۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

تفاوت...

دیروز وقتی‌ بیدار شدم، طبق عادت اول دکمه On لپتاپ رو زدم، ولی‌ روشن نشد و صفحه مانیتور سیاه بود. چند بار روشن و خاموشش کردم، فرقی‌ نکرد. رفتم دانشگاه و دادمش به مرکز انفورماتیک که ببینند مشکلش چیه، بعد از بررسی‌ گفتند که خیلی‌ کار داره و فردا بهم برمیگردونند. گفتم چی‌، فردا؟ خوب من تا فردا بدون کامپیوتر و اینترنت چه کار کنم؟ بهم یک لپتاپ دیگه دادند. اومدم بیرون، به این فکر می‌کنم خوب یعنی‌ چی‌؟ قبل از این چه کار میکردیم؟!!!چطور زندگی‌ میکردیم؟!
همیشه از وابستگی‌ بدم میومده. هر وقت به چیزی یا کاری وابسته شدم، ازش دوری کردم یا دیگه انجامش ندادم ولی‌ واقعا اون لحظه فکر کردم خوب اگر کامپیوتر و اینترنت نباشه ، چه کار کنم؟ این وابستگی‌ رو نمی‌شه کاریش کرد، زندگی‌ این روز‌ها، زندگی‌ در دنیای مجازیه: کار، تحقیق، تحصیل، ارتباطات، رفاقت، دوستی‌، عشق... زندگی‌ مدرن، زندگی‌ قرن ۲۱!!!
از طرفی‌ اینجا هر چیز کوچیکی ذهنم رو درگیر میکنه، این برخوردهای محترمانه و با اعتماد به دانشجو که واقعا نرماله ...ناخوداگاه من رو به فکر میبره که چرا؟؟ چرا انقدر تفاوت؟ نمیخوام مقایسه کنم، میدونم وقتی‌ میشه مقایسه کرد که شرایط یکسان باشه و ما اصلا نه تنها تو شرایط یکسان نیستیم که کاملا هم متفاوتیم! فقط دغدغه ذهنم میشه که چرا ما تو کشورمون با اینهمه ادعای فرهنگ و مذهب، انقدر دوریم از کوچکترین اصولی‌ که باید داشته باشیم و رعایت کنیم.

از دانشکده میام بیرون، هوا خیلی‌ خوبه، آفتابی، گرم و دلپذیر. دلم نمیاد برم خونه، میرم پارک جلوی دانشکده که شلوغه. هوا که خوب باشه دیگه کسی‌ توی خونه نمیمونه. یک سری آفتاب گرفته بودند، انقدر گرم نیست که با بیکینی باشند، چند تا زوج جوون هم مشغول معاشقه بودند، فارغ از دنیای اطرافشون، کسی‌ هم کاری بهشون نداشت، چند تایی هم تنها نشسته بودند رو نیمکتها، دو سه نفر نقاشی میکشیدند، یکی‌ دو نفر ورزش میکردند، من هم دراز کشیدم رو یک نیمکت و سعی‌ کردم از این آرامش لذت ببرم. همیطور که به آسمون آبی‌ وابرها نگاه میکردم ، سعی‌ میکردم به یاد بیارم که آخرین باری که تو ایران، تنها و بدون مزاحمت تو پارک نشستم کی بود؟اوه... چه چیز‌ها که به خاطر نمی‌آرم ...ولی‌ خب، گذشته دیگه گذشته...بگذریم. فقط این ذهن منه که آروم نمیگیره، و مدام به این فکر میکنه که آیا ما هم یک روز به این سطح امنیت و احترام اجتماعی میرسیم؟؟؟

برای اینکه دور نمونم از فضای ایران که خیلی‌ زود و سریع هم تغییر میکنه، فیلمهای سینمایی و بعضی‌ از سریالها رو میبینم، با توجه به بازیگر و کارگردان انتخابشون می‌کنم. دو شب گذشته فیلمهای «دو خواهر» و «بی‌ پولی» رو دیدم. نمیدونم چی‌ بگم... کارگردانها با توجه به فرهنگ رایج فیلم میسازند یا مردم فرهنگشون رو از این فیلمها میگیرند؟ سر تا سر فیلمها پر بود از توهین، تحقیر، دروغ، بی‌ احترامی!!! ازدواج پسر فقیر با دختر پولدار تحصیلکرده و مغز گنجشکی...دخترهایی منتظر شوهر به هر قیمتی، با هر کی‌...ازدواج برای رفع تنهایی، نه همراهی نه همدلی!!! بازیگرهای زیبا با بازیهای مصنوعی و آبکی!
همه جای دنیا، از طریق تلویزیون، سینما، فیلم، سریال تلویزیونی فرهنگ سازی میکنند، اگر هدف از این سریالها و فیلمها هم فرهنگ سازیه که یک کلام باید بگم متاسفم!!!

این سالها ، هر نیمه شب به وقت اینجا، که میشه صبح زود به وقت ایران به خونه زنگ میزنم، که خستگی‌ روز رو با صدای مهربون و دعای پر مهر مامان و آقاجون بگیرم و آنها هم روزشون رو با شنیدن صدای من شروع میکنند. گاهی‌ به خودم میگم چرا این حضور رو از خودم دریغ می‌کنم. چه چیز ارزشمندی جاش رو گرفته؟ هیچ چیز هنوز... زندگی‌ دور از آنها، انتخابیه در ازای یک زندگی‌ امن با احترام و عزت اجتماعی! جایی‌ که، زیبائی و جذابیت زنانه، عامل فساد نیست. جایی‌ که، وقتی‌ با استادت راجع به یک موضوع مهم علمی‌ صحبت میکنی‌، به حرفت گوش میده نه اینکه تمام وقت به یک وجب پایینتر از صورتت نگاه کنه و تو رو معذب کنه. جایی‌ که، میتونی‌ صبح خیلی‌ زود، یا دیروقت شب بیرون از خونه باشی‌ بدون نگرانی‌ از هیچ مزاحمتی. چه چیز‌ها که به خاطر نمی‌آرم ...ولی‌ به اینجا که میرسم، می‌‌بینم که حرف زیاده ولی‌ همون بهتر که سکوت کنم‌ و سعی‌ کنم‌ حد اقل زندگیم رو اونطوری پیش ببرم که دوست دارم و راضی‌م.

سر ظهری زنگ زده به خونه بعد میگه فکر نمیکردم: خونه باشی‌!! میگم : جمعه است! با تعجب میگه: چی‌؟!! میگم ببین، جمعه همیشه برای من جمعه است یعنی‌ تعطیلی‌، یعنی‌ آخر هفته!!!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

کوزت ، همینه!

یک روز پسری، نامزدش رو که دختری رختشور بوده میبره به یک باغ با صفا. همینجور که قدم می‌زدند، پسره شروع میکنه به حرف زدن که: به به چه باغ با صفایی، چه درختهایی، چه گلهای قشنگی‌، به به از این چهچه پرنده‌ها که روح آدم تازه میشه! تا میرسند کنار رودخونه و میگه نگاه کن چه رودخونه پر آب و قشنگی‌، به نظرت چه کاری الان خوبه و می‌چسبه؟! دختره نه می‌گذاره و نه برمیداره و میگه: یک تشت بزرگ رخت باشه، هی‌ تو این آب رودخونه چنگ بزنی‌ و بشوری!!!

حکایت امروز من ، حکایت این دختر رختشوره بود! بعد از یک ترم پرکار، که خیلی‌ شبهاش تا صبح نخوابیدم، شبهایی هم که خوابیدم شاید ۴ یا ۵ ساعت بیشتر نبوده، بالاخره دیروز آخرین کارم رو هم تحویل دادم و چند روزی تعطیلم. به جای اینکه استراحت کنم یا برم بیرون بگردم، یا برم شاپینگ، ورزش و خلاصه هر چیزی که خستگیم گرفته بشه، از وقتی‌ بلند شدم، مثل «کوزت» کار کردم. خونه تمیز کردم، تغییر دکور دادم، لباس زمستونی هارو جمع کردم، هرچی‌ ملافه، رو بالشی، پتو و لحاف ، حوله و لباس نشسته بود شستم،سه تا ماشین شدند. حالا سالن laundry طبقه زیرزمینه، نکردم همزمان برم لباس‌ها رو بریزم تو لباس شویی که یک بار هم برم هر سه تاش رو جا به جا کنم و بریزم تو خشک کن و آخرین بار هم برم جمع کنم بیارم بالا. فکر کنم فاصله زمانی‌ هر کدوم از ماشینها با هم کمتر از ۲۵-۲۰ دقیقه بود. حالا چند بار رفتم پایین و برگشتم بالا، بماند، گاهی‌ ژتونها رو یادم میرفت ببرم و گاهی‌ هم کلید سالن laundry رو!!! یعنی‌ صد رحمت به «پت و مت»، همون کارتون «همینه»! به این نتیجه رسیدم که استعداد «کوزت» شدنم بیشتر از یک شخصیت علمی‌ شدنه!!!

الان هم خسته و هلاک دوش گرفتم و اینجا نشستم! یکی‌ نبود یک استکان چائی دستم بده یا یک خسته نباشی‌ خشک و خالی‌ بهم بگه! مامان کجایی؟!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

چی‌ بگم؟!

ساعت ۶ صبح ، بعد از یک شبانه روز بیخوابی ، بدون یک لحظه پلک رو هم گذاشتن و کار بی‌ وقفه روی یک تحقیق ، ایمیل مشترکی زدم به چند تا از دوستان نزدیک با این شروع « سلام به دخترهای خوشگل....» با کلی‌ هم ماچ و بوسه درش.....

ساعت ۱۱:۳۰ یک ایمیل داشتم از یکی‌ از آشناهای قدیمی‌ کبک که باهاش رودروایسی دارم که :« نمیدونم خوشحال باشم که من رو هم جزو دخترهای خوشگل حساب کردی یا به خاطر این تغییر جنسیت بعد از سی‌ و خورده یی سال، خودم رو از ساختمون پرت کنم پایین ...»!!!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

همخونه!

سراسیمه با چشمهای نیمه بسته و خوابالو اومد تو آشپزخونه. بسکه هول بود حتی صبح بخیر من رو جواب نداد. سریع در یخچال رو باز کرد و شروع کرد به آماده کردن وسایل صبحونه‌اش که چشمش افتاد به ساعت که ۷:۳۰ رو نشون میده. یک نگاه پر از تعجب به من کرد و برگشت به اتاقش که بخوابه. بنده خدا فکر کرده بود که شاید خواب مونده، عادت نداشت این موقع صبح من رو بیدار و آماده بیرون رفتن ببینه !!!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

آهنگ تولد!

وقتی گزارش پروژه را دادم به مونیک (مدیر پروژه و استاد راهنمام) ، گفت : اگر میتونی شام بیا خونه ما و با خنده ادامه داد که دانشجوهای مجردم را دعوت کردم . دلیل مهمونی را نپرسیدم ولی دعوتش را قبول کردم.
وقتی شب رسیدم خونه مونیک ، متوجه شدم که تولد دخترشه. بعد از شام ، کیک تولد را آوردند و همه آهنگ تولد را باهم خوندیم و بعد هر کس آهنگ تولد کشور خودش را خوند: کبکی، فرانسوی، انگلیسی، آلمانی، ویتنامی و عربی. ریتم و آهنگ و شعر تغییر نمی کرد و فقط شعر به زبانهای مختلف خونده میشد. و من هم آهنگ تولد ایرونی‌ رو خوندم:
تولد تولد ، تولدت مبارک
مبارک مبارک ، تولدت مبارک
بیا شمعها رو فوت کن
که صد سال زنده باشی
...
آهنگ، ریتم و شعر فرق میکرد... اولین بار بود که آهنگ متفاوتی رو برای تولد میشنیدند و تعجب کردند. براشون ترجمه کردم، همه خوششون اومد و گفتند چه قدر متفاوت و قشنگ!
چند باری هست که این رو میشنوم و خوشم میاد از این تفاوت !!!

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

کیسه آب جوش!

کیسه آب جوش؛ همدم و مسکن شبهای پر درد گلبارون!

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

فرزند خوانده!

با سر و صدا و شیطنت شون، توجهم بهشون جلب شد. شاد بودند و بی‌ خیال، همه چیز رو به مسخره گرفته بودند و بلند می‌خندیدند. پسر بزرگتر بلوند و چشم آبی‌، حدوداً ۱۴ ساله، یک کلاه تابستونی زنونه که گل صورتی‌ جیغی کنارش هست رو گذاشته رو سرش و بلند میگه: «ماما، پاپا، من این کلاه رو برای پلاژ میخوام، به من میاد ؟» بقیه بلند میخندند و سر به سرش میگذارند. شادی و سر حالیشون من رو هم شاد میکنه، خودم رو به تماشای لباس ها مشغول می‌کنم ولی‌ همه حواسم به اونهاست. دختر بزرگتر، تقریبا ۱۲ سالشه، سیاه به رنگ شب، با موهای وزوزی که همه رو با کشهای رنگی‌ ریز ریز بافته، دندونهای سفید به رنگ برف تازه، زیبا، جذاب ( من عاشق سیاه پوست هام!!!)، یک پیراهن قرمز تند رو میپوشه ومیاد جلوی پدر و مادرش و به سبک شکیرا میرقصه. دو تا بچه کوچیکتر، یک دختر بچه ۸-۷ ساله چشم بادومی با رنگ مهتابی کدر، آرومه و فقط میخنده. و دومی یک پسر بچه ۳-۲ ساله تپل چینی‌ با لپ‌های آویزون و چشمهایی که وقتی‌ میخنده فقط یک خط ازشون باقی‌ میمونه، تو کالسکه سواره و با شادی و شیطنت خواهر برادرهاش دست میزنه و از سر شوق جیغ میزنه. فروشگاه رو رو سرشون گذاشتند. پدر مادرشون یک خانم و آقای ۵۵ -۵۰ ساله کانادایی، قد بلند، بلوند و چشم آبی‌ با صورتهای آروم، مهربون و متبسم. به حرکات بچه‌ها نگاه میکنند،به انتخاب هاشون نظر میدند ، به شیطنت‌هاشون میخندند، گاهی‌ خودشون هم با آنها همراهی میکنند !!! ظاهراً فقط بچه اول ، بچه خودشونه و ۳ تای دیگه رو به فرزندی قبول کردند. هر کدوم هم از یک نژاد و از یک سر دنیا. در ظاهر که هیچ فرقی‌ بینشون نمیگذاشتند.

اینجا به فرزندی قبول کردن بچه خیلی‌ متداوله، بیشتر هم از کشورهای آفریقایی و آسیایی.

یک سالی‌ هست که من هم دارم به این مساله فکر می‌کنم، هنوز تصمیم جدی نگرفتم و یک فکر خامه، ولی‌ کمی‌ که درسم سبکتر بشه بیشتر روش فکر می‌کنم و تصمیمم رو میگیرم. بالاخره این بچه‌های بی‌ سرپرست یا بد سرپرست، به دنیا اومدند و به خونواده نیاز دارند . دیگه هم که نمیتونند برگردند سر جای اولشون.خب فکر می‌کنم بتونم حد اقل به یکیشون یک زندگی‌ خوب و نرمال همراه با عشق و محبت مادرانه بدم! دلم نمیخواد این رو بگم ولی‌ متاسفانه به خاطر برخورد مردممون تا این حد میدونم که مامان یک دختر سیاه پوست و یا یک پسر بلوند و چشم آبی‌ نمیخوام بشم. نه به خاطر خودم که به خاطر خودشون . بالاخره من یک روز بعد از تموم شدن درسم برمیگردم ایران، با توجه به فرهنگمون نمیخوام که اذیت بشند...دختر سیاه و پسر خوشگل، نه!!!

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

این روز ها...

این روز ها...روز‌هایی‌ که از ۱۲،۵ ظهر شروع میشند تا ۷ صبح روز بعد... درس، تحقیق، کار گروهی، شب موندن تو لابراتوار و کار کردن روی پروژه‌های کلاسی ، اینترنت، فیس بوک، گودر...!‌ خسته ام!
دلم تنگه برای زندگی‌ بی‌ اینترنت، ارتباطات چشم تو چشم، برای دوستی‌‌های ساده ولی‌ حقیقی‌، چائی خوردن با هم و حرف زدن از همه جا، همه کس، از قدیم ها، از جدید ها، .....
من دلم تنگه!

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

بوی بارون، بوی خاک!

عاشق بوی بارونم، بوی خاک بعد از بارون...عاشق قدم زدن زیر نم نم بارونم و حس عاشقونه یی که بوی خاک بهم میده! ولی‌ بارونهای اینجا بو نداره و این یکی‌ از چیزهاییه که این مدتی‌ که کبک هستم خیلی‌ دلتنگش میشم!
دیشب بارون میومد، پنجره رو باز کردم و اومدم تو اینترنت و طبق معمول به وب‌گردی مشغول شدم، حدودا ۲:۳۰ نیمه شبه که حسش می‌کنم، نفس عمیق می‌کشم و سرخوش از این حس تازه میرم کنار پنجره، اوه ه ه... بوی خاک!!! قسمتی‌ از چمنهای محوطه چمنکاری پشت ساختمون که بعد از برف کنده شده رو هنوز ترمیم نکردند، و بوی خاک از اونجاست.
با همون روحیه سرخوش برمیگردم و به وب‌گردی ادامه میدم که به نوشته ات برمیخورم...شوک...یک شوک لعنتی!!!چند بار میخونم، هر بار دقیقتر از قبل. حس عمیقی که پشت هر کلمه پنهانه وجودم رو میگیره! هر کلمه، هر جمله به راحتی‌ احساس راوی رو منتقل میکنه و خواننده رو هم دچار همون شوک و یخزدگی میکنه. نمیدونم این روایت واقعیه یا نه؟ پریودهای روحی‌ این مدتت رو به خاطر می‌آرم ، سکوت گاه بی‌ گاه و نوشته های کوتاه و پر احساست! هر چه که هست پشت این نوشته پر احساس و عمیق حتما حقیقتی نهفته است...حقیقتی از یک دل عاشق!
چه ساده به هم اعتماد می‌کنیم، دل می‌‌بندیم، جدا میشیم، زخم می‌زنیم، زخمی میشیم، بعد هم میگذریم و میریم هر یک به سویی. حتی نگاه نمی‌کنیم به اون چه که پشت سر جا گذاشتیم!یک دل منتظر، یک روح زخمی...
خنکای نسیم صبحگاهی به خود میاردم، به ساعت نگاه می‌کنم ۶:۳۰ صبحه و من هنوز منگ و مبهوت به کلمات خیره شدم و به تو فکر می‌کنم.حالا دیگه ترست از "دوست داشتن" و "دوست داشته شدن" رو میفهمم! میرم کنار پنجره و به آسمون نگاه می‌کنم که دیگه روشن شده و از اون سرخوشی دیگه خبری نیست!!!
اگر روایت واقعی باشه که چیزی ندارم بگم جز اینکه به قول کبکیها:"C'est très touchant!, C'est la vie" رسم زندگی‌ اینه ، تا بوده این بوده؛ یک روز آشنا میشیم با یک سلام و یک لبخند، و ادامه میدیم... و یک جایی‌ میرسه که میگیم خدا حافظ ولی‌ دیگه نمیگیم به امید دیدار!
و اگر هم نه که می‌تونم بهت بگم احسنت به این قلم که اینجور به کلمات روح میده و به این آسونی احساسات رو به بازی میگیره!
صدای چهچه پرنده‌ای نوید شروع روزی بهاری رو میده! برمیگردم به زندگی‌ روزمره ولی‌ لحظه یی از فکرت غافل نمیشم.
امروز خیلی‌ کار داشتم. باید نتایج آنالیز یک سری داده رو آماده می‌کردم برای سمینار این هفته. عصر که از دانشگاه برمیگردم، ایمیلهام رو چک می‌کنم، همزمان که به موزیک‌های دریافتی گوش میدم دوباره و سه باره میخونمت. حس غمگین موزیک همراه می‌شه با احساس عمیق نوشته، دلم میگیره. یک آن فکر می‌کنم اگر این احساس این لحظه‌های تو باشه چی‌؟!!...دلم میخواست کنارت بودم...بدون هیچ حرف و کلامی‌، در سکوت کامل ولی‌ کنارت بودم!...کاش این فاصله نبود!

۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

!Monsieur old fashion

دوست داشتنت رو دوست دارم ولی‌ خودت رو نه!!! این دوست داشتن بی‌ توقع، بی‌ منّت، بی‌ انتظار...یک جورایی دوست داشتن مردهای شرقی‌ تو کتابها رو یادم میاره، مثل دوست داشتن داش آکل! اینجور دوست داشتن از یک مرد غربی اون هم کبکی یک خرده عجیبه...ولی‌ با این حال من دوستش دارم!

خودت هم این رو میدونی، از برخوردهام فهمیدی، میدونی که برام هیچ فرقی‌ با بقیه همکارهات نداری. اوایل مثل یک مرد غربی رفتار میکردی و علاقه ات رو ابراز میکردی. زود فهمیدی که حست یک طرفه است... منتی نگذاشتی بهم برای دوست داشتنت، ابرازش و تلاشی که کردی... حذفم نکردی ! میدونی حتی اسمت رو هم نمیدونم، با این حال تو ممنون لردی هستی‌ که باعث میشه گاهی تو دو بار در روز تو کریدور با من برخورد کنی! حست رو خوب میفهمم...ولی‌ متاسفم، کاری نمیتونم کنم!

این روزها احساس می‌کنم من دیگه نقشی‌ در این دوست داشتنت ندارم، این دوست داشتن جزیی از زندگیت شده و بهش مفهوم داده! تو دیگه برای دل خودت من رو دوست داری...این دوست داشتن رو برای خود دوست داشتن و شاید حال و هواش دوست داری! با اینکه میدونی هیچ وقت این حس دوطرفه نمیشه،به نظر میاد که از داشتنش راضی‌ هستی‌...
این دوست داشتن رو دوست دارم، دوست داشتن بی‌ شرط، بی‌ انتظار، بی‌ منّت!

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

Status امشب ایریس در فیس بوک!

Iris: sitting at the kitchen table with my roommate. noise outside, sounds like thunder. me thinking "sounds like Jesus is coming back". my roommate is asking: "is that your stomach?" lol

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

همخونه!

از ساعت ۵:۵۸ صبح تا وقتی‌ که بیدار بشه که ممکنه این وقت ، ساعت ۱۰ صبح باشه ، هر ۸ دقیقه ساعتش ۸ تا زنگ میزنه !!! و چه لالأیی شیرینیه برای من که شب زنده دارم، گاهی‌ تازه ساعت ۲-۱ شب از دانشگاه میام خونه ، و یا تو خونه درس میخونم و۶-۵ صبح تازه میرم که بخوابم !
گاهی‌غروب موقع شام که همدیگه را می‌‌بینیم میگه: نمیدونم چرا این ساعت من صبحها زنگ نمیزنه ؟!!! با لبخند نگاهش می‌کنم و ‌ میگم چرا زنگ میزنه، هر ۸ دقیقه ۸ تا !

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

آرزو!

ساک خالی خرید دستم بود و از پله ها می رفتم پایین، یک لحظه از دلم گذشت که چه خوبه که موقع برگشتن هم همین قدرسبک باشه و حملش راحت. وقتی رسیدم به فروشگاه ، تعطیل بود (به مناسبت عید پاک).در حال برگشت یاد آرزویی که از دلم گذشته بود افتادم و بلند خندیدم، روم رو کردم به آسمون و می گم : ناقلا خدا! بعضی آرزوها رو چه زود برآورده می کنی!!!! حالا اگر کلی دعا می کردم که در این روز آفتابی وزیبا که پرم از احساسات خوب ، شاهزاده سوار بر اسب سفید رو ببینم، باز هم به این سرعت اجابت می کردی؟؟؟!!!!

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

دروغ سیزده !

نمیدونم حسنه یا عیب، یکی‌ از مهمترین خصوصیاتم اینه که تا اونجا که بتونم دروغ نمیگم. اگر نباید چیزی رو بگم، نمیگم ولی‌ دروغ هم نمیگم. برای همین یادم میره چیزی به اسم دروغ اول آوریل (Le poisson d'avril) یا دروغ سیزده رو! و خب مثل امروز ممکنه راحت برم سر کار!
دروغ نمیگم ولی‌ خیلی‌ خوب دروغ رو میفهمم... ولی‌ این دروغ خیلی‌ واقعی بود و فکر می‌کنم خیلیها باور کردند حتی با تعجب!!!

اعتماد!

به جیمی (اسیستان مونیک) می گم که این ۴ روزتعطیلات (تعطیلی عید پاک و آخر هفته) فرصت خوبیه که تو خونه کار این پروژه رو انجام بدم. ولی رو لپ تاپم، این نرم افزار رو ندارم. می گه لپ تاپ من را ببر!!!

رفتم اجاره خونه ۳ ماه آینده را بدم، سلین میگه که مال این ماه را ندادی. می گم که ۳ ماه پیش چک دادم. جواب میده که نه، چک این ماه نیست . دوباره برای این ماه چک میدم. عصرش ایمیل زد که من اشتباه کردم ، دو تا چک برای این ماه هست ، یکیش را باطل کنم یا خودت میای میگیری . در جوابش ایمیل می زنم که باطلش کن، لطفا!!!