۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

...Merci

ساعت ۷:۳۰ شبه، توی آشپزخونه هستم و مشغول شام خوردن که ایریس میاد و یه پاکت خیلی‌ خوشگل به رنگ بنفش کمرنگ بهم میده. میگم چیه؟ میگه برای تو درست کردم... روی کارت نوشته مرسی‌! بازش می‌کنم و میخونمش...
توی کارت نوشته:

Parvin!
Merci d'être ma coloc, une amie, comme une sœur.
Je t'aime beaucoup!
Et je veux juste te le dire, et te donner cette carte!

Iris XXX
بغلش می‌کنم و تنها بهش میگم مرسی‌...این حس متقابله!

حُسن اروپاییها و کاناداییها، کلاً غربیها همین شفاف بودنشونه، اگر از چیزی خوششون بیاد یا بدشون، توی روی آدم میگند ولی‌ با لبخند و خوشرویی، پشت سر حرف نمیزنند!
بیان احساس رو دوست دارم، و خودم هم راحت احساسات خوبم رو ابراز می‌کنم، ولی‌ حس منفی‌ و بدی اگر داشته باشم سکوت می‌کنم و فقط افرادی که از نزدیک میشناسنم، میدونند وقتی‌ ساکتم حتما یه چیزی یا کسی‌ هست که حضورش اذیتم میکنه. سکوت همیشه هم علامت رضایت و تایید نیست.

خدا رو شکر، زندگی‌ بهم یاد داده که گذشت داشته باشم و بلعکس توقع نداشته باشم، خیلی‌ سخت نیست، با کمی‌ تمرین میشه صبر و تحمّل رو بالا برد! توی مسیر زندگی‌ با آدمهای زیادی برخورد می‌کنیم، گاهی‌ یه قسمت از مسیر رو همراه میشیم و یه جایی‌ مسیرمون جدا میشه، گاهی‌ هم نه فقط یه بار می‌‌بینیم هم رو و خب گاهی‌ هم با هم میمونیم... کاش یادمون همیشه حسّ خوبی‌ بده بهشون و لبخند به لبشون بیاره... مرسی‌ خدا!

مراسم فارغ التحصیلی ۲۰۱۰-۲۰۰۹

دیروز بعد از ظهر توی سالن Palais Montcalm, Raoul-Jobin کبک مراسم فارغ التحصیلی دانشجوهایی بود که سال گذشته درسشون رو تموم کرده بودند، از همه INRS‌های ایالت کبک بودند.

این مراسم هم زمان شده بود با چهلمین سلگرد تأسیس INRS. من از طرف ریمه دعوت شده بودم. وقتی‌ رسیدم، توی ورودی استفانی و نامزدش جان‌پاتریک رو دیدم که به خاطر بلا (دانشجوی هندی) اومده بودند، با هم رفتیم توی سالن و کنار هم نشستیم.
مراسم با ویولن نوازی سه دختر دانشجو (ویولن) و یه پسر (ویولن سل) شروع شد. موزیک خیلی‌ قشنگی بود، انگار یه جریان آرامبخشی از فرق سر جاری میشد تا نوک پا، خوب بود.
بعد از موزیک، منشی‌ دانشکده اومد پشت تریبون و بعد از خوشامد گویی، اعلام کرد که بلند بشیم به خاطر ورود دانشجوها، مراسم رسمی‌ و سنگینی‌ بود.
بعد از اینکه دانشجوها توی محل مخصوصی‌ که براشون در نظر گرفته شده بود نشستند، منشی‌ اعلام کرد که به ایستیم به خاطر ورود اساتید، مونیک نفر دوم بود.
محل نشستن اساتید ردیفهای جلو سمت راست سالن بود، بعد از آنها، رؤسای دانشکده‌ها اومدند که رفتند روی سنّ.
و بعد مراسم شروع شد، برای هر گروه از فارغ التحصیلان، منشی‌ اسم یکی‌ از مسئولینی که روی سنّ بودند رو میبرد، و طرف میرفت پشت تریبون و اسامی دانشجوها رو اعلام میکرد، و دانشجوهای فارغ التحصیل یکی‌ یکی‌ می‌رفتند رو سنّ و دیپلمشون رو می‌گرفتند. برای بچه‌های دکترا یه نواری هم رو لباسشون میگذاشتند.
دو سه تا از دانشجوها دیپلمشون نبود که بهشون بدند ولی‌ اولین نفر کلی‌ ایستاد تا دیپلمش پیدا شد. اما کسی‌ نه هول شد نه وای ووی کردند، همه به خنده و خوشرویی مراسم رو ادامه دادند.
تنها یه دختر محجبه بود که اون هم تونسی بود و یه جایزه هم گرفت و دوبار رفت رو سنّ، خیلی‌ شیک بود و از دست دادن با مسئولین هم طفره نرفت، و دستش رو پس نکشید!
یه دختر ایرونی هم از مونترال اومده بود، دو تا همراه داشت، و بعد از مراسم من رفتم جلو و تبریک گفتم و ازشون عکس گرفتم.
یه پسر تونسی که کلی‌ جایزه درو کرد، بهترین، پایان نامه، بیشمار مقاله، بورس اکسلانس، مدال طلا گرفت با ۱۰۰۰دلار، این هم از مونترال بود.
یه دختری هم بود که اون هم جایزه برده بود، ولی‌ متاسفانه خودش نبود ولی‌ در موردش گفتند و عکسش رو نشون دادند.
توی این فاصله هم چهار تا کلیپ کوتاه در مورد ۴ نفر از افراد فارغ التحصیل توی سالهای مختلف از این ۴۰ سال رو نشون دادند، که از اینکه الان چه میکنند، انگیزه شون چی‌ بوده از انتخاب INRS به عنوان محل تحصیل و ...حرف زدند بعد به یه استادی به اسم Rémi Quirion دکترای افتخاری دادند. آنقدر این آدم متواضع دوست داشتنی و نازنین بود که نگو... وقتی‌ صحبت کرد و از خانواده و بچگیش گفت کم از ایرانی‌ها نبود که هیچ چی‌ هم نباشند با پز زیاد آدم رو خفه میکنند !!!و همه از شمال تهرونند، مرکز و جنوب که حرفش رو نزن، شهرستان... مگه شهرستان هم توی ایران داریم؟!! گفت که توی یه روستا بزرگ شده و از خانواده فقیری بوده و پدر مادرش حتی مدرسه ابتدایی رو تموم نکردند، ولی‌ بچه‌هاشون رو حمایت کردند که درس بخونند. از ۱۲ سالگی کار کرده. خیلی‌ صادقانه گفت که انگیزه ش برای انتخاب رشته ش بین سه تا رشته یی که قبول شده بود توی دانشگاه‌های مختلف و شهرهای متفاوت، ماشینی بوده که پدرش گفته بوده اگر بری شربروک که برادر دیگرت هم اونجا درس میخونه یه ماشین برای جفتتون می‌‌گیرم (ظاهراً دیگه اینجا وضع پدر بهتر شده بوده). خیلی‌ قدر دون بود، عاشق آدمهایی هستم که به جای پر توقعی، قدردون پدر و مادرشون هستند و احترام زیاد میگذارند بهشون. احترام این افراد ناخودآگاه پیش من بالا میره. از همسر و عشقش که ۳۰ ساله کنارشه تشکر کرد و از خونواده آکادمیکش گفت، یعنی‌ دانشجوهاش در مدت ۲۵ سال کارش و در آخر از خانواده کلی، مردم، مریض هاش، دوستاش، و... خیلی‌ دوستش داشتم!
در مورد Rémis میتونید اینجا بخونید:
http://www.douglasrecherche.qc.ca/researcher/remi-quirion
بعد دانشجوها رو به حاضرین ایستادند و کلاهاشون رو پرت کردند هوا. بعد از تموم شدن مراسم باز منشی‌ اعلام کرد و به ترتیب رؤسا، اساتید، فارغ التحصیل‌ها و در آخر مدعوین رفتند به سالن طبقه دوم برای مراسم پذیرایی Vin d`honneur.
البته نوشیدنیهای غیر الکلی هم بود. مراسم خیلی‌ خوبی‌ بود هر چند با تقریبا بیست دقیقه تأخیر شروع شد. کلی‌ عکس گرفتم از برنامه، با مونیک، با دوستها. عکس‌های ریمه و دّره رو دادم، الان دیدم که گذاشتند رو فیس بوک.

--------------------------
عکس اول از گوگل.

۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

هالووین!

دیشب مهمونی هالووین دانشکده توی یکی‌ از بارهای نزدیک دانشگاه بود. یکی‌ از بچه‌های گروهمون برای من دعوتنامه فرستاده بود و من هم زود قبول کرده بودم ولی‌ دیشب هر چی‌ فکر کردم دیدم اصلا حالش رو ندارم که برم!!! باید با لباس مبدّل می‌رفتیم، اون هم حالا نه خوشگل و مامانی، بلکه وحشتناک، خوب جشن مردگانه! اگر میرفتم حتما شبیه جادوگر بدجنس‌ها خودم رو درست می‌کردم، دماغ دراز، با ناخونهای بلند سیاه، سایه چشم سیاه، یه جاروی دسته بلند هم می‌گرفتم دستم.... اوه ه ه ه چی‌ میشدم اون وقت؟!!!! دلربااا

خلاصه نرفتم و به جاش سه تا مقاله برداشتم و رفتم کتابخونه دانشگاه لاوال تا ۱۱:۳۰ شب خوندمشون و نت برداشتم برای امتحانم. بعد با دو تا از دوستهای نزدیکم برای شام رفتیم بیرون و خودمون این شب رو جشن گرفتیم. امروز عکس‌های مراسم هالووین رو تو فیس بوک بچه‌ها دیدم، خیلی‌ قشنگ بودند، معلوم بود که به بچه‌ها حسابی‌ خوش گذشته ولی‌ خداییش جای من نبود!

دیشب هوا وحشتناک سرد بود و قبل از رفتن به کتابخونه، با ایریس رفتیم مرکز خرید، و توی راه چند تا عکس گرفتیم. حالا ایریس داره عکس هاش رو می‌‌بینه، و میگه اگر با دکترا موفق نشدی، میتونی‌ فتوگراف بشی‌!!! اگر این همخونه رو نداشتم چه میکردم، خدا رو شکر، یکی‌ پیدا شد که تشویقم کنه!!! البته اون خودش دختر خوشگلیه، هر کی‌ هم ازش عکس بگیره قشنگ میشه.

هوا شناسی‌ پیش بینی‌ برف کرده، ضمن اینکه پیش بینی‌ کرده امسال برخلاف پارسال زمستون سختی داریم! ولی‌ من امسال، اصلا به زمستون پیش رو فکر نمیکنم، فقط به روز‌های بهاری و آفتابی فکر می‌کنم و به یک آپارتمان جدید با یه بالکن کوچیک که جلوش درخت داشته باشه، با این رویا زمستون طولانی و سرد رو تحمل می‌کنم. بعد از امتحان می‌گردم دنبال این خونه رویایی و حتما پیداش می‌کنم، امید به خدا!

-------------------------------------------------------------------------------------------
هالووین،از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد:
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%87%D8%A7%D9%84%D9%88%D9%88%DB%8C%D9%86

عکس‌ها از گوگل.

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

همخونه!

ایریس دیروز بعد از ظهر یه سر اومد پیشم دانشگاه، می‌‌بینم موهاش رو کوتاه کرده یه سانتی، نه که موهاش بلند باشه نه، مدتهاست که موهاش کوتاه پسرونه است، ولی‌ دیگه این بار خیلی‌ کوتاه کرده، می‌‌خندم و میگم: چرا زحمت میکشی میری آرایشگاه و این همه هزینه میکنی‌، خب خودت توی خونه ماشینشون کن، اصلا تیغ بزن سرت رو! برداشته همین رو نوشته رو استتوس فیس بوکش:
went to the hairdesser yestderday. My roommates comment on the result: next time just take a shaver - that's cheaper, faster, you can do it yourself and people wont see a big difference

یه بار دیگه هم که یه خرده هوا ابری بود و طوفانی و گاهی‌ صداهایی هم میومد، دو تامون پشت میز آشپزخونه نشسته بودیم و سرگرم کار خودمون، با هر صدا ایریس یه تکونی به خودش میداد و چهره ش تغییر میکرد، گاهی‌ هم میرفت دم پنجره، یه جورایی مثل اینکه حالش عادی نباشه یا منتظر کسی‌ باشه، به خاطر همین ازش می‌پرسم این صداها از شکم توئه ؟!! بلند میخنده و میگه نه از بیرونه. بعد می‌‌بینم که رو استتوس فیس بوکش نوشته:
sitting at the kitchen table with my roommate. noise outside, sounds like thunder. me thinking "sounds like Jesus is coming back". my roommate is asking: "is that your stomach?" lol

یعنی‌ در واقع اون منتظر بازگشت حضرت مسیح بوده که، با هر صدایی که از بیرون می‌شنیده چهره ش تغییر میکرده و گاهی‌ هم میرفته کنار پنجره و اون وقت من چی‌ فکر می‌کردم!!!!

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

روی ماه خداوند را به بوس!

یکی‌ از روزهای آخر بهاره، نشستم روی یکی‌ از صندلیهای توی اون بالکن کوچیک و کتاب "روی ماه خداوند را ببوس!- مصطفي مستور" رو ورق میزنم.هوا ملسه و آفتاب از لا به لای برگهای تازه سبز شده درختها بهم میتابه و گرمم میکنه، حس و حال خوبی‌ دارم، حسّ خونه بودن، فقط کم مونده که همون لحظه مامان برام چای بیاره و با یه عالمه بوس و بغل و مهربونی لوسم کنه!
در بالکن باز میشه و با دو تا لیوان چائی خوش رنگ و خوش طعم میاد. میخندم و بهش میگم توی چه حال خوبیم. می‌شینه رو صندلی‌ مقابل و سیگارش رو روشن میکنه، نگاش می‌کنم، تعارفم میکنه، میگم: نه مرسی‌، هیچ وقت نمیکشم. پک اول رو که میزنه دلم میخواد و میگم یکی‌ هم برا من روشن کن...با پک اول میرم به ۱۶-۱۵ سالگی، اون نیمه شب کنار رودخونه باغ سیرا، تکیه داده بودیم به تخت سنگ‌ها و سیگار میکشیدیم و حرفهای صد تا یه غاز دخترونه میزدیم، اولین بار بود که سیگار می‌کشیدم، ولی‌ مدتها بود که توی خونه می‌گفتم، من میخوام سیگار بکشم، ژست سیگار کشیدن هنرپیشه‌های فیلمهای کلاسیک رو دوست داشتم، اون شب، نور مهتاب همه جا رو روشن کرده بود و رو سطح رود نقش انداخته بود. سایه درختهای بلند تبریزی اون ور رودخونه هم افتاده بودند رو آب، شب خیلی‌ قشنگی بود، خوب یادمه، و خوب هم یادمه که اصلا حسی نگرفتم از کشیدن سیگار، نه خوب و نه بد، دیگه بعد از اون نکشیدم ولی‌ اون شب رو خوب به یاد دارم.... دوستهای سیگاری زیاد داشتم و دارم که بعضیهاشون خیلی‌ هوس انگیز سیگار میکشند، بعضیها انگار با سیگار معاشقه میکنند، ولی‌ من هیچ وقت وسوسه نشدم که دیگه برم سراغش، توی خونواده‌ام هم که فقط آقاجون سیگار میکشند....
میپرسه: می‌‌بینی‌ زندگیم رو؟ اون خونه، این خونه، اون زندگی ، این زندگی‌!!!! و میخنده،
برمی‌گردم به اینجا، به این لحظه، سالها و فرسنگها دور از باغ سیرا، بهش میخندم و میگم یادته وقتی‌ تازه با دانیل آشنا شده بودی چقدر برات عجیب بود، تا ۴-۳ ماه نمیدونستی چه کار کنی‌، هر بار می‌پرسیدم ازت، میگفتی‌ نمیدونم یه جورایی عجیبه، خیلی‌ مهربونه، خیلی‌ ابراز احساسات میکنه، زیاد ازم تعریف میکنه، یک بار شام درست کنم و دعوتش کنم انقدر تشکر میکنه که من گیج میشم.... با یاد آوری این حرفها غش غش میخندیم، دوباره شدیم اون دخترهای ۱۸-۱۷ ساله که یواشکی میرن یه گوشه میشینند و حرفهای مگو میزنند،،،، با خنده میگه وای ی ی ی آره... یادته، اون موقع‌ها برام خیلی‌ عجیب بود کارهاش، برخوردهاش، تازه من همیشه برا شوهرم همه کار می‌کردم، ولی انگار وظیفه‌ام بود،وقتی‌ دوست پسر داشتم هم همینطور، ولی‌ این یه جور دیگه برخورد میکرد، خیلی‌ قدر میدونه....باز میخنده، این بار از ته دل‌...
بهش میگم: درسته دیگه اون آپارتمان لوکس و اون زندگی‌ شیک رو نداری، ولی‌ به جاش خنده داری، روحیه خوب داری، خودت رو باور داری، اعتماد به نفست رفته بالا،،،، درسته مجبوری کار کنی‌ تا زندگیت رو اداره کنی‌ ولی‌ عشق داری، رهایی، تواناییهات رو شناختی‌! همه سالهای زندگیت در کنار مردایی زندگی‌ کردی همزبون، هم فرهنگ و هم وطن، همیشه خانم بودی در ظاهر ولی‌ اینی نبودی که دارم می‌‌بینمت، خیلی‌ خوشحالم برات، حتی چشمات هم میخندند دختر! بعد مثل همه وقتایی که از چیزی خوشحال میشم، روم رو می‌کنم به آسمون و یه بوس برای خدا میفرستم و میگم مرسی‌ خدا...

چند ماه بعد، یه روز پائیزی سرد دوباره توی همون بالکن کوچولو نشستیم رو به روی هم، یک لیوان چائی خوش عطر و تازه دم توی یه دست و یه سیگار لای انگشتهای دست دیگه.... هوا سرده، زیپ کاپشن هامون رو تا بالا بستیم، دستامون رو دور لیوان چائی داغ حلقه کردیم و صورتمون رو هم گاهی‌ با بخارش گرم می‌کنیم و حرف می‌زنیم، خبر خوب رو برام ایمیل کرده بودی، اینکه قراره برید وگاس و عروسی کنید و من با شنیدنش چه خوشحالیها کردم... تا الان که دیدمت و دارم از خودت میشنوم، حالا نشستم مقابلت و از نگرانیهات میگی‌، میگی میگی میگی و من فقط میشنوم، تموم که میشه بهت میگم با همه این حرفها برو تا آخرش، مهمترین خصلتی که این مرد غیر از همدلی و مهربونیش داره و همراهان هموطن نداشتند صداقت و تعهدشه و این ارزشمندترینه، تو که بی‌ تجربه نیستی‌، برو عزیزم، پشیمون نمیشی‌ مطمئنم، همونطور که سه سال پیش با اطمینان بهت گفتم برو....
باز رو به آسمون یه بوسه میفرستم و ... مرسی‌ خدا!

برو دوستم، برو که امیدوارم یه زندگی‌ خوب و آروم رو شروع کنی‌، از لحظه لحظه‌هات لذت ببری در کنار کسی‌ که عشق و آرامش رو با هم بهت هدیه میکنه، که شایستگیش رو داری، برو عزیزم که خیلی‌ خوشحالم برات، برای تموم شدن نگرانیهات و شروع همه چیز‌های خوب، امیدوارم.....مرسی‌ خدا!

-------------------------
عکسها از گوگل.

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

...Oups

از اتاق مونیک اومدم، خسته ام، کلی‌ کار دارم...اومدم اول برای سوپروایزر قبلیم، Jean-Pierre ایمیل بزنم و بگم که برگشتم از سفر و کلی‌ حرفهای دیگه. یه بار ایمیل زدم و نفرستادم، صبر کردم که اگر تغییری لازم باشه. یه ساعت بعد که اومدم ایمیل رو بفرستم نمیدونم چی‌ شد که همون ایمیل نصفه نیمه سند شد...oups
دوباره یه ایمیل زدم با کلی‌ حرف و تعریف از سفرم، این روزهام و کارهایی که دارم می‌کنم، و بعد هم فرستادمش. عادت دارم برای اطمینان همیشه ایمیل‌هایی‌ رو که میفرستم چک می‌کنم، وای ی ی ی .....هر دو بار فرستادم به یه همکلاسی قدیمی‌ دانشگاه لاوال، یه پسر تونسی، که اصلا هیچ صنمی با هم نداشتیم و نداریم!!!! آدرس‌های ایمیل شون پشت سر هم بوده و خیلی‌ هم شبیه هم و من دقت نکردم، بسکه فکرم در گیر این دو تا پروژه است: امتحان و پروژه SMAP و کارهایی که هر روز مونیک ازم میخواد و اضافه میکنه.
بالاخره ایمیل رو برای Jean-Pierre فرستادم ولی‌ برای اون یکی‌ به روی خودم نیاوردم، شاید اون هم عکس العملی نشون نده...خدای من!

ببار‌ای نم نم بارون...



عکس‌ها رو همین امروز ظهر جلوی خونه گرفتم، یه روز بارونی پائیزی!

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

مثل تو!!!


خسته ام. دلم یه فیلم ایرونی میخواد. ولی‌ فیلمهای سالهای اخیر بیشتر خسته‌ام میکنه به همین خاطر میرم سراغ فیلمهای قدیمی‌ تر. دو سه تا بالش میگذارم دور و برم، پام رو دراز می کنم، در حالی‌ که تخمه آفتاب گردونی که از ایران آوردم رو میشکونم، در آرامش و نور ملایم آباژور فیلم "خانه‌ای روی آب" رو برای سوّمین بار می‌‌بینم! این فیلم رو دوست دارم، بازیگراش رو هم دوست دارم؛ عزت الله انتظامی، رضا کیانیان، هدیه تهرانی، بیتا فرهی، ... بهناز جعفری هم یه نقش کوتاهی داشت.

چند وقت پیش بعد از مدتها برام زد: سلام. انتظارش رو نداشتم، جواب میدم: سلام، خوبی‌؟ چی‌ شده یاد من کردی؟!! میگه: خیلی‌ ساده، دلم برات تنگ شده... احوالپرسی کردیم و یه خرده از اینور و اونور حرف زدیم، یه دفعه میگه تازگیها با بهناز جعفری دوست شده بودم، ولی‌ هر بار که می‌دیدمش یاد تو میفتادم، نتونستم ادامه بدم! می‌پرسم: یاد من؟ چطور؟ میگه نمیدونم، به نظرم شبیه تو بود!!! با تعجب میگم ولی‌ ما که اصلا به هم شباهتی نداریم، حالا میگفتی‌ "شهره آغداشلو" یه چیزی، خیلی‌‌ها بهم گفتند که شبیهشم. میگه آره الان که فکر می‌کنم می‌‌بینم که خیلی‌ هم شبیه نیستید، اون از تو کوتاهتره، لاغرتره، صورت‌هاتون هم شبیه نیست...ولی‌ من یاد تو میفتادم و نتونستم این ارتباط رو ادامه بدم... یه خرده می‌گذره برمیگرده میگه: میدونی غرورتون شبیه همه، اون هم مثل تو مغروره، اصول و اعتقاداتی داره که خارج از اونها رفتار نمیکنه حالا نه خیلی‌ مثل تو، ولی‌ برای عقایدش ارزش قائله ...بعد با یه حرص پنهونی میگه مثل تو!!! میگم: آها ا ا ا...

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه


از بعد از ظهر پلک چپم می‌‌پّره، خسته‌ام کرده، هر کار هم می‌کنم خوب نمیشه، در واقع اصلا نمیدونم چی‌ کار کنم که خوب بشه، محکم با دستم فشارش میدم، چشمام رو چند لحظه میبندم، دستمال مرطوبِ گرم میگذارم روش،... هیچ فرقی‌ نمیکنه. یادم نمیاد درست ولی‌ انگاری میگفتند: پلک که بپّره خبر خوب داری! حالا چپ و راستش رو یادم نیست... اگر راست گفته باشند، اشکال نداره تا صبح بپّره، اصلا هم خسته نمیشم، خیلی‌ هم کار خوبی‌ میکنه که می‌‌پّره تازه...دلم یه خبر خوب میخواد!

------------------
عکس از گوگل.

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

نیاز نیست برای شناسوندن خودت به مردم کارت شناسایی نشون بدی!

غروب قبل رفتن به خونه یه سر میزنم به جیهن، دو تا از بچه‌های دانشکده توی اطاق هستند، در حد سلام و روز به خیر میشناسمشون، یکیشون کبکیه و یکی‌ دیگه برزیلی. جیهن معرفیم میکنه و میگه پروین، دختری از ایران! برزیلی سریع ادای زنهای برقع به سر رو درمیاره و یه چیزی هم میگه که بهش میگم ما برقع نمیگذاریم. حجاب به این مفهومی‌ که شما فکر می‌کنید توی کشور ما نیست!

جیهن در توجیه رفتار اون میگه ما داشتیم راجع به اسلام و مسلمونها صحبت میکردیم، لبخند میزنم و سر تکون میدم. برزیلیه میگه من همیشه اخبار مربوط به مسلمونها رو پیگیری می‌کنم، مخصوصاً کشور شما و یه چیزی هم در رابطه به آقای پرزیدنت میگه. در جواب فقط میگم اگر تصویری که راجع به ایران و ایرانی‌ داری از رسانه‌‌ها گرفتی‌، کاملا اشتباهه با اون چه که ما هستیم. ولی‌ ادامه نمیدم، خسته‌ام از بسکه باید خودمون رو ثابت کنیم، که نه ما اینطور نیستیم، ما مردم متمدنی هستیم، خطرناک نسیتیم، پلی‌ گمی نداریم!!! زنهامون حق رای، رانندگی‌، مالکیت و زندگی‌ دارند،.... نه حوصله ندارم دیگه، چه اهمیتی داره که فکرکنه من از یه کشور تروریستی میام، به مرور که رفتارم رو ببینه خودش میشناسه ما رو. یادمه برادرم همیشه میگفت که "نیاز نیست برای شناسوندن خودت به مردم کارت شناسایی نشون بدی، به هر حال اون‌ها قضاوتشون رو میکنند، و به مرور زمان خودشون بهتر میشناسنت و نظرشون رو تغییر میدن!"

البته این رو اون اوایل که اومده بودم اینجا و هنوز زبان فرانسه رو خوب بلد نبودم و یه اشتباه بزرگ کرده بودم، بهم گفت و من همیشه آویزه گوشم کردم!زبان رو بلد بودم ولی‌ خیلی‌ از اصطلاحات محاوره‌ای رو خوب نمیدونستم، همیشه یه کلمه که معنی‌ خوبی‌ هم داره میتونه مفهوم خاصی‌ هم داشته باشه، و کاربردهای متفاوت!

اون موضوع این بود که: یه پسر جذاب و خوش تیپ و سنّ بالا تو دانشکده مون بود که تقریبا اکثر دخترهای مجرد عاشقش بودند، اینجور که من بعد‌ها فهمیدم. چند ماهی‌ بود که اومده بودم کبک و تازه فوق لیسانسم رو شروع کرده بودم. خب تو دانشکده، جدید بودم و همش هم مشغول درس خوندن، هنوز هم خیلی‌ با شرایط تازه، رشته جدید و زبان جا نیفتاده بودم. با هر کی‌ هم حرف میزدیم، همین بحث‌های ایران، ایرانی‌ و تصویری که داشتند بود، اون موقع خیلی‌ سعی‌ می‌کردم که این تصویر مسخره رو تغییر بدم، این آقای جذاب هم گاه گاهی میومد جلو و صحبت میکردیم، راجع به ایران میدونست، مطالعه ش زیاد بود، یکی‌ از فاکتورهای جذابیتش هم غیراز قد و بالا و تیپش، همین بود، اگر هم چیزی رو نمیدونست خودش رو از تک و تا نمینداخت و در مورد هر چیزی نظر میداد.
یه روز دو تایی بودیم،‌ در مورد ایران و زندگی جوونها توی ایران سؤال کرد و بعد پرسید که: آیا جوونها توی ایران با هم قرار میگذارند و بیرون میرند؟ اصطلاح sortie رو به کار برد که معادل date در زبان انگلیسیه. خب من این معنیش رو میدونستم. جواب دادم خب آره، مثل همه جای دنیا. دوباره پرسید: دختر‌ها هم؟ برای اینکه ثابت کنم که بابا ما خیلی‌ هم متمدنیم، با حالت متعجب که این چه سوالیه گفتم معلومه که آره، پس پسرها با کی‌ بیرون میرند؟!! ادامه داد که تو هم، من در جواب گفتم که ما یه گروه دوست بودیم که همیشه با هم بیرون می‌رفتیم. دوباره رو سؤالش تاکید کرد، یه چیزی پرسید که خوب نفهمیدم و گفتم که آره من همه آخرهفته‌ها بیرون میرفتم با دوستهای متفاوت. چشماش گرد شد، ابروهاش رو داد بالا و گفت اوهوم! و دیگه تموم شد. بعد از اون روز من دیدم همه این پسر عربها چه مهربون شدند، روزی دو سه بار میومدند دنبالم و پیشنهاد میدادند که بریم قهوه بخوریم، من هم با لبخند تشکر می‌کردم و با معذرت خواهی می‌گفتم که کار دارم، حالا یه بار دیگه. و اون یه بار هیچ وقت نیومد.

چند وقتی‌ گذشت، یه شب اتاق دوستم بودم که دانشجوی دکترای زبان فرانسه بود و کاملا مسلط به زبان، نشسته بودیم و از این طرف و اون طرف حرف میزدیم که صحبت به یه دوست کبکی کشیده شد. خانومی که تازه از دوست پسر جدیدش جدا شده بود. من به دوستم گفتم خب چرا به این زودی؟ حالا زمان میگذاشت، که بهتر بشناسند همدیگه رو؟ اینها که فرهنگشون با ما فرق میکنه، راحتند، حالا یه چند بار می‌رفتند و میومدند. دوستم با به کار بردن همون اصطلاح گفت: چند بار sortie کردند ولی‌ راضی‌ نبودند و دیگه جدا شدند. حالا من هم اصرار که نه منظورم قرار گذاشتن و بیرون رفتن نیست، حالا یه خرده نزدیکتر...دوستم در جواب باز هم همون اصطلاح رو به کار برد و گفت که با هم بودند، ولی‌ راضی‌ نبودند.... یه خرده به دوستم نگاه کردم و گفتم:ببخشید sortie یعنی‌ چی‌؟ معنیش بیشتر از بیرون رفتن و اینهاست. گفت اون هم هست ولی‌ معنی با هم خوابیدن رو هم میده. من رو میگی‌ یه آن احساس کردم تا گوشام داغ و قرمز شده از خجالت. فقط آروم از سر جام بلند شدم و گفتم چی‌؟ راست میگی‌؟ تو همون چند دقیقه همه خاطرات اون دو سه هفتهٔ گذشته از جلو نظرم میگذشت. دوستم پرسید چی‌ شده؟ براش تعریف کردم. از زور خنده اشکمون در اومده بود و تصور میکردیم با این حرفهایی که من زدم چه تصوری که اونها نکردند! حالا من نمیدونستم این مساله رو چطوری جمع کنم. فرداش که برای برادرم تعریف کردم، این جمله رو گفت.
چند وقت بعد نه بلافاصله همون موقع، یه بار که با بچه‌ها دور هم جمع بودیم، من گفتم که همیشه این اشتباه پیش میاد برای کسی‌ که تازه یه زبان رو یاد گرفته، که ممکنه معنی‌ کلمه‌ای رو بدونه ولی‌ مفهوم و یا کاربردهای محاوره ایش رو ندونه.و ممکنه کسی‌ که کلاس زبان میره و زبان جدیدی رو یاد می‌گیره کاربردها و معانی دیگه رو ندونه، که این کلمات و جملات رو با حرف زدن با مردم میفهمه.

توی زبان فارسی‌ هم خیلی‌ کلمات داریم مثل کردن، دادن،... که چند معنی‌ داره. یه بار یه دانشجوی کبکی که زبان فارسی‌ رو خودش یاد گرفته بود و میخواست صحبت کردن رو تمرین کنه به من ایمیل زد و خواست که اگر میشه کمکش کنم، قبول کردم که نوشتن و صحبت کردنش رو تصحیح کنم. یه بار ایمیل زد به این مضمون: "من امشب به شما تلفن خواهم کرد که کمی‌ تمرین صحبت کنیم." چند تا جمله دیگه هم نوشته بود و قبل از خداحافظی برای تاکید اینکه چه ساعتی‌ تلفن میکنه نوشته بود: "پس امشب ساعت ۱۰:۳۰ شما را خواهم کرد"!!!!

--------------------
عکسها از گوگل.

خواهرمه!

طوری پشت میز کارش مینشست که همه میگفتند جدیّت و کارکردن رو باید از فلانی‌ یاد گرفت، گوشی‌های هدفونش هم همیشه به گوشش بود، کاملاً متمرکز رو به صفحه کامپیوتر مقابلش. اولین باری که رفتم ازش سؤال بپرسم، در حال چت بود و با اون جدیت چشم به دوربینی دوخته بود که دختر خوشگلی‌ با موهای بلند مشکی براش حرف میزد. و این برای حفظ سکوت مرکز تحقیقات، در جواب مینوشت. جلو نرفتم، سوالم رو پرسیدم و برگشتم، میگه خواهرمه که آلمان زندگی‌ میکنه. چند بار دیگه تکرار شد، خواهرهای متفاوت؛ بلوند، سیاه، دورگه، لاغر، چاق، بلند، کوتاه، محجبه، با بیکینی،...میگفت میدونی پدرم ۴ تا زن داره و ما ۱۹ تا خواهر برادریم. در جوابش لبخند میزنم، نظر نمیدم، چه دلیلی‌ داره که بدونه حرفش رو باور نمیکنم، بگذار فکر کنه چه خوش باور و ساده لوحم، چی‌ میشه مگه! یه روز که کار مشترکی داشتیم و باید نتایج رو با توضیح بهش میدادم، خب دختر پشت دوربین که این بار دختر فتّان عربی‌ بود من رو دید و پرسید این کیه؟ این هم سریع جواب داد: خواهرمه. بهش خندیدم و گفتم حتما از زن ایرونی پدرت! دختره هم از سر دلبری گفت چه خوشگله، شبیه توئه!!! میخوام باهاش حرف بزنم...
چند کلامی با هم خوش و بش کردیم!

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

پروپزال!

بالاخره از دیروز کار رو پروپزال رو شروع کردم. گزارش SMAP رو فرستادم و به مونیک هم گفتم که قسمت به قسمت کارم رو میفرستم لطفا سریع بخون و تصحیحاتش رو برام بفرست که انجام بدم. بهش میگم تو راضی‌ هستی‌ از روند کار ولی‌ من نگرانم، نیاز به زمان دارم که خودم رو آماده کنم، با این همه کار جانبی و کنفرانس و غیره که برام گذاشتی‌، میترسم که نرسم، قبول کرده. از دیروز که اون گزارش رو فرستادم، نشستم و هر چی‌ گزارش و متن توی این مدت نوشتم رو میخونم و نکته‌های به درد بخورش رو میگذارم توی پروپازال. امروز هم یه سری از مقاله‌های که به عنوان رفرنس داشتم رو آماده کردم، نمیدونم میرسم این همه چی‌ رو بخونم، می‌تونم به موقع تموم کنم همه این کارها رو یا نه؟! فعلا شروع کردم، توکل به خدا!

دو تا پروین!


گاهی فکر می‌کنم درون من دو تا پروین هست که با هم مسالمت آمیز زندگی‌ میکنند، گاهی هم با هم درگیر میشند، بحث میکنند، قهر میکنند ولی‌ زود با هم کنار میان و آشتی‌ میکنند. یکیشون مستقل، تنها، جسور، کنجکاو، پر انرژی، ورزشکار، عاشق یه زندگی‌ پر هیجان، پر تنوع، پر از تازگی، دائم در سفر، و ... است. یکی‌ دیگه آروم، پر از خصلتهای زنونه، عاشق خونه داری، بچه داری و آشپزی، دلش میخواد دیگه یه جا آروم بگیره، در گیر هیچ کدوم از مسائل زندگی‌ نباشه، به یکی‌ با عشق تمام تکیه کنه، کسی‌ که همه جوره حمایتش کنه و اون فقط به مرد زندگیش و بچه هاش برسه. یه زندگی‌ پر از عشق و مهر، پر از آرامش براشون درست کنه! خودش هم، برای تفنن گاهی بره ورزش، هر از گاهی کلاس نقاشی، موسیقی، زبان... مهمونی بده، مهمونی بره، شبهای زمستون بافتنی ببافه، گاهی خیاطی کنه، گلدوزی هم... گاهی کتاب هم بخونه. نگرانی هاش فقط مرد زندگیش و بچه هاش باشند. ولی‌ این پروین همیشه مغلوب بوده و پروین اول غالب. تا این پروین دوم میاد نقی بزنه به این زندگی‌ و اظهار خستگی‌ کنه، پروین اول یه ایده نو میده، یه طرح جدید، یه چشم انداز جذاب...خلاصه که کاسه کوزه اون یکی‌ رو میریزه به هم و یه جور میکنه که اون یکی‌ هم احساس کسالت کنه از آینده زندگی مورد نظرش!

دوباره چند وقتیه این دو تا با هم کل کل میکنند، دوّمیه داره فکر میکنه که بعد از امتحان دکتراش قبول کنه و بره توی یکی‌ از شهرهای اروپایی و زندگیش رو بسپره به کسی‌ که میگه دوستش داره و یه زندگی‌ اشرافی براش مهیا میکنه، از همون جا هم ادامه بده و تزش رو بنویسه، مامان بشه، هر از گاهی هم بره خانواده و دوستهاش رو ببینه. ولی‌، اولی‌ از یکنواخت شدن اون زندگی‌ و محدودیت هاش میگه، یک تصویر خاکستری میده! خودش هم مخصوصاً داره یک طرح جدید رنگارنگ میکشه، شاد، مستقل، پر از تازگی، پر هیجان، پیشرفت، دنیای نو، متفاوت، ... تا این یکی‌ رو راضی‌ کنه و میکنه هم، قشنگ و دوستانه مثل همیشه! اون یکی‌ هم یه خرده نق میزنه ولی‌ بعد راضی‌ میشه.

حالا این روز‌ها باز دوباره کل کل دارند...

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

Lasko Schnauze

از یک هفته بعد از اومدن من به کبک که مونیک از کنگره برگشت تا حالا تقریبا هر روز با هم جلسه داریم، تحقیق و نوشتن، صحبت و بحث برای پروژه SMAP. من نگران امتحان و پروژه خودم هستم، ولی‌ برای مونیک، این پروژه در اولویته. دو روز توی هفته حالت سرماخوردگی داشتم و ۳-۲ ساعت بیشتر نرفتم دانشگاه، و خب مونیک حواسش هست به اینکه ۲ روز کار کم پیش رفته و به جاش باید آخر هفته جبران بشه. امروز از صبح موندم خونه و اصلا بیرون نرفتم، نشستم به کار ولی‌ هنوز اون قسمتی‌ که باید فردا تحویل بدم رو تموم نکردم. آخر، این گودرگردی و فیس بوک بازی من رو از کار و زندگی‌ میندازه، دو خط میخونم، یه سر به فیس بوک میزنم، چار خط مینویسم یه دور تو گودر می‌‌چرخم، خدا آخر و عاقبت کارم رو به خیر کنه!

ایریس رفته به مغازه عربی‌ نزدیک خونه سفارش کشک داده که براش بیارند، میخواد برای جلسه گروهشون که "پات لاک" دارند، حلیم بادمجون درست کنه ببره. وقتی‌ این رو بهم گفت، من فکر کردم چطور این همه سال، ما ایرونیهای اینجا به فکرمون نرسیده بود که این کار رو کنیم. کشک، از چیزهاییه که هر بار که میریم مونترال، اتاوا، تورنتو یا شهری که مغازه ایرانی داره حتما برای خودمون و دوستامون می‌خریم. گاهی‌ هم از دوستانی که از این شهرها میخوان بیان کبک، خواهش می‌کنیم که برامون بگیرند و بیارند!

به عنوان ژوری باید به یه سری عکس که تو کنکور عکاسی دانشگاه شرکت کرده بودن رای میدادم. هفته پیش، عکس‌ها رو برام فرستاده بودند، دو سری ۷۰-۶۰ تایی. دو سوژه متفاوت؛ یکی‌ در مورد "محیط زیست و حیوانات آبزی" و دیگری راجع به "سفر". یک دختر تونسی با اعتماد به نفس کامل دو تا از عکس‌های خودش رو فرستاده بود، یکی‌ تکی‌ و یکی‌ دیگه با دوست پسرش! نکرده بود حداقل عکسهای خوشگل و خوبی‌ بفرسته. از نظر نور، کادربندی کلا از نظر حرفه‌ای ایراد داشتند! حالا من که حرفه‌ای نیستم ولی خوب با نگاه یه آدم عادی هم در مقایسه با اون همه عکس قشنگ و سوژه‌های جذاب امتیازی نداشت! تا فردا عصر وقت دارم که نظر بدم، به هر عکس از یک تا ۵ امتیاز می‌تونم بدم. انجامشون دادم و قبل از فرستادن یه نظر خواهی هم از ایریس کردم، جالب بود که نظر هامون تقریبا به هم نزدیکه!

یه سگ‌ خوشگل به اسم Lasko Schnauze رو فیس بوک دعوتم کرده بود به دوستی‌ که با کمال میل سریع قبول کردم و ایشون کسی‌ نیست جز سگ‌ خونواده ایریس در آلمان! ایریس و خواهراش، Lasko رو هم عضو فیس بوک کردند، کار جالبیه بالاخره اون رو عضوی از خانواده میدونند!

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

یاد مامان!

حدودا ۱۰-۹:۳۰ صبحه و قدم زنان میرم به سمت فروشگاه، برخلاف دیشب که هوا خیلی‌ سرد بود، با باد و بارون شدید. امروز هوا لطیفه، زمین خیسه از بارون دیشب و پر از برگ‌های رنگ وارنگ ، یک روز قشنگ پاییزی! توی مسیر مثل همیشه از کنار آتلیه نقاشی‌ای میگذرم که مرد نقاش با مو و ریش بلند خاکستری مشغول نقاشیه و طبق معمول چند لحظه می‌ایستم و نگاه می‌کنم. برخلاف همیشه، امروز تنها نبود، دور تا دور، خانومها و آقایون مسن نشسته بودند و به مرد نقّاش نگاه میکردند که با اشاره به یک تابلو که من نمی‌دیدم در حال حرف زدنه. توی مسیر برگشت دوباره جلوی آتلیه می‌ایستم، اینبار هر کدوم از اون خانومها و آقایون که حداقل ۶۰ سالی دارند در حال نقاشی رو بومهای مقابلشون هستنند.

نمیدونستم که اینجا کلاس هم هست، و همیشه وقتی‌ از اونجا ردّ میشم یاد مامان میافتم و دلم میخواد که اگر یه روز بیاد اینجا، حتما بیارمش این آتلیه و با این مرد نقّاش آشناش کنم. نقاشی یکی‌ از هنرهاییه که مامان دوست داره و گاه گاهی‌ هم نقاشی میکنه. چیزهایی هم مینویسه، صدای قشنگی‌ هم داره، مرضیه و دلکش خواننده‌های مورد علاقه شند. در واقع یه جورایی روحیه هنرمندیش رو از مرحوم دائی بزرگش به ارث برده ولی‌ حیف که هیچ وقت جدی به دنبال این علایق و استعداد ش نرفته، یعنی درگیریهای زندگی‌ هم بهش این فرصت رو نداده مگر بعد از فوت بیژن!

بعد از اینکه بیژن برای همیشه رفت، مامان شروع کرد به نقاشی‌، اول از رنگ و روغن شروع کرد که اولین کارش تابلویی از آخرین عکس بیژنه. بعد از اون با مینیاتور و تذهیب ادامه داد. یکی‌ از کارهای مینیاتورش که خیلی‌ دوست دارم هم به بیژن و زندگیش مربوط میشه؛ "آرزو بر آب"، الان عکسی از اون تابلو ندارم که بگذارم اینجا.

در کنار اون زندگی‌ شلوغ و پر رفت و آمد، با شوق خاصی‌ میرفت کلاس و در کنار بچه‌هایی‌ مینشست که از ما هم کوچیکتر بودند. میرفت که نگذاره غم داغ از دست دادن پسر بزرگش از پا بندازدش، با این توجیه که بچه‌های دیگه صدمه می‌‌بینند و اون باید خودش رو برای اینهائی که هستند سر پا نگه داره. هیچ وقت گریه ش یا گله ش از زندگی‌ رو ندیدم. با اینکه توی همون دوران با بزرگترین دروغ زندگیش هم مواجه شد ولی‌ همه این سالها رو با عشق و احترامی بزرگوارانه گذشت کرده. هیچ وقت در این مورد نه صحبت میکنه و نه اجازه میده به کسی‌ که حرفی‌ بزنه!

به خاطر بالا رفتن سنّ و ظرافت کار سالهاست که دیگه کلاس نمیره و به طور جدی نقاشی نمیکنه، ولی‌ هر وقت که فرصت میکنه، برای خودش اتود میزنه، گوشه دفترچه‌های یادداشتش، تقویمش، حاشیه روزنامه‌های روز قبل... بسته به حال و هواش چیزکی هم مینویسه. اتودهایی که از صورت میزنه، یه جورایی شبیه بیژنند، شاید نه خیلی‌، شاید فقط یه هوا!

با دیدن این هنرجوها بیش از هر وقت دیگه یاد مامان و زندگیش افتادم!

------------------------
عکس از گوگل.

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

آش رشته


توی این غروب سرد پائیزی، پر باد و با این بارون شدید، چقدر دلم یک کاسه آش رشته داغ میخواد! کاش "سید مهدی"، اینجا هم یه شعبه داشت!

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

!CV


داریم از در کافه میایم بیرون که چشمم میخوره به اطلاعیه روی در که ظاهراً به دنبال آشپز، صندوقدار، سرو کننده،... برای همون جا و بقیه شعبه‌هاشون هستند. دست ناتالی رو میکشم و میگم بیا بریم بپرسیم ببینیم شرایطشون چیه؟ با تعجب نگام میکنه، قبل از اینکه حرف بزنه میگم بیا، بعد بهت توضیح میدم. از دختر جوونی که پشت دستگاه ایستاده در مورد شرایطشون می‌پرسم، توضیح میده و توی حرفهاش میگه که برای همین کافه فقط کسی‌ رو میخوان که به آشپزی علاقمند باشه. بهش میگم چه خوب، من عاشق آشپزیم! آدرس ایمیل ش رو بهم میده که براش CV بفرستم که بده به مدیر و صاحب کافه. ناتالی هنوز متعجبه که بهش میگم من اصلا اینجوری کار نکردم، اصلا تو CV م سابقه کار این مدلی‌ ندارم. نه توی رستوران کار کردم، نه توی فروشگاه. دلم کمی‌ تنوع میخواد، دلم میخواد با این محیط‌ها هم آشنا بشم، آدمهای متفاوت ببینم، چند ساعت در هفته خوبه، یک خرده از محیط تحقیقاتی‌ و دانشگاهی میام بیرون و خودش کلی‌ خوبه. دلم میخواد تجربه کنم. حالا اومدم یه نامه (motivation letter) نوشتم که وقتی‌ این اطلاعیه رو دیدم، انگیزه زندگیم رو پیدا کردم و این همون کار ایده آلیه که دنبالشم و از این قسم حرفها!!! نمی‌شد که بگم برای تنوع و تجربه میخوام بیام که... تازه کلی‌ از این شر و ورا گفتم، حالا می‌‌بینم اشتباهیCV‌ای رو همراش فرستادم که برای کنسولگری آمریکا فرستاده بودم!!! آخه بگوبا اون CV که به آدم توی آشپزخونه کار نمیدند! طرف نمیگه تو اگر انقدر عاشق آشپزی بودی پس این کارا چیه که کردی؟! اگر از همون نوجوونیت می‌رفتی دنبالش الان خودت توی این زمینه صاحب نام بودی!!! خلاصه که گندی زدم که چی‌...

-------------------------------------------------------
عکس از:
http://www.flickr.com/photos/57609464@N00/3177106356

دوسّم داری؟؟!


توی ترافیک خیابون ولیعصر حول و حوش پارک ملتیم، رو میکنه بهمُ می‌پرسه: منُ دوست داری؟! میگم: تو چطور، تو منُ دوست داری؟ میگه: شما، عادت داری سؤال رو با سؤال جواب بدی؟! میگم که خب چی‌ میشه تو اول بگی‌؟ میگه: من می‌میرم اگه بگم! میگم من هم به خاطر اینکه تو نگران نشی‌، نترسی نمیگم!

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

Long weekend!


دوشنبه ۱۱ اکتبر به خاطر روز شکر گذاری (Action de grâce یا Thanksgiving) تعطیل بود و خب از این آخر هفته طولانی‌ استفاده کردم و رفتم مونترال دیدن دوستام. شنبه صبح از اینجا، با سه تا از دوستان تونسی (ریمه، دّره و دوستش وجدان) یک ماشین کرایه کردیم و ساعت ۸:۳۰ صبح راه افتادیم. تموم مسیر، مثل این بود که توی یک دیسکو متحرک عربی‌ باشم! موزیک عربی‌ شاد و بلند همراه با رقص و شیطنت دخترها. هوا خوب بود، و پائیز تو جاده همه زیبائیش رو به چشم می‌کشید، زیبا بود، زیبا، زیبا، هزار رنگ...دلم میخواست که تنها بودم با یک موزیک ملایم ایرانی و از دیدن این همه رنگ و قشنگی لذت ببرم. ولی‌ خب با این بچه‌های شاد هم خوب بود. انقدر شیطونی کردند این دخترها که حواس وجدان رو پرت کردند، یهو دیدیم که ماشین پلیس پشتمونه. پلیس‌های اینجا هم که با خوشرویی میان جلو کلی‌ آرزوهای خوب برات میکنند ولی‌ کار خودشون رو انجام میدند. این آقای پلیس عزیز هم گواهینامه و مدارک رو گرفت و بعد هم برگه ۲۰۰$ جریمه به اضافه کم کردن ۳امتیاز از گواهینامه راننده (وجدان) به خاطر سرعت ۱۳۰ km/h به جای ۱۰۰ km/h رو بهمون داد، باز هم با خوشرویی و لبخند و آرزوی روزی خوش پرسید: سوالی ندارید؟!!! بعد از گرفتن برگه جریمه، کلی‌ مقایسه کردیم برخورد پلیس ها و عمل به قانون تو کشورهامون رو با اینجا! و دوباره بچه‌ها انگار که نه انگار که چیزی پیش اومده تا خود مونترال رقصیدند، من که فکر می‌کردم هر آن که از ماشین پیاده بشم ناخوداگاه بلدی برقصم!

خلاصه روز اول رو از ظهر که رسیدیم تا عصر با این بچه‌ها بودم رفتیم دیدن یک دوست مشترک که تازه زایمان کرده بود یک پسر مامانی به اسم "یاسین". عاشق بچه هام، مخصوصا نوزاد. حالا از اون روز دلم میخواد یه مدت قید درس رو بزنم و مامان بشم و یک نی‌نی خوشگل بیارم و به جای صحبت از آخرین اخبار فضایی مربوط به رادار و ماکروویو، اثرات گرمایش زمین، تغییرات جوّی قطب شمال و ... مثل همه مامان ها، که انگار منحصر به فرد‌ترین بچه عالم رو دارند فقط از جیش، پی‌ پی‌، باد بالا و پایین، خوردن و نخوردن شیر، و دیگه هر چیزی که به بچه‌ام مربوط میشه حرف بزنم، بدون یک ذرّه قر زدن یا اظهار خستگی‌ کردن از شب نخوابیدنها و وقت نداشتن برای خودم!

اوایل شب از بچه‌ها خداحافظی کردم که برم پیش یکی‌ دیگه از دوستام. رسوندنم ایستگاه مترو، بلیت گرفتم و پله‌ها رو سلانه سلانه میرم پایین، عجله‌ای ندارم، به تابلوها نگاه می‌کنم که کدوم طرف برم که یک دختر بلوند میگه از اینطرف، نقشه مترو رو نداری؟ میگم نه به علائم نگاه می‌کنم، مسیرم رو می‌پرسه و نقشه ش رو بهم میده. همونطور که به نقشه نگاه می‌کنم سوار میشم، دنبال صندلی‌‌ خالی‌ می‌گردم که کوله پشتیش رو از صندلی‌‌ کناریش برمیداره و با یه نگاه گرم‌ لبخند میزنه، فکر کنم به خاطر اون نقشه توی دستم بوده و همینطور اون همه وسیله که همرامه؛ کوله پشتی‌ سنگین، ساک بزرگی‌ که کادوهام توشه و کیف دستی‌! می‌‌شینم کنارش، همزمان به نقشه نگاه می‌کنم و آدرسی که از گوگل مپ گرفتم، مهربون و صمیمی‌ می‌پرسه کجا میری؟ میگم و اس‌ام‌اس آدرسی که دوستم زده رو بهش نشون میدم، ظاهراً توی یک ایستگاه پیاده میشیم، فقط مسیرمون دو جهت مخالفه! آدرس رو برام مینویسه و خودکارش رو برام به یادگار می‌گذاره!

مهدیه رو بعد از سالها، پارسال که ایران بودم دیدم. سال دوم دبیرستان معلمش بودم، از بچه‌های خیلی‌ زرنگ و درسخون بود که ضمنا به شعر و ادبیات هم علاقه داشت. حدوداً یک ماهی‌ میشه که با همسرش اومدند کانادا، هر دو دکتر داروساز هستند. به شوهرش میگم من هنوز همه نامه‌های عاشقونه‌ای که مهدیه بهم داده رو دارم!از دیدنشون خوشحالم، زوج خوبیند، همیشه از دیدن خوشبختی و زندگی‌ پر مهر دانش آموزهام خیلی‌ خوشحال میشم! شب خوبی‌ رو با هم داشتیم. و روز بعد رو هم تا نزدیک ظهر با هم بودیم و با هم قدم زدیم تا نزدیک محله چینیها، جایی‌ که من با فری دوست دیگه م قرار داشتم.

دیدی یه وقتی‌ با یکی‌ چقدر راحتی‌، چقدر به هم نزدیکید، چقدر حسّ خوبی‌ به هم دارید هر چند هم که زیاد هم دیگه رو نبینید... فری یکی‌ از این آدمهاست توی زندگی‌ من، خیلی‌ کم همدیگه رو می‌‌بینیم، شاید در سال دو یا سه بار، ولی‌ انقدر به هم نزدیکیم که وقتی‌ هم رو می‌‌بینیم برای هم کلی‌ حرف داریم که نگو، از اون بچه‌های کاخ نشینه ولی‌ خیلی‌ خاکی، انسان، آزاد اندیش و دوست داشتنی! با هم رفتیم دیدن مامان و باباش که مدتیه اومدند اینجا، بنده خدا مامانش مریضه و باباش چه عاشقانه همراهشه، دوست داشتم این همه مهر و محبت، این همه مراقبت و حواس جمعی، این همه توجه و آرامش رو...بابای نازنینی داشت، خدا حفظش کنه! برای نهار رفتیم یه رستوران ایرونی و بعد هم من و فری رفتیم آپارتمان فری تا حدود ۷ شب، دوباره نشستیم توی اون بالکن کوچولو، چایی و سیگار و صحبت از نگرانیها و دلشوره‌ها در مورد خبر خوبی‌ که بهم داده بود و من چه خوشحالی‌ها کرده بودم...

شب فری من رو رسوند خونه نادی، با نادی هم اینجا توی کبک آشنا شدم، متولد یک روزیم با اختلاف سنی‌ تقریبا قابل توجه ولی‌ بی‌ اثر تو ارتباطمون... امسال برای دکترا رفته مونترال، جاش خیلی‌ خالیه برام، خونه خوشگل و دانشجوییش رو خیلی‌ قشنگ مرتب کرده بود، یک درخت پربرگ که دیگه پاییزی شده بود هم مقابل پنجره اتاقشه....صبح که زودتر بیدار شدم مدتها مقابل پنجره ایستادم و بهش نگاه کردم، آفتاب که تابیده بود به برگها ، رنگ‌هاشون رو تغییر داده بود، باشکوه بود...
شب اتفاقی‌ کتابی رو از کتابخونه برداشتم و باز کردم، کتاب شعری بود به نام " از کدام سؤ می‌‌آیی؟" از " محمدرضا قنبری"، شعری اومد به نام "سبد روشنایی!" :

و از فراز فرود می‌آیی
چونان قاصدکی در باد
و خیل فرشتگان
که داغداران سفرند

در این سوی خاک
چشمانی به انتظار توست
که سالهاست در چشم خانه‌ها خشکیده اند
به آن امید که می‌آیی
با سبدی از روشنایی
و سبزینه‌ای از گیاه
و نور را و باران را
و نسیم را پیدا میکنی‌

کجایی‌‌ای روح نامیرا
که تبارت را گم کرده ام
و تاراجت را
این چنین به آسانی پذیرا

خیلی‌ این شعر رو دوست داشتم!

روز بعد، صبحانه رو تقریبا ظهر خوردیم و رفتم سر قرار با شقی، دوست دیگه‌ای که با اون هم اینجا آشنا شدم و از نازنینهای روزگاره که اینجا بزرگ شده و الهی بگردم که انقدر مقید به اصول اخلاقی‌ و حریم هاییه که این دفعه توی ایران من به خاطر داشتنشون کلی‌ سرزنش و ریشخند شدم و احساس دمده بودن می‌کردم. هر کار میخواد بکنه میگه خب من ایرانیم هر چند که توی ایران نباشم، این با فرهنگ ما سازگار نیست... میخندم بهش و میگم کدوم فرهنگ برو چند وقت ایران بمون، ببین چه سر گیجه‌ای بگیری... به اسم روشنفکری و امروزه بودن همه چیز رو به هم ریختن، همه اصول رو زیر پا گذاشتن!!! یکی‌ دو ساعت بعد، نادی هم اومد پیشمون و تا ۵-۴:۳۰ با هم بودیم و من اون دو تا رو با هم گذاشتم و سوار مترو شدم و رفتم ایستگاه اتوبوس و حرکت به سمت کبک، ساعت ۹ کبک بودم تا ۱۲ بیدار موندم به امید اومدن ایریس ولی‌ نیومد!

آخر هفته خوبی‌ بود، هر چند امروز از صبح کار داشتم، ظهر یک کنفرانس تلفنی داشتیم برای SMAP و باز هم برای پنجشنبه باید یک گزارشی رو کامل کنم و بفرستم. عصری مسئول کتابخونه زنگ زده و نظرم رو راجع به ایمیل‌ای که جمعه فرستاده می‌پرسه ، می‌پرسم چه ایمیل ای، ندیدم، ببخشید! ظاهراً جمعه برام یک ایمیل زده که به عنوان یکی‌ از اعضای ژوری برای کنکور عکاسی‌ دانشگاه شرکت کنم و من هم اصلا ایمیل رو نخونده بودم! از این کارها زیاد می‌کنم، ایمیل نمیخونم، نامه هام رو گاهی‌ یادم میره باز کنم، خیلی‌ وقتها هم چیز‌های مهمی‌ رو از دست دادم بابتش! رفتم دفترش و با هم حرف زدیم در این زمینه، حالا کلی‌ عکس فرستاده که تا دوشنبه ۱۸ اکتبر باید در موردشون نظر بدم!

-------------------------------------------------------------------------------------
روز شکرگزاری (به انگلیسی: Thanksgiving Day) یک عید سنتی در آمریکای شمالی است که در آن به شکرانه محصولات و نتایج فصل محصول جشنی برگزار می‌شود. در ایالات متحده این جشن در چهارمین پنج شنبه ماه نوامبر و در کانادا در دومین دوشنبه اکتبر گرفته می‌شود.

این روز از تعطیلات رسمی در ایالات متحده آمریکا محسوب می‌شود.
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B1%D9%88%D8%B2_%D8%B4%DA%A9%D8%B1%DA%AF%D8%B2%D8%A7%D8%B1%DB%8C

http://fr.wikipedia.org/wiki/Action_de_gr%C3%A2ce_%28Thanksgiving%29

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

عاشقتم مونیک که که حواست بود و توی اون قسمت از متنی که برای گزارش SMAP نوشتم، اسم و مقاله م رو هم به عنوان رفرنس جا دادی!!! نمیدونستم وقتی‌ از نوشته‌های خودم هم استفاده می‌کنم باید رفرنس بدم. حالا فعلا اسمم تو مقاله هاشون بره تا ایشاالله به زودی خودم برم توی یکی‌ از آزمایشگاههاشون!

یه کوهنورد توی مسیرش، همیشه چشمش به قله است، حتی اگر به هر دلیلی‌ بهش نرسه!

----------------
عکس از گوگل.

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

SMS

صدای رسیدن اس‌ام‌اس گوشی موبایل "دورگه" یه لحظه غافلگیرم میکنه، میخوام برم گوشه سالن و موبایلم رو نگاه کنم که.... یادم می‌افته ایران نیستم و اینجا هم اس‌ام‌اس‌ی در کار نیست! گوشه سالن تنها جایی‌ بود داخل خونه که ایرانسل آنتن میداد و اگر توی سالن نبودم صداش رو نمیشنیدم، برای همین گاهی‌ خیلی‌ دیر جوابت رو میدادم!
یهو دلم تنگ شد برای اس‌ام‌اس هات...

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

خبر خوب!


بالاخره از این صندوق پستی یک خبر خوب در اومد و نامه‌ای که مدتهاست منتظرشم اومد! دیگه کم کم نگران شده بودم، فکر می‌کردم شاید من مقصرم، مثل همیشه که اگر چیزی اونجور که میخوام نشه، خودم رو محکوم می‌کنم و سرزنش! این بار هم همینطور ولی‌ وقتی‌ سایت پست کانادا رو چک کردم همه چیز حکایت از درست بودن کارم داشت...خب خدا رو شکر که رسید اون چیزی که باید میرسید! اومد هر چند با تاخیر! میتونه یک نشانه باشه که بقیّه خواسته‌ها هم خواهند اومد حالا کمی‌ دیر یا زود، اشکالی نداره، بیان فقط.... حالا با کمی‌ دیرکرد، قبوله!

‌ خوشحالم...
----------------------
عکس از گوگل.

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

چو فردا شود فکر فردا کنیم!


بالاخره امروز مونیک رو دیدم. از صبح مثل مرغ سر کنده بودم، میدونستم که توی دانشکده است ۱۰ بار رفتم طبقه پنجم که ببینمش ولی‌ در دفترش بسته بود. ایو (اسیستانش) گفت که یک دانشجوی جدید فوق دکترا براش اومده و با اونه. بهش ایمیل زدم و نوشتم که دلم براتون تنگ شده و مشتاقم که ببینمتون! بچه‌ها از نوع ارتباطم با مونیک تعجب میکنند، بهشون میگم من آدم حسی هستم اگر نتونم ارتباط حسی داشته باشم نمیتونم هم کار کنم. خدا رو شکر که مونیک هم این رو میفهمه. مونیک مثل مامان میمونه برای همه دانشجوهاش یا شاید من اینطوری فکر می‌کنم. بالاخره دیدمش و سوقاتیش رو دادم، خیلی‌ خوشش اومده بود بیشتر از ده بار گفت: وای ی ی مرسی‌ چقدر زیباست!! چقدر رنگش قشنگه! میگم رنگ چشماتونه! با هیجان میگه چقدر ظریفه! چطور آوردیش؟ میبرمش خونه، این رو اینجا نمیگذارم...اصولا اینجا سوقاتیهای دانشجوها رو که از کشوراشون میارند تو دفترشون نگه میدارند و به بقیّه هم نشون میدند. خیلی‌ خوشحال شدم، نگران بودم که خوشش میاد یا نه؟!

ازش می‌خوام یک جلسه بگذاره که در مورد امتحان دکترا حرف بزنیم و برنامه ریزی کنیم برای آمادگیم، میگم که کمی‌ نگرانم. قرار میگذاریم برای فردا، اون بیشتر برام کار و خبر داره در ارتباط با JPL و پروژه SMAP. این خبر بد رو هم بهم داد که فعلا به کارآموزی JPL فکر نکن و ادامه میده به هر حال تو ایرانی‌ هستی‌ و اونجا هم متعلق به ناسا. روز به روز هم که اوضاع بدتر میشه، حالا باید صبر کنم تا ملیّت کاناداییم رو بگیرم بعد ببینم اون وقت چی‌ میشه. حالا فعلا مهمترین چیز امتحانه و پروژه SMAP, تا بعد هم خدا بزرگه. مهم امروزه، فردا رو کی‌ دیده!

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

هنوز در سفرم...

آخرین یکشنبه‌ای که ایران بودم روز جالب و غیر قابل پیش بینی‌ در اومد. شبش عروسی‌ دعوت بودم، عروسی‌ یکی‌ از اقوام دور. خب از قبل میدونستم برای همین از قبل وقت آرایشگاه گرفته بودم. روز پیشش، شنبه، یکی‌ از دوستهای قدیمی‌ و بچه محل زنگ زده و برای امشب دعوتم کرده بود برای یک جلسه کتابخونی. از صبح آرایشگاه بودم، یک خرده کار تتواژ هم داشتم. ساعت ۱۵:۳۰ همون دوستم زنگ زده که من الان خونه خانم M هستم و گفتم که تو غروب می‌آیی پیش ما اصرار دارند که تو هم بیای اینجا، خانم انصاری هم هست و دلش میخواد تو رو ببینه. بعد هم خانم M گوشی رو گرفت و تعارف و اصرار کرد که گفتم چشم، اصرار نکنین، میام ، من هم خوشحال میشم ببینمتون. هیچ نپرسیدم که کی‌ هست، کی‌ نیست، اصلا مهمونیتون برای چیه فقط گفتم من شب میخوام برم عروسی‌ اشکال نداره آماده عروسی‌ رفتن بیام؟ گفتند نه بیا ، دلمون برات تنگ شده و میخواهیم ببنیمت. طوری که دوستم گفت ، فکر می‌کردم خودشون سه تا هستند. حالا خانم انصاری، عین ۴ سال دبیرستان مدیرم بوده و خانوم M ناظم کلاس دوم دبیرستانم، که اون موقع مثل چی‌ ازش خیلی‌ می‌ترسیدم، از بس سختگیر بود، طوری که بعد‌ها هم که همکارش شدم وقتی‌ زنگ میخورد و سر بچه‌ها داد میزد که برند کلاس، من زودتر میدویدم سمت کلاس! خلاصه ساعت ۵ آماده برای عروسی، رفتم خونه خانم M. وای چشمتون روز بد نبینه، نگو مهمونی ختم انعام داشته و همه همکارهای قدیمیش رو دعوت کرده بوده، یا اینکه جلسه ماهانه داشتند، نمیدونم! فکر کن، یعنی‌ مدیر (که خب میدونستم هست)، ناظم‌های از کلاس اول دبیرستان تا چهارم، دبیر‌های عربی‌، معارف اسلامی، امور تربیتی (زمان ما امور تربیتی هم بود) و هر چی‌ معلم مذهبی‌ که بود، همه جمع بودند! حالا من با اون لباس شب، با اون سر و شکل، آرایش کرده، تتو، پای بی‌ جوراب، ناخنهای لاک زده، زلم زیمبو، مانتوم رو که درنیاوردم، مانتو که چه عرض کنم یک چیزی به اسم مانتو، نشستم، یک کتاب دعا هم گرفتم و باهاشون همراهی کردم. تک تکشون رو به اسم یادم بود و از هر کدوم هم خاطره‌ای که خوب بود رو یاد آوری کردم، وگرنه که زمان ما با اون سخت گیری‌ها بیشتر خاطرات زجر آور بوده، ولی‌ خب از دیدنشون خیلی‌ خوشحال شدم، به هر حال بخشی از زندگیم بودند، اون هم بخش مهم و به یاد موندنی، با همه خوبیها و بدیهاش، دوران نوجوونی و جوونی ... اونجا که نشسته بودم با خودم فکر می‌کردم، حداقل از نظر ظاهر الان اونی نیستم که اینها زحمت تربیتش رو کشیدند، البته اگر قرار نبود برم عروسی‌ ساده تر بودم وگرنه هم چین فاجعه هم نبودم، در کلّ ساده پوشم و کم آرایش ولی‌ خب.... و اون‌ها هم خوشحال بودن که دانش آموزشون رو می‌دیدند و هنوز هم یادشون بود. خانم انصاری هم ظاهراً تازه از سفر حجّ اومده بودند که یک تسبیح هم به من هدیه دادند. خلاصه من هم از ثواب مجلس دعاشون بهره‌مند شدم. خیلی‌ خوشحال شدم از دیدنشون، زمان خیلی‌ زود گذشته بود.

و بعد با دوستم رفتیم جلسه کتاب خونی. از همون هفته اولی‌ که رسیدم ایران، دوست عزیز دیگه‌ای قول داده بود که اگر بتونه من رو ببره به کلاسشون که اون هم غروبهای یکشنبه برگزار میشد که ظاهراً نتونسته بود هماهنگ کنه. ولی‌ فرصتی شد که این جلسه رو برم که بعدش حسّ خیلی‌ خوبی‌ داشتم. توی این جلسه کتاب خونی ۷-۶ دختر دانشجو توی فاصله سنی ۱۸ تا ۲۰ سال، چند تا از مادرها‌شون که دخترهای فعال و مبارز زمان خودشون بودند- کتابی‌ رو مشخص میکنند، میخونند و میان در موردش بحث میکنند، کتاب این جلسه " عقاید یک دلقک- هاینریش بل" بود، هفته قبل "چنین گفت نیچه"! لذت می‌بردم از شور و هیجانشون وقت حرف زدن و بحث کردن، نحوه اداره جلسه شون، احترام گذاشتن به نظرات مخالف، تمرین دموکراسی کردنشون،... فکر میکردند میتونند دنیا رو عوض کنند!!! از دیدن شور و حالشون یاد ۱۸ سالگی خودم افتادم که بیشتر از اون که "کتابخون" باشم "کتابخور" بودم و چقدر هم با همین دوستم بعد از خوندن هر کتاب بحث میکردیم، ایشون علوم سیاسی میخوند اون موقع و من هم که الکترونیک، دو سه سالی‌ دوره دانشجویی همخونه هم بودیم... اوه ه ه ه چقدر زمان زود گذشته و من هنوز دارم میخونم و هنوز هم به جایی‌ نرسیدم...

تو این سفر دوستی‌ کتاب "هنوز در سفرم، پریدخت سپهری" رو بهم هدیه داده و میگه هر وقت این عنوان رو می‌‌بینم تو رو به یاد می‌آرم!

شب هم که رفتم عروسی‌ و فامیلها رو دیدم، خوب بود، کسائی رو دیدم که اگر اینطور مراسم نباشه اصلا نمی‌‌بینمشون. روز خوبی‌ بود، کلا روزهای اتفاق‌های پیش بینی‌ نشده رو دوست دارم!

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

Le 7!

امروز هوا آفتابی و کمی‌ سرده، آسمون هم آبیه ‌با ابرای تپل سفید همیشگی! ساعت ۱۲ ترانه زنگ زده و با صدایی که معلومه تازه از خواب بیدار شده، بعد از سلام و احوالپرسی می‌پرسه چه کار میکنی‌؟ صبحانه خوردی؟! میگم از ۷:۳۰ بیدارم و تا الان مشغول خوندن و نوشتن بودم، یک برش کیک و دو فنجون قهوه خوردم. میگه پا شو بیا اینجا با هم برانچ بخوریم، M هم میاد. قبول می‌کنم و میگم ساعت یک اونجا باشم خوبه؟ از وقتی‌ برگشتم هنوز ندیدمشون. حاضر میشم و ساک سوقاتیشون رو هم برمیدارم و میرم سمت ایستگاه اتوبوس. خیابونی که این خط از اونجا می‌گذره در حال تعمیره، نمیدونم ایستگاه رو کجا بردند، میرم میدون شهر، سر ایستگاه خط ۷، اونجا هم یک آگهی زدند در رابطه با تغییر موقت ایستگاه، برمی‌گردم به سمت خیابون قبلی‌ که از دور اتوبوس ۷ رو می بینم که از پایین بولوار میاد و می خواد بپیچه توی یک خیابون فرعی. چراغ عابر قرمزه و بولوار هم شلوغ، ماشینها با سرعت در حال حرکتند، سریع از بین ماشینها می‌گذرم، تازه از ایران اومدم!!! صدای بوق چند تا ماشین رو از پشت سرم می شنوم (اینجا خیلی‌ کم صدای بوق می شنوید)، به روی خودم نمی‌آرم اگر به این اتوبوس نرسم حداقل باید نیم ساعت دیگه معطل بشم. یک تیکه رو هم می دوم و درست وقتی‌ که اتوبوس میخواد حرکت کنه از خیابون بالائی و با یک فاصله‌ای می پرم جلوش و میرم سمت در و سوار می شم. راننده با موهای یک دست سفید با تعجب نگام میکنه و یک چیزی هم میگه، به روی خودم نمی‌آرم فقط transfer میگیرم و می شینم. یک ایستگاه مونده که به مقصد برسم، پشت چراغ قرمز میام صندلی‌ کنار در می شینم، راننده برمیگرده و با لبخند نگام میکنه. در جوابش لبخند میزنم ولی‌ می بینم هنوز نگاه میکنه، تعجب می‌کنم، آروم می‌پرسه کجایی هستی‌؟ میگم بله؟ میگه از کدوم کشور اومدی؟ یک خرده مکث می‌کنم، نمیدونم راستش رو بگم یا نه، با اون پرشی که کردم جلوی ماشین، خیابون رو با سالن ژیمناستیک اشتباه گرفته بودم! خلاصه میگم ایران. تکرار میکنه: ایران. کدوم شهر؟‌ ای بابا... میگم: تهران (وقت نیست که داستان همیشگی‌ رو تکرار کنم و ادامه بدم که تهران تهران که نه، شهری که من زندگی‌ می‌کنم .... ). میگه: تهران، کپیتال. میگم بله و می‌‌پرسم ایران رو می شناسید؟ همین که نگفته :ایراک (عراق)، یعنی‌ اینکه می شناسه. میگه نه خیلی‌، ولی‌ توی مدرسه در مورد امپراطوری پارس خوندیم! تمدن ایران باستان، تاریخ کهن، و ... همینطور داره میگه که چراغ سبز میشه و سر ایستگاه من پیاده میشم. تصویر قشنگی از ایران و ایرانی داشت، نه توش سیاست بود، نه جنگ، نه تروریسم، نه ... چه حسّ خوبی‌ داشت این تعریف، برای همین همین وقتی‌ پیاده شدم انگار آسمون آبی تر، آفتاب درخشان تر و سوز هوا کمتر بود!

روز آخر...

هفته پیش این موقع آخرین روزی بود که ایران بودم و چه روز شلوغی هم داشتم. همه کارها بی‌ مقدمه پیش اومد. صبح آقاجون زنگ زد که یک سر برم دفترخونه و وکالت خرید و فروش و کلا کارهای ثبتی آپارتمان آموزشگاه کامپیوتر رو به برادرم بدم. با اینکه خانوم سردفتر آقاجون رو میشناخت یک خرده معطل شدیم، در حینی که با آقاجون حرف میزد، از من و کارم پرسید، کجام، چه می‌کنم، و مثل همیشه اینجور موقع‌ها سوالی که میشه اینه که میخواهی برگردی یا نه؟ همیشه جواب میدم هنوز تصمیمی نگرفتم، فعلا باید باشم تا درسم تموم بشه. هر جوابی‌ که بدم، باید یک سخنرانی‌ بشنوم، فرق نمی‌کنه چه بگم برمی‌گردم، چه بگم نه. چند لحظه نگذشته بود که آقایی که داشت سند رو تایپ میکرد صدام کرد برای پرسیدن آدرس که فکر می‌کنم بهونه بود، آقاجون همه مدارک رو داده بود، دارم آدرس رو میگم که آروم می‌پرسه: دارید از ایران میرید؟ با تعجب نگاش می‌کنم و سر تکون میدم. میگه ببخشید من گوشم تیزه، حرف‌هاتون رو شنیدم و شروع میکنه: خوش به حالتون، اینجا جا نیست، زندگی‌ اونجاست، بهشته و ....نگاه می‌کنم و هیچ چی‌ نمیگم اون همینطور درباره مزایای زندگی‌ خارج از ایران حرف میزنه. فقط می‌پرسم تا حالا بیرون از ایران بودید؟ میگه نه!!! میگم: اوهوم... خلاصه بعد از اینکه کارشون تموم شد، میخوام سند رو امضا کنم می‌‌بینم که "حق فروش" رو ننوشتند. به خانوم سردفتر اعتراض می‌کنم، در جواب میگه شما که هر سال میاین، خودتون باشید برای فروش بهتره. میگم من بیشتر برای فروش میخوام وکالت بدم. میگه باشه ولی‌ خیلی‌ وقت میبره حداقل ۶۰-۴۵ دقیقه، میدونست عجله دارم. هزینه دفترخونه رو میدیم و میایم بیرون.

با خانم برادرم میریم دانشکدهٔ‌ کشاورزی، قرار دارم. از وقتی‌ که دکترام رو توی این زمینه شروع کردم، برادرم پیشنهاد داده بود که یک سر برم دانشکدهٔ‌ منابع طبیعی و با دامنه کاریشون آشنا بشم. پارسال نرفتم، امسال هم قرار بود هفته پیش برم که نشد، که کاشکی‌ همون روزهای اولی‌ که رسیده بودم میرفتم. خلاصه، اولا که چقدر فضا و محیط و تیپ دانشجوها تغییر کرده. کسی‌ هم موقع ورود به ما اعتراضی نکرد، خانم مانتوت کوتاهه، مقنعه ت کو؟! چرا جین پوشیدی؟! هیچ... دخترها و پسرهای دانشجو، خوشگل و شیک کپه کپه با هم نشستند. به خانم برادرم میگم به غیر از پوشش دخترها، این فضا، این صمیمیت و دور هم بودن بچه‌ها تو رو یاد دانشگاه UBC نمیندازه؟! اصلا قابل قیاس با وقتی‌ که ما می‌رفتیم دانشگاه نیست!!! چه محدودیت‌هایی‌ رو تحمل کردیم...بگذریم.
تو جلسه، آقای دکتر راجع به پروژه‌ها و تحقیقاتی‌ که دارند انجام میدند، صحبت میکنه. از نظر منابع خیلی‌ به روز نیستند، در زمینه کار من که اصلا کاری نشده و فکر نمیکنم حالا حالا‌ها هم بشه، اینجور که ایشون میگفت. خودش فارغ التحصیل سوییسه، در حین صحبتش با به کار بردن یک اصطلاح فرانسوی، اشاره میکنه به سرخوردگی که بعد از برگشتن، پیدا میکنی‌. بهش میگم من نمیخوام ۱۰۰% برگردم ، میخوام هر دو جا باشم و اگر بشه توی کارهای تحقیقاتی‌ با دانشگاهها همکاری کنم، دلم میخواد از حالا هر کاری که بتونم انجام بدم. این رو که میگم استقبال میکنه و کلی‌ پیشنهاد خوب داره مخصوصا وقتی‌ بیشتر راجع به پروژه‌هایی‌ که اینجا کار کردم توضیح میدم. چند نفر رو معرفی‌ میکنه که ببینمشون ولی‌ متأسفانه آخرین روزه و من هم باید برگردم. جلسه خوبی‌ بود، تا خدا چی‌ بخواد، حسّ خوبی‌ داشتم بعدش!

ظهر یک سر به عمه جون زدم برای خداحافظی، بنده خدا زمستون گذشته، تنها پسر و کوچکترین دخترش رو در عرض یک هفته از دست داده. تحملش خیلی‌ سخته تو این سنّ و سال!

عصر رفتم تهران، کادویی که برای مونیک در نظر گرفته بودم بگیرم، میتونستم از کرج هم بگیرم ولی‌ دلم میخواست دوستی‌ رو هم برای خداحافظی ببینم. خیلی‌‌ها رو ندیدم، بازدید چند تا از بزرگترهای فامیل رو هم پس ندادم. حتی به بعضی‌‌ها وقتی‌ رسیدم اینجا، زنگ زدم برای خداحافظی، فرصت نکرده بودم! شب آخر بود و از ۴ بعد از ظهر به بعد مهمونها اومده بودند. ترافیک توی شهر غوغا میکرد. از ایستگاه مترو حقّانی تا میدون ونک رو پیاده رفتم، تاکسی گیر نمیومد، پیاده سریعتر می‌رسیدم. ایستگاه ونک - کرج تاکسی نبود و آخرش با سواری‌ها برگشتم. ترافیک اتوبان تهران‌-کرج مثل خیابونهای اصلی‌ شهر سنگین بود. مدام از خونه زنگ می‌زدند، نگران بودند، میخواستند بدونند کجام؟ چون بعضی‌ از مهمونها فقط برای دیدنم اومده بودند و نمیخواستند شام بمونند. در جواب میگم، دارم میرسم، فقط خیلی‌ شلوغه، هنوز به پیکان شهر نرسیدم، نمیخواستم دروغ بگم، در واقع هم نرسیده بودم!!! ولی‌ خوشحال بودم، اصلا نگران نبودم، از دیدن دوستم خوشحال بودم، در کل روز خوبی‌ بود و حسّ و حالم خوب بود به همین خاطر ایران رو با روحیه خوبی‌ ترک کردم!

از نشر چشمه، با نظر همین دوست برای یک استاد قدیمی‌ کبکی که خیلی‌ به موسیقی ملل مختلف علاقمنده یک سی‌دی موسیقی از علیزاده گرفتم و دو سه تا برچسب فلزی. موقعی که میخواستم حساب کنم، خانوم صندوقدار- کاش میشد بهش بگم که اگر یک کم لبخند بزنید، خیلی‌ قشنگتر میشید- گفت ۱۰۰۰۰ تومان، در جواب میگم فکر کنم اشتباه کردین میشه ۹۰۰۰ تومان، یک چک میکنه و جلوی چشمم، قیمت روی برچسب سی‌دی و فاکتوری که آقای فروشنده طبقه بالا نوشته خط میزنه و دوباره میگه ۱۰۰۰۰ تومان! یک قانونی‌ تو کبک هست که اگر صندوقدار اشتباه کنه، اجناس زیر ۱۰$ رو باید رایگان به مشتری بدند و بیشتر از اون با یک تخفیف. به خودم میگم مهم نیست کلش میشه ۱۰ $. خرید کردن و پول تاکسی دادن توی ایران رو وقتی‌ با اینجا مقایسه می‌کنم، دوست دارم.

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

روزهای پائیزی!


از وقتی‌ که رسیدم کبک، هنوز آفتاب و آسمون آبی‌ و قشنگش رو ندیدم. آسمون کبک یکی‌ از قشنگترین آسمونهاست که دیدم؛ آبی‌ آبی‌، با ابرهای تپل و پنبه یی! این روزها آسمون خاکستریه و مدام بارون میاد. شهر حسابی‌ پاییزیه، پر از رنگ، هزار رنگ، زیبا، تمیز، آروم! بارون میاد، برگ‌های رنگارنگ درختها می‌ریزند زیر پا، هوا لطیف میشه، با خودش طراوت و شادابی میاره ولی‌ هیچ حسی نداره! نه بوی خاک هست و نه بوی بارون، اینه که با این همه بارون و رنگ، حال و هوای عاشقی نیست!


بدون چتر زیر بارون راه رفتن رو دوست دارم! یک بارونی کلاهدار میپوشم و میزنم بیرون، صورتم رو میگیرم رو به آسمون، حس خوبی‌ دارم وقتی‌ که قطرات بارون صورتم رو نوازش میکنه و خیسم میکنه!
اون سالهایی که ایران بودم وقتی‌ بارون میومد، هر جا که بودم میزدم بیرون. چه روز‌هایی‌ که با بارون از کلاس هام زدم و رفتم خیابون ولیعصر، از تجریش تا پارک وی،از ونک تا پارک ساعی، همینطور سر به هوا و رو به آسمون میرفتم، ولی‌ اونجا، با همه کثیفی و آلودگی هوا، بارون با خودش بوی عاشقی میاورد، مهم نبود که همراه عاشقیت رو داری یا نه، مهم حسّ خوب عاشقی بود، حسّ قشنگ عاشق بودن!

این روز‌ها تنهام، ایریس هنوز برنگشته، اواسط اکتبر میاد. مونیک رو هم هنوز ندیدم، دیگه امروز فردا باید از کنفرانس برگرده. امروز ۳-۲ تا ایمیل ازش داشتم با کلی‌ توصیه، هفته دیگه همدیگه رو می‌‌بینیم. چقر کار باید انجام بدم که وقتی‌ هم دیگه رو دیدیم بعد از این تعطیلات طولانی حرفی‌ داشته باشم برای زدن. برنامه‌های چند ماهه آینده رو داده که مهمترینش امتحان جامع دکترامه که باید خوب بخونم، کلی‌ مقاله برام فرستاده که به جز پرینت کردنشون هیچ کار دیگه‌ای نکردم!!!

با هر بار بیرون رفتن از خونه و برگشتن، این صندوق پستی که توی ورودی ساختمون نصبه رو به امید داشتن نمیدونم چی‌ هی‌ باز و بسته می‌کنم؟! اکثرا هم خالیه چون روزی یک بار اون هم قبل از ظهر پستچی میاد و نامه‌ها و بسته‌های پستی رو میاره. برای من هم هیچ چیز خاصی‌ هم نیست به جز فاکتور و کلی‌ برگه تبلیغاتی که اونها رو هم بلافاصله برمیدارم! برای این مدت که نبودم کلی‌ فاکتور پرداخت نکرده دارم که زودتری باید بهشون برسم چون اگر زودتر ترتیبشون رو ندم زنگ میزنند بهم!!!