۱۳۹۰ فروردین ۹, سه‌شنبه

بلا

اولین باری که دیدمش، تو مهمونی‌ نوئل سال گذشته دانشکده بود(دسامبر ۲۰۰۹). با "استفنی" و "اودری" نشسته بودیم دور یه میز، ایریس و دوستش هم یه صندلی اون طرفتر. حواسش به ما بود! اومد و نشست رو لبه پنجره نزدیک استفنی و شروع کردند به حرف زدن، با هم از قبل آشنا بودند، نگاش به منه که استفنی معرفی‌ میکنه: بلا، پروین...از شنیدن اسمش لبخند به لبم میاد. گفت میشناسمش، با تعجب نگاش کردم، گفت: یعنی‌ دیدمت تو دانشکده، گفتم آها... خوش قیافه و جذابه ولی‌ قد بلند نیست! از معدود هندیهاییه که میبینم با آب و مسواک غریبه نیست. مثل اکثر پسرهای مهاجر اولین سوالی که میپرسه اینه که تا حالا اسم من رو شنیدی؟ میگم به عنوان اسم نه، ولی‌ تو فارسی‌ همچنین کلمه‌ای رو داریم، میخواد معنیش رو بدونه، چی‌ بگم؟ بلا یعنی‌ مصیبت یا بلا یعنی‌ شیطون بانمک، دومی‌ رو با کمی‌ تغییر میگم. تا وقتی‌ که ما بودیم کنارمون موند و با استفنی حرف زدند ظاهراً تازه امتحان دکتراش رو داده بود. وارد صحبتشون نمیشم، به بچه‌ها تو سالن نگاه می‌کنم که میپرسه: تعطیلات رو هستی‌؟ میگم که نه، ۱۰ روزی میرم سفر. میپرسه: چه تاریخی؟ میخوام مهمونی‌ بگیرم میخوام که باشی‌. تاریخ سفرم رو میگم. اون شب گذشت، دو شب بعد با ایریس خونه بودیم، و لباس و کفشهایی که برای مهمونیهای سال نو خریده بودیم رو میپوشیدیم و به هم نشون می‌دادیم که صدای در رو شنیدیم، با تعجب به هم نگاه کردیم، منتظر کسی‌ نبودیم، دوتایی با همون سروشکل شیک و نونوار رفتیم دم در، بلا بود و تاناجی، یه پسر هندی دیگه که جدید اومده بود و تو طبقه ما مینشست، با دو تا شیشه شراب قرمز تو یه پاکت تو دستش. میگه امشب میخوایم به خاطر نوئل جشن بگیریم تو آپارتمان اینها، به تاناجی اشاره میکنه، و دوست داریم که شما هم باشید! من و ایریس به هم نگاه کردیم، و گفتیم فکرامون رو می‌کنیم بهتون خبر میدیم.اون موقع ایریس ازش خوشش میومد، ظاهراً تو دخترها طرفدار داره و در ظاهر کمی‌ هم مغروره! کلی‌ با هم مشورت کردیم نهایتأ تصمیم گرفتیم یه سر بریم پیششون، فکر میکردیم که بچه‌های دیگه هم باشند که کسی‌ نبود، اونها سه نفر بودند و ما دو تا، نیم ساعتی‌ نشستیم و حرف زدیم، از تعطیلات و برنامه‌هایی‌ که داریم، وقتی‌ ایریس گفت هفته دیگه میره برای سه هفته پیش خونواده ش گفت باید گودبای پارتی بگیریم، ایریس استقبال کرد، من گفتم به خاطر کار زیادی که دارم نمیام.تموم شد،برگشتیم خونه.
موبایلم به شارژ بود و با خودم نبرده بودم. مامان زنگ زده بود و پیغام گذاشته بود، نمیدونم تو صداش چی‌ بود که دلم شور زد، زنگ زدم و فهمیدم که پسر عمه‌ام فوت کرده، شب بدی بود، تا صبح بیدار بودم گریه می‌کردم، زنگ زدم به عمه جون، و دختر عمه ها.... تک پسر بود!
در طول هفته بعد ایریس چند بار رفت سراغ بلا که ببینه برنامه مهمونی‌ کی هست، و اون درس و کار زیاد رو بهونه کرد و انقدر دست دست کرد تا ایریس رفت سفر.
شب جمعه بعد، یه هفته از اون شبی‌ که ما رو دعوت کرده بودند گذشته بود یعنی‌ همون شبی‌ که خبر فوت پسر عمه رو شنیده بودم که اینبار زنگ زدند و گفتند، دخترعمه کوچیکه، خواهر همون پسرعمه هم فوت کرده... من به این دختر عمه نزدیک بودم، خیلی‌ شب بدی بود، در عرض یه هفته دو نفر از یه خونواده، نشسته بودم پشت میز آشپزخونه، نامجو میخوند:‌ای ساربان کجا میروی؟ ... لیلای من کجا میبری؟.... اشکم بند نمیومد، همه خاطرات از بچگی‌ تا آخرین باری که دیده بودمشون جلوی چشمام رژه می‌رفتند که صدای زنگ در اومد!!! ساعت حدودا ۲ شب بود... آیفون رو جواب میدم: کیه؟ منم بلا!!! میگم: این موقع شب؟ میدونی‌ ساعت چنده؟.... همچنین چیزی تا اون موقع سابقه نداشته... فکر کردم شاید خونه کسی‌ میخواد بره اشتباهی زنگ زده، با این حال سریع لباس پوشیدم و رفتم دم در، با همون چشمای قرمز گریون.... پشت در ایستاده، بوی گند الکل میداد، در رو نیم باز کردم، و گفتم: میدونی‌ ساعت چنده؟ ببخشید. و در رو بستم. دو سه روزی گذشت، هیچ خبری نشد، به کسی‌ هم نگفتم تا اینکه تو اتاق فتوکپی دیدمش معذرت خواهی کرد، گفتم مهم نیست، نمیخوام چیزی بشنوم. ایریس که از سفر اومد براش تعریف کردم. موضوع تموم شد... رفت هند و دوباره برای یه دوره پست دکترا برگشت اومد، بارها به مناسبتهای مختلف مهمونی‌ داد، همه رو گفت حتی ایریس، ولی‌ من رو نه....در ظاهر برخوردمون با هم خیلی‌ عادیه، انگار نه انگار... متوجه شده که به کسی‌ نگفتم!
جمعه شب گذشته وقتی‌ میرفتم برای مهمونی‌ عید انجمن ایرانی‌ها، سر چهار راه دیدمش سلام علیکی کردیم و ردّ شدم،... شب حدود ساعت یک ایریس صدای در آپارتمان رو میشنوه، از چشمی نگاه میکنه، کسی‌ رو نمیبینه، دوباره صدای در میاد، نگاه میکنه اینبار دو نفر رو میبینه که سعی‌ در مخفی‌ کردن خودشون داشتند، یک پسر سیاه، و بلا، حدس زده بود که نیستم! فردای اون روز به من گفت و اینکه چه کار باید کرد؟
نمیدونم چه فکری میکنند این پسر‌های شرقی‌؟ همیشه فکر میکنند یه دختر تنها یا یه دختر اروپایی یعنی‌ خراب، یعنی‌ سهل الوصول...به هر حال مرد مرده و زن زن، مهم نیست کجا به دنیا اومده باشند، طبیعتشون که فرق نمیکنه، تفاوت در آموزشیه که می‌‌بینند، نگاهی‌ که به جنس مخالف دارند، اگر نخوان دیدشون رو تغییر بدند، سالها هم تو یه کشور پیشرفته و غربی زندگی‌ کنند همونی هستند که هستند، بدبختها.... این نوع برخورد رو محاله از یه مرد غربی ببینی‌، این رو در حد کلی‌ نمیگم، نمیدونم، من از آدمها تو سطح و موقعیت خودمون حرف میزنم.
و تفاوت برخورد من و ایریس، من سعی‌ کردم صداش رو درنیارم، حتی به روی خودش نیارم، و سرش رو بپوشونم که آبروریزی نشه، رومون به روی هم باز نشه...بسکه تو جامعه ای زندگی کردیم که زن هیچ حقی‌ نداشته اگر کسی‌ حتی تو خیابون بهش تعرض کرد و اون صداش بلند شد، محکوم شده...البته یه چیزی هم که هست اون به عنوان یه هم دانشکده‌ای اومده بود دم آپارتمان ما، حالا با علم به اینکه ایریس نیست... شاید با بچه‌های دیگه هم این برخورد رو داشته و برای اون عادیه این رفتار... برای من نه! ولی‌ ایریس دو سه روز با من و ژان حرف زده، مشورت کرده و بعد امروز یه ایمیل زده به سلین، مسؤل ساختمون. به روی بلا نیاورده ولی‌ فکر کرده مسؤل ساختمون باید بدونه که نکنه این مساله برای دختر دیگه‌ای پیش بیاد، و خواسته که ایمیل بزنه به همه دخترها و بگه که شب در رو به روی کسی‌ باز نکنند حتی آشنا و یه ایمیل به پسرها بزنه و تذکر بده که مراقب رفتارشون باشند... به هر حال اون موقع شب که برای حرف زدن و دیدن نمیان!!!

۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه

حدودا ۴:۳۰-۴:۱۵ صبح رسیدم خونه، از ساعت ۶ عصر یکشنبه رفته بودم دانشکده و کار داشتم که طول کشیده بود تا اون موقع صبح. تا آماده بشم برای خواب حدودا ۵ شده بود و باید ۷:۳۰-۷ بیدار میشدم چون مثل همه دوشنبه ها ساعت ۹ کلاس داشتم وارائه مقاله ای که هفته پیش انجام ندادم... تصمیم داشتم یه بار هم قبل از رفتن به کلاس تمرین کنم. هنوز سرم رو رو بالش نگذاشته بودم که صدای زنگ ساعت ایریس بلند شد، ۵بار و قطع کرد، به ساعت موبایل نگاه کردم ۴:۵۵ صبح! تا۷:۳۰ که بلند بشم هر ۸-۷ دقیقه ساعت زنگ زد و هر بار هم بین ۳ تا ۵ تا ... دو تا فنجون بزرگ قهوه تلخ خوردم، خودم هم همون اندازه تلخ بودم، تا قبل از اینکه بخوام از خونه برم بیرون صدای زنگ ساعت با همون ریتم تکرار میشد. چند دقیقه‌ای به ۹ مونده دم در بودم که ایریس از اتاقش اومد بیرون و خوابالوده گفت صبح به خیر... جوابش رو دادم و در ادامه پرسیدم: قرار بود صبح زود پاشی که ساعت رو از قبل از ۵ کوک کردی؟ بی‌ تفاوت نگام میکنه و میگه آره، میگم ولی‌ الان ۹ صبحه و میرم بیرون و در رو آروم پشت سرم می‌بندم.
بالأخره این سمینار رو دادم، مقاله مزخرف و پیچیده ای بود، مثل همیشه اول خودم رو محکوم کردم که مشکل از منه که پیش زمینه ای تو درس هیدروژئولوژی ندارم ولی‌ وقتی‌ "کلودیو" هم این رو تائید کرد کمی‌ راحت تر شدم، صبح قبل از رفتن به دانشکده PowerPoint رو براش فرستادم، اولین نفر رسیدم به کلاس و میگه که یه نگاه سریع انداختم خیلی‌ کامل انجام دادی همه نکات رو گفتی‌، گفته بودم که سخت نگیر! میخواستم بگم بسکه احمقم و همه چی‌ رو جدی میگیرم الا خودم .....اثر همون تلخی‌ صبحه!
موقع ارائه هم به این مطلب اشاره کردم و اونچه که به عنوان انتقاد به مقاله گفتم از نظر استاد هم پذیرفته بود... حالا که گذشت و تموم شد.... برای این درس یه امتحان کتبی‌ دو ساعته، یه ارائه پروژه و یه گزارش ۲۰-۱۵ صفحه‌ای مونده تا ۲۰ آوریل.... خوبه که یه درس دو واحدیه!
تو فاصله بین دو کلاس فیس بوک رو چک می‌کنم، ایریس ایمیل زده و به خاطر صدای زنگ ساعتش عذرخواهی کرده... روز من که خراب شده دیگه مهم نیست!

تو زندگی، گاهی‌ آدمهایی هستند که ظاهراً هیچ نقشی‌ ندارند، طوری که گاهی‌ حتی نمیدونی که هستند، نمی بینیشون، یادت میره عید رو بهشون تبریک بگی‌ مگر وقتی‌ که ایمیل تبریکشون میاد، نمیدونی که هستند تا وقتیکه تولدت رو تبریک میگند و می‌ فهمی‌ حضور دارند... تو یه لحظه‌های خاص، یه وقتهایی که حسّ میکنی‌ همه در‌ها بسته شده، سر و کله شون پیدا میشه، با مهربونی تا آخرین لحظه کنارتند، باهات معامله نمیکنند، هیچ تعریف و توجیهی برای این از خود گذشتگیشون پیدا نمیکنی‌، مگر اینکه بگی‌ ذاتا مهربونند، شاید هم نه این نتونه حق مطلب رو ادا کنه.... در هر حال که یه همچنین آدمی‌ کنار زندگی من حضور داره که خیلی‌ وقتها نمیبینمش ولی‌ هست و من گاهی‌ گیج میشم از محبتش و این همه لطف... این رو فقط مینویسم که خودم یادم بمونه که چقدر لطف داره بهم.... و اینکه فراموش نکنم محبت بی‌ منتش رو....... مرسی‌ خدا!

دیشب بعد از دو هفته با مامان و خواهر و خونواده ش صحبت کردم، از مکه برگشتند و این مدت مخصوصاً تماس نگرفته بودم که تو سفر مزاحمشون نباشم ولی‌ دلم یه ذرّه شده بود... بهار تازه از دیشب شروع شد

نیم ساعت پیش ایریس اومد تو اتاقم و بابت صبح عذرخواهی میکنه میگم مهم نیست، ولی‌ این موضوع مال امروز نیست ، هر روز همینه، ولی‌ کسی‌ رو ندیدم که ۴ ساعت و هر ۶-۵ دقیقه ساعتش زنگ بزنه و خودش اذیت نشه که بیدار بشه!!!

"تونی‌" هم خوبه، شاد و شنگول تو تنگش جست وخیز میکنه، ایریس میگه خیلی‌ می پره نگرانشم، می ترسم آسیب ببینه، تو تنگ کوتاهتر نداری، میگم چرا، فردا بهت میدم... خدا کنه خونه جدیدش رو دوست داشته باشه کوچولوی سرخ دوستداشتنی ما...

۱۳۹۰ فروردین ۶, شنبه

تونی

امروز عصر ایریس از بیرون که اومد یه سر رفت تو آشپزخونه، من تو اتاقم بودم، بعد از چند دقیقه در میزنه، در حالیکه یه دستش پشتشه میاد تو اتاق و بعد از سلام میگه: دیریدیریدیم....دیریدیریدیم... و یه تنگ بلند بلوری که توش یه ماهی‌ کوچولی قرمز خیلی‌ خوشگل هست رو بهم میده و میگه برای میز هفت سینت ولی‌ برای جفتمون! عزیزم، ماهی‌ خوشگلیه، از نوع "بتا" و خیلی‌ خوشرنگ و فرز ... میگه: اسمش رو بگذاریم "آنتوانت"؟! میگم باشه ولی‌ ماده است؟ میگه نه، نره، خب بگذاریم "آنتونی". میگم خوبه ولی‌ من اسم یه سیلابی رو ترجیح میدم. میگه: خب صداش می‌کنیم "تونی"!
و الان "تونی کوچولو"، این عضو جدید خونه ما رو میز هفت سین جا خوش کرده و هنوز هیچ چی‌ نشده جای خودش رو هم پیشمون باز کرده و هر کدوم از ما، راه به راه به سبک خودمون قربون صدقه ش میریم... سرریزه از توجه و محبت ..... میترسم ماهی‌ لوسی بشه که نگو!

طلا و مس

بعد از مدتها دیروز یه فیلم خوب ایرونی‌ دیدم، طلا و مس! مدتهاست که هر فیلم ایرونی‌ دانلود می‌کنم چند دقیقه ش رو بیشتر نمیبینم یا اینکه با چند بار وقفه دادن به فیلم تا آخرش رو میبینم ولی‌ این فیلم رو خیلی‌ دوست داشتم، خیلی‌....
راستش از صبح سرحال نبودم و دانشگاه هم نرفتم و موندم خونه، همینجا کارم رو انجام دادم. دم غروبی خیلی‌ دلم گرفته بود، یه دوری زدم تو سایت و چشمم خورد به این فیلم، تعریفش رو شنیده بودم، دانلود کردم و دیدمش ... یه دل‌ سیر گریه کردم، ایریس نگران شده بود گریه من رو ندیده تا حالا،اومده دستش رو گذاشته رو شونه من و میگه اوه اوه، چی‌ شده؟ تو خسته ای..... فیلم رو دوست داشتم، عاشقانه ش رو هم دوست داشتم... و چقدر قشنگ این اخلاق گند ما ایرانی‌ها رو نشون داده بود که هر کسی‌ مثل ما نباشه رو تحقیر می‌کنیم، مذهبی‌ باشیم، غیر مذهبی‌‌ها رو و به اصطلاح خودمون امروزی و مدرن باشیم هر کی‌ که ریش و چادر داشته باشه، فرقی‌ هم نداره کجا زندگی‌ می‌کنیم، تو چه مقطعی هستیم و موقعیت اجتماعیمون چیه، یاد نگرفتیم که خود هر آدمی‌ رو ببینیم، ظاهر رو می بینیم، همین و بس.... یاد نگرفتیم تفاوتها رو بپذیریم و با آرامش در کنار هم زندگی‌ کنیم....فیلم رو دوست داشتم با همه تلخی‌ که داشت!

بعدش هم حاضر شدم و رفتم مهمونی‌ عید انجمن ایرانیهای دانشگاه لاوال که خیلی‌ خوب بود، ایرانیهای جدید زیاد بودند، از بچه‌های دوره ما خیلی‌ کسی‌ نبود، خدا رو شکر که دو تا از بچه‌های قدیدمی از مونترال اومده بودند، در کلّ شب خوبی‌ بود و خوش گذشت

۱۳۹۰ فروردین ۱, دوشنبه

۱۳۹۰/۰۱/۰۱

امروز ارائه مقاله رو انجام ندادم، برای اولین بار تو این سالهایی که اینجام و همش به درس و تحقیق گذشته استاد رو پیچوندم، این اصطلاح رو اصلا دوست ندارم، ولی‌ ظاهراً کاری که کردم غیر از این اسمی نداره. دیشب برای شام و مراسم تحویل سال خونه A دعوت بودم N هم بود، اون هم یه گزارش داشت که باید تا آخر شب میفرستاد، بهش میگم یه ذره به من کمک کن، التماس می‌کنم!!! بچه خوبیه، بتونه حتما وقت می‌گذاره برای آدم ولی‌ خب نمی‌شد اون هم کار داشت که از کار من مهمتر بود. سال تحویل شد، تلفن، SMS ایمیل، عکس گرفتن کنار ۷سین و شام... همه اینها با دلی‌ نگران انجام شد. جمعه رفته بودم پیش "کلودیو" سؤال داشتم، میگه انقدر سخت نگیر، این مقاله به اندازه کافی‌ سخت هست. میخواستم بکوبم تو سر خودم بسکه بی‌عقلم، آخه کی‌ داوطلبانه قبول میکنه که فردای عید سمینار بده به جز یه آدم دراز بی‌عقل مثل من!!! خلاصه ساعت ۱۰:۳۰ به پیشنهاد A یه ایمیل زدم به استاد که به دلیل یه مساله اورژانسی که پیش اومده فردا نمیتونم این کار رو ارائه بدم. دلیل رو نگفتم، استاد هم حق نداره بپرسه چون این جزو "حریم خصوصی‌" محسوب میشه، ولی‌ به بچه‌ها گفتم اگر دلیل بخواد گلبارون رو بهونه می‌کنم! خدا رو شکر ما خانومها یه بهونه داریم که همه جا کمکمون میکنه. با اینکه ایمیل رو فرستادهٔ بودم، باز نگران بودم و منتظر جواب. A میگه یکشنبه باشه و این ساعت شب که استاد جواب نمیده ولی‌ داد ، خیلی‌ کوتاه و زیبا: هیچ مشکلی‌ نیست پروین! یعنی‌ میخواستم ببوسمش اون لحظه که من همه این دو روز آخر هفته رو یک کلمه هم ننوشته بودم ولی‌ هر کار که میکردم ذهنم مشغولش بود و مقاله و لپتاپ ور دلم بودند. امروز هم میخواستم بایه قیافه مریض و به هم ریخته برم که نشد، قیافه شاد بعد از دو شب مهمونی‌، لاک قرمز که فرصت نکردم حتی پاکشون کنم.... تنها کاری که کردم این بود که موهام رو برس نکشیدم و فکر کردم خیلی‌ شنگول منگول و مثلا به هم ریخته‌ام ولی‌ اون هم خیلی‌ فرق نکرد، نه که تابداره، انگار مدلش اینجوری بود.... خلاصه امروز به خیر گذشت و این کار رفت برای هفته دیگه.
اینجا همه زندگیم شده درس، نه اینکه بگم همیشه سرم تو کتابه نه ولی‌ همه ذهنم فقط درگیر درس و تحقیق و پروژه است. من اصلا اینطوری نبودم، ایران که بودم به راحتی‌ از همه غیبتهای مُجازی که هر درسی‌ داشت استفاده می‌کردم، مهم نبود چه درسیه؛ تخصصیه مثل الکترونیک، مخابرات، سیستمهای کنترل خطی‌، حساب دیفرانسیل یا عمومی‌ مثل ادبیات و ... برف میومد میزدم بیرون و پارک جمشیدیه، بارون میومد چهارراه پارک وی و پیاده روی به سمت تجریش، تئاتر جدید، سینما و فیلمهای جدید، نمایشگاه کتاب همه میتونست انگیزه بشه که کلاس رو بپیچونم. ولی‌ اینجا هیچ وقت این کار رو نکردم، اینجا یه غیبت میتونه کلی‌ عقب بندازه آدم رو.... غیبت که هیچ تاخیر هم اینجا نگرانم میکنه که نکنه چیزی گفته بشه که دیگه تکرار نشه و عقب بمونم.....زمان بندی کارها انقدر دقیقه که باید همزمان پیش بری وگرنه وقت جبرانش رو پیدا نمیکنی‌، ضمن اینکه من آدم شب امتحان و لحظه آخر نیستم، شب امتحان هم بیدار بودم تا صبح ولی‌ به مرور درس و کاری گذشته که در طول ترم انجام دادم.
شنبه شب هم مهمونی‌ ایرانی بود، ایرانیهای قدیمی‌ کبک که من میشناختمشون و با یکی‌ دو تاشون دوست بودم ولی‌ تو مهمونیهاشون نرفته بودم. رستوران نزدیک خونه من بود که قدم زنان رفتم و برگشتم. خوب بود، حال و هواشون فرق میکرد، بعضیهاشون بیش از ۳۰ ساله که ایران نرفتند، الهی بگردم که از نظر ایرانی بودن و فرهنگ ایرانی تو همون ۳۰ سال پیش موندند! نسل دومشون، اکثرا فارسی‌ نمیدونستند، حداکثر سلام و خداحافظ با لهجه ولی‌ اسمها ایرانی بود. دختر ها، همه با دوست پسرهای کبکیشون اومده بودند و خوب از نظر جمع هم پذیرفته بود. یه بار با برادرم صحبت از زندگی‌ و اقامت اینجا بود، می‌گفت من دوست ندارم بچه هام از ایرانی بودن فقط اسم ایرانی داشته باشند و "قورمه سبزی" رو دوست داشته باشند و من مصداق حرفش رو میدیدم مقابلم... رستوران عربی‌ بود و بین پیش غذا و غذای اصلی‌ یه رقصنده جوون کبکی بلدی رقصید که خوب هم میرقصید! در کلّ شب خوبی‌ بود! آخر هفته هم هوا عالی‌ بود، آفتابی و حدودا منهای ۵ درجه. لطف خدا بود که سال نو رو با هوای بهاری شروع کنیم!

سال ۱۳۹۰ هم رسید، امیدوارم که سال خوبی‌ باشه، سالی‌ سرشار از سلامتی، شادابی، سرافرازی برای همه، و آزادی، آبادی و سربلندی برای میهنمون؛ ایران! یاد عزیزانی که این روزها در بندند، و امیدوارانی که عاشق زندگی‌ بودند و بیگناه رفتند و حتی دستبند سبزی هم به یادگار نگذاشتند گرامی‌ باد!
نوروز مبارک!

۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه

بعضی‌ حسها غریبند، یه بار تجربه میکنی‌، دیگه تکرار نمیشند، عمیقند و شوک آور...
تابستون ۲۰۰۸، تو فاصله‌ای که منتظر جواب مونیک بودم تو یه شرکتی به طور نیمه وقت کار می‌کردم که کارشون در زمینه ارتباطات بود. یکی‌ از کارهاشون بررسی رضایتمندی مردم نسبت به موضوعات مختلف بود، مثل شرکتهای بیمه‌، فستیوالهای مختلفی‌ که در طی‌ سال برگزار میشد، مجریها و برنامه‌های تلویزیون، سیاستمدار‌ها و حرفهاشون، و ... که این رو به صورت تلفنی انجام میدادند. هر روز یه سری شماره تلفن (به صورت تصادفی‌) و نمونه سوالها رو میدادند که باید تماس میگرفتیم و مصاحبه‌ها رو انجام می‌دادیم. سنّ و وضعیت اجتماعی افراد از فاکتورهای مهم این پاسخگوییها بود و بالطبع مهم بود که مصاحبه‌های بیشتری رو انجام بدیم، هر تلفن ما حداکثر ۵ دقیقه اون هم به ندرت وقت می‌گرفت. یکی‌ از شبها، تقریبا آخر وقت به یه شماره زنگ زدم، کمی‌ طول کشید تا جواب بده، یک خانم پیری بود که صدای آروم و دلنشینی داشت، با اولین سؤال در مورد سنّ و موقعیت اجتماعیش شروع کرد به حرف و دیگه به من اجازه صحبت نداد، تنها بود، خیلی‌ تنها.... انقدر تنها که انگار منتظر یه فرصتی بود برای حرف زدن، برای از خودش گفتن... نمیدونم تو کلامش، تن صداش، حرفهاش چی‌ بود که یه جریان سردی از مغز سرم جاری شد تو تنم، یخ گرفتم، یخ یخ.... یه جور یخ گرفتنی که تا مغز استخونم رو میسوزوند، فقط گوش می‌کردم، بیشتر از یه ربع حرف زد! .....۸۵ ساله بود که تو آسایشگاه زندگی‌ میکرد، دکترا داشت استاد بازنشسته دانشگاه بوده، به ۵ زبان مختلف مسلط بود (این یعنی‌ خیلی‌ برای یه خانم کبکی ۸۵ ساله، چون همونطور که قبلا هم گفتم تا ۵۰ سال پیش کلیسا حکومت میکرده و خانمها حتی حق رای نداشتند)... این خانم تنها بود و فقط یه خواهرزاده داشت که سالی‌ یکی‌ دو بار بهش سر میزد. گوشی رو که گذاشتم، به خودم گفتم: حواست هست پروین، چه کار داری میکنی‌ با زندگیت؟!! این فکر چند لحظه بیشتر طول نکشید، تلفن بعدی، باید ادامه میدادم، زندگی‌ ادامه داشت.....
امروز بعد از اینکه میز هفت سین رو چیدم، شمعها رو که روشن کردم و خواستم عکس بگیرم، یاد این خانم و حرفهاش افتادم و اون حسّ یخی...

۱۳۸۹ اسفند ۲۷, جمعه

دیشب یه فیلمی میدیدم که یه قسمتش راجع به پشت صحنه فیمبرداری فیلمهای پورن بود که از یکی‌ از کانالهای تلوزیون پخش میشد. چیزی که توجهم رو جلب کرد این بود که بازیگرها تا لحظه رسیدن به صحنه فیمبرداری حالا تخت خواب، کاناپه یا میز آشپزخونه یا هر سنّ دیگه... پوشیده بودند با یه روبدشامبر بلند یا ملحفه. در حین فیلمبرداری هم هر لحظه که کارگردان میگفت کات و فیلمبردار دوربین رو خاموش میکرد، بازیگرها سریع ملحفه رو به دورشون می‌‌پیچیدند و از هم جدا میشدند. توضیحات کارگردان به بازیگرها موقع بازی هم برام جالب بود...همه چیز عادی بود و هیچ چیزغیر عادی‌ای نبود!

۱۳۸۹ اسفند ۲۶, پنجشنبه

جختی آرام بشو اینجه دیار بیلقانه...

قبرستون محله ما یکی‌ از قشنگترین قبرستونهای دنیاست! خودش یه پا باغ ملیه که تو دامنه کوه قرار گرفته، پُر از درخته مخصوصاً درخت توت، با نیمکتهای سبز.....ولی‌ از همه اینها مهمتر صفای غروبهای پنجشنبه شه که به یه دنیا می‌ارزه، و سر گٔل همه اینها، پنجشنبه آخر ساله! پنجشنبه آخر سال که میشه هر محلی، هرجای دنیا که باشه اگر بتونه حتما میاد سر مزار که نه تنها زیارت اهل قبور که صله ارحام رو هم به جا میاره!
آرامگاه خونوادگی نداره ولی‌ از اونجاییکه قدمت داره، محل دفن اموات هر طایفه‌ای معلومه. پنجشنبه آخر سال، حال و هوای عید رو داره، صمیمی‌ و با صفاست، روی هر سنگ مزار حداقل یه سبزه هست در کنار گلدون گٔل یا دسته‌های گٔل، شیرینی‌، میوه، حلوا، خرما، و... قدیمها مجمعه میزدند الان نه. فامیل دور و نزدیک، دوستهای قدیمی‌، آشناها، عشّاق قدیمی‌، عروس دامادهای جدید، نامزد کرده ها...همه رو میتونی‌ این عصر پنجشنبه آخر سال ببینی‌! بعد از این هم کلی‌ وصلت صورت میگیره، دخترهایی که تا پارسال پیرارسالها نوجوون بودند و به چشم نمیومدند، حالا دیگه خانومی شدند و چشمها رو به دنبال خودشون میکشند، خب خانواده‌ها هم که همه ایل و تبار هم رو میشناسند که همیشه هم خوب نیست گاهی‌ خودش بهونه ایه برای مخالفت.... چه عاشقیها که به خودش ندیده، اون پارچه بستن‌های به درخت بید کنار چشمه "مرادو" به امید گرفتن حاجت....
خلاصه که حال و هوایی داره هر غروب پنجشنبه مخصوصاً پنجشنبه آخر سال سر قبرستون بیلقان که من الان دلم هواش رو کرده ... خیلی‌ خیلی‌!

۱۳۸۹ اسفند ۲۵, چهارشنبه

کارمند، کارفرما

برای تنوع و تغییر محیط، مدتیه تصمیم گرفتم چند ساعتی‌ تو هفته کار کنم. یه کاری تو یه محیط دیگه غیر از محیط درس و تحقیق مثل بوتیک، کتابخونه و ... آخر هفته تو مرکز شهر به چند تا بوتیک بدلیجات، صنایع دستی‌ سرخپوستی، گالری نقاشی، آتلیه‌ هنری و .... سر زدم. از یکی‌ دو تا فروشگاه به بعد، وقتی‌ سوالم رو می‌پرسیدم تعجب رو تو نگاه مخاطبم میدیدم، برای همین شروع می‌کردم به توضیح که کی‌ هستم و منظورم چیه که چهره شون باز میشد و ... ۴-۳ تا بوتیک که این برخورد رو دیدم، دقت کردم به سوالم و متوجه شدم که به جای اینکه بپرسم شما به کارمند (employé) نیمه وقت احتیاج ندارید؟ می‌پرسیدم شما احتیاج ندارید به یه کارفرمای(employeur) نیمه وقت؟!!!!!

۱۳۸۹ اسفند ۲۴, سه‌شنبه

امروز مامان، خواهر و خانواده ش و مادر همسر خواهر رفتند مکه و تا هفتم فروردین اونجان. دقیقا یادم نمیاد کی ثبت نام کردند، سال پیش یا دو سال پیش، وقتی‌ مامان بهم گفت، گفتم من هم سعی‌ می‌کنم برنامه م رو هماهنگ کنم و همون موقع از اینجا بیام پیشتون، ولی‌ نشد دیگه.... تو این دو سه روز چند بار زنگ زدم، بغضی داشتم که نگو...‌ وقتی‌ با خواهر صحبت کردم حسابی‌ گریه کردم، خوب بود، دلم تنگ شده بود برای این مدلی‌ گریه کردن! تو فرودگاه هم که بودند زنگ زدم، به یاسی خواهر زادم هی‌ سفارش مامان رو می‌کنم....

یکشنبه عدس گذشتم برای سبزه و گذاشتم جلوی پنجره بزرگ هال، خوبیش اینه که نور زیاده، انقدر بهش آب دادم که ترسیدم خراب بشه ولی‌ امروز که سر زدم بهش جوونه زده برای همین پارچه نمدار رو از روش برداشتم. امسال سمنو و سنجد هم دارم، از مونترال خریدم. این سالها، هیچ وقت این دو تا رو نداشتم و به جاش چیزهای دیگه میگذاشتم مثل سماق. ماهی‌ قرمز نمیگذارم، اینجا نارنج نیست و به جاش پرتقال میندازم تو آب، هفت سین ایران باستان سمبل گردش زمین.

برای عید دو تا برنامه ایرانی هست، یکیش شنبه شب (۱۹ مارس) تو یه رستوران با ایرانیهای خیلی‌ قدیمی کبک که بیشتر خونواده هستند و نسل دومشون اکثرا با کبکیها ازدواج کردند... امسال اولین باره که من رو هم دعوت کردند، فکر کنم خوش بگذره. دومیش (۲۵ مارس) مهمونی‌ انجمن ایرانیهای دانشگاه لاواله که دانشجوها هستند و خونواده‌هاشون و مثل هر سال تو یکی‌ از سالنهای دانشگاه برگزار میشه. تصمیم نداشتم برم، ولی‌ پریشب که با رضوان حرف میزدیم، نظرم عوض شد و بلیطش رو خریدم، ضمن اینکه به آشناهای غیر ایرانیم هم گفتم بیان که بهتره خودم هم باشم.

چهارشنبه سوری هم که نداریم، یعنی‌ این ۶ سال نداشتیم چون برای آتش روشن کردن باید بریم مجوز بگیریم و باید آتش نشونی هم در جریان باشه، ضمن اینکه وسط هفته هست و همه کلاس و درس داریم همون روز و فرداش از صبح زود، دیگه این مراسم رو نمیشه یه روز دیگه انجام داد مثل مهمونی عید که نیست! دلم چهارشبه سوری‌های خونمون رو میخواد که مامان دم غروب بوته روشن میکنه کنار جوی آب، بچه‌های فامیل هم میان، از رو آتیش میپریم و بعد هم همونجا کنار جوی و آتیش آش رشتهٔ می خوریم، خواهرزاده هام و خانم برادرم ساز میزنند، می‌خونیم و میرقصیم.... که امسال مامان و خواهرزاده هام هم نیستند!

فردای روز عید، یه ارائه مقاله دارم برای درس هیدروژئولوژی، و اصلا یادم نبود که روز قبلش عیده، بهتره که بندازم هفته دیگه ولی‌ نمیشه تغییرش بدم. بعد از کلاس به "کلودیو" میگم که یکشنبه عید ماست و من سعی‌ می‌کنم پاورپوینتم رو برای ۵شنبه یا جمعه آماده کنم و به شما نشون بدم که دیگه آخر هفته نمیرسم. کلی‌ سؤال میکنه، فکر میکنه عید مسلمونهاست و میگم نه عید ملی‌ ماست، سال نو ایرانی، نشنیده، کلی‌ راجع به عید و فلسفه ش و تقویم ایرانی حرف میزنم. یه ایده دارم، میخوام از فرصت استفاده کنم و قبل از ارائه مقاله کمی‌ راجع به نوروز حرف بزنم، شاید شیرینی‌ نخودچی هم ببرم، فکر کنم جالب بشه!

یکشنبه تو یکی‌ از بوتیکهای بزرگ بدلیجات و نقره جات، فروشنده که یه خانم مسن و خیلی‌ شیک کبکیه (اینجا مسنها خوش پوش و شیکند) میپرسه: کجایی هستید؟ میگیم ایرانی. یه جور نگامون میکنه انگار بدبختیم و میگه تو ایران اینجوری هم بیرون میرید؟ آرایش هم می‌کنید؟ به دوربینهامون اشاره میکنه میپرسه شما دخترها میتونید عکس هم بگیرید؟ هر ۴ تایی (آزی، غزال، رضوان و من) با هم جواب میدیم: بله که میتونیم، آرایش؟!! اینجا اصلا آرایشی نداریم که، اینی که شما می‌بینید اصلا اونجا به چشم نمیاد. من شال رضوان رو از دور گردنش باز می‌کنم و میگذارم رو سرش و میگم: اینجوری میریم بیرون (لباس زمستونی اینجا همون انقدر پوشیده هست که تو ایران یا هر جای دیگه دنیا) با این تفاوت که باید حتما یه روسری سرمون باشه و این با حجاب و نقابی که شما تصور می‌کنید فرق داره. عکس هم میگیریم، کلی‌ عکاس خوب خانم داریم، هنرمند خوب... حق رانندگی‌، مالکیت و ... هم داریم. میگه: دوستم گفته تو ایران اگر عکس بگیری میگیرنت! میگم نه به این شوری هم نیست. خلاصه دوباره یه سخنرانی کامل باز هم راجع به زندگی‌ معمول ایرانی.

از یکشنبه ساعت‌ها رو یک ساعت کشیدن جلو!

۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

مونیک و من (۲)

سال پیش وقتی‌ مونیک در مورد ورکشاپ SMAP صحبت کرد و گفت ابسترکت مقاله بده و برای فلان تاریخ آماده باش و تو تقویمت هم یاداشت کن، فکر نمیکردم انقدر مهم بشه تو زندگیم و بشه دغدغه ذهنی‌ این روزهام. بهتره اول در موردش کمی حرف بزنم و معرفیش کنم چون تو خیلی‌ از پستها در موردش حرف زدم و بعد داستان خودم و خودش رو بگم!

راستش SMAP یکی‌ از جدیدترین ماموریتهای ناسا در رابطه با زمین و محیط زیسته. ناسا تصمیم داره برای سال ۲۰۱۵-۲۰۱۴ ماهواره ای بفرسته فضا که برای اولین بار بطور همزمان توسط گیرنده‌های امواج ماکروویو فعال و منفعل، رطوبت زمین رو اندازه گیری کنه و با استفاده از این اطلاعات، انجماد فصلی زمین مورد بررسی‌‌ قرار بگیره. (نمیدونم تونستم خوب تعریف کنم یا نه؟!). شرایط این پروژه در حال بررسی‌ است و آژانس فضایی کانادا (ASC) و همینطور محیط زیستش (EN) هم در این پروژه سهیم هستند. سوژه پروژه من هم بررسی‌ انجماد فصلی زمین توسط امواج ماکروویو منفعل و فعال هست،با این تفاوت که توسط گیرنده‌های دو ماهواره متفاوت دریافت میشه، و دیگه اینکه نوع تصاویر و مشخصاتشون هم با هم فرق میکنه. و تو کادر پروژه "International Polar Year-IPY" تعریف شده که در زمینه گرم شدن کره زمین مخصوصاً نواحی قطب شماله،.
بعد از این موضوع، مونیک گاهی‌ میگفت که باید طوری این روش رو بسط و رشد بدی که برای SMAP هم بشه استفاده کرد و خب من در این حد بیشتر بهش فکر نمیکردم.
کارهایی که مونیک گفت رو انجام دادم و یه سفر رفتم ایران و برگشتم و بعد برای شرکت تو یه کنفرانس با هم رفتیم شهر Whitehorse تو منطقه "شمال ۶۰" در نزدیکی‌ مرز آلاسکا.
اون موقع که ایران بودم یه سریال به این اسم نشون میداد که یه بازیگر خوشتیپ داشت به اسم اریک و من خیلی‌ دوستش داشتم، به شوخی‌ به دوستام می‌گفتم بالاخره من به خاطر اریک هم که شده میرم کانادا، اصلا اون زمان قصد بیرون اومدن از ایران رو هم نداشتم! ولی‌ خب فرصتی پیش اومد و اومدم اینجا و "شمال ۶۰" هم رفتم ولی‌ دریغ از دیدن اریک یا هیچ آقای خوش تیپ دیگه!!! کلا اینویت ها، اسکیمو‌ها و سرخپوست‌ها قشنگ نیستند، تیپ خاصی‌ دارند.
آخرین روز کنفرانس، یه فیلمی دیدیم از لابراتوار JPL که در پاسادنا کالیفرنیا قرار داره، از منطقه ش خیلی‌ خوشم اومد و از دلم گذشت که چه خوبه که اونجا رو ببینم.
از اونجا که برگشتیم اومدیم مونترال برای شرکت تو وُرکشاپ SMAP. روز دوم قبل از ظهر ارائه پروژه ما بود و موقع ناهار، کایل مک‌دونالد اومد سر میز ما و با مونیک صحبت کرد و پیشنهاد همکاری داد در حد گرفتن کار آموز. وقتی‌ که رفت، مونیک رو به من کرد و گفت خودت رو آماده کن، این بیشتر یه پیشنهاد برای تو بود! خدای من، یه روز هم از آرزوی ما نگذشته بود، کایل از اساتید و پژوهشگرهای JPL هست. موقع خدا حافظی هم مونیک گفت که پروین سایتتون رو دیده و ما آماده همکاری هستیم.
مونیک خیلی‌ فعال و اجتماعیه و سِمَتهای زیادی داره، هیچ وقت خودش نگفته و این رو تو سفرهایی که همراهش بودم متوجه شدم، بار‌ها گفتم یکی‌ از بزرگترین شانس‌های زندگیمه!
خلاصه که به انگیزه گذروندن یه دوره تو JPL روزهام رنگ قشنگی گرفته بودند، فقط به A و N گفتم، N میگه مطمئنی نمیخواست مخت رو بزنه؟! میگم با من که حرف نزد با مونیک بود، تازه چرا آخه!
وقتی‌ که برای شرکت تو کنفرانس IGARSS 2010 که تو هاوایی برگزار میشد، به خاطر ملیّت جواب منفی‌ گرفتم (در موردش قبلا کامل نوشتم) فهمیدم به همین سادگی‌ هم نیست!
تا امسال که برای تعطیلات ایران بودم، مونیک برام یه مقاله فرستاد، در واقع بیشتر گزارش نیمه کاره بود تا مقاله وخواسته بود که با استفاده از کارها و تحقیقات انجام شده خودمون تا اون زمان، کاملش کنم. گزارشی بود از کارها، تحقیقات و پیشنهادات در مورد پروژه SMAP. در جوابش نوشتم که برمی‌گردم در موردش صحبت می‌کنیم،اون موقع بیشتر به امتحان جامع دکترا فکر می‌کردم. وقتی‌ برگشتم با هم صحبت کردیم و یک ماهی‌ وقت گذاشتم برای این کار و تو وُرکشاپ امسال هم شرکت کردیم (قبلا در موردش کامل نوشتم) این بار کایل هم خیلی‌ جدی در زمینه همکاری با ما صحبت کرد هر چند که به خاطر ملیّت یه عکس العملی نشون داد ولی‌ خب با صحبتهایی که کرد ظاهراً نباید مشکلی‌ باشه، باز هم کسی‌ چه میدونه؟!
و یک ماه قبل از امتحان، تعیین متد و الگوریتم پروژه SMAP به عنوان یکی‌ از هدفهای پروژه دکترام اضافه شد به کارم و موقع امتحان هم این سوژه ارائه شد و خب مثل همه قسمتها سوالهای مربوط به خودش رو هم داشت!
همه میگفتند امتحان دکترا رو که بدی دیگه دکترا رو تموم شده حساب کن، راحت میشی‌،با آرامش بقیه تحقیقت رو انجام میدی و تزت رو می‌نویسی. ولی‌ در مورد کار من که اینطور نیست، مثل اینه که یه پروژه جدید تعریف شده باشه، درسته که مرتبط هست با کارم ولی‌ به هر حال جدیده و خیلی‌ هم کار داره به اندازه یه سوژه جداگانه برای یه تز‌ دکترا! و من چه خوش بین بودم که این همه وقت گذاشتم از شبها و آخر هفته هام که تحقیق خوب پیش بره و بتونم حتی چند ماه برم پیش خانواده‌ام بمونم و با خیال راحت و فارغ از دغدغه‌های زندگی اینجا تزم رو بنویسم!
کار زیاده، هر هفته کنفرانس تلفنی، خیلی‌ تصمیمات پیش بینی‌ شده که مربوط به اونهاست و من باید با توجه به اون برنامه ریزی کنم گاهی‌ تغییر میکنند که متعاقباً برنامه‌های من هم تغییر میکنه مثلا قرار بود که اکتبر ۲۰۱۱ به مدت یک هفته تو منطقه Umiujaq یه اردوی نمونه برداری داشته باشیم که در واقع شبیه سازی پروژه است، که تو این شبیه سازی تصاویر هوایی گرفته میشه و هماهنگیش با ماست، و بیشتر کارش با من و جیمی. حالا اونها زمانش رو تغییر دادند به اکتبر ۲۰۱۲. و این کلی‌ برنامه تحقیقی من رو به هم ریخته، ضمن اینکه دیگه بورس من از IPY به SMAP تغییر میکنه و منتظرم ببینم این وسط چه میکنند.
هفته پیش تو دفتر مونیک بودم بهش میگم به من وقت بده که این درس هیدروژئولوژی رو هم بگذرونم، کارش زیاده و نمیتونم تمرکز کنم رو تحقیق ولی‌ بعد از امتحان اگه شده شب و روز و آخر هفته کار کنم، نتایج رو آماده می‌کنم! در جواب میگه مطمئنم ازت خودت برنامه ریزی کن!!!
این سلام علیک‌های بی‌ وقت من که از سر دلتنگیه هم دردسر سازه، البته شاید هم حکمتی توشه! یه سر همینطوری رفتم ببینمش که سوژه‌ای رو میده و میگه در این مورد ۲ تا ایمیل تخصصی یکی‌ برای کایل و یکی‌ برای استفان بنویس و برام بفرست، این کار رو کردم، کمتر از یک ساعت ایمیل‌ی ازش دارم که همون متن رو با کمی‌ تغییرات برای کایل فرستاده و در آخر هم ازش خواسته که Co-Superviser من بشه، سریع رفتم دفترش، داره چیزی مینویسه. می‌پرسم فقط به من بگو الان چه کار باید بکنم؟ همه کارهایی که به فرانسه نوشتم رو باید دوباره نویسی کنم؟ چون کایل امریکاییه و اصلا فرانسه نمیدونه. میگه میدونستم میای، نه نمیخواد ولی‌ از حالا به بعد... تازه هنوز که جواب نداده، به هر حال فرقی‌ نمیکنه چه قبول کنه و چه نه کار ما با اونه و بعد از این کارهای مربوط به اون رو به انگلیسی‌ انجام بده ولی‌ تزت رو به فرانسه بنویس!!! میگم مونیک....

ذهنم خیلی‌ درگیرشه، هر چی‌ زمان بندی می‌کنم، وقت کم می‌آرم. آخه هنوز آنالیز نتایجی که به دست آوردیم کامل نشده که .... میدونم موقعیت خوبیه، آینده خوبی‌ داره... ولی‌ گوگیجه گرفتم، باید با برادر بزرگه حرف بزنم، با اون پیچیده‌ترین مسائل ساده و راحته، بعد که زمان می‌گذره و مساله حل میشه بهت میگه تمام وقت نگرانت بوده و مساله به همون سختی بوده که خودت هم میدونستی ولی‌ خب... باید باهاش حرف بزنم... زمانمون به هم نمیخوره، اون هم سرش خیلی‌ شلوغه، کاش هنوز اینجا بود یا یه سفر میومد.... گوگیجه گرفتم به خدا با این وقت کم و این حجم کار... برادر وسطی میگه چرا رو این سوژه به عنوان پست دکترا کار نمیکنید؟ میگم: قبلا مونیک دو تا سوژه پست دک از تو کارم درآورده، ضمن اینکه این مربوط به این زمانه باید هر چه زودتر متدش تعریف بشه... مونیک با خنده میگه شاید متدش بشه Méthode de Parvin! تو دلم میگم تو هم بچه گول میزنی‌ به خدا!!! خلاصه که بدجور ذهنم درگیرشه، کارش نه ها، زمانش.... گاهی‌ هم میگم، مهم نیست مونیک حتما مطمئنه دیگه،به هر حال بهتر میدونه چه کار میکنه....انقدر بهش اطمینان دارم که گاهی‌ بی‌ خیال بشم و فکر کنم "اگه علی‌ ساربونه خودش خوب میدونه شتر رو کجا بخوابونه!" ....

۱۳۸۹ اسفند ۱۹, پنجشنبه

امروز....

امروز میخواستم از مونیک بنویسم، از خواسته‌هاش و از پروژه‌های جدید....ولی نمیشه، بعضی‌ وقتها یه چیزهایی پیش میاد که دست ما نیست.
امروز ظهر تو دانشکده یه کنفرانس بود راجع به "آبهای نوشیدنی، آب شهری و آبی‌ که تو بُطری ها عرضه میشه." دانشجوهای دکترا فکر کنم باید تو ۱۵ تا سمینار داخلی‌ و ۸ تا خارجی‌ شرکت کنند. و از اونجاییکه هوا طوفانی بود، ربکا با داشتن ۳ تا بچه بین ۴ سال تا ۴ ماه نمیتونست شرکت کنه و خب سوژه جالب بود و میخواست که حضور داشته باشه. برای همین یه ساعت پرستار بچه گرفته بود و از من خواست که شرکت کنم و از طریق اسکایپ اون هم از سمینار استفاده کنه. چند دقیقه دیر رسیدم ولی‌ خوب بود، دختری که کنفرانس میداد، مثل این بود که تئاتر بازی میکنه، خیلی‌ چیزی نفهمیدم بسکه اداهاش جلب توجه میکرد! اواسط سخنرانیش، دختر جوونی‌ با موهای لَخت و مرتب اومد که پالتوش رو که درآورد بلوزش از سرشونش افتاد پایین، تیپش دانشجویی نبود، سخنران همون میونه معرفی‌ کرد: خواهرم!
بعد از اینکه ربکا سوالاش رو آن لاین پرسید، من اومدم دفترم.

تازه دفتر دستکم رو گذاشته بودم رو میز که "درّه" اومد پیشم، حس کردم چیزی شده، اینجور اومدنها یه دفعه بی‌ دلیل نیست. تا سلام علیک کنیم، "بُشرا" اومد با چشم‌های قرمز و پف کرده از گریه، هنوز نپرسیدیم چی‌ شده که زد زیر گریه، چند دقیقه گریه کرد، نه مینشست و نه حرف میزد، "درّه" هم زد زیر گریه،...‌ای خدا چه روزیه این روز برفی و طوفانی!
یه ربع بدون اینکه چیزی بگه گریه میکنه شاید هم بیشتر، تنها دختر محجبه دانشکده است، خیلی‌ جوونه ۲۳-۲۲ ساله و تقریبا ۲ ماهه که اومده، مشکل سؤ تفاهمیه که پیش اومده برای یکی‌ از استادها، چیز مهمی‌ نیست حل میشه ولی‌ اینجا که هستی‌ کوچکترین مساله ۱۰ بار بیشتر مشکله، بغلش می‌کنم و سعی‌ می‌کنم آرومش کنم، "درّه" هم همینطور.....
یک ساعتی‌ می‌گذره که "درّه" بین حرفهاش میگه که رابطه ش با"وجدان" به هم خورده!!! باور نمیکنم، خودش هم باور نمیکنه تا دیروز پسر خوب بوده، امروز یه دفعه میگه دوستت ندارم نمیخوام ببینمت... بیخود نبوده که اومده پیشم، میگم چرا از دیشب نیومدی؟ چرا تنها موندی؟!!! میگه من برمی‌گردم، کبک برای من شادی نداشته همش غم بوده، دختر شاد و خندانیه، حتی وقتی‌ اشک می‌ریخت هم لبخند میزد، خوشگل و سکسیه، دانشجوی خوبیه.... میگم ببین اگر دوست داری حرف بزنی‌ بزن‌، ما گوش میدیم، ولی‌ هیچ قضاوتی نمی‌کنیم مخصوصاً منفی‌، چون ما نمیدونیم هنوز وضعیت "وجدان" رو که چرا اصلا این تصمیم رو گرفته، میسپریم به زمان، زمان همه چی‌ رو مشخص میکنه.... ولی حرصم از دستش در اومده، تا اون زمان برسه، این دختر چه شبهایی رو میگذرونه، هر چقدر هم خودش رو مشغول کنه، ساده نیست که، مخصوصاً که پسره هم همین جاست، هر روز چشم تو چشم میشند... مطمئناً می‌دونه که لحظه‌های این دختر رو خراب کرده، می‌دونه الان این داره گریه میکنه، یعنی‌ اون الان بیخیاله یا اون هم همینطوره؟ پیشنهاد میدم شام بریم بیرون برای تغییر حال و هوا،بچه‌ها قبول میکنند. با اینکه میدونم دادن دارو به کسی‌ قدغنه، برای "بُشرا" هم یه قرص مسکن از "سُمی" میگیرم، سرش درد گرفته از زور گریه!
بارها گفتم وقتی‌ رسیدم اینجا برادر بزرگه و خونواده ش اینجا بودند، بودنش مثل حضور آقاجون بود. خدا می‌دونه تو اون دو سالی‌ که بود چند بار به این حالت رفتم پیشش و فکر می‌کردم که دیگه دنیا به آخر رسیده! همینه که همیشه به این دخترها میگم من رو مثل خواهر بزرگتون بدونید، گاهی‌ بعضی‌ها موقع مشکلشون میان و وقتی‌ که خوب و شادند اصلا حالی‌ هم نمیپرسند، مهم نیست، خوب باشند!‌ دیدن اشک یه آدم خیلی‌ سخته، اینکه فکر کنی‌ هیچ کس نیست، اینکه نمیتونی‌ به خونواده ت هم بگی‌ ، آخه از راه دور چی‌ میتونی‌ بگی‌؟ نگرانی‌ آنها هم کم نیست، همینطور فکر و ذهنشون پیش ماهاست کافیه بدونند که کوچکترین چیزی هم پیش اومده!
"بُشرا" برگشت با حال بدتر و تن سرد و تو بغل من حالش بد شد، سریع به "سلین" خبر دادم، و بردیمش تو اطاق امدادهای فوری و اونجا خوابید، بهش سر میزدم.... تا اینکه یکی‌ دو ساعت بعد که حالش بهتر شد اومد پیشم، به "آندره" خبر دادم که کسی‌ تو اتاق نیست، چند دقیقه بعد میبینم "آندره" از پشت پنجره اشاره میکنه که حالش خوبه؟ این مسئولیت پذیر بودن این کبکیها رو تحسین می‌کنم، شاید خیلی‌ صمیمی‌ نباشند ولی‌ بسیار حواسشون هست....

به دست آوردن هر چیز بهایی داره، و گاهی‌ بهاش سنگینه...وقتی‌ مهاجرت میکنی‌، به هر دلیلی‌، حالا یکی‌ مثل من برای ادامه تحصیل، یکی‌ برای داشتن یه زندگی‌ بهتر، یکی‌ برای زندگی‌ در یک کشور پیشرفته، قانونمند، جایی‌ که حریم خصوصی، حقوق انسانی‌ حفظ میشه.... تنهایی رو می‌خریم با این هجرت، تنهایی‌ این نیست که همسر یا پارتنر نداری، نه... با وجود اینها هم تنهایی....اون ته تهش یه سردی هست، یه تنهایی‌ یخ.... ما این شرایط به اصطلاح بهتر رو معامله کردیم با محبت بی‌ شرط خونواده هامون، این زندگی‌ آزاد رو داریم به ازاش گرمای آغوش پدر مادرمون رو دادیم، اون چیزیکه وقت مصیبت، فشار کار، اون موقع که فکر می‌کنیم دنیا به آخر رسیده فقط آروممون میکنه....

خلاصه، روزی بود امروز! هیچ کار نکردم هیچ چی‌.....به جز متن دو ایمیل‌ای که مونیک خواسته بود بنویسم و بفرستم براش.... اوه ه ه.... مونیک جواب داده، خدای من با این کارهاش، باید برم ببینم موضوع چیه؟!

۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

امتحان ۲۴ ساعته

برف میاد، برف که نه طوفان برف، دیدنش از پشت پنجره‌های بلند هال ورودی دانشگاه خیلی‌ زیباست، زیبا.....

امروز صبح کلاسم رو از دست دادم، طبق معمول حول و حوش ۳‌‌ خوابیدم و مطمئن بودم که ساعت ۷ بیدار میشم به ساعت بیولوژیکم خیلی‌ اطمینان دارم ولی‌ امروز برای اولین بار توزرد از آب دراومد و ساعت ۱۰:۵۶ بیدار شدم که دیگه فایده‌ای نداشت رفتن به کلاس.... یه ایمیل زدم به استاد و گفتم متاسفم و برای بعد از ظهر وقت گرفتم که برم پیشش و جزوه درس امروز رو بگیرم.... تا ساعت ۲ خبری نشد و جواب نداده بود که زنگ زدم، من هم کافیه گیر بدم به چیزی، ظاهراً امروز به خاطر طوفان ۴ نفر غایب بودند... قراره هماهنگ کنه فردا یا پس فردا و یه ساعت برامون وقت بگذاره و یه مروری به این جلسه داشته باشیم.... نازنینند استادای اینجا

این روز‌ها اصلا از خودم راضی‌ نیستم، من آدم حضور ۱۰۰% هستم، از حضورهای نصفه نیمه، رابطه‌های نصفه نیمه بیزارم، نیستم یعنی‌ آدمش نیستم، اگر جایی‌ هستم فقط اونجام... "آنا" همیشه میگفت: بیوفایی، من وقتی‌ هم که پیش تو نیستم به تو فکر می‌کنم! در جوابش می‌گفتم: وقتی‌ هم که با منی‌ به همه آدمهای دیگه هم فکر میکنی‌....من این رو نمیخوام و اینطوری هم نیستم.... ولی‌ این روزها، نه این روز‌ها که از بعد از انتخابات، اینجا هستم ولی‌ نه کامل! فکر و ذهنم تو ایرانه، نه اونجام نه اینجا، اینه که کارام اونجور که دوست دارم پیش نمیره.... باید خودم رو برگردونم به خودم، به همونی که هستم، اینجوری پیش بره فایده نداره....

هر بار زنگ میزنه میپرسه: برادرت راضیه از اینکه برگشته ایران؟ تو میخوای چه کار کنی‌؟ شاید بار بیستمه شاید هم بیشتر!!! هر بار میگم: هیچوقت از برادرم نپرسیدم ولی‌ ظاهراً آره، خودم هم حالا تا دو سال دیگه ببینم چی‌ میشه....دیگه نمیگم: خب اون اگر ناراضی‌ بود که برمیگشت، اینجا هم آدم موفقی‌ بود و کار و زندگیش رو داشت آدمی‌ که بعد از ۱۳-۱۲ سال برمیگرده و از همون اول هم تصمیم داشته برگرده حتما دلیلی‌ داره، من عادت ندارم بپرسم، ریز نمیشم تو زندگی‌ آدمها حتی برادر یا خواهر... نمیدونم چرا به خودشون این حق رو میدند بعد هم قضاوت میکنند، این دفعه تا گفت: تو میخوای چه کار میکنی‌؟ نمیدونم چطور شد بهش خیلی‌ قاطع گفتم: برمیگردم، میگه خب آره تنهایی! آدمهایی که اینجا موفق نیستند برمیگردند!!.... میخوام بگم خانم محترم شما که این همه ساله اینجا زندگی‌ می‌کنید، یه کلمه انگلیسی‌ نمیدونید و به قول خودت اگر همسرت نباشه نمیدودنی چه کار کنی‌، نمی‌تونی با یه غیر ایرانی ارتباط داشته باشی، چرا انقدر راحت قضاوت میکنی‌؟!! نمیگم به جاش خیلی‌ ساده از پروژه‌ام میگم که تحت پوشش ناساست و قراره بعدا هم اونجا ادامه بدم برای کار.... جوابی نمیده و میگه: خب آخه زندگی تنهایی سخته... میگم: نه خیلی‌، تنها نیستم، دوستهام و ارتباطهام رو دارم، حالا تو رابطه‌ خاصی‌ نیستم ولی‌ این دلیل نمیشه....از اینکه مجبور شدم خودم رو اثبات کنم حالم داشت از خودم به هم میخورد ولی‌ خب بزرگتره و احترامش واجب، هم سنّ و سالهای مامانمه، والله مامان که مامانه تو تصمیمات و زندگی‌ شخصی‌ وارد نمیشه‌... بابا هر کس برای خودش یه چیزایی‌ داره که مال خودشه، حتما باید بدونید که تو جمعهاتون سوژه صحبت داشته باشید!!!
بگذریم دلم نمیخواست غر بزنم ولی‌ گاهی‌ پیش میاد...

از امتحان ۲۴ ساعته بگم، جمعه عصر ساعت ۶:۰۳، "فاتح" سوالها رو فرستاد و زمانش تا شنبه شب ساعت ۶:۵۹ بود، از همه چیز میشد استفاده کرد، کتاب، جزوه، ماشین حساب، اینترنت، غیر از مشورت!!! شروع کردم، سؤال سوم کاملا شبیه همون کار کلاسی بود که هفته پیش داده بود و مدتش یه هفته بود فقط داده هاش فرق میکرد، تا ۸:۳۰ که برای شام رفتم خونه و دوباره برگشتم .... از سر شب هم برف میومد، ریز و تند، خیلی‌ سریع نشست رو زمین و همه جا رو سفید کرد... ۴:۳۰ صبح تموم شد ولی‌ نفرستادم برای استاد که فرداش سر حوصله یه مرور کنم.... موقع برگشت به خونه منتظرم که چراغ عابر سبز بشه از حضور ماشینها تو خیابون این وقت صبح تعجب می‌کنم ضمن اینکه از یه خرده بالاتر صدای چند تا جوون میاد، تعجب می‌کنم چه خبره شبهای قبل اینجوری نبوده، همینطور که با احتیاط و آروم میرم یادم میفته که جمعه شبه و خب طبیعیه ممکنه که از بار یا دیسکو برمی‌گردند، صدای جوونها نزدیک میشه یک کم میترسم.... از همون روز اولی‌ که اومدم اینجا از خیلی‌ آدمها از جمله برادرم و حتی از سکوریته شنیدم که شبهای تعطیل حواستون باشه، از جاهای خلوت و پر درخت نرید، کنار خیابون مواظب باشید، دیروقت شب تنها بیرون نرید... تازه که اومده بودم این محله (مرکز شهر) برادرم بیشتر رو این مساله تاکید کرد ولی‌ هیچوقت توجه نکردم حالا که صدا نزدیکتر میشد راستش کمی‌ ترسیدم، فقط به این خاطر که احساس می‌کردم اگر چیزی پیش بیاد حتی یه حرف ساده اصلا انرژی ندارم که جوابی بدم، خسته تر از این حرفها بودم، قدمهام رو سریع کردم ولی‌ نه خیلی‌ چون زمین یخ زده بود... ولی‌ خب اونها مسیرشون سمت دیگه بود و من هم زود رسیدم خونه...
بعد از ظهر شنبه جوابها رو یه مروری کردم و تا قبل از ۴ عصر برای استاد فرستادم دیگه توکل به خدا!

شب امتحان که مونده بودم تو دانشکده بچه‌های دیگه هم بودند، حدود ساعت ۱:۳۰ میرفتم قهوه بگیرم از ماشین که یکی‌ از پسرهای کلاس رو دیدم، کمی‌ راجع به سوالها حرف زدیم و میگه: به من ایمیل بزن و نتایجت رو بفرست با مال خودم مقایسه کنم و بعد چند بار کارتش رو نشون میده و میگه اسمم هست Jean-Baptiste, میگم: باشه،دوباره اصرار میکنه و میگه یادت میمونه میگم آره میگه اگر یادت رفت اسم خیابون Jean-Baptiste Cartier بیفت میگم باشه! میگم: من هم پروین هستم، نیاز به زیاد گشتن نیست تو شبکه همین یه پروین هست. میگه: از قبل میدونستم! قبلا برخوردی نداشتیم، دفتر قبلی‌ که بودم گاهی‌ میومد پیش پاسکال که با خود پاسکال هم من در حد یه روز به خیر بودم..... قهوه رو گرفتم و برگشتم پشت میزم، ایمیلش رو میبینم که: راحت ایمیلت رو پیدا کردم، یادت نره که نتایج رو بفرستی و دوستانه ادامه داده که پروین برو بخواب، خواب خیلی‌ مهمتره تا درس!!!!
فردای امتحان با ایریس از اینور اونور حرف میزدیم که این موضوع رو هم گفتم، بی‌تفاوت... خنده معنی دار میکنه و میگه: ایمیلش رو ببینم! نشونش میدم و می‌پرسم: چیزی هست؟ میگه: چند وقت پیش که خونه مزدک بوده، پاسکال و Jean-Baptiste هم بودند و تو حرفهاشون ایریس گفته که با من همخونه است و آنها هم کلی‌ نظر دادند که پروین دلربا،‌هات و سکسیه و حدودا ۳۰ سالشه و اِلِه و بِلِه...... خندم میگیره، و میگم: نمیدونستم دیده میشم، فکرمیکردم که سرم رو انداختم پایین ماست خودم رو میخورم! میگه: آره ولی‌ تو نمیبینی!!!! به نظر ایریس Jean-Baptiste خوش قیافه و خوش تیپه، میگم: میخوای قرار بگذارم باهاش ولی‌ تو بری؟!! و ادامه میدم: نمی‌شد زودتر بگی‌ تا ما هم بدونیم دوروبرمون چه خبره؟!
از این صفات خنده م میگیره همیشه تا یادم میاد شنیدم که "پروین یه پا مَرده!"از همون نوجوونی مستقل و جسور بودم(گاهی‌ یاد کارهایی که کردم میفتم، میترسم و میگم خدا خیلی‌ دوستم داشته)، وانقدر این تعریف رو شنیدم و اعتمادی که در پس این تعریف دیگران بهم داشتند که خودم هم این رو باور کردم، برای همین خندم میگیره این چیز‌ها رو که میشنوم....

با مونیک جلسه دارم، آماده نیستم ولی‌ همیشه حرف دارم براش و اون هم از تو حرفهام کار جدید پیدا میکنه و میگه: بد نیست این رو هم امتحان کنی‌! پا شم برم از این نقشه آخر پرینت بگیرم و برم پیشش....

۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

خسته م...

خسته م خیلی‌..... دلم یه بغل خواستنی میخواد، از اون خواستنهای از ته دل‌....

همیشه از اینکه اول هفته، صبح کلاس داشته باشم بدم میومده، چه اون وقتهایی که تو ایران دانشجو بودم و بعدها تدریس می‌کردم از کلاس‌های شنبه صبح، و چه این سالها اینجا از کلاسهای صبحهای دوشنبه! و از شانس، این ترم هر دوشنبه ساعت ۹ کلاس دارم. این ترم دو تا درس دارم، "آمارونظارت نمونه برداری" (نمیدونم درست ترجمه کردم یا نه؟!) با دو تا استاد یکی‌ تونسی (طاها) و دیگری (فاتح) از الجزایر، درس دیگه "هیدروژئولوژی" با یه استاد ایتالیائی (کلودیو). درس اول از ژانویه شروع شده و این‌هفته با دادن امتحان هاش تموم میشه و دومی‌ که از ۲۱ فوریه شروع و تا آخر آوریل طول میکشه. جفتشون رو دوست دارم، استاداش رو هم... همش آمار، ریاضی، فیزیک، محاسبه، تحلیل و...
هیدروژئولوژی برام جدیده، هیچ تجربه درسی‌ تو این زمینه ندارم و به تزم هم مربوط نمیشه ولی‌ مونیک پیشنهاد داد که این درس رو بگذرونم... "کلودیو" یه آدم نازنینه و یه استاد دوست داشتنی، اینجا بزرگ شده، پدر مادرش مونترال زندگی‌ میکنند، ولی‌ با یه دختر ایتالیائی ازدواج کرده برای همین چند ماه از سال از جمله سال نو رو ایتالیاست.... خوشم میاد که گاهی‌ موقع تدریس تلفظ صحیح یه کلمه رو میپرسه، یاد خودم میفتم وقتی‌ بعد از کلاس رفتم ببینمش و در مورد تعیین پروژه کلاسی صحبت کنم بهش گفتم و گفتم اینجوری بیشتر باهاتون احساس نزدیکی‌ می‌کنم..... من هم اینجوریم و می‌پرسم هم، خجالت نمیکشم به هر حال فرانسه زبان مادریمون نیست...
این دوشنبه به خاطر طوفان برف، ربکا نتونست بیاد کلاس و صبح به استاد ایمیل زده بود که اگر میشه از طریق اسکایپ یا مسنجر کلاس رو دنبال کنه و من هم چون دیر رفته بودم، دیر که نه یعنی‌ چند دقیقه به ۹ رسیدم دانشکده و خب دیگه فرصت نکردم وسایلم رو بگذارم و با خودم بردم تو کلاس و از طریق کامپیوتر من با ربکا ارتباط برقرار کردیم و اون هم از کلاس استفاده کرد، کلاس که تموم شد "کلودیو" میگه بعد از این کسی‌ کلاس نمیاد و ادامه میده یا نه بهتر اینکه استاد نمیاد و از طریق وبکم درس رو دنبال می کنید! ..... برای این درس هر هفته یه کار باید انجام بدیم به علاوه ارائه سنتز یک مقاله، انجام یه پروژه و ارائه ش برای پایان ترم به علاوه امتحان پایان ترم.... دوشنبه صبح یه کار باید تحویل بدم!

ساعت ۴:۳۰- ۴ صبح چهارشنبه که از دانشکده میزنم بیرون، خسته و نگران امتحان بعد از ظهرم که از ۱۳:۳۰ شروع میشه و تا۱۶:۳۰ طول میکشه. روز سه شنبه از ساعت ۶ عصر با بُشرا شروع کردیم به مرور درس و تا این موقع صبح طول کشید، خیابونها خلوته و یخ زده، شهر آرومه و زیبا، هوا سرده سرد سرد، برفهای مونده از طوفان روز قبل زیر نور چراغها برق میزنند، طوفان شدید بود، ولی‌ این موقع شب آسمون صافه و ستاره‌ها میدرخشند، از ترس خوردن زمین، آروم قدم برمیدارم، تا برسم خونه و بخوابم میشه ۵:۳۰- ۵ صبح.
طبق برنامه ارائه شده اول ترم، امتحان درس آمار پنجمین هفته انجام میشه یعنی‌ همین هفته، چهارشنبه با "طاها" (استاد اصلی‌) و جمعه با "فاتح". امتحان چهار شنبه جزوه باز بود و استفاده از همه منابع حتی اینترنت هم آزاد، فقط حق صحبت نداشتیم‌ حتی از طریق چت... که این مورد اگر پیش میومد یعنی‌ تقلب!!! جالب اینکه با فاصله هم نشستیم یعنی‌ "طاها" خیلی‌ محترمانه از بچه‌ها میخواست که اگر ناراحت نمیشند جاشون رو تغییر بدند و اونجایی که اون پیشنهاد میکنه بشینند!
بعد از امتحان سریع برگشتم دفترم برای تموم کردن یه کاری از همین درس با فاتح که تا ۱۱:۵۹ شب وقت داشتم برای فرستادنش. این تکلیف رو ۴شنبه هفته قبل داده بود و باید گروهی انجام می‌دادیم که من به خاطر کنفرانس جمعه شب نرسیده بودم انجام بدم و نه با کسی‌ هماهنگ کنم. سه شنبه برنامه نویسیش رو انجام داددم ولی‌ نوشتن گزارشش رو گذاشته بودم برای بعد از امتحان که تا ۸:۳۰ شب نوشتم و بعد با کمک بُشرا تکمیلش کردم و فرستادم. برای استاد هم ایمیل زدم و توضیح دادم، یه وقت تعجب نکنه که اسم این دختر رو رو دو تا تکلیف ببینه!
فقط مونده امتحان "فاتح" که یه امتحان ۲۴ ساعته است و فردا عصر (جمعه ساعت ۱۸) شروع میشه تا شنبه ساعت ۱۸ عصر، استفاده از همه منابع آزاده جز کار مشترک و کمک گرفتن از کسی‌‌!

به مدد ایمیلهای فورواردی دوستی‌، شبها به کتابهای صوتی گوش میدم، من رو میبره به سالهای دور و نوجوونی که عادت داشتم به شنیدن برنامه‌های رادیو؛ "داستان شب" و "راه شب"! تا به حال، کتابهایی رو که دوره دبیرستان و سالهای قبل از اون خوندم گوش کردم......و این شبها زری"م،"زریِ""سووشون".... همون انقدر عاشق، همون انقدر نگران.... نگران یوسف، نگران یوسفها....