"بابا، میدونی که اونجایی که داری میری، جایِ پایِ بابات هم هست!
بله آقاجون، چشم، حواسم هست، نمیگذارم که جایِ پاتون خدشه دار بشه!"
این تنها حرفی بود که آقاجون به این دخترِ دِردو و دَدَریش، از وقتی که عقلش رسید و پاشنهاش چرب شد و به اینطرف اونطرف سرک کشید، میگفت. و این دختر هم درعینِ اینکه حواسش به حفظِ اعتبار جایِ پا بود، بیشتر به پشتوانه و حمایتِ قوی و معتبر صاحبِ جایِ پا که اعمالِ نظر نمیکرد و به انتخابها احترام میگذاشت، اون میکرد که میخواست، حتی اگر مخالفِ نظرِ صاحبِ جاپا بود ولی احترامش رو همیشه داشت!
حالا، دوهفته پیش که مثلِ همیشه برایِ خریدِ گوشتِ حلال به فروشگاهِ عربِ سرِ خیابون رفته بودم، طبقِ معمول در موردِ گوشتی که انتخاب کرده بودم نظرپرسیدم. صاحب فروشگاهِ، برایِ تاییدِ حرفش به این اشاره میکنه که یه خانمِ ایرانی که نزدیک به ۳۰ ساله کبک هست از منطقه سنتفوا، ( تقریبا دوره به اینجا، محلهای که برادربزرگه و خونوادهاش هم اونجا بودند)، همیشه این رو سفارش میده. خب همین سوژهای مشه برایِ باز شدنِ سرِ صحبت و ادامه میده که تازگیها ایرانیها زیاد شدند ۱۲-۱۰ سال پیش خیلی نبودند، در تاییدِ حرفش میگم آره، موقعی که من هم اومدم حدودِ ۷ سال پیش خیلی نبودند، من هم به هوایِ برادرم اینجا اومدم. اسمِ برادر رو میپرسه، میگم، بعد میپرسه با فلانی (اسمِ استادراهنماش رو میگه) کار نمیکرد؟ میگم چرا، خودشه!!! احوالش رو میپرسه و سلام میرسونه. ظاهراً همدانشکدهای بودند. به برادربزرگه که گفتم، شناختش و ازش تعریف کرد، اون هم سلام رسوند!
آدمِ خوبیه، تو فروشگاه که میری، با رویِ خوش تحویل میگیره و شوخی و صحبت میکنه مثلِ همینجاییها. ولی بیرون از محلِ کارش محترمانه یه سلام و علیک، نه هیچ حرف دیگه ای.
امروز تا واردِ فروشگاه شدم اوّل حالِ برادربزرگه رو پرسیده بعد با خوشحالی میگه که شنیدی خبرِ جدید رو، ایران و تونس دوباره به هم نزدیک شدند. دفترِمطالعاتِ فرهنگیِ ایران یک نمایشگاه هنری (نفهمیدم چی) تو تونس گذاشته... من هم خوشحال شدم واقعا و این رو میگم بهش!
خلاصه که دنیا خیلی کوچیکه و امان از این جایِ پاها!
بله آقاجون، چشم، حواسم هست، نمیگذارم که جایِ پاتون خدشه دار بشه!"
این تنها حرفی بود که آقاجون به این دخترِ دِردو و دَدَریش، از وقتی که عقلش رسید و پاشنهاش چرب شد و به اینطرف اونطرف سرک کشید، میگفت. و این دختر هم درعینِ اینکه حواسش به حفظِ اعتبار جایِ پا بود، بیشتر به پشتوانه و حمایتِ قوی و معتبر صاحبِ جایِ پا که اعمالِ نظر نمیکرد و به انتخابها احترام میگذاشت، اون میکرد که میخواست، حتی اگر مخالفِ نظرِ صاحبِ جاپا بود ولی احترامش رو همیشه داشت!
حالا، دوهفته پیش که مثلِ همیشه برایِ خریدِ گوشتِ حلال به فروشگاهِ عربِ سرِ خیابون رفته بودم، طبقِ معمول در موردِ گوشتی که انتخاب کرده بودم نظرپرسیدم. صاحب فروشگاهِ، برایِ تاییدِ حرفش به این اشاره میکنه که یه خانمِ ایرانی که نزدیک به ۳۰ ساله کبک هست از منطقه سنتفوا، ( تقریبا دوره به اینجا، محلهای که برادربزرگه و خونوادهاش هم اونجا بودند)، همیشه این رو سفارش میده. خب همین سوژهای مشه برایِ باز شدنِ سرِ صحبت و ادامه میده که تازگیها ایرانیها زیاد شدند ۱۲-۱۰ سال پیش خیلی نبودند، در تاییدِ حرفش میگم آره، موقعی که من هم اومدم حدودِ ۷ سال پیش خیلی نبودند، من هم به هوایِ برادرم اینجا اومدم. اسمِ برادر رو میپرسه، میگم، بعد میپرسه با فلانی (اسمِ استادراهنماش رو میگه) کار نمیکرد؟ میگم چرا، خودشه!!! احوالش رو میپرسه و سلام میرسونه. ظاهراً همدانشکدهای بودند. به برادربزرگه که گفتم، شناختش و ازش تعریف کرد، اون هم سلام رسوند!
آدمِ خوبیه، تو فروشگاه که میری، با رویِ خوش تحویل میگیره و شوخی و صحبت میکنه مثلِ همینجاییها. ولی بیرون از محلِ کارش محترمانه یه سلام و علیک، نه هیچ حرف دیگه ای.
امروز تا واردِ فروشگاه شدم اوّل حالِ برادربزرگه رو پرسیده بعد با خوشحالی میگه که شنیدی خبرِ جدید رو، ایران و تونس دوباره به هم نزدیک شدند. دفترِمطالعاتِ فرهنگیِ ایران یک نمایشگاه هنری (نفهمیدم چی) تو تونس گذاشته... من هم خوشحال شدم واقعا و این رو میگم بهش!
خلاصه که دنیا خیلی کوچیکه و امان از این جایِ پاها!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر