۱۳۹۰ دی ۴, یکشنبه

آتلانتا-۱

تا ساعت ۵ صبح که تاکسی بیاد دنبالم، یک لحظه هم پلکهام رو روی هم نگذاشتم، کلی کار کردم، خونه رو تمیز کردم و یک بار دیگه سایت هواشناسی رو چک کردم اینجا بدون باد (۱۸-) بود و اونجا (۶+) تفاوت دما خیلی زیاد بود. دوباره چمدونم رو خالی کردم و لباسهای گرم رو دراوردم، بالاپوش و شال و کلاه پاییزی برداشتم که مناسب هوای اونجا باشه، فکر کردم تا فرودگاه رو که با تاکسی میرم و برمیگردم میشه سرما رو تحمل کرد، ولی پوتین رو نه، پوتین گرم پوشیدم.

اولین بار بود که با پرواز های آمریکایی جایی میرفتم، برخلاف همه پروازها با اینهمه پولی که برای بلیت میگیرند، هزینه چمدون روی بلیت نیست حتی تو پرواز خارجی، برای هر چمدون که به بار میدی باید پول بدی، یک چمدون دستی داشتم و یک کوله پشتی، میخواستم چمدون رو بدم به بار که خانومه گفت اگر کرم یا مایعات بیش از ۱۰۰ میلیگرم نداری میتونی با خودت ببری تو هواپیما و ۲۵$ رو ندی، اون لحظه یادم نبود به عطر و شامپو و کرم بدن، پای پله های برقی یادم اومد سریع برگشتم گیشه رو بسته بودند، خوب معلومه سرنوشتشون چی شد همه رو انداختند تو سطل زباله!

در طول سفر هم مثل همین جا به جز آب،آبمیوه گاهی قهوه چیز دیگه ای سرو نمیشه و اگر کسی چیزی برای خوردن میخواد باید بخره، خیلی با پرواز های ایران فرق میکنه که توکوتاه مدت هم پذیرایی میشه.

فرودگاه فیلادلفیا پروازم رو عوض کردم، هوا گرم بود و مردم سبک و تابستونی لباس پوشیده بودند و من در مقابلشون مثل اسکیمو ها بودم، رفتار و برخورد افسرهای آمریکایی در مقایسه با همتاهای کاناداییشون جدیتر و خشک تره. تفاوت مسافرت با پاسپورت ایرانی و غیر ایرانی رو تو چند تا سفر قبلیم هم دیده بودم ولی این بار با توجه به تعاریفی که از دوستان و آشنایان از برخورد افسرهای آمریکایی شنیده بودم باز نگران بودم ولی نه تفاوت از زمین تا آسمونه! خیلی اینجا دلم سوخت برای خودمون، برای همه تحقیری که میشیم به خاطر ملیتی که افتخارمونه...

فرودگاه آتلانتا بزرگ بود وتفاوتش با فرودگاههای دیگه ای که تاالان دیدم ترن زیرزمینی بود بین قسمتی که از هواپیما پیاده میشی تا محل تحویل چمدونها. وقتی رسیدم، از اونجا که چمدونم همراهم بود معطل نشدم و از پله برقی که بالا رفتم تا به جایی برسم که اومدند دنبالم پشت سر یک سرباز آمریکایی بودم که نمیدونم ازعراق یا افغانستان برمیگشت (موقع رفت و برگشت ، گروه های زیادی ازشون رو دیدم) مردمی که منتظر مسافراشون بودند با دیدنش براش دست زدند و ابراز احساسات کردند، اون لحظه یاد بچگی هام و دوران جنگ و استقبال و بدرقه سربازها از/به جبهه افتادم! (این وقایع هیچ وقت از یاد ما نمیره )

میزبان من، همونطور که قبلا گفته بودم زوج مسنی حدودا هم سن و سال مامان و آقاجون بودند که دوران بازنشستگیشون رو اینجا میگذرونند که نزدیک بچه هاشون باشند. خانوم حدودا ۶۲-۶۳ سالش بود و همکار بودیم، سال اولی که رفتم هنرستان سال آخر کار ایشون بود هیچوقت اولین روزی که دیدمش رو فراموش نمیکنم که داستانی مفصل داره از من خوشش اومد بعد هم دوستیمون خونوادگی شد. آقای میزبان هم مهندس الکترونیک قدیمی و حدودا ۷۶ ساله که زمان خودشون بعد از دوسال-دوسال و نیم آشنایی و دوستی با هم ازدواج کرده بودند، و هنوز همونطور عاشق هم بودند، از صبح تا شب سر به سر هم میگذاشتند، من هم گاهی تو جبهه خانومه بودم و گاهی آقاهه... مثل اینکه خونه خودمون باشم، حسابی هم لوسم میکردند و من هم واقعا به لوس کردن و لوس شدن احتیاج داشتم، به خدا!

روزی که رسیدم آتلانتا، هوا بارونی و گرم بود، و خانوم میزبان هم از شانس من رگ سیاتیکش عود کرده بود و از درد گریه میکرد، حالا کلی هم برنامه چیده بود که من رو کجا ها که ببره، از همه دوستهای جوونش که کم سن ترینشون حداقل ۵۰ سال داشت کمک گرفته بود!

اون سالهای دور که دبیرستان تدریس میکردم اولین جلسه کلاس هندسه به دانش آموزهام میگفتم که : با سی هزار مثال هم نمیشه یک قضیه رو ثابت کرد ولی با یک مثال نقض میشه اصلی رو که سالهاست پذیرفتیم رد کنیم. حالا اون چه که اینجا مینویسم، نگاه منه که بنا به گفته کسانی که من رو میشناسند خوش بین و آزاداندیشه، با اینحال نه وحی منزله و نه پیشداوری...

این سالهای اینجا، به شهرهای مختلف سفر کردم و با ایرانیهای زیادی آشنا شدم، گروههای مختلف رو دیدم، تو مهمونیها و انجمنهاشون رفتم، دانشجوها، اساتید، قدیمیها، کسانی که تجارت میکنند، خیلی پولدارها، پناهنده ها،اقلیت های مذهبی و .... به نظرم ایرانیهای اینجا با ایرانیهای امریکا خیلی متفاوت هستند، البته این رو تابستون امسال که کار میکردم در برخورد با توریستهای ایرانی که از سراسر کانادا و آمریکا به کبک میان، هم فهمیده بودم. یک جورایی بیشتر به قشر خاصی از ایرانیهای ونکور شبیه هستند، تجملات و چشم هم چشمیها بیشتره، خونه های خیلی بزرگ و ماشینها هم همه مرسدس یا BMW و شاسی بلند... همه چیز از نظر سایز بزرگ بود، تقریبا اکثر خونه ها کارگر ثابت داشتند و جالب اینکه به زبون همون سالهای قدیم میگفتند "کلفت "

تو چند تا مهمونی که رفتم بیشتر حس کردم که تو ایرانم، حسی که این دو سه ساله گذشته تو خود ایران هم نداشتم بسکه تغییرات سریع و زیاده! مثل ۲۰-۳۰ سال پیش ایران، همون ارزشها و فرهنگ، و اصرار شون به حفظ قسمت ایرانیشون هرچند از هر پنج کلمه ای که میگفتند چهار تاش انگلیسی بود حتی مسنها! و این برای من جالب بود که معتقدم به هر زبانی که حرف میزنم باید فقط همون زبان باشه مخصوصا موقع فارسی حرف زدن، حتی OK هم نمیگم، البته برای کسی تعیین تکلیف نمیکنم، خودم سعی ام بر اینه. خیلی وقت ها شده که موقع فرانسه حرف زدن اگر کلمه کم بیارم انگلیسیش رو میگم که تو زبان علمی اشکالی نداره واینکه هیچ کدوم از اون دو زبان، زبان مادری من نیست. این نکته رو یکی دو نفر از کسانی که باهاشون آشنا شدم متوجه شدند و یکیشون به روم آورد حتی.

آتلانتا شهر قشنگیه به نظرم کمی شبیه ونکور اومد. ایرانیهاش هم مثل همه شهرهایی که تا به حال دیدم بهترین منطقه شهر ساکنند، و هر بار که با کسی بیرون میرفتم حتما یک دوری تو محله میزدند و بزرگترین خونه ها رو که متعلق به ایرانیها بود با افتخار نشون میدادند، اون هم به من که اصلا معیارهام با رقم و و عدد سر و کار نداره، متراژ خونه ، رقم حساب بانکی، مدل ماشین و ....

یه چیزی بگم، یکی دو روز اول پیش خودم گفتم بد نیست بیام اینجا زندگی کنم! بسکه هیچ حس تعلق به جایی ندارم، هر جا میرم میگم همینجا میمونم! این بی تعلقی رو از وقتی که از ایران اومدم بیرون دچارش شدم، چه فرقی میکنه اگر قراره ریشه نداشته باشم، مثل گلهای تزیینی تو گلدون، باید جایی باشم که شرایط بهتری داشته باشه! ولی روز سوم دوباره به خودم گفتم که چی بشه؟ تو که هنوز با گشتن تو شهر میگی: وای اینجا شبیه جاده اسالم به خلخاله، یااینجا چقدر شبیه جنگلهای عباس-آباده، وای اینجا رو مثل مسیر جنگلنوردی روستای لاویج میمونه...مثل این میمونه که با یاد کسی با کس دیگه ی بیرون بری! و فکر کردم اگر برنگردم ایران، کبک میمونم، این هفت سال گذشته کلی خاطره سازی کردم، اگر جای دیگه زندگی کنم میتونم با به یاد آوردن روزهای خاص، محلهای خاص دچار نوستالژی بشم... هر چند تو این سالهای باقیمونده باید بیشتر سفر کنم و جاهای بیشتری رو ببینم و بعد تصمیم بگیرم ولی هنوز هم انتخاب اولم زندگی در ایرانه، هنوز هیچ جایی انقدر من رو نگرفته که بتونم بهش بگم خونه، آشیونه!

----------------------------------------------------------------------------------
عکسها رو خودم گرفتم:
۱-Stone Mountain
۲-Carriage Lake
۳-Chattahoochee River

۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

دیروز از ۸:۳۰ صبح تا ۱۲:۳۰ ظهر برق نداشتیم، از دو هفته قبل ایمیل زده بودند به همه ساختمونها و گفته بودند، ظاهراً یکی‌ از ساختمونهایِ بلند پشتِ ساختمونِ ما نیاز به تعمیر داشت، سیستم مرکزیه. من دیر بیدار شدم، خونه سرد بود، هیچ کاری نمی‌شدکرد، کتری، چای‌ساز، قهوه‌جوش، فر، مایکروفر، تستر، و ... همه با الکتریسیته کار میکنند، یعنی نمی‌شد اون وقتِ صبح یه فنجون چایی درست کرد، باید میرفتی کافی‌ شاپ... در واقع برق که نباشه زندگی‌ فلجه و این مساله اولین بار بود که اینجا برای من پیش اومده. زندگی‌ مدرن و وابسته به تکنولوژی همینه!

دیشب تمامِ چراغ‌ها رو خاموش کردم و دراز کشیدم رو تخت و فیلمِ "آدمکش" رو دیدم، وسطهاش ترسیدم، آروم آروم دستم رو گرفتم به دیوار رفتم کلید برق رو زدم و بقیه رو تو روشنایی دیدم، خیلی‌ ترسناک نبود ولی‌ تو اون شرایط ترسناک شد... افسانه بایگان به نسبت اون سالها چاق شده ولی‌ خوشگلتر از قبل، بازیش رو تو این دو تا کارِ اخیر که دیدم دوست داشتم، حامد بهداد هم که مثلِ همیشه، همون سبک حرف زدن و بازی... بهرام رادان هنرپیشه محبوبم نیست ولی‌ اینجا دوستش داشتم خصوصأ اون نگاه و لبخند آروم و مخفیش وقتی‌ به مهتاب کرامتی نگاه میکرد و حرف میزد، ضمنِ اینکه نمیخواست علنی باشه، فیلمِ جوون‌ها بود... ارتباط‌هایی‌ از نوع ایرانی، آدمهایی با چند چهره که نمی‌فهمی که اون موقع که دوستانه و مهربون کنارت هستند تو ذهنشون چی می‌گذره، گاهی‌ آدم دلش تنگ میشه... صحنه آخر فیلم، که رادان با نبودن مهتاب کرامتی می‌دونست کجا بره دنبالش و رفت و فقط نگاه بود و لبخند، حسِّ خیلی‌ خوبی‌ داشت، این خواستن و عشق رو دلم خواست، به همین نرمی، به همین زیبائی، بی‌حرف ....

امروز صبح به سختی بیدار شدم و همینطور که چشمام به آرومی بعد از یک خمیازه بلند باز میشد، نگاهم از لابلایِ پرده کرکره به بیرون افتاد، برف میومد، درشت و زیاد و رقصان، به نظرم شبیهِ سیب‌زمینی‌ که با تیغهٔ درشت رنده بشه بود.
ساعت ۱۰ با مونیک جلسه داشتم، در موردِ مقاله‌ای که فرستاده بودم. خونده بود و قرار بود در موردش صحبت کنیم، خودم رو آماده کرده بودم برای کلی‌ تصحیحات و پیشنهاد و نظر، ولی‌ خوشبختانه خیلی‌ کم بود، اون وسط مسط‌ها یه چند تا کلمه رو به فرانسه نوشته بودم!!! بهش گفتم که بعد از اینکه از سفر برگردم، کار می‌کنم هم این رو آماده می‌کنم و هم آبستراکت یه مقاله دیگه رو.... به هر حال، همیشه کار هست!

گوشیِ موبایلم رو عوض کردم، در واقعِ قراردادِ موبایل رو باید تمدید می‌کردم سه ساله بود، همون رو تمدید کردم تغییری ندادم و سرش این گوشی رو بهم دادند که هوشمنده، با این‌ حال لپ‌تاپ هم همراهم میبرم، لپ‌تاپم هم جدیده یکی‌ دو هفته‌ای هست که باهاش کار می‌کنم، این رو مونیک گرفته، در واقع، هر استادی برایِ دانشجوهایِ تحتِ پوششش یه لپ‌تاپ میگیره برای مدت زمانِ تحصیلش، ولی‌ برایِ من شد دو تا، چون اون یکی‌ مشکل پیدا کرده بود، نه خیلی‌ جدی ولی‌ بعد از این سفرِ اخیری که به مناطق شمالی‌ داشتم و باید کامپیوتر میبردم تو منطقه، هوا هم که خراب بود، همین رو بهونه کردم و گفتم یکی‌ از دلایلش اینه و وقتی‌ از ایران برگشتم، فرصتی پیش اومد که مونیک این رو برام خرید، خیلی‌ خوش‌دست و خوشگله، اپل نیست ولی‌ ظاهرش شبیهشه.

این شبها سریال Mad Men رو می‌‌بینم، داستان در نیویورک دهه ۶۰ اتفاق می‌افته، دوستش دارم،
http://www.free-tv-video-online.me/internet/mad_men/

دنیایی لباس، کیف، کفش و وسیله هم که داشته باشیم انگار وقتی‌ میخواهیم بریم جایی‌ لختیم و باز باید بخریم، بعد از ظهرم چند ساعتی‌ تو مرکز خرید گذشت. الان هم چمدون بسته و آماده گوش سالنه و مونده چارتا خرده ریزِ باقیمونده که صبح بگذارم تو کوله و زیپش رو بکشم و الهی به امیدِ تو....
فردا مسافرم، یک هفته میرم آتلانتا، پیش یه زوج مسن تقریبا هم‌سنّ و سال مامان و آقاجون، از دوستانِ خونوادگی. سالِ ۷۶، اولین سالی‌ که برایِ تدریس رفتم هنرستان با این خانوم همکار شدم و مثلِ دخترش میمونم و همونطور هم دوستم داره، شبِ یلدا و نوئل رو با اونها می گذرونم.

ساعت ۱۲ شب شد و من هنوز نخوابیدم ساعتِ ۴ صبح هم باید بلند بشم، ساعت ۵ تاکسی میاد دنبالم که ببردم فرودگاه.

۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

پاییز ۲۰۰۸، خانوم برادر بزرگه به هوایِ دفاع از تزش یه مدتی‌ اومد کبک.یه روز تو اون فاصله که اینجا بود، یکی‌ از استاداش که خانوم دکترِ مجرد حدودا ۶۸-۶۷ ساله بود (شاید هم بیشتر) و با هم ارتباطِ دوستانه خوبی‌ داشتند ما رو به تماشایِ یه تئاتر دعوت کرد. تئاترِ فلسفی و سنگین بود، و بازیگر اصلی فیلم پروفسوری بود که سالهایِ زیادی رو تو کشورهایِ آسیایِ شرقی‌ و میانه زندگی‌ و مطالعه کرده بود. سالن نمایش هم همینجا نزدیک خونه من بود پشتِ کتاب‌خونه Gabrielle-Roy. نمایش بعد از ظهر بود، سالن نمایش مثلِ تالار چهارسو تئاترِ شهر همسطح با تماشاچیها بود و ما هم اون جلو جلو نشستیم، بعد از نشستنِ تماشاچیها و قبل از شروع نمایش که برق رو خاموش کردند، سالن یه دست سیاه شد، سیاهِ سیاه، نمیدونم سقف و دیوارها رو با پارچه مشکی‌ پوشونده بودند یا رنگِ سیاه زده بودند، هر چه که بود هیچ چیز رو نمی دیدیم، هیچ نوری نبود، اینطور نبود که بعد از چند لحظه چشم به تاریکی عادت کنه، نه، ظلمات بود!
نمایش با حرکت نامحسوس یک شبح که حرکتی کانگورووار ولی به صورت اسلوموشن داشت از انتهای سن به سمت جلو شروع شد و همزمان هم نور صحنه آروم آروم بیشترمی شد، با افزایش نور یک حجم متحرک تقریبا گرد وبزرگ که زیرش یک چیزی مثل زنگوله بزغاله چسبیده بود دیده شد که هویتش هنوز تو اون سیاهی و بااون نور کم قابل تشخیص نبود، شبح نزدیک شد و به فاصله کمی از من که همون جلو و وسط ردیف نشسته بودم ایستاد، در اون لحظه نور صحنه هم به حد مناسب خودش رسیده بود، ناخودآگاه بلند گفتم "یا امام هشتم" همراه با یک "اوغ" غلیظ و کشیده.. و بعد خنده ریز و آروم طوریکه شونه هام تکون میخورد، خانوم برادرم که از این حرکت غیر منتظره من خنده اش گرفته بود یک سقلمه بهم زد و گفت کوفت، نخند! چند دقیقه ای خندیدیم و تلاش میکردیم که صدایی ازمون درنیاد... دیگه نور هم به اندازه کافی بود، شبح چیزی نبود جز بازیگر اصلی که کاملا عریان مقابل تماشاچیها ایستاده بود، با پاهایی کمی باز از هم و دستهائی کاملا باز در طرفین بدن، و اون حجم گرد هم شکم بود و بقیه هم زیرشکم و ...
عکس العمل ناخودآگاه من به خاطر این بود که من انتظار دیدن همچنین صحنه ای رو نداشتم، قبل از اومدن به سالن، بروشور رو دیده بودم که روش عکس یک مرد چاق پانچو پوش بود... خلاصه بعد از چند دقیقه همه چیز عادی شد و تمام مدت نمایش که حدودا دو ساعت میشد غرق تماشا شدیم، از دیوار صدا در می اومد از حاضرین نه
سوژه، پیچیدگی زندگی امروزه مردمان مدرن، سردرگمیها، کلافگیها و تنهاییشون بود، تحت تاثیر فرهنگ مردمان مشرق زمین هم بود، همه اینها با تلفیق نور و موسیقی ، حرکات موزون و زبان بدن همراه بود و اجرا میشد، سبک خاصی از نمایش بود که الان به خاطر ندارم، بروشورش رو هم دارم ولی تو این اسباب کشیها نمیدونم تو کدوم یکی از کارتونها گذاشتم که دم دست نیست وگرنه اطلاعات بیشتری راجع بهش میدادم،
بعد از تموم شدن نمایش، بازیگر اصلی یعنی همون آقا تپله که آقای دکتری بود و استاد دانشگاه با یک پانچو تیره نشست مقابل تماشاچیها و به سوالاتشون پاسخ داد، بحثها فلسفی بود. الان هم خیلی یادم نیست، دو ساعتی طول کشید، تقریبا همه در این زمینه مطالعه داشتند یا تحصیل کرده بودند، من نه، تو بحث شرکت نکردم رشته تخصصیم نبود من فقط یک تماشاچی علاقمند به تئاتر بودم ولی گوش میکردم. خیلی جالب بود کسی از برهنگی، عریانی و هیکل بازیگر حرفی نمیزد، هیچ چیز اروتیکی نبود، بیان زندگی امروز بود، زندگی و مشکلاتش، شاید بهتر زندگی و مخلفاتش ... بازیها خوب بود، نه تنها خوب که عالی، این رو منی هم که در زمینه اون سبک تئاتر سررشته ای نداشتم میفهمیدم.

همون موقع فکر میکردم که بازیگرها و هنرپیشه های سینمای ایران چقدر کارشون سخته و واقعا هنرمندند که باید با پوشیدگی کامل و حفظ همه حریمها و فاصله ها، همه حس ها رو با میمیک صورت و چهره شون بازی کنند، با سکوتهای طولانی، با شل و کشدار کردن صحبت ها و ... تازه همون رو هم باید طوری اجرا کنند که هیچ یک از شئونات شرعی و عرفی خدشه دار نشه، بعد از همه این ملاحظات اگر کاری موفق به گرفتن مجوز نمایش بشه باز هم گارانتی اجرا تا آخرین روز رو نداره، چون در این فاصله ممکنه یکی از حضراتی که تیغش هم میبره با دیدن این نمایش یا فیلم احساس کنه که خدای نکرده موردی خلاف صلاح و مصلحت جامعه وجود داره، اونجا همه چیز میتونه محرک و اروتیک باشه! و خب اون موقع بدون در نظر گرفتن هزینه وقت و سرمایه ای که عده زیادی برای این کار گذاشتند راحت حکم توقیف داده میشه، به همین سادگی!

۱۳۹۰ آذر ۲۴, پنجشنبه

این روز‌هایِ گذشته خوب نبودم، درد داشتم، تو همه تنم، اینهمه درد نمیدونم از کجا اومده بود ؟ کجا جمع شده بود؟ منبعش کجا بود؟ که یه دفعه سر باز کرد، اون هم به این شدت و طولانی، تو تنم جاری شده بود، مثلِ یه گلوله از یه نقطه شروع میشد و به آرومی‌ و با سوزش پخش میشد تو تنم، درد داشتم، خیلی‌ بد، خیلی‌ سخت، کار داشتم زیاد، حرف نمی‌زدم راجع بهش، نگران بودم، شب‌ها همین که دراز می‌کشیدم تو تخت شروع میشد، فشارش به قدری زیاد بود که ناخوداگاه دست و پام رو به حرکت درمیاورد... حالِ بدی بود، خیلی‌ بد، با کسی‌ حرفی‌ نزدم، سرم رو که میگذاشتم رو بالش از چشمام آب میومد، نمیگم اشک، نه گریه نمیکنم که، اشک مالِ گریه است، می‌گفتم زیاد پایِ کامپیوتر می‌شینم برایِ اینه، تو استخر هم همینطور، موقع شنا، وقتهایی که رو آب می‌خوابیدم که آرامش بگیرم باز از چشمام آب میومد، می‌گفتم کلرِ آب زیاده، سریع بلند میشدم یه توپ برمیداشتم و به اسمأ می‌گفتم کمی‌ بازی کنیم، درد داشتم تو همه تنم از سمتِ راستِ سینه شروع میشد پخش میشد سمتِ راستِ بدنم و دیگه می‌چرخید تو کلِ تنم... روالِ عادی زندگیم که این آخرِ سالی‌ و آخرِ ترمی شلوغتر هم شده بود رو حفظ می‌کردم، مهمونی‌ میرفتم، تولدایِ بچه ها، دورِ همیها، مهمونیهایِ نوئل، سینمایِ سه‌شنبه شبها، استخر و سونا... همه رو میرفتم که بهش فکر نکنم، اینهمه درد از کجا اومده بود که هیچ مسکنی نداشت؟ یکی‌ از شبها تو راهِ سینما مونیک زنگ زد که فردا صبحِ زود میرم اتاوا کنفرانس، مقاله و پروپزال رو بفرست تو هواپیما بخونم، زودتر از زمانِ تحویل بود، تمومش نکرده بودم، نگران شدم ولی‌ موندم با بچه‌ها که فیلم رو ببینیم، به خاطرِ هنرپیشه کمدیش این فیلم رو انتخاب کرده بودم، سوژه مهاجرت بود و پناهندگی، غصه‌ام گرفت بدتر، حکایتِ "رفتم خونه خالو، دلم وابو، خالو چُ.. دلم پوسید"... مقاله رو دوباره فرستادم و با همون دردِ شدید نشستم به تکمیلِ پروپزال و تا فردا قبل از ساعت ۴ بعد از ظهر فرستادم و بعد از اون روز تمامِ هفته گذشته و این هفته رو با هم تو دفترِ مونیک کار کردیم، از ۱۰-۹:۳۰ صبح گاهی‌ دیرتر تا ۹-۸ شب، حتی یکشنبه تمامِ بعد از ظهر،، عصر و شب، درد هم باهام بود، یه روز هم ازم غافل نشد، تو فاصله کار کردنها، به بهانه قدم زدن میومدم تو راهرو، همینطور که شقیقه‌ام رو ماساژ میدادم و با خودم تکرار میکردم که : تو نباید بد باشی‌، تو اصلا وقت نداری برایِ بد بودن، باید خوب باشی‌ وگرنه چه میخوای بکنی‌؟ اینهمه کار،این آخرِ ترمی، حالِ بد نداریم، باید خوب باشی‌...روز‌هایِ بدی بود، پر درد...

قدم بلند بود، ۱۳-۱۲ ساله که بودم به ۱۶-۱۵ ساله‌ها میخوردم، بِل‌بِلم هم زیاد بود به چشم میومدم، مامان میگفت: "اگر تو خیابون جایی‌ کسی‌ بهت نگاه کرد یه دفعه حرف بد نزنی‌، حرکتِ بدی نکنی‌، به رویِ خودت نیار، شاید طرف اینجا غریبه باشه و با دیدنِ تو یاد خواهر یا مادرش افتاده"، گاهی‌ سر‌به‌سرش میگذارم و میگم گفتی‌ یادِ مادر‌بزرگش! سالهایِ اولِ دبیرستان بودم، یه باری سرِ یه جریانی آقاجون گفت: "خدا چشم رو داده برای دیدن، همه به هم نگاه میکنند، داستان نداره، دخترها پیشِ خودشون داستان میسازند"، بعد از اون، هیچ وقت از هیچ نگاه، هیچ اشاره و هیچ حرفی‌، هیچگونه داستانی‌ نساختم، خیالبافی نکردم! سالِ اولی‌ که اینجا بودم برادر وسطی میگفت:" زندگیت رو کن خواهرِ من، درگیرِ ذهنهایِ بیمار نشو، اهمیتی نده، خودت باش، همونی که همیشه بودی"، نکردم، گاهی درگیرم کردند، دردم آوردند، گاهی‌ خودم رو محدود کردم به خاطرِ تراوشات همین ذهنهایِ مریض، و دهنهایی که وقتی‌ باز میشه به جز بویِ بد و گند حاصلی نداره... یه شبی‌ از همون شبهایی که کوله‌ام رو بسته بودم و منتظرِ بچه‌ها که بیان دنبالم و بریم که شب رو تو راه باشیم و صبحِ زود و صعودِ سبلان، آقاجون بهم گفت: "نگاهِ اطرافیان به این سبک زندگی‌ مثبت نیست، انتخابِ توئه، و همیشه نزدیکترینهان که قضاوت میکنند، ممکنه تنهایی داشته باشه، حواست به خودت باشه" ، در جواب گفتم: میدونم ولی‌ "تنها نبودن" رو به هر قیمتی نمیخوام، چقدر مهمه قضاوت دیگران؟ گفتند: "اگر خودت میدونی‌ که چه میکنی‌ و عواقبش رو هم می پذیری و بعد‌ها کسی‌ رو محکوم نمیکنی‌ هیچ حتی یه ذرّه، زندگی‌ یه بار پیش میاد، فقط برایِ خودت حسرت و ایکاش نگذار"... این روزها، یادآوری همین حرفها، دوباره برم گردوند سرِ جام... درد داشتم، خیلی‌ زیاد، انقدر که یه شبی‌ که یه لحظه فقط یه لحظه نفسم در نیومد فکر کردم باید به "ا" بگم، و گفتم اگر تماس بی‌جواب از طرفِ من بود، رو فیسبوک پیغام بده جواب نگرفتی حتما دنبالم بیاد... روز‌هایِ بدی بود، تو همون روزهایِ بد پر کارتر بودم، پر بارتر حتی...

همه درد‌ها رفتند، اون دردِ شدید، اون همه عذابی که به وقتِ خوابیدن می‌کشیدم، انگار که از اول هم نبودند، الان فقط رخوتِ بعد از درد هست، سستی و تنبلیِ بدن، بد نیست این هم می‌گذره، آخرِ ترم هست و آخرِ سال... با این ریز‌برنامه‌ای که مونیک برای این قسمت از پروژه ریخته، این دو سالِ آینده همه ذهن، روح و جسمم درگیره و من چه خوش‌خیال بودم که فکر می‌کردم تا به الان خوب و سریع پیش رفتم و این یکی‌ دو سال باقیمونده با آرامش تزم رو تموم می‌کنم... حالا تازه از اول، نقطه سرِ خط، با اینهمه باز هم امیدوارم با آرامش تموم کنم و خوب

کارهایِ این ترم هم به خوبی‌ تموم شد با اینکه چند روزی ازش باقیه ولی‌ دیگه باید آماده بشم برایِ سفر، خرید هدیه و سوغاتی، بستنِ چمدون، دیدنِ دوستان قدیمی‌، آدمهایِ جدید، جاهایِ تازه و... هفته دیگه میرم سفر، یه هفته، شبِ یلدا و نوئل رو کبک نیستم ولی‌ سالِ نو رو تو خیابونِ گراند آله هستم، شروعِ سال جدید، شمارش معکوس لحظه‌هایِ آخر، و آرزویِ داشتن روز‌هایِ خوب و بی‌درد، بدونِ بیماری برایِ همه ...

۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه

عاشقِ این شهرِ سرد و زمستونی با مردم همیشه خندونشم که تنها دغدغه ذهنیشون چگونه گذروندنِ آخر هفته است!

۱۳۹۰ آذر ۱۷, پنجشنبه

هر چند دقیقه یه بار یه تکه از آهنگِ معروفی‌ که میگه : "میخوایی امشب با من بخوابی؟"* رو نعره میزد. مست بود، پاتیلِ پاتیل، قدِ متوسط، کمی‌ چاق، کثیف، ریش و سبیل بلندِ بور، کاپشن کوتاه چرم مشکی پر از سگک و دکمه‌هایِ بزرگِ فلزی، شلوارِ چرم مشکی‌ که کلی‌ زنجیر از دو طرفش آویزون بود، یه کلاه شاپویِ مشکی‌ هم رو موهایِ بلند بور و آشفته ش بود، از سرِ خیابون که پیچیدم دیدمش اواسطِ خیابون بود، پا گذاشتم رو اولین پله اون هم رسید، هم مسیر شدیم، پشتم میومد، همچنان نعره زنان، تا همه این ۷۵ پله رو تو اون تاریکی شب طی‌ کنم و برسم سرِ خیابون، همه تلاشم رو می‌کردم که متوجه ترسم نشه، ولی‌ قلبم مثل قلبِ گنجشکِ اسیرِ دستِ یه پسر‌بچه شیطون تو یه ظهرِ تابستون میزد ... نمیدونم چرا همیشه برای رفت وآمد این مسیر رو انتخاب می‌کنم؟ مادرجون خدا‌بیامرز میگفت: انقدر به جسارتت نناز، پس‌فردا که یه مردی جلوت دراومد جرأتت رو میبینم؟ از زورِ کلّه شقی و جوونی‌ جواب میدادم: من خودم اندازه ۱۰ تا مَردَم، مَردتر از خودم نمی‌بینم!!! میگفت: می‌‌بینی‌ یه روز بالاخره، شاید اون روز من نباشم، یادِ این حرفم میفتی.... ولی‌ ترسم فقط به خاطرِ سیاه‌مستی این آدم بود، هر چند با من کاری نداشت ولی‌ فکر می‌کردم اگر بیاد جلو چه کار کنم؟ همه توصیه‌هایی‌ که این سالها شنیده بودم که "شبهای تعطیل و دیروقت از محله‌ها و جاهایِ پر درخت نرید" رو هم به خاطر آوردم، خلاصه قالب تهی کردم تا رسیدم.... گاهی‌ باید پیش بیاد شاید تا قدر بدونی امنیت و آرامش رو!

* Voulez vous coucher avec moi ce soir?

۱۳۹۰ آذر ۱۳, یکشنبه

وقتی‌ در جوابِ سوالش از چگونگیِ وضعیتم، طبقِ معمول جواب دادم: کاملأ تنهام (Je suis toute seule) یه لحظه مکث کردم و فکر کردم کاملا تنها!! از کِی به جایِ صفتِ مجرد (Célibataire) گفتم (Toute seule) ؟ چرا؟ باورش دارم؟ شاید هم نه، باوری نیست فقط برایِ پرهیز از وارد شدن به جزئیات، حفظِ حریمِ خصوصی، شاید...

۱۳۹۰ آذر ۱۱, جمعه

این روزها، روزِهایِ اومدن دوست‌هایِ قدیمیه؛ دوازده سال همکلاس و هم‌مدرسه بودیم، قبلش هم هم‌بازی، فامیلیم، مادربزرگامون دختر‌عمه دختر‌دائی بودند، تو یه خیابون مینشستیم، ما سرِ خیابون بودیم و اونها تهِ خیابون، سال چاهارم دبیرستان ازدواج کرد با اولین پسری که دوستش داشت، اون هم اون زمان‌ها که دوست‌ پسر داشتن بزرگترین جرم بود، یه صبحِ زود پائیزی مثلِ این روزا پدرش آشفته زنگِ خونه ما رو زد، داشتم میرفتم دبیرستان، با آقاجون کار داشت، ظهر از راه که رسیدم از مامان پرسیدم چی‌ شده بود؟ گفت که برای نسرین امشب می‌خوان بیان خواستگاری،از آقاجون خواسته که به عنوانِ بزرگترِ فامیل باشه تو مجلس. باباش راضی‌ نبود و گفته بود جنازه ش رو هم رو دوشِ این پسرِ بیکار نمیگذارم، دخترم خواستگارِ کارخونه‌دار داره. شب وقتی‌ آقاجون از مجلسِ خواستگاری برگشت نسرین نامزد شده بود، فردا صبح تو مدرسه به دوستاش گفته بود که اگه دایی (به آقاجون میگند دایی) نبود این ازدواج سر نمیگرفت، از اون زوج‌هایِ خوب و خوشبختِ روزگاره،همیشه میگه هر مجلسِ دعایی که میرم و میگند برایِ بد‌وارث و بی‌وارث صلوات بفرست، یادِ تو می‌افتم!!! صبحِ زود کامپیوتر رو که روشن کردم چند خطی‌ برام نوشته بود:
یادت ای دوست بخیر.
بهترینم خوبی؟
دل من میخواهد که بدابی بی تو,دلم اندازه دنیا تنگ است.
میسپارم همه ی زندگیت را به خدا...

(نسرین)

با آیدی پسرش بود، اهلِ شعر، کتاب، اینترنت و این حرفها کلا نیست، زنِ خونه و زندگیه.
براش نوشتم:

سلام نسرین،

الان که مینویسم برات ساعت ۷:۴۱ صبحه، پرده رو کنار زدم، برف میاد، ریز و تند، زمین رو سفید کرده، فکر کنم بشینه کامل، امسال اینجا هنوز زمستون نیومده با اینکه کبک یکی‌ از سردترین شهرهایِ دنیاست، یه فنجون قهوه داغ آماده کردم و کامپیوتر رو روشن، داغی فنجونِ قهوه دستم رو گرم میکنه و بخارش رو صورتم میلغزه ایمیلت رو می خونم، همزمان فریدونِ فروغی می‌خونه : دو تا چشمِ سیاه داری.... ایمیلت یاد اون سالهایِ دور رو برام زنده کرد، سالهایِ دبیرستان، با رؤیا و خدیجه، یه خرده دورتر مدرسه راهنمایی ولیزادگان با لاله و سهیلا و... بستنی یخی‌هایِ مغازه "اوس غلامرضا"، شبهایِ احیایِ مسجد، حرف زدنها و خنده‌هایِ یواشکی، روز‌هایِ عاشورا و سینه‌زنی‌ و شیطنت ها، قهر و آشتیها، نمیدونم بهت گفتم یا نه که یکی‌ دو تا از بچه‌های قدیمیِ اون موقع‌ها رو فیسبوک پیدام کردند،.... میدونی‌ نسرین، تو مسیر زندگیم، با آدمهایِ زیادی آشنا شدم، هم‌مسیر بودیم همراه شدیم، چند صباحی تو این کلاس، اون دانشکده، این رشته ورزشی، این سالها اینجا آدمهایی از کشورهایِ مختلفِ دنیا، سیاه به رنگِ شب همرنگ واکسِ شفق، سفید و بلوند، سبزه، چشم بادومی، اسکیمو، سرخپوست، کوتاه، بلند، فرهنگ‌هایِ متفاوت،... جاهایی رو رفتم و دیدم بنا به کارم که شاید هر کسی‌ نتونه بره و بعد‌ها هم برایِ خودم هم میسر نباشه و خلاصه اینکه دوستیهای خوبی رو تجربه کردم ولی‌ این رو بدون که تو دوستی‌ هستی‌ که همیشه و همه جا به یادت بودم و تقریباً همه جا ازت یاد کردم، هر جا که بودم و با اینکه تو مسیرِ زندگیم حضورِ فیزیکی‌ نداشتی ولی‌ همیشه بودی... مواظبِ خودت باش دوستم و این روزها مخصوصاً عاشورا و تاسوعا یادِ من هم باش و برام هم دعا کن لطفا... میبوسمت