۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه
از هم جدا شدند و اولین کاری که کردند، شاید هم اولین نه ولی جزوِ اولین کارهایی که کردند، من رو از لیستِ دوستان فیسبوکشون خط زدند. این وسط من "هیچ کس" بودم، "هیچ کس" به معنایِ واقعی... مرد؛ از اقوامِ دورِ مادرجون و یک خواستگارِ قدیمیه با سابقه چند بار ازدواج، دونژوانیست برای خودش ولی این موضوع به من هیچ ربطی نداره... با اینکه هیچ وقت ارتباطِ خونوادگی و خاصی نبوده و نیست ظاهراً گاهی از من برایِ خانومش حرف میزده... و زن؛ در سفرِ امسال به ایران خیلی دوستانه همدیگه رو دیدیم، و ارتباط خوبی با هم برقرار کردیم، محترمانه و خوب، دلم میخواست بدونه که حضورم در زندگی هیچ زنی نقشی نداره، همین، که فکر کنم موفق هم شدم... حالا مهم نیست، دوستیشون شبِ تاریکم رو روشن نمیکرد که دشمنیشون روزم رو سیاه کنه، ولی تعجب کردم!
دیشب، مراسمِ نوروزِ انجمنِ ایرانیها بود، خوب بود، تفاوتش با سالهایِ پیش این بود که امسال شام از ارستوران افغانی گرفته بودند، شام ایرانی، و دی جی دعوت کرده بودند از مونترال، به اسم دی جی داغون، خداییش اسمِ برازندهای بود!!! سیستمِ صوتیِ سالن خوب نبود برای همین هم خیلی صدای موزیک خوب نبود و آهنگ ها که افتضاح، مالِ اون سالهایِ دور ... ولی با این حال یک لحظه هم بچهها ننشستند و یک سره همه رقصیدند و هی غر میزدند که واقعاً داغونه! این دیگه یک اصطلاح شده بود.
دیگه اینکه بچههایِ جدید زیاد اومدند که من اصلا خیلیها رو نمیشناختم،
اون سالهای اولی که اوامده بودم اینجا، جامعه ایرانیِ اینجا مثل قبلِ از دهه ۷۰ ایران بود یا اوایلش، و حالا درست مثلِ همین الان ایران با همون شکل و ظاهر و ارزش ها...
در کّل شبِ خوبی بود!
امسال عیددیدنی بازی هم هست ، دیگه من جزوِ قدیمیها و گیس سفیدایِ اینجا شدم، جدیدیها، و اونهایی که نزدیکترند اومدند و میان عید دیدنی، تا اینجاش خوبه، اومدنِ مهمون رو دوست دارم، شوق و ذوق درست کردنِ شام، نهار، عصرونه به هر حال یک چیزی به فراخورِ زمانی که میان، ولی بدیش اینه که انتظار پاسخ هست و بازدید! وقت ندارم... بعضیها که کار رو راحت میکنند اکیپِ دوستانِ مشترک رو به شام یا شب نشینی دعوت میکنند، اینجوری تکلیفِ آدم مشخصه، نیاز به زمانبندی و هماهنگ کردن نداره.
امروز برف میاد، ولی بعد از اون گرم شدن و سبک پوشیدن، خداییش برف و سرما و لباس گرم نمیخوام، اصلا!
دیگه اینکه بچههایِ جدید زیاد اومدند که من اصلا خیلیها رو نمیشناختم،
اون سالهای اولی که اوامده بودم اینجا، جامعه ایرانیِ اینجا مثل قبلِ از دهه ۷۰ ایران بود یا اوایلش، و حالا درست مثلِ همین الان ایران با همون شکل و ظاهر و ارزش ها...
در کّل شبِ خوبی بود!
امسال عیددیدنی بازی هم هست ، دیگه من جزوِ قدیمیها و گیس سفیدایِ اینجا شدم، جدیدیها، و اونهایی که نزدیکترند اومدند و میان عید دیدنی، تا اینجاش خوبه، اومدنِ مهمون رو دوست دارم، شوق و ذوق درست کردنِ شام، نهار، عصرونه به هر حال یک چیزی به فراخورِ زمانی که میان، ولی بدیش اینه که انتظار پاسخ هست و بازدید! وقت ندارم... بعضیها که کار رو راحت میکنند اکیپِ دوستانِ مشترک رو به شام یا شب نشینی دعوت میکنند، اینجوری تکلیفِ آدم مشخصه، نیاز به زمانبندی و هماهنگ کردن نداره.
امروز برف میاد، ولی بعد از اون گرم شدن و سبک پوشیدن، خداییش برف و سرما و لباس گرم نمیخوام، اصلا!
۱۳۹۱ فروردین ۵, شنبه
نوشتم که ازت میترسم، تاکید کردم توتنها کسی هستی که تو همه زندگیم ازش ترسیدم! این رو وقتی گفتم که صحبت از همسفری بود و پیچوندنِ نه خیلی غلیظِ! دوستاش... دلم لرزید و ریخت همون موقع... لرزیدن دل رو که همیشه نمیچسبونند به عشق و عاشقی، گاهی هم اینجوریه، مگه اینکه بگی دلی لرزیده به عاشقی به مهر ...
نوشت چرا؟! نوشتم بگذریم، اصرار کرد برام بنویس چرا؟! نوشتم بگذریم، بعدها میگم... میخواستم چشم تو چشم بگم، رودررو... کلمه حس نداره، لحن لطیف جمله رو با خودش نمیبره، خنده یواشکی زیر لبی، شوخ چشمی، یه چشمکِ آروم، میمیکِ صورت، ادا و عشوه موقع حرف زدن، هیچ و هیچ، فقط حرف رو میگه که اون هم شب مینویسی که حالت خوبه و تو یه حسّ آرومِ شبونهای که ممکنه روز خونده بشه، با حسّ و حالِ روز، سرِ کار، خسته شاید، و معلوم نیست با چه لحنی، آدم چه میدونه، اینجوری گاهی کدورت پیش میاد، کم نیومده بود...
میگفتم یه وقتی چشم تو چشم و رودررو بهش میگم، اوووه ما حالا وقت داریم، شاید رویِ کشتی تو یه غروبِ آروم و دلانگیز، شاید هم یه ظهر آفتابی کنارِ یه ساختمون قدیمی، شاید موقع یه پیادهرویِ شبونه...، یه وقتی براش از این ترس میگم، ترس از پیچونده شدن، از رسیدن به این روزها ... روزهایی سرشار از یه حسّ بد و تلخ که مثلِ خوره روحم رو میخوره، حسّ بدِ تحقیر شدن، سرخوردگی از اون همه باور، اون همه اعتماد وأحترام...
از همون لحظهای که دلیلش رو برایِ بههم خوردنِ سفری که که حتی برنامه دقیقش رو هم گفته بود قبول کردم و به خاطر منطقی بودن، "جنسیتم" زیرِ سؤال رفت... و بعدش که سه چار روز پشتِ سر هم دچارِ خونریزیِ بینی شدم، طوری که مامانِ صبور، دستم که میرفت سمتِ دستمال سرِ جاش میایستاد و نگران نگام میکرد، میگفتم چیزی نیست بابا، از آب و هواست! ولی شب که میشد وقتی همه میرفتند ومن میموندم تو اتاق و سرم رو با یک کتابی چیزی گرم میکردم مثلِ شیر دستشویی خون سرازیر میشد خودم هم میترسیدم و نگران می شدم، خواهر بردم اورژانس، شلوغ بود از همونجا به ماریا زنگ زدم و رفتم مطب و برام سوزوند... از همون وقت، این حسِّ بد شروع شد، حسّ بدِ سر خوردگی از اون همه باور و اعتماد... حسّ تلخ تحقیر شدن..... حسّی که همه این روزها تا به امروز یه لحظه هم رهام نکرده، مثلِ خوره میخورَدَم، ذرّه ذرّه روحم رو میخوره...
خودم رو مشغول میکنم با کار، ورزشِ سنگین، رقص که برام یه مسکنه، حتی ۴-۳ ساعت که گاهی انگشتهایِ پام تاول زده و یکی دوتاشون هنوز ردشون مونده... این حسّ یک ذرّه هم کمرنگ نشده، حتی یک ذرّه... شبها میاد سراغم گاهی یه کلمه، یه یاد، انقدر باهام کلنجار میره که چشم برمیگردونم سپیدیِ روز از لایِ پرده کرکره بسته به زور سرک میکشه به داخل...
بازیِ بدی بود، اگر که بازیِ بود، یادش حتی درد داره، تلخه... نمیدونم کی از بین میره؟ چه وقت بیرنگ میشه این حسِّ تلخِ تحقیر شدن، این حسِّ سرخوردگی؟ تا امروز کمرنگ هم نشده حتی...این روزها سفر و عکسهایی با عنوانِ سه نقطه قرمز، عاشقونههایِ بهاری، عالیه، پایا باشه این حال... شاید وقتی که بتونم بیدرد ازش حرف بزنم یه سفری بکنم به این شهرِ دوست داشتنی که مسافرت بهش نه ویزا میخواد و نه تو اون فصل از سال نیاز به هماهنگی با تور و برنامهریزی داشت به قولِ خودش، که این رو حتی وقتی تو مناطقِ شمالی هم که بودم و گاهی خیلی کم با مودمِ خلبانِ هلیکوپتر سرکی به اینجا میزدم تاکید کرد، وقتی که به هیچ کسِ دیگه حتی خبری از بودنم ندادم....ولی ظاهراً فقط یه آژانس میتونست این هماهنگی رو بکنه، از اونجاییکه از قبل به همه گفته بودم اون چند روز رو نیستم و در سفرم، وقتی به هم خورد دو تا از دوستان که کار تور به همون شهر رو انجام میدند، همون برنامه رو با شرایطِ مناسبتری جور کردند که تشکر کردم ازشون و گفتم نه، برنامه مون عوض شده، از این موضوع بهش حرفی نزدم ، چرا که گفته بود خودش این رو هماهنگ میکنه و من کاری نداشته باشم... من که دیروز به دنیا نیومدم دیگه داره موهام رنگی میشه... میفهمم بهونه رو،"دیگه نباش رو"...
فکر نمیکردم با من هم اینجوری بشه، نه اینکه براش "خاص" باشم نه، شاید "هیچ چی" بودم ولی "بودم" و فکر میکنم که "متفاوت بودم"، این بود که فکر نمیکردم بامن اینجوری بشه... تو خونه ما همیشه "حق" با "دیگران" بوده، به وقت گلهگذاری از یک بدقولی، یک بیمحلی میگفتند حتما دلیلی داره که نتونسته! تکرار که میکردی و میگفتی نه خودش این رو گفته، قول داده، حالا آخه ادب اینجوری حکم میکنه که... میگفتند آره خب حق با توئه، ولی دلش نخواسته حتما، اینکه دیگه دلیل نمیخواد، اون موقع که گفته حسّ و حال خوبی داشته، الان اون حسّ رو نداره و پشیمون شده، همین، دلش نخواسته.... ... این البته برایِ دیگرون بود،وگرنه برایِ خودمون، حرفهامون بیامضا باید سند میبود!
یه سؤالِ بیجواب که حتما جوابی داره و دلیلی که من نمیدونم، شاید غیراز بیانگیزگی... هر چه هست، حسِّ بدی دارم، بد و تا بخواهی تلخ... تحقیر شدن... یادش حتی درد داره...
نوشت چرا؟! نوشتم بگذریم، اصرار کرد برام بنویس چرا؟! نوشتم بگذریم، بعدها میگم... میخواستم چشم تو چشم بگم، رودررو... کلمه حس نداره، لحن لطیف جمله رو با خودش نمیبره، خنده یواشکی زیر لبی، شوخ چشمی، یه چشمکِ آروم، میمیکِ صورت، ادا و عشوه موقع حرف زدن، هیچ و هیچ، فقط حرف رو میگه که اون هم شب مینویسی که حالت خوبه و تو یه حسّ آرومِ شبونهای که ممکنه روز خونده بشه، با حسّ و حالِ روز، سرِ کار، خسته شاید، و معلوم نیست با چه لحنی، آدم چه میدونه، اینجوری گاهی کدورت پیش میاد، کم نیومده بود...
میگفتم یه وقتی چشم تو چشم و رودررو بهش میگم، اوووه ما حالا وقت داریم، شاید رویِ کشتی تو یه غروبِ آروم و دلانگیز، شاید هم یه ظهر آفتابی کنارِ یه ساختمون قدیمی، شاید موقع یه پیادهرویِ شبونه...، یه وقتی براش از این ترس میگم، ترس از پیچونده شدن، از رسیدن به این روزها ... روزهایی سرشار از یه حسّ بد و تلخ که مثلِ خوره روحم رو میخوره، حسّ بدِ تحقیر شدن، سرخوردگی از اون همه باور، اون همه اعتماد وأحترام...
از همون لحظهای که دلیلش رو برایِ بههم خوردنِ سفری که که حتی برنامه دقیقش رو هم گفته بود قبول کردم و به خاطر منطقی بودن، "جنسیتم" زیرِ سؤال رفت... و بعدش که سه چار روز پشتِ سر هم دچارِ خونریزیِ بینی شدم، طوری که مامانِ صبور، دستم که میرفت سمتِ دستمال سرِ جاش میایستاد و نگران نگام میکرد، میگفتم چیزی نیست بابا، از آب و هواست! ولی شب که میشد وقتی همه میرفتند ومن میموندم تو اتاق و سرم رو با یک کتابی چیزی گرم میکردم مثلِ شیر دستشویی خون سرازیر میشد خودم هم میترسیدم و نگران می شدم، خواهر بردم اورژانس، شلوغ بود از همونجا به ماریا زنگ زدم و رفتم مطب و برام سوزوند... از همون وقت، این حسِّ بد شروع شد، حسّ بدِ سر خوردگی از اون همه باور و اعتماد... حسّ تلخ تحقیر شدن..... حسّی که همه این روزها تا به امروز یه لحظه هم رهام نکرده، مثلِ خوره میخورَدَم، ذرّه ذرّه روحم رو میخوره...
خودم رو مشغول میکنم با کار، ورزشِ سنگین، رقص که برام یه مسکنه، حتی ۴-۳ ساعت که گاهی انگشتهایِ پام تاول زده و یکی دوتاشون هنوز ردشون مونده... این حسّ یک ذرّه هم کمرنگ نشده، حتی یک ذرّه... شبها میاد سراغم گاهی یه کلمه، یه یاد، انقدر باهام کلنجار میره که چشم برمیگردونم سپیدیِ روز از لایِ پرده کرکره بسته به زور سرک میکشه به داخل...
بازیِ بدی بود، اگر که بازیِ بود، یادش حتی درد داره، تلخه... نمیدونم کی از بین میره؟ چه وقت بیرنگ میشه این حسِّ تلخِ تحقیر شدن، این حسِّ سرخوردگی؟ تا امروز کمرنگ هم نشده حتی...این روزها سفر و عکسهایی با عنوانِ سه نقطه قرمز، عاشقونههایِ بهاری، عالیه، پایا باشه این حال... شاید وقتی که بتونم بیدرد ازش حرف بزنم یه سفری بکنم به این شهرِ دوست داشتنی که مسافرت بهش نه ویزا میخواد و نه تو اون فصل از سال نیاز به هماهنگی با تور و برنامهریزی داشت به قولِ خودش، که این رو حتی وقتی تو مناطقِ شمالی هم که بودم و گاهی خیلی کم با مودمِ خلبانِ هلیکوپتر سرکی به اینجا میزدم تاکید کرد، وقتی که به هیچ کسِ دیگه حتی خبری از بودنم ندادم....ولی ظاهراً فقط یه آژانس میتونست این هماهنگی رو بکنه، از اونجاییکه از قبل به همه گفته بودم اون چند روز رو نیستم و در سفرم، وقتی به هم خورد دو تا از دوستان که کار تور به همون شهر رو انجام میدند، همون برنامه رو با شرایطِ مناسبتری جور کردند که تشکر کردم ازشون و گفتم نه، برنامه مون عوض شده، از این موضوع بهش حرفی نزدم ، چرا که گفته بود خودش این رو هماهنگ میکنه و من کاری نداشته باشم... من که دیروز به دنیا نیومدم دیگه داره موهام رنگی میشه... میفهمم بهونه رو،"دیگه نباش رو"...
فکر نمیکردم با من هم اینجوری بشه، نه اینکه براش "خاص" باشم نه، شاید "هیچ چی" بودم ولی "بودم" و فکر میکنم که "متفاوت بودم"، این بود که فکر نمیکردم بامن اینجوری بشه... تو خونه ما همیشه "حق" با "دیگران" بوده، به وقت گلهگذاری از یک بدقولی، یک بیمحلی میگفتند حتما دلیلی داره که نتونسته! تکرار که میکردی و میگفتی نه خودش این رو گفته، قول داده، حالا آخه ادب اینجوری حکم میکنه که... میگفتند آره خب حق با توئه، ولی دلش نخواسته حتما، اینکه دیگه دلیل نمیخواد، اون موقع که گفته حسّ و حال خوبی داشته، الان اون حسّ رو نداره و پشیمون شده، همین، دلش نخواسته.... ... این البته برایِ دیگرون بود،وگرنه برایِ خودمون، حرفهامون بیامضا باید سند میبود!
یه سؤالِ بیجواب که حتما جوابی داره و دلیلی که من نمیدونم، شاید غیراز بیانگیزگی... هر چه هست، حسِّ بدی دارم، بد و تا بخواهی تلخ... تحقیر شدن... یادش حتی درد داره...
۱۳۹۱ فروردین ۳, پنجشنبه
سهشنبه رو مرخصی گرفتم و خونه موندم و تمامِ روز رو تخت، تنها چیزی که جاش تغییر میکرد لپتاپ بود، ... فیلمِ The Helpرو دیدم که خیلی دوستش داشتم، خیلی... رفتارِ سفید پوستهایِ تو فیلم در اون زمان، ایرانیهایی که تو آتلانتا دیدم رو به یادم میاورد که نگاه و دیدشون به سیاهپوستها همینطور از بالا و تحقیر آمیزه،این رو از همون لحظه که تو فرودگاه آقایِ مهندس رو دیدم و سوارِ ترن شدیم متوجه شدم که در موردشون حرف زد، و بعد هم با هر ایرانی که آشنا شدم تقریبا با همین لحن و نگاه درموردشون حرف میزد...
شب رفتم عیددیدنی رضوان، اون هم امروز خونه بود در واقع عیدموندنی، چون شام نگهم داشت... اونجا با هم فیلمِ ایرانیِ "طبقه سوم" رو دیدم، بدم نیومد، مسائل و سوژههایِ روزِ ایرانه دیگه... به هر حال
دوشنبه تا ۵:۳۰ دانشکده بودم. جلسه بعدازظهر با سباستین هم خوب بود. وقتی اومدم خونه سریع شام آماده کردم و وسایلِ پذیرایی،. ساعت ۸ "ن" و "آ" اومدند و تا بعد از سال تحویل که فکر کنم حدودِ ۱:۱۴ بامداد روز سهشنبه بود با هم بودیم، شبِ خیلی خوبی بود...
شبِ قبلش حدودِ ۴-۳:۳۰ صبح پاشدم برم دستشویی، و از اونجاییکه وقتی میخوابم همه جا باید تاریک تاریک باشه، محکم خوردم به دیوار! حالا خوبه که سووییتِ کوچیکه و زیاد دیوار نداره اون هم یه نیمدیواره بینِ اتاق خواب و هال... ابرویِ راستم درست از جائیکه کمانِ ابرو برمیگرده به سمتِ پایین محکم به لبه دیوار خورده و درد میکنه! فقط خدا خدا میکردم کبود نشه که کسی بفهمه مخصوصاً که مهمون داشتم، تا همین امروز هم یه ورمِ خفیف داشت که خیلی محسوس نبود، خودم هم ازدردش متوجه میشدم
روزها آفتابی و عالیه ، دیگه خانمها با پیراهنهایِ کوتاه و بیآستین و همراه داشتنِ یه ژاکت بهاره میان بیرون... عالیه ولی حیف که مجبورم تمامِ روز رو تو لابراتوار یا دفترم تو دانشگاه بگذرونم و کار، کار و کار...
و اما مهمونیِ شنبه شب، عالی بود، همه چیز خوب مدیریت شده بود... موزیک و رقص هم که خدا... دی جی کبکی بود ولی موزیک ایرانی
ازاون سمنویِ ارسالی، سینهای ۴ تا سفره هفت سین کامل شد!
شب رفتم عیددیدنی رضوان، اون هم امروز خونه بود در واقع عیدموندنی، چون شام نگهم داشت... اونجا با هم فیلمِ ایرانیِ "طبقه سوم" رو دیدم، بدم نیومد، مسائل و سوژههایِ روزِ ایرانه دیگه... به هر حال
دوشنبه تا ۵:۳۰ دانشکده بودم. جلسه بعدازظهر با سباستین هم خوب بود. وقتی اومدم خونه سریع شام آماده کردم و وسایلِ پذیرایی،. ساعت ۸ "ن" و "آ" اومدند و تا بعد از سال تحویل که فکر کنم حدودِ ۱:۱۴ بامداد روز سهشنبه بود با هم بودیم، شبِ خیلی خوبی بود...
شبِ قبلش حدودِ ۴-۳:۳۰ صبح پاشدم برم دستشویی، و از اونجاییکه وقتی میخوابم همه جا باید تاریک تاریک باشه، محکم خوردم به دیوار! حالا خوبه که سووییتِ کوچیکه و زیاد دیوار نداره اون هم یه نیمدیواره بینِ اتاق خواب و هال... ابرویِ راستم درست از جائیکه کمانِ ابرو برمیگرده به سمتِ پایین محکم به لبه دیوار خورده و درد میکنه! فقط خدا خدا میکردم کبود نشه که کسی بفهمه مخصوصاً که مهمون داشتم، تا همین امروز هم یه ورمِ خفیف داشت که خیلی محسوس نبود، خودم هم ازدردش متوجه میشدم
روزها آفتابی و عالیه ، دیگه خانمها با پیراهنهایِ کوتاه و بیآستین و همراه داشتنِ یه ژاکت بهاره میان بیرون... عالیه ولی حیف که مجبورم تمامِ روز رو تو لابراتوار یا دفترم تو دانشگاه بگذرونم و کار، کار و کار...
و اما مهمونیِ شنبه شب، عالی بود، همه چیز خوب مدیریت شده بود... موزیک و رقص هم که خدا... دی جی کبکی بود ولی موزیک ایرانی
ازاون سمنویِ ارسالی، سینهای ۴ تا سفره هفت سین کامل شد!
۱۳۹۱ فروردین ۱, سهشنبه
از همون وقتی که "ایریس" اومد تو اطاقم و گفت یک فیلمِ ایرانی برنده ۳ تا خرس فستیوالِ برلین شده و شبش تو خیابون نزدیکِ بندرِ قدیمی یک دفعه دستم رو گرفت و گفت : من افتخار میکنم که همخونهام ایرانیه و گفتم مرسی آقایِ فرهادی! هنوز این جنبش ادامه داره...
نمیدونم کجاییه، ظاهراً از یکی از کشورهایِ آمریکایِ لاتین اومده، یک بار بیشتر باهاش همکلام نشده بودم، اون هم بیشتر از یک سال پیشه که رفته بودم دفترِ "جیهن" این هم اونجا بود، وقتِ معرفی در برخورد با ملیّت ایرانی یک حرکتی در راستایِ حجاب و برقع کرد که خوشم نیومد که و سریع گفتم اون تصویری که داری درست نیست و طبقِ معمول یه منبری در وصفِ ایران و ایرانیها رفتم... حالا دوشنبه عصر با عجله میرفتم بالا که کاپشنم رو از لابراتوار بردارم و برم خونه که مهمون دارم... درِ آسانسور باز شد هنوز پاش رو بیرون نگذاشته به انگلیسی میگه فیلم "جدائی" رو دیدم، واو.. کارگردان اغراق کرده یا واقعا تو ایران مردم اینجوری زندگی میکنند؟!! بیش از یک ربع ایستادیم و در موردِ سبک و مدل زندگیِ ایرانیها حرف زدیم، شگفت زده بود، باور نمیکرد، میگفت سطحِ زندگیِ یک زوج یکی کارمندِ بانک و یکی دیگه معلم کلاس زبان خیلی خوب بود، میگفت که سالهایِ گذشته یک فیلم از ایران دیده بوده که بچهها پابرهنه بودند و مردم خیلی فقیر و بدبخت... فکر کنم "بچههایِ آسمان" منظورش بود... میگه حتی اون زوجِ کارگر هم خوب زندگی میکردند، میگه این فیلم نگاهِ من رو به زندگیِ ایرانیها عوض کرد... بعد از رفتنش من هم میگم مرسی آقایِ فرهادی!
دوسه روز قبلش، "صوفی" که وقتِ ناهار به جایِ "آلن" تو ورودیِ دانشگاه نشسته بود با اینکه اربابرجوع داشت طوری جواب "روز به خیر" من رو داد که یعنی بایستم کارم داره... بعد که کارش تموم شد، از جاش بلند شد و با همون آرامش و متانتِ همیشگیش میگه خوشحالم برایِ این فیلمِ ایرانی که اسکار رو برده بهت تبریک میگم... باز هم یک نیمچه منبری رفتم راجع به ایران و ما ایرانیها و همینطور بعدش گفتم... مرسی آقایِ فرهادی!
نمیدونم کجاییه، ظاهراً از یکی از کشورهایِ آمریکایِ لاتین اومده، یک بار بیشتر باهاش همکلام نشده بودم، اون هم بیشتر از یک سال پیشه که رفته بودم دفترِ "جیهن" این هم اونجا بود، وقتِ معرفی در برخورد با ملیّت ایرانی یک حرکتی در راستایِ حجاب و برقع کرد که خوشم نیومد که و سریع گفتم اون تصویری که داری درست نیست و طبقِ معمول یه منبری در وصفِ ایران و ایرانیها رفتم... حالا دوشنبه عصر با عجله میرفتم بالا که کاپشنم رو از لابراتوار بردارم و برم خونه که مهمون دارم... درِ آسانسور باز شد هنوز پاش رو بیرون نگذاشته به انگلیسی میگه فیلم "جدائی" رو دیدم، واو.. کارگردان اغراق کرده یا واقعا تو ایران مردم اینجوری زندگی میکنند؟!! بیش از یک ربع ایستادیم و در موردِ سبک و مدل زندگیِ ایرانیها حرف زدیم، شگفت زده بود، باور نمیکرد، میگفت سطحِ زندگیِ یک زوج یکی کارمندِ بانک و یکی دیگه معلم کلاس زبان خیلی خوب بود، میگفت که سالهایِ گذشته یک فیلم از ایران دیده بوده که بچهها پابرهنه بودند و مردم خیلی فقیر و بدبخت... فکر کنم "بچههایِ آسمان" منظورش بود... میگه حتی اون زوجِ کارگر هم خوب زندگی میکردند، میگه این فیلم نگاهِ من رو به زندگیِ ایرانیها عوض کرد... بعد از رفتنش من هم میگم مرسی آقایِ فرهادی!
دوسه روز قبلش، "صوفی" که وقتِ ناهار به جایِ "آلن" تو ورودیِ دانشگاه نشسته بود با اینکه اربابرجوع داشت طوری جواب "روز به خیر" من رو داد که یعنی بایستم کارم داره... بعد که کارش تموم شد، از جاش بلند شد و با همون آرامش و متانتِ همیشگیش میگه خوشحالم برایِ این فیلمِ ایرانی که اسکار رو برده بهت تبریک میگم... باز هم یک نیمچه منبری رفتم راجع به ایران و ما ایرانیها و همینطور بعدش گفتم... مرسی آقایِ فرهادی!
۱۳۹۰ اسفند ۲۹, دوشنبه
۱۳۹۰ اسفند ۲۷, شنبه
اولِ صبحِ آخرین شنبه سالِ، رو فیسبوک، بهم پیغام داده که وکیل گرفتم که از هم جدا بشیم! آخه این هم خبره؟!!... تو چرا آخه ازدواج میکنی، تو؟!! یه بار، دو بار، آخه چند بار، چی بگم من ؟!! این کارهات رو کجایِ دلم بگذارم؟! ... بابا یک ذره صبر، تحمل، سازگاری... حیف نیست؟! خراب کردن که ساده است، یک کمی هم بسازید، همه ساختنها که سوختن نیست آخه... بعد، پس چرا هنوز پیغامهایِ عاشقانه میگذارید رو صفحه همدیگه؟!! دیوانه...
۱۳۹۰ اسفند ۲۶, جمعه
آخرین جمعه سال در حالی داره تموم میشه که من خیلی خوشحالم... نشستم رو کاناپه چرمِ قهوه ای تو هال در حالِ دیدنِ چهار باره فیلمِ "یکی از ما دونفر"!!! چهار بار؟!! یکی از کوسنها تو بغلم ولیوان چائی داغِ تازه دم تو دستم و یکی از اون شیرینیهای کوچولو و خوشمزه ایرانی تو دهنم...
خستهام ولی خوشحال... راستش تجربه بهم ثابت کرده شبهایی که اصلا نمیخوابم یا شاید یک ساعت ، روز بعدش انرژیم تا خودِ خداست، و امروز از اون روزها بود...
جمعهها ساعت ۱۱ جلسه هفتگی داریم با"آلن"، شنیدم که سختگیر و دقیقه، و من این رو دوست دارم هر چند که خیلی به وقت نیست و گاهی تا ۲۰ دقیقه پشتِ درِ اتاقش میمونم تا مثلا تلفنی رو تموم کنه. کاری که خواسته بود رو دو روز پیش براش فرستاده بودم، فقط دیده بود، با هم خوندیمش و در موردش صحبت کردیم، ایدههایِ خوبی داد، یک اکسلنتِ"Excellent" محکم و بلندی گفت که روزم رو ساخت و خوشحالی از اونجا شروع شد، و خستگی بیخوابیم رو گرفت، خداییش در این حد انتظار نداشتم، به خاطرِ فلوچارته و رنگ و لعابش بود فکر کنم!
اسیستانش رو بهم معرفی کرد، "سباستین ترامبلی"، ترامبلی فامیلیِ معروفیه تو کبک، اگر گذرتون به کبک بیفته حتما با یکیشون برخورد میکنید، ولی من تا به حال با هیچ ترامبلیِ کار نکردم! استفان ریزجثه و بلونده، مهربون به نظر میاد مثلِ خیلی از کبکیها. برایِ ساعت ۴ عصر قرار یک جلسه گذاشتیم! جمعه ۴عصر، برنامه از این کسل کننده تر... ولی خوب بود، ایدههایِ خوبی گرفتم برایِ ادامه کار.
در موردِ کار کمی حرف میزنیم، نوشته هام رو بهش دادم که بخونه و بعد در موردش صحبت کنیم و برایِ دوشنبه اوایلِ بعدازظهر قرار میگذاریم . یک بلبلی بودم امروز که نگو، هر چی دلم خواسته گفتم...از اثرات بی خوابی،کنترل منترل تعطیل!... یه جا سباستین گفت: تو... گفتم: ایرانینم! نگام کرد، ادامه دادم: ازم میترسی؟! نترس، تروریست نیستم! اگر تصویری که از ایرانیها داری از رسانهها گرفتی درست نیست و... بیچاره میگه نه، من آدمِ روشنی هستم، قضاوت نمیکنم... میگم خب گفتم همین اول بهت بگم که نترسی و خودت رو عقب نکشی!!! میگه به هر حال همه جا خوب و بد داره اینجا هم اگر کسی اینطور برخورد کرده به خاطر عدمِ شناخته، نداشتن شناخت ترس میاره! یک ریز حرف زدم و بلبلی کردم... ادامه دادم تا مرخصی سهشنبه به خاطرِ نوروز و تعریفِ عیدِ ایرانی و چهارشنبه سوری و...! یعنی از چیزایی حرف زدم که اصلا ربطی نداشت بگم. ولی خداییش، حالا من میگم ولی اون هم علاقمند بود به بحث، که ادامه پیدا کرد... و جالب اینکه بعد از همه این حرفها میگه ولی من میخواستم بپرسم که تو دانشجویِ فوقِ لیسانسی یا دکترا؟!! فکر کن...."آ" گوشش صدا کنه!
حالا در ادامه رفتم دفترِ پست که بستهام رو بگیرم، همون بسته خوشمزه و شیرین که قرار بود از مونترال بیاد، وقتی دخترِ جوون، تپل و بلوند پشتِ کانتر بسته رو میده دستم میگم حسِّ خوبی داره گرفتنِ یک بسته پستی... بنده خدا دهانش میسوزه و میگه آره مثلِ حال و هوای نوئله، میگم آره خب این روزها قبل از سالِ نو ماست، لبخند میزنه و با تعجب میپرسه: سالِ نو؟! الان؟! بیچاره شاید هم برایِ اینکه یه چیزی بگه در مقابلِ اون ذوقی که من نشون دادم این رو گفت! ولی من، بسته رو گذشتم رو کانتر و شروع کردم به تعریف، از چهارشنبه سوری گرفته تا نوروز و حتی تا گره زدن سبزه سیزده به در توسطِ دخترهایِ دمِ بخت و انداختنش تو آبِ رودخونه به امیدِ پیدا کردنِ شوهر تا سال بعد! "آ" همچنان گوشش صدا کنه!
خداییش، کلی بِه اطلاعاتش اضافه شد، به نظر نمیومد از اونها باشه که بخواد زمانی بره در موردِ سال نو ایرانی (نوروز) تحقیق کنه!وقتی تا الان که به این سنّ رسیده به ذهنش نرسیده، حالاحالاها هم نمیرسید!
خلاصه،الان اینجا نشستم و خوشحالم، دلیلش رو هم نمیدونم، اتفاقِ خاصی هم نیفتاده، کسی هم نگفته "قربونت برم" یا حتی یک حرفِ قشنگ و بااحساس بهم بزنه، نه ایمیلی ، نه اس.ام.اسی، هیچ، عشق مشق هم که فعلا تعطیل ...خب برایِ داشتنِ هر حسّی، چه خوب و بد که نیاز نیست دنبال دلیل بگردیم، گاهی یک کلمه ، یک نگاه، یه حرف، یک برخورد می بردمون به اوج، گاهی هم از اوج میکشدمون پایین و همچنین قهوهای مون میکنه که نگو... این آخرین جمعه ساله و به سالی که گذشت فکر میکنم، سال ۹۰، سالی که خوب شروع شد، همون ماههایِ اولش و با اتفاقهایِ خوبی که پیش اومد گفتم که به نظرِ سالِ خوبی میاد... و حالا تو این آخرین جمعه سال می بینم که برآیندش خوب بوده، وگرنه بدیهاش، تلخیهاش، بیمعرفتی هاش، هم کم نبوده... به هر حال زندگیه دیگه، بالا پایین زیاد داره، چه بسا که پایین بودنش بیشتر هم بوده! ولی در کّل، مثبت که ببینیش خوب بوده... خدا رو شکر!
خب دیگه، با مهمانیِ فردا شب (شنبهشب ۱۷ مارس)، میریم پیشوازِ سالِ نو... سالِ ۹۱، که امیدوارم سال خیلی خوبی برایِ همه آدمهایِ رویِ زمین ، مخصوصاً ایرانیهایِ عزیز در هر گوشه این دنیایِ بزرگ!!! که خیلی هم بزرگ نیست، باشه، سالی پر از عشق، مهر، دوستی، سلامتی، شادابی و صد البته رهایی و آزادی!
خستهام ولی خوشحال... راستش تجربه بهم ثابت کرده شبهایی که اصلا نمیخوابم یا شاید یک ساعت ، روز بعدش انرژیم تا خودِ خداست، و امروز از اون روزها بود...
جمعهها ساعت ۱۱ جلسه هفتگی داریم با"آلن"، شنیدم که سختگیر و دقیقه، و من این رو دوست دارم هر چند که خیلی به وقت نیست و گاهی تا ۲۰ دقیقه پشتِ درِ اتاقش میمونم تا مثلا تلفنی رو تموم کنه. کاری که خواسته بود رو دو روز پیش براش فرستاده بودم، فقط دیده بود، با هم خوندیمش و در موردش صحبت کردیم، ایدههایِ خوبی داد، یک اکسلنتِ"Excellent" محکم و بلندی گفت که روزم رو ساخت و خوشحالی از اونجا شروع شد، و خستگی بیخوابیم رو گرفت، خداییش در این حد انتظار نداشتم، به خاطرِ فلوچارته و رنگ و لعابش بود فکر کنم!
اسیستانش رو بهم معرفی کرد، "سباستین ترامبلی"، ترامبلی فامیلیِ معروفیه تو کبک، اگر گذرتون به کبک بیفته حتما با یکیشون برخورد میکنید، ولی من تا به حال با هیچ ترامبلیِ کار نکردم! استفان ریزجثه و بلونده، مهربون به نظر میاد مثلِ خیلی از کبکیها. برایِ ساعت ۴ عصر قرار یک جلسه گذاشتیم! جمعه ۴عصر، برنامه از این کسل کننده تر... ولی خوب بود، ایدههایِ خوبی گرفتم برایِ ادامه کار.
در موردِ کار کمی حرف میزنیم، نوشته هام رو بهش دادم که بخونه و بعد در موردش صحبت کنیم و برایِ دوشنبه اوایلِ بعدازظهر قرار میگذاریم . یک بلبلی بودم امروز که نگو، هر چی دلم خواسته گفتم...از اثرات بی خوابی،کنترل منترل تعطیل!... یه جا سباستین گفت: تو... گفتم: ایرانینم! نگام کرد، ادامه دادم: ازم میترسی؟! نترس، تروریست نیستم! اگر تصویری که از ایرانیها داری از رسانهها گرفتی درست نیست و... بیچاره میگه نه، من آدمِ روشنی هستم، قضاوت نمیکنم... میگم خب گفتم همین اول بهت بگم که نترسی و خودت رو عقب نکشی!!! میگه به هر حال همه جا خوب و بد داره اینجا هم اگر کسی اینطور برخورد کرده به خاطر عدمِ شناخته، نداشتن شناخت ترس میاره! یک ریز حرف زدم و بلبلی کردم... ادامه دادم تا مرخصی سهشنبه به خاطرِ نوروز و تعریفِ عیدِ ایرانی و چهارشنبه سوری و...! یعنی از چیزایی حرف زدم که اصلا ربطی نداشت بگم. ولی خداییش، حالا من میگم ولی اون هم علاقمند بود به بحث، که ادامه پیدا کرد... و جالب اینکه بعد از همه این حرفها میگه ولی من میخواستم بپرسم که تو دانشجویِ فوقِ لیسانسی یا دکترا؟!! فکر کن...."آ" گوشش صدا کنه!
حالا در ادامه رفتم دفترِ پست که بستهام رو بگیرم، همون بسته خوشمزه و شیرین که قرار بود از مونترال بیاد، وقتی دخترِ جوون، تپل و بلوند پشتِ کانتر بسته رو میده دستم میگم حسِّ خوبی داره گرفتنِ یک بسته پستی... بنده خدا دهانش میسوزه و میگه آره مثلِ حال و هوای نوئله، میگم آره خب این روزها قبل از سالِ نو ماست، لبخند میزنه و با تعجب میپرسه: سالِ نو؟! الان؟! بیچاره شاید هم برایِ اینکه یه چیزی بگه در مقابلِ اون ذوقی که من نشون دادم این رو گفت! ولی من، بسته رو گذشتم رو کانتر و شروع کردم به تعریف، از چهارشنبه سوری گرفته تا نوروز و حتی تا گره زدن سبزه سیزده به در توسطِ دخترهایِ دمِ بخت و انداختنش تو آبِ رودخونه به امیدِ پیدا کردنِ شوهر تا سال بعد! "آ" همچنان گوشش صدا کنه!
خداییش، کلی بِه اطلاعاتش اضافه شد، به نظر نمیومد از اونها باشه که بخواد زمانی بره در موردِ سال نو ایرانی (نوروز) تحقیق کنه!وقتی تا الان که به این سنّ رسیده به ذهنش نرسیده، حالاحالاها هم نمیرسید!
خلاصه،الان اینجا نشستم و خوشحالم، دلیلش رو هم نمیدونم، اتفاقِ خاصی هم نیفتاده، کسی هم نگفته "قربونت برم" یا حتی یک حرفِ قشنگ و بااحساس بهم بزنه، نه ایمیلی ، نه اس.ام.اسی، هیچ، عشق مشق هم که فعلا تعطیل ...خب برایِ داشتنِ هر حسّی، چه خوب و بد که نیاز نیست دنبال دلیل بگردیم، گاهی یک کلمه ، یک نگاه، یه حرف، یک برخورد می بردمون به اوج، گاهی هم از اوج میکشدمون پایین و همچنین قهوهای مون میکنه که نگو... این آخرین جمعه ساله و به سالی که گذشت فکر میکنم، سال ۹۰، سالی که خوب شروع شد، همون ماههایِ اولش و با اتفاقهایِ خوبی که پیش اومد گفتم که به نظرِ سالِ خوبی میاد... و حالا تو این آخرین جمعه سال می بینم که برآیندش خوب بوده، وگرنه بدیهاش، تلخیهاش، بیمعرفتی هاش، هم کم نبوده... به هر حال زندگیه دیگه، بالا پایین زیاد داره، چه بسا که پایین بودنش بیشتر هم بوده! ولی در کّل، مثبت که ببینیش خوب بوده... خدا رو شکر!
خب دیگه، با مهمانیِ فردا شب (شنبهشب ۱۷ مارس)، میریم پیشوازِ سالِ نو... سالِ ۹۱، که امیدوارم سال خیلی خوبی برایِ همه آدمهایِ رویِ زمین ، مخصوصاً ایرانیهایِ عزیز در هر گوشه این دنیایِ بزرگ!!! که خیلی هم بزرگ نیست، باشه، سالی پر از عشق، مهر، دوستی، سلامتی، شادابی و صد البته رهایی و آزادی!
۱۳۹۰ اسفند ۲۵, پنجشنبه
فیلمِ "هوگو" رو دیدم، خوب بود، یه جاهاییش یادِ فیلمِ الیور توئیست میفتادم ، صنمی نداشت ولی خب... فیلم سهبعدی بود و من تو فضای دوبعدیِ لپتاپ دیدم، تجربهای بود برایِ خودش!
چشمهایِ آبی طوسی و نگاهِ فکور و پرسشگرِ هوگو ، نگاهِ الناز رو به یادم میاورد
فیلمِ ایرانیِ "یکی از ما دونفر" کارِ "تهمینه میلانی" با بازیِ "بهرام رادان" رو هم دیدم، دوبار هم دیدمش، پشتِ سرِ هم! بیشتر یه روایته، روایتِ یک واقعیت و حکایتِ بیشمار "دن ژوان" ایرانیه که متوهمند، و بادکنکی هستند از تعریفِ دخترهایِ سهل الوصول و رنگارنگ دوروبرشون، و بهترین تخصصشون تحقیر و توهینِ دیگرانه مخصوصاً آدمهایِ با اصول و پرنسیب.
یک بار همون سالها ازش پرسیدم نظرت راجع به زن چیه؟ میگفت مثلِ آدامس میمونند! بدون اینکه حتی بگه بعضیهاشون یا بلانسبت (که اون هم خودش ایراد داشت اگر میگفت )...روشنفکر بود، و بسیار جنتلمن و امروزی، ظاهر و شرایطِ مالی و اجتماعی هم که بیست... میگفت تنها نیستم، مثلِ چی دختر از سر و کولم بالا میره، از هر سنّ، رنگ و طبقهای که بخوای! بهش گفتم: این یعنی خودِ تنهایی!
چشمهایِ آبی طوسی و نگاهِ فکور و پرسشگرِ هوگو ، نگاهِ الناز رو به یادم میاورد
فیلمِ ایرانیِ "یکی از ما دونفر" کارِ "تهمینه میلانی" با بازیِ "بهرام رادان" رو هم دیدم، دوبار هم دیدمش، پشتِ سرِ هم! بیشتر یه روایته، روایتِ یک واقعیت و حکایتِ بیشمار "دن ژوان" ایرانیه که متوهمند، و بادکنکی هستند از تعریفِ دخترهایِ سهل الوصول و رنگارنگ دوروبرشون، و بهترین تخصصشون تحقیر و توهینِ دیگرانه مخصوصاً آدمهایِ با اصول و پرنسیب.
یک بار همون سالها ازش پرسیدم نظرت راجع به زن چیه؟ میگفت مثلِ آدامس میمونند! بدون اینکه حتی بگه بعضیهاشون یا بلانسبت (که اون هم خودش ایراد داشت اگر میگفت )...روشنفکر بود، و بسیار جنتلمن و امروزی، ظاهر و شرایطِ مالی و اجتماعی هم که بیست... میگفت تنها نیستم، مثلِ چی دختر از سر و کولم بالا میره، از هر سنّ، رنگ و طبقهای که بخوای! بهش گفتم: این یعنی خودِ تنهایی!
۱۳۹۰ اسفند ۲۴, چهارشنبه
چند روزی بود که از نظرِ روحی رو پیکِ منفیِ نمودارِ زندگی بودم،از اون روزهایِ خود زنی، از اون روزها که دنیا سیاهه و من چه آدمِ مزخرف و گهی هستم که هیچ کارِ مفیدی تو زندگیم نکردم و به دردِ هیچ کار و کسی نمیخورم! از اون روزها که غر عرض داشتم، از اون مدلها که چرا در کوچه بازه چرا دمِ خر درازه !
چهارشنبه سوری هم که بود، از خونه زنگ زدند، همه دورِ هم بودند، مهمون هم داشتند مثلِ همیشه... پریدن از رو آتشِ دم غروب، آش رشته و ... هیچ کس هم نباشه، سرِ غروب مامان بوته آتش درست میکنه و از روش میپره.. با همه حرف زدم ولی با برادر وسطی غر زدم همین دیگه که من... بعد لابه لاش از روندِ کار و زندگیم میگم.. میگه پس اینهمه کار رو کی میکنه؟ ما به تو افتخار میکنیم، میگم نکنید، ببین جواب نده فقط گوش کن بعد هم فراموش کن!
تصمیم داشتم که بعد از امتحان دکترا مدتی برم ایران، بشینم خونه مون و همونجا مقاله ها و تزم رو بنویسم، خوشبختانه با اون همه شبانه روز کار کردن زود به نتایج رسیده بودم، خب میتونستم هر چند وقت هم بیام و برم، برایِ کنفرانس ها هم همینطور، هر جا که باشه، مهم گرفتنِ پاسپورت بود که گرفتمش دیگه... حالا شاید دو روز در هفته هم یه جایی، حالا اگه نه دانشگاههای اسم و رسم دار، تو یه دانشگاه پیام نوری، آزادی، علمیکاربردی، حالا اگه نه کرج و تهران، تو یه شهرستانی کار میکردم دیگه ولی چی؟ اونجا بودم، قشنگ پیشِ خونواده، فامیل و دوستام، لوسم میکردند حسابی ... ولی با این پروژه آژانس فضایی باید اینجا باشم انگاری که تازه شروع کردم.
یکی دو ساعت بعد یه تلفن داشتم از مونترال، از دوستِ نازنینی که با همسرش در راه رفتن به فروشگاهِ ایرانیِ اخوان برایِ خرید مایحتاج عید بود، که چی احتیاج دارم بگیره و بفرسته... اولش تعارف کردم و بعد گفتم سمنو، شیرینی نخودچی، سوهان، شیرینی مخصوصِ میزِ هفت سین ... یعنی خدا چه جوری میتونست بهتر از این به من حال بده؟! این دوست نازنین که با همسرش دو ساله مونترال زندگی میکنه و هر دو دکترِ داروسازند، از دانش آموزهایِ زرنگ و خوب سالِ دوم و سومِ کارم بود، اون معلمِ سختگیر و جوون ریاضی رو هر روز با یه نامه عاشقونه و شعرهایِ قشنگ موردِ محبتش قرار میداد و حالا هم که اینجور.....
هر چند که دوست ندارم راجع به خوردن حرف بزنم ولی باید اعتراف کنم که یه خوردنیهایی هست که خیلی دوستشون دارم و اصلا بهشون نه نمیگم!!! یک: سوهان، دو: بستنی، مخصوصاً بستنی سنتی اکبر مشتی تو میدون تجریش، و یا فالوده بستنیِ منصور تو ملاصدرا، نشد کیم ساده.. سه: شیرینی نخودچی! "ن" میگه لذتی که از خوردنِ سوهان میبرم مثلِ یه ارگاسمه، میگم برایِ من در اون حد نیست، ولی خب خیلی دوستش دارم، خیلی زیاد، سیر نمیشم ازش.
چقدر ساده زندگی شیرین میشه، اینکه کسانی هستند که دوستت دارند و تو بیشتر، و مهمتر از اون به یادتند تو خوشیهاشون نه فقط وقتِ تنهائی و مشکل... خلاصه که مرسی خدا، مرسی دوستم!
پ.ن.هوا خیلی سرده و برف، بوران و توفانِ شدیدی هست، توفانِ سنت پاتریک
چهارشنبه سوری هم که بود، از خونه زنگ زدند، همه دورِ هم بودند، مهمون هم داشتند مثلِ همیشه... پریدن از رو آتشِ دم غروب، آش رشته و ... هیچ کس هم نباشه، سرِ غروب مامان بوته آتش درست میکنه و از روش میپره.. با همه حرف زدم ولی با برادر وسطی غر زدم همین دیگه که من... بعد لابه لاش از روندِ کار و زندگیم میگم.. میگه پس اینهمه کار رو کی میکنه؟ ما به تو افتخار میکنیم، میگم نکنید، ببین جواب نده فقط گوش کن بعد هم فراموش کن!
تصمیم داشتم که بعد از امتحان دکترا مدتی برم ایران، بشینم خونه مون و همونجا مقاله ها و تزم رو بنویسم، خوشبختانه با اون همه شبانه روز کار کردن زود به نتایج رسیده بودم، خب میتونستم هر چند وقت هم بیام و برم، برایِ کنفرانس ها هم همینطور، هر جا که باشه، مهم گرفتنِ پاسپورت بود که گرفتمش دیگه... حالا شاید دو روز در هفته هم یه جایی، حالا اگه نه دانشگاههای اسم و رسم دار، تو یه دانشگاه پیام نوری، آزادی، علمیکاربردی، حالا اگه نه کرج و تهران، تو یه شهرستانی کار میکردم دیگه ولی چی؟ اونجا بودم، قشنگ پیشِ خونواده، فامیل و دوستام، لوسم میکردند حسابی ... ولی با این پروژه آژانس فضایی باید اینجا باشم انگاری که تازه شروع کردم.
یکی دو ساعت بعد یه تلفن داشتم از مونترال، از دوستِ نازنینی که با همسرش در راه رفتن به فروشگاهِ ایرانیِ اخوان برایِ خرید مایحتاج عید بود، که چی احتیاج دارم بگیره و بفرسته... اولش تعارف کردم و بعد گفتم سمنو، شیرینی نخودچی، سوهان، شیرینی مخصوصِ میزِ هفت سین ... یعنی خدا چه جوری میتونست بهتر از این به من حال بده؟! این دوست نازنین که با همسرش دو ساله مونترال زندگی میکنه و هر دو دکترِ داروسازند، از دانش آموزهایِ زرنگ و خوب سالِ دوم و سومِ کارم بود، اون معلمِ سختگیر و جوون ریاضی رو هر روز با یه نامه عاشقونه و شعرهایِ قشنگ موردِ محبتش قرار میداد و حالا هم که اینجور.....
هر چند که دوست ندارم راجع به خوردن حرف بزنم ولی باید اعتراف کنم که یه خوردنیهایی هست که خیلی دوستشون دارم و اصلا بهشون نه نمیگم!!! یک: سوهان، دو: بستنی، مخصوصاً بستنی سنتی اکبر مشتی تو میدون تجریش، و یا فالوده بستنیِ منصور تو ملاصدرا، نشد کیم ساده.. سه: شیرینی نخودچی! "ن" میگه لذتی که از خوردنِ سوهان میبرم مثلِ یه ارگاسمه، میگم برایِ من در اون حد نیست، ولی خب خیلی دوستش دارم، خیلی زیاد، سیر نمیشم ازش.
چقدر ساده زندگی شیرین میشه، اینکه کسانی هستند که دوستت دارند و تو بیشتر، و مهمتر از اون به یادتند تو خوشیهاشون نه فقط وقتِ تنهائی و مشکل... خلاصه که مرسی خدا، مرسی دوستم!
پ.ن.هوا خیلی سرده و برف، بوران و توفانِ شدیدی هست، توفانِ سنت پاتریک
۱۳۹۰ اسفند ۲۳, سهشنبه
مونیک و کیم هر دو یک روز به دنیا اومدند ۱۲ مارس، یکی ۵۶ سال، و دیگری ۳۴سال. اینُ من گاهی یادم میره، ولی اون دو تا هیچ وقت تولدِ همدیگه رو فراموش نمیکنند! خوبی فیس بوک اینه که تولدها رو یادآوری میکنه، خب مونیک که تو فیسبوک نیست ولی کیم که هست... با صدایِ غش غشِ خنده و Bon anniversaire گفتن شون سرم رو از رو کارم بلند میکنم ... یادم میاد سرِ ظهری که رفتم دفترِ مونیک پرسید ناهار خوردی؟ میخواست با هم بریم بیرون ناهار، احتمالاً به خاطرِ همین مناسبت، ولی من تازه از خونه اومده بودم چیزی هم خورده بودم، گفتم آره... تو راهرو بودند، چند دقیقه بعد میان تو لابراتوار، دمِ در ایستادند، "اناس" هم تو لابراتواره و ظاهراً مشغولِ کار، گوشی تو گوششه، این گوشی تو گوش هم چیزِ خوبیه من هم وقتی دانشگاه هستم، همیشه تو گوشمه حتی اگر موزیک گوش ندم، برای رد گم کردنِ و تظاهر به اینکه خیلی مشغول و متمرکزی یا اینکه صدایی که نخوایی رو نمیشنوی ... سرم رو برمیگردونم به سمتشون و میگم تولدت مبارک مونیک، به کیم شبِ قبل رو فیسبوک پیام داده بودم، میخنده میاد جلو، نمیبوسمش برخلافِ همیشه، میخندیم و شوخی میکنیم میگه روزِ تولدِ کیم رو فراموش نمیکنم ولی برایِ تو باید همین روزها باشه ولی دقیقا نمیدونم کی؟... چی رو از من دقیق میدونی مونیک؟!!... میگم روزِ تولدِ اصلیم ۲۱ فوریه است ولی رسمی و رو مدارکِ شناسایی اولِ مارس! با تعجب نگام میکنه... توضیح دادن این هم خودش معضلیه! که چون مطابق تقویم شمسی متولد آخرین ماهِ سالم، به دلیلِ مسائل اداری تو کشورمون این تغییر رو میدیم! میگه چه وقت جشن میگیری، میگم همون ۲۱ فوریه .... میگه میآیی با ما بریم جشن بگیریم؟! به هر حال با توجه به هر دو تاریخ، تولدِ تو هم همین روزها بوده و هست...
سه تایی میریم بیرون، کیم به شوخی میگه بریم بار و ویسکی بزنیم، اون هم دوشنبه ۳:۳۰ بعدازظهر، سوژه شوخی میشه، اینجا با هیچ چی میشه ساعتها خندید و شوخی کرد، ولی خداییش من خنده ام نمیگیره... میریم ستارباکس سر چهار راه، چند قدم بیشتر فاصله نداره با دانشگاه... من مهمون میکنم، کیم هر سال کادو میاره... سفارش میدیم و میشینیم رو میزهای کنار پنجره درست سر تقاطع خیابون "دو لَ کوقن" و بولوارِ "شقه"! از این در اون در حرف میشه، به جز درس و پروژه... مونیک از آخرِ هفتهای میگه به خرید برای "کمی" دخترِ ۱۸ ساله اش گذشته و براش تختِ دو نفره خریدند که بعد ازاین بهش احتیاج پیدا میکنه!! مونیک ۲۳ سالی هست که ازدواج کرده، یک ازدواجِ موفق. سیمون ۲۳-۲۲ سالشه و هنوز با خانواده ش زندگی میکنه، بعد از کالج تو کارِ سکوریتی هست که شبکاره، اگر ایران بود پدر مادر، با این سطحِ تحصیلات و موقعیتِ اجتماعی، بکش بکش هم شده بود میفرستادنش یه دانشگاه که یه مدرکی بگیره خب... میگه داره تحقیق میکنه ببینه که به چه رشته و کاری علاقمنده... یه شب که دفترش بودم گفت امشب به خاطرِ "کمی" باید زود برم، مارک (شوهرش) نیست، سیمون هم قرار داره، هنوز دختره رو نمیشناسم ... و "کمی" که ۱۸ سالشه و مشکل ذهنی داره، مونیک بدونِ هیچ پرده پوشی این رو میگه... اولین بار وقتی این موضوع رو به من گفت که تازه کارم رو باهاش شروع کرده بودم اواخرِ اکتبر یا اوائلِ نوامبر ۲۰۰۸ که دعوتش کردم به شام و خانومبرادر بزرگه هم اینجا بود... "کمی" با من و کیم جوره، هر چند خیلی وقتها من نمیفهمم چی میگه ولی سریع میگذارم به حساب اینکه مشکل سرِ زبانه نه چیزِ دیگه!
کیم احوالِ ماریا رو میپرسه، بهش میگم پنجشنبه با هم ناهار خوردیم حالِ تو رو میپرسید، ماریا بلغاریه و ۸ ساله که اینجاست، فوقِ لیسانس و دکترا رو با مونیکه، غمگین و تو داره، پدرش مریضه، تنها دختر و تک فرزند خونواده اش هست، یکی دو بار تو این سالهایِ بعد از مهاجرتش رفته دیدنشون، یک پسرِ ۱۷ ساله و یک دخترِ ۲،۵ ساله داره، سرِ ناهار احوالِ بچه هاش رو میپرسم وقتی حرف میزنه نگام به چند خطِ موازیِ ریز رو گونه اش میفته که مثلِ دوختِ ریزِ چرخ خیاطی میمونه که از رو گونهها به سمت لبش به صورتِ اریب اومدند، سنی نداره ۴۱ سال شاید، زوده هنوز برایِ این مدلی چین افتادن رو صورتش، غمگینه از اینکه درسش طول کشیده، اعتماد به نفسش ضعیفه، میگه دانشجویِ ابدی، باید موضوع غیر از این باشه، شرایطش مثلِ ربکاست، با این تفاوت که اون ۳ تا بچه بینِ ۲،۵ تا ۶ ساله داره، بانشاط و شاداب و پر از اعتماد به نفس، ... ۸-۷ ماهه که میخواد دفاع کنه، سالِ گذشته یه روز با هم رفتیم کنفرانس دانشگاه شربروک، موقع برگشت "کریم" و کیم هم با ما بودند که شروع کرد به حرف زدن و گله کردن از اینکه سرزنش و تحقیرش میکنن که هنوز دانشجویه و اشک میریخت، من بهش گفتم به حرف مردم اهمیت نده و... ولی موضوع سخت تر این بود، اون از مردم گلهمند نبود که از خودی، شوهرش خیلی اذیتش میکرد، به جایِ اینکه حامیش باشه و تشویق و کمکش کنه که زودتر درسش رو تموم کنه، تحقیرش میکنه،ای ... حالا مونیک میگفت احتمالاً جدا شدند، چون ۸ ماهی میشه که با اینکه تزش رو نوشته ولی نمیتونه تمرکز کنه که تصحیحاتِ قسمتِ Conclusion رو تموم کنه، مونیک خوب درکش میکنه و گاه گداری بهش ایمیل میزنه که بیاد بشینه پیشش و با هم، به کمکِ خودش این رو تموم کنه
میگم باید به هم این فرصت رو بدیم که گاهی بیایم بیرون از محیطِ درس و دانشگاه، کمی با هم حرف بزنیم، ما اینجا کسی رو نداریم، و نمیتونیم از این راهِ دور که به خانواده هامون چیزی بگیم از این مشکلات و چیزهایی که آزارمون میده
کیم و ماریا به هم نزدیکترند، چون کیم یک سال بعد از ماریا اومده، ولی میگه بعد از صحبتهایِ اون روزش تو ماشین دیگه خیلی کم بهش زنگ میزنه، نمیخواد مشکلی براش به وجود بیاره! من هم که با تمامِ روابطِ اجتماعی و خوبی که دارم یک دایرهای دورِ خودم کشیدم که همه تا یک جایی میتونند نزدیک بشند و بعد از اون هیچ... جنسیت هم نداره، صفتی که این سالها شنیدم همکلاسیام پشتِ سرم میگن: Royal Mystérieuse ! ولی میبینم که به هم احتیاج داریم.
کیم با اشاره به روزهایِ سختی که بعد از شکستِ عشقیش گذرونده و حرفی که مونیک تو اون روزها تو یکی از ایستگاههایِ متروی مونترال بهش گفته که با گذرِ زمان به جایی میرسی که وقتی به این روزهایِ سخت نگاه میکنی، تعجب میکنی که من این آدم رو دوست داشتم یا حتی انتخاب کرده بودم!!! میگه که الان تو همون حاله و خیلی آرامش داره...
نگام میافته به خیابون، "آندراس"، دانشجویِ پست دکترای ونزوئلاییِ مونیک با یک خانومِ مو مشکی از خیابون میگذرند، با هم یه زوجِ قشنگی رو میسازند، رد که میشند به مونیک میگم... میگه که از دفترِ طلاق میان، وکیل نگرفتن... هیچ کس با دیدنِ این زوجی که از چهار راه میگذشت نمیتونست فکر کنه که چقدر الان فاصله است بینشون، تو قلبشون... فکر کنم "آندراس" ۴۷ سال داشته باشه، خوشرویه و ظاهرش هم خوبه، یک دختر ۷-۶ ساله شاید هم کمتر داره و ۳ ماهی میشه که همسرش از فرانسه اومده پیشش و قراره تو این شهر هم بمونه...
۴:۳۰ برگشتیم دانشکده و کار، ادامه زندگی و روزمرگی... حالم بد شده، خوب شروع شد اولش ولی بد تموم شد!
سه تایی میریم بیرون، کیم به شوخی میگه بریم بار و ویسکی بزنیم، اون هم دوشنبه ۳:۳۰ بعدازظهر، سوژه شوخی میشه، اینجا با هیچ چی میشه ساعتها خندید و شوخی کرد، ولی خداییش من خنده ام نمیگیره... میریم ستارباکس سر چهار راه، چند قدم بیشتر فاصله نداره با دانشگاه... من مهمون میکنم، کیم هر سال کادو میاره... سفارش میدیم و میشینیم رو میزهای کنار پنجره درست سر تقاطع خیابون "دو لَ کوقن" و بولوارِ "شقه"! از این در اون در حرف میشه، به جز درس و پروژه... مونیک از آخرِ هفتهای میگه به خرید برای "کمی" دخترِ ۱۸ ساله اش گذشته و براش تختِ دو نفره خریدند که بعد ازاین بهش احتیاج پیدا میکنه!! مونیک ۲۳ سالی هست که ازدواج کرده، یک ازدواجِ موفق. سیمون ۲۳-۲۲ سالشه و هنوز با خانواده ش زندگی میکنه، بعد از کالج تو کارِ سکوریتی هست که شبکاره، اگر ایران بود پدر مادر، با این سطحِ تحصیلات و موقعیتِ اجتماعی، بکش بکش هم شده بود میفرستادنش یه دانشگاه که یه مدرکی بگیره خب... میگه داره تحقیق میکنه ببینه که به چه رشته و کاری علاقمنده... یه شب که دفترش بودم گفت امشب به خاطرِ "کمی" باید زود برم، مارک (شوهرش) نیست، سیمون هم قرار داره، هنوز دختره رو نمیشناسم ... و "کمی" که ۱۸ سالشه و مشکل ذهنی داره، مونیک بدونِ هیچ پرده پوشی این رو میگه... اولین بار وقتی این موضوع رو به من گفت که تازه کارم رو باهاش شروع کرده بودم اواخرِ اکتبر یا اوائلِ نوامبر ۲۰۰۸ که دعوتش کردم به شام و خانومبرادر بزرگه هم اینجا بود... "کمی" با من و کیم جوره، هر چند خیلی وقتها من نمیفهمم چی میگه ولی سریع میگذارم به حساب اینکه مشکل سرِ زبانه نه چیزِ دیگه!
کیم احوالِ ماریا رو میپرسه، بهش میگم پنجشنبه با هم ناهار خوردیم حالِ تو رو میپرسید، ماریا بلغاریه و ۸ ساله که اینجاست، فوقِ لیسانس و دکترا رو با مونیکه، غمگین و تو داره، پدرش مریضه، تنها دختر و تک فرزند خونواده اش هست، یکی دو بار تو این سالهایِ بعد از مهاجرتش رفته دیدنشون، یک پسرِ ۱۷ ساله و یک دخترِ ۲،۵ ساله داره، سرِ ناهار احوالِ بچه هاش رو میپرسم وقتی حرف میزنه نگام به چند خطِ موازیِ ریز رو گونه اش میفته که مثلِ دوختِ ریزِ چرخ خیاطی میمونه که از رو گونهها به سمت لبش به صورتِ اریب اومدند، سنی نداره ۴۱ سال شاید، زوده هنوز برایِ این مدلی چین افتادن رو صورتش، غمگینه از اینکه درسش طول کشیده، اعتماد به نفسش ضعیفه، میگه دانشجویِ ابدی، باید موضوع غیر از این باشه، شرایطش مثلِ ربکاست، با این تفاوت که اون ۳ تا بچه بینِ ۲،۵ تا ۶ ساله داره، بانشاط و شاداب و پر از اعتماد به نفس، ... ۸-۷ ماهه که میخواد دفاع کنه، سالِ گذشته یه روز با هم رفتیم کنفرانس دانشگاه شربروک، موقع برگشت "کریم" و کیم هم با ما بودند که شروع کرد به حرف زدن و گله کردن از اینکه سرزنش و تحقیرش میکنن که هنوز دانشجویه و اشک میریخت، من بهش گفتم به حرف مردم اهمیت نده و... ولی موضوع سخت تر این بود، اون از مردم گلهمند نبود که از خودی، شوهرش خیلی اذیتش میکرد، به جایِ اینکه حامیش باشه و تشویق و کمکش کنه که زودتر درسش رو تموم کنه، تحقیرش میکنه،ای ... حالا مونیک میگفت احتمالاً جدا شدند، چون ۸ ماهی میشه که با اینکه تزش رو نوشته ولی نمیتونه تمرکز کنه که تصحیحاتِ قسمتِ Conclusion رو تموم کنه، مونیک خوب درکش میکنه و گاه گداری بهش ایمیل میزنه که بیاد بشینه پیشش و با هم، به کمکِ خودش این رو تموم کنه
میگم باید به هم این فرصت رو بدیم که گاهی بیایم بیرون از محیطِ درس و دانشگاه، کمی با هم حرف بزنیم، ما اینجا کسی رو نداریم، و نمیتونیم از این راهِ دور که به خانواده هامون چیزی بگیم از این مشکلات و چیزهایی که آزارمون میده
کیم و ماریا به هم نزدیکترند، چون کیم یک سال بعد از ماریا اومده، ولی میگه بعد از صحبتهایِ اون روزش تو ماشین دیگه خیلی کم بهش زنگ میزنه، نمیخواد مشکلی براش به وجود بیاره! من هم که با تمامِ روابطِ اجتماعی و خوبی که دارم یک دایرهای دورِ خودم کشیدم که همه تا یک جایی میتونند نزدیک بشند و بعد از اون هیچ... جنسیت هم نداره، صفتی که این سالها شنیدم همکلاسیام پشتِ سرم میگن: Royal Mystérieuse ! ولی میبینم که به هم احتیاج داریم.
کیم با اشاره به روزهایِ سختی که بعد از شکستِ عشقیش گذرونده و حرفی که مونیک تو اون روزها تو یکی از ایستگاههایِ متروی مونترال بهش گفته که با گذرِ زمان به جایی میرسی که وقتی به این روزهایِ سخت نگاه میکنی، تعجب میکنی که من این آدم رو دوست داشتم یا حتی انتخاب کرده بودم!!! میگه که الان تو همون حاله و خیلی آرامش داره...
نگام میافته به خیابون، "آندراس"، دانشجویِ پست دکترای ونزوئلاییِ مونیک با یک خانومِ مو مشکی از خیابون میگذرند، با هم یه زوجِ قشنگی رو میسازند، رد که میشند به مونیک میگم... میگه که از دفترِ طلاق میان، وکیل نگرفتن... هیچ کس با دیدنِ این زوجی که از چهار راه میگذشت نمیتونست فکر کنه که چقدر الان فاصله است بینشون، تو قلبشون... فکر کنم "آندراس" ۴۷ سال داشته باشه، خوشرویه و ظاهرش هم خوبه، یک دختر ۷-۶ ساله شاید هم کمتر داره و ۳ ماهی میشه که همسرش از فرانسه اومده پیشش و قراره تو این شهر هم بمونه...
۴:۳۰ برگشتیم دانشکده و کار، ادامه زندگی و روزمرگی... حالم بد شده، خوب شروع شد اولش ولی بد تموم شد!
۱۳۹۰ اسفند ۲۱, یکشنبه
از دیشب ساعت ۱۲، ساعتها رو یک ساعت کشیدند جلو، این یعنی اینکه بهار در راهه، روزهای خوب، گرم و آفتابی هم.. هنوز برف و یخ همه جا هست ولی هوا آفتابی و عالیه. زمان خیلی زود میگذره، انگار همین دیروز بود که یک ساعت عقب رفته بودیم. گذشت، چقدر هم سریع!
نوروز هم در راهه، چقدر زود سال نو میشه اینجا! سالی دو بار، میلادی، شمسی... هیچ کدوم رو هم واقعا حسّ نمیکنم...هنوز تو تحویلِ سالِ ۸۳ موندم!
میلادی؛ خوبه، خیابونهایِ برفیِ خوشگل با تزئیناتِ افسانهای مثلِ اونها که تو کارتونهایِ بچگیمون میدیدیم داره، پاپا نوئل داره، سوار بر گوزنِ معروفش، میاد که تو جورابهایِ آویزون کنارِ شومینه کادوهامون رو بگذاره، شاید...حراجهایِ خوبی داره، تعطیلی داره، دورِ هم جمع میشیم، شب نشینی میکنیم، سفر میریم... ولی نو شدنی در کار نیست، ظاهراً که چیزی تغییر نمیکنه، برف هست، سرما، روزهایِ کوتاه... ولی به هم Bonne Année میگیم و از تهِ دل آرزویِ سالِ خوش پیش رو میکنیم!
نوروز؛ حال و هواش نیست، اصلا حسّ نمیشه، ولی تلاش میکنیم که بشه، از یکی دو هفته قبل عدس و گندم میگذاریم که سبز بشه، هفتسین میچینیم، خرید میکنیم، خودمون هم اگه نشه بریم به هر کی میره مونترال یا اتاوا میسپریم که از فروشگاهِ ایرونی سنجد و سمنو بگیره و بقیه اش رو نگه میداریم تو فریزر تا سالِ نو بعدی! هر سال آجیل و سوهان، و شیرینیهایِ عید رو از ایران میارم، امسال، هیچ نوع شیرینیای حتی برای میزِ هفت سین نگه نداشتم، و حالا مجبورم خودم درست کنم، اگر فرصت کنم!! مدتی هم هست، از وقتی اومدم تو این خونه جدید، هر چی درست میکنم خوب در نمیاد، ۴-۳ بار ماست که زدم نگرفته و مثلِ قبل نشده، نون هم که پختم همینطور خوب نشده! شیرینی عید رو، ولی امیدوارم خوب بشه، چون وقتِ رفتن به مونترال ندارم، و به کسی هم نمیخوام بسپرم.
روز ۱۷ مارس، مهمونیِ نوروز اون گروه از ایرانیها هست که بین ۲۰ تا ۳۰ ساله که اینجان، همون اکیپی که پارسال اولین بار من رو دعوت کردند و بعد از مهمونی بهم ایمیل زدند که کلاس رقص براشون بگذارم، امسال هم ایمیل زدند و دعوت کردند. اولش تصمیم نداشتم برم، حالش رو نداشتم، فکر میکردم اینها کسانی نیستند که بیشتر از یک سلامعلیک داشته باشیم یا معمولاً ببینیم همدیگه رو، فقط همین سالی یک بار، نه البته خدای نکرده اگر اتفاقی برایِ کسی بیفته مثلِ از دست دادنِ عزیزی، کسی حتما برای همدردی میرم دیدنشون. بهونه آوردم که تو فرصتی که باید اطلاع بدم نمیتونم تصمیم بگیرم کاری دارم و برنامهام رو نمیدودنم! دوباره ایمیل زدند که مشکلی نیست، شما هر وقت بتونی بیا، فکر کردم اگه نرم لوس بازیه بد هم نیست والله، بالاخره خوش میگذره... خب بلیتش رو خریدم.
مراسمِ انجمنِ ایرانیها، ۲۴ مارس هست، اول تصمیم نداشتم برم، یک خرده دلگیرم از چند نفر، بعد فکر کردم که با یه بینماز درِ مسجد رو نمی بندند، من ذاتاً آدمِ جمعم، نه آدمِ تنهایی، و دیگه اینکه ترجیح میدم که بگم "کاشکی نمیکردم" تا اینکه "کاشکی کرده بودم"، یا "کاش نمیرفتم" تا "کاش رفته بودم"! اینجوری، حسرتش کمتره... و خب بلیتش رو خریدم.
پ.ن."حسنِ یوسف"ام گًل کرده، گلهایِ ریزِ بنفش تو زمینه زرشکیِ وسطِ برگِ سبز، مثلِ بنفشههایِ خودرویِ جنگلهایِ شمال، و من تا به حال نمیدونستم و ندیده بودم که "حسنِ یوسف" هم گًل بده!
نوروز هم در راهه، چقدر زود سال نو میشه اینجا! سالی دو بار، میلادی، شمسی... هیچ کدوم رو هم واقعا حسّ نمیکنم...هنوز تو تحویلِ سالِ ۸۳ موندم!
میلادی؛ خوبه، خیابونهایِ برفیِ خوشگل با تزئیناتِ افسانهای مثلِ اونها که تو کارتونهایِ بچگیمون میدیدیم داره، پاپا نوئل داره، سوار بر گوزنِ معروفش، میاد که تو جورابهایِ آویزون کنارِ شومینه کادوهامون رو بگذاره، شاید...حراجهایِ خوبی داره، تعطیلی داره، دورِ هم جمع میشیم، شب نشینی میکنیم، سفر میریم... ولی نو شدنی در کار نیست، ظاهراً که چیزی تغییر نمیکنه، برف هست، سرما، روزهایِ کوتاه... ولی به هم Bonne Année میگیم و از تهِ دل آرزویِ سالِ خوش پیش رو میکنیم!
نوروز؛ حال و هواش نیست، اصلا حسّ نمیشه، ولی تلاش میکنیم که بشه، از یکی دو هفته قبل عدس و گندم میگذاریم که سبز بشه، هفتسین میچینیم، خرید میکنیم، خودمون هم اگه نشه بریم به هر کی میره مونترال یا اتاوا میسپریم که از فروشگاهِ ایرونی سنجد و سمنو بگیره و بقیه اش رو نگه میداریم تو فریزر تا سالِ نو بعدی! هر سال آجیل و سوهان، و شیرینیهایِ عید رو از ایران میارم، امسال، هیچ نوع شیرینیای حتی برای میزِ هفت سین نگه نداشتم، و حالا مجبورم خودم درست کنم، اگر فرصت کنم!! مدتی هم هست، از وقتی اومدم تو این خونه جدید، هر چی درست میکنم خوب در نمیاد، ۴-۳ بار ماست که زدم نگرفته و مثلِ قبل نشده، نون هم که پختم همینطور خوب نشده! شیرینی عید رو، ولی امیدوارم خوب بشه، چون وقتِ رفتن به مونترال ندارم، و به کسی هم نمیخوام بسپرم.
روز ۱۷ مارس، مهمونیِ نوروز اون گروه از ایرانیها هست که بین ۲۰ تا ۳۰ ساله که اینجان، همون اکیپی که پارسال اولین بار من رو دعوت کردند و بعد از مهمونی بهم ایمیل زدند که کلاس رقص براشون بگذارم، امسال هم ایمیل زدند و دعوت کردند. اولش تصمیم نداشتم برم، حالش رو نداشتم، فکر میکردم اینها کسانی نیستند که بیشتر از یک سلامعلیک داشته باشیم یا معمولاً ببینیم همدیگه رو، فقط همین سالی یک بار، نه البته خدای نکرده اگر اتفاقی برایِ کسی بیفته مثلِ از دست دادنِ عزیزی، کسی حتما برای همدردی میرم دیدنشون. بهونه آوردم که تو فرصتی که باید اطلاع بدم نمیتونم تصمیم بگیرم کاری دارم و برنامهام رو نمیدودنم! دوباره ایمیل زدند که مشکلی نیست، شما هر وقت بتونی بیا، فکر کردم اگه نرم لوس بازیه بد هم نیست والله، بالاخره خوش میگذره... خب بلیتش رو خریدم.
مراسمِ انجمنِ ایرانیها، ۲۴ مارس هست، اول تصمیم نداشتم برم، یک خرده دلگیرم از چند نفر، بعد فکر کردم که با یه بینماز درِ مسجد رو نمی بندند، من ذاتاً آدمِ جمعم، نه آدمِ تنهایی، و دیگه اینکه ترجیح میدم که بگم "کاشکی نمیکردم" تا اینکه "کاشکی کرده بودم"، یا "کاش نمیرفتم" تا "کاش رفته بودم"! اینجوری، حسرتش کمتره... و خب بلیتش رو خریدم.
پ.ن."حسنِ یوسف"ام گًل کرده، گلهایِ ریزِ بنفش تو زمینه زرشکیِ وسطِ برگِ سبز، مثلِ بنفشههایِ خودرویِ جنگلهایِ شمال، و من تا به حال نمیدونستم و ندیده بودم که "حسنِ یوسف" هم گًل بده!
امروز تولد رضوانه، ولی دیشب مهمونیش رو گرفتیم، شبِ خیلی خوبی بود، مهمونیش هم عالی شد، همونجور که دوست داشت! به این روز خیلی اهمیت میده و براش واقعا مهم بود که یک مهمونیِ خوب بگیره. دنبالِ یک جایِ خوب میگشت، از همون اول پیشنهاد دادم که خونه من بگیره، ولی گفت مهمون زیاد داره و نمیخواد مزاحمِ کسی بشه! خب اینجا هم مرسوم نیست، مهمونِ زیاد رو تو یک آپارتمانِ کوچیک دعوت کرد، کلی سالنهایِ مختلف تو دانشگاه لاوال و دانشگاهِ ما دید، اینجا که سالنش خیلی گرون درمیومد، بیخودی ها! خلاصه هفتهشت روزی شاید بیشتر خودش و "آ" اینطرف اونطرف زنگ زدند. صبر کردم همه تلاشش رو کرد، دوباره پیشنهادم رو تکرار کردم و گفتم از ۱۱ به بعد هم برای رقص و شلوغکاری میریم دیسکوبار لاتینو کنارِ خونه، که قبول کرد.
جمعه شب بعد از بدمینتون با ماشینِ "آ" همه وسایل رو آوردیم خونه من و از ۱۲:۳۰ شب تا ۶ صبح غذاها و سالادها رو درست کردیم، و از ۱۰:۳۰ صبح تا ظهر هم خونه رو مرتب کردیم، یه ست میز و صندلی از ریمه قرض گرفتم برای یک شب و .... همه چی عالی شد!
شبِ خوبی بود، ۴تا از مهمونها نتونستند بیان، بقیه اومدند، از همه مهمتر اینکه خودش خیلی خوشحال بود، و این برایِ من از همه چیز مهمتره!
جمعه شب بعد از بدمینتون با ماشینِ "آ" همه وسایل رو آوردیم خونه من و از ۱۲:۳۰ شب تا ۶ صبح غذاها و سالادها رو درست کردیم، و از ۱۰:۳۰ صبح تا ظهر هم خونه رو مرتب کردیم، یه ست میز و صندلی از ریمه قرض گرفتم برای یک شب و .... همه چی عالی شد!
شبِ خوبی بود، ۴تا از مهمونها نتونستند بیان، بقیه اومدند، از همه مهمتر اینکه خودش خیلی خوشحال بود، و این برایِ من از همه چیز مهمتره!
۱۳۹۰ اسفند ۱۹, جمعه
یه چیزی؛.... من بورسیه آژانس فضاییِ کانادا شدم. امروز عصر، مونیک که از "رُم" برگشته با خوشحالی این خبرِ به قولِ خودش خوب (بًن نووِل) رو بهم داد، خب بالطبع من هم باید خوشحال میشدم!
پروپزالی که اواخرِ دسامبر براشون فرستادیم رو پذیرفتند و طبقِ قراری که گذاشتند تو هفتهای که بیاد قراردادها رو امضا میکنیم!
CSA-Canadian Space Agency
ASC-Agence spatiale canadienne
--------------------------------------------------------
http://www.asc-csa.gc.ca/eng/default.asp
۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه
«گریه نکن خواهرم. در خانه ات درختی خواهد رویید و درخت هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت ... و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درخت ها از باد خواهند پرسید: در راه که می آمدی سحر را ندیدی؟! - سووشون»
همیشه زود دیر میشه! دو سه باری قرار شد برم دیدنشون، بهونههایی پیش اومد که گفتم دفعه دیگه، این بار که قسمت نشد، بارِ بعد حتما میشه، بدونِ شک، بیحرفِ پیش.... و امروز در خبرها خوندم که رفت، برایِ همیشه!
اولین بار، کلاسِ دومِ دبیرستان، با "سووشون" شناختمش، کتابش رو از مریم گرفتم، سالها با این قصه زندگی کردم، با زری عاشقِ یوسف شدم و همراهش، با فاطمه خانوم سوگواریِ برادرِ جوونش رو کردم، اشک ریختم و صبوری کردم! با "زریِ سووشون" نه تنها "سیمین خانوم" رو، که عاشقی رو شناختم، و دردش و هجرانش رو! و بعدها، در "جزیره سرگردانیش" خود و همنسلهایِ سرگردانم رو دیدم و به حق این سرگردانی رو به تصویر کشید، به شرح، به... خودش ولی، سربلند زیست و سرافراز رفت!
روحش شاد و نام و یادش ماندگار!
همیشه زود دیر میشه! دو سه باری قرار شد برم دیدنشون، بهونههایی پیش اومد که گفتم دفعه دیگه، این بار که قسمت نشد، بارِ بعد حتما میشه، بدونِ شک، بیحرفِ پیش.... و امروز در خبرها خوندم که رفت، برایِ همیشه!
اولین بار، کلاسِ دومِ دبیرستان، با "سووشون" شناختمش، کتابش رو از مریم گرفتم، سالها با این قصه زندگی کردم، با زری عاشقِ یوسف شدم و همراهش، با فاطمه خانوم سوگواریِ برادرِ جوونش رو کردم، اشک ریختم و صبوری کردم! با "زریِ سووشون" نه تنها "سیمین خانوم" رو، که عاشقی رو شناختم، و دردش و هجرانش رو! و بعدها، در "جزیره سرگردانیش" خود و همنسلهایِ سرگردانم رو دیدم و به حق این سرگردانی رو به تصویر کشید، به شرح، به... خودش ولی، سربلند زیست و سرافراز رفت!
روحش شاد و نام و یادش ماندگار!
کلا به اسمگذاریِ روزها اعتقادی ندارم، ولی بیمناسبت ندیدم که این شعر رو امروز به خاطرِ هشتم مارس "روزِ جهانیِ زن" اینجا بگذارم.
فروغ و اشعارش رو خیلی دوست دارم، و این یکی از شعرِهای مورد علاقه منه ...
...
میتوان بر جای باقی ماند
در کنار پرده،اما کور،اما کر
میتوان فریاد زد
با صدائی سخت کاذب، سخت بیگانه
"دوست میدارم"
میتوان در بازوان چیرهٔ یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفرهٔ چرمین
با دو پستان درشت سخت
میتوان در بستر یک مست، یک دیوانه، یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
...
میتوان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
میتوان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها درلابلای تور و پولک خفت
میتوان با هر فشار هرزهٔ دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
"آه،من بسیار خوشبختم"
- فروغ فرخزاد
فروغ و اشعارش رو خیلی دوست دارم، و این یکی از شعرِهای مورد علاقه منه ...
...
میتوان بر جای باقی ماند
در کنار پرده،اما کور،اما کر
میتوان فریاد زد
با صدائی سخت کاذب، سخت بیگانه
"دوست میدارم"
میتوان در بازوان چیرهٔ یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفرهٔ چرمین
با دو پستان درشت سخت
میتوان در بستر یک مست، یک دیوانه، یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
...
میتوان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
میتوان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها درلابلای تور و پولک خفت
میتوان با هر فشار هرزهٔ دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
"آه،من بسیار خوشبختم"
- فروغ فرخزاد
۱۳۹۰ اسفند ۱۵, دوشنبه
یه وقتی بود با شاطرها از خونه میزدم بیرون و با مطربها برمیگشتم، گاهی هفته به هفته روزِ خونه رو نمیدیدم، مخصوصاً هفتههایی که آخرِ هفته اش هم خونه نبودم، کوهی میرفتم، سفری، جایی... حالا برعکس این روزها، مثل کسانی که عصرکار و شبکارند از خونه میرم بیرون، فرقی نمیکنه چه ساعتی بیدار بشم ۶ صبح یا ۱۱، میرسم دانشکده دمِ در ورودی به کسانی برمیخورم که دارند میرند برایِ ناهار، و عصر هم با کسانی برمیگردم خونه که صبح ساعت ۸:۳۰-۸ کارشون رو شروع کردند یعنی ۴:۳۰-۴ بعد از ظهر!
کار زیاده، مونیک نیست رفته برایِ شرکت در یک کنفرانسِ علمی "رُم"، من نمیدونستم، چیزی به من نگفته بود، از اونجاییکه جوابِ ایمیلم رو نداد، نگران شدم، پرس و جو کردم دیدم بله... مدتِ امضایِ فرمِ درخواست شرکت در کنکورِ بورس Environord هم تموم شد، قرار بود تو کنکورش شرکت کنم، نوامبر فرمهاش رو پر کرده بودم، به سوالهاش جواب داده و کارهایِ مربوطه رو انجام داده بودم و البته منتظرِ جواب ایمیل "کایل" هم بودیم، هر دو خونسرد، و خب.... مهم نیست، وقت گذشت، هر کسی به وقتش سهمش رو از زندگی می گیره!
خدا آخر و عاقبتم رو این ترم به خیر کنه، ظاهراً جزوِ فراموش شدهها و فراموشکردنیها شدم! اون از مونیک، از کایل و حالا Alain Rousseau ، استاد راهنمایِ مینی پروژه .... هفته گذشته بهش ایمیل زده بودم برای گرفتن یه قرارِ ملاقات، که کاری که تا اینجا انجام دادم رو ببینه و نظر بده و راهنمایی کنه، اگر شما جوابی گرفتید، من هم گرفتم، دو بار بدونِ تلفن و هماهنگی رفتم دمِ دفترش که نبود، امروز وقتِ ناهار، از اونجا میگذشتم، لایِ در باز بود، در زدم و بعد که اجازه داد رفتم تو، موضوع رو میگم و اینکه جوابِ ایمیلم رو نداده، میخنده و میگه کاملا فراموش کردم... "آلن"، تیپیک کبکیه، لاغر، استخون بندی ظریف، قد معمولی زیرِ متوسط، خندان و خوشبرخورد، ظاهراً خونسرد.... رویِ میزهایِ تحریر و کامپیوترِ اتاقش به قدری ورقه، مقاله، کتاب، مجلاتِ علمی پخش و پلا بود که ظرفِ ناهارش رو رویِ اونها گذاشته بود، دلم میخواست یک عکس میگرفتم از اونجا،...شروعِ کار با یه آدمِ جدید! خوبه، زندگی کمی از تکراری بودن درمیاد... خودم هم دیگه تکراری شدم، آدمِ جدیدی رو نمیبینم که هیجان آور باشه، دیدنش رو طالب باشم، حرف زدن، خندیدن، سربهسرِ هم گذاشتن، کافه نشستن قهوه خوردن، پیاده روی کردن زیرِ برف، بارون، و ....
این تصحیحِ مقاله و دوباره فرستادنش استخوون لایِ زخم شده چند خط بیشتر نیست ها، نتایج که ماه شدند، دیاگرامها، شکل و شمایلِ نقشه ها، ولی یک ذره حتی یک اپسیلون هم تمایل ندارم که این دو خط تحلیل رو بنویسم و اضافه کنم به متن و بدم بره، هر چقدر هم حد و حدود میگذارم برای خودم که مثلا تا این آخرِ هفته، اون دوشنبه، این چهارشنبه، نمیشه که نمیشه، اصلا حالش رو ندارم، هر روز از صبح صفحه اش رو باز میکنم تا شب که لپتاپ رو ببندم، رو مواردِ دیگه کار میکنم و هرازگاهی نگاهی بش میندازم فقط.... کار هم زیاده، ولی دیگه باید تمومش کنم حتی اگه دو سه شب نخوابم که فکرم راحت بشه ازش، مونیک یکی دو بار بهم هشدار داده برایِ تموم شدنش، وقتی مونیک هشدار میده یعنی دیگه وقتی نیست..... به جیمی میگم کاش روزها به جایِ ۲۴ ساعت ۴۸ ساعت بودند، میگه برای من که روز ۱۸ ساعته، تو شبها هم درس میخونی !!! میگم زمان خیلی زود میگذره، چشمت رو ببندی و باز کنی، مارس ۲۰۱۴ اومده، اونوقت روزهایِ من هم مثلِ تو ۱۸ ساعته میشه شاید هم کمتر.... اگه بیشتر بشه چه کنم باز؟!!!
جمعه شب که رفته بودم بدمینتون، باز من رو جو گرفت و از دخترهایی که تو پذیرش بودند پرسیدم، اینجا کارمندِ نیمه وقت نمیخوان که آخرِ هفتهها و شبها بتونه کار کنه، یکیشون که ظاهراً مسئول اونها بود گفت چرا پستِ خالی هست تو هفته بیا و با رئیسمون صحبت کن، کارتش رو هم داد. ساعت ۱۴ امروز رفتم، تا شالم رو دربیارم و زیپِ کاپشنم رو باز کنم صدام کردند و رفتم جلو، فرصت نکردم حتی کلاه و کاپشنم رو دربیارم، آقایِ خوش قیافهای بود و تمامِ مدت نگاهش به یقه باز من بود طوری که معذب شده بودم و تا به حال اینجا حداقل در رابطه با کبکیها به این مساله به این صورت بر نخورده بودم، داستان رو گفتم ولی گفت الان نیاز نداریم از اولِ پاییز. موقع برگشت، با اینکه هوا آفتابی بود حسِّ خیلی بدی داشتم و محکم پام رو میکوبیدم رو برفهای کوبیده شده مسیر، از تصورِ اینکه نکنه یارو فکر کرده به خاطرِ مصاحبه لباسِ یقه باز پوشیدم، حالم بد بود، خیلی.... زنانگی تنها چیزیه که دلم میخواد حتی تو ارتباطات و دوستیهایِ خاص هم بعد از شناختِ خودم درنظر گرفته بشه!
تو یه وبلاگی به شعری برخوردم که خوشم اومد طوریکه خیلی دلم خواست بگذارم استاتوسِ فیسبوک، نگاه کردم به اسمِ شاعر، خودش بود! پشیمون شدم...تو کتابفروشی نشرِ چشمه بودیم که کتاب شعری رو از شاعره جوونی برمیداره، نشونم میده و میگه کتابِ خوبیه، بعد با اشاره به اسمِ شاعر تاکید میکنه که از نزدیک نمیشناسمش یا تا به حال ندیدمش! یه چیزی تو این مایه ها، دقیق جمله رو یادم نیست، چرا تاکید کرد نمیدونم؟! حرفی نزدم، هیچ!... حالا الان سرِ این شعر، دو سه باری تو این مدت اتفاق افتاده، ناخودآگاه یه گاردی دارم انگار!!! دوست ندارم این حال رو، اصلا، اون هم حالا، تعجب میکنم از خودم، خودی که همیشه رها بوده، فارغ از این حسّ ها، حساسیت ها، این حسّ رو در موردِ هیچ آدمی، هیچ دوستی ای تجربه نکرده بودم ... دیگه حوصله ندارم که با خودم کلنجار برم، گذاشتم که خودش بگذره، رهایی میاد...
کار زیاده، مونیک نیست رفته برایِ شرکت در یک کنفرانسِ علمی "رُم"، من نمیدونستم، چیزی به من نگفته بود، از اونجاییکه جوابِ ایمیلم رو نداد، نگران شدم، پرس و جو کردم دیدم بله... مدتِ امضایِ فرمِ درخواست شرکت در کنکورِ بورس Environord هم تموم شد، قرار بود تو کنکورش شرکت کنم، نوامبر فرمهاش رو پر کرده بودم، به سوالهاش جواب داده و کارهایِ مربوطه رو انجام داده بودم و البته منتظرِ جواب ایمیل "کایل" هم بودیم، هر دو خونسرد، و خب.... مهم نیست، وقت گذشت، هر کسی به وقتش سهمش رو از زندگی می گیره!
خدا آخر و عاقبتم رو این ترم به خیر کنه، ظاهراً جزوِ فراموش شدهها و فراموشکردنیها شدم! اون از مونیک، از کایل و حالا Alain Rousseau ، استاد راهنمایِ مینی پروژه .... هفته گذشته بهش ایمیل زده بودم برای گرفتن یه قرارِ ملاقات، که کاری که تا اینجا انجام دادم رو ببینه و نظر بده و راهنمایی کنه، اگر شما جوابی گرفتید، من هم گرفتم، دو بار بدونِ تلفن و هماهنگی رفتم دمِ دفترش که نبود، امروز وقتِ ناهار، از اونجا میگذشتم، لایِ در باز بود، در زدم و بعد که اجازه داد رفتم تو، موضوع رو میگم و اینکه جوابِ ایمیلم رو نداده، میخنده و میگه کاملا فراموش کردم... "آلن"، تیپیک کبکیه، لاغر، استخون بندی ظریف، قد معمولی زیرِ متوسط، خندان و خوشبرخورد، ظاهراً خونسرد.... رویِ میزهایِ تحریر و کامپیوترِ اتاقش به قدری ورقه، مقاله، کتاب، مجلاتِ علمی پخش و پلا بود که ظرفِ ناهارش رو رویِ اونها گذاشته بود، دلم میخواست یک عکس میگرفتم از اونجا،...شروعِ کار با یه آدمِ جدید! خوبه، زندگی کمی از تکراری بودن درمیاد... خودم هم دیگه تکراری شدم، آدمِ جدیدی رو نمیبینم که هیجان آور باشه، دیدنش رو طالب باشم، حرف زدن، خندیدن، سربهسرِ هم گذاشتن، کافه نشستن قهوه خوردن، پیاده روی کردن زیرِ برف، بارون، و ....
این تصحیحِ مقاله و دوباره فرستادنش استخوون لایِ زخم شده چند خط بیشتر نیست ها، نتایج که ماه شدند، دیاگرامها، شکل و شمایلِ نقشه ها، ولی یک ذره حتی یک اپسیلون هم تمایل ندارم که این دو خط تحلیل رو بنویسم و اضافه کنم به متن و بدم بره، هر چقدر هم حد و حدود میگذارم برای خودم که مثلا تا این آخرِ هفته، اون دوشنبه، این چهارشنبه، نمیشه که نمیشه، اصلا حالش رو ندارم، هر روز از صبح صفحه اش رو باز میکنم تا شب که لپتاپ رو ببندم، رو مواردِ دیگه کار میکنم و هرازگاهی نگاهی بش میندازم فقط.... کار هم زیاده، ولی دیگه باید تمومش کنم حتی اگه دو سه شب نخوابم که فکرم راحت بشه ازش، مونیک یکی دو بار بهم هشدار داده برایِ تموم شدنش، وقتی مونیک هشدار میده یعنی دیگه وقتی نیست..... به جیمی میگم کاش روزها به جایِ ۲۴ ساعت ۴۸ ساعت بودند، میگه برای من که روز ۱۸ ساعته، تو شبها هم درس میخونی !!! میگم زمان خیلی زود میگذره، چشمت رو ببندی و باز کنی، مارس ۲۰۱۴ اومده، اونوقت روزهایِ من هم مثلِ تو ۱۸ ساعته میشه شاید هم کمتر.... اگه بیشتر بشه چه کنم باز؟!!!
جمعه شب که رفته بودم بدمینتون، باز من رو جو گرفت و از دخترهایی که تو پذیرش بودند پرسیدم، اینجا کارمندِ نیمه وقت نمیخوان که آخرِ هفتهها و شبها بتونه کار کنه، یکیشون که ظاهراً مسئول اونها بود گفت چرا پستِ خالی هست تو هفته بیا و با رئیسمون صحبت کن، کارتش رو هم داد. ساعت ۱۴ امروز رفتم، تا شالم رو دربیارم و زیپِ کاپشنم رو باز کنم صدام کردند و رفتم جلو، فرصت نکردم حتی کلاه و کاپشنم رو دربیارم، آقایِ خوش قیافهای بود و تمامِ مدت نگاهش به یقه باز من بود طوری که معذب شده بودم و تا به حال اینجا حداقل در رابطه با کبکیها به این مساله به این صورت بر نخورده بودم، داستان رو گفتم ولی گفت الان نیاز نداریم از اولِ پاییز. موقع برگشت، با اینکه هوا آفتابی بود حسِّ خیلی بدی داشتم و محکم پام رو میکوبیدم رو برفهای کوبیده شده مسیر، از تصورِ اینکه نکنه یارو فکر کرده به خاطرِ مصاحبه لباسِ یقه باز پوشیدم، حالم بد بود، خیلی.... زنانگی تنها چیزیه که دلم میخواد حتی تو ارتباطات و دوستیهایِ خاص هم بعد از شناختِ خودم درنظر گرفته بشه!
تو یه وبلاگی به شعری برخوردم که خوشم اومد طوریکه خیلی دلم خواست بگذارم استاتوسِ فیسبوک، نگاه کردم به اسمِ شاعر، خودش بود! پشیمون شدم...تو کتابفروشی نشرِ چشمه بودیم که کتاب شعری رو از شاعره جوونی برمیداره، نشونم میده و میگه کتابِ خوبیه، بعد با اشاره به اسمِ شاعر تاکید میکنه که از نزدیک نمیشناسمش یا تا به حال ندیدمش! یه چیزی تو این مایه ها، دقیق جمله رو یادم نیست، چرا تاکید کرد نمیدونم؟! حرفی نزدم، هیچ!... حالا الان سرِ این شعر، دو سه باری تو این مدت اتفاق افتاده، ناخودآگاه یه گاردی دارم انگار!!! دوست ندارم این حال رو، اصلا، اون هم حالا، تعجب میکنم از خودم، خودی که همیشه رها بوده، فارغ از این حسّ ها، حساسیت ها، این حسّ رو در موردِ هیچ آدمی، هیچ دوستی ای تجربه نکرده بودم ... دیگه حوصله ندارم که با خودم کلنجار برم، گذاشتم که خودش بگذره، رهایی میاد...
۱۳۹۰ اسفند ۱۲, جمعه
بویِ نونِ داغ پیچیده تو خونه، بویِ نونِ تازه از تنور دراومده، سریع میرم سمتِ فِر قبل از اینکه نون بسوزه و صدایِ آلارمِ هشدار دهنده در بیاد، این بو من رو میبره به تابستونهایِ بچگی، قبل از اینکه بیژن تو باغ فوت کنه، اونجا زندگی نمیکردیم، از اواسطِ اردیبهشت میرفتیم باغ تا اوایلِ آبان، هر دو هفته یک بار صبحِ زود تنور رو روشن میکردند و بویِ آتش چوب میپیچید تو باغ، شبِ قبل خمیر میکردند، ما با صدایِ خانومهایی که میومدند برایِ کمک به پختِ نون بیدار میشدیم، تا آتش جا بیفته صبحونه شون رو میخوردند و میرفتند سرِ تنور، گاهی بچههاشون رو هم میاوردند که همبازیهایِ خوبی بودند، پخت رو که شروع میکردند بویِ نون میپیچید تو باغ، خوب بود، اون روز حق داشتیم بریم سر تنور، دیگه خطرناک نبود، خانومهایِ دور تنور صورتشون گل انداخته از گرمایِ آتیشِ حرف میزدند و کار میکردند، یکی چونه میگرفت یکی دیگه رویِ تخته وردنه میزد و چونهها رو صاف میکرد و نفرِ بعد رو یه چیزی که مثل سینی صاف بیضی شکل که دورش پارچه پیچیده بودند در حالیکه تا آرنجش پوشیده بود این خمیر رو می چسبوند به دیواره تنور، گاه از دستش در میرفت و خمیر گلوله میشد و میافتاد تو آتش، سریع با یه چنگال آهنی بزرگ درمیاوردنش، اگرنه بویِ بدی می پیچید، تماشای آتیش سرخ، ذغالهای گداخته، نگاه کردنِ هماهنگیِ کارِ گروهیِ خانومها و شنیدنِ حرفهاشون رو دوست داشتم، حیف که هر چند دقیقه یکبار میگفتند، سرت رو بکش کنار، برو با بچهها بازی کن، اینجا چرا نشستی؟ مادرجون، و خواهرِ بزرگترش (خاله عروسک) هم همیشه بودند، بهش میگفتیم خاله عروسک چون تپل کوتاه سفید و چشم آبی بود... غروب که کارشون تموم میشد، خسته که میومدند پایین، نونها رو تقسیم میکردند، سهمِ همه داده میشد، سهمِ ما، نونهای سفید، بزرگ و بیضی شکل لایِ سفرههایِ سفید تترون میرفت تو صندوقهایِ قدیمی چوبی گلمیخ دار، و هر روز صبحِ زود یه چند تاییش درمیومد، یه نم آب میزدند که نرم باشه و باز لایِ سفرههایِ پارچهای سفید پیچیده میگذاشتند لایِ سفرههایِ پلاستیکی که نرم بمونه برایِ خوردن، ولی من قبل از آب زدنش رو دوست داشتم نونی که خشک بود در عینِ تازگی، و خرچ خرچ میکرد زیرِ دندون، خردههایِ اون نون هم خورده میشد بسکه خوشمزه بود،... این داستان هر دو هفته یک بار اتفاق میافتاد ... انقلاب که شد، بیژن که فوت کرد، سبکِ زندگیها که عوض شد، تنور هم خراب شد.... دیگه نون رو میخریدیم، نونی که همیشه کناره هاش رو جدا میکردند و تو آب خیس میکردند برای خوراکِ مرغ خروس و اردک ها، چون قابلِ خوردن نبود، هنوز هم همینه همیشه نصفِ نون ریخته میشه بیرون....
همه روزهایِ این سالها، چه تو اطاقم تا وقتی رزیدانسِ دانشگاه بودم و چه بعدها تو سویتم بویِ نونِ تازه پیچیده، خیلی وقتها هم سوخته وقتی تو مایکروفر گذاشتم، تستر رو خیلی دوست ندارم، نون رو برشته دوست دارم، نونی که داغ باشه و زیرِ دندون خرچ خرچ کنه... نونِ "پیتا" وقتی تو فِر برشته میشه، شبیه همون نونها میشه با همون بو، و من رو میبره به اون دوران، اون روزهای خوب و صمیمی، اون روزهائی که بزرگایِ فامیل بودند، بیژن بود، صمیمیت بود، صفا بود، انقلاب نشده بود، جنگ هم، کسی مهاجرت نمیکرد، کسی فامیلش رو نمیگذاشت بیاد تنهایِ تنها اینجا و با بویِ نونِ پیتای تو فِر حسهایِ خوبش رو به خودش یادآوری کنه، که به یادش بیاره روزهایِ خوب تنها نبودن رو، یادش بیاد که یه فامیل بزرگِ قدیمی داره که همیشه هستند...
میرم سمتِ فِر، به این فکر میکنم آخرین باری که نونِ محلی خوردم کی بود؟ کنارِ گاز ایستادم تو آشپزخونه که آقایی رو میبینم که از تهِ باغ داره میاد بالا و تو دستش یه بسته بزرگه سفیده، میرسه نزدیکتر قبل از پلههایِ پایِ نهرِ آب، میشناسمش "حاجیه" با یه بسته بزرگ پارچهای سفید، بچهها میرند استقبالش، میاد تو و میگه "حاج خانوم" (مادرش) رو برده بودم روستایِ زادگاهش، نون می پختند، میدونستم دوست دارید، براتون گرفتم! بهش میگفتند "حاجی"، سنی نداشت، مکه رفته بود، بچه پولدار از یه خانواده مذهبی-سنتی...
همونطور که میرم سمتِ فِر، فکر میکنم چی شد که یادِ حاجی افتادم، همه این سالها نه بویِ نونِ داغ و نه هیچ چیزِ دیگه اون رو به یادم نیاورده بود، به چهره چند تیکه شدم تو آینه صنایع دستی که با تیکههایِ گلیم و سنگهایِ فیروزه درست شده، نگاهی میندازم و شونهای بالا... که یعنی مهم نیست
بویِ نونِ داغ، قهوه تازه دم، کره بادام زمینی و بویِ گلاب و زعفرونِ حلوایی که شبِ قبل پختم با هم قاطی شدند و پر از حسِّ خوب لقمه رو به سمتِ دهانم میبرم که یهو... آها سوم اسفند نزدیکه ... اون موقعها همه تلاشش رو میکرد که اولین نفر باشه که تبریک بگه... آخرین سومِ اسفندی که ایران بودم، رفته بودیم "میانکاله"، وقتِ کوچِ پرندههایِ مهاجر بود، ما نمیرفتیم مهاجرت نمیکردند!!! صبحِ زود با فرزانه پاورچین پاورچین و بیصدا که کسی بیدار نشه میریم بیرون که طلوعِ خورشید رو ببینیم، نرسیده به درِ هال با صدایِ زنگِ موبایلِ یکی از بچهها سرم رو برمیگردونم، مصطفی با صدایِ خوابآلود جواب میده، سرش رو از زیرِ پتو میاره بیرون من رو دمِ در در حالِ کفش پوشیدن میبینه، میگه با شما کار دارند، متعجب گوشی رو میگیرم، حاجیه که میخواد اولین نفری باشه که تولد رو تبریک میگه، و میگه حدس میزدم که میری برایِ دیدنِ طلوعِ خورشید !!! بهش گفته بودم موبایلم همرام نیست...حاجی عاشق بود، دیگه ندیدم همچنین عاشقیتی، نه برایِ خودم نه برای کسانی که میشناسم، ۵ سالی ازم کوچیکتر بود.... ، یه عاشقِ دیوونه،خواسته یا ناخواسته کنارم بود، همه جا، ملاحظه شناخته بودن دو خونواده تو سطحِ شهر رو نمیکرد، پاشنه آشیلم رو میشناخت (آقاجون)، بهش نزدیک شده بود، همه جا بود حتی اگر نبودم.... میشد روش حساب کرد، جوون بود ولی مرد بود، بامرام و معرفت، اینجوری فکر میکردم... رو دوستیش حساب میکردم، دوستهایِ خوبی بودیم، بیشتر از اون نبودم، عاشق که اصلا...
وقتی خسته و گشنه از یه روزِ پرکاراومدم خونه، دنبالِ کارهایِ تاسیسِ آموزشگاهِ کامپیوتر بودم، مامان پلو خورشتِ بادمجون درست کرده بود، هنوز مانتو درنیاورده، از آتیشنشانی زنگ زدند که میان دنبالم، دختر جوونی، دو ساعت و نیمه که رو بلندترین ساختمون دردستِ ساختِ تو یکی از خیابونهایِ اصلیِ شهر نشسته و میخواد خودکشی کنه، جمعیتِ زیادی جمع شدند، خیابون رو بند آورده، نیرویِ انتظامی، پلیسِ راهنمایی ، شهرداری، و ... از همه جا اومدند نتونستند بیارنش پایین. تو حرفاش اسمِ من رو آورده، آقاجون منتظرِ ماشین بود که بره شهرستان برای کارهایِ معدن جلسه داشتند، تو ماشینِ آتش نشونی که با همون صدایِ گوشخراشِ بَ بو بَ بوش میرفتم محلِ حادثه به تنها کسی که زنگ زدم غیر از مشاورِ کمیته امداد، "حاجی" بود. اون موقع حتی به این فکر نمیکردم که نسبتمون چیه؟ اگر بپرسند یا به این مساله گیر بدند؟ مهم این بود که میدونستم هست، جربزه داره و کاربلده، تا غروب که موندم تو اداره مفاسد کنارِ "منا" تا بیارمش بیرون، حاجی هم بیرون بود، رفت دنبالِ قاضی کشیک، مادربزرگِ دختر و ...این یک نمونه ش بود... حاجی همه جا بود، حتی اگه نبودم، ولی حکایتش حکایتِ گاوِ نه من شیر شد، حکایتش رو که میدونید؟! بد لگد زد، وقتی سکوتم رو در مقابلِ لگد زدنش دید، شاخ زد، جاش بد میسوخت، ولی خب، به خاطرِ خوبیهایی که کرده بود، لبهام رو از درد رو هم فشار دادم، و پلک هام رو هم که صدام درنیاد از درد و اشکی نچکه، کسی نبینه، قضاوتی نشه،نمیخواستم نه دیگران، نه خودم بگم که چرا؟!!
شنیدم مریض شده، نمیتونه حرکت کنه، برادرها رفتند دیدنش، چند وقتی این حالت بود، نمیتونست راه بره، یکی از روزهایِ شلوغِ ثبتِ نامِ آموزشگاه زبان، از لابلایِ خانومهایی که مقابلم بودند، کسی رو دیدم که لنگان لنگان و به سختی از ۴-۳ تا پله ورودی میاد بالا، توجه نکردم، اومد کنارِ میز، حاجی بود با یه پوشه بزرگ تو دستش، کمی که خلوت شد گفت اینها همه سندهایی هست که به اسمِ منه، به اسمت میکنم، من رو ببخش، شروع کرد به درآوردنِ سندها، نگاش کردم، و گفتم، برو لطفا، اسنادت رو هم ببر، بگو "خداحافظ" ولی دیگه نگو "تا به زودی"! ما همدیگه رو نمیشناسیم دیگه ... روزهایِ سختی بود تا بگذره تا باور کنم نبوده، خیلی طول کشید تا سوزشِ شاخی که زده بود از بین بره، دیگه زخمی نموند، حتی جایِ زخمی هم.... دومین باری که رفتم ایران، زمستون بود، یکی از بچههایِ گروه به افتخارم مهمونی داد، یه شب قبل از مهمونی زنگ زد: تو ناراحت میشی اگر حاجی هم بیاد؟ گفتم: حاجی؟! کیه؟!! و ادامه دادم نه اصلا، یادم هم رفته ... تو مهمونی، اومد جلو و گفت : حلالم کن، بد کردم، میدونم، ببخش! گفتم: این کلمات رو نمیشناسم، من چه کاره هستم که ببخشم یا نه، من به "قانونِ طبیعت" معتقدم، گندم بکاری جو درو نمیکنی، کسی بذرِ شبدر نپاشیده ریحون برداشت کنه!
روزِ سوم اسفند، برادر وسطی و خونواده ش که زنگ زدند برایِ تبریکِ تولدم، آخرِ صحبت، برادر وسطی میگه:حاجی رو دیدم، شماره تماست رو خواسته، گفته یکی از فامیلاشون داره میاد اتاوا، میخواست از تو راهنمایی بگیره. میگم ایمیلم رو بده، میگه بهش دادم، گفته این روزها به خاطرِ انتخابات اینترنت مشکل داره، شماره تماس بدین، ناخودآگاه لبخند میزنم اینطرفِ تلفن یادم میافته به شگردهاش، میگم اون شماره رو برایِ خودش میخواد، ولی اگر یک درصد هم حرفش درست باشه و کسی احتیاج داشته باشه بده.
یکشنبه سرد و آفتابی، رو راهرو چوبیِ پر از برفِ کوبیده متصل به کوه اطراف شوت منت مرنسی (Chute Montmorency) هستم که موبایلم زنگ میخوره، شماره رو نمیشناسم، صداش رو بعد از اینهمه سال چرا! خودش رو معرفی میکنه، مکث میکنه، صداش میلرزه!!! که یعنی شمایید؟! یعنی با شما دارم حرف میزنم؟!! میگم عوض نشدید! همونطور زبون میریزید!!! جمله همیشگیش رو میگه: من رو اگر با آبِ ۷ دریا هم بشورند همینم .... میگه و میگه... همه این سالها روزِ سوم اسفند یادتون بودم، جسارت نداشتم زنگ بزنم! میخندم شما و نداشتنِ جسارت !!!....میگه و میگه.... این وسطها حرف فامیلشون رو هم میزنه .... میپرسه: میتونم گاه گداری بهتون زنگ بزنم؟ میگم: خانومتون حالش چطوره؟ پدر هم شدین؟ میگه: آره یک پسرِ ۷ ماهه... میگم محبت کردید که زنگ زدید، میگه همیشه گفتم هنوز هم میگم که شما بهترین دوستِ منی، از ده تا مرد هم مردتری! میگم چه خوبه که آدمها تو روابطشون کاری کنند که وقتی هر جا و هر زمان یادِ هم افتادند لبخندی به لبشون بشینه و دلشون پر بشه از شادی ... میگه کاش من برایِ شما این باشم، مکث کوتاهی میکنم و میگم اگر خواستید ایمیلم رو بدید به فامیلتون که راهنمایی میخواد، نگران نباشید اگر کاری از دستم بربیاد حتما براش انجام میدم !
همه روزهایِ این سالها، چه تو اطاقم تا وقتی رزیدانسِ دانشگاه بودم و چه بعدها تو سویتم بویِ نونِ تازه پیچیده، خیلی وقتها هم سوخته وقتی تو مایکروفر گذاشتم، تستر رو خیلی دوست ندارم، نون رو برشته دوست دارم، نونی که داغ باشه و زیرِ دندون خرچ خرچ کنه... نونِ "پیتا" وقتی تو فِر برشته میشه، شبیه همون نونها میشه با همون بو، و من رو میبره به اون دوران، اون روزهای خوب و صمیمی، اون روزهائی که بزرگایِ فامیل بودند، بیژن بود، صمیمیت بود، صفا بود، انقلاب نشده بود، جنگ هم، کسی مهاجرت نمیکرد، کسی فامیلش رو نمیگذاشت بیاد تنهایِ تنها اینجا و با بویِ نونِ پیتای تو فِر حسهایِ خوبش رو به خودش یادآوری کنه، که به یادش بیاره روزهایِ خوب تنها نبودن رو، یادش بیاد که یه فامیل بزرگِ قدیمی داره که همیشه هستند...
میرم سمتِ فِر، به این فکر میکنم آخرین باری که نونِ محلی خوردم کی بود؟ کنارِ گاز ایستادم تو آشپزخونه که آقایی رو میبینم که از تهِ باغ داره میاد بالا و تو دستش یه بسته بزرگه سفیده، میرسه نزدیکتر قبل از پلههایِ پایِ نهرِ آب، میشناسمش "حاجیه" با یه بسته بزرگ پارچهای سفید، بچهها میرند استقبالش، میاد تو و میگه "حاج خانوم" (مادرش) رو برده بودم روستایِ زادگاهش، نون می پختند، میدونستم دوست دارید، براتون گرفتم! بهش میگفتند "حاجی"، سنی نداشت، مکه رفته بود، بچه پولدار از یه خانواده مذهبی-سنتی...
همونطور که میرم سمتِ فِر، فکر میکنم چی شد که یادِ حاجی افتادم، همه این سالها نه بویِ نونِ داغ و نه هیچ چیزِ دیگه اون رو به یادم نیاورده بود، به چهره چند تیکه شدم تو آینه صنایع دستی که با تیکههایِ گلیم و سنگهایِ فیروزه درست شده، نگاهی میندازم و شونهای بالا... که یعنی مهم نیست
بویِ نونِ داغ، قهوه تازه دم، کره بادام زمینی و بویِ گلاب و زعفرونِ حلوایی که شبِ قبل پختم با هم قاطی شدند و پر از حسِّ خوب لقمه رو به سمتِ دهانم میبرم که یهو... آها سوم اسفند نزدیکه ... اون موقعها همه تلاشش رو میکرد که اولین نفر باشه که تبریک بگه... آخرین سومِ اسفندی که ایران بودم، رفته بودیم "میانکاله"، وقتِ کوچِ پرندههایِ مهاجر بود، ما نمیرفتیم مهاجرت نمیکردند!!! صبحِ زود با فرزانه پاورچین پاورچین و بیصدا که کسی بیدار نشه میریم بیرون که طلوعِ خورشید رو ببینیم، نرسیده به درِ هال با صدایِ زنگِ موبایلِ یکی از بچهها سرم رو برمیگردونم، مصطفی با صدایِ خوابآلود جواب میده، سرش رو از زیرِ پتو میاره بیرون من رو دمِ در در حالِ کفش پوشیدن میبینه، میگه با شما کار دارند، متعجب گوشی رو میگیرم، حاجیه که میخواد اولین نفری باشه که تولد رو تبریک میگه، و میگه حدس میزدم که میری برایِ دیدنِ طلوعِ خورشید !!! بهش گفته بودم موبایلم همرام نیست...حاجی عاشق بود، دیگه ندیدم همچنین عاشقیتی، نه برایِ خودم نه برای کسانی که میشناسم، ۵ سالی ازم کوچیکتر بود.... ، یه عاشقِ دیوونه،خواسته یا ناخواسته کنارم بود، همه جا، ملاحظه شناخته بودن دو خونواده تو سطحِ شهر رو نمیکرد، پاشنه آشیلم رو میشناخت (آقاجون)، بهش نزدیک شده بود، همه جا بود حتی اگر نبودم.... میشد روش حساب کرد، جوون بود ولی مرد بود، بامرام و معرفت، اینجوری فکر میکردم... رو دوستیش حساب میکردم، دوستهایِ خوبی بودیم، بیشتر از اون نبودم، عاشق که اصلا...
وقتی خسته و گشنه از یه روزِ پرکاراومدم خونه، دنبالِ کارهایِ تاسیسِ آموزشگاهِ کامپیوتر بودم، مامان پلو خورشتِ بادمجون درست کرده بود، هنوز مانتو درنیاورده، از آتیشنشانی زنگ زدند که میان دنبالم، دختر جوونی، دو ساعت و نیمه که رو بلندترین ساختمون دردستِ ساختِ تو یکی از خیابونهایِ اصلیِ شهر نشسته و میخواد خودکشی کنه، جمعیتِ زیادی جمع شدند، خیابون رو بند آورده، نیرویِ انتظامی، پلیسِ راهنمایی ، شهرداری، و ... از همه جا اومدند نتونستند بیارنش پایین. تو حرفاش اسمِ من رو آورده، آقاجون منتظرِ ماشین بود که بره شهرستان برای کارهایِ معدن جلسه داشتند، تو ماشینِ آتش نشونی که با همون صدایِ گوشخراشِ بَ بو بَ بوش میرفتم محلِ حادثه به تنها کسی که زنگ زدم غیر از مشاورِ کمیته امداد، "حاجی" بود. اون موقع حتی به این فکر نمیکردم که نسبتمون چیه؟ اگر بپرسند یا به این مساله گیر بدند؟ مهم این بود که میدونستم هست، جربزه داره و کاربلده، تا غروب که موندم تو اداره مفاسد کنارِ "منا" تا بیارمش بیرون، حاجی هم بیرون بود، رفت دنبالِ قاضی کشیک، مادربزرگِ دختر و ...این یک نمونه ش بود... حاجی همه جا بود، حتی اگه نبودم، ولی حکایتش حکایتِ گاوِ نه من شیر شد، حکایتش رو که میدونید؟! بد لگد زد، وقتی سکوتم رو در مقابلِ لگد زدنش دید، شاخ زد، جاش بد میسوخت، ولی خب، به خاطرِ خوبیهایی که کرده بود، لبهام رو از درد رو هم فشار دادم، و پلک هام رو هم که صدام درنیاد از درد و اشکی نچکه، کسی نبینه، قضاوتی نشه،نمیخواستم نه دیگران، نه خودم بگم که چرا؟!!
شنیدم مریض شده، نمیتونه حرکت کنه، برادرها رفتند دیدنش، چند وقتی این حالت بود، نمیتونست راه بره، یکی از روزهایِ شلوغِ ثبتِ نامِ آموزشگاه زبان، از لابلایِ خانومهایی که مقابلم بودند، کسی رو دیدم که لنگان لنگان و به سختی از ۴-۳ تا پله ورودی میاد بالا، توجه نکردم، اومد کنارِ میز، حاجی بود با یه پوشه بزرگ تو دستش، کمی که خلوت شد گفت اینها همه سندهایی هست که به اسمِ منه، به اسمت میکنم، من رو ببخش، شروع کرد به درآوردنِ سندها، نگاش کردم، و گفتم، برو لطفا، اسنادت رو هم ببر، بگو "خداحافظ" ولی دیگه نگو "تا به زودی"! ما همدیگه رو نمیشناسیم دیگه ... روزهایِ سختی بود تا بگذره تا باور کنم نبوده، خیلی طول کشید تا سوزشِ شاخی که زده بود از بین بره، دیگه زخمی نموند، حتی جایِ زخمی هم.... دومین باری که رفتم ایران، زمستون بود، یکی از بچههایِ گروه به افتخارم مهمونی داد، یه شب قبل از مهمونی زنگ زد: تو ناراحت میشی اگر حاجی هم بیاد؟ گفتم: حاجی؟! کیه؟!! و ادامه دادم نه اصلا، یادم هم رفته ... تو مهمونی، اومد جلو و گفت : حلالم کن، بد کردم، میدونم، ببخش! گفتم: این کلمات رو نمیشناسم، من چه کاره هستم که ببخشم یا نه، من به "قانونِ طبیعت" معتقدم، گندم بکاری جو درو نمیکنی، کسی بذرِ شبدر نپاشیده ریحون برداشت کنه!
روزِ سوم اسفند، برادر وسطی و خونواده ش که زنگ زدند برایِ تبریکِ تولدم، آخرِ صحبت، برادر وسطی میگه:حاجی رو دیدم، شماره تماست رو خواسته، گفته یکی از فامیلاشون داره میاد اتاوا، میخواست از تو راهنمایی بگیره. میگم ایمیلم رو بده، میگه بهش دادم، گفته این روزها به خاطرِ انتخابات اینترنت مشکل داره، شماره تماس بدین، ناخودآگاه لبخند میزنم اینطرفِ تلفن یادم میافته به شگردهاش، میگم اون شماره رو برایِ خودش میخواد، ولی اگر یک درصد هم حرفش درست باشه و کسی احتیاج داشته باشه بده.
یکشنبه سرد و آفتابی، رو راهرو چوبیِ پر از برفِ کوبیده متصل به کوه اطراف شوت منت مرنسی (Chute Montmorency) هستم که موبایلم زنگ میخوره، شماره رو نمیشناسم، صداش رو بعد از اینهمه سال چرا! خودش رو معرفی میکنه، مکث میکنه، صداش میلرزه!!! که یعنی شمایید؟! یعنی با شما دارم حرف میزنم؟!! میگم عوض نشدید! همونطور زبون میریزید!!! جمله همیشگیش رو میگه: من رو اگر با آبِ ۷ دریا هم بشورند همینم .... میگه و میگه... همه این سالها روزِ سوم اسفند یادتون بودم، جسارت نداشتم زنگ بزنم! میخندم شما و نداشتنِ جسارت !!!....میگه و میگه.... این وسطها حرف فامیلشون رو هم میزنه .... میپرسه: میتونم گاه گداری بهتون زنگ بزنم؟ میگم: خانومتون حالش چطوره؟ پدر هم شدین؟ میگه: آره یک پسرِ ۷ ماهه... میگم محبت کردید که زنگ زدید، میگه همیشه گفتم هنوز هم میگم که شما بهترین دوستِ منی، از ده تا مرد هم مردتری! میگم چه خوبه که آدمها تو روابطشون کاری کنند که وقتی هر جا و هر زمان یادِ هم افتادند لبخندی به لبشون بشینه و دلشون پر بشه از شادی ... میگه کاش من برایِ شما این باشم، مکث کوتاهی میکنم و میگم اگر خواستید ایمیلم رو بدید به فامیلتون که راهنمایی میخواد، نگران نباشید اگر کاری از دستم بربیاد حتما براش انجام میدم !
اشتراک در:
پستها (Atom)