۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۵, جمعه

مامان همیشه میگفت در موردِ تفاهم و سازگاریِ یه زوج بعد از داشتنِ بچه میشه حرف زد! حالا شده حکایتِ مونیک، من و این مقاله کذایی!
راستش، ۲۳ نوامبر بود که یه نسخه از مقاله رو براش فرستادم، و اون هم در آخرین روزِ ترم قبل از تعطیلات با مختصر ویرایشی به من برگردوند، من هم که کافیه بگن برو کلاه بیار، میرم سر می‌آرم! علاوه بر اون تصحیحات کلی‌ دوباره‌نویسی هم کردم و اضافه کاری.  "ر" هم خیلی‌ بهم کمک کرد و برایِ دوباره‌خونی و ویرایش وقت گذاشت، شاید به همین دلیل خیلی‌ ویرایشِ مونیک به دلم نمی‌نشست، و این کار دوبار تکرار شد و... خلاصه ۴شنبه و ۵شنبه با هم نشستیم به ویرایش... به بعضی‌ از تصحیحات و نکته‌هایی‌ که می‌گفت اعتراض داشتم، درسته که اون استاده ولی‌ کار به نامِ منه و مسئول اون نوشته هم من هستم... ویرایشِ زیادی نبود، نظرش هم زیاد نبود، شاید ۴-۳ نکته که خب حتما به جا بوده ولی‌ من ازش ناراحت بودم، یه جور دلخوری... یه خرده شاید به خاطرِ کنگره سالانه IPY بود که پروژه من به اونجا هم مربوط میشه و اصلا به من حرفی‌ نزده بود در صورتی‌ که همه بودند. ولی‌ بیشتر به خاطرِ همین ویرایش و اینکه این کار باید زودتر انجام می‌شد، میدونم سرش شلوغه ولی‌ من هم چند تا کار رو دارم هم‌زمان انجام میدم با توجه به محدودیتِ زمانی‌ نمی‌رسم هی‌ برای این مورد هم وقت بگذارم که فعلا از همه مهم‌تره...  کنارش بودم ولی‌ یک چند سانتیمتری عقب تر ازش نشسته بودم، جفت پنجه دستام رو مشت کرده بودم و تمومِ مدت  بند بندِ انگشتهام و سرِ مفصلها رو گاز گرفتم، قرمز شده بودند و دردناک، حسّ نمی‌کردمشون و فکر می‌کردم که کبود بشند... بهم گفت من نمیخوام ناراحتت کنم، به من اطمینان داشته باش، سال‌هاست که ادیتور مقاله‌هایِ علمی‌ژورنالهایِ مختلف هستم و می‌دونم که یه مقاله چطور باید باشه تا پذیرفته بشه. در جوابش تشکر کردم و گفتم که میدونم و ۱۰۰% بهتون اطمینان دارم. ولی‌ همچنان دلگیر و عصبی بودم...

وقتی‌ عصبانی هستم یا بهم بر‌می‌خوره ساکت می‌شم، سکوت و تأیید... دلم نمی‌خواد تا وقتی‌ آروم نشدم چیزی بگم یا گله‌ای کنم، حتی حرف معمولی، چون به هر حال لحنِ حرف زدن هم تغییر میکنه و دوست ندارم چیزی بگم که ناراحتی و رنجش پیش بیاره، دلم نمی‌خواد بعدش که آروم شدم پشیمون باشم از حرفی‌ که زده شده... اون چیزی که به دل می‌مونه و خراشش میده، هر چند که به زبون نیاد، بَده، سخت فراموش میشه....

چهار‌شنبه ظهر، آخرین جلسه کلاسِ رقص باله‌جاز بود و نمایش داشتند. مونیک به من و کیم و لورانس کارت دعوت داد و رفتیم، جالب بود، خیلی‌... یکی‌ دو تا خانم‌هایِ کارمند بودند از مونیک هم مسن‌تر. اونجا که مقابلِ ما ایستاده بودند تا با موزیک و راهنمایی هایِ مربی حرکت‌هایِ نمایشی رو اجرا کنند، درست شبیهِ دختربچه‌هایی‌ بودند که مقابلِ پدر‌مادرشون برایِ اولین بار رفتند رو سنّ... خوب بود! رقص هم ترکیبی‌ بود از رقصِ شرقی و آفریقایی شاید... برایِ ترمِ بعد، حتما ثبتِ نام می‌کنم، به شرطِ حئّ!
یه دخترِ جوونی‌ هم تو گروه بود، از دانشجوهایِ فوقِ لیسانس، که از همه بهتر میرقصید، دوست‌پسرش اومده بود، خیلی‌ جوون بود، بعد از اینکه نمایش تموم شد همون وسط، هم‌دیگه رو بغل کردند و مشغولِ فرنچ‌کیس و نوازش!

پنجشنبه، خیلی‌ دیر رسیدم خونه، از خستگی‌ صدام تغییر کرده بود، با اینکه شام داشتم برایِ بهتر شدنِ حالم تصمیم گرفتم پلو‌خورشِ قیمه‌ بادمجون درست کنم، اواسطِ آشپزی بودم که اسما زنگ زد و گفت که برام سوپ میاره، اومد و یه شب‌نشینی کوچیک با هم داشتیم بعد که من شام خوردم با هم رفتیم به قدم زدن و یه سر هم رفتیم مترو‌پلوس خریدِ شیر و کمی‌ سبزیجات.
موقع حساب کردن مقابلِ صندوق به یه صدایِ آرومی برگشتم، یه زوجی بعد از من بودند که آقاهه آروم موهایِ دختره رو می‌بوسید، و دختره هم آروم خودش رو یله کرد تو بغلِ پسره، با یه لبخند سرم رو برگردوندم، دیدنش حتی حسِّ خوبی‌ داشت ... این تنها چیزیه که این‌روز‌ها تو زندگیم کم دارم، یه عشقِ خوب، یه بغل مهربون و عاشقونه، بوسه‌هایِ یواشکی، یهویی... دلم میخوادش ولی‌ نه از رویِ نیاز، میخوامش از رو خواستن ... داشتنِ از رو نیاز رو نمیخوام، هیچ‌وقت هم نخواستم... داشتن از خواستن...

۲ نظر:

نسیم صبا گفت...

فرق "نیاز" و "خواستن" که آخر متن بهش اشاره کردی رو لطف می کنین توضیح بدین
ممنون

روزهای پروین گفت...

منظورم از نیاز، "نیاز به تنها‌نبودن" و یا "نیازِ طبیعیه"... "خواستن"؛ به دل نشستن، دوست‌داشتن، حسّ کردن، تپیدنِ دل برایِ انجامِش و ... حتی در عینِ بی‌نیازی! (-: