۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۲, جمعه

امروز(جمعه) غروب از راهِ دانشکده، یه سر رفتم Brunet، لوازم بهداشتی‌آرایشی فروشی‌ سرِ چهار‌راهِ نزدیکِ خونه، دفترِ پست هم البته همونجاست، این خودش یکی‌ از سوژه‌هایِ مسخره اینجاست، دفترِ پست درFarmacy!
ریمه پشتِ صندوق بود، پنجشنبه و جمعه شب به عنوانِ صندوق‌دار اونجا کار میکنه. یک دخترِ سیاهپوست جوون و کوچولو، با یه خنده قشنگ، چشمهایی شیطون و خیلی‌ سر‌زبون‌دار، این‌طرفِ صندوق ایستاده بود. وسایلی که دستم بود رو میگذارم رو پیشخان، که ریمه میگه این آفرِ خوبی‌ داره یک لحظه گوش بده. بعد از اینکه حساب کردم، برگشتم رو به دختر، حالا اون متعجب از قدِ بلندِ من ، به قولِ خودش " مانکن سایز"، کمی‌ در موردش حرف میزنه  و بعد موردِ آفرش میگه. در واقع یک نوع بازاریابی برایِ یک سالنِ آرایشی که روبرویِ کتاب‌خونه "گابریل‌روآ" باز شده. خانمی که صاحبِ اونجاست برایِ تبلیغ، ایده جالبی‌ به کار برده و  به جایِ پخشِ برگه‌ تبلیغاتی تو محله و اطراف، در ۶ موردِ کارش به ۳۰ نفر سرویسِ با تخفیفِ زیاد میده، از جمله اپیلاسیون یک قسمت از بدن با لیزر، کاشت مژه، مرتب کردنِ ابرو،  یک جلسه اموزشی خو‌دآرایی و... که طبقِ گفته خودشون قیمتش ۳۰۰$ هست.و با این آفر ۶۰$ ولی‌ باید همون‌جا این پول رو میدادی و کارت میگرفتی و تا نوامبر آینده می‌شه از هر کدوم از این خدمات استفاده کرد. با تشویق ریمه من هم این پول رو دادم و کارت رو گرفتم!

 در حینِ صحبت با دختر که اسمش "جسی" هست، از اصلاح صورت با بند حرف می‌زنم، و جسی که ظاهراً مدتی‌ مونترال زندگی‌ میکرده و و از طریقِ آرایشگاه‌هایِ ایرانیِ اونجا با این سبک آشناست، میپرسه تو بلدی؟ میگم آره، میگه میتونی‌ برایِ من هم این کار رو بکنی‌، میگم آره!!! سریع آدرس و شماره تلفن گرفت و اجازه می‌گیره که دوستش هم بیاد!!! البته اون منظورش بیشتر مرتب‌کردنِ ابرو با بنده، بهش میگم ابرو رو نمیتونم ولی‌ اصلاحِ صورت چرا، و ادامه میدم که می‌تونم اگر بخوایین چند ساعتی‌ تو سالنتون این سرویس رو ارائه بدم!!!  خودم هم نمیدونم چرا این حرف رو زدم به خدااا... 

تا یادم میاد، هر تابستون به غیر از کلاس زبان، یه کلاس هنری رفتم،  قلاب‌بافی‌، میل‌بافی‌، گلسازی‌هایِ مختلف، خیاطی متد گرلاوین (با الگو)، متدِ ایتالیائی (بی‌الگو)، مکرومه، مروارید‌بافی‌، آشپزی، سفره‌آرائی، شیرینی‌پزی و... خلاصه هر چی‌ که می‌شد به غیر از آرایشگری، اصلا تو خونواده ما که چه عرض کنم تو طایفه‌مون، این شغل اسمش بد بود و هیچ وقت حتی یک ذره هم تلاش برایِ یادگیریش نکردم و حالا ...

روز قبل از ترکِ ایران، سوم دی‌ماهِ ۸۳، اوایلِ بعد از ظهر توهال نشسته بودیم، یادم نیست کی‌ها بودند، فقط خاله کوچیکه رو یادم هست و مامان، که گفتم حالا من اونجا چه کنم با بند‌ابرو، تو شهری که هیچ سرویسِ ایرانی نیست؟! مامان متعجب از اینکه من بند انداختن نمیدونم، سریع قرقره رو آورد و نخ رو دورِ شصتِ پاش گره کرد و گفت، بشین جلویِ آینه و این مدلی‌ بند بنداز. به حرکتِ دستش نگاه کردم، همون موقع مهمون اومد و این قضیه فراموش شد و روزِ بعد دیگه ایران نبودم.
بعد از گذشتِ چند وقت اینجا که هیچ کرمِ مو‌بری به پوستم نساخت، مجبور به تمرین شدم، یادمه روزی که موفق شدم ساقِ پایِ راستم رو بند بندازم از ذوقم به خانم برادرم زنگ زدم... واقعا که : آنچه شیران را کند روبه‌مزاج، احتیاج است ...
بعد از اون، هر بار که می‌شینم رو کانتر دستشویی مقابلِ آینه بزرگِ نصب شده به دیوار و نخ رو میندازم دورِ شیر و گره می‌‌زنم، با هر بار رفت و برگشت نخ و عقب جلو رفتنِ گردن تا برداشته شدن یک مو و سوزشش، سرم رو برمیگردونم عقب و یک نگاهی‌ به پشتِ سر میندازم که اگر بیفتم چه‌جوری می‌افتم و کجا؟ اگر از سمتِ چپ  بیفتم گردنم می‌افته رو لبه درِ شیشه‌ای که دوش رو جدا میکنه از قسمتِ توالت که کمترین صدمه قطعِ نخاع ست و اگر از سمتِ راست بیفتم ضربه مغزی ناشی‌ از برخوردِ محکمِ سر با توالت فرنگی‌... در ادامه به مردنِ اینجوری فکر می‌کنم که اصلا مردنِ خوبی‌ نیست! راستش این چه‌جوری مردن خودش از چه‌جوری زندگی‌ کردن بیشتر نگران‌کننده هست. مخصوصاً وقتی‌ انقدر دوری از خونه و فامیل، کسی‌ که نمیدونه، هزار‌و‌یک جور تفسیر میشه! تو همین عقب‌جلو شدنهایِ گردن و حرکتِ قیچی‌وارِ نخ به حرفِ مردم تو مراسم فکر می‌کنم، اونها که نمیدونند چه خبره؟ به مداحی که اون بالایِ منبر سیر‌داغ پیاز‌داغش رو زیاد میکنه، و با هر بیتی از نوحه که می‌خونه یک‌بار هم آقاجون یا مامان رو برایِ همدردی خطاب قرار میده،  اونها که پچ‌پچ کنون دلیلِ مردن رو می‌‌پرسند، حرفها، طعنه‌ها... مرگِ راهِ دور، کسی‌ هم نمی‌دونه موضوع چیه که توضیح بده والله، مرگِ مشکوک...... هیچ چی‌ دیگه، انقدر این مراسم رو قشنگ تصویر می‌کنم که برام واقعی‌ میشه و سومی‌، چهارمی بند میام پایین و با یه ژیلت ظریف ونوس همون کار رو انجام  میدم...
حالا با این قولی که دادم، وای فکر کن!!!

یکی‌ تو رو خدا بیاد دستِ من رو بگیره، بعد از این معلوم نیست به چه شغل‌هایی‌ هم جوابِ مثبت بدم با توجیهِ به‌خاطرِ تجربه، تغییر محیط، ارتباط با آدمهایِ مختلف....

۳ نظر:

نازی گفت...

عالی بود این پستت.... فکر مشکلات خودم و کارهایی که بهش تن دادم میفتم.خیلی برام ساده ترشون می کنه.
مرسی مادام پروین!

روزهای پروین گفت...

اگه به همه مشکلات و کارهایی که برایِ رفعشون انجام دادی و می‌دی فقط به چشمِ یه تجربه، شناختِ بهتر و ... نگاه کنی‌، همه چیز برات ساده میشه...این روز‌ها می‌گذره نازی عزیز، هیچ مشکلی‌ موندنی نیست (-:

pegi* گفت...

سلام
خوبین؟
راستش وقتی خوندم که هربار اینقدر در معرض خطر قرار می گیرید، گفتم پیشنهاد کنم نخ رو بجای شیر دستشویی به گردن خودتون ببندید. اینطوری هم تسلط بیشتری روی صورتتون دارید، هم بجز نخ و آینه وسیله دیگه ای احتیاج نیست، هم خطر نداره ( :| ) هم راحت تره
وقتی نخ رو به گردنتون می بندید، باید دستهاتون رو به صورتتون باشه، یعنی دقیقاً برعکس وقتی که نخ رو به شیر می بندید
امتحان کنید، شاید بهتر بود
;)