۱۳۹۲ بهمن ۶, یکشنبه

نوشته:
"...... اما خیلی‌ با سیاست گفتی‌ که فاصله رو حفظ کن (-: "

براش تعریف کردم ازمهمونیِ تولد یکی‌ از بچه‌هایِ دانشگاه؛ موقع رقص، یکی‌ از دانشجوهایِ تونسی جدید اومد مقابلِ من و همینطور که یواش یواش نزدیک میشد، دستش رو هم دراز کرد که مثلا کمرِ من رو بگیره و هنوز به من نرسیده، در همون حالِ رقص که لبخند به لب داشتم و نگاش می‌کردم گفتم: فاصله رو حفظ کن، به من هم دست نزن! با اون قیافه و حالتِ طبیعی که من داشتم باور نکرده بود اون چه که شنیده درست باشه، باز جلوتر اومد، تکرار کردم، باز هم با لبخند و چشم تو چشم: "Garde la distance! Ne me touche pas"

۱۳۹۲ دی ۲۹, یکشنبه

غروبِ سرد و دلگیر یکشنبه، خیابونها یخ‌زده، از صبح هم که خونه بودم، دلم هوایِ تازه میخواست. به دورا زنگ زدم که میای بریم یه قدم بزنیم؟! معلوم بود حوصله نداره، کمی‌ منُ من کرد بعد گفت باشه، برایِ ساعت ۸ قرار گذاشتیم سرِ چهارراه. از دور اومد، بیحوصلگی رو میشد درش دید، بی‌آرایش، کسل، با لباسِ خونه که فقط مانتویِ گرم و کلاه پشمی کشیده بود روش. 

رفتیم به سمتِ خیابونِ سن جان و اولد کبک. تو مسیر از دلگیری و مردگیِ شهرِ کبک حرف میزدیم و مقایسه ش با شهرهایِ خودمون، اینکه این موقع شب پرنده پر نمیزنه، همه جا بسته است، همه الان خوابیدند چون فردا دو‌شنبه اولین روزِ کاری هست و این حرفها که از مقابلِ یک سکس شاپ که تخفیفِ %۵۰ زده بود گذشتیم. دستم رو کشیده و میگه بیا بریم تو ببینیم چه خبره؟ گفتم: من قبلا رفتم دیدم، خبرِ خاصی‌ نیست. با تو هم نمیا‌م، چون اون وقت فکر میکنند ما دو تا زوج هستیم، اینجا که همجنسگرا‌ها زیادند!
خیلی‌ اصرار میکنه، میگه: فقط با تو میشه اینجا برم، تنهایی‌ که نمیشه، با بقیه هم که حتی نمیشه گفت، بیا، بیا بریم دیگه.... انقدر اصرار کرد که باهاش رفتم! 
درست مثلِ یک خریدارِ واقعی‌،  با دقت همه چیز رو برانداز کرد.  
به دخترِ خیلی‌ جوون فروشنده که خیلی‌ عادی، مثلِ همه فروشنده‌هایِ بوتیک‌ها، حتی ساده‌تر، هست نگاه می‌کنم و دلم میخواد بدونم وقتی‌ راجع به جنسی‌ سوال میکنی‌، چطور توضیح میده؟ چه برخوردی میکنه!

۱۳۹۲ دی ۲۰, جمعه

پرواز Alitalia به بدی چیزی که شنیده بودم نبود، نه تنها چمدونم ‌گم نشد که خیلی‌ زودتر از سفرهایِ دیگه رسید. با همه تاخیری که پرواز، به خاطرِ هوایِ بد و بارشِ سنگینِ برف تو تورنتو داشت، به موقع رسیدیم، یعنی‌ قبل از ۱۲ شب فرودگاهِ امام بودم. 
به برادر دومی‌ گفته بودم که نگذاره آقاجون بیان فرودگاه. با همه اینکه این رویایِ تقریبا اکثرِ شبهایِ منه،  اون لحظه رسیدن به فرودگاهِ امام و دویدن به سمتِ پله‌ها و با نگاه به دنبالِ سری با موهایِ مجعدِ سفید و چشمها سیاهِ با نگاهی‌ مهربون، منتظر و نگران به بالایِ پله برقی‌ هستم، تا وقتی که من رو ببینه و برام دست بلند کنه و به آرومی اون انگشت‌هایِ قشنگ رو تکون بده. اون لحظه قلبم می‌خواد از سینه بیاد بیرون، بعد خیالم راحت میشه که خوبند، که هستند، دست تکون میدم و بعد به دوروبرش نگاه می‌کنم و بقیه رو میبینم و از دور برایِ هم ابراز احساسات می‌کنیم و میرم سمتِ نقاله‌ای که چمدونها رو می‌آره.
خواهش کرده بودم که این بار نیان، هوا خیلی‌ سرد بود، ۳ روز میشد که از فوتِ پسر‌عموم می‌گذشت و کلی‌ مسائلِ غمگینِ دیگه. ولی‌ اومده بودند.... دلم لرزید از همون بالایِ پله‌ها که دیدم‌شون، آقاجون به نظر ۱۰ سال پیرتر میومدند، همه اینها به خاطرِ این بود که مویِ سفیدِ سر و ریششون هم بلند شده بود، با دونستنِ این واقعیت باز هم برام سخت بود دیدنشون اینطور....
چمدون‌ها رو برداشتم و رفتم بیرون و غرق شدم در اون همه مهربونی، صمیمیت، دوست داشتن و صفا.... خدایا شکرت‌!

امسال کوچک‌ترین فردِ فامیل، یعنی‌ نوه‌عمویِ کوچکم هم اومده بود استقبالم! "رادوین" کوچولو حدودا ۶ ماهه، با مامان و باباش که پسرعموییه که خیلی دوستش دارم، و تو این سالها که نبودم ازدواج کرده و حالا هم که این گًل پسر رو داره. حضورِ این بچه شیرین، کلی‌ سرخوشی و شادابی به همراه داشت، عزیزم!

برخوردِ خوبِ مسئولین فرودگاه تو این سفر، از لحظه ورود تا وقتی‌ که از در بیام بیرون متعجبم کرده بود. به هر حال تو این ۹ سالی‌ که اینجا هستم و تقریبا هر سال رفتم ایران، هیچ بار انقدر محترم و صمیمی‌ ندیده بودمشون، جواب سلام بدند،  مثلِ افسرهایِ فرودگاه‌های همه جای  دنیا دو کلوم با آدم حرف بزنند، خوش‌آمد بگند، حسی بدند که واقعا فکر کنی‌ اومدی به خونه‌ت.... شاید دلیلش انتخابات باشه، نمیدونم. این تغییرِ رفتار رو تو روزهایِ دیگه و در سطحِ شهر هم دیدم که خوب بود، مینویسم در موردش، خصوصاً در مقایسه با سفرهایِ قبلی‌.