۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه

در سفرم
شهرِ  Val d'Orهستم، یه شهرِ معدنی، معدن طلا، به این معروفه وگرنه معدنِ مس و نیکل هم داره.
هنوز شهر رو ندیدم، فقط وقتی‌ واردش شدیم مثل صحنه‌ای از شبهایِ مه‌آلودِ فیلمهایِ ترسناک بود.
ولی‌ نه، تا اینجاش که خوبه.
ساعت ۹:۳۰ صبح با یه دوجِ شاسی بلندِ سیاه از جلویِ دانشکده با "مونیک" و "ژان‌-ویو" راه افتادیم، سرِ ظهر تو مسیر "ورونیک" رو سوار کردیم و ساعت ۸ شب هم رسیدیم هتل. ورونیک رفت خونه عمه‌ش، ژان‌-ویو هم یکBed &; Breakfast
فردا اوایلِ بعد‌از‌ظهر سخنرانی یا همون ارائه دارم تو دانشگاه، کنفرانسِ ACUNS
کنفرانس ِ بزرگی‌ نیست

بارون شدیده، ظاهراً طبقِ گفته ورونیک مرکزِ اثرِ "طوفانِ سندی" Sandy در کانادا از اتاوا به سمتِ اینجاست!
 با مامانِ نگرانِ طوفانِ سندی صبح حرف زدم و هیچ در این مورد نگفتم و گفتم شنبه برگردم تماس میگرم
دیشب در آخرین لحظه مونیک تصمیم گرفت که من هم جمعه شب با خودش با هواپیما برگردم نه با بچه‌ها و با ماشین.

با همه دلخوری که گاهی‌ از مونیک پیش میاد که به رویِ خودم و خودش نمیارم، ولی‌ بهترینه با هیچ کسی‌ عوضش نمیکنم.

باز هم مثلِ همیشه هنوز یک بار هم سخنرانیم رو براش ارائه نکردم که ایرادهام رو تصحیح کنه و فکر هم نکنم که برسیم، من از رستوران برگشتم ولی‌ مونیک موند پیشِ بقیه که هر کدوم از یه جایِ دنیا اومدند.

عکسها رو تو مسیر گرفتم، اولی‌ رو تو  Mont Laurier  گرفتم به خاطرِ چوبهائی که سمور آورده که خونه بسازه و دومی‌ رو در پارکِ Vérendry

یه چیزی بگم، الان دیدم که مسواکِ سفریم رو جا گذاشتم!!! یعنی‌ چی‌؟!! همین دیگه، فردا اولِ وقت بدو بدو باید برم‌ یه مسواک بگیرم، فککک کن!!!!

پ.ن 1: همین الان ایمیل‌ی که صبح فرستادند رو دیدم، زمانِ ارائه من رو به جمعه عصر تغییر دادند، مونیک هم چند دقیقه میشه که رسیده بهش گفتم میگه راحت بخواب، فردا میبینم Powerpoint رو! عاشقشم که دقیقه ۹۰  ایه!

پ.ن ۲: زنگ زدم پذیرشِ هتل، مسواک و خمیردندون برام آوردند. زندگی‌ زیبا شد! (-:

۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه

وقت‌هایِ خوب نبودن، رو‌فرم نبودن، فقط آشپزیِ غذاهایِ ایرونی‌! بویِ خوبِ قورمه‌سبزی پیچیده تو خونه، پریروز‌ها خورش سیبِ درختی، و فردا؟!!  
مهم نسیت چه وقتیه، وقتِ ناهار که گذشته، به شام هم نمی‌ رسه، خوردنش مهم نیست، با کی‌ خوردنش حتی! پختشه که حال رو خوب میکنه، بوش، عطرش، حال و هواش،...

۱۳۹۱ مهر ۲۸, جمعه

از این بعد برای رفتن به ایران از مسیرِ ترکیه میرم، باید سرِ راه به دخترک سر بزنم، کوچولویِ فرفری هم رفت که راهش رو پیدا کنه... وقتی‌ بهم خبرش رو داد، دودل بود، نگرانِ تصمیم‌گیری، تشویقش کردم که بره، بره شنا کنه تو دنیایِ آزاد، بره که بزرگ بشه، همه اون‌چه که باید رو اونجا تجربه کرده بود حتی زندان، باید میرفت که سختی، دوری، تنهایی، تلاش، پشتکار، جسارت رو تجربه کنه... گفتم از سختی‌ ها، دلتنگی‌ها، غربتِ آدمها، دو‌روییها و...  در عینِ حال از بایدِ رفتن و یاد گرفتن، شناختن، زندگی‌ کردن، حسّ کردن، لذت بردن، عمیق شدن، نگاهِ وسیع پیدا کردن و در آخر دیدنِ دنیایی رنگی‌ ساخته تلاشش... مهسا هم رفت، در واقع اومد!

۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

یه بعد از ظهرِ پاییزی، کنارِ رودخونه  Saint-Charles !

با خودم دوربین نبرده بودم، دلم می‌خواست فقط راه برم کنارِ رودخونه و لذت ببرم از این‌همه آرامش و قشنگی، و همه زیباییهایِ این روزِ پاییزی و قشنگ رو تو مغزم ثبت کنم ولی‌ نشد، افسونِ این همه زیبائی و آرامش قویتر بود، وسوسه غلبه کرد و این لحظه‌ها با موبایل به تصویر کشیده شدند. لحظه‌هایِیِ دوست داشتنی...

 Parc linéaire de la rivière Saint-Charles 
Quebec City
October 06

 








 





۱۳۹۱ مهر ۲۵, سه‌شنبه

امشب فیلمِ "Argo ,2012" رو دیدم. داستانِ فیلم برمی‌گرده به روز‌هایِ بعد از انقلاب و اشغالِ سفارتِ آمریکا، گروگانگیری و ...  تقریبا هر سه‌شنبه شب برایِ دیدنِ فیلم‌هایِ خوبِ روزِ دنیا میرم سینما، هیچ وقت انقدر سالن رو پر ندیده بودم! اسمِ ایران و اشغالِ سفارتِ آمریکا و اتفاقاتِ بعدش تو یه فیلم، مخصوصاً تو این روز‌ها که ایران سوژه اصلیِ اخبارِ دنیاست، دلیلِ خوبیِه برایِ جذبِ تماشاچی تو این شبهایِ سرد به سالنِ گرمِ سینما.

تبلیغِ فیلم رو دیده بودم، صحنه‌هایِ تظاهراتِ اولِ انقلاب و خشونتی که خب تو این مواقع عجیب نیست. دلهره داشتم و به جرات می‌تونم بگم که تا به امروز این همه اضطراب و نگرانی‌ رو برایِ دیدنِ یک فیلم تو سالنِ سینما تجربه نکرده بودم! از نیم ساعت قبل که تو سالن بودم تا وقتی‌ که فیلم شروع بشه، هر لحظه حسّ می‌کردم الانه که قلبم بیاد بیرون از تو دهنم! تا حدودِ بیست دقیقه مونده به آخرِ فیلم تکون نخوردم، پایِ چپ رو پایِ راست، دست به سینه، عضلاتِ صورتم انگار کش میومدند! نگرانِ عکس‌العمل و برخوردِ تماشاچی‌ها بودم، برخلافِ فیلمِ "پرسپولیس" و "جداییِ نادر از سیمین" که با یک غروری نشسته بودم مثلِ متهمی که الان نه تنها بی‌گناهیش ثابت میشه که دادگاه کلی‌ امتیاز هم بهش میده.

 فیلمِ خوبیه، خیلی‌ هم ایران و ایرانی رو بد نشون نمیده، هر چی‌ که هست و هر برخوردی که صورت گرفته به خاطرِ شرایطِ بعد از یک انقلابِ بزرگه که به هر صورت تو اون موقعیت طبیعیه! آدمها تو اون روز‌ها مهربون نیستند و خووخصلتِ انسانیشون رو به سختی حفظ میکنند! کاش راهِ بهتری بود برایِ تغییر‌هایِ به این بزرگی‌... دیدنِ روز‌هایِ گذشته با توجه به این روز‌ها، بیشتر دلِ آدم رو می‌سوزونه، این سؤال پیش میاد که چرا؟ چی‌ فرق کرد؟ چه چیزی بهتر شد؟

یک چیز‌هاییش رو دوست نداشتم، اینکه لهجه فارسیش بیشتر افغانی بود و اینکه به جایِ بازیگرِ ایرانی بیشتر افغانی و هندی بود

یه صحنه‌هایی‌ بود که تماشاچی‌ها با صداهایی که از خودشون درمی‌آوردند، عملا تعجب و حیرت‌شون رو نشون میدادند از جمله صحنه خوردن مرغِ کنتاکی‌ تو یک کنتاکی‌، اون هم بیش از ۳۰ سالِ پیش تو تهران! این معلومه برای اینها عجیب میتونه باشه، اینها که گاهی‌ سؤال می‌‌پرسند از اینکه آیا تو ایران خیابونِ آسفالته هم هست؟ آیا تا قبل از اینکه بیائیم اینجا، قاشق و چنگال دیده بودیم یا اینکه تو ایران با دست غذا میخورند؟!!!

حالا باید منتظر باشیم ببینیم اکرانِ این فیلم چه تغییری تو برخوردِ آدمهایِ دوروبرمون میکنه؟ منتظرِ سوالهاشون؟ و...
میدونی‌ "معرفت" چند تا نقطه داره؟!
 نه، حتی نمی‌دونی "مرام"، اصلا نقطه نداره!
 آخ...
از خراشِ دلی‌ که هنوز تازه است، هنوز عمیقه و خوب نشده...
آخ... از همه این روز‌ها!

۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه

کتابِ "جامعه شناسی‌ خودمانی" از "حسن نراقی" رو میخونم، چاپِ بیست‌و‌دوم؛ "چرا درمانده‌ایم"؟
کتابِ خیلی‌ جالبیه، نثرِ خوبی‌ داره و بسیار آشنا و ملموس. خوب خودمون رو به رخمون میکشه، خصوصیاتمون رو، همه اون رفتارهایی که بهش میگیم "ایرانی" یا "ایرانی‌بازی"!

شبِ آخر قبل از اومدنم برادر بزرگه بهم هدیه داد، به رسمِ همیشه که یک کتابِ روزِ خوب رو میده. با خطِ خوبش تو صفحه اول نوشته:
خواهرجانم پروین خانم
این کتاب یک مقدار از عیب‌هایِ ما هست،
( البته تک‌تکِ ما استثنا هستیم!!!؟!)
عیب‌های دیگه‌ای هم داریم. مهم‌تر از همه زیاد حرف
یاوه (بیهوده) می‌زنیم. صد البته حُسن‌ها
 و خوبی‌های زیادی هم داریم. امیدوارم
هر چه بیشتر از عیب‌همان کم شود.
خوش-شاد و موفق و سلامت باشید.
قربانت - برادرت ...
کُندرو، سه‌شنبه ۹۱,۷,۴، شب سفرت به کانادا

۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

احساسِ بیسوادی می‌کنم خیلی‌، کارهام به هم گره خورده یه جورایی، مثلِ یه کلافِ سر در گم. از روزی که اومدم هم بیشتر اوقات هوا سرد، بارونی و خاکستری بوده، خیلی‌ وقتاش موندم خونه کار کردم ولی‌ به نظرِ خودم هیچ کاری پیش نرفته، جز اینکه بیشتر گره خورده، هر روز به خودم میگم که چرا انقدر بی‌سوادی آخه پروین؟ چرا هیچ چی‌ نمی‌دونی؟! کار زیاده، خیلی‌، دلم هم نمی خواد تقصیر رو بندازم گردنِ کارِ زیاد، زمانِ کم و ... پس فقط خودم رو سرزنش می‌کنم به بی‌سوادی و هیچ چی‌ ندونستن!

 بگذار چند تاش رو ردیف کنم: یه ارائه دارم برایِ اولِ نوامبر، که براش ۳ روز میرم یکی‌ از شهرهایِ ایالتِ کبک به اسمِ Val-d'Or.  برایِ ۱۹ نوامبر یه ارائه دارم یه روزه مونترال، اورانوس، که کارهای قابلِ ارائه هر کدوم با هم فرق داره. کایل (استاد مشاور) هم بعد از اینکه از دو ترمِ گذشته، چند بار مقاله رو براش فرستادم، به هر حال فرصت کرد و تصحیح‌هاتش رو فرستاده که بهترین کاری که تصمیم گرفتم انجام بدم اینه که ساختارِ متد رو عوض کنم، کارِ زیادی رو پیش آورده هماهنگیش.
چهارم، کار روی تز‌. باز هم هنوز تصاویر رو نفرستادند، مثلِ قطره‌چکون با هر ایمیل یه سری تصویر می‌فرستند، من عصبانی‌ هستم بابتش ولی‌ مونیک رسما نمیگذاره که من ایمیل بزنم و هر بار هم با کلی‌ احترام بهشون ایمیل میزنه، جمعه یه کنفرانسِ تلفنی داشتیم که جیمی هم بود و قرار شد که بفرستند، میدونم کارِ آرشیوِ تصویر طول میکشه و مونیک میگه ظاهراً هم کارِ اصلیِ ناتالی نیست و اون داره لطف میکنه، ولی‌ پیشرفتِ همه کارها به وجودِ اون تصاویر بستگی داره.

حالا مونیک یه گزارش فرستادهٔ که تا آخرِ اکتبر فرصت دارم که یک پروپزال بنویسم دوباره برایِ دریافتِ تصویر ماهواره جدیدی که اوایلِ سالِ ۲۰۱۳ قراره ژاپن به فضا بفرسته، که برایِ اکتبرِ آینده این تصاویر رو ما هم داشته باشیم برایِ استفاده در تز‌.
ششم و از همه مهمتر، کارِ مینی‌پروژه هم هست که آخرِ این ترم باید ارائه‌ش بدم وازش دفاع کنم، تقریبا از اوایلِ ترمِ تابستون رسما کنار گذاشتمش، حالا که  برگشتم بهش و می‌خوام تمومش کنم نمیدونم این همه کار رو چطور تحلیل کنم و آماده ارائه تو یک جلسه به استاد  (آلن) و گرفتن راهنمایی برایِ اتمامش!

در کنارِ همه اینها، امورِ زندگی‌ و رسیدگی بهشون هم هست، از خریدِ خونه، نظافتِ منزل، آشپزی، ظرفشویی، لباس‌شویی که خوشبختانه این یک کار رو ماشین انجام میده، و رسیدگی به مسائلِ مالی‌ که در این زمینه من صفرم و فقط خرج کردن رو خوب بلدم، مهمونی‌ رفتن و دادن، دورِ همی‌، گاهی‌ کافه‌نشینی، سینما، فیلم، کتاب، ورزش و... از همه مهمتر امورِ فیسبوکی و وبلاگ‌ خونی!

برایِ اینکه زندگی کسل کننده نباشه و انگیزه‌ای باشه برایِ انجامِ این امور، هفته گذشته برنامه سفر برایِ ایّام تعطیلاتِ نوئل و سالِ نو (۲۰۱۳) رو هماهنگ کردم، بلیطش رو هم آن‌لاین خریدم. و خب با اینکه ترجیحم اینه که شبِ سالِ نو رو کبک باشم، امسال اگر خدا بخواد و همه چیز طبقِ برنامه‌ریزی پیش بره، نیستم.

و دیگه اینکه، عضوِ یک کلابِ  دانشجوییِ ورزش‌هایِ بیرونی شدم از جمله جنگل‌نوردی، پیاده‌روی، کوهنوردی  سبک، متوسط و سنگین، Ski de fond، راکت و .... و با خودم قرار گذاشتم که مثلِ سالهایِ گذشته یک روز از دو روزِ آخرِ هفته رو به این کار اختصاص بدم، فقط این بار با گروه و طبقِ برنامه و دیدنِ جاهایِ ناشناخته. قبلا یک‌سالی‌ عضوِ این گروه بودم، فکر کنم ۲۰۰۷-۲۰۰۶ ولی‌ اون موقع انقدر مشغول بودم که انقدر منظم با برنامه‌هاشون نرفتم.
 
دیروز شنبه، ۶ صبح بلند شدم و قبل از ساعتِ ۷ از خونه رفتم بیرون،  حدودِ ۷:۴۵ حرکت کردیم به سمتِ منطقهِ Thetford Mines برای صعود به 3Monts  .
حدودا ۱:۴۵-۱:۳۰ ساعت با ماشین رفتیم تا منطقه، یه جنگل‌نوردی خوب تو هوایِ سرد ولی‌ آفتابیِ پاییزی و اول صعود به قله Mont Oak, بعد برگشتیم تا یه قسمتی از مسیر و در جهتِ دیگه رفتیم تا بالایِ تپه Colline Kerr, تو مسیر یک معدن هم دیدیم به اسمِ  Mine Woosley Chrome. باز هم برگشتیم به کمی‌ پاینتر از نقطه‌ای از مسیر که قبلا اومدیم و در جهتِ دیگه رفتیم تا کنارِ یک دریاچه به اسمِ Lac Johnston . حدودِ ساعت ۱۸:۰۰ کبک بودیم.

شب هم با همه خستگی‌، بعد از گرفتنِ یک دوشِ آبِ داغ رفتم مهمونی‌ و دیگه تا بخوابم کلی‌ از نیمه شب گذشته بود و عملا امروز رو که تصمیم داشتم برم لابراتوار کار کنم، از دست دادم.

چه خوش‌خیال بودم که فکر کردم تموم شد. به هر صورت با توجیهاتی که کردم، حداقل برایِ خودم قضیه حلّه و مسئولیتی به دوشِ خودم حسّ نمیکنم، حالا تا ببینیم!

۱۳۹۱ مهر ۱۶, یکشنبه

تقریبا به همه کسانی‌ که دوست داشتم ببینم زنگ زدم، اگر اونها هم وقت و تمایل داشتند وقت گذاشتیم و دیدیم  همدیگه رو، به جز اون هایی که روزِ آخر زنگ زدم و فرصتی دیگه نبود برایِ دیدن، ولی‌ صدایِ هم رو شنیدیم.

روزِ اولِ مهر رو با مریم و مهتاب رفتیم رستورانِ همیشگی‌ باغ فردوس و جاتون خالی‌ آبگوشت، مثلِ هر سال قدم زدن تو ولیعصر که چون مریم به خاطرِ جابجایی خسته بود و کفشش هم ناراحت!!! یک مسیری رو با اتوبوس اومدیم، کافی‌شاپِ همیشگی‌ رو برویِ پارک ملت، چائی خوردن و گپی زدن و مردم رو دیدن.

قرار داشتم برم روزنامه اعتماد که به خاطرِ شلوغی زنگ زدم و نرفتم به جاش با مهتاب رفتم مطبِ دکتری که وقت داشت. ولی‌ برنامه شب که قرارِ رفتن به بامِ تهران بود رو گفتم که هستم. بامِ تهران خوش گذشت، با مهتاب و شوهرش رفتیم، با هم بودیم تا بعد که رفتم پیشِ مهسا و دوستهاش! شبِ خوبی‌ بود.

بامِ تهران هم خیلی‌ شلوغ بود، دخترها و پسرها راحت، رها، هر کی‌ هر جور دوست داشت، از جو و نگاهِ بیرون به اینجا میگم و تضادی که در نگاهِ اول بین تصویر ی که بیرون از ایران و این واقعیت هست، که علی‌ میگه ولی‌ همه ایران این نیست، این حرفش رو دوست داشتم که میگه: ایران فقط تهران نیست و تهران فقط شمرون نیست! اینجور که میگه ظاهراً شعارِ انتخاباتی بوده. هر چه که بوده و هست، تضاد و تناقض زیاده و ما مردم همیشه ناراضی‌ هستیم که فقط به نداشته‌هامون غر می‌زنیم و داشته‌ها رو نمی‌بینیم، لذت بردنِ واقعی‌ از زندگی رو نمی‌دونیم!

یک‌شبه عصر با یاسی، دخترِ خواهر، رفتیم تئاترِ *"روایتِ ناتمامِ یک فصلِ معلق"! بلیطش رو به لطفِ نوشین (عکاس و..) که شبِ قبل بام دیده بودمش، راحت گرفتم. خودش هم بینِ اونهمه اجرایی که الان هست، این رو پیشنهاد داد . این اجرا رو دوست داشتم،خیلی‌، فضا، موسیقی، محیط... همه چی‌ رو!

 * http://www.youtube.com/watch?v=t39CCzRzBCY&feature=share

 اون روزِ تئاترِ شهر رو هم دوست داشتم،  کلی‌ آدم نشسته بود به تماشایِ اجرایِ یه تئاترِ خیابونی.

"شهد" من رو رسوند تا تئاترِ شهر، فرصتِ دیگه نداشتیم برایِ همدیگه رو دیدن، شهد هم یکی‌ از آدمهایِ عزیزِ زندگیمه، روزی در مورد چگونگیِ آشناییمون و بودنش می نویسم!

دوشنبه، مهسا و پوریا برایِ کاری اومدند باغ، گپی، قدم زدن،  ناهار و شمارِ زنبورها،  اومدنِ برادر‌زاده‌ها از مدرسه، دوستِ خوب شدن، و ...

دوشنبه عصر دخترخالهٔ زنگ زد که رفتی‌ مامو‌گرافی؟ گفتم نه، چند دقیقه بعد زنگ زد که فردا ساعت ۱۰ میری به این آدرس کلینیکِ فلان، دکتر هست، معاینه میکنه و سونوگرافی و ماموگرافی هم همونجا انجام میشه. به همین سادگی‌ رفتیم کمتر از نیم ساعت معطل شدیم، گفتم مسافرم هر دوش انجام شد، خوبِ خوب و راحت، نه تنها مشکلی‌ نبود که خوب هم بودم.
اما آقایِ دکتر!!! انقدر تحویل گرفت که در نهایت با قولِ اینکه یک سه‌شنبه‌ای در سفرِ بعدی حتما دوباره میرم کلینیک دیدن‌شون، رضایت دادند! اینجا، با اینکه کلینیکی که رفتم هم معروفه، هنوز تو نوبتم که بهم زنگ بزنند برایِ اکوگرافی!

و سه‌شنبه شب، بعد از گذروندن یه عصر و شبِ خوب با دوستها و فامیل، اون خونه‌ای که به قولِ پوریا : "چقدر اینجا زندگی‌ جریان داره، من برم خونه که دپرس میشم!" رو گذاشتم و برگشتم. افسرده نشدم و نمی‌‌شم ولی‌ دلتنگ چرا! دلتنگِ همه اون مهربونی و صفا که اونجا جارییه، که تلاش می‌کنیم سر پا بمونه، همون خونه‌ای که به قولِ فرزانه "اینجا ‌همش عیده!"، از کنارِ هم ردّ که میشید یهو عید میشه و ماچ و بغل و بوسه‌!

 مونیک ظاهراً انتظارِ برگشتنم رو نداشت که با شوق میگه: از دوباره دیدنت خیلی‌ خوشحالم پروین! و کیم میگه که خیلی‌ نگرانت بود این مدت!

۱۳۹۱ مهر ۱۵, شنبه

خیلی‌ از ساکنینِ کرج که این سالهایِ اخیر به کرج اومدند و اونهایی که با کرجیها ارتباط ندارند، بر این باورند که شهر کرج به یمنِ وجود اونها و همجواریِ تهرانه که به وجود اومده و خب گاهی‌ خیلی‌ نظر میدند در موردِ ایجاد زبان، رقص، فرهنگ و آداب‌رسومِ کرجی  و...!! غافل از اینکه کرج، تاریخ، گویش، آداب و رسومِ خودش رو داره. یکی‌ از این رسوم کرج، رقص "چوپی‌" هست که در مراسمِ عروسی‌ توسطِ آقایون اجرا میشه با موسیقیِ سازودهل.

 بعد از سالن کمی‌ دیرتر از بقیه اومدم باغ، همون ابتدایِ پلِ اصلی‌ اولِ جاده، راه بسته بود و ماشینها ایستاده بودند و مهمونها هم. فکر کردم شاید به خاطرِ پارکِ ماشینهاست این توقف، پیاده شدم و رفتم جلو، صدایِ سازودهل و سرنا بود و رقصِ"چوپی‌" و آقاجون که اولِ حلقه بودند، پیر و جوون با شادی همراهی میکردند، رقص رو از همون ابتدایِ پلِ اصلی‌ اولِ جاده شروع کرده بودند، چه خوب که پلِ ما خیلی‌ دور نیست از پل اصلی، و ماشالله به نفسِ همشون که تا تو باغ یه نفس زدند و "چوپی‌" رفتند  و چند لحظه هم تو باغ، گوسفند هم جلو پاشون قربونی شد و بعد صحنه رو سپردند به دیجی و رقص و موسیقیِ مدرن.

بچه‌ها چه زود بزرگ میشند و صاحبِ ایده، حقِ نظر و اعتراض به خودشون میدند. وقتی‌ اومدم تو خونه که لباسی که تو سالن پوشیده بودم رو با یک لباسِ مناسبتر برای پایین عوض کنم، الناز رو گریان و معترض دیدم در کنارش گلناز، پرتو و بقیه دخترها و یکی‌ دو تا پسرِ هم‌سنّ و سالشون در اعتراض به قربونی کردن گوسفند! با هیچ دلیل و برهانی هم راضی‌ نمیشدند، باید به انجمنِ حمایت از حیوانات تبریک گفت که انقدر تبلیغاتشون موثر بوده!

سفرِ کوتاهی بود، ولی‌ تصمیم داشتم به روالِ سفرهایِ قبلی‌ بگذرونمش حالا کمی‌ فشرده تر! دیدنِ دوستها و اقوامی که عزیزی رو از دست دادند به حسبِ وظیفه، علاقه، یادِ خوبی‌ که ازشون دارم یکی‌ از این کارهاست. و دیدنِ "بیژن" و بوسه‌ به مزارش همیشه بینِ نقطه‌هایِ "ژ" و "ن" و گفتنِ اینکه: ما خوبیم و سرپا، تو چطور، خوبی‌؟ از کارهایِ همیشگیه.

این بار فقط یه پنجشنبه عصر داشتم که حتما دلم میخواست به قبرستون محل که قبلا هم وصفش رو کردم که خودش یه باغِ ملی‌ هست سر بزنم که دو تا از دوستهایِ خوب گروه کوهنوردی اومدند، اونها هم از این سفرِ بی‌مقدمه من غافلگیر شده بودند، جاده هم که مثلِ همیشه بسته بود، با هم یه سر رفتیم سرِ مزار و دیدنِ نزدیکان و کسانی‌ که دیگه حضور ندارند.

جمعه صبح، به خاطرِ تغییرِ ساعت، و اشتباه در اینکه ۷ جدید یا ۷ قدیم، خیلی‌ از بچه‌ها نیومدند و حدودا ۳۰ نفر بودیم از نوه‌عمه‌ها و گاها بچه‌ها شون، بچه‌ها و نوه‌هایِ خاله، دایجون و عموجون، دوست و خواهرزاده‌ها و ... رده‌هایِ سنی‌ متفاوت، همگی‌ پر از شور و صمیمیت، مهربونی، شیطونی ، آب‌بازی تو بندک، و ... صبحونه املت و نیمرو محلی آتیشی، چای دودی ... الهه تو مسیرِ برگشت به ما ملحق شد، مهسا هم که از روزِ قبل اومده بود پیشم، یه روزِ عالی‌ بود...دیگه به نسلِ چهارم رسیدیم!

جمعه عصر جاده هنوز بسته بود و شلوغ، قرار گذشته بودیم تو پارک  بانوان جهانشر برایِ دیدنِ دو‌سه تا از همکارهام که خیلی‌ دوستشون دارم، که وقتی‌ خودم دبیرستانی بودم ناظم و دبیرم بودند و از یکیشون مثلِ چی‌ می‌ترسیدم ، و وقتی‌ همکارش شده بودم وقتی‌ سرِ بچه ها داد میزد: کلاس، من زودتر میدویدم !!! یکی‌ از نازنینهایِ روزگاره و دلم میخواد که ببینمشون، حتی ۱۰ دقیقه، مثلِ نسرین، همون دوستی‌ که ۱۲ سال هم‌کلاس و هم‌ مدرسه بودیم و ۱۸ سالگی عروس شده و همون‌جا تو محل زندگی‌ میکنه، مسیرهایِ زندگیمون از هم خیلی‌ دورند، ولی‌ دوست‌ داشتنمون نه... تو هر سفر حتما میبینمش حتی اگر فقط درِ خونه‌اش رو بزنم و بیاد دمِ در!

۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

با خوشحالی میگه تو چطور تصمیم می‌گیری؟ دو روز پیش که حرف زدیم هیچ حرفی‌ از سفر نبود، امروز میگی‌ که آخرِ هفته میری ایران، من برایِ یه همچنین تصمیمی یک سال باید فکر کنم! می‌خندم از تهِ دلم و بهش میگم همینه که من هیچ چی‌ نشدم دیگه، به هیچ جا نمی‌رسم! حالا، اینجا مقابلِ ورودی فرودگاهِ امام، وقتی‌ که راننده تاکسی‌ها به سمتمون میان و با  خوشرویی سر تکون میدیم ومیریم به سمتِ برادر وسطی که کنارِ ماشین ایستاده، به یادِ "آ" میفتم و اینکه چه خوبه این تصمیم‌گیریهای بی‌آینده‌ نگری، این تصمیم‌هایِ دلی، این که عمری اینجوری گذشته... چه خوب که اومدم!

تمومِ راه گفتیم و خندیدیم، و اینکه هر کدوم آخرِ شب چطور به خانمهاشون گفتند که میان فرودگاه دنبالم و عکس‌العملِ اونها و بچه‌ها. ساعت ۶ بود فکر کنم یا نشده بود هنوز که به خواهر اس‌ام‌اس دادند که خودش رو برای صبحونه خونوادگی آماده کنه به قولِ خانم‌ برادر بزرگه "جیگرها" با هم، به خودشون میگن "دیگرها"، بعد هم با خونه ،خواهر و دخترش "یاسی"و همسرِ خواهر هم که تو مسیر بود بره سرِ کارصحبت کردم. پیشنهادِ حلیم دادم، انگار تخمِ همه حلیم فروشیهایِ میدون آزادگان و عظیمیه رو ملخ خورده بود، به جاش تا بود کله پزی باز بود که جاتون خالی‌ کله‌پاچه و نونِ تازه گرفتیم و رفتیم باغ، تو مسیر خواهر رو هم برداشتیم، مامان و آقاجون باور نمی‌کردند، مامان که بلند بلند خدا رو شکر میکرد، بعد از صبحونه بچه‌ها رفتند، وسطِ هفته بود و هر کدوم باید می‌رفتند سرِ کار.

 چه خوب که اینجا بودم، اتاقم، کتابهایی که سالِ پیش شبِ قبل ازسفر به خاطرِ اضافه بار، گذاشته بودم رو میز، کنارِ آینه، هنوز اونجا بود. اولین باری بود که میرفتم ایران و هیچ کس نبود، من بودم و مامان، چه خوب بود "خونه"، Chez moi، at Home...
صبحِ حنابندون رسیده بودم، هنوز کارهایی بود که من می‌تونستم انجام بدم مثلِ آماده کردن خلعتی‌ها برایِ خونواده عروس، ظرفِ حنا که عروس خواسته بود تو خونه درست کنیم.
خاله‌ها اومدند برایِ کمک به مامان که با دیدنم جا خوردند،
عروس خانم وقتی‌ بیدار شد یه سر اومد اتاقم، هاج و واج نگاهم کرد و بعد هم یه بغلِ محکم و طولانی و کلی‌ تشکر که می‌دونست خیلیش به خاطرِ اونه که اونجام

اواخرِ پاییز ۶۵ عمه‌جون بزرگه فوت کرده، خونه‌اش همچنان هست، بچه‌ها ونوه‌ها و همسرش همیشه اینجا دورِ هم جمع میشند، بازسازی هم کردنند، از همون وقتی‌ که صحبتِ عروسی‌ بود و مهمونهایِ شهرستان چند باری پیشنهاد داده بودند خونه رو برایِ مهمونها، دایجون و چند تا از فامیل هم، که از اونجاییکه به خاطرِ فوتِ دخترداییِ جوون عروس مهمون زیادی از طرف اونها نیومده بود همون خونه کافی‌ بود برایِ خانواده عروس‌خانم، که خوب فقط شب برایِ خوابیدن و استراحت می‌رفتند اونجا و روز رو پیشِ هم بودیم. 

سرشبِ یکشنبه که میشد ظهر به وقتِ کبک به خونه مونیک زنگ زدم، نبود به مارک، شوهرش، گفتم که خونه پدرومادرم هستم و همه چیز هم خوبه و همه جا آرومه!

جشنِ حنابندون خوب بود، ارکستر عالی‌، قسمتِ اول جدا بود، خانمها تو خونه و آقایون تو باغ، رقص و دادنِ هدیه و خلعتی‌ها، قسمتِ بعد مختلط، مراسم حنا و یه دیسکو عالی‌ تو باغ، تا نیمه‌هایِ شب...
یه چیزی، دلم میخواست از کفش‌هایِ خانمها یه عکس بگیرم و بیارم اینجا به این بچه‌هایِ غیر ایرونی‌ نشون بدم که انقدر سوالهایِ مسخره در موردِ ما نپرسند، حالا چرا کفشها؟ نمیدونم چشمم رو گرفته بودند حسابی‌، بسکه خوشگل، سکسی‌، رنگ‌هایِ قشنگ بودند... تفاوت اینجا تا اونجا، سبکِ زندگی‌، مد و همه چی‌ متفاوته، یه چیزی هم هست شاید چون من تو جامعه ایرونی‌ زندگی‌ نمیکنم و حتی نزدیک  نیستم که این تفاوتها انقدر به چشمم میاد، هر چی‌ که هست ما اینی نیستیم که بیرون از ایران میشناسنمون!

عروسی‌ هم همینطور بود، قسمتِ شام و پذیراییِ اصلی‌ تو سالن برگزار شد و بعد هم باغ تا نیمه‌هایِ شب دیجی بود و عالی‌، رقص کولاک ...
از آرایشگاه که دروامدم، تو مسیرِ رفتن به سالن به مونیک زنگ زدم و با توصیفِ موقعیت بهش گدتم که خوبم و خواستم که به "کیم" هم بگه لطفا که نگران نباشه

موقع خداحافظی به همه بچه‌هایِ فامیل و دوستها پیشنهاد یک کوهپیمایی و خوردن صبحونه تو کوه مثلِ سالهایِ قبل برایِ ساعت ۷ روزِ جمعه دادم که استقبالِ خوبی‌ کردند، حالا باید دید تا جمعه  چقدر این ستقبالِ گرم جواب ده!

۱۳۹۱ مهر ۱۳, پنجشنبه

تموم...بهونه کردم کار، پروژه، معلوم نبودنِ زمانِ اتمامش، اختلافِ زمانی‌، عدمِ حضور و پیامدشون رو که اگر رابطه‌ای شکل بگیره...  به دل ننشسته بود، دلی‌ که بالغه، گاهی‌ نمیدونم دله که تصمیم میگیره یا منطق... هر چه هست، بیش از این صبوری نکردم ، همین چند روز کافی‌ بود که بدونم با گذرِ زمان هم فرقِ چندانی نمیکنه، باقیش اذیت کردنه و پشت‌بندش عادت و... تو این هوایِ بارونی، این آسمون دلگیرِ خاکستری، این روز‌هایِ خالی‌ و دغدغه کار و پروژه، گفتنش سخت بود شاید پذیرفتنش هم... ولی‌ پذیرفت، منطقِ اروپایی!


پ.ن. عکس رو اوایلِ بعد از ظهرِ امروز، وقتی‌ با کیم تو کافه Brûlerie خیابونِ St-Joseph بودیم، گرفتم.

۱۳۹۱ مهر ۱۲, چهارشنبه

امروز اولین جلسه کلاس رقصِ "باله‌جاز" بود. هر چهارشنبه از ساعت ۱۲:۰۵ تا ۱۲:۵۵، ۵۰$ برایِ یک ترم. ۶ نفر بودیم، ظاهراً ۱۲ نفر ثبتِ نام کردند، همه از کارمندهایِ کتاب‌خونه و دفترِ ثبتِ نام بودند، من تنها دانشجو بودم و مونیک که نتونسته بود بیاد و ۶-۵ دقیقه آخر اومد.
چون جلسه اول بود، چند دقیقه منتظر موندیم تا بقیه بیان، خوب بود، حرف میزدند از این در و اون در و گاهی‌ بلند می‌خندیدند، یه چیز‌هایی‌ هست که اگر سالها هم اینجا زندگی کنی‌ نمی‌فهمی نه که ندونی چی‌ میگن معنیش رو میدونی‌ مفهومش رو نمی‌گیری، یه چیزی که برایِ اینها مفهوم داره، تو هر فرهنگی‌ همینه، یه حرفهایی مثلا برمیگرده به دوره مدرسه، به یه کتابی‌ به فیلمی به هر حال چیزی که همه اونها میدونند و باهاش خاطره دارند.
سالِ اولی‌ که اومده بودم اینجا و هنوز مشکلِ زبانِ فرانسه داشتم شنبه‌ها صبح میرفتم یه کلاسِ رقصِ بلدی (عربی‌) ، خیلی‌ از حرکات رو میدونستم و بیشتر به خاطرِمهارت در حرکت و رقصِ شکمش رفته بودم. نمیدونم قبلا نوشتم این رو یا نه ولی‌ از جلسه دوم به بعد هر چند دقیقه یک بار معلم که یه دخترِ تقریبا درشت هیکلِ کبکی بود با لبخندِ معنی‌ داری میگفت: Ouvrez les yeux! (چشمها رو باز کنید!) دخترها میخندیدند و من متعجب که چرا این رو میگه ما که همه چشمامون بازه! خب، اون موقع برایِ فهمیدن بیشتر نگاه می‌کردم. با یه خرده دقت تو رفتارِ دخترها بعد از شنیدنِ این جمله و بعد هم برایِ اطمینان، روزهایِ آخر پرسیدنش از یکی‌ از بچه‌ها که کمی‌ دوست شده بودیم، فهمیدم که منظورش این بوده که سینه رو بدید جلو!!! "چشمها"، کلمه‌ای بود که به جایِ سینه به کار می‌برد!!!
حالا امروز، از همین اول حواسم بود که این نکته‌ها رو بگیرم، رقصِ نرم و قشنگیه، بیشتر دیسکوییه... خوب بود، حالم رو کمی‌ بهتر کرد، حالِ خوبی‌ ندارم این روزها، طوری که ریمه از دیروز متعجب و نگران چند باری اومده پیشم و مستقیم پرسیده... فکر نمیکردم دیگه انقدر مشهود باشه...

۱۳۹۱ مهر ۱۰, دوشنبه

مونیک صندلیش رو چرخوند که بره سمتِ میزش که گفتم: مونیک؟!! برگشت و پرسشی نگام کرد، حرفامون تموم شده بود، ادامه دادم که یه خواهش دارم که میخوام مهربونانه قبول کنی‌. آروم برگشت، تعجب رو تو چشماش میدیدم گفتم میدونی‌ چند روز دیگه عروسی‌ِ برادر‌کوچیکه هست، یک هفته بهم مرخصی بده که برم ایران و برگردم، تند ادامه دادم که میدونم این یک دیوونگیه که حداقل ۲۴ ساعت بری و ۲۴ساعت تو راهِ برگشت باشی‌ برای یک هفته، ولی‌ اگر نرم خودم رو نمی‌بخشم، از همون اولِ جمله که حرفِ عروسی رو زدم نگاهش پر شد از خنده، جوابی نداد، گفتم چه کار کنم؟ خندید، بوسیدمش و گفتم مرسی‌ مونیک، مرسی‌! گفت تو این چند روزی که هستی‌ این کارها رو تحویل بده. از روز بعد، صبح ها از ۸ کارم رو شروع می‌کردم تا وقتی‌ که توان داشتم، به شوقِ سفر به خونه...

به برادر وسطی زنگ زدم، فقط اون می‌دونست، با هم بلیطها رو چک کردیم که آخر از ایران برام بلیت گرفت و فرستاد.
موضوع سفارت، نگرانیِ مونیک، اخباری که بیرون منتشر میشه و همه و همه نگران و دودلم کرد که ازش خواستم به برادر‌ بزرگه هم بگه و نظرش رو بپرسه. دو سه روزی مونده بود به رفتنم، شوکه شده بود و خوشحال و گفته بود بیاد که خبری نیست
جمعه ۱۴ سپتامبر، اوایلِ بعد از ظهر رفتم دفترِ مونیک برایِ خداحافظی و گفتم که میرم، نگران بود و گفت وقتی‌ رسیدی خونه پدرومادرت بهم زنگ بزن، هر روز خبری از خودت بده. "کیم" گفت: مونیک تو صلح بزرگ شده، مثلِ ما نیست، هر خبری میترسوندشون، برو... و رفتم، بدونِ اینکه به کسی‌ بگم

زنگ زدم به مامان، گفت با آقاجون تنهاییم، بچه‌ها دنبالِ کارها هستند، سیما‌بینا داشت می‌خوند، یک فصل گریه کردم از اینکه تو نیستی‌ تو این مراسم و اینکه دلمون برات تنگه. گفتم خوش باشید، سعی‌ کنید خیلی‌ بهتون خوش بگذره، جلویِ مهمونها دلتنگی‌ نکنین یه وقت. تو دلم می‌گفتم چه بدجنسی، بگو وخوشحالشون کن، نگفتم... خواهر زنگ میزد وقتی‌ هیچ کس نبود، اون که عادت نداره خیلی‌ به قربون‌صدقه و اینجور ابراز احساسات ها، از دلتنگی میگفت و نبودنم، حرفی‌ نزدم... جمعه بعدازظهر، قبل از اینکه از خونه برم بیرون زنگ زدم و گفتم من دارم میرم مونترال، نیستم، به من زنگ نزنید، صبحِ یکشنبه که برسم خودم زنگ می‌زنم! یه اشتباه این میونه کردم که چون عجله داشتم به خواهر گفتم باید برم چمدونم دم دره!

تو ۷-۶ ساعتی‌ که تو فرودگاهِ دوحه تو قطر منتظر بودم همه خانم‌های مسن و دور و بریها داستانِ سفرِ غافلگیر‌کننده یک هفته‌ای برایِ شرکت تو عروسی‌ رو فهمیدند و کلی‌ با من خوشحالی میکردند، نمی‌شد اون همه خوشحالی رو مهار کرد، در عینِ حال یک خرده کار هم کردم، مجبور بودم، به مونیک قول داده بودم...و "وایبر"، که چه خوبه!

ساعت ۴:۳۵ صبحِ یک‌شبه ۱۶ سپتامبر (۲۶ شهریور) فرودگاهِ امام‌خمینی تهران، دیگه مثلِ همیشه دنبالِ موهای فر یکدست سفید، سبیلهایِ پرپشت سفید که نوکاش زرد شده از دودِ سیگار و چشم‌هایِ مهربون و منتظرِ آقاجون نگشتم، یه سر رفتم دنبالِ چمدونم و هر از گاهی‌ دستی‌ بلند می‌کردم برایِ برادربزرگه  با اون خنده به پهنایِ صورتش...

تهران بودم، با یه بارونیِ بلندِ سورمه ای و یه شالِ بزرگ و حجابی که فقط مخصوصِ فرودگاهه اونهم موقع ورود و خروج از ایران... مهم نبود، مهم من بودم که اینجا بودم...