۱۳۹۲ خرداد ۷, سه‌شنبه

یکی‌ از بدترین عادت‌هایی‌ که دارم اینه که فقط عنوان و آدرسِ نامه‌ها و ایمیل‌هایِ رسیده رو نگاه می‌کنم، و به ندرت می‌خونم‌شون، میگذارمشون رو میزِ کتابخونه که سرِ فرصت بخونم و اون سرِ فرصت هیچ وقت نمی‌آد، اینه که یه دفعه یه چی‌ پیش میاد که مجبورم تماس بگیرم که اون وقت میفهمم که مثلا ۶ ماهِ پیش نامه فرستادن یا ایمیل زدند. گاهی‌ موقع تمیز کردنِ کلی‌ و خونه‌تکونی، همون موقع که برایِ کار نکردن، حتی یک دست‌خط هم جالب میشه خوندنش، به نامه‌هایِ برمیخورم که خیلی‌ مهمند یا پیشنهادِ خوبی‌ هست از اربرنامهای که شرکت کردم، فروشگاهی که خرید کردم، و ... خب دیگه فایده نداره و وقتش گذشته.

پریروز که رفتم کلینیک، متوجه شدم که اعتبارِ کارتِ بیمه‌-ام از ماه مارس تموم شده در صورتی‌ که از سالِ گذشته حواسم بود که امسال باید تمدیدش کنم (اعتبارش ۴ ساله هست) و فکر می‌کردم تا ماهِ اوت معتبره. خلاصه اون روز تو کلینیک کارم راه افتاد و گفتند که دوبار میشه از کارتی که اعتبار نداره استفاده کرد و شماره تماس بهم دادند که تلفنی تمدیدش کنم. امروز زنگ زدم (نه حتی تو این ۲ روزِ گذشته!!!)، خانومِ پشتِ گوشی گفت ۳ماه قبل از موعد یعنی‌  ماهِ دسامبر براتون فرمها رو فرستادیم، سریع یادم اومد ولی‌ از اونجایی که قبلش گفته بودم چیزی نگرفتم، آدرس رو چک کرد که خوشبختانه شماره آپارتمان به جایِ ۳۱۱، ۳۰۱ ثبت شده بود. حالا متعجب بود پس چرا پست برنگردونده پاکت فرمها رو! 

این مشکل رو الان با اداره مالیات هم دارم، بیش از ۶ ماهه که تصمیم دارم مستقیم برم دفترِ مرکزی، کاری نیست که با تلفن و ایمیل حل بشه، بارها هم نامه امده. فکر کنم همه این تنبلیها یا بی‌-تفاوتیها برمی‌گرده به همون بی‌-انگیزگی!
باید دقیق‌تر بشم، انگیزه ایجاد کنم!

۱۳۹۲ خرداد ۴, شنبه

۱. بالاخره، به سلامتی بعد از این همه وقت، گزارشِ مینی پروژه رو برایِ آلن فرستادم همراه پوستری که تو کنگره Asfac ارائه داده بودم. ایمیل زده که تا ژوئن نمیتونم گزارش رو بخونم، و اینکه کنگره کی و کجاهست؟!! یه هفته قبل از کنگره، نمونه پوستر رو فرستاده بودم که نظر بده، همینطور قبل از ثبتِ نام هم ابستراکت رو. هیچ کدوم رو که جواب نداده بود، حالا این رو می‌پرسه!!! خلاصه باری از دوشم برداشته شد و منتظرم که برام تصحیحات و نظرش رو بفرسته.

۲. مراسمِ فارغ‌التحصیلیِ امسال همه دانشگاه‌هایِ INRS, شنبه در هتل Hayyat Regency Montréal برگزار شد و من هم از طرفِ آیریس و هم درّه دعوت بودم. پیرهنِ خوشگلی‌ که خریدم رو نمیتونم بپوشم، چون هوا بارونیه و اون فقط به دردِ روزهایِ آفتابی میخوره که بپوشی‌ و بری تو شهر بگردی و بشینی‌ تو کافه‌هایِ پیاده رو و کلا برایِ دلبری خوبه. یه پیرا‌هنِ مشکی‌ دارم که عالیه، از این لباس‌هاست که میشه همه جا بپوشی، خوش‌پوش، خوش قواره، مرگ نداره شیک هم هست ولی‌ صبح اومدم اطو کنم، اصلا هم نیاز نداشت، یه کمی‌ سوزوندم. حالا وقت نداشتم یه پیرهنِ قرمز دارم، اون رو هم اطو کردم تست کردم، پشیمون شدم، با اینکه آستین بلند و پوشیده است به جز یقه‌-ش، ولی‌ خیلی‌ سکسی‌ و فلشه نپوشیدم و همون پیراهنی که با اطو بله رو پوشیدم.
با اتوبوس دسته جمعی‌ از جلویِ دانشگاه رفتیم، مونیک و اساتیدِ دیگه هم بودنند، جاده زیبا، بارون مثلِ سیل.  تمامِ این مسیر رفت و برگشت فقط صدایِ عربی‌ حرف زدن ریمه، درّه، شدلی و خانومش تو اتوبوس میومد، بدون مکس.
آیریس هم با دوست پسرش بود که کلی‌ سوژه خنده همین جمع بود، ظاهرا تمام مسیر مخصوصا برگشت هم رو میبوسیدند و من فقط می‌شنیدم که این بچه‌ها هی‌ میگفتند دعا شروع شد و می‌خندیدند ! نگو این اصطلاحیِ بینشون برایِ بوسه‌‌هایِ لب به لب!
 در کّل روزِ خوبی‌ بود.



۳. رفتم مرکز خرید به هوایِ یه پیرهنِ خوشگلِ گلدار تابستونی. بعد از کلی‌ گشت و پروِ چند تا پیراهن، یکی‌ رو خریدم که خیلی‌ خوشگله. نارنجیِ شاد و پر از گل سفید و سبز، مدلش هم عالی‌. !
تو اتاقِ پرو، یک لحظه رفتم فروردین ۵۹، یه بعد ازظهر آفتابی  باغ، خونه قدیمی، من بچه بودم کنارِ خانوم عمو کوچیکه که خیلی‌ هم مومنه تو ایوون نشسته بودم، مامان که اون موقع ۳۹-۳۸ ساله بود کنارِ آقاجون و عموجون کوچیکه ایستاده بودند و حرف می‌زدند. مامان یه پیرا‌هنِ بنفش کمرنگ تنش بود، کمر کرستی که خیلی‌ هم قشنگ به تنش نشسته بود. هیکلِ مامان با اینکه زایمان‌هایِ مکرر هم داشته همیشه به قاعده بود. خانوم‌عمو رو به من گفت: لباس مامانت قشنگ هست ولی‌ داره گناه میکنه، اندامِ زن نباید معلوم باشه. حالا تو اتاق پرو یک لحظه به جایِ خودم تو آینه، مامانِ اون روز رو دیدم، هنوز برادر کوچیکه به دنیا نیومده بود، دی‌ِ همون سال به دنیا اومد. بیژن فوت نکرده بود و آوارِ بزرگِ زندگی هم هنوز پیش نیومده بود، شاید ابتداش بود، اون روز و اون لحظه که اونها در موردِ کارهای که باید برای باغ بکنند حرف می‌زدند مامان خوشبخت‌ترین زنِ دنیا بود!

۴. چند وقتی‌ هست که بی‌-حوصله‌ و بی‌-انگیزه بودم، از همون اولِ صبح حسِّ خستگی‌ دارم، با همه اینکه صبح‌ها زود بلند میشم، نزدیکِ ظهر می‌رسم دانشگاه. هر شب قبل از خواب فکر می‌کردم کی میرم خونه، امسال که نمیشه، روز هم همینطور. دو سه روز پیش با بچه‌ها که نشسته بودیم راجع به این بی‌-انگیزگی به کار و درس و خستگی‌ حرف میزدم و اینکه میخوام برم دکتر.دلیلش رو میدونستم همین دلتنگیِ خونواده و اینکه اصلا تعطیلی ندارم برایِ سفر به ایران و .... یه جرقه زد و تشویقِ درّه .... تصمیم گرفتم برایِ تعطیلات کریسمس ۳-۲ هفته برم ایران، اینجوری مونیک هم نمی‌تونه مخالفت کنه. این خودش انگیزه است برایِ تمامِ روز کار کردن و به سریع نتیجه رسیدن!

۱۳۹۲ خرداد ۲, پنجشنبه

بارها گفته بود که پروین اشکال داره که به لیستِ دوستهایِ فیسبوک‌م اضافه‌ش کنم؟! جواب داده بودم: نه چه اشکالی داره، خودت میدونی‌ . میگفت : Il est beau-beau-beau! داری میری ایران از طرفِ من ببوسش. پیغامش رو رسونده بودم.
قبل از ظهری که تو لیستِ دوستهاش، اسمش رو می‌-بینم، هم خنده‌ام میگیره هم تعجب می‌-کنم. میگه: اون من رو دعوت کرده، من تو خواب و بیداری بودم که رو موبایل اسمش رو دیدم، نشناختم، فقط از "تهران" فهمیدم که کیه! نمیدونم چطور اسمم رو پیدا کرده؟!! یک قیافه‌ای هم گرفته موقع تعریفِ اینها... با لبخند بهش میگم:  اون تو رو ادد کرده؟!!! تو رو نشناسم، اون رو خوب میشناسم که! جلویِ قاضی و معلق بازی! 
غش‌غش میخنده طوری که اشک از چشماش میاد و میگه می‌دونستی که از همون اول میخواستم ادش کنم، دیشب رفتم تو صفحه‌ش و یه کلیک، تمام! 
درّه سفارش میکنه بهش: ریمه، این دیگه بازی نیست‌ها. حواست باشه، نویسنده است، از دوستهایِ پروینه، ایرانیه، و ....

۱۳۹۲ خرداد ۱, چهارشنبه

با همه خستگی‌ و کم‌خوابی این چند روز، یکشنبه صبح هم طبقِ عادتِ این روزها، ساعت ۶:۳۰ بیدار شدم. عادتهایِ من، البته، خیلی‌ سریع تغییر میکنند، ممکنه یک هفته ۶:۳۰  صبح بخوابم تا ۱۰:۳۰ و هفته بعد، عادت به ۶:۳۰ صبح بلند شدن داشته باشم حالا هر ساعتی‌ بعد از نیمه شب که بخوابم.

قرارِ حرکت برایِ ساعتِ ۵:۰۰ عصر بود و شبِ قبل که "م" زنگ زده بود برایِ هماهنگیِ آخر،  پرسید اگر اشکال نداره یه توقف داشته باشیم مونترال که هم شام بخوریم و هم من خستگی‌ راه بگیرم، بریم یه رستورانِ ایرانی که "ی" رو هم ببینم بعد از یک‌سال، و اینکه اگر اون هم وقت و تمایل داره با ما همسفر بشه. من مشکلی‌ نداشتم، و با اینکه مطمئن بودم که "درّه" هم مخالفتی نداره، گفتم بگذار نظرِ "درّه" رو هم بپرسم. 
تا ساعت ۴:۴۵ که "درّه" بیاد پیشم، عکس‌هایِ شبِ مراسمِ ایرانی رو آماده کردم، بیشتر از ۵۰۰ تا عکس گرفته بودم که حدودِ ۲۰۰ تا یا بیشتر رو روی صفحهِ فیسبوکِ مراسم به اشتراک گذاشتم. و بعد دیگه شروع شد به پیغام‌ها و درخواستهایِ تگ جواب دادن! بینش دوش گرفتم، خورد خورد یه چیزایی‌ خوردم از لقمه، چایی، شیر و میوه. 

ساعتِ ۵:۳۰ راه افتادیم، هوا عالی‌ بود، بعد بارون گرفت و جاده زیبا و سرسبز و همه چی‌ خوب. بچه‌ها هم که تو مراسمِ ایرانی همدیگه رو دیده بودند و نیاز به آشنایی نبود. برایِ شام رسیدیم رستورانِ شیراز، اولین بار بود که اینجا میرفتم. تا "م"، جایِ پارک پیدا کنه، ما رفتیم داخل. "ی" که  تنها نشسته بود و مشغولِ خوندن کتاب، سرش رو بلند کرد، متعجب و بهت زده، انتظارِ دیدنم رو نداشت، خواسته بود هر وقت که میرم مونترال بهش خبر بدم! "م" هم نگفته بود که ما همراهشیم،  هیچ چی‌ دیگه ... همه چی‌ خوب.
از اون طرف، کیم و ریمه که زودتر رفته بودند، مدام تماس می‌گرفتند که هتل رو پیدا نکردند و ما کی میرسیم. ساعت از ۱۰:۰۰ شب گذشته بود که راه افتادیم، "ی" با اینکه قبلش به "م" گفته بود که نمی‌تونه اتاوا رو بیاد هم همراهمون شد.

تمامِ شب بارون بارید و صبحِ روز بعد هوا تازه بود، حال و هوایِ صبحهایِ زودِ شمال رو داشت. تمامِ روز تو شهر گشتیم و ناهار رستورانِ ایرانی "زعفران" که فضایِ  خوبی‌ داشت و خوشبختانه غذاش رو دوست داشتند. برام خیلی‌ مهم بود این قضیه مخصوصاً که مامان بابایِ کیم همراهمون بودند.

عصر هم رفتیم کنارِ دریاچه Dows که قسمتی‌ از فستیوال اونجا بود، این چند تا عکس از مجموعه عکس‌هایی‌ است که اونجا گرفتم. 















میگه: میشه به دوستت نزدیک بشم؟! از نظرِ تو اشکالی نداره؟! میدونم منظورش کدوم یکی‌ هست، با این حال بعد از اینکه میگم نه اتفاقا خوشحال هم میشم، می‌پرسم، کدوم یکیشون؟!!!

سرش ر میبره جلو و می‌پرسه: دوست دختر داری؟! میگه: من ازدواج کردم، خانومم اینجا نیست. میگه آها و شروع میکنه به شیطنت.... به اشاره‌هایِ من و درّه هم توجهی‌  نمیکنه 
آیفونش رو داده که بچه‌ها ایمیل‌شون رو بدند که عکس‌ها و هزینه سفر رو بفرسته، این هم گرفته همه مشخصات، حتی شماره داخلی‌ آزمایشگاهش رو هم نوشته، طوری که به نفراتِ بعدی میگه فقط یه ایمیل برایِ مواقعِ ضروری. هنوز یک ساعت نگذشته میخواد چیزی بگه میگه اون پسره، اسمش چی‌ بود؟ میگم تو همه اطلاعتِ شخصی‌ و غیرِ شخصیت رو دادی، یه اسم از اون یادت نمونده. طرف باور نمیکرد در این حد!!! 

برگشتنی "ی" رو رسوندیم خونش که دعوت کرد بریم بالا چایی بخوریم، همه خسته بودند و استقبال کردند، اون هم تندتند پذیرایی میکرد، اونجا خوش گذشت و این دو تا کلی‌ سربه سرِ هم‌خونه‌هایِ اون گذاشتند، ما غش کرده بودیم خنده چون بازی این دو تا رو میشناختیم ولی‌ اون دو تا تعجب کرده بودند. نگاه اونها، باز ما رو بیشتر به خنده مینداخت. خلاصه با این همه سفارش، ریمه کارِ خودش رو میکرد و همچین هم خوب نقش بازی میکنه که اگر کسی‌ نشناسدش باور میکنه چه جور!!! که اونها با همه زرنگی نتونستند تشخیص بدند

تفاوتِ ما ۴تا دوستِ این روزها (انقدر که عمرِ با هم بودنها تو زندگیِ امروزی کوتاهه) خیلی‌ زیاده، مخصوصاً اون سه تااگر کمی‌ از بی‌-اهمیتی، شلوغی و پر سروصداییِ ریمه، و عشوه‌گری و لوندیِ درّه رو بدند به کیم، و متانت، صبوری و احترامِ کیم رو به اون دو تا، به تعادل میرسیم. در کل ترکیبمون عالیه و در کنارِ هم شادی هست و خنده، همه چی‌ خوب، مهمترین اصل اینه که همه خیلی‌ مهربونند و خوش قلب، و ارزشِ دورستی برامون خیلی‌ بالاست.



سفرِ خیلی‌ خوبی‌ بود، یک شب و روز بود ولی‌ عالی‌ ... هوا گاهی‌ بارونی گاهی‌ آفتابی  بود و جاده سرسبزِ بهاری، انگار تو کارت پستال می‌رفتی! 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

شبِ قبل، با اینکه خیلی‌ خسته بودم هم از مراسم و هم کارهایِ روزمرّهِ دانشگاه تا ساعت ۳:۳۰ نتونستم بخوابم و صبح هم ساعت ۶:۳۰ نشده بلند شدم، سردردِ خفیف و کش اومدنِ بدنم میگفت که خیلی‌ خسته‌ام و نباید برم برنامه! ولی‌ بهشون توجه نکردم، وسایلم رو آماده کردم و ساعت ۸:۲۰ با بهار با اتوبوسِ ۷ رفتیم تا PEPS، هشت نفر بودیم به سرپرستیِ سباستین و آنتوان و حدودِ ۹:۱۵ با ۲ تاماشین  حرکت کردیم به سمتِ secteur de Ste-Brigitte-de-Laval برایِ صعود به قلّه la Montahne à Deux Têtes که ارتفاعی حدودِ ۴۰۰ متره داره و بیش از ۲۰ کیلومتر راه رفتیم.  ۵ تا کلاه فرنگی‌ یا چشم‌انداز رو هم تو مسیر رفتیم دیدیم و برایِ هر کدوم ۵ دقیقه ایستادیم که عکس بگیریم، و تماشا کنیم. به خاطرِ خستگی‌ِ زیاد و اینکه چند ماهی‌ هست اینجوری برنامه نرفته بودم، مواقعِ صعود کمی‌ آروم‌تر میرفتم. با این حال برایِ عکس گرفتن هم می‌-ایستادم که تو یکی‌ از این بارها از بچه‌ها عقب موندم و حدودِ ۲۰ دقیقه‌ای تو جنگل تنها موندم، فکر می‌کردم اگر به بچه‌ها نرسم یا کسی‌ دنبالم نیاد هیچ کس نمی‌تونه پیدام کنه، نه موبایلی، نه آدمیزادی، حیوونها شاید... خوب بود ولی‌، آرومِ آروم، سبزِ سبز، بهاری، آفتابی. جنگل و مسیر سبزِ تازه بود، آرامش بود و زیبایی، شادابی و طراوت، حسِّ خوب، روحِ زندگی‌ و.... حضورِ پر رنگِ خدا! چند‌تائی عکس از برنامه دیروز میگذارم که شما هم در این لذت سهیم باشین.