹۰ بهمن ۲, یکشنبه

هتل یخی

چهارشنبه شب بعد از طوفان شدید شب قبل با "ریمه" و "درا" رفتیم استخری که نیمساعت با خونه فاصله داره، و تصمیم گرفتیم که از کوچه پسکوچه ها بریم، غافل از اینکه خیلی از خیابونهایی که ترددش زیاد نیست رو هنوز برفروبی نکردند، خیلی سرد بود ولی آب خوب بود و سونای بعدش عالی! سونا زود خلوت شد و دیگه کسی نبود به جز ما سه تا که از فرصت استفاده کردیم و یک پیلینگ طبیعی عالی... یاد حمام های قدیم و دلاک ها به خیر!

و یکشنبه ...هتل یخی
قبلا محل هتل یخی تو یک منطقه خارج شهر بود ولی با تغییر مکانی که دادند امکان دسترسی بهش ساده تره و میشه با متروبوس ۸۰۱ تا اونجا رفت. ما میخواستیم زمانی اونجا باشیم که هم اونجا رو تو روز ببینیم و هم شب. به همین خاطر ساعت ۱:۳۰ ظهر قرار گذاشتیم که بریم بیرون. تصمیم گرفتیم که پیاده برگردیم، شب زیبایی بود، خوشبختانه باد هم زیاد نبود، هوا سرد، خیابونهای پر برف و بعضی جاها یخزده بود مثل همیشه، زمستونه دیگه، دو و نیم ساعت راه برگشت رو برآورد کردیم که دقیق بود!
به تجربه فهمیدم برای محافظت از پوست موقع پیاده روی در هوای سرد اینجا مفیدترین کرم، کرم وازلین صورته که به دلیل چربی زیادش، مثل یک لایه محافظ پوست رو می پوشونه و مانع از آسیب دیدنش میشه،
چند تا عکس از هتل:
سمت راست، Cabane a sucre، فروشگاهی که بستنی چوبی از ترکیب برف با شیره درخت افرا (sirop d'érable(fr), maple syrup (en)) درست میکنند!

سمت چپ، سونا و جکوزی در هوای آزاد، فقط کسانی مجاز بودند از جکوزی استفاده کنند که شب رو در هتل بمونند در واقع اتاق اجاره کنند. و ما خوش خیال که حوله و مایو با خودمون برده بودیم و صابون شنا در هوای آزاد و سرد رو به دلمون زده بودیم!
سُرسُره یخی؛ بزرگترین بچه ای که تو صف جلوی ما ایستاده بود نهایت تا کمر ما میرسید، حالا اگر سنش رو حدس نزنیم، و... ما که حتما باید سُر میخوردیم، وگرنه روزمون شب نمیشد!
آرم بعضی از شرکتها و کمپانیها:
کاناپه در محل ورودی اصلی هتل:
لوستر یکی از راهروهای اصلی:
مجسمه یخی یک اسکیمو در یکی از اتاق خوابها:
محراب کلیسا:
یکی از راهروها:
یکی از دکورهای بار هتل:
قسمتی از سالن دیسکو:
یکی از اتاق خوابها:
نمایی از یکی از اتاق خوابها که مجهز به بخاریه، همه اتاق ها این امکانات رو ندارند:
یکی از راهروهای بین اتاق ها :
یک اتاق خواب دیگه:
یک اتاق خواب دیگه:
مجسمه های حک شده رو دیوار یکی از اتاق خوابها:
قیمت اتاقها متفاوت بود، چون بعضی از اونها ساده بودند و بعضیها مجهزتر و با کنده کاریهای قشنگ رو دیوار
شنیدم اجاره این هتل برای برگزاری مراسم عروسی ۶۰۰۰ دلاره، مطمئن نیستم

۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه

اوایلی که اومده بودم اینجا، به یکی از نزدیکان که شرایطی مثل هم داشتیم و قرار بود بیاد گفتم: باید دل ببری، من دل بریدم وگرنه باور میکردی اونهمه وابستگی عاطفی و ملی رو بگذارم و بیام! اون روز خیلی حرف زدیم...، هر چند اون نیومد و از خیرتحصیلات عالیه و زندگی تو جهان اول، ملیت و پاسپورت گذشت، الان هم عالی و موفق میتازونه تو همون مملکت گل و بلبل!!! امروز به اینجا که رسیدم یاد حرفهای اون روز افتادم، چه چرت و پرت به نظرم میاد اون حرفهای روشنفکرانه!! کجا دل بریدم از اون مملکت وقتی هنوز چشم باز نکردم اخبارش رو دنبال میکنم، وقتی هنوز کوچکترین خبری اونجا روزم رو میسازه یا به گند میکشه...دل بریدن !!!!!!

پی نوشت: امروز ظهر مهمونی شروع ترم و سال جدید گروهمون توی رستوران City Café نزدیک خونه بود، و من مستقیم از خونه رفتم, "کریم "(استاد تونسی ) همه رو مهمون کرد، کاری که خیلی اینجا مرسوم نیست هر کی خودش حساب میکنه. روبروی من نشست هنوز باسنش به صندلی نرسیده میگه: خب پروین، از ایران چه خبر؟!! صحبت شروع شد راجع به ایران، سوریه، بهار عربی، سیاست... "گیوم" هم کنار من نشسته بود، حرف ازدیکتاتوری در کشورهای آفریقایی هم شد، خودش هم مطالعاتش زیاده پس حرف کش پیدا میکنه! اونطرف میز کبکیها بودند، موضوع صحبتشون؛ آب و هوا، مسابقات هاکی، چطور گذروندن تعطیلات و برنامه برای این آخر هفته بود.
اگر جایی غیر از اینجا زندگی کنم تا کسی نپرسه اصالتت کجاییه؟ نمیگم ایران! در جواب کجایی هستی؟ خواهم گفت کبکی که دیگه نه بحثی پیش بیاد و نه ترس و عقب کشیدنی! این رو به تجربه یک هفته سفر آتلانتا میگم! اونجا که خوب جواب داد .
از اونجا رفتم دنبال "دره" و با هم تا خونه اومدیم میگه نمیری دانشگاه؟ میگم نه، امروز جمعه هست و آخرهفته، البته تو ایران!!

۱۳۹۰ دی ۲۹, پنجشنبه

دختر ۲۳-۲۲ سالشه و عاشق پسره و دلش میخواد رابطه شون جدی بشه، پسر ۳۳ سالشه و به دختر گفته که دوستش نداره و این رابطه جدی نیست و فقط برای نیازش اون رو میخواد. دختر راضیه!
شبهایی که میخواد بره خونه دختره قبلش زنگ میزنه و میگه امشب اینها رو میخواد، میخواد این کار رو بکنه، اون کار رو بکنه، تل میکنه، بل میکنه، و ....
انگار میخواد بره رستوران از قبل سفارش میده چی میخواد !!!

دختر، همیشه، فردای شبی که پسر پیششه، همه ماجرا رو با تمام جزییات حتی گاهی با نقاشی برای همکارش که اون هم یه دختر ۱۹-۱۸ ساله کِبِکیه تعریف میکنه، "این" هم گذری میشنوه، پریروز بهش گفته که عکسش رو داری نشونم بدی؟ (منظور عکس پسر بوده)، دختره هم نه گذاشته و نه برداشته و جلوی همه گفته : عکس خودش یا حیوونش؟ این هم از همه جا بی خبر گفته: ا ... چی داره؟ سگ یا گربه؟!! شلیک خنده همه که بلند شده، فهمیده حرف عجیبی زده ولی هنوز هم نمیدونه چرا بهش خندیدند و بابتش هم سر به سرش میگذارند؟ اومده از ما میپرسه
اینجا، تو زبون کوچه خیابون(Vulgar (En), Vulgaire (fr)) به پنیس یک مرد میگند حیوونش!

۱۳۹۰ دی ۲۶, دوشنبه

هر کاری بلد بودن میخواد، برخلاف ظاهرِ غلط‌ اندازم خیلی‌ چیزهای ساده و طبیعی هست تو زندگی‌ که من بلد نیستم از جمله دکتر رفتن! کلا با این مساله میونه ندارم، همیشه به وقتِ مریضی دنبالِ یه ریشه درونی‌ می‌گردم، یه چیزی که ناراحتم کرده باشه که اثرش به صورت بیماریِ جسمی‌ خودش رو نشون داده، یکی‌ دیگه هم اینکه دکتر رفتن اینجا دردسر داره، هرچند که خیلی‌ مهربون و محترم با مریض برخورد میکنند و رایگان هم هست ولی‌ برخلافِ ایران همینطوری نمیتونی‌ بری پیشِ متخصص مگر اینکه دکترت (دکترِ خونواده) تأیید بکنه... به هر حال من امروز بعد ازمدتها تحملِ درد شدید، خوردن کلی‌ عرقیجاتِ آرام‌بخش همراه با چای و قهوه در طولِ شبانه روز از جمله عرقِ نعناع، بیدمشک، بهار‌نارنج و گلاب، بالاخره رفتم دکتر .

ظهر تصمیم گرفتم که برم کلینیکی که حدودا دو سال پیش رفته بودم، ساعت یک بعد از ظهر نشده بود که رسیدم و وقت گرفتم و تو سالن انتظار نشستم تا اینکه حدود ۴۵ دقیقه بعد شماره‌ام رو صدا کردند و رفتم پرونده تشکیل دادم، خانوم پشتِ گیشه دوتا شماره تلفن ازم میخواد، شماره موبایل و خونه رو میدم، و شماره شخصِ سومی رو میخواد برای مواقع ضروری، اکثرا تو این حالت شماره "آ" رو میدم ولی‌ اینبار ضرورتی ندیدم... میگم که ندارم، هیچ کس رو ندارم! بعد از گفتن این حرف چند لحظه مکث کردم، هیچ حسی نداشتم، نه خوب و نه بد! قبلنها با گفتن این حرف دلم می‌گرفت از این همه تنهایی با داشتن فامیل بزرگ و .....

تقریبا نیم ساعت ۴۵ دقیقه دیگه منتظر شدم که پرستاری اسمم رو خوند و رفتم جلو، خودش رو معرفی کرد و بهم دست داد و من رو هدایت کرد به اتاقی، سؤال جوابهای لازم در موردِ علتِ حضورم و درخواستِ دیدنِ دکتر رو پرسید، فشار خون و دمای بدن رو هم اندازه گرفت و پرونده تشکیل داد و گفت منتظر بمونم که دکتر صدام کنه، همه اینها تا قبل از ساعت سه بعد از ظهر یا همون ۱۵ انجام شد.

سالن انتظار شلوغ بود، ولی‌ صدا از کسی‌ در نمیومد، اکثرِ مریضها ماسک زده بودند، همون‌جا که شماره میدادند، ماسک هم گذاشته بودند، من نزدم، دو تا دختر بچه یکی‌ ۱۰ ماهه و یکی‌ تقریبا ۴ ساله اینطرف اونطرفِ من بودند که فضا رو برای منِ عاشق بچه ها، یه خرده لطیف کرده بودند! برایِ هر مریضی همین مراحل طی‌ میشد، البته بعضی‌ از اونها کارشون توسطِ پرستار‌ها انجام میشد و دیگه منتظرِ پزشک نمی‌شدند و میرفتند. صدا از کسی‌ در نمیومد، هیچ کس با کسِ دیگه‌ای حرف نمی‌زد، نهایتاً نگاهت به نگاه کسی‌ برخورد میکرد یه لبخندی میزد گاهی‌ هم ادای یه لبخندی رو درمیاورد! هر کس که میومد تو سالنِ انتظار، می‌نشست رو صندلی و سریع از تو کیفش یه کتاب، آی‌پاد، آی‌فونی چیزی درمیاورد و سرگرم میشد، برای بچه کوچیکترها هم پدر مادرشون کتاب میخوندند.

دکترها عوض شدند و پزشکِ شیفتِ عصر اومد، تا پنج‌و‌نیم (۱۷:۳۰) منتظر شدم، که دکتر اومد و صدام کرد، خودش رو به اسمِ کوچیک معرفی‌ کرد و دست داد و همونطور که من رو به سمتِ اتاقش راهنمایی میکرد گفت من پزشکتون هستم چه کاری براتون می‌تونم بکنم، من هم شروع کردم اول از اینکه یه نیمروزم رو در انتظار ویزیتِ ایشون از دست دادم گفتم که بابتش معذرت خواهی کرد و بعد هم از دردی که این مدت اذیتم کرده و میکنه و نگرانیم و اصرار به اینکه برام "مامو‌گرافی" و یا "اکو‌گرافی" بنویسه. جزئیات رو درد موردِ محل و نحوه درد پرسید و همینطور راجع به داشتنِ بیماری خاص، حساسیت و بیماریهای ارثی و آیا در فامیل کسی‌ سرطانِ سینه داشته یا نه....

میگم بیماری خاصی ندارم، هیچ داروئی مصرف نمیکنم فقط یک بار در ماه یه قرصِ "ادویل" یا "ایپوبروفن" میخورم اون هم چند روز قبل از گلبارون که سرم درد میگیره، همیشه هم یادم میره دلیلش رو و چند ساعتی‌ تحمل می‌کنم که علتش رو پیدا کنم؛ چی‌ شده؟ یعنی یادم رفته غذا بخورم؟ چای نخوردم؟ کم خوابیدم؟ که یکدفعه یاد میفته اوه چندم ماهه و یه دونه مُسَکِن میخورم. هر چی‌ فکر می‌کنم، تو فامیلِ دور-نزدیک، تو محل هر کس که حتی یک مویرگ فامیلی داشته باشیم که به این مریضی مبتلا شده باشه، نه دکتر نه!

دکتر معاینه میکنه، کمی‌ درد دارم، ولی میگه احتمال خطر کمه، این بیماری درد نداره، قهوه و نمک رو از تو برنامه روزانه ات کم کن، مخصوصاً هفته قبل از گلبارون، و یک "اکوگرافی" از سینه راست هم برام مینویسه، میگم میشه برایِ اطمینانِ بیشتر "ماموگرافی" هم بنویسید، میگه نیازی نیست، میگم حالا که "اکوگرافی" رو نوشتید برای دوتاش بنویسید، میگه نه فقط سمتِ راست، احتیاجی نیست، اگر حدود ۵۰ سال و بیشتر بودی این کار رو می‌کردم، و ادامه میده که تو هفته‌هایِ آینده منتظرِ تماس باش که بهت زنگ بزنند بری برای این کار، میگم زودتر نمیشه، اصرار می‌کنم که نگرانم، میگه نه، در وضعیتِ اورژانس این کار رو می‌کردم ولی‌ احتمالِ خطر کمه بگذار روالِ خودش رو طی‌ کنه!
و مدارکم رو فکس میکنه برای آزمایشگاه، منتظرم که بهم زنگ بزنند، بعد از اون اگر مشکلی‌ باشه سریع بهم وقتِ دکتر میدند وگرنه باز هم باید روال عادیِ خودش که گاهی‌ بیش از یکی‌ دو ماهه رو طی‌ کنه.

وقتی‌ از کلینیک اومدم بیرون شبِ شب بود، ساعت از ۶ گذشته، خسته و گرسنه، قدم زنان میرم به سمتِ خونه.

تو راه "نوشی" زنگ زد و بعد از کلی‌ خوش و بش برای فردا شب شام دعوت کرد. رسیدم خونه هنوز لباسم رو عوض نکردم که "سمی" زنگ زد که ببینه هستم برام یه ظرف "آشِ جو" آورد. از خوشمزگیِ آشش که بگذریم، همون ظرفش انقدر خوشگل و خوشرنگه که کلی‌ سرحال شدم. پیشِ خودم خجالت کشیدم از گفتن: هیچ کس رو ندارم! داشتنِ کسی‌ یعنی‌ چی‌؟! یعنی‌ همین دیگه، یعنی‌ همین مهر و دوستی‌ ها، یعنی‌ .... مرسی‌ خدا!

یکشنبه‌ها

یکشنبه‌ها دیگه روزهای معنی داری شده، از اون روزهای دوستداشتنی که دلم میخوادش، که صبحها به عشقش زودتر بیدار میشم!
راستش، یکی‌ از چیزهایی که در مقایسه با ایران اینجا ندارم، یه سری دوست پایه ورزشهای بیرونی و هوای آزاده، حتی یک پیاده‌روی ساده چند ساعته، اینجا مثلِ ایران، کوههایِ بلند، صخره ای و خاکی نداره، هر چی‌ هست جنگلیه و خب خوبه. چند باری به بچه‌ها پیشنهاد داده بودم ولی‌ استقبالی نشد، تابستون پایه دوچرخه سوار‌ی و کمپینگ هستند، ولی‌ زمستون با هوای خیلی‌ سرد و برف نه. تو سالهای قبل یکی‌ دو بار تو گروههای ورزشی دانشگاه لاوال و حتی کلوپ‌های بیرون ثبت نام کردم ولی‌ اونی‌ نبود که میخواستم.

۳ تا یکشنبه قبل که روز سردی هم بود و برف هم حسابی‌ اومده بود، با "سمی" و "سعید" رفتیم پیاده‌روی، پیشنهاد تشکیلِ یه برنامه ثابت برای یکی‌ از روزهای آخرِ هفته، حتی تشکیلِ یه گروه دادم که ۶-۵ ساعت بریم پیاده‌روی، گاهی‌ با راکت، گاهی‌ Ski de fond (نوعی اسکیه که چوبهاش در مقایسه با اسکی آلپاین باریکتره و تو مسیرِ مستقیم انجام میشه)، این زوجِ دوست‌داشتنی هم ورزشکارند و هم تو ایران کوهنورد بودند، قبول کردند، کلی‌ ذوق کردم. "سمی" گفت بگذاریم یکشنبه ها، که قبول کردیم اینجوری دیگه از دلتنگیی غروب یکشنبه هم خبری نیست. به خاطرِ سردی هوا، برنامه رو از ظهر شروع می‌کنیم، از ۱۲-۱۱ تا ۱۷-۱۶. اون موقع تصمیم گرفتیم به بقیّه هم اعلام کنیم که اگر کسی‌ علاقه منده بیاد، بعد نظرمون عوض شد.

هفته بعدش رفتیم سمتِ رود بزرگ و سراسر یخزده Beauport، که اتفاقا تو مسیر تو اون هوایِ سرد کلی‌ مرغابی دیدیم که مردم بهشون غذا میدادند، خودش کلی‌ گرمای زندگی‌ و انرژی مثبت میداد برای شروع هفته. کلی‌ هم عکس گرفتیم، اون شب با آشِ شلّه قلم کاری که "آ" شبِ قبل پخته بود و بهم داده بود برنامه یکشنبه‌ها رو تثبیت کردیم.

امروز صبح دمایِ هوا بدون باد (۲۱-) درجه سانتیگراد بود، ولی‌ با باد (اون چه که احساس میشد) حدودا (۳۵-) و بعضی جاها و تو فضای بازتر تا( ۴۰-)، از شوقِ پیاده‌روی با راکت، صبح زود بلند شدم. تو فرصتی که تا قبل از رفتن بود کمی‌ درس خوندم و در همین حین تصمیم گرفتم آش بگذارم، آشِ گندم! همه وسایلش رو نداشتم، با کمی‌ تغییرات دستور غذا حبوباتش رو گذاشتم بپزه که عصر که برگشتیم همش بندازم، راستش آشپزیِ من خیلی‌ هم شناسنامه نداره، کسانی‌ که از دست‌پختم خوردند تعریف میکنند و میگند که خیلی‌ خوشمزه هست ، حتی "ن" ایرادگیر! ولی‌ از اونجا که با توجه به محتویات یخچال و هر اونچه که تو خونه موجوده پخته میشه شناسنامه خاصی‌ نداره ولی‌ امضام پاشه!
امروز قرارمون به پیاده‌روی با راکت تو منطقه Plaines d'Abraham، حدودِ ۳،۵ ساعت راه رفتیم، تو برف، مسیر برفکوب، کنارِ دره، منطقه جنگلی‌ و لابلای درختهایی که پر از برف بودند، در راستایِ رود بزرگ سنت لوران،انقدر هوا سرد بود که دوربینم دیگه زوم نکرد و متأسفانه هیچ عکسی نگرفتم، و این سرما به حدی بود که با اینکه کاملا مجهز بودیم و همه لباس هامون هم مخصوصِ همین هوا بود فکر می‌کردم که دیگه برسم خونه با درآوردن دستکشها و پوتینهام انگشتهایِ یخزده‌ام هم کنده می‌شند، ولی‌ عالی‌ بود، عالی‌.... وقتی‌رسیدم، سبزی، سیر، پیاز و نعناع داغ، و سایر مخلفاتِ آش رو اضافه کردم و تا آماده بشه یه دوش آب داغ و بعد هم شام که امشب خونه بچه‌ها صرف شد.

برای هفته بعد قراره بریم هتل یخی که یکی‌ از جاهایِ دیدنی‌ زمستونیه کبک هست که خیلی‌ هم زیباست، من قبلا رفتم ولی‌ بچه‌ها نه، بعد در موردش مینویسم، ولی‌ یه لینک راجع بهش میگذارم اگر دوست دارید ببینید.

آدم حذف کردن نیستم، این رو دوستیهای طولانی و ارتباط‌های قدیمیم ثابت میکنه، از هر دوره کسی‌ یا کسائی موندندن، از دبستان، دوره راهنمایی، دبیرستان، دانشگاه، محل کار، فامیلی و... تو انتخاب آدمها چرتکه نمیندازم، به چی‌ میشه آخرش فکر نمیکنم، اونها رو با دلم، با حسِّ خوبی‌ که هست، با همه تفاوتها و شباهتها انتخاب می‌کنم و جلو میرم، این رو هم دامنه وسیعِ دوستهام نشون میده، درسته که زود‌آشنام، خیلی‌ هم زود ولی‌ این فرق میکنه با اونیکه میشه دوست، میشه آدم مهم، میشه متفاوت، میشه کسی‌ که میتونی‌ از خودت براش بگی‌ و اون حسّ خوبه هست..... گاهی‌ ولی‌ واکنشی عمل می‌کنم، وقتهایی که حسّ کنم دارم تحمیل میشم یا یه جورایی بهم بفهمونه که نمیخواد باشم، اون وقته که کم‌رنگ میشم یا حتی بیرنگ! گاهی‌ هم نگاه‌ها متفاوته، گاهی‌ هم یه‌جوری ممکنه خواسته بشم که بلد نیستم اونجور باشم، خب باز هم نیستم دیگه، چون بلد نیستم... ولی‌ حذف نمیکنم!
تو چند روزِ گذشته مثل همه وقتهای نبودنش، کم بودنش، تلخ بودنش و خیلی‌ وقتهایی که تو این حاله، نگرانش شدم، و به روالِ همیشه رو اسمش کلیک کردم و صفحه سفید ایمیل رو باز کردم که مثلِ همیشه فقط یه کلمه بنویسم :"خوبی‌؟" و در جوابِ هر چه که بنویسه، باز هم مثلِ همون وقتها بنویسم "کاری از من برمیاد؟" و "مراقبِ خودت خیلی‌ باش تو رو خدا!" ...ولی‌ هر بار با یه تلنگرِ ناخوداگاه، انگشتهام رو از صفحه کلید برداشتم و همونطور که نمایشگرِ مآوس رو به سمت ضربدر سمتِ راست صفحه میبردم دعا می‌کردم که"حالش خوب باشه و روزگارش خوبتر!"

در آخر، این روزِ خوب با دیدنِ مراسمِ گلدن گلوب و خبر برنده شدن جایزه توسطِ "اصغر فرهادی" برای فیلمِ تلخِ "جدایی نادر از سیمین" به اوجش رسید و تموم شد، از وقتی‌ که مدونا اسمِ فرهادی رو خوند و تا تموم شدنِ صحبتهاش، بی‌اختیار اشک ریختم.
چه ماه شده بود این "پیمان معادی"، خداییش یه پا جلوتر از هالیوودیها بود، اول نشناختمش....
کمتر از یک ساعت بعد، خبر رو رو صفحه یاهو کبک دیدم، عکسِ "فرهادی" و "پیمان معادی" رو گذاشته بود و در توضیح نوشته بود: کارگردان "اصغر فرهادی" و بازیگر "جدایی نادر از سیمین" به خاطرِ فیلم "La Séparation"!!!

------------------------------------------------------------------------------------------
هتل یخی:
http://www.google.ca/search?q=H%C3%B4tel+de+glace&hl=fr&sa=X&pwst=1&noj=1&prmd=imvns&tbm=isch&tbo=u&source=univ&ei=zv8VT8KbIuPX0QHXlf2LAw&ved=0CLQBELAE&biw=1138&bih=473

۱۳۹۰ دی ۲۳, جمعه

امروز از صبح زود برف می‌بارید، ریز، تند و سریع. مثل بارش بارون تند، انقدر دونه‌ها ریز بودند و سریع میباریدند که شک کرده بودم برفه یا بارون، البته بیرون هم نرفتم و همه این زیبائی و سرما رو همونطور که رو تخت دراز کشیده بودم یا تو آشپزخونه کار می‌کردم از پشت پنجره بلند هال میدیدم!

این شب‌ بیداری رو اصلا به نامِ من نوشتند، اکثر شبها تا خود صبح بیدارم و یه شب هم که مثل دیشب مثل یه بچه سربراه سرشب خوابیدم، خوابِ خوبی‌ هم میدیدم با دوستهای بچگی‌ بودم، ساعت ۴ نشده بود که بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد، طبق معمول یه سر به اینترنت و فیسبوک زدم که این روزها خیلی‌ هم کسل کننده شده، اتفاقا اون دوست قدیمی‌ که سال‌هاست هم هم‌دیگه رو ندیدیم "آن" بود و اون هم متعجب از بیدار شدنش این وقت صبح رو استتوسِ فیسبوکش جمله‌ای رو نوشته بود که همین باعث شد بعد از مدتها از هم حالی‌ بپرسیم!

از وقتی‌ که موبایلم رو عوض کردم همه شماره تلفنهام رو از دست دادم، همه رو روی سیم کارت داشتم ولی الان هیچ کدوم رو ندارم، هیچ جا دیگه یادداشت نکردم، بدیش اینه دیگه! هر کی‌ بهم زنگ بزنه زده اگر نه که الان ۳ روزه می‌خوام به رضوان زنگ بزنم که پریشب وقتی‌ از مهمونی‌ تولد عادله می‌خواستم بیام گفته رسیدی خونه زنگ بزن و من اومدم که زنگ بزنم، شماره ش رو ندارم!!! باید یه سر برم نمایندگیش یه سری سؤال بپرسم، ظاهراً یه آموزش یک ساعته رایگان هم همراه این قرارداد هست که حتما باید برم شرکت کنم، اینجوری که نمیشه، هر چی‌ تکنولوژی پیشرفته تر، به هم ریخته گی‌‌ هم بیشتر! یه بار هم یه آدرس ایمیلم هک شد دیگه دسترسیم رو به اون دوستها از دست دادم، به جز چند تاشون که به غیر از ایمیل هم با هم در ارتباط بودیم.

هنوز بعد از ۷ سال زندگی‌ بیرون از ایران، جمعه برای من جمعه هست و یه روز تعطیله، و اگر مجبور نباشم نمیرم دانشگاه، امروز هم از همون جمعه‌ها بود چون دیشب "ابسترکت" مقاله رو برای کنفرانس IGARSS 2012 که تابستون آلمان برگزار میشه فرستادم، امروز موندم خونه و حالا باید تا ده روز دیگه یکی‌ دیگه برای کنفرانس GEOID بفرستم. ترم پرکاری دارم، البته کی‌ کم کار بوده که این بار باشه!

امسال زمستون خیلی‌ دلم می‌خواست مامان اینجا پیشم بود، گاهی‌ خیلی‌ این حسّ عمیقه به طوری که روزهایی تو خونه کار می‌کنم سرم رو برمیگردوندم و رو کاناپه چرمی پشتِ سرم می‌بینمش، کاش بود، دلم خیلی‌ تنگه برای بغل کردنش، بوش، گرماش و همه انرژی مثبت و آرامشی که با خودش همراه میاره... کاش بود! باید براش دعوتنامه بفرستم.

امروز بیشتر رو تقویتِ زبان کار کردم، این یعنی‌ اینکه چند تا فیلم و چند قسمت یک سریال تلویزیونی رو دیدم. سرشبی یه فیلم ایرانی هم دیدم که این روزها سوژه‌ها حول و حوش خیانت می‌گرده. موضوعی که اه‌ه‌ه‌...حسّ بدیه....حرف زدن راجع بهش، عادی کردنش و قضاوت‌های سطحی در موردش اذیتم میکنه!

دیروز بعد از مدتها "ایریس" رو دیدم، از کنار لابراتوار ردّ می‌شده که من رو دید و چند دقیقه اومد پیشم، از وقتی‌ از ایران برگشتم هم‌دیگه رو ندیده بودیم، یه بار بهش ایمیل زدم تا اینکه یه بار دیگه آرزو عکس‌های تولدش رو روی فیسبوک به اشتراک گذاشت و با دیدن اونها ایریس از لباس من خوشش اومد یه ایمیل زد ببینه که از کجا خریدم، نهایت دوستی‌ و بیش از یک سال هم‌خونه بودن!!! امسال اولین نوئلی هست که نرفته پیش خانواده اش. شاد شدم از دیدنش بسکه خوشحال بود این دختر و مدام از دوست پسرش صحبت میکرد و اینکه کادوی کریسمس براش یه پیراهن خریده، چشم‌ها و پوستش میدرخشه از عشق و شادی، اصلا هم نگران نیست که درسش این همه طول کشیده و باید حداقل یه سال پیش تموم میکرد کارش رو،.. خدا رو شکر!

۱۳۹۰ دی ۲۰, سه‌شنبه

با مونیک کار داشتم رفتم دفترش، "آندارس" هم هست میگه بیا بشین وقت نوشیدن قهوه هست، صحبتشون رو ادامه میدند، بین حرفها میگه این آخر هفته یاد تو بودم، از رادیو خبری در مورد ایران شنیدم، داره فکر میکنه یادش بیاد، اشاره میکنم به خبر عروسی "نازنین افشین-جم" و وزیر دفاع کانادا میگه نه. یادش نمیاد، ظاهرا اخبار بدتریه... ولی حرف کشیده شد به ایران و ... ، "آندارس" که ونزوئلایییه به سفر آقای پرزیدنت به کشور اونها و همینطور به دوستی نزدیکش با پرزیدنت خودشون اشاره میکنه و با تمسخر میگه: عجیبه که تو کابینه ما اکثرا همجنسگرا هستند و در کشور شما دولتتون منکر همجنسگرایی میشه و در صورت وجود هم جرمشون اعدامه، با اینحال اینها انقدر با هم دوستند!!! میگم چیزهای بدتری هم هست که یاداوریش دردناکه، سییاست کلا کثیفه.... خودش ادامه میده:درد اینجاست که کشور شما تاریخ، تمدن و فرهنگ چند هزار ساله داره و حالا... و مونیک میگه: تمدن و فرهنگ از امپراتوری پارس به جاهای دیگه دنیا و اینجا رسیده چطور الان خودتون انقدر نزول کردید! اونها حرف میزنند من نگاشون میکنم چی بگم آخه!!!!


**هیچوقت برای اثبات خودمون به این تاریخ و تمدن چندهزارساله اشاره نمیکنم، برام اونچه که الان هستیم مهمه، ولی وقتی از دیگران در موردش میشنوم، دیگرانی که به این خوشنامی از ایران یاد میکنند، خوشحال میشم .

۱۳۹۰ دی ۱۸, یکشنبه

تو مسیر زندگی هر آدمی، آدمهایی پیدا میشند که حضور پر رنگی دارند، رد پاشون موندگاره، به سادگی پاک نمیشه! وقتی میرند، وقتی دیگه نیستند، محو این ردپا، کم رنگ شدنش؟!!! به گذر زمان بیشتری احتیاج داره شاید، نمیدونم...
اگه نشه؟!

۱۳۹۰ دی ۱۶, جمعه

وسط تماشای فیلم "آ" میگه: بچه هم نداریم که پیر شدیم ما رو ببره سرای سالمندان!
میگم نگران نباش، زنگ میزنیم تاکسی بیاد دنبالمون !

۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

آتلانتا-۲

کامل کردن یه متن، وقتی‌ دیگه دور شدی از موضوع، یه خرده سخته و من چقدر نوشته‌های نیمه تمام دارم، چند تا مربوط به سفرم به نواحی شمالی و قطبی و همینطور ایرانه، که امیدوارم یه فرصتی پیش بیاد که کاملشون کنم.

---------------------------------------------------------------------------------------

آتلانتا همیشه برای من یادآور "رت باتلر" و "اسکارلت اوهارا" است! از روز اولی‌ که رسیدم گفتم می‌خوام برم خونه یا منطقه‌ای که فیلم "برباد رفته" رو بازی‌ کردند ببینم، هیچ کدوم از آدمهایی که دیدم آدرسش رو نمیدونستند، رو گوگل هم که گشتم آدرس خونه "مارگارت میچل" نویسنده کتابش رو پیدا کردم، همین.
یکی از اتفاقهای خوب این سفر دیدن یکی ازدانش آموزهای سال دوم تدریسم بود! دنیا خیلی کوچیکه و گرد البته! همون شب اول قبل از خواب رو استاتوس فیسبوکم نوشتم که آتلانتا هستم. فردای اون روز کلی پیغام دعوت داشتم از شهرهای مختلف که بیشتر هم از طرف شاگردهای سابقم بود، چند تاشون شماره تلفن خواستند و زنگ زدند، بهشون قول دادم که حتما برم دیدنشون، اصلا یک تور امریکاگردی بگذارم! ۱۷-۱۶ سال پیش، سال دوم کارم دبیرستان رهبر، کلاس اول و دوم دبیرستان، "فرناز"، دختر آروم و خجالتی، درسخون ، خوشگل چشم رنگی کنار پنجره مینشست، دوستم داشت و دوستش داشتم، تک تکِ بچه هام رو دوست داشتم، هنوز کادویی که روز معلم برام آورده رو دارم! به فاصله ۱۰ دقیقه ای خونه زوج میزبان بود، رفته بودم بیرون، تماس گرفته و شماره گذاشته بود زنگ زدم، هنوز مثل اون وقتها به اسم فامیل خطابم میکرد، یادم رفته بود دیگه به فامیلم و انقدر رسمی صدام کردن رو، هیجانزده بود، قرار گذاشتیم برای دوشنبه بعد از کریسمس، با یک گلدون گل سرخ اومد دیدنم، خانوم میزبان که دنبال یه دختر خیلی خوشگل و خوب برای پسرش میگرده چشمش فرناز رو گرفت و همون لحظه اول ازش پرسید: خواهر نداری؟!! فرناز که تا اون روز فکر میکرد دوستهای من جوونند و به قول خودش نمیخواسته مزاحم برنامه سفرم بشه و فقط برای دو روز با من برنامه ریزی کرده بود, از دیدن خانوم میزبان تو اون سن و سال تعجب کرده بود. بچه ها رو گذاشته بود پیش پرستار بچه و میگفت امروز رو میخوام فقط برای من باشید و فردا شب شام همه با هم.
ناهار رو بیرون بودیم و بعد هم رفتیم پارک Stone Mauntaineکه بزرگترین سنگ یکپارچه دنیا اونجاست. نمایش و مراسمی هم به مناسبت شروع زمستون بود که ملکه برفی میومد. خیلی روز خوبی بود، در واقع بهترین روز سفرم بود، فردای اون روز برای آشنایی با خونواده اش ما رو به شام دعوت کرد، دو تا پسر دو قلو دو ساله بامزه داره، بچه هاش محشر بودند، من هم که عاشق بچه، همسرش هم محترم و خوب بود، فکر کنم شوهر و مادر و خواهرِ شوهرش انتظار یه آدم جدیتر و بزرگتری رو داشتند به عنوان دبیر ریاضی سختگیر و جدی اون سالها!!!حس معلم به شاگردهاش مثل حس یک مادر به بچه اش هست حتی اگر فاصله سنشون کم باشه، الان بعد اینهمه سال که بچه هام رو خوشبخت و موفق می بینم خیلی خوشحال میشم و خدا رو شکر فرناز تو شرایط و موقعیت خوبیه!

خانوم میزبان به خاطر درد سیاتیک که نمیتونست زیاد حرکت کنه، خیلی ناراحت بود، شب دوم قرار بود بریم مراسم شب یلدا کانون ایرانیها که من و همسرشون هم با همه اصراری که ایشون داشت نرفتیم. تصمیم داشتم یه تور بگیرم برای گردش در شهر که آقای میزبان اجازه نداد و گفت خودم همراهیتون میکنم، اینها پول اضافه میگیرند و من خودم همه جا شما رو میبرم، شما اینجا رو نمیشناسید، میگم بابا من کلی تنها زندگی کردم میتونم فرمودند نه، یکی دو روز با ی آقای مهندس ۷۶ ساله قسمتهای توریستی و مرکز شهر رو گشتم، CNN، کوکاکولا، پارک المپیک، و جاهای دیدنی دیگه رو... تو کارخونه کوکاکولا، تو یه سالنی که تقریبا همه تبلیغ‌هایِ سالهای گذشته در کشورهای مختلف به دیوار بود، یه تبلیغی هم به الفبای فارسی دیدم، حالا نمیدونم مالِ ایران بود، یا پاکستان یا هند، به هر حال عکسش رو میگذارم.
دو روز هم دو تا از دوستانشون که خانومهای جوانتری بودند اومدند دنبالم و با هم رفتیم بیرون که خیلی خوب بود، محله سیاهپوستها هم رفتم. البته وقتی ترن سوار میشی به سمت مرکز شهر میری، از یک جایی به بعد سیاه ها زیادترند، درست مثل همون محله ها و سیاه هایی که تو فیلمهای آمریکایی می بینیم که با سیاه پوستهای اینجا فرق دارند، سیاهپوستهای اینجا یا بهتر سیاهپوستهای آفریقایی که به هر دلیلی کبک هستند و تا به حال باهاشون برخورد کردم، باسوادند، منظورم از باسواد فقط درسخونده و دانشگاه رفته نیست که اینجا انقدر آقایون و خانومهای دکتر دیدم که حتی برای چند دقیقه هم قابل تحمل نیستند و هیچ حرفی ندارند برای گفتن، منظورم اینه که اهل مطالعه هستند و خیلی خوب راجع به دنیا و مسائل اجتمائی، سیاسی، مذهبی و غیره میدونند ، برخوردهای اجتماعی خوبی دارند، واز مصاحبت باهاشون خسته نمیشی. و البته نگاهی که اینجا در برخورد با اطرافیانم دارم نگاه جامعی نیست... شاید هم به خاطر اینه که اینجا همه آدمهایی که باهاشون برخورد میکنم تو یک موقعیت و قشر خاصی هستند و اونجا خوب همه افرادی که برخورد کردم از هر ملیتی که بودنداز همه طبقات اجتمائی بودند نه فقط تو دانشگاه و کار

اگر قرار باشه فقط یه منبع اطلاعاتی‌ داشته باشیم، فرقی‌ نمیکنه کجا زندگی‌ می‌کنیم،آمریکا، ایران، قرارگاه اشرف و.... صبح وعصر اخبار ایران رو فقط از تلویزیون پارس، آقای میبدی می‌شنیدیم و جالب اینکه همه دوستاشون هم همینطور، دیگه دو سه روز آخر من حساسیت پیدا کرده بودم. تو مهمونی‌ یا دورِ همیها، از من هم نظر میپرسیدند و انتظار تأیید داشتند، گاهی‌ که یعنی‌ بیشترِ مواقع در مقابل خیلی‌-بزرگترها (بالای ۷۰ سال) مثلِ بز اخفش سر تکون میدادم، تا وقتی‌ قرار نبود چیزی بگم مشکلی‌ نبود این سر تکون دادن!
زندگی‌ تو کشورِ آزاد و دمکرات اولین چیزی که به آدم یاد میده حرفِ مخالف رو شنیدن، پذیرفتن همه مثلِ هم نبودنه، نه اینکه بعد از ۳۰ سال زندگی‌ تو همچنین کشوری، هیچ عقیده‌ای رو خلاف نظرِ خودمون نشنویم، خب پس دموکراسی رو کی‌ یاد بگیریم؟! ....

همیشه هم تأیید نمیکردم البته، یه شب سرِ میزِ شام خونهِ زوجی از دوستانشون بودیم، جمع کوچیکی بودیم و من جوونترین و تنها مجرد اون جمع بودم. صحبت از برتری نژاد آریایی، بهترین بودن ایرانی‌ها تو همه چیز و ... بود، اولش من فقط گوش می‌کردم اینجا دیگه سرم رو هم به هوای تأیید تکون نمیدادم، یکی‌ از آقایون گفت که خوش‌تیپ‌ترین مردهای دنیا، مردهای ایرونی‌ هستند! یه ابروم رو بالا دادم و گفتم خداییش نه، مردِ ایرانی خوش تیپ هم داریم ولی‌ نه همه، نه خوش‌تیپ‌ترین تو دنیا!!! به اینها برنخورد که خیلی‌ هم خورد، کم سنترین آقا تو اون جمع نزدیکِ ۶۰ سال داشت، می‌گفتند چطور؟ چرا؟ والله، دیگه خیلی‌ اعتماد به نفس می‌خواد گفتنِ این حرف، تو اون یک هفته خداییش یه آقای ایرانی ندیدم که از نظرِ تیپ و ظاهر (چون بحث تیپ رو کردند این رو میگم، وگرنه میدونم که رو ظاهرِ آدمها نباید قضاوت کرد )انقدر به چشم بیاد که بخوای یه بار دیگه برگردی نگاش کنی‌ یا در موردش آروم از بغل دستیت بپرسی‌! خلاصه که خیلی‌ بهشون برخورد.

در کل سفرِ خوبی‌ بود، با آدمهای خیلی‌ خوبی‌ آشنا شدم که خیلی‌ ایرانی بودند، طوری که فکر کنم اینها بعد از اینهمه سال اگر برند ایران حسابی‌ جا بخورند، مثلِ اصحابِ کهف! ولی‌ یکی‌ دو تا از خانومها که حدود ۲۰ ساله که ایران نرفتند، بهم گفتند طوری از ایران حرف می‌زنی که دلمون میخواد یه سفر بریم، شاید این تابستون!!! فکر کن ترافیک و هوایِ تهران در مقایسه با ۲۰ سال پیش، ظاهر و لباس پوشیدن مردم، شکسته شدن خیلی‌ از تابوها، تغییرِ بسیاری از ارزشها و ...