۱۳۹۱ تیر ۱۰, شنبه

جمعه ظهر، خوشحال و راضی‌ از ترمیمِ  دندونِ شکسته‌ای که دیگه اثری ازش نیست، با خانوم منشی‌ چونه میزنم سرِ یه وقتِ ویزیتِ دیگه برایِ چکاب کامل دندونهام، میگه تا آخرِ ماهِ اوت وقت نیست. نه‌که روزی که زنگ زدم برایِ شکستگیِ دندونم، گفتم اورژانسه و زود بهم وقت دادند، چشده خوردم فکر کردم همینجوریاست، ولی‌ نه که نه وقت نبود، گفتم این هم اورژانسه، میخوام برم کنفرانس، سخنرانی دارم و دندونهام تو حالِ خوبی‌ نیستند (دلیلِ بی‌ربط، خیلی‌ هم بی‌ربط!). منشی‌ که انقدر اصرارم رو دید گفت باید با "دکتر امیلی" صحبت کنه.
از دندونپزشکه خیلی‌ خوشم اومده، یه خانم ظریف، ساده و جوون با موهایِ مشکیِ دم‌اسبی و دستیارش هم همونطور کوچولو و ظریف با موهایِ دم‌اسبیِ بلوند، هر دو بدونِ هیچ آرایشی!

کنارِ کلینیکِ دندون‌پزشکی‌ یه کلینیک بینائی‌سنجی و بیماریهایِ چشمی بود، از دندون‌پزشکی که اومدم بیرون سرم رو انداختم پایین و رفتم اونجا هم یه وقت گرفتم! چشمام خیلی‌ زود خسته میشند و این روزها اکثرا قرمزند، از صبح که پا میشم چشمها هنوز باز هنوز بسته، کامپیوتر روشن میشه و تا شب موقع خواب هم که چشمم به این صفحه دوخته است، خوندن، کار، خوندن، کار ... کنارِ همه فایلها و برنامه‌ها و کدهای مربوط به کار، صفحه فیسبوک هم باز میشه، حتی مونیک هم بهم میگه: مادام فیسبوک! صفحه کامپیوتر نباشه، صفحه موبایل، که اون هم کوچکتر و خوندنِ چیزی ازش پر دردسرتر!

تو راهِ برگشت به دانشکده، از کلینیکِ دندون‌پزشکی‌ زنگ زدند و گفتند که "دکتر امیلی" یه وقت برای هفته دیگه بهم داده! بسیار خوشحال شدم. "دکتر"، فقط قبل از اسمِ پزشک، دندونپزشک شاید هم داروساز( این رو خیلی‌ مطمئن نیستم) میاد، اون هم قبل از اسمِ کوچیک نه اسمِ فامیلی.

ولی‌ همون موقع خنده‌ام گرفته بود که این همه وقت هیچ کاری نکردم، این روزها که یک لحظه هم برام قدر و قیمتش از طلا بالاتره و زمان کم دارم، به این کارها افتادم، فقط مونده که قرارِ یه مجلسِ عروسی‌ یا خواستگاری بگذارم!

بیستمِ جولای باید برم آلمان، برایِ شرکت در کنفرانس IGARSS2012، هنوز همه داده‌ها و تصاویر  به دستم نرسیده، تازه چند تا الگوریتم به مونیک پیشنهاد دادم که پذیرفت و خودش هم رفته سفر اوروپا برایِ تعطیلات، سفری که هر ساله ماهِ اوت میرفت، جیمی هم مرخصی هست و هفته دیگه میاد!
من همه تلاشم رو می‌کنم، مونیک چهار روز قبل از سفرِ من میاد و دو روز بعدش، یعنی‌ دو روز جلوتر از من، میره آلمان. دیگه امید به خدا...

۱۳۹۱ تیر ۹, جمعه

دوشنبه شب اومدم اینجا بنویسم که من الان آماده‌ام که یکی‌ دعوتم کنه به یه جشنِ عروسی‌، یا نه به دیسکو یا شاید بهتر یه قرارِ آشنائی و یا یه چیزی تو این مایه‌ها که....

راستش، دوشنبه تعطیل بود، فردایِ روزِ ملیِ کبک و من هم که خونه و طبقِ معمولِ این روزها مشغولِ کار، از صبح هم هوا گرفته و ابری بود، ساعت ۲:۳۰-۲ بود که از همون سالن آرایش زنگ زدند که پروین من یادم نبوده که شما امروز وقت دارید و بهتون قول دادم که سگم رو نیارم، راستش این سگ زندگیِ منه و نمیتونم تنهاش بگذارم، گفتم ببین اشکالی نداره، من خیلی‌ هم حیوونات رو دوست دارم فقط دوست ندارم دورِ پرّوپام بپیچند! خیلی‌ خوشحال شد از شنیدنِ این حرف و گفت که باشه میگذارمش رو تخت و پایین نمیاد.
بعد از این تلفن، این در و اون در دنبالش گشتم که یاد‌آوری کنم قرارِ امروز رو و این موضوع رو بگم، ایمیل زدم تلفنی پیغام گذشتم، تا ساعت ۵:۳۰ خبری نشد ازش. نگرانش هم بودم، چون جمعه شب ساعت از ۱۲:۳۰ شب گذشته بود که دوست‌پسرش بهم اس‌ام‌اس داد که پیشِ توئه و من که از ظهرِ اون روز ندیده بودمش گفتم که نه، فردا ظهر که شنبه بود از سرِ کار که برگشتم ازش پیغام داشتم رو تلفنِ خونه که یه قرار بگذاریم برایِ یک‌شنبه خارجِ شهر، همین که آخرِ هفته رو با دوست‌پسرش نبود و میخواست با من بگذرونه یعنی‌ که میونه‌شون شکر‌آبه، از آلترناتیو بودن حالم به هم میخوره ولی‌ گاهی‌ چاره‌ای نیست، تنهایی و دوری از خونواده اینجوریه دیگه!

خلاصه قبل از ساعت ۶ عصر جلویِ ستار‌باکس سر چاهارراه کورون قرار گذاشتیم و با هم رفتیم سالن آرایش و این یه جلسه خود‌آرائی رو گذروندیم، و خوشگل و با آرایش کامل اونجا رو ترک کردیم. اون ، خودش هم بعد از ظهررفته بود و ناخن مصنوعی‌ کاشته بود! در کل دخترِ سکسی و شیطونیه، خیلی‌ هم باهوش تو زمینه مسائلِ زنونه! خوشحال و خندون اومدیم خونه.

یک ساعتی‌ نگذشته بود که زنگِ تلفن به صدا در اومد و با صدایِ خفه‌ای گفت باز کن من پایینم. (زنگِ خونه هم با تلفنه و با یکی‌ از تکمه‌هایِ تلفن در باز میشه)، چند لحظه منتظر شدم بعد درِ آپارتمان رو باز کردم و سرم رو بردم بیرون، بدترین صحنه‌ای که میشد ببینم و تا به حال در زندگیم دیدم... با یه تاپِ صورتی‌ و پیژامه چاهارخونه صورتی‌کرم، موهایِ آشفته، پابرهنه و یک لنگه کفشِ مهمونی‌ تو دستش! چشمها قرمز و گریون، رسید بهم خودش رو ول کرد تو بغلم، و‌های های گریه، همونطور تو بغلم اوردش تو...

 تا چند دقیقه چیزی نگفتم، پشتش رو میمالیدم و موهاش رو نوازش کردم بعد خودش شروع کرد: باور میکنی‌؟! کتکم زده، میخواست خفه‌ام کنه، سرم رو کوبیده به تخت! دوست‌پسرش رو میگفت. ادامه داد: از بیرون اومد و پرسید شام چی‌ داری؟ در حالِ بستن چمدونام بودم که آخر هفته میخوام برم خونه و ازش دلخور هم بودم، بحثمون شد، گفتم که برو خونه خودت، می‌خوام راحت باشم . که شروع کرد به زدن، سرم رو کوبیده به تخت، میخواستم در برم که درِ اتاق رو قفل کرده، داشت خفه‌ام میکرد،  میگه هر چی‌ جیغ و داد زدم کسی‌ نمیشنید، هم‌خونه‌ام هم نبود، به زحمت در رفتم و سریع اومدم اینجا... زار میزد، من هم باهاش گریه کردم، هر چند لحظه می‌کوبید رو پاش و میگفت باور میکنی‌، من رو کتک زده، داشت خفه‌ام میکرد، برایِ هیچ چی‌، برایِ هیچ چی‌.... (البته دلیلش رو گفت که واقعا هیچ‌چی‌ بود، ولی‌ حتی یه چی‌، این رفتار خیلی‌ دور از ذهنه!!!) انقدر وضعیت حاد بوده که گفت میخواستم زنگ بزنم پلیس ولی‌ یه آن فکر کردم شرایطش سخت میشه و شاید از این کشور اخراج بشه، این دو تا حتی نامزد هم نیستند...

بعد از اینکه مدتی‌ گذشت و آروم شد، داشتم میزِ شام رو آماده می‌کردم و سالاد رو که گفت با من میای بریم خونه‌ام که ببینم رفته یا نه؟ قبول کردم و ازش هم خواستم که برایِ اطمینانِ بیشتر شب رو پیشِ من بمونه.

رفتیم، پسر هنوز اونجا بود، من موندم بیرون، نمی‌خواستم که من رو ببینه، که یهو صدایِ جیغش رو شنیدم که صدام می‌کرد درِ آپارتمان رو باز کردم دمِ در بود و گفت اینجاست، دوباره برگشتم بیرون، ظاهراً دوباره می‌خواسته بزندش که این گفته من اونجام، خلاصه بعد از چند دقیقه‌ای با وسایلش اومد بیرون، پسر هم بعد از اون اومد، من عادی سلام کردم و احوال‌پرسی‌ مثلِ همیشه، ولی‌ تا وقتی‌ که هر دو از دیدِ هم دور بشند بر می‌گشتند به سمتِ هم و تف میکردند به زمین! برایِ من خیلی‌ این برخوردها عجیبه، هر دو امروزی، هر دو تحصیلکرده تو شرایطِ خوب، هر دو..... گفت بهم گفته تو هرزه و فاحشه هستی‌ (اینها مودبانه ترجمه حرفیه که پسر زده!!!) پوووووف!

تنها حرفی‌ که زدم این بود که به قلب، روح و جسمت احترام بگذار، و با این رابطه خداحافظی کن بهش بگو À Dieu! (خدا‌حافظی با مرده یا کسی‌ که دیگه قرار نیست ببینیش).

صبحِ خیلی‌ زود به صدایی بیدار شدم، داشت آروم میرفت، لنگه کفش موند تو جا‌کفشی!

قبل از ظهر یه سر رفتم دفترش که حالش رو بپرسم، ظاهرش خوب بود، آرایش کرده و مرتب مثل همیشه و گفت که اکانت  فیسبوک و جیمیل‌ام رو هک کرده و بهشون دسترسی‌ ندارم براش ایمیل زدم.

گفتم که ناهار بیاد پیشم، میدونستم که وقت نکرده چیزی درست کنه، نمی‌دونم چرا سرِ میزِ ناهار بی‌مقدمه گفت: پروین، تو لجباز و کله‌شقی !!! با تعجب گفتم: من؟!! نه، خیلی‌ هم انعطاف‌پذیرم، قدردانم و اگر اشتباه کنم هم می‌پذیرم و سریع عذر‌خواهی می‌کنم. با اصرار گفت نه، اگر چیزی بگی‌ و مخالفت بشه باهاش تا خودت نری دنبالش نمی‌پذیری و شروع کرد به تکرارِ اینکه : لجبازی ، لجباز و سخت، کله‌شق... جوابی ندادم، پیشِ خودم فکر کردم خب این نظرِ اینه، شاید راست میگه، من رو اینجوری دیده، چه اصراریه که بخوام ثابت کنم که نیستم، ساکت شدم ولی‌ تا تموم شدنِ ناهار و رفتن دانشکده این جمله رو تکرار میکرد و میگفت بیچاره فلانی‌، بیچاره بیساری....

هر روز بهش زنگ زدم که این دو سه روز رو تنها نمونه و ناراحت نباشه که  حس کردم یه جورایی ازم فراریه، فقط یه ایمیل تشکر و خیلی‌ مهربون زد که اصلا مهم نبود، تا جمعه عصر که زنگ زد میاد خداحافظی کنه که می‌خواد بره کشورش، تعجب کردم یکشنبه ظهر قرار بود بره، که گفت میخواد با یه دوستِ سوریه‌ای بره مونترال این دو روز رو... فهمیدم که با دوستشه...  میدونست انقدر ساده نیستم که حرفش رو باور کرده باشم، برای همین نگاهش رو  ازم می‌دزدید و در موردِ دوست سوری حرف می‌زد که تا اون لحظه اثری ازش نبود.

هیچ نگفتم جز اینکه: یادت باشه که به قلب و روحت احترام  بگذاری!
همون‌جا لنگه‌کفشی که جا مونده بود رو بهش دادم، یعنی‌ این نمی‌تونست اون شب رو به یادش بیاره؟!

ولی‌ این سؤال برامه که چطور میشه دوباره کسی‌ رو بغل کرد یا کنارِ کسی‌ خوابید که میخواسته آدم رو خفه کنه و سرش رو کوبیده به تخت؟! یا چطور میشه دوباره لبی رو بوسید که به آدم گفته: فاحشه، هرزه؟! که تو حرفهاش معلوم شد این اولین بار نبوده که این حرفها رو بهش زده... چطور میشه پذیرفت این همه تحقیر رو؟! این اتفاق برایِ یه دختر  بدبخت بیچاره، بی‌سواد، فراری، فقیر و تو یه کشورِ مرد‌سالار و ... نیفتاده!

۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

فیلم "Les adieux à la reine" رو دیدم، چرت، چرت، چرت، ... بعضی‌ از کارگردان‌ها خیلی‌ اعتماد به نفس دارند! این نظرِ منه، حتما کسانی‌ هستند که نظرِ دیگه‌ای داشته باشند و از این فیلم خوششون اومده باشه!

راستش یکشنبه که روزِ ملیِ کبک بود و من بعد از این همه سال زندگی اینجا، اصلا یادم نبود همه جا تعطیله! نه من نه "ا" و نه "ن"! و قرار گذاشته بودیم که بریم Futur Shop  که من یه دوربین بخرم، هنوز از زمستون که دوربینم خراب شده فرصت نکردم برم یه دوربین بگیرم. بعد "ن"  قرار شد باهام بیاد چون هم خودش عکاسه و شناختش خوبه نسبت به دوربین و این حرفها، فتوبلاگ هم داره اون موقعها که گودر خدا‌بیامرز هنوز بود گاهی‌ عکس‌هاش رو بهِ اشتراک میگذاشتم. بگذریم، خلاصه ما با هم شنبه شب قرار گذشتیم که یک شنبه ظهر اونجا هم رو ببینیم و تازه بعدش هم بریم من قرار‌دادِ موبایلم رو عوض کنم، همه اینها رو هم همون شنبه شب که خونه "ا" بودیم بعد از اینکه رو سایت کلی‌ گشتیم که البته "ن" بیشتر زحمتش رو کشید تصمیم گرفتیم و هیچ کدوم هم حواسمون نبود که یکشنبه تعطیله!
خب روزِ "ژان‌باپتیست" هم بود، ولی‌ بعد از جنبش نرمِ کبکیها بر علیه کلیسا و مذهب این روز رو بیشتر به روزِ ملی‌ کبک میشناسند و مذهبی‌‌ها یا قدیمی‌ترها میگند که "ژان‌باپتیست"!

روزِ خوب و آفتابی هم بود من هم که موهام کمی‌ بلند شده  مثلِ همه این روزها  شونه و سشوار تعطیله و فقط بعد ا ز گرفتنِ دوش و بعد از اینکه کمی‌ آبش خشک شد، با کمی‌ موس، ژل یا کرمِ مو، اون هم خیلی کم ، با بازی‌ انگشتهام توشون فرشون می‌کنم ،این فر گاهی‌ درشت و منگول منگوله و گاهی‌ ریز و فرفری، و بعد ولوشون می‌کنم دورم، یه جورایی وحشی میشه و دوست دارم، رها رها رها مو..... رفتم تا مرکز خرید، پارکینگ خلوت بود اهمیتی نداشت برام و رفتم تا دمِ درِ ورودی اونجا یکی‌ بهم گفت تعطیله، زنگ زدم به بچه‌ها تو راه بودند و نزدیک.
تو این فاصله تا برسند، مثل یک دختر بچه ۵-۴ ساله شاید هم کمی‌ بزرگتر یا کمی‌ کوچکتر حالا هر چی‌، سرم رو چرخوندم و موها رو ریختم دورِ سرم حتی رو صورت و آروم آروم چرخ زنان تو پارکینگ چرخیدم دور خودم، مثلِ رقصِ سماع، حالِ خوبی‌ بود زیرِ آفتاب تابستون و هوایِ شرجی و گرم.

 "ا" ما رو رسوند کافه پرس که اونجا درس بخونیم، خودش رفت کتاب‌خونه دانشگاه، یه کیف حصیریِ بزرگ دارم که همرام بود توش پرِ مقاله و کتاب، لپتاپ نه ولی‌.... همون‌جا بود که "رضوان" زنگ زد که بریم سینما و یه فیلمِ عاشقونه و خوبی‌ رو هم انتخاب کرده بود ولی‌ من گفتم از ۸:۳۰ شب به بعد می‌تونم بیام، قرار شد بریم "دیکتاتور" رو ببینیم، که "رضوان" این فیلم "Les Adieux à la reine" رو هم به خاطر زمانِ فیلم و لباس قشنگ‌های دهه ۷۰ شاید پیشنهاد داد، "ا" ساعت ۸ گذشته بود که من رو رسوند پیشِ "رضوان" و رفتیم سینما، چند دقیقه دیر رسیدیم، "دیکتاتور" شروع شده بود که رفتیم این فیلم رو دیدیم.
عصر، یه سر فرانسوا و مارچلا هم اومدند پیشِ ما کافه و اصرار کردند که شب بریم پیشِ اونها که من گفتم برنامه سینما دارم، اصرار کرد که با دوستت بیایین قبول نکردم، خوبه که متوجه نشه حالا که حالم گرفته شد سرِ فیلم!

به خاطرِ کبک دی‌، آخرِ هفته طولانی یا همون لانگ ویکند بود یعنی دوشنبه هم تعطیل. شنبه که سر کار بودم، خیابون "Grande Allée "رو بسته بودند، شلوغ بود حسابی‌، جدا  از حضورِ گرمِ توریستها، و مراسم به این مناسبت، راهپیمایی دانشجو‌ها هم بود، بعد از کار رفتم یه سر تو استارباکس نشستم و زنگ زدم به "آ" که ببینم برای برنامه کنسرت میاد یا نه رفته بود خریدِ هفتگیش. حال و هوایِ غمگینی بود، یه جورایی تو مایه‌هایِ "آدم اینجا تنهاست"!
تازه رسیده بودم خونه که "آ" زنگ زد که الان موادِ جوجه کباب گرفتم، اگه کار نداری به "ن" هم میگم و بیاین امشب رو دورِ هم جشن بگیریم، ظاهراً به فرانسوا و مارچلا هم زنگ زده بود که اونها رو پیدا نکرد، حال و هوا سریع عوض شد و رفت تو مایه‌هایِ "دوستانی بهتر از آبِ روان، و خدائی که در این نزدیکیست"!

۱۳۹۱ تیر ۲, جمعه

-  پروین، مادام SMOS گروهِ ما!
این رو مونیک رو به "ادریانو کمپ" (Adriano Camps ) پروفسورِ دانشگاهِ پلی‌تکنیکِ بارسلونا که برای انجام‌ سمینار در ارتباط با آخرین تحقیقاتِ گروهش با استفاده از تصاویرِSMOS*، به دعوتِ مونیک اومده دانشکده ما، در معرفیِ من میگه!
"ادریانو" هم همونطور که دست راستش رو میاره جلو که دست بده میگه، میدونی‌ که دیگه دوره این تصاویر تموم شده و تصویرهایِ (اسمش رو خوب نفهمیدم) جایگزینش شده. دست میدم و بلافاصله بعد از ابراز خوشحالی از آشنائیش میگم: وای نه، چرا؟! ما هنوز تازه شروع به پروسسینگ این تصاویر در زمینه کارِ خودمون کردیم!

میدونم چرا نداره، سالِ ۲۰۰۹ که آژانسِ فضاییِ اروپا این ماهواره رو فرستاده فضا، پیش‌بینیِ برنامه سه ساله رو کرده و خب، الان سالِ ۲۰۱۲ هستیم....  وایِ من برایِ اینه که سه ساله که کار رو این پروژه رو شروع کردم و این دومین سری گیرنده‌هایِ تصویره که اعتبارش تموم و از مدار خارج میشه، تکنولوژی با سرعتِ بالا میتازه و پیش میره....
برایِ زمانِ موردِ مطالعه پیش‌بینی‌ شده پروژه ما، تصویر و داده هست و باید با بررسی‌ و پروسسینگِ همین تصاویر به نتیجه‌ای برایِ مأموریتِ SMSP برسی‌م.

تو این مدت اولین باری بود که یک سمینار انقدر توجهم رو جلب کرده، شاید به خاطرِ اینکه خودم هم الان درگیرِ این تصاویر و پیدا کردن الگوریتمهایِ مختلف و کاربردشون در زمینه کار پروژه خودم هستم، هر چی‌ که بود یه لحظه حس کردم انگار تو دهانِ "ادریانو" هستم، خودم رو جم‌ع و‌جو کردم،و صاف سرِ جام ایستادم و به این آدمِ جدی با نگاهِ آروم و تمیز گوش سپردم.

اون موقع یه لحظه از دلم گذشت که چه خوبه یک دوره تو آزمایشگاهش و با گروهش رو یه پروژه کار کنم، باید دید.... هیچ کس از آینده خبر نداره، شاید یک وقتی‌ هم از بارسلونا و دانشگاهِ پلی‌تکنیکِ اونجا سر درآوردم، خدا رو چه دیدی!

جالب اینه که برایِ پذیرائی فقط دو سه نوع آب‌میوه و یه بسته بیسکوییتِ معمولی بود، اون هم برای یک استادی که از یک کشورِ دیگه دعوت شده! فکر کن یه برنامه معمولی تو ایران، هیچ بارِعلمی‌ و مثبت نداشته باشه، پذیراییش عالیه! الان رو نمیدونم ولی‌ اون سالها که اونجا بودم که اینجوری بود!

* SMOS= Soil Moisture and Ocean Salinity
 http://smos.array.ca/web/smos/smos-main

۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه

هوا گرم شده، گرم و شرجی، رطوبت هم خیلی‌ بالاست، روز‌ها آفتابیه و گاهی‌ شب‌ها بارون تند میاد. ولی‌ من دوست دارم این هوا رو از بسکه زمستونهایِ اینجا طولانی اند.عصر‌ها تو محله ما، خیلی از دخترهای جوون و حتی خانمهایِ میانسال با سوتین و شلوارک یا دامن خیلی‌ کوتاه می‌گردند، آقایون هم اکثرا بالاتنه لخت و شلوارک. به خاطرِ استخرِ روباز تو محله، بعضی‌ از خانمها هم با بیکینی و یه جلیقه تا بالایِ زانو از پارچه نازک که یه دکمه یا بندینکی هم محضِ خالی‌ نبودن عریضه اون وسطها بسته شده می‌چرخند. به قولِ دوید این هوایِ گرم، "وفادار بودن" رو سخت می‌کنه! اون‌هم که خیلی‌ وفادار... محله ما یکی‌ از شلوغترین و پر‌رفت‌و‌آمد‌ترین محله‌هایِ کبک و شاید اداریترین بخشِ این شهره.

دندونم شکسته، همون دندونی که آقایِ دکتر به اختیارِ خودش کمی‌ بلند کرده بود که خوشگلتر بشه، دیشب اون تیکه افتاد، بسکه بعضی‌ از شبها که فکرم درگیر بوده دندون قروچه کردم، البته همون موقع هم دوباره نرفتم که کارش تموم بشه. حالا من موندم و یه دندونی که کمی‌ از همه بلندتره، مثلِ یک کفشِ پاشنه بلند وسطِ یک ردیف کفشِ تخت، اصلا چرا راهِ دور بریم مثلِ خودم وقتی‌ با دوستهام تو یک ردیف ایستادم! وقتی‌ دندونام رو همه مشکلی‌ نیست وقتی‌ که حرف میزنم خیلی‌ زشته. درحالتِ طبیعی دندونهایِ قشنگی داشتم، ردیف و خوب، ولی‌ حالا... عدل همین روزهای تابستون که این همه آدم می‌بینم و باید خوشگلیش معلوم میشد این شکلی شده... حالا کنفرانس رو بگو! این چه کاری بود که کردم والله؟! آدم میره ایران جوگیر میشه به خدا...

رفته بودم دیدنِ ماریا تومطبش، بسکه سرش شلوغه و وقت نداره، صبحها بیمارستانه و عمل داره، عصر‌ها یک‌روزدرمیون مطب و کلینیک. همین که نشستم میگه بیا دماغت رو عمل کنم! میگم دماغم که مشکل نداره، تازه خیلی‌ها فکر میکنند عمل کردم قبلا. بارِ دوم که رفتم پیشش میگه ببین یه خطِ کمرنگ تو پیشونیت افتاده بیا تا عمیق نشده برات با بتاکس از بین ببرم، حتما قبل از رفتنت بیا. میخندم و بهش میگم که هر وقت برگشتم ایران زندگی‌ کنم میام پیشت، برایِ کبک، خیلی‌ این کارها لازم نیست. خودش میخنده و میگه دستِ خودم نیست، دیگه از آدمها، دماغ و چین‌و‌چروک صورتشون رو می‌بینم.

همون گروهی که جلویِ دانشکده کاکتوس می‌فروشند به هوایِ کمک به بهبودِ آبِ آشامیدنیِ نیکاراگوئه، امروز گوشواره‌هایی‌ هم برایِ فروش گذاشته بودند که خودشون از چوب‌هایِ رنگی‌ و خوشگل درست کردند، من هم یه جفت خریدم، خیلی‌ خوشگلند، چیزی‌ نمیشه ولی‌ با همین چند دلار‌چند دلاری که اینجا به نظر نمیاد تو کشورهایِ آفریقائی کلی‌ کار میشه کرد... کارشون تحسین‌ برنگیزه.

دیروز وقت گرفته بودم برایِ همون سالن آرایشی که کارتِ تبلیغیش رو خریده بودم که برم از یکی‌ از سرویس‌هاش استفاده کنم. ازاونجایی‌که نمیدونستم چه جور جاییه، برایِ آشنایی ساده‌ترین کار رو انتخاب کردم؛ یک جلسه یک ساعته "آموزش خود‌آرائی" (به حقِ کارهایِ نکرده !!!). به نظرم برای اول کار این بهترین انتخاب بود در مقابلِ اپیلسیون با لیزر و.... می‌تونستم یک همراه با خودم ببرم، که "دره" باهام اومد. درِ آسانسورطبقه چهارم باز شد، یه دفعه با صدایِ پارسِ یک سگ دو تامون برگشتیم تو آسانسور، یک سگِ سفید کوچولو و پشمالو و خیلی‌ صمیمی‌ که از همون اول دورِ پرّ و پایِ آدم می‌پیچند. سگِ صاحبِ سالن آرایش، با کلی‌ معذرت‌خواهی گفت نمیتونم بگذارمش تو اتاقی و در رو به روش ببندم ناراحت میشه! هیچ چی‌ ما روزمون رو تغییر دادیم! تنها حسنی که داشت این بود که محیطش رو دیدیم که چه طوریاس، همین...


۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه

ماه اوتِ ۲۰۱۱، یازده تا از دانشجوهایِ دانشکده در رشته‌هایِ مختلف از جمله شیمی‌، بیولوژی، ریموت سنسینگ و... برایِ کار رو یِه  پروژه در زمینه آبهایِ آشامیدنی دو تا از روستاهایِ نیکاراگوئه رفتند اونجا."صوفی" از گروهِ ما هم همراهشون بود که عکس‌هایِ خیلی‌ قشنگی هم از مردم، طبیعت و خودشون گرفته بود. بچه‌ها بی‌تکلف و بدونِ مقایسه و نگاهِ از بالا و تمسخر با اهالیِ بومی دم‌خور شده بودند، برخلافِ اون‌چه که بینِ ما ایرانی‌ها هست و روز‌به‌روز هم بیشتر میشه. اونی با کلاس‌تر و امروزی تره که هیچ کس و هیچ چیز به نظرش نیاد و به همه چیز با یک نگاه تحقیر‌آمیز و تمسخر نگاه کنه! بگذریم..." صوفی" با لبخند و تعجب از امکاناتِ رفاهی‌ دهکده تعریف میکرد که مثلا تو کل دهکده فقط یک تلفن بوده تو یک دفترِ پستی و وقتی‌ که مسئولش بود میتونستند تماس بگیرند. زندگی‌ خیلی‌ طبیعی و ساده ولی‌ صمیمی‌ و با صفا، پر از مهربونی و شادی در عینِ فقر. بچه‌ها برای بهبودِ آبِ آشامیدنی خیلی‌ تلاش کردند و خب بعد از بازگشتشون یک سمیناری هم  دادند و نتیجه رو همراه با خاطراتِ سفر با ما هم به اشتراک گذاشتند که خیلی‌ خوب بود. زیباییِ طبیعت بی نظیر بود، بکر و شگفت‌آور...

امروز صبح، سرِ چهار‌راه، دمِ در ورودیِ دانشکده، چشمم خورد به دو سه تا میز که روشون گلدونهای گل کاکتوس در انواعِ و سایز‌هایِ مختلف برایِ فروش گذاشتند. من هم که این روزها عشقِ گل، گلدون، سبزیکاری و ... خلاصه به اصلِ خودم برگشتم (هر کسی‌ کودور ماند از اصلِ خویش، باز جوید روزگارِ وصلِ خویش!)، رفتم سراغشون. فکر کنم تا چند وقت دیگه، تنها جاهائی که تو آپارتمانم خالی‌ از گل و گیاه بمونه، روی تخت، سطحِ گاز و کمی‌ روی میزِ آشپزخونه و یک کمی‌ هم میزِ کتاب‌خونه باشه. خلاصه رفتم جلو، دو‌سه تا از دخترهایِ دانشکده شیمی‌ و بیولوژی مسئولش بودند، بعد از اینکه چند تا گلدونِ کوچیک و خیلی‌ ناز که یکیشون رو به جای زیرگلدونی تو یک ماگِ خوشگل گذاشتند، انتخاب می‌کنم، یکی‌ از همون تو ماگ‌ها رو هم برایِ "بهار" خریدم که امشب شام خونه‌ش دعوتم. میپرسم موضوع فروشِ این گلها چیه؟ میگند برای خریدِ تجهیزات در جهتِ کمک به بهبود آبِ آشامیدنی در نیکاراگوئه تا پنجشنبه فروش داریم! و توضیح میدند که با پولِ اینها میخوان صافی‌هایِ بزرگِ مخصوص تصفیه آب (فیلتر) بخرند برایِ ورودیِ آبِ هر خونه، که به این‌صورت دیگه آبِ آشامیدنی دارایِ استانداردِ خوبی‌ از نظرِ سلامتی و بهداشت میشه و مانع از شیوعِ بسیاری از بیماریهایی که تا به حال بوده. کارِ خیلی‌ قشنگیه نه؟!

یادمه، یکی‌ دو سال قبل از اینکه بیام اینجا، تابستونِ ۸۱ یا ۸۲، تو یکی‌ از دوره‌هایِ ضمنِ خدمت تو تهران، هوا خیلی‌ گرم بود. هر روز عصر ساعت ۴ یا ۵ که از کلاس بر‌میگشتیم دوش میگرفتیم، یک بار یکی‌ از خانمها که از زاهدان اومده بود به مصرفِ بالایِ آب تصفیه شده برایِ دوش گرفتن اعتراض کرد و میگفت ما تو شهرمون (تازه زاهدان که مرکزِ استانه) آبِ آشامیدنیمون هم این نسیت و شما اینطور این آب رو اسراف می‌کنید!!!

۱۳۹۱ خرداد ۲۶, جمعه

مهاجرت، مهم نیست به کجا!

یه بار دیدمش، اون هم یک یکشنبه شبِ آخرِ تابستونِ سالِ گذشته بود که خسته از سرِ کار برگشته بودم خونه که "کتی" بهم زنگ زد و گفت که نزدیکِ خونه ما کیوسک دارند اگر وقت دارم برم که ببینمش. خسته بودم، حوصله هم نداشتم، ولی‌ فکر کردم تو این مدتی‌ که این دختر دوباره برگشته اینجا که کارهایِ شهروندی و پاسپورتش رو سر‌و‌سامون بده، برای هر برنامه و هر قراری که گذاشته بهونه آوردم و فقط گاهگداری برای دیدنش رفتم بوتیکی که کار می‌کرده. در صورتی‌که شوهرش به قولِ خودش به خاطرِ جبرانِ محبتهایِ برادر‌بزرگه بهش، به من خیلی‌ لطف داشته.

رفتم، یه جینِ معمولی با یه ژاکت طوسی پوشیدم وبا موهایِ مثلِ همیشه ولو رفتم سمتِ بازارِ بندر که اکثرِ فروشگاهایِ صنایع دستی‌ در مدتِ فستیوالِ تابستونی اونجا کیوسک داشتند، بوتیکِ اینها هم تو کارِ چرم با نقاشی‌های کارِ دست بود...اولین بار اونجا بود که "پیر" رو دیدم! قبلا عکسش رو تو عکس‌های "کتی" رو فیسبوک دیده بودم، یکی‌ از همون برنامه‌ها که برانچ بود و من نرفته بودم و بعد هم پیکنیک‌هایِ مختلف، ظاهراً هم‌خونه بودند و خیلی‌ هم صمیمی‌، حدودا ۴۰ ساله، شاید بیشترشاید هم کمتر، موهایِ جو گندمی با چهره و تیپی‌ معمولی و خوب، خیلی‌ خوش‌برخورد اومد جلو و کمی‌ هم فارسی‌ حرف زد. اینجور که می‌گفتند تکنسین و به روایتی مهندس تو کارهایِ هواپیمایی و این حرفها (دقیق نمیدونم) بوده، و تو مرحله جداشدن از همسرش.

اون زمان که دیدمش بیکار بود،  ظاهراً "کتی" معرفیش کرده بوده به همین فروشگاهی که خودش هم مشغول بوده، داشت فارسی‌ یاد می‌گرفت، استتوس‌هایِ فیسبوکش رو هم به فارسی‌ می‌نوشت، از طریقِ "کتی" با چند تا از بچه‌هایِ ایرانی اینجا دوستِ نزدیک شد! اون شب از من هم استقبالِ گرمی‌ کرد و ابرازِ اشتیاق به دیدارِ مجدد که ... اون شب گذشت و بعد از اون دیگه ندیدمش، "کتی" رو هم  همینطور و هیچ خبری ازش نداشتم.

بعد از چند ماه کارهایِ این دختر ردیف شد و برگشت ایران. هنوز مدتی‌ نگذشته بود که شنیدم "پیر" هم رفته ایران! ظاهراً "کتی"، خانومی از دوستانش رو که طراحه (لباس یا منزل، دقیق نمیدونم) بهش معرفی‌ کرده و این آشنایی از طریق اینترنت ادامه پیدا  کرده و شکلِ خوبی‌ هم گرفته طوری‌که ایشون رفته ایران. این مدت رو هم با این خانم زندگی‌ میکنه و قراره که با هم ازدواج کنند. کارِ خوبی‌ هم پیدا کرده، در مقطعِ پیشرفته تو یکی‌ از موسسه‌هایِ زبانِ خارجی‌ تو تهران تدریس میکنه. شرایطی که شاید خوابش هم نمی‌دید، خیلی‌ هم خوشحاله، تهران و ایران رو خیلی‌ دوست داره و از زندگی‌ اونجا خیلی‌ راضیه. این حرفیه که به "زارا" که دو هفته میشه از سفر برگشته  و تو تهران دیدتش، گفته. رضوان پرسید: مگه میشه کسی‌ که رشته‌اش زبان نیست بتونه زبان رو تدریس کنه، حتی زبونِ مادری؟! ما الان نمی‌تونیم بریم فارسی‌ درس بدیم. "زارا" در جواب میگه: کلاس‌هایِ مکالمه سطحِ بالا رو داره... من میگم: تازه کلی‌ هم رفته رو کلاسِ موسسه، تو تبلیغاتش میتونه بگه؛ استادِ کانادایی و ...

 مهاجرت رویِ دیگه هم داره! همیشه از ایران به اینجا نیست، گاهی‌ هم از اینجا به اونجاست... اون سالهایِ اول، تو کلاس‌هایِ زبان خیلی‌ از بچه‌ها در جواب چرا کبک؟ می‌گفتند که مثلا با دختری یا پسری تو یه سفر به کوبا، سواحلِ برزیل، اروپا و ... آشنا شدند و به همین خاطر برایِ زندگی با اون به این شهرمهاجرت کردند. این جواب خوشایند بود و دیگه بحث کشیده میشد به عشق و زندگی‌... خب برایِ ما که به خاطرِ مسائل و مشکلاتِ سیاسی، کشورِ تقریبا بسته‌ای هستیم، اینترنت این محدودیت رو برداشته و تو این چند ماهه گذشته این دومین مورد هست تو دور‌وبریهای من؛" فردریک" و" پیر"...مهاجرت برایِ بهبودِ شرایطِ زندگیه، برای داشتنِ آرامش، عشق، توجه و...  مهم نیست به کجا!

۱۳۹۱ خرداد ۲۴, چهارشنبه

انقدر این روز‌ها حرف دارم برایِ گفتن که...
که تو سرم غوغاست
کلمه‌ها برایِ خودشون جولون میدند حسابی
 ولی‌...
گاهی‌ که حوصله نوشتن هست وقت نیست،
گاهی‌ وقت پیدا میشه ولی‌ حوصله نوشتن نیست!
لحظه‌ها به سرعت میگذرند،
برای همه چیز وقت کم میآرم!

۱۳۹۱ خرداد ۲۱, یکشنبه

از خونه زنگ زده بودند، جمعه شب به وقتِ ایران. همه دورِ هم بودند به جز برادر‌کوچیکه که این چند روز تعطیلی رو رفته بوده شهرِ عروس‌خانم که هم دیدنی‌ کرده باشه و هم یه سری کارها و هماهنگی‌هایِ مربوط به مراسمِ عروسی‌ رو با هم انجام بدند. با تک‌تکشون، از آقاجون گرفته تا "رستا" صحبت کردم و بینِ اونها، خانم‌برادر‌بزرگه آروم شروع کرد از اینطرف اونطرف حرف زدن واینکه جات خالیه تو جشنِ عروسی‌ ولی‌ حالا شاید بشه که بیایی، من هم از اینطرف اصرار که تو که شرایطِ اینجا رو می‌دونی، نمیتونم بیام...  بینِ حرفهاش گفت که تاریخِ عروسی‌ عقب افتاده. متعجب می‌پرسم چرا؟ میگه که دختر‌دایِیِ عروس خانم فوت کرده!
دخترِ جوون، ۶-۵ ماهِ پیش تو مراسمِ عروسیِ خواهرش حالش بد میشه، سریع می‌رسونند بیمارستان و بعد از انجامِ آزمایش‌هایِ لازم... سرطانِ خون! همه این مدت رو هم بیمارستان و تحتِ درمان بوده ولی‌ خوب نشده...به همین سادگی‌.... یه زندگی تموم شد، و یه آدم با کلی‌ آرزو دیگه نیست!
زنگ زدم به خونه عروس‌خانم، با خودش و مادرش صحبت کردم، تا به حال  مادرش رو ندیدم ولی‌ به زحمت هق‌هقِ گریه‌ام رو کنترل کردم ... مرگ در یک قدمی‌است، خبر هم نمی‌کنه.

۱۳۹۱ خرداد ۱۸, پنجشنبه


"اسب حیوان نجیبی است!"
فیلم رو دوست داشتم.
همه صحنه‌هاش رو
با همه طنزِ تلخش ...
که  دلِ آدم رو به درد می‌آورد!

پ.ن. آخخخخ، از آخرش:
"یه پاچه با مغز...
خب یه چش هم بذار"!


عاشقِ این غذام: کله‌پاچه!

http://www.persianhub.org/watch/asb-heyvane-najibist

۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

هله‌ لویا هله‌ لویا...

یکی‌ از شنبه‌هایِ اکتبر ۲۰۰۹ بود، از اون رو‌زهایِ قشنگِ پاییزی، هوا هم آفتابی و از پشتِ پنجره به نظر ملس میومد، حسابی‌ شیتان پیتان کردم، با دامنِ پشمی کوتاه، جوراب‌شواری کاموایی رنگی‌ و یک پالتو قهوه‌ای خوشگلِ پاییزه، مثلِ همیشه بدونِ نگاه کردنِ به سایتِ هوا‌شناسی‌، از خونه زدم بیرون، همون چند لحظه‌ای که تو ایستگاه اتوبوس منتظر بودم فهمیدم چه خبطی کردم بادِ سردی میومد و سوزِ بدی داشت.

به صرفِ برانچ با لیدی‌هایِ کلیسای اوانجلیکا دعوت  بودم! اینجا هم از جاهائی بود که سرک کشیده بودم ببینم چه خبره؟! بد‌جور دوره‌ام کرده بودند، برام کتاب می‌فرستادند، راه‌بیراه دعوتم میکردند، مهمونیهایِ خصوصی، فعالیت‌هایِ عمومی‌، گاهی‌ می‌رفتم ببینم که چه‌طوره، بدم نمیومد در موردشون بدونم، هر بار هم می‌گفتند بیا مراسم رو اجرا کنیم و دعا بکنیم که مسیح در قلبت جای بگیره، می‌گفتم ایشون پیامبرِ مهر و صلح هست و برایِ ما مسلمونها قابلِ احترام. تو پرانتز بگم که من آدم معتقدی هستم ولی‌ متعصب نیستم و قصدِ تحقیر ندارم.

کمتر از ۲۰ تا خانم تو سنّ سالهایِ مختلف نشسته بودیم دورِ میز کنارِ یک پنجره بلند رو به خیابونِ پر درخت که پر از رنگ بود، رنگ‌هایِ پاییزی. نیم‌ساعتی‌ بود که رسیده بودم و مقابلِ پنجره نشستم کنارِ لیندا (خیلی‌ این زن رو دوست دارم، قبل ازانقلاب، اون موقع که هنوز مسیحی معتقد نبوده سفری به ایران داشته و خوشبختانه خاطراتِ خوبی‌ هم داره از اونجا و مهمون‌نوازی ایرانی). اونها حرف می‌زدند، من محوِ هارمونیِ رنگ‌ها بودم. حرفهایِ مذهبی‌ همه جا یکیه، درست مثلِ حرفهایِ معلم دینی‌ها و خانم جلسه‌ای ها، تعریف از معجزه‌ها، شفایِ مریضِ رو به موتی که دکترها جواب کردند، رسیدن پول از دریچه غیب، خونه‌دار شدن از جایی‌ که فکرش هم نمیکنی‌ ... فقط اسمِ معجزه‌ دهنده‌ها فرق می‌کنه. "ناتی" و "راشل"، هر دو مدیر و مجری برنامه بودند.

منتظر بودیم که همه مهمونها برسند و شروع به خوردن کنیم که "ناتی" اومد تو درگاهیِ اتاق که:  کسی‌ هست که به حیوونِ خونگی مثلِ گربه یا سگ حساسیت داشته باشه؟ ظاهراً یک خانمی با سگش اومده بود، من سریع گفتم که من می‌ترسم! همه متعجب نگام کردند و گفتند: این، سگِ مهربونیه و من هم دوباره همون داستانِ همیشگی‌ که: آره خیلی دوستشون دارم ولی‌ بچگی‌ بهم حمله کردند و از اون موقع این ترس باهامه و...، رو گفتم. نمیدونم چه اصراری دارم که راستش رو بگم و نگم که حساسیت دارم و خیالِ خودم و اینها رو راحت کنم!

خلاصه "مگی"، سگش رو گذاشت بیرون و خودش اومد تو اتاق، بعد از صرفِ برانچ، پیشنهاد کردند که ساختمونِ جدید رو که از طرفِ دبیرستانِ انگلیسی‌زبانها به کشیش دادند ببینیم. بعد هم نشستیم تو اتاقِ دعا و مراسمِ دعا رو اجرا کردند، از من شروع کردند  شاید چون مهمون بودم. مراسم اینطور بود که همه دور‌تا‌دور نشسته یا ایستاده بودند و یک صندلی اون جلو بود برایِ کسی‌ که قرار بود براش دعا بخونن، "ناتی"، "لیندا" و خانمِ کشیشِ کلیسا که یک دخترِ جوون خندونی بود شروع میکردند به خوندنِ دعا و بقیه می‌گفتند: آمین و هله‌ لویا ... بعد از این‌که برایِ موفقیت و زندگیِ من دعا کردند (تازه دکترا رو شروع کرده بودم)، کنارِ "مگی"رو کاناپه تهِ اتاق نشستم  و با نگاه به مراسم، مقایسه‌اش می‌کردم با مراسمِ مذهبی‌ که دیده بودم! مثلِ همه مقایسه‌هایی‌ که همه این سالها در همه موارد انجام دادم.

تو این فاصله، "مگی" که نگرانِ سرماخوردگیِ سگش بود با کلی‌ عذر‌خواهی به من گفت که بیاردش تو ولی‌ نزدیکِ من نمیاد !!!  و رفت بیرون.
تو عالمِ خودم غرقِ تماشایِ خانمهایِ در حالِ دعا، چشمم افتاد به یک جفت چشمِ سیاه تیله مانند تو یک صورتِ کوچولویِ پشمالوی مشکی‌نقره‌ای پیچیده تو یک پتویِ چهارخونه خوش رنگ ... عزیزمممممم، مامانی‌ترین سگی‌ که می‌شد دید، "بیلی"!
به خودم گفتم خجالت بکش پروین، تو از این عروسک می‌ترسی‌؟!
 من به اون نگاه می‌کردم، و "مگی" با یه حالتِ جمع و‌جوری تکیه به در داده بود، بهش اشاره کردم که بیاد سرِ جاش کنارم رو کاناپه بشینه، سر تکون داد و تشکر کرد که نه! فکر می‌کرد تعارف می‌کنم ولی‌ من دلم غش می‌رفت که اون عروسک با اون چشم‌هایِ مشکی براق و تیله‌مانند رو بغل کنم!
خانمها گرمِ دعا بودند و صدایِ آمین آمین گفتنشون رو می‌شبیدم، بالاخره با اصرارِ زیاد با چشم و ابرو و اشاره راضیش کردم بیاد بشینه سر جاش. همین که نشست گفت دلش شور می‌زده که "بیلی" سرما بخوره و وقتی‌ رفته ببیندش دیده که بغض کرده و این‌هم دلش نیومده که دیگه تنهاش بگذاره! ازش خواستم بده بغلم، با تعجب این کار رو کرد! یک‌خرده هم یادِ "جسیکا" سگِ F افتادم که تو سفرِ همون سالم به ایران تو کلینیک دامپزشکیِ خیابون سئول دیدمش که بعد از عملِ فیبرومش دچارِ عفونت شده بود و تو اون پولیورِ راه‌راهِ رنگی‌ انقدر مظلومانه رو صندلی‌ نشسته بود که دل آدم براش کباب می‌شد و وقتی‌ دکتر میخواست آمپولش بزنه، F نتونست طاقت بیاره و رفت بیرون سیگار کشید وگفت: نمی‌تونم به چشم‌هایِ ملتمسش نگاه کنم وقتی‌ درد می‌کشه و کاری از دستم براش بر نمیاد!!

"بیلی" تو بغلم بود و نازش می‌کردم که به صدای بلند" هله‌ لویا هله‌ لویا..."، "اوه... لرد"  و "سنیور..."،  سرم رو بلند کردم، همه نگاهها به سمتِ من بود،  متعجب به "ناتی" و "لیندا" نگاه کردم، "ناتی" با لبخند پهن رو صورتش "هله‌ لویا" گویان گفت: آآه پروین، مسیح تو رو شفا داد! تو شفا گرفتی‌... دیگه نمی‌ترسی‌!

 ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن . عکسِ بیلی رو پیدا نکردم، و این عکس مربوط به سگ‌هایی‌ میشه که تو یکی‌ از برنامه‌هایِ پیاده‌روی یکشنبه‌ها تو "لوی" گرفتم. یکیشون دختره و یکی‌ دیگه پسر!

۱۳۹۱ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

بورسِ PFSN 2012

!. خب، امسال هم مثلِ سالِ گذشته همین موقع‌ها از مونیک یک ایمیلِ تبریک داشتم به خاطرِ بردنِ بورسِ PFSN, که مربوط به پروژه‌هایی‌ میشه که در موردِ مناطقِ شمالی‌ هستند. که البته برای سفرِ به همون مناطق هم هزینه میشه، چون سفرهایِ اونجا خیلی‌ گرونه از بلیت هواپیما گرفته تا اقامت تو خونه مرکز مطالعات شمالی‌، اجاره‌ هلی‌کوپتر که سالِ پیش ساعتی‌ ۶۰۰۰ دلار بود و ....  جالب اینه که یکی‌ از سوالها در موردِ ارتباط با اهالی و بومیها بود، که امتیازِ خوبی‌ هم داشت، و خب من این امتیاز رو گرفتم به خاطرِ اون روز آخر که هیچ کس نبود و با "یاشوا صلاح" (پیرِمردِ اینویت) بودم.
سفرِ امسال طبقِ اونچه که پیش‌بینی‌ شده با سفرهایِ قبلی‌ تفاوت داره و اون اینه که مونیک هم با من همسفره و قرارهِ به یکی‌ دیگه از روستاها هم بریم به اسم Radisson, اونهم تازه با کامیونت یا هلی‌کوپتر نه هواپیما، هیجان انگیزه... داستان هواپیماهاش رو قبلا گفتم مثلِ اتوبوس که ایستگاه به ایستگاه می‌ایسته، این هم فرودگاه به فرودگاه بعد از هر پروازِ نیم‌ساعته، میشینه، جا‌به‌جاییِ مسافر و بعد پرواز ... ظاهراً من باید برونم، این خیلی خوبه یک تجربه جدید! و خوبه چون مناظر رو از نزدیک می‌بینیم و طولِ سفر هم نیم ساعته نیست.
 http://www.aadnc-aandc.gc.ca/eng/1100100037313/1100100037320

۲. نتایجِ پروژه، که شاملِ نقشه‌هایِ روزانه پیشرفت انجمادِ زمین و برف از سپتامبرِ ۲۰۰۷ تا آخرِ ژانویه ۲۰۱۰، بود رو بالاخره امروز عصر رو سایت مربوطه آپلود کردم. و حالا که زمانِ نوشتنِ مقاله، تز‌ و انجامِ آزمایش‌ها و گاها پروسسنیگ تصاویر و بررسیِ اعتبار نتایج هست، دوباره مشغولِ نوشتنِ literature review هستم، برای انتخابِ الگوریتم موردِ استفاده تصاویرِ جدید و کارِ آژانس. کاری که هر دانشجو ترمِ اولِ شروع به دکترا می‌کنه

۳. این روز‌ها خیلی‌ کار داشتم و دارم، یه لحظه‌ای از این روز‌ها، همونطور که داشتم تو راه‌پله‌ها از طبقه پنجم میومدم اول، در آستانه این حسّ بودم که برم چمدونم رو ببندم و آروم برم. گاهی‌ رفتنهام حتی فیزیکی‌ نیست، ولی‌ رفتنه به معنایِ واقعی‌ رفتن و نبودن! همه کسانی‌ که من رو می‌شناسند و شما که اینجا رو می‌خونید از حسِّ من به مونیک با‌خبرید، دلخوری آروم آروم ریشه می‌گیره ولی‌ بریدن تو یک لحظه پیش میاد شاید با یه برخورد، یک کلمه، یک حرف یا حتی یک نگاه... و من بهم یه جایی‌ از اینها برخورده بود، یه جوری فراتر از آستانه تحملم که خیلی‌ بالاست، فقط شاید همزمانیِ این حس با روزِ اولِ گلبارون باعث شد که صبر کنم. فکر کنم خودش فهمیده بود دلخورم، تا این حد شاید نه، و... گذشت.

۴. جمعه شب، اول ژوئن، آخرین روز مهلتِ ارسالِ مقاله برایِ کنفرانسِ IGARSS2012 بود. تصویرهایِ ماهواره وداده‌هایِ موردِ بررسی‌ مربوط به آژانس فضاییِ اروپا هست و اینها الان جایگزینِ تصاویرِ ماکرویوی شدند که باهاش کار میکردیم و به خطرِ مشکلاتی در آنتنها دیگه کار نمیکنه.  یادتون هست، سالِ پیش همین موقع‌ها رفتم محیط زیستِ کانادا در مونترال، برایِ گذروندنِ یک دوره یک روزه و آشنایی با این تصویر بعد هم درخواستشون برایِ منطقه موردِ نظر. خوب انقدر طول کشید که ایمیلی‌ فرستادم که مونیک به خاطرش کمی‌ ناراحت شده بود، خلاصه تصاویر رو فرستادند ولی‌ باز هم نه مناسب. با درخواستِ دوباره، پنجشنبه ساعت ۳:۳۰ صبح تصویرهایِ ماهِ نوامبر ۲۰۱۰ رو فرستادند ... خلاصه بگذریم، پروسسینگ انجام شد، نتایج هم ظاهراً خوب بود ولی‌ ایرادی داشت که فرصت نبود برایِ تحقیق در موردش، و این به من مربوط نمی‌شد، ولی‌ مونیک گفت حتما چیزی هست که تونمی‌دونی و نخوندی! من هم که هنوز رو مودِ دلگیری، بد بهم برخورد، تمامِ شب رو نخوابیدم، احساسِ بیسوادیِ مطلق، حسِّ بد.... به موقع مقاله رو فرستادم!

۵. عروسیِ برادر کوچیکه هست و من نمیتونم برم، عروس خانم اصرار زیاد میکرد که باید باشم و به قولِ خودش اولین باری هست که به کسی‌ انقدر اصرار میکنه و نمیخواد شرایطم رو بپذیره! بعد هم که قبول کرده، شرط گذشته که حتما باید برایِ جشن حنابندون که تو شهرِ اونها برگزار میشه، زنگ بزنم وگرنه نمیگذاره حنا بگذارند یا مراسم انجام بشه! قول دادم ... عروس هم عروس‌هایِ قدیم یا برعکس، خواهر‌شوهر هم خواهر‌شوهر‌هایِ قدیم، ابهتی داشتند... به خدا!!!!
ولی‌ با تمامِ وجود و دلم میخوام که باشم، دوستش هم دارم، البته هر سه‌تا خانم‌برادرها رو دوست دارم و رابطه‌هامون هم با هم خیلی‌ خوبه، خدا رو شکر!

۶. بند اولِ انگشتِ میانه دستِ راستم حس نداره، گاهی‌ گز‌گز میکنه، گاهی‌ سرده. در ادامه همون دردهایِ سمتِ راستِ سینه، بعد این‌همه ماه هنوز برایِ اکو‌گرافی که تماس نگرفتند ، به خودم هم که نسخه ندادند برم آزمایشگاهِ خصوصی، برایِ رفتن پیشِ هر دکتری هم باید قبلش دکترِ خونواده توصیه کنه. حالا تصمیم گرفتم برم برایِ ماساژ kinésiologie و همینطور chirotherapie. ببینم چطور میشه!

۷. تقریبا هر شب هم به مخالفت با افزایشِ شهریه دانشگاه‌ها راهپیماییها برقراره، اکثرِ آدمها مخصوصاً جوونهایی که تو خیابون دیده میشند یه مربع قرمزِ پارچه‌ای به سینه‌شون نصبه... و با تاریک شدنِ هوا، چنگال و قاشقه که رو قابلمه و ماهیتابه می‌کوبند. پلیس هم بدجور میزنه و میگیره... یکی‌ از این دفعات تو مونترال، راهپیماییشن با لباس زیرِ قرمز و مشکی‌ بود، با دیدنِ اون کلیپ یادِ راهپیماییهایِ ایرانی افتادم که برایِ عدمِ شناسایی ترجیحا صورت هم پوشیده میشه!

۸. خب از سبزیکاریم بگم، که ماه شدند، همشون سبز شدند و یک بار هم برگ‌هایِ تربچه‌ها چیده شدند و وقتی‌ مهمون داشتم در کنارِ ظرفِ سالاد قرار گرفتند، ترد، کمی‌ تند و خوشمزه!