۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

یه دوشنبه دوست داشتنی

سرم رو تکیه دادم به ستون، هوای خنک همراه موسیقی ملایم از فرق سرم جاری میشه تو تنم، حسّ خوبیه، حدودا ۳،۵-۳ بعد از ظهر یکی‌ از دوشنبه‌های شهریور ۸۹، تو کافه تریا سینما آزادی، بیرون داغه داغه، نه فقط گرم، کافه لاته سفارش دادم. به صدای آروم پا چشمام رو باز می‌کنم، دختری وسایلش رو می‌گذاره رو میز کناری، میره که سفارش بده، بهش لبخند میزنم به روی خودش نمیاره از کنارم رد میشه، دوباره چشمام رو می‌‌بندم، این خنکی رو دوست دارم، هنوز تنم گرمه... به صدای پای بعدی چشمام رو باز می‌کنم گارسون کافی شاپه که کفه لاته رو می‌گذاره رو میز، خوشم میاد از ترکیب رنگش، کیسه کوچیک کاغذی و عمودی شکر رو باز می‌کنم و میریزم رو کرم سطح کافی، فرو رفتن دونه‌های شکر تو سطح کرم یه حرکت موجی میده به مایع تو لیوان، خوشم میاد... دختر میز کناری پشت به من رو صندلی نشسته و داره تو یه دفتر بزرگ ٔنت موسیقی مینویسه، میز‌ها آنقدر نزدیکه که اگه دستم رو دراز کنم می‌تونم شونه ش رو لمس کنم.... سرم رو تکیه میدم به ستون، همینطور که به فرو رفتن ذره‌های شکر و حرکت موجی مایع درون لیوان نگاه می‌کنم از خودم می‌پرسم: تو این شهر شلوغ پر ترافیک دنبال چی‌ میگردی؟! و مرور می‌کنم روزم رو...
صبح یه سر رفته بودم بولوار فردوس که دو تا از دوستهای همدانشگاهی رو ببینم که یکیشون از اصفهان برام چند بسته گز آورده بود ، بسته‌های گز تو یک کیسه پلاستی سفید با من شهر تهران رو گشتند.....تو مسیر رفتن به تجریش یکی‌ از این تاکسی بییسیم های تهران رو سوار میشم که خانومیه خوشرو و با اینکه مسیرش نمیخوره تا جایی من رو میاره که راحت ماشین گیرم بیاد، بهش میگم من شما رو تو فیلمها دیده بودم با همین برخورد خوب و روی خوش، و فکر می‌کردم خب فیلمه و شما هم مال همون فیلم‌ها هستید، و چقدر خوبه که از نزدیک دیدمتون و شما با این لبخند قشنگ و برخورد محترمانه تون یک نمونه خوب هستید... به یاد قدیما شیطنت کردم و دیدم نه با اینکه ۶ سالی‌ نبودم و محتاط تر شدم ولی‌ هنوز ده-تیری صدا میکنه، گیرم کمی‌ پخته تر، لوندتر....به امامزاده صالح تو هر سفر به ایران سری میزنم، بعد از بریدن درخت کهنسال و قدیمی‌ کلی‌ صفاش رو از بین بردند، دو سالی‌ هم هست که اثری از کبوترهاش نیست، میگم آقا می‌خوام برای کبوترها دونه بریزم، نذر دارم، میگه پولش رو بده ما میریزیم، میگم خب کجان کبوترها؟ جوابی نمیده...دلم برای کبوترهای حرم تنگ شده.... برای ناهار رفتم آش سید مهدی خوردم، این هم جزو برنامه‌های هر سفر به ایران هست، این بار بیشتر رفتم...تجریش رو دوست دارم، بازارچه ش من رو اغوا میکنه، اون میوه‌ها و سبزیها رنگ وارنگ ... زغال اخته‌های درشتی که دهان رو آب مینداخت تو یه ظرف بسته و یه پلاستیک دیگه کنار پلاستیک گز ها تهرانگردی میکنند....
هیچ حسّ نوستالوژیکی به این سینما ندارم، یه جای جدیده برام، یه کافی شاپ قشنگ که میشه وقتی‌ رو با دوستی‌ یا تنها درش گذروند، اون سینمایی نیست که شبهای جشنواره سینمایی فجر گاهی‌ از عصر تا دیروقت شب، گاهی‌ حتی ابتدای نیمه شب تو صف بودم که مثلا فیلم "پری-- مهرجویی" رو توش ببینم، یادمه برای "سلام سینما" ی "مخملباف" از کلاس عصرم زدم، از ساعت ۳ تو صف بودم تا ۹:۳۰ که بالاخره رفتم تو سالن و تازه انقدر شلوغ بود که بلیت بالکن بهم رسید، بعد هم که رفتم بشینم چند تا پسر شلوغ و پر سر صدا اونجا بودند، بلیطم رو به کنترلچی نشون میدم، به جای اینکه پسری که سر جام نشسته رو بلند کنه با من غر غر میکنه که مگه یه دختر تنها میاد سینما، حالا اون غر بزن من هم جوون و کله شق، اون میان میانه میخواستم به طرف بقبولونم که دختر پسر فرق ندارند و اگه یه پسر تنها میتونه بیاد سینما پس من هم حق دارم بیام!!! آخر هم یه جایی‌ رو اون مبلهای جلو تو بالکن نشستم... خاطرات سینما آزادی دیگه به اینجا مربوط نمی‌شد، اینجا یه جای جدیده...
چشمم رو باز می‌کنم چائی تو لیوان بلند بلور و دسته دار دختر میز بغلی انقدر خوشرنگه که بی‌ اختیار میگم: چه چایی خوشرنگی، با لذت بنوشید انشاالله! دختر سرش رو برمیگردونه و نیم نگاهی‌ بهم میندازه و آروم میگه مرسی‌! ولی‌ من ادامه میدم: موسیقی کار می‌کنید؟ میگه آره، سر صحبت باز میشه جاش رو تغییر میده و رو صندلی کناری میشینه که روش به من باشه، دف کار میکنه با یه شوقی از کلاس امروزش میگه، اولین جلسه ش بوده ولی‌ از استاد راضی‌ بود، بهش میگم یه استاد دف خوب میشناسم ولی‌ کرجه، و اسمش رو میگم، میگه من هم از کرج میام و شاگردش بودم، دنیا به این کوچیکی....خواهرش و دوستش میرسند، من هم باید برم، قرار دارم میدون ولیعصر، میخوام برم نشر چشمه.... با ساکهای پلاستیکی تو دستم میرسم میدون ولیعصر، چند دقیقه زود رسیدم، همون زمان کوتاه بیهدف قدم زدن مقابل چهار تا مغازه کافیه که قیمت دستم بیاد، اگر اونجا زندگی‌ میکردم بهم برمیخورد از اینهمه افول اخلاقی‌ که همیشه بوده و روز به روز بیشتر میشه ولی‌ بی‌ تفاوت نگاه می‌کردم، نگاه مقایسه کننده دو جامعه آزاد (جایی‌ که الان هستم) و جامعه بسته و نگاه جنسیتی...
ساک‌های پلاستیکی تو دستم رو مسخره میکنه‌، میگم از صبح همراهم بودند همه جاهائی که رفتم، حالا زغال اخته می‌خوری؟!!... کتاب فروشی‌ نشر چشمه رو دوست داشتم، حال و هوای اون روز رو هم به جز اون خانوم صندوقدار خوش چشم و ابرو که بلد نیست لبخند بزنه.....تو کافه ۷۸ به کتابها نگاهی‌ میندازه و پشت جلد "صد نامه عاشقانه-نزار قبّانی" رو رو به من میگیره و میگه برای رفتنت اینم:(رفتنت آنقدر‌ها که فکر میکنی‌ فاجعه نیست من مثل بیدهای مجنون ایستاده می‌میرم)، اون شعر رو قبلا دیدم، سرم رو با لبخند تکون میدم، فکر میکنه نمی‌بینم و متوجه نشدم، پوزخند میزنه که از این فاصله نمیبینی؟!!! با همون لبخند نگاش می‌کنم و به این فکر می‌کنم که اگر قراره هر اومد و رفتی فاجعه باشه که زندگی‌ مصیبت سرا میشه عزیز .....از پله‌های کافه پایین میایم، میگه: احساس می‌کنم تو پاریسم، سرم رو برمیگردونم سمتش، میگه: شاید به خاطر حضور توئه، لبخند میزنم، ته دلم خوشم میاد، میخوام عکس‌العملی نشون بدم درسته که تو خیابونهای تهرونه ولی‌ میشه دوستانه بوسید یه دوست رو، که همونطور که با نوک زبونش با گوشه لبش که میگه تبخال زده بازی میکنه ادامه میده: خدا شاهده نه فکر کنی‌ میخوام فخر فروشی‌ کنم ا ا ا...اه با این حرفش قهوه‌ای می‌کنه هر چی‌ حسّ قشنگ رو، نگاهش طوریه که دلم میخواد بلند قهقه بزنم و بگم: نترس از من، بابا نگران نباش...نمیگم به جاش میگم: تا حالا پاریس نبودم ولی‌ از شهرهاییه که دوست دارم ببینم، میگه ببینی حتما خوشت میاد، حرف با مسیر ادامه پیدا میکنه در مورد پاریس، بلندی و کشیدگی دختر که اگر زودتر میدیدش میتونست یه والیبالیست خوب کندش، هامون و ... تو میدون ولیعصر جدا میشیم میگه: رسیدی زنگ بزن، یه وقت تو راه بلایی سرت نیارند (البته اون چیز دیگه میگه!)، یه خانوم دکتر که بیشتر نداریم! از ذهنم می‌گذره شما تا دارید دور و برتون خانوم دکتره، به زبون نمیارم به جاش دستم رو آروم میگذارم رو سینه ش و میگم نگران نباش، مردش رو نمی‌بینم... و در دو جهت مخالف هم گم میشیم تو شلوغی شهر...میرم به سمت بولوار کشاورز و انقلاب، تاکسی‌های کرج...تو این گشت و گذار روزانه از مسیرهای آشنا، دختر جوون دانشجوی آرمانگرا و ایده آلیستی رو به یاد می‌آرم که سالها تو این شهر تنها زندگی‌ کرد و اسیر هیچ شرایطی نشد... و حالا یه گوشه دیگه دنیاست، همونطور تنها، همونقدر کمالگرا... ولی‌ نگاه خامش در گذر سالها، برخوردها، نامردمیها و... پخته تر، آرومتر و صبورتر شده

۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

هر آدمی‌ باید خوب بغل کردن رو بلد باشه، با مهربونی بغل کردن...مهم نیست کیه یا برای چیه؟ مهم فقط اینه که بدونه، که بلد باشه بدون شرط بغل کنه، بغلش آروم و امن باشه....به جای سرزنش کردن، به جای گفتن اینکه:" من که از اول بهت گفته بودم.... از اولش هم میدونستم که..... تو توجه نداری... من اگه به جای تو بودم...اون زمونا ما....." ، بغلت کنه و همونطور که موهات رو نوازش میکنه بگه: "پیش میاد، تو عالی‌ هستی‌...." وقتی‌ اصرار داری بگی:‌ "نه من اشتباه کردم، نباید این کار رو می‌کردم...." بگه:" خودت اینطور فکر میکنی‌... تازه اشتباه کرده باشی‌، چی‌ شده مگه، آخر دنیا که نیست، هر آدمی این حق رو داره.... به جاش یاد گرفتی‌، تجربه کردی ..... تو بهترینی!" خوب بغل کردن و به موقع بغل کردن یه هنره، یه هنر!

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

مونیک و من (۱)

سال ۲۰۰۸ همین روز‌ها بود حالا یک هفته‌ای اینور اونور، خیلی‌ فرقی‌ نمیکنه. زمستون خیلی‌ سرد، پر برف و یخبندونی بود. تازه از ایران برگشته بودم، اونجا هم خیلی‌ سرد بود و برف اومده بود، ده روزی که کلا همه جا تعطیل بود، اون سال حتی بندر انزلی و رشت هم بیش از یک متر برف اومد، همه بهم میگفتند با خودت برف و سرما رو آوردی! برگشته بودم، هنوز تو حال و هوای ایران بودم، از اینطرف اینجا هم هنوز هیچ تصمیمی نگرفته بودم، ترم آخر بودم، سمینارم رو هم داده بودم، ریپورتهام رو هم. دو تا درس داشتم یکی‌ دو تا هم مستمع آزاد گرفته بودم دانشکده‌های دیگه برای اینکه وقتم پر بشه، ... سردرگم بودم و بلاتکلیف، با خودم در گیر بودم، رشته جدیدی که خونده بودم، هیچ چیش جذبم نکرده بود، خودم رو انقدر نمی‌دیدم که اینجوری برگردم... از طرفی‌ هنوز منتظرم بود، دلم هم یه جورایی پیشش گیر بود ولی‌ مطمئن بودم که منطقا یه هفته هم با هم نمیتونیم سر کنیم، نمیخواست قبول کنه، ...همه چی‌ دست به دست هم داده بود که مثل همیشه نباشم، بیشتر تو اتاقم میموندم، جمع رو نمیتونستم تحمل کنم، این تغییر حال رو همه فهمیده بودند، حتی شهد زنگ زده بود پاریس و به محمد گفته بود، پروین، پروین سابق نیست، فرق کرده از ایران برگشته، هیچ چیز هم نمیگه...دومین جلسه درس "سنجش از دور" بود، جلسه اول رو از دست داده بودم و سر کلاس نرفته بودم، دقیقا مثل هفته پیش و درس " آمار نمونه برداری و نظارت"، با یه استاد خوشحال، ‌ یه چیز کلی ای گفت و کتابی رو معرفی کرد و گفت دو فصل اول رو بخونید و در موردش بحث می‌کنیم، یه خرده هم راجع به دانشگاههایی که این رشته توش قویه تو کانادا حرف زد...کتاب رو باز کردم و فصل اول رو سریع نگاهی‌ انداختم، امواج الکترمغناطیس بود و کلی‌ فرمول، یه حس خوبی‌ ازم گذشت، یه جوری که انگار راه حل جدولی رو که گیر کردی تو حلش پیدا کرده باشی‌، بعد از کلاس رفتم آفیسم و سایتهای دانشگاهها و کارهای اساتید رو دیدم...هر چی‌ کلاس جلوتر میرفت، بیشتر دلم میخواست این رشته رو بخونم، ولی‌ نه با دو تا استادی که تو دانشگاه و تو این رشته تخصص داشتند...راهم رو پیدا کردم...حالا باید با دلم کنار میومدم...دو‌سه هفته در رو بستم رو خودم فقط میرفتم کلاس و برمیگشتم اتاقم، سختی درس‌ها رو بهونه می‌کردم برای بچه ها و نرفتن تو جمع... سخت بود ولی‌ گذشت!
چند روز بعد، خانوم برادرم اومد و همراه با چیزهایی که برام آورده بود یه برگه کاغذ کلاسور از طرف برادر بزرگه بهم داد که مسیر زندگیم رو مشخص کرد... بدون اینکه بهش حرفی‌ زده باشم، از دوستی‌ که سالها اینجا زندگی‌ کرده و تحصیل و کارش هم تو زمینه سنجش از دور بوده، کلی‌ اطلاعات گرفته بود، راجع به دانشگاه‌ها و اساتید، معلوم بود خیلی‌ سریع یادداشت کرده، کنار اسم اساتید نکته‌هایی‌ که دوستش تاکید کرده بود رو هم نوشته بود، مثلا " از دم در اتاقش ردّ هم نشه!!!" و جلوی اسم مونیک: "elle est bien dans sa peau!"همین جمله من رو مصمّم کرد مونیک رو ببینم، ۴ آوریل همون سال اولین باری بود که بهم وقت داد.
اولین حسی که با دیدنش گرفتم این بود که چقدر زنه، چقدر مادره، چقدر صمیمی‌ و دوست داشتنی! همونجا تو دلم گفتم من باید با شما کار کنم مادام برنیر!!! همیشه زنهای موفق تا این حد رو کمی‌ متفاوت دیده بودم، کم هم ندیده بودم زن موفق و تو این جایگاه، حتی تو دانشگاه لاوال، ناخوداگاه یه حس مردونه داشتند، کمی‌ جدی تر، گاهی‌ یه خرده خشنتر... مونیک یه زن بود، شاد، مهربون، خندان، صمیمی‌ و مهمتر اینکه در عین صمیمیت برخوردهاش محترمانه بود... همون روز همه دانشکده رو بهم نشون داد، خیلی‌ کلی‌ در مورد پروژه‌هایی‌ که در دست داشت حرف زد، به همکارش "کریم" معرفیم کرد، حسّم میگفت که اون هم من رو پذیرفته فقط یه اشکال وجود داشت و اون اینکه مونیک دانشجوی دکترا میخواست و من نمیخواستم درس بخونم و میخواستم کار کنم، بهش می‌گفتم نمیخوام بدون آشنائی با یه پروژه قول بدم برای ۵-۴ سال از زندگیم!... کار کردن با مونیک تنها چیزیه که تو زندگیم بهش اصرار کردم،اونهم زیاد، نه یه ذرّه، هفته‌ای یک بار یا ایمیل میزدم یا تلفن می‌کردم.... نه من تغییر عقیده میدادم و نه اون، آخرین ایمیل رو که میخواستم بزنم، شهد گفت: نزن، نمیخوادت، من جای تو بودم میرفتم سراغ استاد دیگه! جواب دادم: نه نداریم، اون نمیخواد، من که میخوام، اون من رو نمیشناسه، من که اون رو میشناسم، دَرَک من کوتاه میام، دکترا میخونم... همه شرایط رو آماده کردم، حتی قبل از اینکه بپذیره آپارتمانی رو تو رزیدانس دانشگاه گرفتم و اثاثکشی کردم، به کارم ایمان داشتم و یه ذرّه هم به جواب "نه" فکر نمیکردم، هر چند که جواب مثبتی نداده بود، ایمیل آخر رو زدم و گفتم: کار کردن با شما و شناخت تجربیاتتون برام مهمترین چیزه، باشه دکترا میخونم...قبول کرد...دومین قرار رو گذاشتیم، ناهار دعوتم کرد رستوران دانشگاه، تا اونجایی که میتونستم نقاط ضعفم رو براش پررنگ کردم، گفت اینها چیز‌های مهمی‌ نیست به مرور زمان رفع میشه... فکر کردم من هم دلش رو یه جورایی بردم! شاید دلیلش پشتکارم و اصراری که کرده بودم باشه، نمیدودنم، هرچه بود که وقتی‌ این رو فهمیدم حالی‌ کردم... مساله‌ای پیش اومد که دانشگاه نپذیرفت. مونیک هم ایمیل زد و شماره تلفن خونه ش رو داد و خواست که باهاش تماس بگیرم، شنبه روزی بود و برادر بزرگه برای یه سفر سه هفته‌ای اومده بود، یادمه وقتی‌ زنگ زدم، مونیک دلیل نپذیرفتن رو بهم گفت و ادامه داد برای رفع این مشکل من تو رو با دو قرارداد سه ماهه استخدام میکنم، اگر از پروژه خوشت اومد، دکترا رو ادامه میدی، اگر نه که این تجربه میره تو CV ت و میتونی‌ هر جا که بخوایی کار کنی‌...وای خدای پروین، همونی شد که میخواستم...
اوایل بعد از ظهر یه روز آفتابی اواخر ژوییه رو کاناپه تو هال خونه یُسرا دراز کشیده بودم و گرمای آفتاب همراه یه نسیم خنک حال خوبی‌ رو بهم داده بود. روز بعدش با مونیک قرار داشتم، یُسرا میگه: همین اول ازش بخواه که پلان کلی‌ کارت رو بهت بده و تا سال آخر هر روز یه چیزی رو اضافه نکنه، قشنگ از همین اول سنگ‌هات رو واکن. وگرنه به اسم تحقیق هر تغییری رو میدند و تو باید خیلی‌ کار کنی‌. میپرسه حالا رو چی‌ قراره کار کنی‌؟ راست میگه، رو چی‌؟! همه این کارها رو کردم و این همه اصرار کردم اون هم پذیرفته ولی‌ هنوز دقیقا نمیدونستم رو چه پروژه‌ای میخوام کار کنم! تموم تابستون همه سایت مونیک رو زیرورو کرده بودم و تقریبا زمینه تخصصیش دستم اومده بود، برام پروژه مهم نبود، استاد مهم بود و رشته!
پروژه تعریف شد: استفاده مشترک از داده‌های مایکروویو منفعل (AMSR-E) و فعال (RADARSAT) برای نظارت بر انجماد فصلی از خاک تندرا در شمال کبک . تحت پروژه بزرگ "International Polar Year-IPY". تقریبا ۶ ماه سریع گذشت و مدت دو قرارداد تموم شد. دانیل و Jean-Pierre پیشنهاد دادند که MDDEP دو تا پست خالی‌ داره CV ت رو بفرست. گفتم میخوام ادامه بدم. تعجب کردند، شغل باشه اونهم خوب و تو زمینه تحصیلیت و بخوایی دکترا بخونی، حداقل ۴ سال؟!! این یعنی‌ حماقت! ولی‌ من تصمیمم رو گرفته بودم، حتی اگر حماقت باشه! Jean-Pierre در جریان کامل پروژه بود، از سختیش و خیلی‌ تکنیکی‌ بودنش گفت. جواب دادم که تصمیمم رو گرفتم اول اینکه به سوژه علاقمند شدم، ولی‌ دلیل اصلیم کار کردن با مونیکه که این مدت بهتر شناختمش، خوبیهاش و ضعف هاش، سهل انگاریهاش، زیاد خواستنش رو...ولی‌ می‌مونم

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

مکن کاری که بر پا سنگت آیو ...

اون موقع‌ها که من بچه بودم، تو محله ما آقای مداحی بود که همه مراسم ختم ها رو اون شروع میکرد و همیشه هم با این شعر از بابا طاهر عریان: مکن‌ کاری که بر پا سنگت آیو، جهان با این فراخی تنگت آیو! جیهن میگه که بن علی‌ و خونواده ش رو هیچ کشوری نپذیرفته غیر از عربستان سعودی، تازه اون هم معلوم نیست برای چه مدت؟! امروز ریمه میگه که فرانسه از اون سری از اعضای خونواده سلطنتی که سالهاست اونجا زندگی‌ میکنند خواسته که فرانسه رو ترک کنند!

این در همیشه رو یه پاشنه نمی‌‌چرخه.....

از عصری فقط با دوستهای تونسیم دارم تماس میگیرم، چه اونهایی که اینجان و چه اونهایی که الان اونجان. تو این مدتی‌ (کمتر از یک ماه) که تونس شلوغه، اعتراض‌های خیابونی، کشت و کشتار، و ..... این بچه‌ها رو فیسبوک غوغا کردند، و من رو بردند به دوران انتخابات سال گذشته و روز‌ها و حوادث بعدش. این مدت همراهشون غصّه خوردم، هیجان زده شدم، گریه کردم، استرس داشتم و ...تا امشب .... ایمیل میزنم، تماس میگیرم، اس‌ام‌اس میدم،.... بچه‌ها خوشحالند، خیلی‌... و نگرانند، باز هم خیلی‌ ....به فردا فکر میکنند، به فردایی که معلوم نیست....من بیشتر نگرانم چون تجربه دیدن یه انقلاب (هر چند که بچه بودم) و سالهای بعدش رو دارم...نگران اینکه بجای بن علی‌ کسی‌ نیاد که همین مردم سالها بعد به روح بن علی‌ صلوات بفرستند!

تحيا تونس، تحيا الحرية، و يحيى الشعب التونسي

۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

یه اعتراف کوچولو...

اوایل تابستون بود، کلاس پنجم رو تموم کرده بودم، هر روز چادر گلدارم رو سر می‌کردم و با دوستم که یکی‌ دو سالی‌ از من بزرگتر بود، می‌رفتیم مسجد برای نماز. فرزانه، دوستم، با یه دختر بزرگتر از خودش دوست بود که میگفتند دختر خوبی‌ نیست، تو این مدت با منم دوست شد، دوستیهای بچگی‌. یه روز که میخواستیم بیائیم خونمون گفت حالا که با هم دوستیم، میخوام بهتون یه راز بگم، به کسی‌ نگید! یادمه رو پله‌های مسجد نشستیم و اون بین ما دو تا آروم حرف میزد! من حالا تو ذوق این بودم که این من رو هم آدم حساب کرده که شروع کرد با آب و تاب مراسم شب زفاف و نحوه به دنیا اومدن بچه رو تعریف کردن! تازه بعدش هم تاکید کرد که همه مامان بابا‌ها هم این کار رو میکنند. چشمام گرد شده بود، حالم داشت به هم میخورد، باور نمیکردم، گفتم نه خیر، این کارها خیلی‌ هم بده و تو فامیل ما کسی‌ بی‌ تربیت نیست که از این کارا بکنه!!! بدو بدو اومدم خونه... ولی‌ دنیام خراب شده بود! تا دو نفر رو با هم میدیدم، خودم رو مشغول می‌کردم ولی‌ همه حواسم بهشون بود که ببینم اون دختره راست گفته یا نه؟! انگاری قرار بود جلوی من کاری صورت بگیره!
گذشت و برای تابستون رفتیم ییلاق، باغ موروثی مادرجون. باغ مادرجون و خواهرش به هم چسبیده بود و دیواری هم بینش نبود ، با یه نهر از هم جدا میشد..... بچه‌ها و نوه‌های خاله هم هر سال برای ییلاق میومدند باغ. ما بچه‌ها همه با هم دوست بودیم و هم سنّ و سال و همبازی. یه روز یکی‌ از نوه‌های خاله که تهران زندگی‌ میکردند، به من و یکی‌ دیگه از دخترها گفت بیایید یه چیزی بهتون نشون بدم ولی‌ به کسی‌ نگید ها، یه رازه! بعد رفتیم ته باغ و بهمون چند تا عکس رنگی‌ نشون داد که معلوم بود از مجله‌ای کنده شده، عکس‌های پورنو بود تو حالتهای مختلف، و تازه توضیح هم داد که اون دوستش که این عکس‌ها رو بهش داده گفته که ایرانی‌ها این مدلی‌ می‌... من حالم بد شد، خیلی‌ هم بد....مگه اینطور( قشنگ اون روز رو به خاطر دارم) ... و بدتر از اون اینکه تا مدتها به هر کی‌، زن یا مرد نگاه می‌کردم اون تصاویر میومد جلوی چشمم، ولی‌ هنوز هم فکر می‌کردم که تو خانواده ما کسی‌ بی‌ تربیت نیست !!!...
تابستون گذشت و برگشتیم خونه و کلاس اول راهنمایی شروع شد. روز ۲۳ دی‌ اون سال برادر کوچیکه به دنیا اومد، خیلی‌ خوشحال بودم، خیلی... ولی‌ خجالت هم می‌کشیدم که الان دوستام چی‌ میگند؟ حتما پیش خودشون میگند که چه مامان بابای بی‌تربیتی دارم که کارهای بدبد میکنند!!! برای همین وقتی‌ از مدرسه رسیدم و مامان رو نوزاد به بغل دیدم، حتی سلام هم نکردم و رفتم پشت رختخوابها قایم شدم و از خجالت تا ساعتها در نیومدم! دیگران این رو گذاشتند به حساب حسودی، بزرگترها که نمیدونستند تو ذهن من چی‌ می‌گذره؟! و بعد‌ها هم برای برادر کوچیکه تعریف کردند و اون هم هر وقت با من بحثش میشد، میگفت تو از اولش من رو دوست نداشتی، همه هم میدونند!
‌ یه روزی باید پیشش اعتراف کنم، اون که اینجا رو نمیخونه، باید بدونه که از همون اول دوستش داشتم و ۲۳ دی‌ یه روز مهم و عزیز زندگیمه ...

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

هدفمندی یارانه‌ها!

دیشب با مامان صحبت می‌کردم، میگه دیروز گازوییل آوردند همون مقدار همیشگی‌، همیشه میشده حدودا ۵۰،۰۰۰ تومن ولی‌ این بار شده ۸۰۰،۰۰۰ تومن!!! یعنی‌ هزینه گازوییل سالانه میشده تقریبا ۳۰۰،۰۰۰ تومن، ولی‌ با این تغییرات و اجرای طرح هدفمندی یارانه‌ها میشه ۴،۰۰۰،۰۰۰ تومن!!! از دیشب هر چی‌ حساب می‌کنم هیچ درصد منطقی‌ برای این افزایش پیدا نمیکنم! هنوز قبض‌های برق، تلفنها و ....نیومده.
درامد آقاجون ولی‌ تغییری نکرده!

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

آرچانا یعنی‌ دعا...

انگار همین دیروز بود که سر چهارراه مقابل دانشکده منتظر ایستاده بودیم که چراغ عابر سبز بشه و رد بشیم. برگشتم بهش لبخند زدم و گفتم تازه اومدی؟ نگاهش شبیه نگاه تازه واردها نگران بود، خندید و گفت آره، یه هفته است. پرسیدم از کجا؟ جواب داد هند. بهش گفتم من پروینم از ایران، تنها نمون، اگر کاری داشتی بهم بگو، ادامه دادم اسمت چیه؟ جواب داد: آرچانا یعنی‌ دعا. دعا رو به فارسی‌ گفت، چراغ سبز شد و با هم رد شدیم، تو همون ساختمونی مینشست که من، طبقه اول. تو راه حرف زدیم، برای پست دکترا با یه استاد هندی اومده بود، قرار گذاشتیم بیشتر همدیگه رو ببینیم، با هم بریم پیاده روی، کبک گردی، ورزش بریم، و... که احساس تنهایی نکنه! یکی‌ دو ماه پیش که بر حسب اتفاق دیدمش گفته بود که به زودی کارش تموم میشه و برمیگرده، نمیخواست که دیگه با این استاد، قراردادش رو تمدید کنه. پریروز رو استتوس فیسبوکش نوشت که داره برمیگرده خونه و خیلی‌ خوشحاله!!! نوشتم: کی‌؟ جواب داد همین امروز بعد از ظهر! نوشتم که باید قبل از رفتن ببینمت ...و سر راه دانشگاه رفتم دم آپارتمانش برای خداحافظی، در عین خوشحالی خیلی‌ نگران بود، یه ترس مبهم داشت، دلیلش رو نفهمیدم! اصرار میکرد که برام دعا کن پیش الله! خیلی‌ زود گذشت، هیچ وقت با هم نرفتیم بیرون، نه پیاده روی، نه کبک گردی، نه.... همه دیدنها و حرف زدنهامون، برخوردهای تصادفی‌ بود که گاهی‌ تو مسیر دانشگاه پیش میومد، چقدر زود می‌گذره، همه فرصتهای با هم بودن و از لحظه‌ها لذت بردن رو از دست میدیم!
همه تعطیلات رو موندم کبک و تنها تو خونه، و استراحت کردم. مثل شبهای عید تا صبح بیدار نشستم فیلم دیدم، وب‌گردی کردم، کتاب خوندم و صبح تا ظهر خوابیدم، هر از گاهی‌ با دوستها بیرون رفتیم. شب نوئل رو برای مراسم، نیمه شب رفتیم کلیسای Saint-Rock. شب سال نو رو با چند تا دوست بیرون بودم. خوب بود. بعد از تعطیلات و اول ترم جدید، چند روزی مهمون داشتم آزی و خواهرش غزال که از ایران اومده بود، از مونترال اومدند، رضوان هم اومد پیشمون. خیلی‌ خوب بود، روز‌ها کبک رو میگشتیم و شبها تا دیروقت بیدار مینشستیم و از این در و اون در حرف میزدیم. نگران بودم برای غزال که اینجا بهش خوش می‌گذره یا نه؟! از تهران اومده، اول رفته بود تورنتو،بعد مونترال و بعد کبک، خب ساختار شهری کبک خیلی‌ متفاوته، یه چیزی بین شهرهای اروپایی و آمریکای شمالی‌، و هم اینکه به هر حال از خونه‌های فامیلهایی که ۳۰ ساله اینجا و شغل آزاد دارند، تا آپارتمان دانشجویی من! ولی‌ خیلی‌ بهش خوش گذشته بود، شهر رو هم دوست داشت، کبک خیلی‌ قشنگه و جاهای دیدنی‌ و کافه های خوشگل زیاد داره، آتلیه‌های هنری، موزه ها، کلیسا‌ها و کتابخونه قدیمی‌ شهر... هنوز خیلی‌ جاها مونده که ندیده و تازه اطراف شهر‌هم نرفتیم! مهمون رو دوست دارم، مهمونی‌ که شب بمونه، یاد خونه خودمون میفتم!
شبی که بچه‌ها رو رد کردیم با رضوان رفتیم رزیدانس دانشگاه لاوال، دلم نمیخواست بیام خونه‌ای که هیچ کس نیست. یه سر رفتم اتاق خودم، اتاق ۴۱۰۰ رزیدانس دختران Lacert, از اواسط ژانویه ۲۰۰۵ تا اواسط اوت ۲۰۰۸ اونجا زندگی‌ می‌کردم، خیلی‌ دوست دارم اون دوران رو با همه سختیهاش که خیلی‌ بیشتر از راحتیهاش بود، دوره سر در گمی، بلاتکلیفی، زبان ندونستن، دوره.... این روز‌ها یه دختر ایرونی‌ دیگه تو اون اتاق زندگی‌ میکنه. کنار پنجره می‌‌ایستم رو به محوطه کودکستان الناز و گلناز، یاد آوری خاطرات اون روز‌ها اشک به چشمام میاره، چه زود گذشت مثل برق، مثل باد، شاید هم زودتر..... یاد شب نشینیهای میفتم که تو اون اتاق کوچیک میگرفتم، بیایید اتاق من چایی ایرونی‌ بخورید و شیرینی‌...از همه جا بودند دخترها؛ مراکش، تونس، رومانی، کبک، عمان، چین،ایران، روسیه..... فیلم میدیدیم، میرقصیدیم......برای دخترها تعریف می‌کنم چند تا از خاطراتم رو، نحوه آشنا شدن و دوست شدنهام رو تو کریدور، تو آشپزخونه، تو سالن لباس شویی....از گالینا میگم، از اینکه اون ماههای اول آشناییمون زبان مشترک نداشتیم، اون روسی میدونست و کمی‌ فرانسوی، من فارسی‌ و انگلیسی‌، ولی‌ هر شب از ۹:۳۰ شب میرفتم اتاقش با دو تا دیکشنری فارسی‌-فرانسه، فرانسه -فارسی‌ و اون هم با دو تا دیکشنری روسی- فرانسه و فرانسه- روسی و با هم فیلم میدیدیم و حرف میزدیم. بهشون میگم این برنامه هر شب ما بود، نه تنها با گالینا که با دخترهای دیگه از کشورهای مختلف. جوونند، تازه اومدند، نگرانند، زبان فرانسه کم میدونند، نمیخوان هم یاد بگیرند خوب چون میترسند انگلیسیشون خراب بشه، یه خرده هم میترسند برند جلو توی رابطه. بهشون میگم همه همینجور بودند مثل شما، بسکه قدیمی‌ تر ها، حالا یه سال هم زودتر اومده باشه آنقدر پز میدند، ما دو ماهه میتونستیم حرف بزنیم، ما ال بودیم، ما بل‌ بودیم،.... نمیدونم چرا راستش رو نمیگند، خب دروغ چرا؟!! پیشرفت کردن مهمه، کم کم! قدیمی‌تر‌ها پیش ما‌ها که قدیمی‌ هستیم این لاف‌ها رو نمیزنند، به این جدیدی‌ها میگند دلشون رو خالی‌ میکنند! این بچه ها فقط با خودشون جمع میشند، پسرها و دخترها... میگم اصرار نداشته باشید که فقط با ایرانی‌ها باشید، صرف ندونستن زبان فرانسه، نترسید، خجالت هم نکشید، به خودتون اعتماد داشته باشید. کلی‌ حرف زدیم، میگند به ما انرژی میدی، هر از گاهی‌ بیا اینجا!
شب قبل از خواب به آدمهایی که تو اون مدت و اونجا باهاشون آشنا شدم فکر می‌کنم، بعضی‌‌ها بعد از تموم شدن درسشون برگشتند کشورشون، بعضی‌ها رفتند شهرهای دیگه، بعضی‌ها کبک موندند، بعضی‌ها ازدواج کردند... روابط خوبی‌ بود، هر ارتباطی‌ یه خطی‌ رو روح و فکر ما کشید، کمرنگ و پر رنگ، بیرنگ نبودند هیچ کدوم، بعضیهاشون بدجور سوزوندند طوری که هنوز هم ردشون میسوزه! ولی‌ در کّل خوب بود، خیلی‌... یه آدم دیگه شدم تو این دوران، تجربه خوبی‌ بود، شناختم رو به دنیای اطرافم، به آدمها بهتر کرد، تحملم رو بالا برد و صبوریم در مقابل برخوردهای بد رو زیاد کرد!

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

نگاهی‌ متفاوت!

با غزال و آزی هستیم، داریم میریم به سمت Gare du Palais هوا خیلی‌ سرده و حسابی‌ یخ زدیم که خانوم جوونی‌ که چند تا برگه تو دستشه نزدیک در ورودی بهمون لبخند میزنه جوابش رو میدیم و میگه روز به خیر من هم که همیشه آماده سلام علیک کردن، احوالش رو میپرسم و سال نو رو تبریک میگم، ادامه میده چند لحظه وقت دارید به دو تا سؤال جواب بدید، حدس میزنم که یه تحقیق دانشجویی باشه، و میپرسم سوالها راجع به چیه؟ میگه یه گزارش تلویزیونی راجع به بیمار شدن در روستاها و مناطق خارج شهره و سؤال اول در مورد اینه که اگر مریض بشید ترجیح میدید در شهر باشید یا روستا؟ و سؤال دوم اینکه چطور میشه پزشک ها رو متقاعد کرد که در روستا بمونند؟ همین لحظه آقای مسنی که میکروفون دستشه میاد جلو و روز به خیری میگه و تازه متوجه دوربین یکی‌ از کانالهای تلویزیون (Telequebec.TV) میشم که کنارمونه. میگم من اینجائی نیستم و خیلی‌ نمیشناسم ولی‌ با توجه به جاهائی که اطراف کبک رفتم،همه جا کلینیک و امکانات پزشکی‌ بوده و در مقایسه با امکانات پزشکی‌ روستاهای خیلی‌ از کشورها خوب هم هست و از طرفی‌، اگر سطح کیفی‌ زندگی‌ هم تو روستاها از اینی که هست بالاتر بره، پزشک‌ها حتما می‌مونند. خانوم جوون میگه اینها رو جلوی دوربین هم میگی‌ و اینجا دوباره اون حرف همیشگی‌ که به تازه آشناها میگم رو گفتم که میدونید من هنوز هم مشکلاتی رو دارم با زبان که هر دوشون میگند نه خیلی‌ خوب حرف میزنید و از این تعارفات! و بعد هم اون پرسش کذائی (آخ خ خ...): از کجا اومدید؟ کجایی هستید؟ میگم ایرانی هستیم، اشاره میکنه به آقای جوونی‌ که تو این فاصله رسیده و میگه این دو بار رفته ایران و فارسی‌ می‌دونه، پسره میخنده و میگه: کوچیک میدونم، با شنیدن فارسی‌ حرف زدن پسره ذوقی کردیم...انگار دنیا رو به ما دادند!!!
نمیدونید چه حالی‌ داره که بگی‌ ایرانی هستم و کسی‌ خودش رو عقب نکشه و یه جور نگات نکنه که انگار هر لحظه میخوای بمبی منفجر کنی‌، یا برعکس نیشش رو باز نکنه و فکر کنه با آدم مریخی روبرو شده و سوالهای احمقانه بپرسه! آزی و غزال شروع کردند با پسره صحبت کردند و من هم موافقت کردم و مشغول مصاحبه شدم.
آقای مسن میکروفون رو به لباسم وصل میکنه و میگه که چطور و کجا به ایستم و دوربین رو روشن میکنند و خانومه سوالش رو میپرسه: ترجیح میدید که هنگامی که مریض میشید تو شهر باشید یا روستا؟ در جواب میگم: در واقع ترجیح میدم که اینجا مریض نشم و اگر هم که شدم تو شهر باشم! با تعجب من رو نگاه میکنه و میگه الان یه چیز دیگه گفتید میگم بله خب البته روستاهای اینجا در مقایسه با خیلی‌ از کشورها امکانات خوبی‌ داره و ......
بعد از مصاحبه رفتم پیش بچه‌ها و با پسره راجع به جاهائی که تو ایران دیده صحبت کردم. قبلا با یکی‌ دو تا خانوم مسن آشنا شده بودم که از ایران دیدن کرده بودند ولی‌ سالهای قبل از انقلاب بوده و نه همین یکی‌ دو سال اخیر. تقریبا اکثر شهرها رو دیده بود، اصفهان، شیراز، تهران، یزد، کاشان، تبریز، ارومیه، زنجان (به قول خودش شهر چاقو)، مریوان، شهرکرد، مشهد،........ میگفت قبل از سفر، مطالعه خوبی‌ راجع به ایران داشته ولی‌ با اینحال وقتی‌ رفته ایران سورپرایز شده، از مردم میگفت که باهوشند و مهربون، کمی‌ فارسی‌ میدونست ... همه شهرهایی رو که دیده بود دوست داشت فقط شهرکرد رو نه زیاد! خداییش خیلی‌ ذوق کردیم، نمیدونید آخه باید اینجا باشید و برخوردها رو دیده باشید تا بدونید چی‌ میگم! ایمیل به هم دادیم و قرار گذاشتیم که باز همدیگه رو ببینیم. خلاصه که به قولی روزمون رو ساخت!

((((((((-:

غزال رو می‌بوسم، میاد تو، آزی رو دارم می‌بوسم که رضوان که پشت درایستاده میگه: شما بنده خدا چه گناهی کردی که دوستات همه نیم مترند؟!!!!! ادامه میده هر وقت میخوام ببوسمت خجالت میکشم که باید خم بشی‌!!!! ولو میشیم از خنده........

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

کی‌ از سرنوشتش خبر داره؟!

پیرمرد، قدبلندی داشت و تو این هوای خیلی‌ سرد کنار در ورودی یه فروشگاه ایستاده بود و برگه‌های تبلیغاتی پخش میکرد، از دور به عابرین لبخند میزد و دستش رو با برگه‌ها میاورد جلو، دماغش از سرما قرمز شده بود،بعضی‌ها بی‌تفاوت رد میشدند، و تک و توکی هم ازش میگرفتند. باعجله دارم میرم فروشگاه خرید، شب مهمون دارم، باید برگردم و آشپزی کنم، بهش نزدیک میشم، با لبخند نگام میکنه، به خودم میگم نهایت یک دقیقه دیرتر ولی‌ به جاش خوشحال میشه، ضمن اینکه تا برسم فروشگاه یه نگاهی‌ به برگه‌ها میندازم و چهار تا لغت جدید یاد میگیرم، می‌‌ایستم و ازش برگه‌ها رو میگیرم،برگه ها، سخنانی از مسیح و در تبلیغ مسیحیت هستند. حالش رو میپرسم و بهش سال نو رو تبریک میگم، میخنده و اون هم به من تبریک میگه و میگه پس صبر کن یه چیز دیگه هم بهت بدم. از تو مجله‌های تو دستش یکی‌ رو جدا میکنه و بهم میده، قبل از اینکه مجله رو نگاه کنم پیرمرد با حالتی‌ متاسف یه رقم بزرگی‌ رو میگه و ادامه میده که هر سال تو دنیا انقدر بچه کورتاژ میشه، و سرش رو تکون میده من هم با تأسف سر تکون میدم، و مجله رو میگیرم و نگام میافته به عکس روی جلد که یه دختر غمگین نشسته رو یه صندلی تو فضایی شبیه اتاق انتظار یه مرکز درمانی یا بیمارستان!
پیش خودم فکر می‌کنم این رقم نمیتونه دقیق باشه، چرا که کشورهاییه که سقط جنین اونجا آزاد نیست که آمار صحیحی ندارند. و به این فکر می‌کنم که من اگر زمانی‌ شرایطش رو داشته باشم که باردار بشم، خواسته یا ناخواسته، قانونی یا غیر قانونی،...حتما نگهش میدارم و سقطش نمیکنم. حتی اگر پدرش راضی‌ نباشه، به هر حال راضیش می‌کنم، سختی بارداری، به دنیا آوردن و نگهداریش رو من میکشم، حالا اگر اون ناراضی‌ باشه، این توان رو هم دارم که مسئولیتش رو هم بپذیرم. چه میدونه آدم چی‌ سرش میاد؟ کی‌ از سرنوشتش خبر داره؟!
گالینا، دختر روس ۳۷-۳۶ ساله، اولین و بهترین دوست غیر ایرانیم بود،که سه هفته بعد از رسیدنم به کبک تو کلاس زبان دانشگاه با هم آشنا شدیم، ازدو پا فلج بود و رو صندلی چرخدار (wheelchair) مینشست. خیلی‌ خوشرو و خندان بود، هر شب موهای بور و قشنگش رو بیگودی می‌‌پیچید و روز بعد مرتب و شیک سر کلاس حاضر میشد، تو مدت دو سال و نیم که اینجا بود، یک بار هم اخم به صورتش ندیدم، هر وقت دلم می‌گرفت یا خسته بودم بهش زنگ میزدم، میگفت بیا اتاقم و میرفتم، دیدنش همه ناراحتیها رو از بین میبرد. این دختر ظریف و چشم آبی روسی، وقتی‌ خیلی‌ جوون بوده، قبل از ازدواجش از مردی که بعد‌ها شوهرش شد باردار شد و دو سه ماهه بود که به اصرار مادرش، قبل از اینکه کسی‌ بفهمه، بچه رو سقط کرد، چون تو اون زمان، حاملگی خارج از ازدواج خارج از عرف بوده و نگاه مردم به این مادر و بچه منفی‌ بوده.
چند ماه بعد از ازدواجش تو یه حادثه تصادف که شوهرش مقصر بوده، گالینا فلج میشه، و نمیدونم طبق چه قانونی که تو کشورش بوده تا سه سال میشده از مقصر شکایت کرد، خب مقصر شوهرش بوده و این هم شکایتی نمیکنه، اون آقای محترم هم این مدت رو صبر میکنه و بعد از سه سال گالینا رو طلاق میده. بعد از این مساله مامانش خیلی‌ ناراحته و هیچ وقت خودش رو نمیبخشه. ولی‌ خودش چیزی نمیگه فقط یک بار برام این موضوع رو تعریف کرد، و گفت هنوز هم دلش میخواد یه بچه داشته باشه و مشکلی‌ هم از نظر باردار شدن نداره، دوست پسر هم داشته ولی‌ خب آنها موافقت نکردند با بچه دار شدن.
بعد از پایان تحصیلش، یک هفته مونده بود که اقامتش برای کانادا درست بشه برگشت به کشورش، هر چقدر بهش گفتم کارت رو درست کن بعد برو، گفت پدر و مادرم پیرند و به من احتیاج دارند، دیدن من براشون کافیه. الان هم مدیر یه شرکته و جدا از خونواده ش زندگی‌ میکنه و موفق هم هست. دیگه تو کشورش، زندگی‌ مشترک بدون ازدواج و بچه دار شدن خارج از ازدواج هم عادی شده و نگاه بدی رو به دنبال نداره.
خب تو این زمونه که غیر ارزشها سریع تغییر میکنند و خنثی و بعد هم ارزش میشند، چرا به خاطر قضاوت مردم که در هر صورت حرفشون رو میزنند، تصمیماتی بگیریم که نمیدونیم بعد سرنوشت چی‌ پیش میاره!

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

شب سال نو 2011

شب آخر سال (۳۱ دسامبر) که اینجا بهش میگند Le Réveillon du Nouvel An اکثر مردم، برخلاف شب نوئل که شب بودن و جشن گرفتن با خونواده است، با دوستاشون میگذرونند. و همیشه مراسمی هست تو مرکز شهر، کنسرت و موزیک و رقص و پایکوبی به پاست تو خیابون تا قبل از تحویل سال. اینجا، این مراسم تو خیابون Grande-Allée که یکی‌ از خیابونهای خوب و توریستی کبکه و کافه، رستوران، بار و دیسکو‌های خوبی‌ داره برگزار میشه. اون شب هم من، آ، میم و نون تصمیم گرفتیم که برای شام بریم رستوران COSMOS که رستوران بار خوبیه و بعد هم تا تحویل سال رو هم تو همون خیابون باشیم.
وقتی‌ رسیدیم، دیدیم غلغله است خیابون، طوری که بیشتر از نیم ساعت کشید تا برسیم به رستورانی که وقت عادی شاید ۶-۵ دقیقه طول می‌کشید. امشب هم مثل شب هالووین نوشیدن نوشیدنیهای الکلی تو خیابون آزاده، برای همین هم پلیس فراوونه، یکی‌ دو تا جوون رو هم دیدم گرفتند، یکی‌ رو دستبند زده بودند و از بین جمعیت می‌بردند، یکی‌ دیگه رو با لگد سوار ماشین کردند. وسط خیابون هم جایگاه بود برای موزیسین‌ها و خواننده‌ها که الحق هم عالی‌ بودند، انقدر موسیقی شاد بود که اصلا نمی‌شد سر پا ایستاد.

تو رستوران اومدم بشینم، کیفم رو گذاشتم کنار دستم رو صندلی که دو نفره بود و کنارم هم میم نشسته بود، یه دفعه یاد نشستن تو تاکسی‌های ایران میفتم و میخندم و بهش میگم، ببین ببخشید، ناراحت نشی‌‌ها چون جا نیست کیفم رو اینجا گذاشتم. بعد هم تعریف می‌کنم که یه بار تو تاکسی‌های ونک-کرج، اون سالهای دور که دانشجو بودم کیفم رو گذشتم کنارم، آقایی که تو صف پشت سرم بود وقتی‌ سوار شد و کیف رو دید، پیاده شد و شروع کرد به بد و بیراه گفتن ولی‌ من روم رو کردم به پنجره و به روی خودم نیاوردم. نون میگه که کارت خیلی‌ زشت بوده و توهین آمیز. میگم آره، این کار خیلی‌ زشته ولی‌ تو یه جامعه سالم، تو که نمیدونی چه خبره تو این تاکسی‌ها و ادامه میدم که همون موقع دختر جوون دیگه‌ای کنارم نشست و بعد اون آقا که هنوز یادمه یه کت-شلوار راه راه قهوه ای کم رنگ پوشیده بود و کمربندش رو هم زیر شکمش بسته بود و کمی‌ هم جلوی سرش خلوت بود کنار دستش، تا برسیم کرج دختر مظلوم انقدر به سمت من اومد و چسبیده بود به من که مونده بود از در بریم بیرون تا جای آقا باز بشه.
میم با تعجب نگاه میکنه و میگه چیزی نگفتین؟ در جواب میگم، بعضی‌‌ها خیلی‌ بی‌ آبرویند، و زودتر سر و صدا میکنند و حرفهای بد میزنند، من از سر و صدا و بی‌ آبروییش می‌ترسیدم، برای همین تو تاکسی‌های تهران کرج، مخصوصا اگر که پیکان هم بود که جاش هم تنگه و من هم با این پاهای بلند که گاهی‌ به سختی جاشون میدادم، انقدر مقبض می‌نشستم که وقتی‌ به می‌رسیدم به مقصد چند لحظه می‌‌ایستادم که بدنم از سِری (خواب رفتگی) در بیاد.

میگم همیشه برای من سؤال بوده که آخه چه لذتی میبرند از این کارشون؟! مثلا یه آقایی که شیش تیغه، مرتب ساعت ۶ صبح میاد سوار ماشین میشه حتما از کنار خانومش اومده دیگه، حالا جلوی یه پیکان نشسته کنار دست یه آقای دیگه، اون موقع که جلو دو نفر سوار میکردند. حالا پشت یه دختر ۲۰-۱۹ ساله که من باشم نشستم کنار دو تا آقای دیگه که همون اول خوابیدند و با هر تکون ماشین هم میافتند رو آدم، طبق معمول هم کیف بزرگم کنارمه برای محافظت از هرگونه تماسی!!!! اون ابروهای پت و پهن، صورتی‌ که هنوز دست نخورده، مانتو شلوار بلند تیره، مقنعه چونه دار بلند تا پایین سینه نمیدودنم چه جذابیتی میتونست داشته باشه؟!!! و این دختر بیچاره حالا همونطور منقبض نشسته، یه دفعه احساس میکنه که یه چیزی به پاش خورده، نگاش میافته به یه دست که از لای صندلی جلو داره با زحمت زیاد میاد به سمت ساق پا پوشیده تو شلوار، پاهاش رو همونطور که به هم چسبونده، یه خرده میبره اون طرف تر، دست با زحمت زیاد باز میاد جلوتر، زیاد هم نمیتونه تکون بخوره چون بغل دستیش که ظاهراً خوابه نکنه بیدار بشه، نگاش میافته به آینه بغل، لبخند مسخره‌ای رو رو لب مرتیکه‌ای که جلو نشسته میبینه، دست به ساق پا هم نمیرسه ولی‌ داره تلاشش رو میکنه، خب نمی‌شد که تا تهران این کش و قوس ادامه پیدا کنه، یه سنجاق قفلی که همیشه همراه دختره هست اینجا هم به کمک میاد، و مرتیکه همین که سنجاق قفلی محکم رفت تو دستش، سریع دستش رو کشید حالا اون دست کثیف لای صندلی گیر کرده ولی‌ حرفی‌ هم نمیتونست بزنه ...آ میگه من اینجور موقع‌ها دعوا می‌کردم، اگر کسی‌ دستش رو میاورد جلو سریع دست رو میگرفتم و می‌گفتم که دستت اینجا چه کار میکنه؟!!..... همینطور من و آ خاطرات این چنینی تعریف میکردیم و مقایسه میکردیم با اینجا و این جمعیّت فشرده ای که الان از توش رد شدیم با آرامش....

بعد از شام هم رفتیم بین جمعیّت، رقص بود و شادی... با اینکه قابل قیاس نیست، به هر حال دو جامعه و شرایط متفاوته، ولی‌ ناخود آگاه مقایسه میکنی‌ و دلت میسوزه و نمیتونی‌ صد در صد غرق بشی‌ تو این شادی و حل بشی‌ تو این مردم وقتی‌ که به یادت میافته هزار و یک حقی‌ که ازت گرفته شده تو کشورت، ساده ترینش همین حق شادی کردن و تقسیم شادیهات با دیگران ! و من مقایسه می‌کردم با شبهای سال نو خودمون، و به آ می‌گفتم باور کن اگر تو کشور ما هم مردم اینجوری بیان بیرون و و فارغ از هر گونه تفکیک جنسییتی بخندند، شادی کنند و همه اون انرژی نهفته رو تخلیه کنند، خیلی‌ از این مسائلی‌ که در موردش حرف زدیم کم میشه...

مردم همه با هم و بلند میشمرند: ۱۰، ۹، ۸، ۷،.....،۱ و سال ۲۰۱۱ شروع شد. وقتی‌ سال نو شد آتیش بازی‌ها شروع شد همه داد می‌زدند Bonne Année و همدیگه رو بغل میکردند و می‌‌بوسیدند، یعنی‌ فقط شادی بود و مهر و محبت بعد هم که مردم یا رفتند ادامه جشن رو تو بار‌ها و دیسکو‌ها بگیرند یا تو خونه با دوستاشون. وقتی‌ داریم میریم سمت ماشین، آ میگه ضمنا با این همه شلوغی، محتویات کیفامون هم سر جاشه، هیچ چیز ازش کم نشده...کنایه‌ای بود به مساله جیب-بری تو اماکن شلوغ تو ایران.....

با همه این شادیها یه چیزی گوشه ذهنم اون شب من رو آزار میداد، قبل از بیرون رفتن با مهسا کمی‌ چت کرده بودم، سالگرد دستگیری و زندانی کردن خود و پدرشه و یادآوری اون روز ها، ۳-۲ روزه مضطربش کرده. سال پیش این موقع رو دریاچه یخزده Sunset Beach تو تورنتو با دوستی‌ بودم که بهم خبر دستگیریش رو دادند، خیلی‌ سخت بود خیلی‌، از دور هم که هیچ کاری نمی‌شد کرد، هر چند نزدیک هم بودم کاری از دستم بر نمیومد مگر اینکه کنار مامانش میموندم که از صبح میرفت مقابل اوین تا شب! از ذهنم بیرون نمیره این دختر، خیلی‌ نگرانشم...نگران دختر جوون بانشاط و شادابی که پشت سر گذاشتم و این روز‌ها حتی خندیدن رو فراموش کرده!
----------------------------------------------------------------------------------------------
http://www.quebec-guidetouristique.com/colline-parlementaire/grande-allee/

۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

امشب اینجا، بغل مجّانی‌ میدادند!


امشب تو خیابون Grand-Allée, همونطور که مثل هر سال، مردم رقصان، پایکوبان و شادی کنان منتظر بودند که ساعت ۱۲ شب بشه و به استقبال سال ۲۰۱۱ برند، دو تا پسر جوون، کمی‌ تپلی با قد متوسط، و قیافهٔ‌های مهربون و خندون روی یک مقوا بزرگ به دو زبان انگلیسی‌ و فرانسوی نوشته بودند Free Hugs!!!
و خب ازاونجاییکه ضرب المثل "مفت باشه، کوفت باشه!" اینجا هم صادقه، خیلی‌‌ها عملاً از این نوآوری این دو جوون حمایت کردند!
تنها باریه که می‌‌بینم تو این شهر یه چیز رایگان‌ میدادند!