۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

هفتم آوریل، "سَیما"، دعوتنامه مراسمِ "روزِ تونسِ جدید" در دانشگاه لاوال رو برام ایمیل کرد که دیشب برگزار می‌شد. هنوز بهش جوابی نداده بودم که "نوشین" زنگ زد و میخواست بدونه چه کار می‌کنم، میرم یا نه؟ و گفت که خودش میره.
http://www.journeesdelatunisienouvelle.com/

مراسم، قرار بود ساعت ۶ بعد‌از‌ظهر شروع بشه که با نیم ساعت تاخیر، با نمایش چند فیلمِ کوتاه از حوادثِ قبل و بعد از انقلاب شروع شد. پذیرائی و شام که همه رو خودِ مسئولین برگزار‌کننده درست کرده بودند، موسیقی، آواز، رقص!

یک چیزی مثلِ مراسمِ ۲۲ بهمن اون سالهایِ اولِ انقلاب! با تفاوت‌هایِ بسیار:
۱- از نظرِ ظاهر، پوشش و حجاب هیچ فرقی‌ نکرده بودند. دختر‌هایِ دکلته پوش و همچنین با مقنعه کنارِ هم خوش و خندان با خواننده همکاری میکردند.
۲. یکی‌ از خواننده‌هایِ انقلابی‌ و معروف بعد از انقلاب (Badiaâ Bouhrizi)  رو هم دعوت کرده بودند که خانمِ جوونی‌ بود که در دورانِ حکومتِ "بن‌علی‌" خارج از تونس زندگی‌ کرده، خودش ترانه‌سرا هم بود. یکی‌دو بار تکرار کرد که: ما در "راهِ دموکراسی" هستیم.
۳. با همه  اعتقادِ محکمی که دارند، حرفی‌ از مذهب و نقشش نبود.
۴- جدا‌سازیِ زن و مرد هم نبود.
و...
و...
و...
احترام بود و احترام...

نه  چیزی که بلافاصله تو کشورِ ما اتفاق افتاد، رنگِ مشکی‌ برایِ خانمها، ترویج ِ امرِ به معروف و نهی از منکر و اجازه ورود به حریم شخصیِ افراد، نپذیرفتنِ افرادِ "غیرِ خودی" و...

یکی‌ دو جاش خیلی‌ متاثر شدم. یکیش مربوط به فیلمِ کوتاهی بود که با بچه‌هایِ بین ۸ تا ۱۲ سال شاید مصاحبه کرده بودند و بچه‌ها از دولتِ قبلی‌، شخصِ "بن‌علی‌" و همسرش و دزدیها و بی‌عدالتیشون می‌گفتند. یادِ سالهایِ اولِ بعد از انقلاب افتادم بچگیِ خودم و همکلاسی‌هام... به "سَیما" گفتم، میگه ما خیلی‌ حواسمون هست، اسلامیستها تلاشِ زیادی میکنند، ولی‌ ما مثالِ خوبی‌ داریم!
قبلا، مثلِ همه عربها، از طرفدارهایِ سفت و سخت آقایِ پرزیدنتِ ما بود!

یکی‌ دیگه از فیلم‌هایِ کوتاه مربوط به وقوعِ انقلاب و دغدغه هایِ مدیریتیِ بعد از اون بود، که این رو با شروع یه باروری، زایمان و مسائلِ بعدش از جمله بزرگ شدنِ بچه و تربیتش و... به صورتِ انیمشن  ساخته بودند، جالب بود. و برایِ من جالبتر اینکه تو اون جمع که محدودیتی نه از نظرِ سنی، جنسی‌ و موقعیتی نداشت، بدنِ برهنه زن، حرکتِ اسپرم‌ها، تولیدِ جنین و زایمان به خوبی‌ نشون داده میشد. و ما هنوز بعد از این‌همه سال درگیرِ اینیم که مو و اندام زن باید سخت پوشیده بشه که مرد به گناه نیفته، در واقع توهین به انسانیت و شعورِ آدمها و سوق دادنشون به این نوع از تفکّر!
 اونها هم مسلمونند و خیلی‌ هم پایبند و معتقد!

شبِ خوبی‌ بود، خیلی‌ از دوست‌هایِ قدیمی رو که چند وقتی‌ ندیده بودم، دیدم.

چه حضورِ خوبی‌... فقط اینکه من واقعیت رو بهت نگفتم که من هم از همون اول دیدمت، نگفتم که یعنی‌ غافلگیر شدم!!!

یه چیزِ خوب دیگه، صحبت از سینمایِ ایران شد و بازیگر‌هاش، به خاطرِ اینکه چندتایی از بچه‌ها فیلمِ "جداییِ نادر از سیمین" رو دیده بودند و دوست داشتند. "سَیما"، در موردِ فیلمهایِ دیگه "لیلا حاتمی‌" می‌پرسید و میگفت که مایله ببینه. و خوشحال کننده بود وقتی‌ تقریبا همه اونها که فیلم رو دیده بودند، از زیبائی و جذابیتِ "لیلا" می‌گفتند و اون هم با این جمله که از اون چهره‌ هاست که میخوایی فقط نگاش کنی‌، طبیعی، زیبا، مهربون و جذّاب... مرسی‌ آقایِ فرهادی!

 بعد از حدودِ ۲:۴۵ پیاده روی از بندرِ قدیمی‌ به  بندرِ اصلی کبک و بعد مسیرِ پیاده‌رویِ بولوارِ ساحلی کنارِ رودِ بزرگِ سنت‌لوران تا ٔپلِ خروجیِ کبک به سمتِ مونترال، رویِ تخته‌ سنگ‌هایِ زیر پل ایستادیم.
همینطور که با انگشتهایِ قرمز و یخ‌زده از سرما و با چاقویِ میوه‌ خوریِ دسته سفیدِ باقیمونده از وسایلی که تو اولین سفر از ایران آوردم، پوستِ  انار رو می‌گرفتم، به این فکر می‌کردم که الان اونجا فصلِ چاقاله بادوم و یواش‌یواش گوجه‌سبزه و ما اینجا  تو این هوایِ آفتابی و سرد با دمایِ حدود ۳- درجه، با بادِ شدید که پوستِ صورت و لب رو وَر می‌آره! اناری به این خوش رنگی و خوشمزگی می‌خوریم!
انار رو که نصف می‌کنم، دونه‌هایِ خوش‌رنگش این گفته سهراب رو به یادم میاره که : کاش آدم‌ها، دلشان مثلِ دانه‌هایِ انار پیدا بود!

"بهار" که کنارم ایستاده میگه: اینجا، این سنگ‌های کنارِ ساحل من رو  یادِ محمود‌آباد میندازه... این حرف من رو می‌بره به دانشگاه صنعتِ نفت و ساحلِ محمود‌آباد، و اون روزِ گرم و شرجیِ تابستون ۷۷ ...  چقدر قصه، چقدر حکایت، یه دنیا خاطره... کجا میرند آدمها؟! چه وقت، کجا هم‌دیگه رو جا میگذاریم؟

امروز روزِ سرد ولی‌ آفتابی و خوبی بود برای پیاده‌روی، دو،  دوچرخه‌سواری و کلا نموندن تو خونه. ساعت ۹:۴۵ از خونه زدم  بیرون ... آسمون آبی‌ پر از ابرهایِ تپلِ سفید و مرغهایِ دریایی، با آبیِ آرومِ آب و هرازگاهی‌ هم مرغابیهایِ شناور در اون، دست‌ به‌ دستِ هم داده آرامش، زیبائی و حالِ خوش رو هدیه میدادند!

رسیدم خونه ساعت ۱۵:۱۵ بود!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

 تلخ، تلخ، تلخ... عالی‌
مدتها بود که بینِ این‌همه کتابِ داستانِ کوتاه، بلند و رمانِ فارسی‌، کتابی ندیده بودم که یک‌سره بشینم و بخونمش!

بزمرگی-- جوادِ سعیدی‌پور
 لینکِ دانلودش رو هم میگذارم، از صفحه فیسبوکش برداشتم. تو فیسبوک هم صفحه داره.


پ.ن. عکس رو از صفحه فیسبوکش کپی‌ کردم.
http://www.facebook.com/Bozmargi
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
اون‌طور که در صفحه فیسبوکش نوشته:

- خواندن این رمان به افراد زیر هجده‌سال توصیه نمی شود. (می دانم که این توصیه برعکس عمل می کند، اما اگر فقط یک نفر هم آن را جدی بگیرد، من وظیفه خودم رادرست انجام داده ام.)
لینک دانلود اول
http://s2.picofile.com/file/7352760963/Bozmargi.pdf.html
لینک دانلود دوم
http://www.goodreads.com/ebooks/download/13598569?doc=20865

۱۳۹۱ اردیبهشت ۸, جمعه

حالِ دلم اصلا خوب نیست، این هوایِ ابری و این آسمونِ خاکستری هم بدترش میکنه، هر چی‌ می‌کنم هم خوب نمیشه، نه رقص، نه ورزش، نه دو، نه پیاده‌روی، نه کارِ زیادِ از صبح تا شب... شاید یه ذرّه آفتاب حالش رو بهتر کنه، یه کم، یه چیکه! خودم هم بد ملامتش می‌کنم، ناجور سرزنشش، به خاطرِ ملایمتهاش، صبوریش، سکوتش... گریه نمیکنه، اشک نمی ریزه، بدتر میشه... بغلش می‌کنم، نازش می‌کنم، میدونم که عوض نمی شه، میدونم که خودش خواسته که اینطور باشه، آروم، مهربون و رفیق... دلم یه روزِ آفتابی میخواد، خُلقم رو برمی گردونه، حالم رو خوش میکنه، کمی‌ آفتاب هم برام کافیه... یک چیکه! ۳-۲ روزی هم از صبح تا شب ۱۰:۳۰-۱۰  موندم دانشکده و حسابی‌ کار کردم و خودم رو مشغول، کار پیش رفت ولی‌ به حالِ دلم، توفیری نکرد. آدمِ غمگین و غم‌نگه‌دار نیستم، ولی‌ این هوا روزگار دست به دستِ هم دادند، باید خودم رو قوی‌تر کنم، اینجور موقع‌ها باید حرف بزنم، فقط به یه گوش احتیاج دارم، عکس‌العمل نشون نده، نه قضاوت کنه نه نصیحت، یکی‌ مثل آقاجون، مثلِ برادر‌بزرگه، فقط گوش بده، می‌گفتم عصبانی، خوشحال، با گریه، خود‌زنی‌ می‌کردم تا خودِ خدا، خودمُ تخریب می‌کردم که فکر کن بدتر از این نمی‌تونه باشه ... حرفام که تموم میشد آروم شمرده، با همون لحنِ شیرین و صدایِ گرم شروع میکردند به حرف زدن، و چند لحظه که میگذشت، از کوهِ غصه رو دلت هیچ خبری نبود، سیاهیها همه می‌رفتند، همه جا نور بود و امید، حالِ خوش، سبکی... امروز هیچ کاری نکردم، صفحه همه کارهایی که باید انجام میدادم جلوم باز بوده، ساعت ۱۱ رفتم دفترِ "آلن روسو"، که این سومین باریه که بدونِ اینکه اطلاع بده نیست و جلسه هفتگی ارزیابیِ پیشرفت کارِ مینی‌پروژه برقرار نشد.الان اومدم اینجا تو کافه تریا طبقه ۳، کسی‌ مجبور نیست گوشش رو مفت به من بسپره، اینجا نشستم بنویسم، حالا که اصلا نمیتونم کاری کنم، کافه‌تریا شلوغه، تقریبا اکثرِ بچه‌ها بعد از ظهرها اینجا کار میکنند، میزایِ مقابلِ تراس زودتر پر میشه، تقریبا صفحه فیسبوکِ همه بازه، بعضی‌ها هم با اسکایپ مشغولِ حرفند و دوربین ها روشن... دو تا میز اون‌طرف‌تر چند تا دخترِ مراکشی نشستند، این ترم تعدادشون زیاد شده، اول برایِ کارآموزی میان، بعد زرنگتراشون استادراهنما و پروژه فوقِ لیسانس پیدا میکنند و موندگار میشند، بیشترشون هم روسری میگذارند. گاه‌گاهی‌ هم به این آسمون خاکستری، و هوایِ بارونی نگاه می‌کنم، بد غمگینه... یه لیوان چایِ داغ با شیر و شکر کنارِ دستم، گوشی تو گوشم، معمولا شکر نمیخورم، ولی‌ الان فکر کردم شاید فرقی‌ به حالم بکنه... هوا بد گرفته است، داره دیگه ۱۰ روز میشه... قبلا اینطوری نبودم، انقدر حساس، باید خودم رو قویتر کنم، زندگی که منتظرِ من نمی‌مونه... دختر عربها رفتند، چند تا از کارکنان جایِ اونها نشستند این ۱۰ دقیقه وقتِ استراحت رو و بلند بلند حرف میزنند، اگر هوا آفتابی بود، حتما میرفتند قدم میزدند، ولی‌ سیگاریها چه هوا خوب، چه بد، حتی اگه سنگ از آسمون بباره میرند بیرون سیگارشون رو بکشند.... حالا اینجا نشستم و می‌خوام حرف بزنم، در واقع بنویسم،  پست‌هایی که تو این‌هفته نوشتم رو هم کامل می‌کنم و منتشر، این هفته سوژه زیاد بوده، کار و مشغولیت هم زیاد، اینه که فرصت نکردم کاملشون کنم و به موقع منتشر، از یک طرف چون پینگلیش مینویسم و بعد با "به‌نویس" به فارسی‌ برمیگردونم، به زمانِ بیشتری احتیاج دارم، اینه که وقتی‌ وقت کمه همون پینگلیش رو میگذارم، گاهی‌ دیگه سوژه بیات میشه، از تازگی می‌افته و تصحیح نمیکنم، ولی‌ الان دلم میخواد حرف بزنم، پس مینویسم...

پ.ن.۱. با این چند تا پستی که نوشتم، حالم کمی‌ بهتر شد. خیلی‌ حرف زدم هااااا... هنوز هم یکی‌ دو تا مونده که اضافه می‌کنم.
پ.ن.۲. مرسی‌ شیوایِ عزیزم، برایِ لینکِ شادی که فرستادی، ممنونم که هستی‌. 
فیلمِ "توریست" رو دیدم، داستانِ سفرِ یه توریستِ آمریکایی به ایتالیا و ماجراهایِ غیرِ پیش‌بینی‌ نشده... خوشم اومد ازش، نمیدونم از چیش، چون چیزِ خاصی‌ نبود واقعا، فیلمِ اکشن هم از فیلمهایِ موردِ علاقه‌ام نیست، احتمالاً به خاطرِ ایتالیا و زیباییِ منظره‌هاش، شبهایِ ونیز، و ...

یه چیزِ مسخره بگم؛ اون اولِ فیلم که "الیس" (آنجلینا جولی) از خونه میاد بیرون و پلیس‌ها هم از تو ماشین تعقیبش میکنند، تو صفحه مونیتور دیده میشه، یکی‌ از پلیس‌هایِ جوون با یه لبخندی میگه که شورت پاش نیست! پلیسِ دیگه تصویر رو نزدیک میکنه رو باسنِ الیس در حال راه رفتن، که مسؤلشون تذکر میده یه جمله‌ای میگه در اینکه الان سرِ کارند! به هر حال مَرد مَرده و زن هم زن، با هر ملیّت و مذهبی‌ که باشه، سرِ کار و غیرِ کار هم نداره...، نمیدونم چرا این تیکه یه جور خوش اومدنی تو ذهنم موند!!!

فیلمِ "پرتقال خونی" رو دیدم، دوست نداشتم، خیلی‌ فیلم‌فارسی‌ بود! با دیدنِ این فیلم یادم افتاد که یه دوره ای، شاید نه طولانی، "فریبرز عرب‌ نیا" رو دوست داشتم، مخصوصاً صداش و حرف‌زدنِ مقطع اش رو،  به نظرم خیلی‌ مردونه میومد!

 فیلمِ "سعادت‌آباد" رو هم دیدم، هیچ در حدِ اون هیاهو و تبلیغی که ازش میکردند نبود! انگاری "دروغ" جزئی از زندگی‌ و عادات رسمیِ مردم شده، اعتماد و باور همه کشک، زندگیها و رابطه‌ها رو چی‌ ساخته میشند؟!! آدمها در مقابلِ حرفی‌ که میزنند احساس مسولیت نمی‌کنند، به جایِ همدیگه تصمیم میگیرند، خیلی‌ حق به جانب توجیه میکنند که نفعِ طرفِ دیگری رو در نظر گرفتند با این کارشون، دلایلِ آبکی،، نگاه‌ها سرد، حرفها نیش‌دار، تحقیر و تمسخر تحتِ عنوانِ شوخی‌ ...

نمیدونم این فیلمها رو از رو رفتارهایِ اجتماعی میسازند یا رفتارها برگرفته از فیلمه، هر چه که هست و هر کدوم از این دو تا که باشه، آدم متاسف میشه برای اخلاق و فرهنگی‌ که هیچ نشونی از سلامت درش نیست!  

 خب البته من هم منتقد سینمایی یا فیلم‌شناس نیستم، فقط حسّی که از یه فیلم میگیرم رو میگم و نظر میدم، همین! ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------ http://www.imdb.com/title/tt1243957/

۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه



دو‌سه هفته پیش، از مرکزِ مطالعات شمالی‌، ایمیل اومده که همه کسانی‌ که رو پروژه‌هایِ مناطقِ شمالی‌ کار و به اونجا هم سفر می‌کنند باید دوره رانندگی‌ و آموزشِ فنی و مسائلِ ایمنیِ VTT  رو بگذرونند. این دوره یک روزه هست،  امسال در دو نوبت هشتم و نهم می برگزار میشه. من هم ثبتِ نام کردم. یعنی‌ باید می‌کردم، اجباریه!

با اومدنِ این ایمیل یادِ سفرِ سالِ گذشته  Umiujaq برام زنده شد و تصمیم گرفتم که یاد‌داشت‌هایِ خطی‌ و کاغذیِ اون روزها رو اینجا هم ثبت کنم.
سفرِ خوبی‌ بود، پر از استرس و هیجان، در ترکیب با آرامش و زیبائی.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

اواخرِ مارس بود که محمود ایمیل زد که پارتنرش "الیما" برایِ یه کنسرتی ۱۹ آوریل میخواد بیاد کبک، و پرسیده بود که آیا میتونه شب رو پیشِ من بمونه به جایِ اینکه بره هتل. بهش جواب داده بودم حتما که میشه، خیلی‌ هم خوشحال میشم.
محمود هم‌زمان با من اومده کبک، دو‌سه سالی‌ اینجا بود، بعد از گرفتنِ فوقِ لیسانش هم رفت مونترال، "الیما" رو هم چند باری دیده بودم، دخترِ ملوس و قشنگ فرانسوی اصالتش الجزیره..
 دو‌سه روز قبل از اومدن من رو به لیستِ دوستهایِ فیسبوکش اضافه کرد و ایمیل زد  که با هم هماهنگ کنیم. پنجشنبه برخلافِ همیشه زود اومدم خونه، ۲:۳۰ بعد ازظهر، خونه رو مرتب و شام آماده کردم، ۴:۳۰ رسید با الو‌ستاپ اوامده بود، خندان و خوشحال.


 "برایان آدامز" از خوانده‌هایِ موردِ علاقه اش از دوره نوجوونیه، بلافاصله بعد از شام رفت که برایِ ساعت ۱۸ اونجا باشه ، میخواست قبلش خواننده محبوبش رو از نزدیک ببینه و به قولِ خودش روبوسی کنه و عکس بگیره.

بعد از اینکه برگشت با هم چیزی خوردیم دوباره، به قولِ خودش، فرهنگِ عربی و فرانسوی که  عاشقِ خوردن هستند. شبِ خوبی‌ بود، خیلی‌ با هم حرف زدیم، کارِ دولتی داره  در زمینه معضلات و آسیبهایِ اجتماعی. تا همین ۳-۲ هفته پیش کارش با بچه‌هایِ بی‌سرپرست و بد‌ سرپرست بوده، داستانهایی تعریف میکرد که هر کدوم اگه تو یکی‌ از کشورهایِ جهانِ سوم اتفاق بیفته کوسِ رسواییش همه جا رو پر میکنه.
امسال تابستون برای اولین بار میخواد بره ایران، کمی‌ در موردِ فرهنگ و زندگی ایرانی‌ها سؤال کرد، صحبت از ظاهر‌بینیِ ایرانی‌ها شد، این همه عمل‌هایِ زیبائی، و ... یه خرده که گذشت میگه فکر کنم بهتره امسال نرم، اینجور که تو میگی‌ باید دندونام رو درست کنم یا حتما دماغم رو هم عمل کنم!!! میگم نه بابا تو خیلی‌ ناز و خوبی‌ و طبیعی... اولش اومدم یه تعریفِ خوب کنم میگم تو قابلِ قبولی!!! بنده‌خدا استرس گرفته بود و میگه یعنی‌ برایِ ایرانی‌ها فقط ظاهر مهمه؟!! شخصیت، تحصیل، رفتار و ...اینها مهم نیست؟!!
میگه دختر‌هایِ ایرانی خیلی‌ قشنگند، نه تنها قشنگ که باهوش، با معلومات، به روز و.... ما همیشه بین  خودمون میگیم که خوبه که شما مجبورید روسری بگذارید واگر نه...
 جمعه ظهر برگشت مونترال، بودنش خیلی‌ خوب بود!
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

  جمعه، هوا ابری، آسمون خاکستری و بارونی بود، به مونیک ایمیل زدم که خونه کار می‌کنم، هیچ جوابی نداد که بعدا فهمیدم برای یک کنگره رفته و نیست. خونه کار کردن رو دوست دارم، وقتهایِ استراحتِ بینش آشپزی می‌کنم، لباس چرک‌ها رو می‌ریزم تو ماشین و ...  بعد از ظهر مهدیّه و رضا از مونترال اومدند، پلو‌خورشتِ فسنجون درست کردم.  حدودِ  ساعت ۵-۴ رسیدند، اولین باره که میان کبک، هوا هم خرابه...
بعد از خوردنِ  غذا  رفتیم بیرون، به خاطرِ بارون شدید و بادِ تند همه جا رو با ماشین دور زدیم، رضا خیلی‌ دلش میخواست کهChâteau Frontenac  رو ببینه و کوچه Petit Champlain رو... که با ماشین گذشتیم، ولی‌ بردمشون اون پاتوقِ خودم که یه کافه ایه  تو بندرِ قدیمی‌ مقابلِ کشتیهایِ شهرِLevis، یه شیرینیِ خوشمزه‌ای  داره به اسمِ دمِ سمور (Queue Castore)، من خیلی‌ دوستشون دارم، هر چند که کارکنانش برخلافِ جاهایِ دیگه اصلا خوشرو نیستند، فقط این دمِ سموره است که من به هواش میرم اونجا...

 با بچه‌ها رفتیم مرکزِ خرید که من میخواستم برایِ شنبه که میخوام برم مهمونی‌ مونترال کادو بخرم.
بچه‌ها برام نون‌سنگک آوردند اون هم نون‌سنگکِ شاطر عباس که عالیه و یه کنسروِ بزرگِ بادمجون کبابی،...یعنی‌ دیگه خیلی‌ مرسی‌،  به خدا!
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------
شنبه حدودِ ۱۱ راه افتادیم، هوا خیلی‌ سرده با بادهایِ تند، از اونجایی که فکر می‌کردم مونترال باید گرمتر باشه خیلی‌ لباسِ گرم نپوشیدم.

مهمونی‌ به مناسبتِ زایمان "سلوآ" تو شهرِ لاوال نزدیکِ مونترال بود. با هم تو رزیدانسِ دانشگاه لاوال آشنا شدیم. اوایلِ ژانویه ۲۰۰۵ بود که با برادرم رفته بودم اتاق اجاره کنم، چشمم به یه دخترِ ناز و غمگین افتاد که تو صف بود، شبیهه یکی‌ از دختر‌خاله‌هام بود، همون انقدر محجوب، همون موقع ازش خوشم اومد، خیلی‌ تودار و آروم بود، سه ماه طول کشید تا با هم دوست بشیم، همیشه با احتیاط  به سلام و خنده‌هایِ من جواب میداد.  بعد‌ها تا وقتیکه دوست پسرش هم بیاد و ازدواج کنه و از رزیدانس بره، خیلی‌ شبها مخصوصاً ماه‌رمضون تو اتاقِ یکی‌مون شام میخوردیم، فیلم می‌دیدیم.
 پزشکی‌ خونده بود، و از اونجاییکه اینجا به راحتی‌ پزشکیِ کشورهایِ دیگه رو قبول نمیکنند، فوقِ لیسانسِ میکروبیولوژی خوند تا که دکترا قبول شد، بهم گفت ۷ سال پزشکی‌ خوندم نمیخوام تازه برم با موشها تو آزمایشگاه سر و کله بزنم، یک سال نشست  بکوب خوند برایِ تخصص  و مک‌گیل قبول شد و رفت. حالا هم که مامان شده، مامانِ یه پسرِ خوشگل!
مهمونیِ خوبی‌ بود، کاملا مراکشی، با لباس‌هایِ سنتی به اسمِ "کفتان"، به من هم یه دونه داد که بپوشم، و گفت اگر بپوشی‌ همه فکر میکنند که مراکشی هستی‌ اون وقت هی‌ در موردت می‌‌پرسند، من نپوشیدم ولی‌.
شب اونجا موندم، برای یکشنبه صبح الو‌استاپ رزرو کردم.

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
"روز‌به‌خیر، من فرانس هستم". امروز با هم هم‌مسیریم. راننده تویوتا سیاهِ الو‌استاپ بود که خودش رو معرفی‌ کرد، یه خانمِ ظریف و بلوند حدودا ۶۰ ساله. من هم که جلو نشسته بودم گفتم: روز به خیر، پروینم. و مسافرِ پشت سر که یه مَرد سیاه جوون  به رنگ شیر‌قهوه بود و از سرمایِ زیاد هم شالش رو دورِ سرش پیچیده بود خودش رو "براهیم" معرفی‌ کرد و در ادامه سریع پرسید کارتون چیه؟!! فرانس گفت و ادامه داد که بازنشسته شده... طبقِ معمول بلافاصله سؤالِ اصالتا کجایی هستید؟  گفتم ایران،  براهیم یک ایرانی تو دانشکده ما میشناخت و نگاهِ فرانس تغییر کرد، همون ۵ دقیقه که منتظرِ ماشین ایستاده بودم یخ زدم از سرما و حوصله بازی نداشتم وگرنه شروع می‌کردم به صحبت در موردِ ایران و ایرانی... ضمنِ اینکه با بودن براهیم جبهه‌ ما قویتر بود، اون هم که سیاه و عاشقِ ایران.
رفت‌و‌آامد با الو‌استاپ رو دوست دارم به خاطرِ همین آشناییها و ارتباطات.

تمامِ مسیر برگشت که اتوبانِ ۴۰ بود، مثلِ یه تابلویِ نقاشی میموند، یه تابلو از بهار، خیابونی با درختهای تازه جوونه زده در دو‌طرفش به رنگهایِ بنفش، قرمز، سبزِ تازه، و....  آسمون ابری و غمگین..... اما زیبا!
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رسیدم کبک، هوا نه تنها سرد که یخ بود، به قول "آ" مثلِ اواخرِ نوامبر!

یک ایمیلِ دعوت داشتم ازدخترِ ایرانی ای که به جایِ من اومده تو آپارتمان قبلی‌ به صرفِ چای و بیسکوییت در ساعت ۷ شب. خب معلومه که قبول کردم و رفتم. از وقتی‌ اومده اینجا که حدودا ۶ ماه میشه این اولین باریه که به دیدنِ هم رفتیم و با هم دو‌ساعتی‌ نشستیم.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳, یکشنبه

"زیرِ لحافِ کرباسی، چه میدونه کَسی‌ چه میکنه کَسی‌!"

خیلی‌ وقتها، با بستنِ درِ آپارتمان، چه وقتِ بدرقه کَسی‌ و گاه به محضِ ورودِ خودم، تو آینه رویِ دیوار نگاهی‌ به خودم میندازم و با همون لحنِ مادرجون خدا‌بیامرز این تیکه از شعری رو که هر از گاهی‌ در وصفِ رفتارِ من می‌خوند رو میخونم. همین یک تیکه رو یادمه، بقیه‌ش رو یادم نیست. بعد هم سرش رو تکون میداد و میگفت با این دلی‌ که سرِ زبونته، این یکرنگی، این اعتماد و خوش‌باوری که به آدمها داری، تو آخرش هم به جایی‌ نمی‌رسی‌!!!

جلویِ همون آینه، سرم رو مثلِ خودش تکون میدم و میگم: کجایی مادرجون که ببینی‌ بزرگ شدم ولی‌ بازی رو یاد نگرفتم، زیرورو داشتن رو، رویِ خوشرنگ و لعاب گاهی‌ پوششِ زیرهایِ کهنه و بد‌بو!
حق با شما بود مادرجون!

---------------------------------------------------------------------
عکس: پارک Domaine de Maizerets، کِبِک

۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه

از یکی‌دو هفته پیش شروع شده، شاید هم زودتر، پیامهایِ خداحافظی رو فیسبوک برایِ رفتن به ایران، و کافه‌نشینیِ های عصر برای خداحافظی با دوستهایِ نزدیکتر، این پیامها و این دورِ همی ها حالاحالاها ادامه داره... خدا به خیر کنه تا آخرِ تابستون ... با هر کدوم از اینها دلِ من هم هوایی میشه، هی‌ میخوام بهش فکر نکنم، امسال نمیتونم برم، کارم زیاده، اینجوری ادامه پیدا کنه میترسم یهو تصمیم بگیرم بلیت بگیرم و برم حتی برایِ دو‌هفته ... سالهایِ پیش از همون لحظه که بلیت رزرو می‌کردم اون تهِ تهِ دلم یه خوشحالی شروع میشد که مثلِ آبِ چشمه غل‌غل میکرد، یه خوشحالی که مالِ اینجا نیست، اصلا از جنسِ اینجا نیست، دیگه راه و بیراه، باربط و بیربط، تو خیابون، مرکز خرید، اتوبوس، تاکسی هنوز کسی‌ لبخند میزد من از سفرم می‌گفتم، از ایران...

بعد از تموم شدنِ تحصیلت میخوای چه کار کنی‌؟
، این سؤال، انگار سوژه واجب هر جمعیه، ایرانی و غیرِ ایرانی ... و من انقدر مطمئن و راحت، بی‌ هیچ مکث و فکر کردن، و بی‌ توجه به عکس‌العملِ مخاطب و حاضرین میگم: برمیگردم، برمی‌گردم ایران! که میترسم همه حتی اعلیحضرتِ همایونی!!! هم برگرده و من برایِ همیشه موندگار بشم...

نمیخوام به هیچ کدومش فکر کنم، و تصمیم بگیرم، میخوام رها باشم و بسپرم به دستِ سرنوشت و اونچه که پیش میاد، اگه این دو مورد بالا بگذارند!
این شعر از "رسول یونان" رو خیلی‌ دوست دارم، پُره از امید و حسِّ های خوب:

عشق
راهی‌ست برای بازگشت به خانه
بعد از کار
بعد از جنگ
بعد از زندان
بعد از سفر
بعد از...

من فکر می‌کنم فقط عشق می‌تواند پایان رنج‌ها باشد
به همین خاطر همیشه آوازهای عاشقانه می‌خوانم

من همان سربازم
که در وسط میدان جنگ محبوبش را فراموش نکرده است
یکی‌ دو سالِ اولی‌ که اینجا بودم، به هر کی‌ بر‌میخوردم مشتاقانه داوطلب بود که برایِ پیشرفت و بهتر شدنم تو زبان فرانسه وقت بگذاره، و تاکید بر اینکه فقط با اونها تمرین کنم که لهجه کبکی نگیرم، واقعا هم صبوریشون قابلِ تحسین بود که وقتی‌ با دو تا دیکشنری فارسی‌ به فرانسه و فرانسه به فارسی‌ کنار دستم تلفنی حرف میزدم!!!
و حالا این روز‌ها یا بهتر این یکی‌ دو ساله اخیر، آمارِ مشتاقین یادگیریِ زبانِ فارسی‌ رفته بالا!!! در جوابِ سؤالِ فارسی‌، چرا؟! یکی‌ بحث نوستالژیک رو پیش میکشه و یاد میکنه از پدر‌بزرگی‌ که تو ارمنستان بزرگ شده، یکی‌ دیگه میگه دلش میخواد یه سفری به ایران کنه در آینده، یکی‌ دیگه با شیطونی از آشنائیش با دختری ایرونی‌ میگه و چشمکی هم چاشنیِ حرفش میکنه، یکی‌ دیگه ..... و اخیرا، هفته گذشته، خیلی‌ مودب و محترم میگه: خب، فارسی‌ زبانِ هزاران ساله!

۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

خوشبختی‌ یعنی‌ اون لحظه‌ای که نازنینی تماس میگیره و تو هیاهویِ زیادِ پشتِ تلفن میگه فقط گوش کن، و تو صدایِ خانومِ گوگوش رو میشنوی که می‌خونه: چه خوبه بودنت، چه خوبه موندنت، چه خوبه پاک کنم غبارُ از تنت، غریبه آشنا....
و اشک ... که بی‌اجازه جاریست!
اون نازنین کسی‌ نیست جز یکی‌ از دانش‌آموز‌هایِ سالهایِ دور که امشب تو کنسرتِ خانومِ گوگوش تو مونترال به یادِ معلم جوون و سختگیرِ هندسه مثلثاتِ اون سالهاش بوده..... مرسی‌ خدا، ممنونم نازنینم

فیلمِ SHAME (شرم) رو دیدم. خیلی‌ وقت بود که فیلمی، انقدر دردم نیاورده بود، اصلا روحم رو مچاله میکرد، بی‌مرزی، ابتذال و... در کل، فیلمِ قشنگ و خوبی‌ بود... دوستش داشتم.

...............................................................................
http://www.hopelessbleakdespair.com/?p=6383

۱۳۹۱ فروردین ۲۵, جمعه

مشتاق خوندنِ قصّه‌ای هستم که یه عصرِ تابستونی فصلی ازش رو شنیدم و دوستش داشتم...

۱۳۹۱ فروردین ۲۴, پنجشنبه

حدودا ۱۰:۱۵ شبه که صدایِ زنگِ تلفن بلند میشه، تو دستشویی هستم و مسواک به دهن، با سومین زنگ جواب میدم، با یه صدایِ آرومی میگه: Salut madame! اول نمیشناسم این صدایِ آروم و غمگین رو، بعد که جواب میدم و یه خرده که حرف میزنه میشناسمش، شروع می‌کنم به شوخی کردن که میگه در رو باز میکنی‌؟! با تعجب در رو باز می‌کنم، معمولاً بی‌ خبر خونه هم نمیریم مخصوصاً این موقع شب. میاد بالا، مثلِ همیشه خوشگل و قرتی ولی‌... بعد از روبوسی با اینکه کسِ دیگه‌ای نیست آروم میگه می‌تونم شب پیشت بمونم؟! با خوشحالی میگم چرا که نه... یه چیزی تو چهره ش هست که نگرانم میکنه، میگم به فلانی‌ هم زنگ بزنیم که بیاد پیشمون، من من میکنه، می‌پرسم با هم بیرون بودید؟ میگه نه، آره، ۱۷:۳۰ به تو زنگ زدم نبودی، میگم تا ۸ دانشگاه بودم، کارم زیاده این روز ها، ادامه میده که بعد به فلانی‌ زنگ زدم، میگم کارِ خوبی‌ کردی.... فلانی‌ هم میاد و تا ۱۲ می‌مونه، مثلِ همیشه حرفهایِ صدمن یه غاز...
تخت رو براش آماده می‌کنم، ملافه و رو‌بالشیِ تمیز ... و میخوام که تو هال برایِ خودم جا بندازم که نمیگذاره، اصرار میکنه که تو هم باید رو تخت بخوابی وگرنه میرم، میگم تخت بزرگ هست ولی‌ من نمیتونم، اصرار میکنه...
تا صبح تو خواب و بیداری بودم که یه وقت زیاد تکون نخورم جاش ناراحت باشه، خیلی‌ طول کشید تا تنفسش منظم بشه و به خواب بره... احتیاج داشت که پیشِ کسی‌ باشه، جایی‌ که آرامش بگیره، نمیخواستم بپرسم که چی‌ شده؟ تنها سوالی که از وقتی‌ اومده می‌پرسم که اون‌هم چند بار اینه که برای صبحونه چی‌ می‌خوری؟ میگه هر چی‌ تو بخوری،اصلا میریم بیرون قهوه و کرواسان میخوریم.

میوه و نیمرو شاید صبحونه مشترکی بین مللِ مختلف باشه، دو سه نوع کره و پنیر هم میگذارم، نمیدونم چرا به اندازه ۶ نفر قهوه آماده کردم که اون فقط یه فنجونِ معمولی میخوره.

موزیک متن، ترانه : "دو سه شبه که چشمام به دره... " که از رادیو جوان پخش میشه.

سعی‌ می‌کنم تو خودش نره، میگم کجایی؟ میگه "در ماه dans la lune!"تو کشورم... تعریف میکنه از روز‌هایِ دانشجوییش که تو پایتخت درس میخونده و هر آخرِ هفته میومده خونه، اولِ هفته گاهی‌ پدرش برش میگردونده و گاهی‌ با تاکسی همراه با ساک موادِ غذایی که مامانش برایِ هفته اش آماده کرده... چقدر همه مثلِ همیم، هر کدوم یک جایِ دنیا این مسیر رو رفتیم، اینجوری زندگی کردیم، حتی اینجا هم کبکیها که آخرِ هفته میرند خونه پدر‌مادرشون همینطورند...

حال و هوایِ روز‌هایِ تعطیل رو داره خونه، میزِ صبحونه شلوغ، ملافه و پتویِ مچاله رویِ تخت و من و اون که لیوانِ قهوه به دست چهار زانو نشستیم رو کاناپه، بهش میگم: یه دخترِ ۱۸-۱۷ ساله تو هر سطحی از زیبایی، ظاهر و زندگی‌ که باشه میتونه به خاطرِ جوونیش کسی‌ رو پیدا کنه و ازدواج کنه و حالا به این وسیله شرایطش رو بهتر کنه یا نه، کسانی مثلِ ما زندگی رو جور دیگه خواستیم، برایِ تا این نقطه رسیدن کم راه نیومدیم، سخت یا آسون، برایِ به به شنیدن هم زندگی‌ نکردیم، اما سخته شنیدن حرف یا تحملِ برخوردِ کسانی‌ که حتی یک روز هم نمی‌تونند این سبک زندگی‌ رو طاقت بیارند، که همیشه هم این آدمها، زندگی‌ و اصولِ ما رو زیرِ سؤال می‌برند...

قبل از بیرون رفتن از خونه موبایلم رو برمیدارم، یه پیغام دارم از دوست‌پسرش که ساعت ۰۰:۰۲ فرستاده که آیا فلانی‌ پیشِ توئه؟ یعنی‌ حدودا ۱۰ ساعتِ پیش... بهش میگم و می‌پرسم چی‌ جواب بدم؟ نگاش تیره تر میشه و شونه بالا میندازه که هر چی‌ خودت میدونی‌، اصلا جواب نده... مینویسم: صبح به خیر، الان این پیغام رو دیدم، پیشِ من بوده!

-------------------------------------------------------------------
عکس رو آگوستِ ۲۰۱۰ تو Umiujaq گرفتم.

۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

نشستیم تو کافه تریایِ دانشکده، یک تنفسِ کوتاه عصرونه بینِ کار، حدودا ۳:۳۰-۳ عصر.

"درّه" یک ریز و تند حرف میزنه، تعریف میکنه که بعد از انقلاب و رفتنِ "بن علی‌" دیگه ظاهرِ اسلامی داشتن آزاد شده، و حالا خیلی‌ از مردها ریش بلند دارند، لباس‌هایِ بلند میپوشند، صورتش رو جمع میکنه و میگه مثلِ افغانستان، طالبان، پیراهنِ مردانه رو شلوار، عطر و ادکلن استفاده نمیکنند، موقع حرف زدن با دخترها به در و دیوار نگاه میکنند، همدیگه رو هم خواهر برادر صدا میکنند. صداش میره بالا، لحنش عوض میشه و ادامه میده، تازگیها زنهایِ محجبه هم زیاد شدند، سر تا پا مشکی‌ میپوشند، حتی کیف و کفشِ مشکی‌، و دستکش سیاه، سیاهِ سیاه، نقاب هم دارند تازه با یه پارچه حریر مشکی‌ روش که حتی همون چشمشون معلوم نباشه، یه دفعه قیافه و صداش رو تغییر میده و میگه مثلِ یک کیسه زباله!

لیوانِ چائی میوه که دستمه میآرم بالا، بخارش که بویِ هلو و زنجفیل میده میخوره تو صورتم، نگام به قرمزی خوشرنگه چائیه و به زور لبهام رو به هم فشار میدم که به لحنش نخندم، و به این فکر میکنم چه خوب گفته اون که "تاریخ تکرار میشود"!

"اسما" میگه، خوبیش اینه که ما یه معیار سنجش داریم که همه تصمیم‌گیریها رو با اون می‌سنجیم. مثلا اسلامیست‌ها پیشنهاد تصویبِ قانون جدا سازیِ دخترها و پسرها تو مدارس و دانشگاه‌ها رو دادند، که سریع گروه‌هایِ دیگه مخالفت کردند و استناد دادند به ایران و گفتند حاصلِ این جداسازی افزایشِ همجنسگرایی و ازدواج‌هایِ سنتیه، و فرصتِ آشناییِ جوونها با هم و ازدواج های عاشقانه و انتخابی رو بهشون نمیده! و اینطوریاس که خیلی‌ از قوانینِ پیشنهادی مستند به مذهب تصویب نمیشه.

و میگه قبل از پیروزیِ انقلاب، انیمیشنِ "پرسپولیس" رو تو سینماها نشون دادند، درسته که اسلامیست‌ها اعتراض کردند به به تصویر کشیدنِ خدا در نقشِ یک پیرمرد ولی‌ برای عموم خوب بود که نگاهِ مطلق و صد‌در‌صدی که به ایران و دولتش داشتند معتدل تر بشه. مثلِ خودِ ما قبل از اینکه با ایرانی‌ها برخورد کنیم همیشه آرزویِ داشتنِ پرزیدنت و دولتی مثلِ پرزیدنت و دولتِ شما داشتیم!

"درّه" میگه واقعیتی که هست اینه که شما کشورِ خیلی‌ ثروتمندید، نفت، پترول، معدن، طبیعت چاهارگانه هم‌زمان، و ...دارِید، به دنیا احتیاج ندارید حتی اگر تحریم باشید! ولی‌ ما نه، ما باید متعادل باشیم، به اروپا، آمریکا، کانادا و کلا دنیا احتیاج داریم. صنعت ما توریسمه، درامدِ ما از این طریق حاصل میشه!

ترجیح دادم فقط نگاه کنم با لبخند، چی‌ می‌شد گفت؟!

-------------------------------------------------------------------
عکس رو آگوستِ ۲۰۱۰ تو Umiujaq گرفتم.

۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

عید‌دیدنی‌ بازی هنوز ادامه داره،اصلا خیلی‌ جدی گرفتند این بچه ها، من رو هم آوردند تو بازی... اگه خدا بخواد دو‌شنبه شب که برم بازدیدِ دخترهایِ رزیدانسِ Lacert، تموم میشه... خودش خوب بود!

سیزده به در یکشنبه بود، با بچه‌ها رفتیم کنارِ یکی‌ از دریاچه‌های خارج از کبک Lac DeLage، که کاملا هم یخ‌زده بود، ولی‌ خوش گذشت، هوا هم یار بود آفتابی هرچند سرد و غروبش هم، سبزه‌ای که پر بود از گره آرزوها و خواسته‌ها به امید باز شدنشون انداختیم تو رودخونه سن‌شارل...

روزِ قبلش، شنبه شب مهمون داشتم و کلی‌ کارِ خرید و تمیز کردنِ خونه و آشپزی... اسما زنگ زد از خواب بیدارم کرد که هوا خوبه بریم پیاده‌روی و من هم فکر کردم همه این کارها رو میشه تو ۳-۲ ساعت انجام داد و قبول کردم و... یه روزِ ساده که شد یه روزِ خاص و دوست‌ داشتنی، بعد از آخرین پیسِ عطر، یه بوسه‌ به خودم تو آینه فرستادم و گفتم میرم که‌ یه روزِ دوست‌داشتنی داشته باشم، بی‌توجه به همه دغدغه هایِ ذهنی، بیخیال از حسّ‌هایِ بدِ پررنگ و کمرنگ، فارغ از هر چه بود و نبود، هر چه هست و نیست .... و شد همون که‌ باید، آفتاب مهربون بود، باد نبود فقط نسیمی که لابلایِ موها میرقصید، خنده بود، شوخی‌ و مهربونی، شادی و رهایی... یه روزِ خوب!

مهمونیِ شب هم که یکی‌ از همین برنامه‌هایِ عید‌دیدنی‌ با ۳ تا از دخترهایِ ایرونی‌ بود، خیلی‌ خوب شد. حرفهای سرِ میزِ شام، درگیریهایِ ذهنی‌ در مقایسه با فرهنگها و ارزشها، ارزش‌گذاریِ حفظِ اونچه که بهش معتقدیم و همیشه همراهمونه، خوب یا بد بودن و...

ایمیلهایِ ثبتِ نام که میاد، به یادِ آدم میاره که این ترم داره تموم میشه، و بیش از اون یاد‌آوری میکنه گذرِ سریع زمان رو! هر ترم حداقل ۹ واحد باید انتخاب کنیم، با توجه به اینکه از واحدهای درسی که باید بگذرونم چیزی نمونده، ۹ واحد ریسرچ انتخاب کردم که نپذیرفت و پیغام داد که فقط ۴ واحد از کارم باقیمونده، یه سر رفتم دفترِ آموزش میگم که من تازه یه پروژه شروع کردم، در جواب میگند از این به بعد همه رو تحت‌عنوانِ نوشتنِ تز‌ انتخاب کن که هیچ واحدی حساب نمیشه. این همه کار صفر واحد!!! اگر مونیک این پروژه رو به عنوانِ پست‌داک بهم میداد، اینروز ها مینشستم به نوشتنِ تز‌، مقاله ها، بررسیِ اعتبارِ نتایج، و ... ولی‌ خوب به قولی: "اگر" را با "مگر" تزویج کردند، از آنان بچه‌ای شد "کاشکی‌" نام! دیگه حرفی‌ نمی‌زنم و زمانِ باقیمونده رو به این‌صورت کار رو ادامه میدم، این هم خودش یه مدله ، یه تجربه، شاید هم بعدها بشه خاطره! پشتِ سرش بلافاصله، ایمیلِ معرفیِ اهدافِ ترمِ جدید و بعد هم فرمهایِ بررسیِ موفقیت در رسیدنِ به اهدافِ ترمِ قبل....

پیاده‌رویهایِ طولانیِ آخرِ هفته‌ها همچنان ادامه داره، البته بچه‌ها به خاطرِ اینکه خیلی‌ کار دارند دیگه نمیان، ولی‌ من میرم و خیلی‌ هم خوبه مخصوصاً با هوای خوبی که هست، حالا سرد، گاهی‌ آفتابی، گاهی‌ ابری با نمِ بارون. این شنبه ۱۰:۱۵ از خونه رفتم بیرون سمتِ بندرِ قدیمی‌، بعد هم کشتی و عبور از رودِ سانت‌لوران و شهرِ لوی، و یک سره راه رفتن تو مسیرِ دوچرخه سواریِ ساحلی، طبیعتِ قشنگ، آروم، عبورِ از لنگرگاه‌ها و ... وقتی‌ برگشتم و درِ آپارتمان رو باز کردم ساعت ۱۶:۱۷ بود. تنها زمانِ نشستن، تو کشتی‌ بود موقع رفت و برگشت و چند دقیقه تو اون مغازه شکلات فروشی معروف Les Chocolats Favoris... که به مناسبت عیدِ پاک خیلی‌ شلوغ بود، فضا و بویِ فروشگاهایِ شکلات‌سازی رو دوست دارم، بویِ خوبی‌ داره، محیطِ صمیمی‌، بویِ مهربونی!

شب هم مهمونیِ خونه "ن"، پلو‌خورشتِ قیمه بادمجونش، قهقهه‌هایِ بلند با "آ" فرانسوا و مارچلا... تا نیمه شب

جمعه شبها بعد از دانشگاه، میرمPEPS، بینِ ۳۰ تا ۴۰ دقیقه میدوم و بعد حدودا ۱،۵ تا ۲ ساعت بدمینتون، اصلا خستگیِ هفته رو میگیره و انرژیِ و روحیه خوبی‌ بهم میده. ۵شنبه شبها رو هم، ۲ ساعت ثابت کردم برایِ استخر و سونا، با در مجموع یک ساعت پیاده‌رویِ قبل و بعدش برایِ رفتن به مرکزِ ورزشی، برنامه‌هایِ بیش از این که پیش بیاد هم هستم ولی‌ اینها برنامه ثابته.

یکی‌ دو شب پیش حالم گرفته بود، خیلی‌... فیلم "آبی‌" رو دیدم، قدیمیه، با بازی هدیه تهرانی‌ و بهرام رادان... تیپ و لباس پوشیدن هدیه تو این فیلم، اون سالهایِ خودم رو به یادم میاورد، یه خرده حالم بهتر شد... تو گذشته نیستم، به آینده هم کار ندارم ولی‌ گاهی‌ دلم برای خودم تنگ میشه، خودِ اون وقتهام.... زمان خیلی‌ زود می‌گذره، اینجا مخصوصاً...

۱۳۹۱ فروردین ۱۸, جمعه

"بانو" تعریف میکرد که پسرِ "خان" رو این ایّام به مناسبتِ عید دیده، خدا رو شکر حالش خوب بوده، بهش گفته: بانو، زانوت درد میکنه بیا ببرمت یه دکترِ خوب که با لیزر مداوا میکنه، مامانم هم همینطور مثلِ شما بود، بردمش پیشِ همین دکتر. دختر با تعجب میپرسه همین‌جوری جلویِ شما از مادرش حرف زد؟ "بانو" از اون خنده‌هایِ به قولِ خودش از رو بی‌غیرتیش میکنه و میگه: آره، خب بچه چه گناهی داره، مقصر اون مردییه که ۶ جفت چشمِ منتظر به‌راهش رو ندیده گرفت. حتی اون زن هم گناهی نداره، به هر دلیل شوهر نداشته با دو تا بچه دنبال یه مرد میگشته، چه بهتر از یک مهندسِ جوون خوش‌نام و با اعتبار!
"بانو" هیچ وقت حضورِ اون زن رو جدی نگرفت، نه حتی به اندازه یک پوشِ کاه!

پسرِ خان به بانو گفته که تعطیلاتِ عید رو دیزین بوده، ۱۰ روزی هتل دیزین و اسکی...به "فرست کلاس" معتقده! بانو میگه خدا رو شکر حالش خوب بود.

به دختر میگه میدونی‌ دخترها الان "بد بوی" می‌پسندند، حتی تیز‌هوشانی ها، المپیادی ها، ممتاز‌هایِ کنکور... میگه گاهی‌ من صبح که پا‌میشم حتی نمیدونم اسمِ آدم دیشبی چی‌ بود! دختر میگه: خب چرا تو؟! با یه غروری میگه چون من فلانیم، اسم و فامیلش رو میگه. پشتش حسابی‌ گرمه به پول، حمایت و اعتبارِ خان!

"خان" به بانو میگه، روزگارِ سختیه، مردم گرفتارِ یه لقمه نونند، دیگه بیش از این نمیشه، به تغییرِ خونه و مبلمان نمی‌رسه، کار نیست مثلِ سابق!

۱۳۹۱ فروردین ۱۷, پنجشنبه

امضا کردم بدونِ اینکه یک خط از قرارداد رو بخونم! میگم چقدر وقت میگیره خوندنِ این همه بند و تبصره، مونیک گفت اگر به من اعتماد داری بدونِ خوندن امضا کن، گفتم البته که دارم و هر جا که نوشته شده بود مادام پروین... یک امضا زدم با تاریخِ ۰۵ ۰۴ ۲۰۱۲! فقط به یکی‌ از برگه‌‌ها نگاهی‌ انداختم که نوشته خودم بود به اینکه برای رسیدن به اهداف این پروژه چه و چه میخواهیم بکنیم.

در همین حد فرصت کرده که چند صفحه از مقاله رو بخونه و کلی‌ نظر و تصحیح داده، اینجاس که میفهمم بارِ قبل فقط سریع نگاهی‌ انداخته و ردّ شده حتما... می خندم و میگم کارِ خیلی‌ خوبیه برایِ گذروندن یک لانگ‌ویکند!
این هفته جمعه و دو‌شنبه هم تعطیله. میخواستم برم سفر، دیدنِ چند تا دوست. که چه خوب شد که از قبل هماهنگ نکردم.
خیلی‌ وقتها احساسِ بی‌سوادی می‌کنم، امروز از اون روز‌ها بود!

۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

ساعت ۷:۳۰ شبه‌‌ تلفنِ خونه زنگ میزنه...رو تخت دراز کشیدم و فیلم می‌بینم،این شبها، تقریبا هر شب بعد از شام، یک فیلمِ ایرانی میبینم، قدیمی‌ یا جدیدی... به جز ۴-۳ نفر کسی‌ شماره خونه رو نداره، صبر می‌کنم که بره رو پاسخگو و بعد خودم زنگ بزنم، تلفنهایِ این موقع ضروری نیست، احوال‌پرسیه نهایتش... زنگِ سوم و چهارم بلند میشم و میرم تو هال و گوشی رو برمیدارم و : وی، الو! که صدایِ: الو پروین،... یادم میاره که یک بار اون وقتهایی که بدنم درد داشت و بیشتر خونه کار می‌کردم به مونیک هم شماره رو دادم. میپرسه که مقاله ات رو تحتِ چه عنوانی فرستادی؟!! نه تو فولدرهایِ مربوط به تو پیداشون می‌کنم نه مالِ پروژه!! تو دلم میگم عاشقتم مونیک به خدا عاشقتم، دلم میخواست این رو بلند بگم، آخه تو چقدر خوشحالی، ۲۷ام مارس براش فرستادم و حالا... هر بار همینطور میشه، باید زمانی‌ که قصد و وقتِ خوندن داره براش چیزی رو بفرستم!

بعد از یک هفته امروز و فردا کردن به هر حال امروز عصر فرصت پیدا کرد و وقتِ خوردن قهوه اومد لابراتوار که با هم حرف بزنیم، تو کیسه فریزر کنارِ دستم آجیله با ذوق میگه :واو... مغز، به انرژی احتیاج دارم، خیلی‌ کار کردم! بهش تعارف می‌کنم و میگم مالِ ایرانه و تو فر تفت دادم، با تعجب نگام میکنه میگم دوست دارم آجیلِ داغ تفت داده شده رو، تند تند بادوم پوست میکنه و میخوره و به من هم که تند تند حرف میزنم گوش میده، از کارهایی که برایِ مینی‌پروژه انجام دادم و همینطور پروژه جدید گتفم براش، بینِ صحبتش اشاره میکنه به کارِ زیادِ آژانس فضایی و زمانِ محدود و همینطور سفرِ هرساله ماهِ اوت به ایران. که میگم امسال هنوز برنامه نریختم مونیک، کارم زیاده، نمیخوام با یادش روزهام رِو بگذرونم و بعد نتونم برم، حتی برایِ جشن عروسیِ برادر کوچیکه که شاید تو یکی‌دو ماهِ آینده باشه هم نمیتونم برم، کمی‌ خیالش راحت میشه.

بعد از جلسه دم درِ لابراتوار آندراس رو دیدیم که میرفت خونه ایستاد پیشمون و با مونیک در موردِ مبلمانِ اتاقِ "کمی‌" حرف زدو بعد که رفت در مورد جداییش پرسیدم که تموم شد؟ میگه آپارتمان بزرگ با وسایل رو گذاشت برایِ همسرش و یه آپارتمان کوچیک اجاره کرده و مبلمان اتاقِ "کمی‌" رو شنبه میاد میبره برایِ "کلودیا" دخترش و بعد مبلمانِ جدید "کمی‌" رو میارند، می‌پرسم "کمی‌" خیلی خوشحاله حتما. با یه شوق و هیجانی تمامِ جزییاتِ سرویسِ جدید رو میگه درست مثلِ دختربچه ها، نمیدونم بگم ۴ ساله یا ۱۴ ساله که شوقِ داشتن یه وسیله جدید رو دارند، چشم‌های آبیش برق میزنه موقع تعریف، لیوانِ قهوه تو یک دستش با دستِ دیگه هر از گاهی‌ موهایِ جوگندمیِ لخت و کوتاهش رو به هم میریزه میگه حالا حتما می‌آیی خونه مون و می‌بینی‌، مطمئنم خوشت میاد و میری همون مدل میخری!!!

ساعت ۵ عصر، قبل از اومدن به خونه دمِ دفترش یه "شب به خیر" و "تا فردا" میگم که اشاره میکنه به برگه‌‌هایِ زیادی که رو میزه و جلسه‌ای که فردا عصر با جیمی سه‌تایی خواهیم داشت و باید این برگه‌‌های قرارداد امضا بشند... چند تا امضا؟! نمیدونم، حجمِ برگه‌‌ها که زیاد بود... و تاکیدش بر اینکه بعداز امضا پیشرفتِ کار باید سریع باشه!
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
"ناسا مگه مک‌دونالده؟!!" هر کسی‌ بتونه بره، بعضی‌ لابراتوارهاش حتی شهروندِ آمریکایی هم نمی پذیره باید متولدِ اونجا باشه!

ابن رو "ن" با لحنِ تندی در جوابِ حرفِ من که گفتم دلم میخواد بعد از تموم شدنِ دکترا حداقل یه دوره پست‌داک تو مرکزِ تحقیقاتِ JPL بگذرونم، گفت. در جوابش میگم: من هم جمله ات رو کامل میکنم که نه من آدمِ خاص و نخبه‌ای هستم! ولی‌ از اونجایی که استادِ مشاورم یکی‌ از پروفسورهای اونجاست و پروژه هم مربوط به اون لابراتواره، توقعِ زیادی نیست که دلم بخواد یک دوره پست‌دکترا اونجا بگذرونم. ضمنِ اینکه اینجا که نظامی نیست هر کسی‌ رو راه ندند. ادامه میدم که شما اولین کسانی‌ بودید که بهتون در موردِ پیشنهادِ کایل گفتم و حتی تو به من گفتی‌ مطمئنی مخ‌زنی‌ نبود؟!

میگه دوستانه بگم بهتره فکرِ یک کار باشی‌ مثلا تو هیدرو‌کبک. دیگه تو سنّ و سال ما، بهتره به زندگی فکر کنیم و... میگم سنّ و سال برام خیلی‌ مفهوم نداره، من یه جایی‌ تو ۲۸-۲۷ سالگی گم شدم، بعد هم زندگی برایِ من همین مسیریه که میرم، همین لحظه ها، اگر قرار به ساکن شدن باشه و کار و خونه که برمی‌گردم ایران و همون‌جا ادامه میدم.

میگم خودم رو با کسی‌ مقایسه نمیکنم، ضعفها و کاستیهام رو هم فقط با خودم می‌سنجم، من همون پروینی نیستم که ژانویه ۲۰۰۵ بعد از ۱۰ روز که اینجا بودم با برادرم رفتم دیدنِ اولین استاد راهنما و رئیس دپارتمان و هیچ چی‌ از حرفهاییکه زدیم رو نفهمیدم ولی‌ با جسارتِ تمام برایِ خشنودیِ استاد راهنمایِ کبکی قول دادم که همه کارهام رو به زبانِ فرانسه انجام بدم و همه اون سالها به قولم وفادار موندم و با همه سختیهایِ ندونستنِ زبان، بدفهمیدنها، نخوابیدنها و... خودم رو به اینجا رسوندم که هنوز جایی‌ نیست، هنوز خیلی‌ راه مونده!

میگم میدونی‌ از کِی‌ اینجا هم خودم رو باور کردم؟؟! تابستونِ ۲۰۰۷ که با چند تا از هم‌دانشکده ایهایِ فرانکوفن برایِ کارآموزی رفتیم وزارت حفظ و توسعه محیطِ زیست MDDEP و بعد از اتمامِ کار‌آموزی، به تنها کسی‌ که پیشنهادِ کار دادند و قرارداد بستند من بودم. پسر عربهایِ دانشکده گفتند به‌خاطرِ ظاهرته! خوشبختانه بودنِ "مها" کارآموزِ دیگه دختر که مراکشی بود و خیلی‌ لوند، و خیلی‌ هم باز لباس می‌پوشید این ادعا رو نقض می کرد. همون موقع فهمیدم که اینجا هم میشه بلند‌پروازی کرد، میشه فقط به قله نگاه کرد و رفت حتی اگر بهش نرسید!

"آ" میگه خب، مردها واقع‌بینتر از ما هستند و "ن" هم خیلی‌ واقع‌بینه. میگم: من واقع بین نیستم و ترجیحا خوش‌بینم، اگر بنا به پذیرفتنِ این واقعیات بود که نباید از بعد از دیپلم هیچ کاری میکردیم، از مسائلِ مربوط به زندگیِ کوتاهِ بیژن و مصاحبه‌ها و مراحلِ گزینش، رد شدنهایِ پی‌در‌پی‌ و ... که بگذریم، از مسائلِ دیگه‌ای که هست که میتونه ویران‌کننده زندگی‌ باشه حرفی‌ نمی‌زنم چون بنا به یه قرارِ ناگفته همیشه نادیده گرفته شده!

میگم میدونی‌ چیه؟! ادعایِ کوهنوردی ندارم، ولی‌ بچه کوهستانم، از وقتی‌ که راه افتادم با کوهپیمایی هم آشنا شدم، نگاهت همیشه به قله است، حتی اگر توانت کم باشه، توشه کافی‌ نداشته باشی‌، کفشت نامناسب باشه، تو مسیر به صخره بخوری، خاری جلویِ پات باشه، می‌ایستی انرژی میگیری و ادامه میدی، حتی اگر تو مسیر یه جاهایی انقدر قشنگ باشه که که وسوسه ات کنه به موندن، میشینی‌، لذت می‌بری، و بعد میری و میری و فقط تو هر نقطه برمیگردی به مسیری که اومدی نگاه میکنی‌، کسی‌ که با کوه و طبیعت آشناست نه اهلِ رقابته و نه جاه‌ طلب، بلند‌پرواز شاید...طی‌ این مسیر یعنی‌ زندگی‌!

شنبه شبِ ۲۳ ژانویه ۲۰۱۲، یه شبِ سرد و دلگیر زمستونی بود، همون وقتهایی که بدنم درد میکرد، به پیشنهادِ "آ" رفتیم ستارباکس تقاطع خیابون "دُ لَ کورون" و "بولوار شقه". همه این حرفها اونجا رد‌و‌بدل شد بین ما بعد از اینکه سفارشمون رو گرفتیم و نشستیم دورِ یکی‌ از میزهای نزدیک پنجره‌هایِ بلند کافه و به عبورِ تک‌و‌توک ماشینها و توقفشون پشتِ چراغِ راهنما نگاه میکردیم!

"ن"، هفته پیش بعد از موضوع بورسیه آژانس فضایی میگه پس فضایی شدی؟!! میگم حالاااا... راهِ زیادی مونده!

فردا بعد از ظهر قرارداد رو امضا می‌کنم، چند تا؟ نمیدونم، برگه‌‌ها که زیاد بودند...