۱۳۹۶ خرداد ۱۷, چهارشنبه

نديدم تو هفت آسمون مثل چشمات يك ستاره

 


دارم میام ایران آقاجون. نگفته بودم مراقب خودتون باشید تا من دوباره بیام؟ همین شب که تولدتون بود، همون وقتی که با هم رقصیدیم، همون وقتی که بعدش دوتا بازوم رو تو دستهاتون نگه داشتید و آروم فشار دادید و بعد هم به عکس بیژن اشاره کردید، خب الان تو راهم، فردا شب میرسم، شما هم زود حاضر شو و اصرار کن که زودتر بیاین فرودگاه مثل همین شب عیدی که گذشت... یعنی دیگه نه تو فرودگاه امام و نه هیچ جای دیگه تو دنیا منتظرم نیستید؟! میدونید از آخرین باری که تلفنی حرف زدیم بیش از یکهفته ده روز میگذره، با صدای ضعیفی که قلبم رو مچاله میکرد و درد میاورد فقط دعا کردید بعد بوسیدید و خداحافظی کردید. یعنی دیگه نمیشنوم اون صدای گرم، اون لحن ملایم و قشنگ که صحبتش رو با یه شعر و پند یا حکایتی تموم کنه. آقاجون، حرفهای نگو رو دیگه به کی باید گفت؟ تخته نرد چوبی و قدیمی رو بگذاری روی تخت و بگی بزنیم بابا؟ وسطهای بازی همون وقتی که اون دو تا تاس کوچیک و قشنگ رو تو دست قشنگتون با انگشتهای کشیده میچرخونید و میگید شیش و بش، کله ش دره! من بگم منصورخان.... بدون اینکه سرتون رو بلند کنید نگاه پرسشگرتون رو با اون چشمهای نافذ و سیاه بیارید بالا تو صورتم و من بگم.... آخرش بگی من حاضرم بابا، هر جای دنیا حتی شاخ آفریقا! منصورخان کی دیگه بخونه "ای به بالا چون صنوبر - وی به رخ چون م و ه.... منصورخان، آقاجون ....صدای قشنگتون که این اواخر خیلی ضعیف شده بود تو گوشمه:
نديدم تو هفت آسمون مثل چشمات يك ستاره
اگه بارون بباره، چشمونم گریه داره،
كمان ابرو ، سلسله مو ، ماه روي زمينم،
مباد يك شب روزگاری كه مو بي تو نشينوم... آقاجون، کاش صبر میکردی برسم حداقل به بوس و بغل خداحافظی... آقاجون... منصورخان کلانتری....همیشه با منی، همیشه... با تک تک ما، با عزیز پوران که همه عمرش عاشقتون بوده و هست