۱۳۹۱ شهریور ۹, پنجشنبه

روزِ ۳شنبه ۱۴ آگوست، طبقِ قراری که شبِ قبل با خلبان گذاشته بودیم باید قبل از ساعت ۸ تو فرودگاه می‌بودیم. تو فرودگاه، ماکسیم (خلبان) به دستیارِ ریچارد که ما رو رسونده بود گفت که اگر تا ساعت یکِ بعد ازظهر(13hrs) نرسیدیم به ایستگاهِ تحقیقاتی‌ِ کووجوواگپیک Kuujjuarapik خبر بدید. میشل و مود هم بودند، اول اونها رو تو منطقه BGR پیاده کردیم و ما هم رفتیم منطقه Nastapoka.

خلاصه اولین سنسور رو نصب کردیم، و دومی‌ رو تو یه دره‌ای در همون نزدیکی‌، جایی‌ که پر از درختچه بود، و از اونجا که منطقه بکری هست، همه شاخ و برگ‌ها تو هم بودند، خب اینجا بود که آقا خرسه رو آقایِ خلبان که رفته بودند به قولِ خودشون پی پی کنند دیدند (پی پی به زبونِ فرانسه هست که معادلِ جیش تو زبانِ فارسیه).  داستانش رو همون روز نوشتم.

 هنوز نصبِ دو تا سنسور باقیمونده بود که برگشتیم، رفتیم دنبالِ میشل و مود و قبل از ساعت ۱۳ فرودگاه بودیم. تو فرودگاه، مونیک تصمیم گرفت که دو تا سنسور تو یک منطقه جدید به اسم Lac à l'eau claire  (دریاچه با آب زلال و شفاف) نصب بشند، و اون موقع هلی‌کوپتر میخواست بره دنبالِ دنی و وسایلش که تو اون منطقه بود و به خاطرِ کمبودِ جا مونیک گفت خودش میره و به من گفت که دیگه شانسِ دیدنِ اونجا رو نداره چون سالِ بعد من باید بیام برای برداشتِ داده‌ ها.

همون‌جا که کنارِ وسایل ایستادم نزدیک میشه و زیرِ گوشم آروم می‌پرسه اولین باره که هلی‌کوپتر سوار میشی‌؟ میگم نه، سومین ساله که میام اینجا. میگه چطور تا به حال ندیده بودمت؟! میدونستم که بالاخره یه وقتی‌ این رو بهم میگه، این انتظار رو تو نگاهش می‌خوندم و حالا... بهش میگم میدونید من، همه این مدت  اسمِ شما رو رو صورتِ ریچارد میگذاشتم ! میگه: اوخ خ خ خ!! خودم هم میدونم بدترین توصیفی بود که میشد کرد، این آدم با این خصوصیات و ریچارد!!!  ادامه میدم چون اسمت رو زیاد شنیده بودم و اون رو اینجا میدیدم! میخنده و میگذریم.

 یک نگاه‌هایی‌ هست که با همه پاکی، همه زنانگیت رو به رخت می‌کشه حتی تو لباسِ کار و اون لحظه‌ای که گلی و کثیف داری یک کارِ سختِ مردونه انجام میدی حست مثلِ اسکارلت در مقابلِ رت باتلر هست! اون وقته که به همه وجودت و زنانگیت می‌بالی... مرسی‌

 قرار شد مود من رو برسونه و بعد برگرده دنبالِ میشل. یه لحظه دمِ ورودیِ فرودگاه ایستادیم و با دخترها که میخواستند دیگه برگردند خداحافظی کردیم و هنوز چند قدم دور نشده بودیم که مود سرش رو به بهونه دادنِ کلاهش به من به سمتِ عقب  برگردوند و با اینکه کلاه رو گرفته بودم، سرش رو برنمیگردوند و من لحظه‌لحظه منحرف شدنِ موتور از جاده و نزدیک شدنمون به دره سنگی‌ رو میدیدم، هیچ‌کدوم کلاهِ ایمنی هم نداشتیم، همون لحظه‌ای که حس کردم که برایِ همیشه تموم شد سرش رو برگردوند و متوجه شد، درست مثلِ صحنه فیلمها لب‌به‌لبِ دره بودیم، واقعا انتظار بودن رو نداشتم دیگه! حالا بقیه مسیر از من عذرخواهی میکنه و تقصیر رو گردنِ VTT میندازه، همون موتوری هست که روزِ قبل من باهاش رفته بودم دره... بگذریم به خیر گذشت، خدا رو شکر!

این چه جوری مردن، همونطور که قبلا هم گفتم بیشتر از چطور زندگی‌ کردن ذهنم رو درگیر می‌کنه، اون هم فقط به خاطرِ مداح‌ها و روضه خون‌هاست. شاید برای شما عجیب باشه، ولی‌ من خودم با هر اتفاقِ کوچیکی می‌تونم تصور کنم تمامِ مجلسِ ترحیم و تلاشِ مداح‌هایِ محلی و حتی غریبه‌ها رو... این رو طبقِ تجربه میگم‌ها وگرنه نه اینکه من مهم باشم نه، فقط به خاطرِ آقاجون، من هم که اصلا شرایطم خوبه برایِ مداحی، راهِ دور، غربت و تحصیل..... اوه خدا شاهده شما نمی‌دونین... خانم‌برادر بزرگه می‌گفت بعد از اینکه این موضوع رو تعریف کرده بودم، برادر کوچیکه کلی‌ این صحنه‌ها رو بازی کرده بوده براشون و سوژه خنده بوده!

سالِ گذشته، یک روزی که هوا بارونیِ شدید بود وقتی‌ از منطقه برگشته بودیم، خلبان هلی‌کوپتر، ماکسیم و اینگا با یه توپی‌ که از کاغذ درست کرده بودند وسط سالن بازی میکردند من هم کنارِ پنجره نشسته بودم با فنجان سفیدِ چایِ داغِ خوش‌عطرِ تازه‌دم و یه بیسکوییت شکلاتی تو دستم از پنجره به بیرون و بارش شدید رو سطحِ خلیج نگاه می‌کردم، صدایِ شوخیِ بچه‌ها رو هم می‌شنیدم، که حرف زدند از سونامیِ ژاپن و اگه الان اینجا پیش بیاد، یک لحظه اون صحنه رو طبقِ عکس‌هایی‌ که تو اینترنت دیده بودم تصویر کردم، دیوارِ بلند موج که به سمتِ ساختمون می‌اومد، همون لحظه یک آن از ذهنم گذشت اگر این صحنه واقعی‌ باشه حتی از جام بلند نمیشم! فکر کردم که با همچنین اتفاقی هیچ چیز از من نمی‌مونه، از ثبتِ لحظه‌هایی‌ که این سالها زندگی‌ کردم، لپتاپ، هارد دیسک، حافظه‌هایِ موقت، دوربین و همه چیز با من از بین میرند، بینِ بودن و نبونم یک ثانیه هم نیست!

همون موقع هم یادِ همین مراسم افتادم و فقط فکر کردم نه باید قبل از این اتفاق یه وصیتی بکنم که این کار رو تو سفر به ایران کردم. به دخترِ خواهرگفتم یادت باشه اگر اتفاقی برایِ من افتاد، مداح‌ها اون بالایِ منبر هی‌ خانم دکتر خانم دکتر نکنند، وقتی آدم بمیره تا حدِ یه دانشمند بهت مقام میدند، در حالی‌ که من فقط یه دانشجویم همین، دوم اینکه این کلمه "ناکام" رو به کار نبرند، من از این کلمه بدم میاد، حسِ خجالت دارم بهش، حتی مرده‌ام هم! اون قدیمها تنها کارِ مهم شاید ازدواج بوده، الان کامِ زندگی‌ فقط در ازدواج نیست که! خلاصه بعد از این صحبت‌ها حالا دیگه خیالم از این مورد راحته.

روزِ ۴شنبه تا قبل از رفتن به فرودگاه به تمیز کردنِ خونه گذشت، چون باید تحویل داده میشد و دخترها وقت کافی‌ نداشتند که تمیز کنند، یه خرده کرده بودند البته. من فکر می‌کنم مونیک تو هر کاری که قرار بگیره اون  رو به بهترین نحو انجام میده، حالا می‌خواد استادِ دانشگاه باشه یا یه خانومی که میاد خونه تمیز میکنه، تمامِ ملحفه‌ها رو هم شستیم و تا کردیم و تو جاش قرار دادیم، تازه بعد از تمیز کاری آدم دلش میخواست بره حمام و دستشویی، آشپزخونه رو که نگو، سالنِ پذیرائی، کاش دخترها بودند و می‌دیدند که خونه مرتب یعنی‌ چی‌، چند تا تیکه هم که جا گذاشته بودند پیدا کردیم که براشون بیاریم، لنگه گوشواره لوقانس رو وقتِ جاروکشی یکی‌ از اتاق خوابها از زیرِ یکی‌ از میز‌ها پیدا کردم.

 خلاصه آخرین سنسور رو هم برایِ نصب به دنی سپردیم و ساعت ۴ برگشتیم.

۱۳۹۱ شهریور ۸, چهارشنبه

روزِ دوشنبه، ۱۳ آگوست مثلِ هر روز حدودِ ۶ صبح بیدار بودیم و بعد از صبحانه دخترها ناهارشون رو برداشتند و رفتند، من هم یه دوری تو نت زدم و پیگیرِ اخبارِ زلزله. به پیشنهادِ مونیک به برادر وسطی ایمیل زدم و جواب ندادنش بیشتر نگرانم کرد تا اینکه شب وقتی‌ پسرِ خواهر رو تو فیسبوک on دیدم ایمیل زدم که خوشبختانه زود جواب داد و گفت که برایِ خونواده خانوم‌برادر کوچیکه اتفاقی نیفتاده. شنیده بودم مهسا رفته منطقه و منتظربرگشتش بودم که برام از اونجا بگه، از مردم، از عمقِ فاجعه و همین طوردلم می‌خواست هر چه زودتر گزارشش رو بخونم، فاجعه بزرگی‌ بود، دلم اونجا بود! ولی‌ خوندنِ خبرهایِ کمکهایِ مردمی و دیدنِ عکس فعالیّت‌هایِ مردم نوری بود تو همه این تاریکی!

طبقِ برنامه‌ریزی باید فردا سه‌شنبه برمیگشتیم و هنوز کارمون تموم نشده بود، یادِ سالهایِ قبل که بدونِ مونیک بودم و اولویت با کارم بود و الان در کنارِ کار، تفریح هم بود و مونیک هم که خونسرد. بعلاوه سالهایِ قبل، مناطقی هم بود که میشد با VTT یا کامیونت رفت ولی‌ امسال جاهایی که در نظر داشتیم دستگاه نصب کنیم اصلا امکانِ دسترسی‌ بهشون نبود مگر با هلی‌کوپتر و میدونستم هلی‌کوپتر باز گروهِ فیلمبرداری رو برده منطقه. با این حال، مدام بهش میگفتم، قرار بوده که امروز بریم منطقه، چی‌ شد پس؟ با دنی یا وارویک تماس بگیر لطفا و اورژانسی بودنِ کارمون رو گوشزد کن. درسته که پروژه تحتِ سرپرستی اونه ولی‌ مسئولیتِ هر عقب افتادگی و تاخیر با دانشجوئه. مونیک زنگ زد و تاریخِ برگشت رو یک روز عقب انداخت یعنی چهارشنبه و با سایتِ کووجوواقپیک (Kuujjarapik) هم تماس گرفت.

داده‌هایِ دستگاه‌هایی‌ که سالِ گذشته نصب کرده بودیم لوقانس دانلود کرده و بعد از تعویضِ باطری، اونها رو دوباره نصب کرده بود. از بینِ ۱۰ دستگاهِ نصب شده، سه مورد مشکل داشته، که دو تا رو مردم خراب کرده بودند، سیمهای یکی رو بریده و جعبه‌ اش رو هم شکسته بودند که با خودمون برگردوندیم، باطری یکی‌ ظاهراً مورد پیدا کرده که فقط اطلاعات چند روز رو ثبت کرده بوده که این رو خودِ لوقانس در محل رفع کرده و دوباره نصب کرده بود، سومی‌ رو هم مردم از جا درآورده بودند، که بعد از بررسی‌ و رفعِ نقص و کددهیِ دوباره قرار شد عصر با مونیک بریم همون دره و نصبش کنیم.

این یعنی‌ خیلی‌ خوب و بازده کارِ سالِ قبل خوب بوده. هیچ کس نمی‌تونه تصور کنه که یک سالِ گذشته چه به من گذشت با دلهره و نگرانیِ اینکه اگر نصبِ این گیرنده‌ها مشکل داشته باشه؟ چه شبها که نخوابیدم با این فکر که آیا گیرنده‌ها درست کار میکنند؟ سالِ گذشته، روزِ آخر همون‌جا (عکسِ سمتِ چپ) اینگا گفت نگران نباش یک بار من و دنی ۱۰ تا گیرنده دمایِ زمین نصب کردیم موقعِ نمونه‌برداری ۵ تاش رو پیدا نکردیم، یا یه مشکلی‌ تو مایه‌هایِ مشکلِ نصب. در جوابش گفتم نه، این کار باید خوب جواب بده، و حالا مرسی‌ خدا، شکرت‌! همه این ها به خاطرِ اینه که من ایرانی هستم و نمیخوام بهونه‌ای دستِ کسی‌ بدم!

بعد از ظهر میشل اومد یک سر، تقریبا روزی دوبار به ما سر میزد، و گاهی‌ با ما غذا میخورد، خیلی‌ خوش‌ اخلاق و خوبه. هر بار که نگام بش می‌افته چشمک میزنه با یه لبخندِ قشنگ. یه بار میخواستم سر‌به‌سرش بگذارم و بگم چیزی تو چشمتون رفته؟! (یادی از برنارد شاو)!  "مود" امسال فوقِ لیسانسش رو با میشل شروع کرده.

عصر، با مونیک با VTT رفتیم تو دره کنارِ روستا، و با بررسی‌ محلِ قبلی‌ گیرنده نصب شده ونزدیکیش به مسیرِ عبورِ شکارچی ها، محلِ نصب رو تغییر دادیم. قبل از رفتن به مونیک میگم اعتماد میکنی‌ ترکِ موتور من بشینی‌؟ مثلِ آقاجون می‌مونه، انقدر بهت اعتماد میکنه و بها میده که ترس از هیچ چیز نداری و میری جلو...

شب مهمونِ همسایه بودیم، خانومش رفته سفر و با بچه‌ها ارتباطِ خوبی‌ داره، اونها هم معلمهایِ مدرسه هستند. بینِ دو تا خونه یه فضایِ مشترک هست که مخزنِ آب خوراکی و آبِ مصرفی قرار گرفته و همین جا هم دو خونه به هم ارتباط دارند بنابرین برایِ رفتن به  اون خونه از همین در رفتیم. شام، ماهی‌ سرخ کرده بود، یک نوع ماهی‌ مخصوصِ آبهایِ مناطقِ شمالی‌ که خیلی‌ هم خوشمزه بود(اسمش رو یادم رفته)، دخترها هم سالاد و دسر رو درست کردند، شبِ خیلی‌ خوبی‌ بود.

سال گذشته هم غزل‌آلای آبهایِ سردِ شمالی‌ رو که دنی صید کرده بود خوردیم، عکسش رو می‌بینید (عکسِ اول)، سرخ نکرده بودند تو فر‌ گذاشته بودند.

شب، خلبان و میشل اومدند و برنامه فردا رو با هم هماهنگ و همچنین رو google earth منطقه و مسیرِ رفتن بهش رو مشخص کردیم. بعد هم یه شب نشینی کوتاه و خواب.

۱۳۹۱ شهریور ۴, شنبه

بویِ خوبِ قهوه پیچیده بود تو سالن، وقتی‌ از پله‌ها میومدم پایین بی‌ اختیار گفتم که چه بویِ خوبی‌! مریلی و مود نشسته بودند پشتِ میز و مریلی گفت که قهوه آماده هست، قهوه اسپرسو به سبکِ قدیمی‌ هم درست کرده بود.
مریلی شاید یکی‌ دو سالی‌ از دخترهایِ دیگه بزرگتر بود ولی‌ از نظرِ رفتاری به نوعی مادرشون محسوب میشد و آشپزی با اون بود، چندسالی هم تو آشپزخونه رستوران کار کرده بود، املتهایِ خوشمزه‌ای صبحها بهمون داد.
از همه شلخته‌تر و از زیر‌کار‌در‌رو‌تر، لوقانس بود که مدام داشت دنبالِ وسایلش می‌گشت، از سیمِ شارژ کامپیوتر تا لباس و ... و از همه هم سکسی‌تر و همیشه خندون.

یه چیزی که تو این سفر یاد گرفتم اینکه، اگر پسر بودم حتما با یه دخترِ کبکی که تو آشپزخونه رستوران کار کرده باشه دوست میشدم، فکر کنم در موردِ پسرهاشون هم البته این مساله صادقه!

شبِ قبل انقدر خسته بودم که همین رفتم تو تخت خوابم برده بود و خوروپفِ مونیک هم تأثیری نداشت! تا به حال تو سفرهایِ همراهِ مونیک اتاقمون یکی‌ بود، اینجا دیگه تختمون یکی‌ بود، یک تختِ دونفره!  بیشترِ شبها، صدایِ خورّوپفِ، مونیک مامان رو به یادم میاورد و اینکه چقدر دلم براش تنگه، برایِ گرمایِ بغلش، بویِ آشناش، مهربونیش.  بگردمش که سالِ پیش گاهی شبها میگفت دلم میخواد کنارت بخوابم می‌گفتم مامان جان شما بلند نفس می‌‌کشی و من نمیتونم بخوابم، گاهی‌ نیمه شب حس می‌کردم آروم اومده کنارم و آروم دست میکشه رو موهام!

روزِ قبل دنی گفته بود که ممکنه که امروز هلی‌کوپتر چند ساعتی‌ برایِ کارِ ما اختصاص داده بشه که به این خاطر بعد از صبحانه که دخترها ناهارشون رو آماده کردند و با خودشون بردند، فکر کنم هنوز ساعت ۸ نشده بود که من شروع کردم به آماده کردنِ دستگاهها برایِ نصب و در عینِ حال هر از گاهی‌ یه دوری می‌زدم تو نت که ببینم چه خبر از زلزله؟ از شبِ قبل که خبر رو روی  فیسبوک دیده بودم، حالم بد بود، به مونیک گفته بودم و هر وقت که سرِ کامپیوتر بودم مونیک بهم نگاه میکرد و میگفت: خب؟! چه خبر؟ می‌گفتم نگران هستم ولی‌ نمیتونم به خونواده ایمیل بزنم و حالِ آشناها رو بپرسم، مخصوصاً که خانواده عروس‌ کوچیکه هم آذربایجانی هستند. بقیه با شنیدن این خبر هیچ عکس‌العملی نشون ندادند، فکر می‌کردم به برخورد‌هایی‌ که سالِ پیش در رابطه با سونامیِ ژاپن ازشون دیده بودم، چقدر متفاوت بود!

هلی‌کوپتر تمامِ روز در اختیارِ روزنامه‌نگار، تهیه‌کننده و عکاسِ تلویزیون رادیو‌کانادا بود که برایِ تهیه یک مستند به منطقه اومده بودند و شبِ قبل هم یکی‌ دو ساعتی‌ با میشل، مونیک و من نشسته بودیم. این یعنی اینکه امروز برایِ کار تو منطقه نمیریم. عصر قبل از اومدنِ دخترها با مونیک رفتیم کنارِ ساحل قدم زدیم، حرف زدیم و عکس گرفتیم.

غروب که دخترها از کار برگشتند و دوش گرفتند، قبل از رفتنِ مهمونیِ ملانی و کتی، یه بزمِ کوچیک داشتیم و مونیک شرابی که آورده بود رو سرو کرد، از اونجایی که گیلاس نبود، با یک لیوان اندازه می‌گرفت و می‌ریخت تو ماگ!!! کلی‌ خندیدیم  و مسخره بازی و طبقِ معمول من هم عکس گرفتم از همه این لحظه‌ها!


 ملانی و کتی تو تنها هتلِ روستا ساکن بودند و چند دقیقه بعد از اینکه ما دمِ ورودیِ منتظر بودیم که در رو برامون باز کنند، با تهیه‌کننده، روزنامه‌نگار و فیلمبردار رسیدند، رفته بودند فرودگاه دنبالِ اونها. اونها رفتند برایِ شنا تو آبِ سردِ خلیج و بعد به ما ملحق شدند، میشل هم اومد و همه با هم شام خوردیم، شبِ خوبی‌ بود یه شبِ به یاد موندنی ! یک ساعتی‌ رو دور از جمع رو کاناپه مقابلِ تلویزیون نشستم و در سکوت، مثلِ همیشه به این جمع و بی‌تکلفی ذاتیشون نگاه  کردم، نگاهی‌ مقایسه‌ گرانه، که چه ساده است با اینها گذروندن تا بودن تو یک شب‌نشینی ایرونی‌ با آدمهایی در این سطح....اوووه!!!



۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

میدونی‌؟!!خیلی‌ باهوشی، به خودت نگفتم این رو، وگرنه حتما می‌پرسیدی چرا؟!! می‌گفتم همین‌جوری، میگفتی بنویس برام چرا؟! می‌گفتم بگذریم، مثل وقتی که گفتم، نه نوشتم که این نقطه قوتِ توئه یا وقتی‌ که نوشتم ازت می‌ترسم ... بعد اصرار می‌کردی‌ بنویس چرا؟! می‌گفتم حالا یه وقتی‌ ببینمت بهت میگم، الان نمیتونم بگم، بعد می‌نوشتی‌: بمیری پروین، بمیری که حرف نمی‌زنی‌!!! بعد من می‌خندیدم ، خنده که نه، می‌نوشتم ((((((-:

حالا هم ... خیلی‌ باهوشی!
چرا؟!!! بگذریم...

۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه

ساعت از ۱:۳۰ بعدازظهر گذشته بود که رسیدیم Umiujaq، بالاخره!!  دو تا دخترِ جوون منتظرمون بودند، معرفی کردند خودشون رو: "کتی" و "ملانی". تو فاصله خیلی‌ کوتاهی که منتظرِ چمدونها و ساک‌ها بودیم کمی‌ از خودشون گفتند که رو پروژه ایجاد پارکِ ملی‌ در این مناطق برایِ سازمانِ توسعه و حفاظت محیطِ زیست و پارک‌ها کار میکنند. دخترهایِ مهربون و شادی بودند و این پروژه پنجمشون بود. خونه مناطقِ شمالی‌ امسال "ریچارد" و افرادش بودند و جا برای ما نبود و جایی‌ که قرار بود این مدت باشیم، در واقع خونه یه زوج  معلمه که ۲ ماهِ تابستون رو میرند به سفر خارج از کانادا و خونشون رو به پژوهشگرها اجاره میدند، البته طرفشون مستقیم ما نیستیم دقیق نمیدونم ولی‌ کسی‌ یا موسسه‌ای مسئولِ هماهنگیه.تو راه لوقانس رو دیدیم که با VTT میومد به سمتِ فرودگاه، ایستادیم و اون هم برگشت آدرس خونه رو گفت و رفت دنبالِ کسی‌.
 یک کشتی باربری هم رسیده بود، که مونیک معتقد بود باید حاملِ پترول باشه!

جلویِ خونه مدتی‌ معطل شدیم تا دخترها بیان؛ یک"کتیِ"دیگه، "مریلی"، "لوقانس" و "مود"، شاد و خندون و همه قرمز از هوایِ گرم. حالا اومدند نمیدونند کلید دستِ کی‌ هست، بعد هم فهمیدند که خوشبختانه در رو قفل نکرده بودند! از ملانی و کتی خداحافظی کردیم و قرار شد فردا شب با هم شام بخوریم.

داخل خونه شدیم، چشمتون روز بد نبینه، انگار بمب افتاده تو این خونه و اصلا انگار قرار نبوده که فردِ جدیدی بیاد، که حالا یکیش هم استاده! هر طرف که نگاه میکردی یه چی‌ میدیدی؛ شلوار خشتک برگشته، لباس زیر و رو، نمونه‌هایِ کارشون، ظرفِ نشسته، لیوان...
هوا هم گرم، گرم که چه عرض کنم داغ، شرجی، آبِ خوردن هم نبود و حالا می‌گفتند که باید برند آب بگیرند! مونیک، همون صبح برایِ ناهارمون دو تا ساندویچ درست کرد با میوه و سبزیجات، ولی‌ گفت آب، آب‌میوه و نوشیدنی‌ لازم نیست همون‌جا Umiujaq هست، تو پروازِ نیم ساعته هم برخلافِ همیشه هیچ چی‌ ندادند، همیشه آبی‌ ، نوشیدنی‌ سرد یا گرمی‌ سرو میشد، این بار هیچ!!!
حالا تو اون هوا فقط آب خنک می چسبید و تشنه بودیم.

 هلی‌کوپتر منتظرمون بود. تا ما آماده بشیم برایِ رفتن به منطقه، دخترها سریع یکی‌ از اتاق خوابها رو خالی‌ کردند برامون! مونیک برایِ دخترها یه بطری شرابِ سفید آورده بود که وقتی‌ نشونشون داد، ذوقی کردند و هورا کشیدند. تو این روستا، خرید‌ و فروش نوشیدنیِ الکلی ممنوعه چون بدنشون نسبت بهش آسیب پذیره. ولی‌ خب مثلِ هر جایِ دیگه که ممنوعیتِ قانونی هست کنارش بازارِ سیاهی هم هست و با همه خطری که تهدیدشون میکنه مصرفِ موادِ مخدر و مشروباتِ الکلی بالاست!

ما رفتیم منطقهBGR که تصمیم داشتیم دو نمونه گیرنده رطوبت‌سنج رو نصب کنیم. هوا  گرم و ثابت حتی یک نسیمِ کوچیک هم نمیومد، با  رطوبت بالا و پشه‌ فراوون. من ساندویچم رو هم تو راه خوردم و حالا تشنه بودم.

انتخابِ زمینِ مناسب با توجه با نوعِ خاک و پوششِ گیاهی زمان می‌برد. خلاصه یکی‌ رو کنارِ یک مرداب و یکی‌ رو هم پایِ یه صخره قرار دادیم،  کار تو این شرایط سخت بود، طوری که با همه تحملِ بالایی که دارم یه جا نشستم و سریع سیبی که تو کوله‌ام بود رو گاز زدم که کمی‌ از تشنگی کم کنه! بودنِ مونیک قوتِ قلب بود که دیگه مستقیم در جریانِ کاره، هیچ وقت انقدر مستقیم شاهد کارِ من  تو منطقه  نبود، تا آخرِ سفر چند باری گفت: Pervin Tu es bonne, t'es forte! (پروین، تو خوبی‌، قوی هستی!) این حرف خوشحال کننده بود خصوصأ به خاطرِ نگرانی‌ که از همراهی "اینگا" در سفرِ پارسال داشتم و عادتی که داره به خوبی‌ از دیگران بد بگه و کسی‌ رو خراب کنه!

تنها مرکزِ خریدِ روستا (COOP) که همه مایحتاج رو عرضه میکنه و گیشه‌هایِ بانک هم اونجاست تا ساعت ۵ عصر بازه و یکشنبه‌ها هم تعطیله. وقتی‌ برگشتیم پایین، چند دقیقه‌ای مونده بود به ساعت ۵ و ما از فرودگاه تا محل رو پیاده برگشتیم با همه بار و وسایلمون. وقتی‌ رسیدیم دیگه اونجا بسته بود و مطمئن نبودم که آیا دخترها آب خریدند یا نه؟!
تصمیم گرفتم برم و ازشون بخوام که باز کنند، از اونجایی که پول هم همرام نبود تصمیم داشتم بخوام که چند دقیقه منتظرم بمونند. خلاصه رفتم بالا و مقابلِ در رو به دوربینِ مراقبت کننده دست تکون دادم، کمی‌ معطل شدم و چند بار این کار رو کردم تا یکی‌ اومد در رو باز کرد. رفتم تو، چراغهایِ سالن رو خاموش کرده بودند و صندوقدار‌ها در حال حسابرسی و قفل کردنِ صندوق‌ ها بودند که رفتم جلو و گفتم: من بعد از ظهر رسیدم اینجا و بعد هم مشغولِ کار تو دره BGR بودم و الان برگشتم و احتیاج به آب و نوشیدنی‌ دارم، اگر ممکنه منتظرم بمونین که برم پول بیارم و خرید کنم! از برخوردِ کارمندهایِ اونجا میشد فهمید که ظاهراً کسی‌ این کار رو تا به‌ حال نکرده بوده، چون مونیک هم قبلش که بهش گفتم می‌خوام این کار رو کنم گفت: سعیت رو بکن ولی‌ بسته است. یکیشون به خانمِ جوونی‌ اشاره کرد و گفت با مدیرِ اینجا صحبت کن، داستان رو بهش گفتم و قبول کرد، سر‌و‌شکلم فکر کنم خیلی‌ طفلکی بود!!! سریع رفتم خونه و کیفِ پولم رو برداشتم، مونیک با ذوق یک لیوانِ آب خنک داد دستم و گفت: پروین بخور و بعد برو. خوشبختانه دخترها آب خریده بودند! سریع برگشتم هر چیزِ خنکی که میشد گرفت: ماستِ میوه ای، بستنی، آب‌ میوه‌هایِ مختلف و... خریدم، هوایِ خنکِ اونجا من رو دوباره زنده کرد. از هر ردیف که میگذشتم لامپ‌ها رو خاموش میکردند. این خودش داستانی شد که پروین این کار رو کرده و COOP به خاطرش باز مونده!


وقتی‌ برگشتم دختر‌ها از نمونه برداری اومده بودند و با مونیک نشسته بودند دورِ میزِ آشپزخونه و مشغولِ صحبت،  انقدر از دیدنِ بستنی خوشحال شدند که نگو، نشستم در حینِ بستنی خوردن  با هم بیشتر آشنا شدیم و بعد هم رفتیم شنا تو خلیجِ هودسن، آب یخ، شور ولی‌ عالی، خودِ زندگی...

بعد از اون دوباره بچه‌ها رفتند تو منطقه برایِ نمونه‌ برداری، اینها رو پروژه‌هایِ مربوط به گیاهان کار میکنند، دانشجوهایِ سالِ آخرِ لیسانس و اولِ فوقِ لیسانس هستند که به عنوانِ کارِ دانشجویی تابستونی قبول کردند و خب دستمزدش هم بیشتره به نسبتِ کاری که بخوان تو شهر انجام بدند.

برایِ شام یه پاستایی خوردیم که به قولِ "میشل" که شام موند پیشِ ما: یه چیزی خوردیم، تغذیه شدیم! میشل رو برایِ اولین بار میدیدم، با اینکه این همه اسمش رو شنیده بودم و این همه مقاله ازش خونده بودم، آدمِ دوست‌داشتنی‌ایه. 

معمولاً تو این سفرها آشپزی نمیکنم چون سلیقه غذایی ما با هم متفاوته و خب اونها اکثریت هستند، ولی‌ سریع می‌پرّم ظرف می‌شورم، چون اینها بعد از کف مالیِ ظرفها آبکشی نمیکنند و فقط خشک میکنند! به هر حال، من هم خودم رو تطبیق میدم با شرایط، غیر از این باشه سخت می‌گذره، زندگی‌ ساده تر از این حرفهاست.

۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه

شنبه ۱۱ آگوست، صبحِ زود بعد از بیدار شدن احساسِ سرماخوردگی و گلو‌درد کردم ، رو به خدا میگم: نه تو رو خودت، اصلا وقتش نیست، مرده زنده من باید این کار رو تموم کنه، خودت یاری کن! بعد از صبحانه برگشتم اتاقم واول ساک‌هایِ وسایل رو بستم و بعد هم اتاق و راهرو رو جارو کردم و کاملا تمیز، بعد از گرفتنِ دوش، حمام ودستشویی رو هم تمیز کردم و چمدون و وسایلِ خودم رو آماده کردم و ساعت ۹:۳۰ نشده رفتیم فرودگاه، این بار"وارویک" ما رو رسوند. تا لحظه آخر تو لیست بودیم که خدا رو شکر جا باز شد برامون.

تو فاصله‌ای که با مونیک و وارویک ایستاده بودیم منتظرِ نتیجه که ببینیم بالاخره امروز میریم Umiujaq یا نه؟ یه آقای اینویت که از کارمندهای فرودگاه بود هم اومد جلو و با اونها شروع به صحبت کرد، وسطهایِ صحبت روش رو کرد به من که از کجا اومدی؟ میگم کبک؟ میگه اصالتت چیه؟ میگم: پرژن، ایرانیم. میگه: اوه!! من تا به حال یه ایرانی ندیدم، اون هم یک زنِ ایرانی.

خلاصه شروع به صحبت کرد و ازش عکس گرفتم، ولی‌ اون خواست که با هم عکس بگیریم، و آدرسِ پستی داد که عکس‌ها رو براش چاپ کنم و بفرستم، میگه می‌خوام عکست رو داشته باشم، من فراموشت نمیکنم! و بعد از تنفرش نسبت به جنگ میگه و اینکه زندگی‌ در صلح باعث میشه که آدمها یاد بگیرند دوست داشتن همدیگه و راه‌هایِ ابرازش رو و ... آدمِ روشنی بود و سفر زیاد کرده بود و با آدمهایِ مختلفی‌ برخورد داشته، کلا آدمِ جالبی‌ بود. این تعریف ربطی‌ به این نداره که اون از من خیلی‌ تعریف کرده و به نظرش من خیلی‌ خوشگل بودم که اون نمی‌تونست چشمش رو ببنده!!!! (نمردیم و یکی‌ این مدلی‌ از ما تعریف کرد)

تو حرفهاش به مونیک و وارویک از فعالیتهایِ اجتماع‌ی که دارند در رابطه به ارتباط بینِ توریستها و بومیها میگه و اینکه همسرش که از کری هاست کارهایِ دستی‌ انجام میده از جمله بدلیجات و اگر بخوان به عنوانِ کادو بخرند. وارویک هم استقبال میکنه که به برنامه‌شون سر بزنه.

وارویک وقتی‌ مطمئن شد که میریم برگشت سایت و بعد از چند لحظه کلود که اومده بود دنبالِ نژاد (استادی از دانشگاهِ لاوال، یه خانمِ مراکشی)، یه سر هم اومدند پیشِ ما. با هم ایستاده بودیم به صحبت که آقایِ اینویت که همه این مدت سنگینیِ نگاش رو رو خودم حس می‌کردم صدام کرد و گفت: دوباره برمیگردی اینجا؟ که گفتم تا سفرِ بعدی فکر نکنم، یعنی‌ سالِ بعد. میگه: دلم میخواست یکی‌ از گوشواره‌هایِ کارِ دست اینجا رو بهت هدیه بدم که هیچ‌وقت فراموشم نکنی‌! میگم مرسی‌ از لطفتون، نگران نباشین همیشه به یادم میمونین! و برگشتم پیشِ جمع. چند دقیقه بعد صدام میکنه و میگه: ببین یک جفت گوشواره اینجا دارم ولی‌ یکیش آویزش افتاده، میشه همین رو ازم قبول کنی‌؟!! می‌خوام از من یک یادگاری داشته باشی‌ و... من هم قبول کردم. گوشواره نقشِ  اینوکشوک *Inukshuk هست.

یه چیزی، همیشه فکر می‌کردم فقط این مردهایِ ایرانی هستند که افتخارشون تعداد خانومهاییه که باهاشون دوست بودند و هستند، هر پسرِ کم سنّ حتما یک زنِ سنّ بالا عاشقشه و حاضره خرجش رو بده و همه کار براش بکنه و هر مردِ مسنی حدِاقل یکی‌ دو تا دخترِ ۲۰-۱۹ ساله هستند که اگه این بشون بگه بشین براش تو رختخواب کله‌معلق میزنن! که دیدم نه بابا، حتی این آقایِ اینویت که عکسش رو اینجا می‌بینید هم یک چند دقیقه صحبت کرد که قبل از ازدواجش با خانومهایِ زیادی دوست بوده از نژاد‌ها و رنگ هایِ مختلف، حتی سیاهپوست!!! که همه اونها خیلی‌ مایل بودند با ایشون ازدواج کنند ولی‌ ایشون خانمش رو از بینِ کریها انتخاب کرده.

*http://fr.wikipedia.org/wiki/Inukshuk



۱۳۹۱ مرداد ۲۵, چهارشنبه

جمعه 10 آگوست، صبحِ زود بعد از صبحونه اسممون رو روی تابلویی که رویِ میز بود برایِ ثبت اسمِ کسانی‌ که ناهار هستند تحتِ "شاید" نوشتیم و بعد از آماده کردنِ وسایلمون با کلود رفتیم فرودگاه، که اونجا بهمون گفتند تو پروازی که میره به سمتِ بالا جا نیست و میتونیم اسممون رو تو لیستِ انتظار فردا یعنی‌ شنبه بنویسیم، که این کار رو کردیم و برگشتیم به سایت.

هوا خوب بود، آفتابی و عالی‌... تمامِ دستگاه‌ها و لپتاپ رو آوردم رو بالکنِ چوبی و کوچیکِ کنارِ گاراژ و کارگاه و به مونیک گفتم که همه دستگاهها رو آماده می‌کنیم، حتی کددهی‌ و برنامه‌ریزی هم می‌کنیم، قبول کرد و موند کنارم به کمک. اینجا بود که فهمیدم با اینکه مونیک همراهمه و استاده ولی‌ مسئولِ پروژه منم، و هر کم و کاستی رو میگفت کارِ توئه پروین، تو باید مدیریت کنی‌! و من هم دلم نمیخواست که این تاخیر پرواز و مسائلِ این مدلی‌ وقفه بندازه تو کار، ترجیح میدادم آماده باشیم.

تمامِ روز رو مشغول بودیم،"وارویک" گفت یه عروسی‌ هست تو محله * Cree ها، خیلی‌ کار داشتیم و نمیشد که نیمه کاره بگذارم وگرنه دوست داشتم یک سر برم و ببینم که مراسمشون چطوریه؟

از اونجایی که جمعه شب بود و هر جایِ دنیا هم که باشی‌ حتی تو اون نقاطِ دور به هر حال برنامه تفریحت هم در حدِ توانت انجام میدی، غروب موقع شام "کریستل" گفت که شب میریم بار، اگر می‌آیی ساعت ۹ اینجا باش و به مونیک هم بگو. قبول کردم و به مونیک هم گفتم که گفت چند تا تلفن باید بزنه و اون ساعت نمی‌تونه بیاد که من گفتم پس من میرم. ساعتِ ۹ به قرارِ با دخترها نرسیدم، یه چرخی همون دوروبر زدم و عکس گرفتم و برگشتم اتاقم. حدودِ ۱۰:۳۰-۱۰ مونیک و نژاد و بعد هم دنی‌ وماکسیم  که فکر میکردند من رفتم بدون اینکه درِ اتاقِ من رو بزنند رفتند پیشِ بچه‌ها و من اون دورهم‌نشینیِ شبِ تعطیل رو از دست دادم.

* http://en.wikipedia.org/wiki/Cree

۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

امروز صبح بالایِ یکی‌ از آبشارهایِ دره Nastapoka در حالِ نصبِ یکی‌ از دستگاه‌هایِ رطوبت سنج بودیم که با صدایِ ماکسیم (خلبانِ هلی‌کوپتر) که گفت مواظب باشید یه ‌خرس نزدیک شماست، پا شدیم، من همونطور که مختصاتِ محلِ نصبِ دستگاه رو رو نقشه جی‌پی‌اس ثبت می‌کردم به دورو برم هم نگاه می‌کردم، مونیک پشتِ من ایستاده بود، نمیدونستم چه میکنه؟  ترسش رو حسّ می‌کردم، هوا یه جوری سنگین بود که صدایِ ماکسیم اومد که بیائید از اینطرف به سمتِ هلی‌کوپتر و جهتِ خرس رو گفت که من دقیق نفهمیدم فقط متوجه شدم که ظاهراًاز بالا داره به سمتِ ما میاد. مونیک لباسِ من رو کشید و گفت پروین، کار رو ول کن وبدو! گفتم: وسایل!!! گفت بگذار و بیا....


می‌دویدیم از لابه‌لایِ درختچه ها، گل و شل، پشه‌ هم که پر، صورتمون هم پوشیده، خلاصه خودمون رو رسوندیم به هلی‌کوپتر و سریع سوار شدیم. خوشبختانه دوربینِ جیبیم همرام بود و یه عکس از یکی‌ از ‌خرس‌ها گرفتم که با صدایِ موتور هلی‌کوپتر سرش رو بلند کرد و بعد هم دوید در جهتِ دیگه و بینِ درختهایِ کاجِ سیاه گم شد.

یه دور همه منطقه رو با هلی‌کوپتر زدیم که ببینیم باز هم هستند و بعد برگشتیم تو محلِ نصبِ رطوبت سنج و ساکِ وسایل، دوربینِ جی‌پی‌اس و ... رو برداشتیم و دویدیم به سمتِ هلی‌کوپتر، اصلِ کار نصب انجام شده بود و یک خرده کارِ جزئی مونده بود مثلِ نصبِ پرچمِ کوچیک و علائمِ شناسایی، و... من میخواستم بمونم تمومش کنم که مونیک داد زد: بدو پروین... فقط یه نگاه کردم که چیزی جا نمونده باشه و ...


بعد هم رفتیم سمتِ دیگه این منطقه که سر منشأِ یک آبشارِ قشنگِ دیگه هست و دو تا دیگه از دستگاه‌ها رو اونجا نصب کردیم. این‌بار هر کدوممون در حینِ کار مراقبِ پشتِ سرِ نفرِ دیگه هم بود که نکنه از بینِ درختها سروکله خرسی پیدا بشه. و چه خوب که هلی‌کوپتر با ما مونده بود، خدا رو شکر!




پ.س. عکس‌ها از پنجره هلی‌کوپتر در حالِ حرکت گرفته شده، ضمنِ اینکه دوربینِ من حرفه‌ای نیست، یه دوربینِ معمولیه!

۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

ایستگاهِ تحقیقاتیِ مرکزِ مطالعات و تحقیقاتِ مناطقِ شمالی‌ (CEN) تو کووجواقپیک (Kuujjuarapik)، خیلی‌ بزرگتر از ایستگاه‌ هایِ مناطقِ دیگه هست و اولین باره که اینجا میمونم. به مونیک تو ساختمونِ مدیران که خوابگاهشون هم اونجاست، اتاق دادند و اتاقِ من هم تو ساختمونیه که خلبانِ هلی‌کوپتر و دنی اتاق دارند. کدهایِ ورودی و رمزِ شخصی‌ اینترنت رو هم همون لحظه کلود بهمون میده، این خیلی‌ خوبه، سالهای پیش دسترسی‌ به اینترنت نداشتیم، خب البته اینجا مجهزتره، تلفنها و موبایلهایِ ماهواره‌ای برایِ مواردِ ضروری هست.

وارویک رو تو اتاقش دیدیم، همون ساختمونی که مونیک اتاق داره، از دیدنمون خوشحال شد با خوشحالی در مورد تصویبِ قراردادی که چند سالی‌ در موردش زحمت کشیدند خبر میده، مونیک نایب رئیسِ مرکزه، هر دو ذوق میکنند و رو به من با شوق حرف میزنند من هم میخندم و تبریک میگم،  نمیدونم قرارداد چیه هر چی‌ هست که مهمه چون بینِ مدیرها و پروفسورها با ذوق و شوق در موردش حرف زده میشه. وارویک رو چند باری دیدم، بیشتر تو فرودگاه‌هایِ مناطق شمالی‌. یادم میاد، یه روز تو دانشکده دمِ ماشین قهوه با مونیک ایستاده بودیم که یه خانمِ شیکی اومد که فرانسه رو با لهجه انگلیسی‌ زبان‌ها حرف میزد، ظاهراً از اساتید ژوری بود که برایِ شرکت تو جلسه دفاعِ دانشجویی اومده بود، با مونیک آشنا بود، مونیک احوالِ شوهرش رو پرسید که جواب داد گاهی‌ هم رو تو فرودگاه‌ها میبینیم، با خنده ادا درآورد که از دور میبینم کسی‌ میاد به خودم میگم به نظر آشناست، نزدیکتر که میشه میبینم شوهرمه!!! اون داره میره یه دانشگاه، کنگره و ... من مسیرِ دیگه، چند دقیقه کنارِ هم می‌ایستیم و حرف می‌زنیم و هر کی‌ مسیر خودش رو میره! مونیک می‌خنده و وقتی‌ به من معرفیش میکنه  میگه که همسرِ وارویکه، بعد با خنده این رو هم اضافه میکنه زندگی دو پژوهشگر اینه...

ساعتِ صبحونه-ناهار و شام رو بهمون گفتند، آشپزخونه مجهزه ومسئول و آشپز یک دخترِ جوون، خوش‌اخلاق و خوشگلِ فارغ‌التحصیلِ رشته "هنرهایِ بصری" (فکر کنم اینجوری به فارسی‌ ترجمه شده) به اسمِ "کریستل" هست، غذا رو آماده میکنه و رو یکی‌ از میزها می‌گذاره، همه چیز رو هم مرتب کرده و هر کی‌ که برسه غذایِ خودش رو میکشه و دورِ هم صحبت کنان در موردِ روزی که گذشته و کارش صحبت میکنه.

تقریبا همه بعد از شام میرند اتاقهاشون که با همسر و یا پارتنرهاشون رو اسکایپ صحبت کنند، تو ساختمونِ ما هم صدایِ ماکسیم (خلبانِ هلی‌کوپتر) میاد که مشغولِ صحبته، این خیلی‌ خوبه که این امکان امسال هست، هر سال بهتر از قبل میشه.

بعد از صبحونه هم که از ساعتِ ۶ صبح شروع میشه، هر کی‌ که قراره برایِ نمونه‌برداری بره تو منطقه، غذا، آب میوه، میوه و هر چی‌ که لازم داره برایِ خودش آماده میکنه و میبره. کریستل خیلی‌ خوش‌اخلاق، خوش‌خنده و دوست‌داشتنیه کمی‌ هم تپلیه، اون هم ۳ ماهه قرارداد داره، دوست داره که به عنوانِ معلمِ هنر بچه‌هایِ دبستانی کار کنه، بچه‌ها رو خیلی‌ دوست داره، دبیرستانیها رو نه خیلی‌. مونیک میگه که تو این زمینه رزومه خوبی‌ داشته و تجربه چند سال کار داره تو رستوران و بینِ چند متقاضی انتخاب شده.

ساندرا و کاترین برایِ پرورشِ گیاه و گلکاری اینجا هستند، در واقع یه چیزی تو مایه مهندسیِ فضایِ سبزِ محیط اینجا. ساندرا فوقِ لیسانسه و کاترین سالِ اولِ لیسانس رو گذرونده و کارآموزِ ساندراست، قراردادشون ۳ ماهه هست.

بنت، از پدری هندی و مادری آلمانی‌کانادایی تو زمینه آب و عمق دریاچه های و یه چیزهایی تو این مایه‌ها کار میکنه، خیلی‌ نپرسیدم، ولی‌ لابراتواری که اینجا توش کار میکنه رو نشونمون داد، یه سونایِ واقعی‌ که نور هم نباید داشته باشه.

سوفی از بلژیک شبیهه باربیه، دختری که تو آموزش VTT هم بود، ، اون هم همین حدود یعنی‌ ۳ ماهه که اینجاست.
پاسکال و هلنا و یکی‌ دو تا دخترِ دیگه هم هستند که در حدِ روز‌به‌خیر شب‌به‌خیر بیشتر هم‌کلام نشدیم.  دخترها همه تو خوابگاهی که بالایِ لابراتواره تو اتاق‌هایِ ۲ و ۴ نفره هستند.

الکس هم تو اون دوره یه روزه آموزشی بود، به نظرم همجنسگرا باشه، گیاه‌خوار هم هست، "کرسیتل" حواسش هست که غذایِ اون رو جدا آماده کنه. به جز الکس، یکی‌ دو تا پسرِ دیگه هم هستند که اونها هم تابستون رو اینجان. میرو که چک هست و مونیک رو میشناسه برای دیدنِ مونیک اومد و بعد هم پیشنهاد داد که بریم قدم بزنیم که من زود برگشتم هم سرد بود و هم من خسته بودم.

از اینجا خوشم اومده به مونیک میگم اگر اینجا لابراتوار داشتیم دلم می خواست چند وقتی‌ اینجا کار کنم. همه میگند که امروز هوا خوب شده و ما خوش‌شانسیم، بعضی‌ها هم میگند با خودمون آفتاب رو آوردیم، حرفی‌ که اون دو هفته تو آلمان هم بارها شنیدم، همین هوا و محیطه که وسوسه‌ام میکنه به اینجا موندن و کار اینجا، در غیرِ اینصورت هوایِ ابری و گرفته،  زندگی‌ و کار تو اینجا رو سخت میکنه ولی‌ هیچ کدوم از دخترها با غر و نارضایتی در این مورد نگفت، همه خوشحالند از اینکه هوا خوبه و میشه شنا کرد. 

سرِ میزِ شام به دخترها نگاه می‌کنم که خسته از یه روز پرکار تو این هوا، که گرمش با پشه‌ و مگسِ فراوون یه جور اذیت میکنه و سرد و بارونیش جورِ دیگه، دوش گرفته و شاد وارد میشند و موقع شام همه احوالِ روزِ همدیگه رو می‌‌پرسند، تو ذهنم اینها رو با دخترهایِ ایرانی هم سنّ و سالشون (۲۴-۲۳ سال) و تو همین شرایطِ تحصیلی‌ و موقعیت مقایسه می‌کنم، همشون بدون شک حتما یه عملِ زیبائی انجام میدادند، صوفیِ باربی ممکن بود مدام از خالهایِ رویِ صورتش  که به نظرم با‌نمکترش هم کرده بود بگه، یکی‌ از کمرنگیِ ابرو و مژه بناله، اون یکی‌ از بینیش که کمی‌ کجه و سینه‌هایِ کوچیکش و همه بلاتفاق از کارِ زیاد، هوایِ بد، مردمِ اینجا، آب و هوا و خلاصه اینکه عجب مملکتِ خرابیه که با این همه درسی‌ که خوندند باید بیان اینجا دور از آب و آبادانی کار کنند!!!

۱۳۹۱ مرداد ۲۲, یکشنبه

حدودِ ساعتِ ۱۱:۳۵ روزِ پنجشنبه ۹ آگوست رسیدیم فرودگاه کووجواقپیک (Kuujjuarapik)، وارویک (رئیسِ CEN) و دنی با نقشه‌ها و پلانِ کار منتظرمون بودند، به دلیلِ اینکه بلیتِ اینجا به اومیواک (Umiujaq) رو دیرتر و آنلاین گرفته بودیم، تو فرودگاهِ مونترال برایِ این قسمتِ سفر بهمون کارتِ پرواز نداده بودند. همزمان تو نیم ساعتی‌ که تو این فرودگاه منتظرِ صدورِ کارتِ پرواز بودیم با وارویک و دنی صحبت کردیم، یه جلسه سریع و کاری نیم ساعته، قبلا قرار این بود که امشب رو تو ایستگاهِ تحقیقاتی‌ کووجواقپیک بمونیم که با تغییرِ برنامه میریم اومیواک که لورانس (از دانشجوهایِ فوقِ لیسانسِ مونیک نزدیک به یک ماهه که اینجاست) منتظرمونه. قبلا در موردِ پروازهایِ اینجا گفتم که مثلِ اتوبوس و ایستگاههایِ شهری، هر نیم ساعت هواپیما فرود میاد و نیم ساعت هم تو فرودگاه تعویضِ مسافر انجام میشه و دوباره با یه پروازِ ۳۰-۲۵ دقیقه فرودگاهِ بعدی.

پروازمون ۲۰ دقیقه تاخیر داشت، جلسه ما هم ادامه داشت، هماهنگی زمانی‌ با هلی‌کوپتر و یک تهیه کننده و فیلمبرداری از تلویزیونِ رادیو کانادا، و یک ژورنالیست!

دنی به میسِ کنارِ اسمم رو کارت پرواز اشاره میکنه و می‌خنده: میس پروین!!! ادایی درمیارم براش و میگذرم...

همون ابتدایِ پرواز اعلام کردند که به دلیلِ مه‌ِ زیاد، هواپیما نمی‌تونه فرودگاهِ اومیواک بشینه و مدتِ پرواز ۵۵ دقیقه هست و میریم اینوکجواک (Inukjuak)، و مسافرین اومیواک می تونند اونجا پیاده بشند و با پروازی که عصر از سلوییت (Salluit)  میاد به سمتِ مونترال، برگردند.

تو فرودگاهِ  اینوکجواک به ما گفتند که پروازی که برمیگرده جا نداره و بهتره بریم هتل و با پروازِ فردا عصر برگردیم، ولی‌ من و مونیک موندیم. یک پژوهشگر نمیدونم مالِ کدوم مرکزِ تحقیقاتی‌ با پروازی که میرفت کووجواک(Kuujjuaq) رفت اونجا، قبلش با رئیسش تماس گرفت و هماهنگ کرد و رفت، این یعنی‌ یه جا خالی‌ شد.

بیش از ۳ ساعت تو اون فرودگاه کوچیک نشستیم، نقشه‌هایِ کارمون رو درآوردیم و برنامه‌ریزی کردیم که چه کنیم و کلی‌ هم خندیدیم، من تو ذهنم مقایسه می‌کردم اگر این اتفاق تو ایران می‌افتاد یا مونیک هم ایرانی‌ بود همه این لحظه‌ها رو غر میزدیم، بد و بیراه می‌گفتیم به هر کی‌ که مسئوله حتی آبدارچی!!!

تو لحظه‌هایِ آخر بهمون گفتند وسایلتون رو بدید که یک نفر هم اونجا از پرواز صرفنظر کرده، خواستِ خدا! دوباره اون چاهارتا چمدون بزرگ رو کول کشیدیم و بردیم پایِ بار، قیافه من و مونیک با این بارها تو فرودگاهِ مونترال، تو ایستگاه‌هایِ اتوبوس و... دیدنی‌ بود، کیفِ مدارک که کوچیکه، یکی‌ یک کوله‌پشتیِ سنگین و دو تا چمدون و ساکِ سنگین وسایل...

کلی‌ خندیدیم تا برگشتیم کووجواقپیک باز هم مه‌ِ سنگین رو یومیواک بود وعجیب  اینکه این دو تا روستایِ اینطرف و اونطرفِ اومیواک، آفتابی و بدونِ ابر بودند.

مونیک با ایستگاهِ تحقیقاتی‌ِ  کووجواقپیک  تماس گرفت و "کلود" (رئیسِ مرکز) اومد دنبالمون. وسایلمون رو گذاشت تو کامیون، وقتی سوار شدیم، مونیک معرفیم میکنه و میگه: پروین، ایرانیه و بلافاصله دستش رو آروم زد رو پام و گفت: نه، کاناداییه! و کلود در جواب میگه: همه از یک خاک اومدیم! با این حرفش ناجور به دلم نشست این پیرمردِ آروم و کم حرفی‌ که سلام و خداحافظی و تشکر رو جواب نمیده ولی‌ آروم به کارها و هماهنگیِ این سایت به خوبی‌ می‌رسه.

روزِ آخر وقتی‌ تو فرودگاه تعریف میکرد، که یه صفحه رو فیسبوک داره مخصوصِ بچه‌ها و نوه هاش، ظاهراً از خانومش هم جدا شده. یه جوری دلم گرفت وقتی‌ داشت با یه لحن متعجبی تعریف میکرد که پسرِ ۳۵ سالم نوشته :Je t'aime! یه جوری دلتنگی‌ تو لحنش بود که دل آدم فشرده میشد! با این‌حال تو این ۳-۲ روز یک بار هم گله ازش نشنیدم یه نارضایتی‌ تو چهره‌ش ندیدم، پیرمردِ نازنینیه!

۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

 Umiujaqهستم
گرم، خیلی‌ گرم
داغ و شرجی
پشه‌ فراوون
کرمِ تلخِ ضدِ پشه‌
 کاسکت و توری سیاهِ محافظ صورت
کار، کار و کار
امروز منطقه BGR

گرمایش زمین
ذوب شدنِ یخچالهایِ طبیعی
آب‌باریکه‌هایِ دو سالِ گذشته
نهرهایِ سالِ پیش
رودخونه‌هایِ امسال
مردابها و دریاچه‌هایِ سالهایِ آینده
کسی‌ چه میدونه شاید هم پلاژ‌هایِ سالهایِ آتی

دخترهایِ مهربون و شاد
غروب، شنا تو خلیجِ هودسن
آب سرد و شور، خیلی‌
 روزگار عالی‌
حالم عالیتر

اینترنت و اخبار ایران
 خبر زلزله
دلم لرزید، بد
هوا سنگین شد
خدایِ من

دورِ میز تو آشپزخونه نشستیم
کنفرانسِ تلفنی،
مونیک، میشل (پرفسور از دانشگاه لاوال) و یک فیلم‌بردار و گزارشگر از کانال تلویزیونی رادیو کانادا
اون طرفِ خط، والویک (رئیسِ مرکزِ مطالعات و تحقیقاتِ مناطقِ شمالی‌-CEN) و دُنی از مرکز
من در فکرِ زلزلهِ ایران
چه تمرکزی به سوژه موردِ بحث و ...

پ.س.۱. کلمه‌ها تو سرم وول میخورند و خودشون میان که نوشته بشند، از این روزها که هر روزش یه جوره و عالی‌، از آدمهای جدید و رنگ‌وارنگ، از جاهای بکر و قشنگی که می‌بینم و....حیف که فعلا وقتِ نوشتن ندارم، شاید بعدها

پ.س۲. عکس‌هایِ دوم و چهارم رو از پنجره هلی‌کوپتر گرفتم، وقتی‌ به سمتِ منطقه BGR می‌رفتیم

۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

Kuujjuarapik هستم
هوا عالی‌
آفتابی و سرد
حالم عالی‌تر
حالی‌ خوش با همه خستگی‌...
خسته، کم خواب،
کار، کار، کار
گرفتارِJet Lag سفرِ قبلی‌
گلبارون
فاصله؟
یک دیوار
انصاف نیست...

۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه

چقدر دلم برای این صفحه و نوشتنِ درش تنگ شده، ننوشتنم از تنبلی نیست، دو هفته‌ای نبودم که هر روزش پر بوده از خاطره خوب و گاهی‌ هم پر از استرس، دو هفته شلوغ، پر و خیلی‌ خوب. آلمان بودم، مونیخ برایِ شرکت در کنفرانسِ IGARSS2012  و یک هفته هم دیدنِ ۳-۴ تا شهر، سریع ولی‌ عالی‌.

و روزهای قبل از سفر هم که کار بوده و استرس و یه شوک در آخرین روزِ قبل از سفر که به خیر گذشت، امروز هم ایمیلهای دانشگاه رو که چک می‌کردم بلیت سفرِ دو روز دیگه‌ام رو که دوم آگوست فرستادند رو دیدم و هنوز وسایلم رو جابجا نکرده باید خودم رو برایِ رفتن به مناطقِ شمالی‌ (Nunavik)* آماده کنم، کارِ زیادی هست، جیمی وسایل رو خریده، رطوبت‌سنج‌ها، باطری، میله‌هایی‌ که باید این دستگاه‌ها رویِ اونها نصب بشه و... و رفته تعطیلات، مونده کارهایِ تکنیکیش و آماده کردنشون که این دو روز باید من انجام بدم.

تو این سفر، مونیک هم همراهمه و اول میریم یه دهکده دیگه به اسم کوجواَقَپیک (Kuujjuarapik)ِ **، تو این دهکده علاوه بر اینویت‌ها، آمریکن ایندین‌ها هم هستند. دو محله جدا، تا به حال برخوردِ نزدیک باهاشون نداشتم.

 طبقِ پیش‌بینی‌ هوا‌شناسی‌ هوا خوب نخواهد بود و این دستگاه‌ های اندازه‌گیریِ رطوبت و دمایِ زمین تو سه تا سایت باید نصب بشه که تنها راهِ ورود بهش هلیکوپتره و از اونجاییکه هوا خرابه مجبوریم همه کار نصب رو تو یه روز که احتمالِ خوب بودنِ هوا هست انجام بدیم، یه روزِ طولانی. هر چند من اونجا تا به حال شبِ کامل ندیدم، نیمه شب هم به هر حال روشنه یعنی‌ تاریکیِ کامل نیست. بعد هم یه سر میریم دهکده‌ای که سالهایِ قبل رفتم، اومیواَک (Umiujaq).

با این‌حال تصمیم دارم حداقل این دوهفته گذشته رو اینجا بنویسم حتی اگر پس و پیش، مثلا اگر امروز ۲۵ جولای رو نوشتم ممکنه فردا  بیستم رو بنویسم، ولی‌ تو روزِ خودش، کمی‌ پس و پیشِ زمانی میشه، این هم خودش یه مدله که گاهی‌ پیش میاد دیگه، دلم میخواد ولی‌ بنویسمشون.
 
http://www.nunavik-tourism.com/Photo-Gallery.aspx* 
http://www.nunavik-tou
rism.com/page.aspx?page_id=74**
----------------------------------------------------------------
عکس رو تو Göttingen گرفتم.